عبارات مورد جستجو در ۱۲۴ گوهر پیدا شد:
فردوسی : پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود
بخش ۱
به بیماری اندر بمرد اردشیر
همی بود بی‌کار تاج و سریر
همای آمد و تاج بر سر نهاد
یکی راه و آیین دیگر نهاد
سپه را همه سربسر بار داد
در گنج بگشاد و دینار داد
به رای و به داد از پدر برگذشت
همی گیتی از دادش آباد گشت
نخستین که دیهیم بر سر نهاد
جهان را به داد و دهش مژده داد
که این تاج و این تخت فرخنده باد
دل بدسگالان ما کنده باد
همه نیکویی باد کردار ما
مبیناد کس رنج و تیمار ما
توانگر کنیم آنک درویش بود
نیازش به رنج تن خویش بود
مهان جهان را که دارند گنج
نداریم زان نیکویها به رنج
چو هنگام زادنش آمد فراز
ز شهر و ز لشکر همی داشت راز
همی تخت شاهی پسند آمدش
جهان داشتن سودمند آمدش
نهانی پسر زاد و با کس نگفت
همی داشت آن نیکویی در نهفت
بیاورد آزاده‌تن دایه را
یکی پاک پرشرم و بامایه را
نهانی بدو داد فرزند را
چنان شاه شاخ برومند را
کسی کو ز فرزند او نام برد
چنین گفت کان پاک‌زاده بمرد
همان تاج شاهی به سر بر نهاد
همی بود بر تخت پیروز و شاد
ز دشمن بهر سو که بد مهتری
فرستاد بر هر سوی لشکری
ز چیزی که رفتی به گرد جهان
نبودی بد و نیک ازو در نهان
به گیتی به جز داد و نیکی نخواست
جهان را سراسر همی داشت راست
جهانی شده ایمن از داد او
به کشور نبودی به جز یاد او
بدین سان همی بود تا هشت ماه
پسر گشت مانندهٔ رفته شاه
بفرمود تا درگری پاک‌مغز
یکی تخته جست از در کار نغز
یکی خرد صندوق از چوب خشک
بکردند و برزد برو قیر و مشک
درون نرم کرده به دیبای روم
براندوده بیرون او مشک و موم
به زیر اندرش بستر خواب کرد
میانش پر از در خوشاب کرد
بسی زر سرخ اندرو ریخته
عقیق و زبرجد برآمیخته
ببستند بس گوهر شاهوار
به بازوی آن کودک شیرخوار
بدانگه که شد کودک از خواب مست
خروشان بشد دایهٔ چرب دست
نهادش به صندوق در نرم نرم
به چینی پرندش بپوشید گرم
سر تنگ تابوت کردند خشک
به دبق و به عنبر به قیر و به مشک
ببردند صندوق را نیم شب
یکی بر دگر نیز نگشاد لب
ز پیش همایش برون تاختند
به آب فرات اندر انداختند
پس‌اندر همی رفت پویان دو مرد
که تا آب با شیرخواره چه کرد
چو کشتی همی رفت چوب اندر آب
نگهبان آنرا گرفته شتاب
سپیده چو برزد سر از کوهسار
بگردید صندوق بر رودبار
به گازرگهی کاندرو بود سنگ
سر جوی را کارگه کرده تنگ
یکی گازر آن خرد صندوق دید
بپویید وز کارگه برکشید
چو بگشاد گسترده‌ها برگرفت
بماند اندران کار گازر شگفت
به جامه بپوشید و آمد دمان
پرامید و شادان و روشن‌روان
سبک دیده‌بان پیش مامش دوید
ز صندوق و گازر بگفت آنچ دید
جهاندار پیروز با دیده گفت
که چیزی که دیدی بباید نهفت
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۴۶
برین سان همی خورد شست و سه سال
کس اندر زمانه نبودش همال
سر سال در پیش او شد دبیر
خردمند موبد که بودش وزیر
که شد گنج شاه بزرگان تهی
کنون آمدم تا چه فرمان دهی
هرانکس که دارد روانش خرد
به مال کسان از بنه ننگرد
چنین پاسخ آورد این خود مساز
که هستیم زین ساختن بی‌نیاز
جهان را بدان باز هل کافرید
سر گردش آفرینش بدید
همی بگذرد چرخ و یزدان به جای
به نیکی ترا و مرا رهنمای
بخفت آن شب و بامداد پگاه
بیامد به درگاه بی‌مر سپاه
گروهی که بایست کردند گرد
بر شاه شد پور او یزدگرد
به پیش بزرگان بدو داد تاج
همان طوق با افسر و تخت عاج
پرستیدن ایزد آمدش رای
بینداخت تاج و بپردخت جای
گرفتش ز کردار گیتی شتاب
چو شب تیره شد کرد آهنگ خواب
چو بنمود دست آفتاب از نشیب
دل موبد شاه شد پر نهیب
که شاه جهان برنخیرد همی
مگر از کرانی گریزد همی
بیامد به نزد پدر یزدگرد
چو دیدش کف اندر دهانش فسرد
ورا دید پژمرده رنگ رخان
به دیبای زربفت بر داده جان
چنین بود تا بود و این بود روز
تو دل را به آز و فزونی مسوز
بترسد دل سنگ و آهن ز مرگ
هم ایدر ترا ساختن نیست برگ
بی‌آزاری و مردمی بایدت
گذشته چو خواهی که نگزایدت
همی نو کنم بخشش و داد اوی
مبادا که گیرد به بد یاد اوی
ورا دخمه‌ای ساختند شاهوار
ابا مرگ او خلق شد سوکوار
کنون پرسخن مغزم اندیشه کرد
بگویم جهان جستن یزدگرد
فردوسی : پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود
بخش ۴ - داستان مهبود با زروان
چنین گفت موبد که بر تخت عاج
چو کسری کسی نیز ننهاد تاج
به بزم و برزم و به پرهیز وداد
چنو کس ندارد ز شاهان به یاد
ز دانندگان دانش آموختی
دلش را بدانش برافروختی
خور وخواب با موبدان داشتی
همی سر به دانش برافراشتی
برو چون روا شد به چیزی سخن
تو ز آموختن هیچ سستی مکن
نباید که گویی که دانا شدم
به هر آرزو بر توانا شدم
چو این داستان بشنوی یادگیر
ز گفتار گوینده دهقان پیر
بپرسیدم از روزگار کهن
ز نوشین روان یاد کرد این سخن
که او را یکی پاک دستور بود
که بیدار دل بود و گنجور بود
دلی پرخرد داشت و رای درست
ز گیتی به جز نیکنامی نجست
که مهبود بدنام آن پاک مغز
روان و دلش پر ز گفتار نغز
دو فرزند بودش چو خرم بهار
همیشه پرستندهٔ شهریار
شهنشاه چون بزم آراستی
و گر به رسم موبدی خواستی
نخوردی جز ازدست مهبود چیز
هم ایمن بدی زان دو فرزند نیز
خورش خانه در خان او داشتی
تن خویش مهمان او داشتی
دو فرزند آن نامور پارسا
خورش ساختندی بر پادشا
بزرگان ز مهبود بردند رشک
همی‌ریختندی برخ بر سرشک
یکی نامور بود زروان به نام
که او را بدی بر در شاه کام
کهن بود و هم حاجب شاه بود
فروزندهٔ رسم درگاه بود
ز مهبود وفرخ دو فرزند اوی
همه ساله بودی پر از آبروی
همی‌ساختی تا سر پادشا
کند تیز برکار آن پارسا
ببد گفت از ایشان ندید ایچ راه
که کردی پرآزار زان جان شاه
خردمند زان بد نه آگاه بود
که او را به درگاه بدخواه بود
ز گفتار و کردار آن شوخ مرد
نشد هیچ مهبود را روی زرد
چنان بد که یک روز مردی جهود
ز زروان درم خواست از بهر سود
شد آمد بیفزود در پیش اوی
برآمیخت با جان بدکیش اوی
چو با حاجب شاه گستاخ شد
پرستندهٔ خسروی کاخ شد
ز افسون سخن رفت روزی نهان
ز درگاه وز شهریار جهان
ز نیرنگ وز تنبل و جادویی
ز کردار کژی وز بدخویی
چو زروان به گفتار مرد جهود
نگه کرد وزان سان سخنها شنود
برو راز بگشاد و گفت این سخن
به جز پیش جان آشکارا مکن
یکی چاره باید تو را ساختن
زمانه ز مهبود پرداختن
که او را بزرگی به جایی رسید
که پای زمانه نخواهد کشید
ز گیتی ندارد کسی رابکس
تو گویی که نوشین روانست و بس
جز از دست فرزند مهبود چیز
خورشها نخواهد جهاندار نیز
شدست از نوازش چنان پرمنش
که هزمان ببوسد فلک دامنش
چنین داد پاسخ به زروان جهود
کزین داوری غم نباید فزود
چو برسم بخواهد جهاندار شاه
خورشها ببین تا چه آید به راه
نگر تابود هیچ شیر اندروی
پذیره شو وخوردنیها ببوی
همان بس که من شیر بینم ز دور
نه مهبود بینی تو زنده نه پور
که گر زو خورد بی‌گمان روی و سنگ
بریزد هم اندر زمان بی‌درنگ
نگه کرد زروان به گفتار اوی
دلش تازه‌تر شد به دیدار اوی
نرفتی به درگاه بی‌آن جهود
خور و شادی و کام بی او نبود
چنین تا برآمد برین چندگاه
بد آموز پویان به درگاه شاه
دو فرزند مهبود هر بامداد
خرامان شدندی برشاه راد
پس پردهٔ نامور کدخدای
زنی بود پاکیزه و پاک رای
که چون شاه کسری خورش خواستی
یکی خوان زرین بیاراستی
سه کاسه نهادی برو از گهر
به دستار زربفت پوشیده سر
زدست دو فرزند آن ارجمند
رسیدی به نزدیک شاه بلند
خورشها زشهد وز شیر و گلاب
بخوردی وآراستی جای خواب
چنان بد که یک روز هر دو جوان
ببردند خوان نزدنوشین‌روان
به سر برنهاده یکی پیشکار
که بودی خورش نزد او استوار
چو خوان اندرآمد به ایوان شاه
بدو کرد زروان حاجب نگاه
چنین گفت خندان به هر دو جوان
که ای ایمن از شاه نوشین‌روان
یکی روی بنمای تا زین خورش
که باشد همی شاه را پرورش
چه رنگست کاید همی بوی خوش
یکی پرنیان چادر از وی بکش
جوان زان خورش زود بگشاد روی
نگه کرد زروان ز دور اند روی
همیدون جهود اندرو بنگرید
پس آمد چو رنگ خورشها بدید
چنین گفت زان پس به سالار بار
که آمد درختی که کشتی به بار
ببردند خوان نزد نوشین‌روان
خردمند و بیدار هر دو جوان
پس خوان همی‌رفت زروان چو گرد
چنین گفت با شاه آزادمرد
که ای شاه نیک اختر و دادگر
تو بی‌چاشنی دست خوردن مبر
که روی فلک بخت خندان تست
جهان روشن از تخت و میدان تست
خورشگر بیامیخت با شیر زهر
بداندیش را باد زین زهر بهر
چو بشنید زو شاه نوشین‌روان
نگه کرد روشن به هر دوجوان
که خوالیگرش مام ایشان بدی
خردمند و با کام ایشان بدی
جوانان ز پاکی وز راستی
نوشتند بر پشت دست آستی
همان چون بخوردند از کاسه شیر
توگویی بخستند هر دو به تیر
بخفتند برجای هر دو جوان
بدادند جان پیش نوشین‌روان
چوشاه جهان اندران بنگرید
برآشفت و شد چون گل شنبلید
بفرمود کز خان مهبود خاک
برآرید وز کس مدارید باک
بر آن خاک باید بریدن سرش
مه مهبود مانا مه خوالیگرش
به ایوان مهبود در کس نماند
ز خویشان او درجهان بس نماند
به تاراج داد آن همه خواسته
زن و کودک و گنج آراسته
رسیده از آن کار زروان به کام
گهی کام دید اندر آن گاه نام
به نزدیک او شد جهود ارجمند
برافراخت سر تا بابر بلند
بگشت اندرین نیز چندی سپهر
درستی نهان کرده از شاه چهر
چنان بد که شاه جهان کدخدای
به نخچیر گوران همی‌کرد رای
بفرمود تا اسب نخچیرگاه
بسی بگذرانند در پیش شاه
ز اسبان که کسری همی‌بنگرید
یکی را بران داغ مهبود دید
ازان تازی اسبان دلش برفروخت
به مهبود بر جای مهرش بسوخت
فروریخت آب از دو دیده بدرد
بسی داغ دل یاد مهبود کرد
چنین گفت کان مرد با جاه و رای
ببردش چنان دیو ریمن ز جای
بدان دوستداری و آن راستی
چرا زد روانش درکاستی
نداند جز از کردگار جهان
ازان آشکارا درستی نهان
وزان جایگه سوی نخچیرگاه
بیامد چنان داغ دل کینه خواه
ز هر کس بره برسخن خواستی
ز گفتارها دل بیاراستی
سراینده بسیار همراه کرد
به افسانه‌ها راه کوتاه کرد
دبیران و زروان و دستور شاه
برفتند یک روز پویان به راه
سخن رفت چندی ز افسون و بند
ز جادوی و آهرمن پرگزند
به موبد چنین گفت پس شهریار
که دل رابه نیرنگ رنجه مدار
سخن جز به یزدان و از دین مگوی
ز نیرنگ جادو شگفتی مجوی
بدو گفت زروان انوشه بدی
خرد را به گفتار توشه بدی
ز جادو سخن هرچ گویند هست
نداند جز از مرد جادوپرست
اگر خوردنی دارد از شیر بهر
پدیدار گرداند از دور زهر
چو بشنید نوشین‌روان این سخن
برو تازه شد روزگار کهن
ز مهبود و هر دو پسر یاد کرد
برآورد بر لب یکی باد سرد
به ز روان نگه کرد و خامش بماند
سبک با ره گامزن را براند
روانش ز اندیشه پر دود بود
که زروان بداندیش مهبود بود
همی‌گفت کین مرد ناسازگار
ندانم چه کرد اندران روزگار
که مهبود بردست ماکشته شد
چنان دوده را روز برگشته شد
مگر کردگار آشکارا کند
دل و مغز ما را مدارا کند
که آلوده بینم همی زو سخن
پر از دردم از روزگار کهن
همی‌رفت با دل پر از درد وغم
پرآژنگ رخ دیدگان پر ز نم
به منزل رسید آن زمان شهریار
سراپرده زد بر لب جویبار
چو زروان بیامد به پرده سرای
ز بیگانه پردخت کردند جای
ز جادو سخن رفت وز شهد و شیر
بدو گفت شد این سخن دلپذیر
ز مهبود زان پس بپرسید شاه
ز فرزند او تا چرا شد تباه
چو پاسخ ازو لرز لرزان شنید
ز زروان گنهکاری آمد پدید
بدو گفت کسری سخن راست گوی
مکن کژی و هیچ چاره مجوی
که کژی نیارد مگر کار بد
دل نیک بد گردد از یار بد
سراسر سخن راست زروان بگفت
نهفته پدید آورید از نهفت
گنه یک سر افگند سوی جهود
تن خویش راکرد پر درد و دود
چو بشنید زو شهریار بلند
هم اندر زمان پای کردش ببند
فرستاد نزد مشعبد جهود
دواسبه سواری به کردار دود
چوآمد بدان بارگاه بلند
بپرسید زو نرم شاه بلند
که این کار چون بود با من بگوی
بدست دروغ ایچ منمای روی
جهود از جهاندار زنهار خواست
که پیداکند راز نیرنگ راست
بگفت آنچ زروان بدو گفته بود
سخن هرچ اندر نهان رفته بود
جهاندار بشنید خیره بماند
رد و موبد و مرزبان را بخواند
دگر باره کرد آن سخن خواستار
به پیش ردان دادگر شهریار
بفرمود پس تا دو دار بلند
فروهشته از دار پیچان کمند
بزد مرد دژخیم پیش درش
نظاره بروبر همه کشورش
به یک دار زروان و دیگر جهود
کشنده برآهخت و تندی نمود
بباران سنگ و بباران تیر
بدادند سرها به نیرنگ شیر
جهان را نباید سپردن ببد
که بر بد گمان بی‌گمان بد رسد
ز خویشان مهبود چندی بجست
کزیشان بیابد کسی تندرست
یکی دختری یافت پوشیده‌روی
سه مرد گرانمایه و نیک‌خوی
همه گنج زروان بدیشان نمود
دگر هرچ آن داشت مرد جهود
روانش ز مهبود بریان شدی
شب تیره تا روز گریان بدی
ز یزدان همی‌خواستی زینهار
همی‌ریختی خون دل برکنار
به درویش بخشید بسیار چیز
زبانی پر از آفرین داشت نیز
که یزدان گناهش ببخشد مگر
ستمگر نخواند ورا دادگر
کسی کو بود پاک و یزدان پرست
نیازد به کردار بد هیچ دست
که گرچند بد کردن آسان بود
به فرجام زو جان هراسان بود
اگر بد دل سنگ خارا شود
نماند نهان آشکارا شود
وگر چند نرمست آواز تو
گشاده شود زو همه راز تو
ندارد نگه راز مردم زبان
همان به که نیکی کنی درجهان
چو بیرنج باشی و پاکیزه‌رای
ازو بهره یابی به هر دو سرای
کنون کار زروان و مرد جهود
سرآمد خرد را بباید ستود
اگر دادگر باشی و سرفراز
نمانی و نامت بماند دراز
تن خویش را شاه بیدادگر
جز از گور و نفرین نیارد به سر
اگر پیشه دارد دلت راستی
چنان دان که گیتی بیاراستی
چه خواهی ستایش پس ازمرگ تو
خرد باید این تاج و این ترگ تو
چنان کز پس مرگ نوشین‌روان
ز گفتار من داد او شد جوان
ازان پس که گیتی بدوگشت راست
جز از آفرین در بزرگی نخواست
بخفتند در دشت خرد و بزرگ
به آبشخور آمد همی میش وگرگ
مهان کهتری را بیاراستند
به دیهیم بر نام او خواستند
بیاسود گردن ز بند زره
ز جوشن گشادند گردان گره
ز کوپال وخنجر بیاسود دوش
جز آواز رامش نیامد به گوش
کسی را نبد با جهاندار تاو
بپیوست با هرکسی باژ و ساو
جهاندار دشواری آسان گرفت
همه ساز نخچیر و میدان گرفت
نشست اندر ایوان گوهرنگار
همی رای زد با می ومیگسار
یکی شارستان کرد به آیین روم
فزون از دو فرسنگ بالای بوم
بدو اندرون کاخ و ایوان و باغ
به یک دست رود و به یک دست راغ
چنان بد بروم اندرون پادشهر
که کسری بپیمود و برداشت بهر
برآورد زو کاخهای بلند
نبد نزد کس درجهان ناپسند
یکی کاخ کرد اندران شهریار
بدو اندر ایوان گوهرنگار
همه شوشهٔ طاقها سیم و زر
بزر اندرون چند گونه گهر
یکی گنبد از آبنوس وز عاج
به پیکر ز پیلسته و شیز و ساج
ز روم وز هند آنک استاد بود
وز استاد خویشش هنر یاد بود
ز ایران وز کشور نیمروز
همه کارداران گیتی‌فروز
همه گرد کرد اندران شارستان
که هم شارستان بود و هم کارستان
اسیران که از بربر آورده بود
ز روم وز هر جای کازرده بود
وزین هر یکی را یکی خانه کرد
همه شارستان جای بیگانه کرد
چو از شهر یک سر بپرداختند
بگرد اندرش روستا ساختند
بیاراست بر هر سویی کشتزار
زمین برومند و هم میوه دار
ازین هریکی را یکی کار داد
چوتنها بد از کارگر یار داد
یکی پیشه کار و دگر کشت ورز
یکی آنک پیمود فرسنگ و مرز
چه بازارگان و چه یزدان‌پرست
یکی سرفراز و دگر زیردست
بیاراست آن شارستان چون بهشت
ندید اندرو چشم یک جای زشت
ورا سورستان کرد کسری به نام
که درسور یابد جهاندار کام
جز از داد و آباد کردن جهان
نبودش به دل آشکار و نهان
زمانه چو او را ز شاهی ببرد
همه تاج دیگر کسی را سپرد
چنان دان که یک سر فریبست و بس
بلندی وپستی نماند بکس
کنون جنگ خاقان و هیتال گیر
چو رزم آیدت پیش کوپال گیر
چه گوید سخنگوی باآفرین
ز شاه وز هیتال وخاقان چین
مولوی : دفتر اول
بخش ۸ - دریافتن آن ولی رنج را و عرض کردن رنج او را پیش پادشاه
بعد از آن برخاست و عزم شاه کرد
شاه را زان شمه‌یی آگاه کرد
گفت تدبیر آن بود کان مرد را
حاضر آریم از پی این درد را
مرد زرگر را بخوان زان شهر دور
با زر و خلعت بده او را غرور
مولوی : دفتر اول
بخش ۸۹ - باز گفتن بازرگان با طوطی آنچ دید از طوطیان هندوستان
 کرد بازرگان تجارت را تمام
باز آمد سوی منزل دوست کام
هر غلامی را بیاورد ارمغان
هر کنیزک را ببخشید او نشان
گفت طوطی ارمغان بنده کو؟
آنچه دیدی، وانچه گفتی بازگو
گفت نه، من خود پشیمانم ازان
دست خود خایان و انگشتان گزان
من چرا پیغام خامی از گزاف
بردم از بی‌دانشی و از نشاف؟
گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست؟
چیست آن کین خشم و غم را مقتضی‌ست؟
گفت گفتم آن شکایت‌های تو
با گروهی طوطیان همتای تو
آن یکی طوطی ز دردت بوی برد
زهره‌اش بدرید و لرزید و بمرد
من پشیمان گشتم، این گفتن چه بود؟
لیک چون گفتم، پشیمانی چه سود؟
نکته‌یی کان جست ناگه از زبان
همچو تیری دان که جست آن از کمان
وا نگردد از ره آن تیر ای پسر
بند باید کرد سیلی را ز سر
چون گذشت از سر، جهانی را گرفت
گر جهان ویران کند، نبود شگفت
فعل را در غیب اثرها زادنی‌ست
وان موالیدش به حکم خلق نیست
بی‌شریکی جمله مخلوق خداست
آن موالید، ارچه نسبتشان به ماست
زید پرانید تیری سوی عمر
عمر را بگرفت تیرش همچو نمر
مدت سالی همی‌زایید درد
دردها را آفریند حق، نه مرد
زید رامی آن دم ار مرد از وجل
دردها می‌زاید آن‌جا تا اجل
زان موالید وجع چون مرد او
زید را زاول سبب قتال گو
آن وجع‌ها را بدو منسوب دار
گرچه هست آن جمله صنع کردگار
هم‌چنین کشت و دم و دام و جماع
آن موالید است حق را مستطاع
اولیا را هست قدرت از اله
تیر جسته باز آرندش ز راه
بسته درهای موالید از سبب
چون پشیمان شد ولی زان، دست رب
گفته ناگفته کند از فتح باب
تا از آن نه سیخ سوزد نه کباب
از همه دل‌ها که آن نکته شنید
آن سخن را کرد محو و ناپدید
گرت برهان باید و حجت مها
بازخوان من آیة او ننسها
آیت انسوکم ذکری بخوان
قدرت نسیان نهادنشان بدان
چون به تذکیر و به نسیان قادرند
بر همه دل‌های خلقان قاهرند
چون به نسیان بست او راه نظر
کار نتوان کرد، ور باشد هنر
خلتم سخریة اهل السمو
از نبی خوانید تا انسوکم
صاحب ده پادشاه جسم هاست
صاحب دل شاه دل‌های شماست
فرع دید آمد عمل بی‌هیچ شک
پس نباشد مردم الا مردمک
من تمام این نیارم گفت، ازان
منع می‌آید ز صاحب مرکزان
چون فراموشی خلق و یادشان
با وی است و او رسد فریادشان
صد هزاران نیک و بد را آن بهی
می‌کند هر شب ز دل‌هاشان تهی
روز دل‌ها را از آن پر می‌کند
آن صدف‌ها را پر از در می‌کند
آن همه اندیشۀ پیشانه‌ها
می‌شناسند از هدایت خانه‌ها
پیشه و فرهنگ تو آید به تو
تا در اسباب بگشاید به تو
پیشۀ زرگر به آهنگر نشد
خوی آن خوش‌خو به آن منکر نشد
پیشه‌ها و خلق‌ها همچون جهاز
سوی خصم آیند روز رستخیز
پیشه‌ها و خلق‌ها از بعد خواب
واپس آید هم به خصم خود شتاب
پیشه‌ها واندیشه‌ها در وقت صبح
هم بدان جا شد که بود آن حسن و قبح
چون کبوترهای پیک از شهرها
سوی شهر خویش آرد بهرها
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۵۴ - به عیادت رفتن کر بر همسایهٔ رنجور خویش
آن کری را گفت افزون مایه‌یی
که تو را رنجور شد همسایه‌یی
گفت با خود کر که با گوش گران
من چه دریابم ز گفت آن جوان؟
خاصه رنجور و ضعیف آواز شد
لیک باید رفت آن‌جا، نیست بد
چون ببینم کان لبش جنبان شود
من قیاسی گیرم آن را هم ز خود
چون بگویم چونی ای محنت‌کشم؟
او بخواهد گفت نیکم یا خوشم
من بگویم شکر، چه خوردی ابا؟
او بگوید شربتی یا ماشبا
من بگویم صحه نوشت کیست آن
از طبیبان پیش تو؟ گوید فلان
من بگویم بس مبارک‌پاست او
چون که او آمد، شود کارت نکو
پای او را آزمودستیم ما
هر کجا شد، می‌شود حاجت روا
این جوابات قیاسی راست کرد
پیش آن رنجور شد آن نیک‌مرد
گفت چونی؟ گفت مردم، گفت شکر
شد ازین رنجور پر آزار و نکر
کین چه شکر است، او مگر با ما بد است؟
کر قیاسی کرد و آن کژ آمده‌ست
بعد از آن گفتش چه خوردی؟ گفت زهر
گفت نوشت باد، افزون گشت قهر
بعد از آن گفت از طبیبان کیست او؟
که همی آید به چاره پیش تو؟
گفت عزراییل می‌آید، برو
گفت پایش بس مبارک، شاد شو
کر برون آمد، بگفت او شادمان
شکر کش کردم مراعات این زمان
گفت رنجور این عدو جان ماست
ما ندانستیم کو کان جفاست
خاطر رنجور جویان شد سقط
تا که پیغامش کند از هر نمط
چون کسی که خورده باشد آش بد
می‌بشوراند دلش تا قی کند
کظم غیظ این است، آن را قی مکن
تا بیابی در جزا شیرین سخن
چون نبودش صبر، می‌پیچید او
کین سگ زن روسپی حیز کو؟
تا بریزم بر وی آنچه گفته بود
کان زمان شیر ضمیرم خفته بود
چون عیادت بهر دل‌آرامی است
این عیادت نیست، دشمن‌کامی است
تا ببیند دشمن خود را نزار
تا بگیرد خاطر زشتش قرار
بس کسان کایشان ز طاعت گم‌رهند
دل به رضوان و ثواب آن دهند
خود حقیقت معصیت باشد خفی
بس کدر کان را تو پنداری صفی
همچو آن کر کو همی‌پنداشته‌ست
کو نکویی کرد و آن برعکس جست
او نشسته خوش که خدمت کرده‌ام
حق همسایه به جا آورده‌ام
بهر خود او آتشی افروخته‌ست
در دل رنجور و خود را سوخته‌ست
فاتقوا النار التی اوقدتم
انکم فی المعصیه ازددتم
گفت پیغامبر به یک صاحب‌ریا
صل انک لم تصل یا فتی
از برای چارهٔ این خوف‌ها
آمد اندر هر نمازی اهدنا
کین نمازم را میامیز ای خدا
با نماز ضالین، واهل ریا
از قیاسی که بکرد آن کر گزین
صحبت ده ساله باطل شد بدین
خاصه ای خواجه قیاس حس دون
اندر آن وحیی که هست از حد فزون
گوش حس تو به حرف ار درخور است
دان که گوش غیب‌گیر تو کر است
مولوی : دفتر دوم
بخش ۲۵ - کلوخ انداختن تشنه از سر دیوار در جوی آب
بر لب جو بوده دیواری بلند
بر سر دیوار تشنه‌ی دردمند
مانعش از آب آن دیوار بود
از پی آب او چو ماهی زار بود
ناگهان انداخت او خشتی در آب
بانگ آب آمد به گوشش چون خطاب
چون خطاب یار شیرین لذیذ
مست کرد آن بانگ آبش چون نبیذ
از صفای بانگ آب آن ممتحن
گشت خشت‌انداز از آن‌جا خشت‌کن
آب می‌زد بانگ یعنی هی تو را
فایده چه زین زدن خشتی مرا؟
تشنه گفت آبا مرا دو فایده است
من ازین صنعت ندارم هیچ دست
فایده‌ی اول سماع بانگ آب
کو بود مر تشنگان را چون رباب
بانگ او چون بانگ اسرافیل شد
مرده را زین زندگی تحویل شد
یا چو بانگ رعد ایام بهار
باغ می‌یابد ازو چندین نگار
یا چو بر درویش ایام زکات
یا چو بر محبوس پیغام نجات
چون دم رحمان بود کان از یمن
می‌رسد سوی محمد بی‌دهن
یا چو بوی احمد مرسل بود
کان به عاصی در شفاعت می‌رسد
یا چو بوی یوسف خوب لطیف
می‌زند بر جان یعقوب نحیف
فایده‌ی دیگر که هر خشتی کزین
بر کنم، آیم سوی ماء معین
کز کمی خشت دیوار بلند
پست‌تر گردد به هر دفعه که کند
پستی دیوار قربی می‌شود
فصل او درمان وصلی می‌بود
سجده آمد کندن خشت لزب
موجب قربی که واسجد واقترب
تا که این دیوار عالی‌گردن است
مانع این سر فرود آوردن است
سجده نتوان کرد بر آب حیات
تا نیابم زین تن خاکی نجات
بر سر دیوار هر کو تشنه‌تر
زودتر بر می‌کند خشت و مدر
هر که عاشق تر بود بر بانگ آب
او کلوخ زفت‌تر کند از حجاب
او ز بانگ آب پر می تا عنق
نشنود بیگانه جز بانگ بلق
ای خنک آن را که او ایام پیش
مغتنم دارد، گزارد وام خویش
اندر آن ایام کش قدرت بود
صحت و زور دل و قوت بود
وان جوانی همچو باغ سبز و تر
می‌رساند بی‌دریغی بار و بر
چشمه‌های قوت و شهوت روان
سبز می‌گردد زمین تن بدان
خانه‌یی معمور و سقفش بس بلند
معتدل ارکان و بی‌تخلیط و بند
پیش ازان که ایام پیری در رسد
گردنت بندت به حبل من مسد
خاک شوره گردد و ریزان و سست
هرگز از شوره نبات خوش نرست
آب زور و آب شهوت منقطع
او ز خویش و دیگران نامنتفع
ابروان چون پالدم زیر آمده
چشم را نم آمده، تاری شده
از تشنج رو چو پشت سوسمار
رفته نطق و طعم و دندان‌ها ز کار
روز بی‌گه، لاشه لنگ و ره دراز
کارگه ویران، عمل رفته ز ساز
بیخ‌های خوی بد محکم شده
قوت برکندن آن کم شده
مولوی : دفتر دوم
بخش ۷۶ - فوت شدن دزد بواز دادن آن شخص صاحب‌خانه را کی نزدیک آمده بود کی دزد را دریابد و بگیرد
این بدان ماند که شخصی دزد دید
در وثاق اندر پی او می‌دوید
تا دو سه میدان دوید اندر پی‌اش
تا درافکند آن تعب اندر خویش
اندر آن حمله که نزدیک آمدش
تا بدو اندر جهد، دریابدش
دزد دیگر بانگ کردش که بیا
تا ببینی این علامات بلا
زود باش و باز گرد ای مرد کار
تا ببینی حال این‌جا زار زار
گفت باشد کان طرف دزدی بود
گر نگردم، زود این بر من رود
در زن و فرزند من دستی زند
بستن این دزد سودم کی کند؟
این مسلمان از کرم می‌خواندم
گر نگردم، زود پیش آید ندم
بر امید شفقت آن نیک‌خواه
دزد را بگذاشت، باز آمد به راه
گفت ای یار نکو احوال چیست؟
این فغان و بانگ تو از دست کیست؟
گفت اینک بین نشان پای دزد
این طرف رفته‌ست دزد زن‌بمزد
نک نشان پای دزد قلتبان
در پی او رو بدین نقش و نشان
گفت ای ابله چه می‌گویی مرا
من گرفته بودم آخر مر ورا
دزد را از بانگ تو بگذاشتم
من تو خر را آدمی پنداشتم
این چه ژاژ است و چه هرزه ای فلان
من حقیقت یافتم، چه بود نشان؟
گفت من از حق نشانت می‌دهم
این نشان است، از حقیقت آگهم
گفت طراری تو یا خود ابلهی؟
بلکه تو دزدی و زین حال آگهی
خصم خود را می‌کشیدم من کشان
تو رهانیدی ورا کاینک نشان؟
تو جهت‌گو، من برونم از جهات
در وصال آیات کو، یا بینات؟
صنع بیند مرد محجوب از صفات
در صفات آن است کو گم کرد ذات
واصلان چون غرق ذاتند ای پسر
کی کنند اندر صفات او نظر؟
چون که اندر قعر جو باشد سرت
کی به رنگ آب افتد منظرت؟
وربه رنگ آب باز آیی ز قعر
پس پلاسی بستدی، دادی تو شعر
طاعت عامه، گناه خاصگان
وصلت عامه، حجاب خاص دان
مر وزیری را کند شه محتسب
شه عدو او بود، نبود محب
هم گناهی کرده باشد آن وزیر
بی سبب نبود تغیر ناگزیر
آن که زاول محتسب بد خود ورا
بخت و روزی آن بده‌ست از ابتدا
لیک آنک اول وزیر شه بده‌ست
محتسب کردن سبب فعل بد است
چون تو را شه زآستانه پیش خواند
باز سوی آستانه باز راند
تو یقین می‌دان که جرمی کرده‌یی
جبر را از جهل پیش آورده‌یی
که مرا روزی و قسمت این بده‌ست
پس چرا دی بودت آن دولت به دست؟
قسمت خود خود بریدی تو ز جهل
قسمت خود را فزاید مرد اهل
مولوی : دفتر سوم
بخش ۵۵ - دویدن گاو در خانهٔ آن دعا کننده بالحاح قال النبی صلی الله علیه وسلم ان الله یحب الملحین فی الدعا زیرا عین خواست از حق تعالی و الحاح خواهنده را به است از آنچ می‌خواهد آن را ازو
تا که روزی ناگهان در چاشت‌گاه
این دعا می‌کرد با زاری و آه
ناگهان در خانه‌اش گاوی دوید
شاخ زد بشکست دربند و کلید
گاو گستاخ اندر آن خانه بجست
مرد در جست و قوایم‌هاش بست
پس گلوی گاو ببرید آن زمان
بی‌توقف بی‌تامل بی‌امان
چون سرش ببرید شد سوی قصاب
تا اهابش بر کند در دم شتاب
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۰۰ - شنیدن دقوقی در میان نماز افغان آن کشتی کی غرق خواست شدن
آن دقوقی در امامت کرد ساز
اندر آن ساحل در آمد در نماز
وان جماعت در پی او در قیام
اینت زیبا قوم و بگزیده امام
ناگهان چشمش سوی دریا فتاد
چون شنید از سوی دریا داد داد
در میان موج دید او کشتی‌یی
در قضا و در بلا و زشتی‌یی
هم شب و هم ابر و هم موج عظیم
این سه تاریکی و از غرقاب بیم
تند بادی همچو عزراییل خاست
موج‌ها آشوفت اندر چپ و راست
اهل کشتی از مهابت کاسته
نعره واویل‌ها برخاسته
دست‌ها در نوحه بر سر می‌زدند
کافر و ملحد همه مخلص شدند
با خدا با صد تضرع آن زمان
عهدها و نذرها کرده به جان
سر برهنه در سجود آن‌ها که هیچ
رویشان قبله ندید از پیچ پیچ
گفته که بی‌فایده‌ست این بندگی
آن زمان دیده در آن صد زندگی
از همه اومید ببریده تمام
دوستان و خال و عم بابا و مام
زاهد و فاسق شد آن دم متقی
همچو در هنگام جان کندن شقی
نه ز چپشان چاره بود و نه ز راست
حیله‌ها چون مرد هنگام دعاست
در دعا ایشان و در زاری و آه
بر فلک زایشان شده دود سیاه
دیو آن دم از عداوت بین بین
بانگ زد کی سگ‌پرستان علتین
مرگ و جسک ای اهل انکار و نفاق
عاقبت خواهد بدن این اتفاق
چشمتان تر باشد از بعد خلاص
که شوید از بهر شهوت دیو خاص
یادتان ناید که روزی در خطر
دستتان بگرفت یزدان از قدر
این همی‌آمد ندا از دیو لیک
این سخن را نشنود جز گوش نیک
راست فرموده‌ست با ما مصطفی
قطب و شاهنشاه و دریای صفا
کانچه جاهل دید خواهد عاقبت
عاقلان بینند ز اول مرتبت
کارها زآغاز اگر غیب است و سر
عاقل اول دید و آخر آن مصر
اولش پوشیده باشد و آخر آن
عاقل و جاهل ببیند در عیان
گر نبینی واقعه‌ی غیب ای عنود
حزم را سیلاب کی اندر ربود؟
حزم چه بود؟ بدگمانی بر جهان
دم به دم بیند بلای ناگهان
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۸۵ - شخصی به وقت استنجا می‌گفت اللهم ارحنی رائحة الجنه به جای آنک اللهم اجعلنی من التوابین واجعلنی من المتطهرین کی ورد استنجاست و ورد استنجا را به وقت استنشاق می‌گفت عزیزی بشنید و این را طاقت نداشت
آن یکی در وقت استنجا بگفت
که مرا با بوی جنت دار جفت
گفت شخصی خوب ورد آورده‌یی
لیک سوراخ دعا گم کرده‌یی
این دعا چون ورد بینی بود چون
ورد بینی را تو آوردی به کون؟
رایحه‌ی جنت ز بینی یافت حر
رایحه‌ی جنت کی آید از دبر؟
ای تواضع برده پیش ابلهان
وی تکبر برده تو پیش شهان
آن تکبر بر خسان خوب است و چست
هین مرو معکوس عکسش بند توست
از پی سوراخ بینی رست گل
بو وظیفه‌ی بینی آمد ای عتل
بوی گل بهر مشام است ای دلیر
جای آن بو نیست این سوراخ زیر
کی ازاین جا بوی خلد آید تورا؟
بو ز موضع جو اگر باید تورا
هم‌چنین حب الوطن باشد درست
تو وطن بشناس ای خواجه نخست
گفت آن ماهی زیرک ره کنم
دل ز رای و مشورتشان بر کنم
نیست وقت مشورت هین راه کن
چون علی تو آه اندر چاه کن
محرم آن آه کم‌یاب است بس
شب رو و پنهان‌روی کن چون عسس
سوی دریا عزم کن زین آبگیر
بحر جو و ترک این گرداب گیر
سینه را پا ساخت می‌رفت آن حذور
از مقام با خطر تا بحر نور
همچو آهو کز پی او سگ بود
می‌دود تا در تنش یک رگ بود
خواب خرگوش و سگ اندر پی خطاست
خواب خود در چشم ترسنده کجاست؟
رفت آن ماهی ره دریا گرفت
راه دور و پهنهٔ پهنا گرفت
رنج‌ها بسیار دید و عاقبت
رفت آخر سوی امن و عافیت
خویشتن افکند در دریای ژرف
که نیابد حد آن را هیچ طرف
پس چو صیادان بیاوردند دام
نیم‌عاقل را از آن شد تلخ کام
گفت اه من فوت کردم فرصه را
چون نگشتم هم ره آن رهنما؟
ناگهان رفت او ولیکن چون که رفت
می‌ببایستم شدن در پی به تفت
بر گذشته حسرت آوردن خطاست
باز ناید رفته یاد آن هباست
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲۰ - اختیار کردن پادشاه دختر درویش زاهدی را از جهت پسر و اعتراض کردن اهل حرم و ننگ داشتن ایشان از پیوندی درویش
مادر شه‌ زاده گفت از نقص عقل
شرط کفویت بود در عقل نقل
تو ز شح و بخل خواهی وز دها
تا ببندی پور ما را بر گدا؟
گفت صالح را گدا گفتن خطاست
کو غنی القلب از داد خداست
در قناعت می‌گریزد از تقی
نزلئیمی و کسل همچون گدا
قلتی کان از قناعت وز تقاست
آن ز فقر و قلت دونان جداست
حبه‌یی آن گر بیابد سر نهد
وین ز گنج زر به همت می‌جهد
شه که او از حرص قصد هر حرام
می‌کند او را گدا گوید همام
گفت کو شهر و قلاع او را جهاز؟
یا نثار گوهر و دینار ریز؟
گفت رو هر که غم دین برگزید
باقی غم‌ها خدا از وی برید
غالب آمد شاه و دادش دختری
از نژاد صالحی خوش جوهری
در ملاحت خود نظیر خود نداشت
چهره‌اش تابان‌تر از خورشید چاشت
حسن دختر این خصالش آن چنان
کز نکویی می‌نگنجد در بیان
صید دین کن تا رسد اندر تبع
حسن و مال و جاه و بخت منتفع
آخرت قطار اشتر دان به ملک
در تبع دنیاش همچون پشم و پشک
پشم بگزینی شتر نبود تو را
ور بود اشتر چه قیمت پشم را؟
چون بر آمد این نکاح آن شاه را
با نژاد صالحان بی‌مرا
از قضا کمپیرکی جادو که بود
عاشق شه ‌زادهٔ با حسن و جود
جادوی کردش عجوزه‌ی کابلی
که برد زان رشک سحر بابلی
شه بچه شد عاشق کمپیر زشت
تا عروس و آن عروسی را بهشت
یک سیه دیوی و کابولی زنی
گشت به شه ‌زاده ناگه ره‌زنی
آن نودساله عجوزی گنده کس
نه خرد هشت آن ملک را و نه نس
تا به سالی بود شه ‌زاده اسیر
بوسه‌جایش نعل کفش گنده پیر
صحبت کمپیر او را می‌درود
تا ز کاهش نیم‌جانی مانده بود
دیگران از ضعف وی با درد سر
او ز سکر سحر از خود بی‌خبر
این جهان بر شاه چون زندان شده
وین پسر بر گریه‌شان خندان شده
شاه بس بیچاره شد در برد و مات
روز و شب می‌کرد قربان و زکات
زان که هر چاره که می‌کرد آن پدر
عشق کمپیرک همی‌شد بیش تر
پس یقین گشتش که مطلق آن سری‌ست
چاره او را بعد ازاین لابه گری‌ست
سجده می‌کرد او که هم فرمان توراست
غیر حق بر ملک حق فرمان که راست؟
لیک این مسکین همی‌سوزد چو عود
دست گیرش ای رحیم و ای ودود
تا ز یا رب یا رب و افغان شاه
ساحری استاد پیش آمد ز راه
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲۱ - مستجاب شدن دعای پادشاه در خلاص پسرش از جادوی کابلی
او شنیده بود از دور این خبر
که اسیر پیره زن گشت آن پسر
کان عجوزه بود اندر جادوی
بی‌نظیر و ایمن از مثل و دوی
دست بر بالای دست است ای فتی
در فن و در زور تا ذات خدا
منتهای دست‌ها دست خداست
بحر بی‌شک منتهای سیل هاست
هم ازو گیرند مایه ابرها
هم بدو باشد نهایت سیل را
گفت شاهش کین پسر از دست رفت
گفت اینک آمدم درمان زفت
نیست همتا زال را زین ساحران
جز من داهی رسیده زان کران
چون کف موسی به امر کردگار
نک برآرم من ز سحر او دمار
که مرا این علم آمد زان طرف
نه ز شاگردی سحر مستخف
آمدم تا بر گشایم سحر او
تا نماند شاه‌زاده زردرو
سوی گورستان برو وقت سحور
پهلوی دیوار هست اسپید گور
سوی قبله باز کاو آن جای را
تا ببینی قدرت و صنع خدا
بس درازاست این حکایت تو ملول
زبده را گویم رها کردم فضول
آن گره‌های گران را بر گشاد
پس ز محنت پور شه را راه داد
آن پسر با خویش آمد شد دوان
سوی تخت شاه با صد امتحان
سجده کرد و بر زمین می‌زد ذقن
در بغل کرده پسر تیغ و کفن
شاه آیین بست و اهل شهر شاد
وان عروس ناامید بی‌مراد
عالم از سر زنده گشت و پر فروز
ای عجب آن روز روز امروز روز
یک عروسی کرد شاه او را چنان
که جلاب قند بد پیش سگان
جادوی کمپیر از غصه بمرد
روی و خوی زشت فا مالک سپرد
شاه‌زاده در تعجب مانده بود
کز من او عقل و نظر چون در ربود؟
نو عروسی دید همچون ماه حسن
که همی‌زد بر ملیحان راه حسن
گشت بی‌هوش و برو اندر فتاد
تا سه روز از جسم وی گم شد فؤاد
سه شبان روز او ز خود بی‌هوش گشت
تا که خلق از غشی او پر جوش گشت
از گلاب و از علاج آمد به خود
اندک اندک فهم گشتش نیک و بد
بعد سالی گفت شاهش در سخن
کی پسر یاد آر از آن یار کهن
یاد آور زان ضجیع و زان فراش
تا بدین حد بی‌وفا و مر مباش
گفت رو من یافتم دار السرور
وا رهیدم از چه دار الغرور
هم‌چنان باشد چومؤمن راه یافت
سوی نور حق ز ظلمت روی تافت
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۳۳ - حکایت آن زن پلیدکار کی شوهر را گفت کی آن خیالات از سر امرودبن می‌نماید ترا کی چنینها نماید چشم آدمی را سر آن امرودبن از سر امرودبن فرود آی تا آن خیالها برود و اگر کسی گوید کی آنچ آن مرد می‌دید خیال نبود و جواب این مثالیست نه مثل در مثال همین قدر بس بود کی اگر بر سر امرودبن نرفتی هرگز آنها ندیدی خواه خیال خواه حقیقت
آن زنی می‌خواست تا با مول خود
بر زند در پیش شوی گول خود
پس به شوهر گفت زن کی نیک بخت
من برآیم میوه چیدن بر درخت
چون برآمد بر درخت آن زن گریست
چون ز بالا سوی شوهر بنگریست
گفت شوهر را که مابون رد
کیست آن لوطی که بر تو می‌فتد؟
تو به زیر او چو زن بغنوده‌یی
ای فلان تو خود مخنث بوده‌یی؟
گفت شوهر نه سرت گویی بگشت؟
ورنه این جا نیست غیر من به دشت
زن مکرر کرد کآن با برطله
کیست بر پشتت فرو خفته هله؟
گفت ای زن هین فرود آ از درخت
که سرت گشت و خرف گشتی تو سخت
چون فرود آمد بر آمد شوهرش
زن کشید آن مول را اندر برش
گفت شوهر کیست آن ای روسپی
که به بالای تو آمد چون کپی؟
گفت زن نه نیست این جا غیر من
هین سرت برگشته شد هرزه متن
او مکرر کرد بر زن آن سخن
گفت زن این هست از امرودبن
از سر امرودبن من هم‌چنان
کژ همی‌دیدم که تو ای قلتبان
هین فرود آ تا ببینی هیچ نیست
این همه تخییل از امروبنی‌ست
هزل تعلیم است آن را جد شنو
تو مشو بر ظاهر هزلش گرو
هر جدی هزل است پیش هازلان
هزل‌ها جدست پیش عاقلان
کاهلان امرودبن جویند لیک
تا بدان امرودبن راهی‌ست نیک
نقل کن ز امرودبن کاکنون برو
گشته‌یی تو خیره‌چشم و خیره‌رو
این منی و هستی اول بود
که برو دیده کژ و احول بود
چون فرود آیی ازین امرودبن
کژ نماند فکرت و چشم و سخن
یک درخت بخت بینی گشته این
شاخ او بر آسمان هفتمین
چون فرود آیی ازو گردی جدا
مبدلش گرداند از رحمت خدا
زین تواضع که فرود آیی خدا
راست بینی بخشد آن چشم تو را
راست بینی گر بدی آسان و زب
مصطفی کی خواستی آن را ز رب؟
گفت بنما جزو جزو از فوق و پست
آن چنان که پیش تو آن جزو هست
بعد ازان بر رو بران امرودبن
که مبدل گشت و سبز از امر کن
چون درخت موسوی شد این درخت
چون سوی موسی کشانیدی تو رخت
آتش او را سبز و خرم می‌کند
شاخ او انی انا الله می‌زند
زیر ظلش جمله حاجاتت روا
این چنین باشد الهی کیمیا
آن منی و هستی ات باشد حلال
که درو بینی صفات ذوالجلال
شد درخت کژ مقوم حق نما
اصله ثابت و فرعه فی‌السما
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۸۷ - در بیان کسی کی سخنی گوید کی حال او مناسب آن سخن و آن دعوی نباشد چنان که کفره و لن سالتهم من خلق السموات والارض لیقولن الله خدمت بت سنگین کردن و جان و زر فدای او کردن چه مناسب باشد با جانی کی داند کی خالق سموات و ارض و خلایق الهیست سمیعی بصیری حاضری مراقبی مستولی غیوری الی آخره
زاهدی را یک زنی بد بس غیور
هم بد او را یک کنیزک همچو حور
زان ز غیرت پاس شوهر داشتی
با کنیزک خلوتش نگذاشتی
مدتی زن شد مراقب هر دو را
تاکه شان فرصت نیفتد در خلا
تا در آمد حکم و تقدیر اله
عقل حارس خیره‌سر گشت و تباه
حکم و تقدیرش چو آید بی‌وقوف
عقل که بود؟ در قمر افتد خسوف
بود در حمام آن زن ناگهان
یادش آمد طشت و در خانه بد آن
با کنیزک گفت رو هین مرغ‌وار
طشت سیمین را ز خانه ی ما بیار
آن کنیزک زنده شد چون این شنید
که به خواجه این زمان خواهد رسید
خواجه در خانه‌ست و خلوت این زمان
پس دوان شد سوی خانه شادمان
عشق شش ساله کنیزک را بد این
که بیابد خواجه را خلوت چنین
گشت پران جانب خانه شتافت
خواجه را در خانه در خلوت بیافت
هر دو عاشق را چنان شهوت ربود
که احتیاط و یاد در بستن نبود
هر دو با هم در خزیدند از نشاط
جان به جان پیوست آن دم ز اختلاط
یاد آمد در زمان زن را که من
چون فرستادم ورا سوی وطن؟
پنبه در آتش نهادم من به خویش
اندر افکندم قج نر را به میش
گل فرو شست از سر و بی‌جان دوید
در پی او رفت و چادر می‌کشید
آن زعشق جان دوید و این ز بیم
عشق کو و بیم کو؟ فرقی عظیم
سیر عارف هر دمی تا تخت شاه
سیر زاهد هر مهی یک روزه راه
گرچه زاهد را بود روزی شگرف
کی بود یک روز او خمسین الف؟
قدر هر روزی ز عمر مرد کار
باشد از سال جهان پنجه هزار
عقل‌ها زین سر بود بیرون در
زهرهٔ وهم ار بدرد گو بدر
ترس مویی نیست اندر پیش عشق
جمله قربانند اندر کیش عشق
عشق وصف ایزداست اما که خوف
وصف بنده‌ی مبتلای فرج و جوف
چون یحبون بخواندی در نبی
با یحبهم قرین در مطلبی
پس محبت وصف حق دان عشق نیز
خوف نبود وصف یزدان ای عزیز
وصف حق کو وصف مشتی خاک کو؟
وصف حادث کو وصف پاک کو؟
شرح عشق ار من بگویم بر دوام
صد قیامت بگذرد و آن ناتمام
زان که تاریخ قیامت را حداست
حد کجا آنجا که وصف ایزد است؟
عشق را پانصد پراست و هر پری
از فراز عرش تا تحت‌الثری
زاهد با ترس می‌تازد به پا
عاشقان پران‌تر از برق و هوا
کی رسند این خایفان در گرد عشق؟
کآسمان را فرش سازد درد عشق
جز مگر آید عنایت‌های ضو
کز جهان و زین روش آزاد شو
از قش خود وز دش خود باز ره
که سوی شه یافت آن شهباز ره
این قش و دش هست جبر و اختیار
از ورای این دو آمد جذب یار
چون رسید آن زن به خانه در گشاد
بانگ در در گوش ایشان در فتاد
آن کنیزک جست آشفته ز ساز
مرد بر جست و در آمد در نماز
زن کنیزک را پژولیده بدید
درهم و آشفته و دنگ و مرید
شوی خود را دید قایم در نماز
در گمان افتاد زن زان اهتزاز
شوی را برداشت دامن بی‌خطر
دید آلوده ی منی خصیه و ذکر
از ذکر باقی نطفه می‌چکید
ران و زانو گشت آلوده و پلید
بر سرش زد سیلی و گفت ای مهین
خصیهٔ مرد نمازی باشد این؟
لایق ذکر و نمازاست این ذکر؟
وین چنین ران و زهار پر قذر؟
نامهٔ پر ظلم و فسق و کفر و کین
لایق است انصاف ده اندر یمین؟
گر بپرسی گبر را کین آسمان
آفریده‌ی کیست؟ وین خلق و جهان؟
گوید او کین آفریده ی آن خداست
کافرینش بر خدایی‌اش گواست
کفر و فسق و استم بسیار او
هست لایق با چنین اقرار او؟
هست لایق با چنین اقرار راست
آن فضیحت‌ها و آن کردار کاست؟
فعل او کرده دروغ آن قول را
تا شد او لایق عذاب هول را
روز محشر هر نهان پیدا شود
هم ز خود هر مجرمی رسوا شود
دست و پا بدهد گواهی با بیان
بر فساد او به پیش مستعان
دست گوید من چنین دزدیده‌ام
لب بگوید من چنین پرسیده‌ام
پای گوید من شدستم تا منی
فرج گوید من بکردستم زنی
چشم گوید کرده‌ام غمزه ی حرام
گوش گوید چیده‌ام سوء الکلام
پس دروغ آمد ز سر تا پای خویش
که دروغش کرد هم اعضای خویش
آن چنان که در نماز با فروغ
از گواهی خصیه شد زرقش دروغ
پس چنان کن فعل کان خود بی‌زبان
باشد اشهد گفتن و عین بیان
تا همه تن عضو عضوت ای پسر
گفته باشد اشهد اندر نفع و ضر
رفتن بنده پی خواجه گواست
که منم محکوم و این مولای ماست
گر سیه کردی تو نامه ی عمر خویش
توبه کن زان‌ها که کردستی تو پیش
عمر اگر بگذشت بیخش این دم است
آب توبه‌ش ده اگر او بی‌نم است
بیخ عمرت را بده آب حیات
تا درخت عمر گردد با نبات
جمله ماضی‌ها ازین نیکو شوند
زهر پارینه ازین گردد چو قند
سیئاتت را مبدل کرد حق
تا همه طاعت شود آن ما سبق
خواجه بر توبه ی نصوحی خوش بتن
کوششی کن هم به جان و هم به تن
شرح این توبه ی نصوح از من شنو
بگرویدستی ولیک از نو گرو
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۰۷ - حکایت آن شخص کی از ترس خویشتن را در خانه‌ای انداخت رخها زرد چون زعفران لبها کبود چون نیل دست لرزان چون برگ درخت خداوند خانه پرسید کی خیرست چه واقعه است گفت بیرون خر می‌گیرند به سخره گفت مبارک خر می‌گیرند تو خر نیستی چه می‌ترسی گفت خر به جد می‌گیرند تمییز برخاسته است امروز ترسم کی مرا خر گیرند
آن یکی در خانه‌یی در می‌گریخت
زرد رو و لب کبود و رنگ ریخت
صاحب خانه بگفتش خیر هست
که همی‌لرزد تورا چون پیر دست‌؟
واقعه چون است‌؟ چون بگریختی‌؟
رنگ رخساره چنین چون ریختی‌؟
گفت بهر سخرهٔ شاه حرون
خر همی‌گیرند امروز از برون
گفت می‌گیرند کو خر جان عم‌؟
چون نه‌یی خر رو تورا زین چیست غم‌؟
گفت بس جدند و گرم اندر گرفت
گر خرم گیرند هم نبود شگفت
بهر خرگیری بر آوردند دست
جدجد تمییز هم برخاسته‌ست
چون که بی‌تمییزیان‌مان سرورند
صاحب خر را به جای خر برند
نیست شاه شهر ما بیهوده گیر
هست تمییزش سمیع است و بصیر
آدمی باش و ز خرگیران مترس
خر نه‌یی ای عیسی دوران مترس
چرخ چارم هم ز نور تو پر است
حاش لله کی مقامت آخر است‌؟
تو ز چرخ و اختران هم برتری
گرچه بهر مصلحت در آخری
میر آخر دیگر و خر دیگر است
نه هر آن که اندر آخر شد خر است
چه در افتادیم در دنبال خر‌؟
از گلستان گوی و از گل‌های تر
از انار و از ترنج و شاخ سیب
وز شراب و شاهدان بی‌حساب
یا از آن دریا که موجش گوهر است
گوهرش گوینده و بیناور است
یا از آن مرغان که گل‌چین می‌کنند
بیضه‌ها زرین و سیمین می‌کنند
یا از آن بازان که کبکان پرورند
هم نگون اشکم هم استان می‌پرند
نردبان‌هایی‌ست پنهان در جهان
پایه پایه تا عنان آسمان
هر گره را نردبانی دیگر است
هر روش را آسمانی دیگر است
هر یکی از حال دیگر بی‌خبر
ملک با پهنا و بی‌پایان و سر
این دران حیران که او از چیست خوش‌؟
وان درین خیره که حیرت چیستش‌؟
صحن ارض الله واسع آمده
هر درختی از زمینی سر زده
بر درختان شکر گویان برگ و شاخ
که زهی ملک و زهی عرصه‌ی فراخ
بلبلان گرد شکوفه‌ی پر گره
که از آنچه می‌خوری ما را بده
این سخن پایان ندارد کن رجوع
سوی آن روباه و شیر و سقم و جوع
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۴۳ - حکایت آن مذن زشت آواز کی در کافرستان بانگ نماز داد و مرد کافری او را هدیه داد
یک مؤذن داشت بس آواز بد
در میان کافرستان بانگ زد
چند گفتندش مگو بانگ نماز
که شود جنگ و عداوت‌ها دراز
او ستیزه کرد و پس بی‌احتراز
گفت در کافرستان بانگ نماز
خلق خایف شد ز فتنه‌ی عامه‌یی
خود بیامد کافری با جامه‌یی
شمع و حلوا با چنان جامه‌ی لطیف
هدیه آورد و بیامد چون الیف
پرس پرسان کین مؤذن کو‌؟ کجاست‌؟
که صلا و بانگ او راحت‌فزاست
هین چه راحت بود زان آواز زشت‌؟
گفت کاوازش فتاد اندر کنشت
دختری دارم لطیف و بس سنی
آرزو می‌بود او را مؤمنی
هیچ این سودا نمی‌رفت از سرش
پندها می‌داد چندین کافرش
در دل او مهر ایمان رسته بود
همچو مجمر بود این غم من چو عود
در عذاب و درد و اشکنجه بدم
که بجنبد سلسله‌ی او دم به دم
هیچ چاره می‌ندانستم در آن
تا فرو خواند این مؤذن آن اذان
گفت دختر چیست این مکروه بانگ
که به گوشم آمد این دو چار دانگ‌؟
من همه عمر این چنین آواز زشت
هیچ نشنیدم درین دیر و کنشت
خواهرش گفتا که این بانگ اذان
هست اعلام و شعار مؤمنان
باورش نامد بپرسید از دگر
آن دگر هم گفت آری ای پدر
چون یقین گشتش رخ او زرد شد
از مسلمانی دل او سرد شد
باز رستم من ز تشویش و عذاب
دوش خوش خفتم دران بی‌خوف خواب
راحتم این بود از آواز او
هدیه آوردم به شکر آن مرد کو‌؟
چون بدیدش گفت این هدیه پذیر
که مرا گشتی مجیر و دستگیر
آنچه کردی با من از احسان و بر
بندهٔ تو گشته‌ام من مستمر
گر به مال و ملک و ثروت فردمی
من دهانت را پر از زر کردمی
هست ایمان شما زرق و مجاز
راه‌زن همچون که آن بانگ نماز
لیک از ایمان و صدق بایزید
چند حسرت در دل و جانم رسید
همچو آن زن کو جماع خر بدید
گفت آوه چیست این فحل فرید‌؟
گر جماع این است بردند این خران
بر کس ما می‌ریند این شوهران
داد جمله داد ایمان بایزید
آفرین‌ها بر چنین شیر فرید
قطره‌یی ز ایمانش در بحر ار رود
بحر اندر قطره‌اش غرقه شود
همچو ز آتش ذره‌یی در بیشه‌ها
اندر آن ذره شود بیشه فنا
چون خیالی در دل شه یا سپاه
کرد اندر جنگ خصمان را تباه
یک ستاره در محمد رخ نمود
تا فنا شد گوهر گبر و جهود
آن که ایمان یافت رفت اندر امان
کفرهای باقیان شد زو گمان
کفر صرف اولین باری نماند
یا مسلمانی و یا بیمی نشاند
این به حیله آب و روغن کردنی‌ست
این مثل‌ها کفو ذره‌ی نور نیست
ذره نبود جز حقیری منجسم
ذره نبود شارق لا ینقسم
گفتن ذره مرادی دان خفی
محرم دریا نه‌یی این دم کفی
آفتاب نیر ایمان شیخ
گر نماید رخ ز شرق جان شیخ
جمله پستی گنج گیرد تا ثری
جمله بالا خلد گیرد اخضری
او یکی جان دارد از نور منیر
او یکی تن دارد از خاک حقیر
ای عجب این است او یا آن‌؟ بگو
که بماندم اندرین مشکل عمو
گر وی این است ای برادر چیست آن
پر شده از نور او هفت آسمان‌؟
ور وی آن است این بدن ای دوست چیست‌؟
ای عجب زین دو کدامین است و کیست‌؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۵۵ - دعوی کردن ترک و گرو بستن او کی درزی از من چیزی نتواند بردن
گفت خیاطی‌ست نامش پور شش
اندرین چستی و دزدی خلق‌کش
گفت من ضامن که با صد اضطراب
او نیارد برد پیشم رشته‌تاب
پس بگفتندش که از تو چست‌تر
مات او گشتند در دعوی مپر
رو به عقل خود چنین غره مباش
که شوی یاوه تو در تزویرهاش
گرم‌تر شد ترک و بست آن جا گرو
که نیارد برد نی کهنه نی نو
مطمعانش گرم‌تر کردند زود
او گرو بست و رهان را بر گشود
که گرو این مرکب تازی من
بدهم ار دزدد قماشم او به فن
ور نتواند برد اسبی از شما
وا ستانم بهر رهن مبتدا
ترک را آن شب نبرد از غصه خواب
با خیال دزد می‌کرد او حراب
بامدادان اطلسی زد در بغل
شد به بازار و دکان آن دغل
پس سلامش کرد گرم و اوستاد
جست از جا لب به ترحیبش گشاد
گرم پرسیدش ز حد ترک بیش
تا فکند اندر دل او مهر خویش
چون بدید از وی نوای بلبلی
پیشش افکند اطلس استنبلی
که ببر این را قبای روز جنگ
زیر نافم واسع و بالاش تنگ
تنگ بالا بهر جسم‌آرای را
زیر واسع تا نگیرد پای را
گفت صد خدمت کنم ای ذو وداد
در قبولش دست بر دیده نهاد
پس بپیمود و بدید او روی کار
بعد از آن بگشاد لب را در فشار
از حکایت‌های میران دگر
وز کرم‌ها و عطای آن نفر
وز بخیلان و ز تحشیراتشان
از برای خنده هم داد او نشان
همچو آتش کرد مقراضی برون
می‌برید و لب پر افسانه و فسون
مولوی : دفتر ششم
بخش ۵۶ - مضاحک گفتن درزی و ترک را از قوت خنده بسته شدن دو چشم تنگ او و فرصت یافتن درزی
ترک خندیدن گرفت از داستان
چشم تنگش گشت بسته آن زمان
پاره‌یی دزدید و کردش زیر ران
از جز حق از همه احیا نهان
حق همی‌دید آن ولی ستارخوست
لیک چون از حد بری غماز اوست
ترک را از لذت افسانه‌اش
رفت از دل دعوی پیشانه‌اش
اطلس چه؟ دعوی چه رهن چی؟
ترک سرمستست در لاغ اچی
لابه کردش ترک کز بهر خدا
لاغ می‌گو که مرا شد مغتذا
گفت لاغی خندمینی آن دغا
که فتاد از قهقهه او بر قفا
پاره‌ اطلس سبک بر نیفه زد
ترک غافل خوش مضاحک می‌مزد
هم‌چنین بار سوم ترک خطا
گفت لاغی گوی از بهر خدا
گفت لاغی خندمین‌تر زان دو بار
کرد او این ترک را کلی شکار
چشم بسته عقل جسته مولهه
مست ترک مدعی از قهقهه
پس سوم بار از قبا دزدید شاخ
که ز خنده‌ش یافت میدان فراخ
چون چهارم بار آن ترک خطا
لاغ از آن استا همی‌کرد اقتضا
رحم آمد بر وی آن استاد را
کرد در باقی فن و بیداد را
گفت مولع گشت این مفتون درین
بی‌خبر کین چه خساراست و غبین
بوسه‌افشان کرد بر استاد او
که به من بهر خدا افسانه گو
ای فسانه گشته و محو از وجود
چند افسانه بخواهی آزمود؟
خندمین ‌تر از تو هیچ افسانه نیست
بر لب گور خراب خویش ایست
ای فرو رفته به گور جهل و شک
چند جویی لاغ و دستان فلک؟
تا به کی نوشی تو عشوه‌ی این جهان
که نه عقلت ماند بر قانون نه جان؟
لاغ این چرخ ندیم کرد و مرد
آب روی صد هزاران چون تو برد
می‌درد می‌دوزد این درزی عام
جامهٔ صدسالگان طفل خام
لاغ او گر باغ‌ها را داد داد
چون دی آمد داده را بر باد داد
پیره‌طفلان شسته پیشش بهر کد
تا به سعد و نحس او لاغی کند
مولوی : دفتر ششم
بخش ۸۴ - منادی کردن سید ملک ترمد کی هر کی در سه یا چهار روز به سمرقند رود به فلان مهم خلعت و اسپ و غلام و کنیزک و چندین زر دهم و شنیدن دلقک خبر این منادی در ده و آمدن به اولاقی نزد شاه کی من باری نتوانم رفتن
سید ترمد که آن جا شاه بود
مسخره‌ی او دلقک آگاه بود
داشت کاری در سمرقند او مهم
جست‌الاقی تا شود او مستتم
زد منادی هر که اندر پنج روز
آردم زان جا خبر بدهم کنوز
دلقک اندر ده بد و آن را شنید
بر نشست و تا به ترمد می‌دوید
مرکبی دو اندر آن ره شد سقط
از دوانیدن فرس را زان نمط
پس به دیوان دردوید از گرد راه
وقت ناهنگام ره جست او به شاه
فجفجی در جملهٔ دیوان فتاد
شورشی در وهم آن سلطان فتاد
خاص و عام شهر را دل شد ز دست
تا چه تشویش و بلا حادث شده‌ست
یا عدوی قاهری در قصد ماست؟
یا بلایی مهلکی از غیب خاست
که ز ده دلقک به سیران درشت
چند اسبی تازی اندر راه کشت
جمع گشته بر سرای شاه خلق
تا چرا آمد چنین اشتاب دلق؟
از شتاب او و فحش اجتهاد
غلغل و تشویش در ترمد فتاد
آن یکی دو دست بر زانوزنان
وان دگر از وهم واویلی‌کنان
از نفیر و فتنه و خوف نکال
هر دلی رفته به صد کوی خیال
هر کسی فالی همی‌زد از قیاس
تا چه آتش اوفتاد اندر پلاس؟
راه جست و راه دادش شاه زود
چون زمین بوسید گفتش هی چه بود؟
هرکه می‌پرسید حالی زان ترش
دست بر لب می‌نهاد او که خمش
وهم می‌افزود زین فرهنگ او
جمله در تشویش گشته دنگ او
کرد اشارت دلق کی شاه کرم
یک‌دمی بگذار تا من دم زنم
تا که باز آید به من عقلم دمی
که فتادم در عجایب عالمی
بعد یک ساعت که شه از وهم و ظن
تلخ گشتش هم گلو و هم دهن
که ندیده بود دلقک را چنین
که ازو خوش‌ترنبودش هم‌نشین
دایما دستان و لاغ افراشتی
شاه را او شاد و خندان داشتی
آن چنان خندانش کردی در نشست
که گرفتی شه شکم را با دو دست
که ز زور خنده خوی کردی تنش
رو در افتادی ز خنده کردنش
باز امروز این چنین زرد و ترش
دست بر لب می‌زند کی شه خمش
وهم در وهم و خیال اندر خیال
شاه را تا خود چه آید از نکال؟
که دل شه با غم و پرهیز بود
زان که خوارمشاه بس خون‌ریز بود
بس شهان آن طرف را کشته بود
یا به حیله یا به سطوت آن عنود
این شه ترمد ازو در وهم بود
وز فن دلقک خود آن وهمش فزود
گفت زوتر بازگو تا حال چیست؟
این چنین آشوب و شور تو ز کیست؟
گفت من در ده شنیدم آن که شاه
زد منادی بر سر هر شاه‌راه
که کسی خواهم که تازد در سه روز
تا سمرقند و دهم او را کنوز
من شتابیدم بر تو بهر آن
تا بگویم که ندارم آن توان
این چنین چستی نیاید از چو من
باری این اومید را بر من متن
گفت شه لعنت برین زودیت باد
که دو صد تشویش در شهر اوفتاد
از برای این قدر خام‌ریش
آتش افکندی درین مرج و حشیش
همچو این خامان با طبل و علم
که الاقانیم در فقر و عدم
لاف شیخی در جهان انداخته
خویشتن را بایزیدی ساخته
هم ز خود سالک شده واصل شده
محفلی واکرده در دعوی‌کده
خانهٔ داماد پرآشوب و شر
قوم دختر را نبوده زین خبر
ولوله که کار نیمی راست شد
شرط‌هایی  که ز سوی ماست شد
خانه‌ها را روفتیم آراستیم
زین هوس سرمست و خوش برخاستیم
زان طرف آمد یکی پیغام؟ نی
مرغی آمد این طرف زان بام؟ نی
زین رسالات مزید اندر مزید
یک جوابی زان حوالیتان رسید؟
نی ولیکن یار ما زین آگه است
زان که از دل سوی دل لابد ره است
پس از آن یاری که اومید شماست
از جواب نامه ره خالی چراست؟
صد نشان است از سرار و از جهار
لیک بس کن پرده زین دربرمدار
باز رو تا قصهٔ آن دلق گول
که بلا بر خویش آورد از فضول
پس وزیرش گفت ای حق را ستن
بشنو از بنده‌ی کمینه یک سخن
دلقک از ده بهر کاری آمده‌ست
رای او گشت و پشیمانش شده‌ست
ز آب و روغن کهنه را نو می‌کند
او به مسخرگی برون‌شو می‌کند
غمد را بنمود و پنهان کرد تیغ
باید افشردن مرو را بی‌دریغ
پسته را یا جوز را تا نشکنی
نی نماید دل نی بدهد روغنی
مشنو این دفع وی و فرهنگ او
درنگر در ارتعاش و رنگ او
گفت حق سیماهم فی وجههم
زان که غمازاست سیما و منم
این معاین هست ضد آن خبر
که به شر بسرشته آمد این بشر
گفت دلقک با فغان و با خروش
صاحبا در خون این مسکین مکوش
بس گمان و وهم آید در ضمیر
کان نباشد حق و صادق ای امیر
ان بعض الظن اثم است ای وزیر
نیست استم راست خاصه بر فقیر
شه نگیرد آن که می‌رنجاندش
از چه گیرد آن که می‌خنداندش؟
گفت صاحب پیش شه جاگیر شد
کاشف این مکر و این تزویر شد
گفت دلقک را سوی زندان برید
چاپلوس و زرق او را کم خرید
می‌زنیدش چون دهل اشکم‌ تهی
تا دهل‌وار او دهدمان آگهی
تر و خشک و پرو تی باشد دهل
بانگ او آگه کند ما را ز کل
تا بگوید سر خود از اضطرار
آن چنان که گیرد این دل‌ها قرار
چون طمانینه‌ست صدق و با فروغ
دل نیارامد به گفتار دروغ
کذب چون خس باشد و دل چون دهان
خس نگردد در دهان هرگز نهان
تا درو باشد زبانی می‌زند
تا بدانش از دهان بیرون کند
خاصه که در چشم افتد خس ز باد
چشم افتد در نم و بند و گشاد
ما پس این خس را زنیم اکنون لگد
تا دهان و چشم ازین خس وا رهد
گفت دلقک ای ملک آهسته باش
روی حلم و مغفرت را کم‌خراش
تا بدین حد چیست تعجیل نقم؟
من نمی‌پرم به دست تو درم
آن ادب که باشد از بهر خدا
اندر آن مستعجلی نبود روا
وانچه باشد طبع و خشم و عارضی
می‌شتابد تا نگردد مرتضی
ترسد ار آید رضا خشمش رود
انتقام و ذوق آن فایت شود
شهوت کاذب شتابد در طعام
خوف فوت ذوق هست آن خود سقام
اشتها صادق بود تاخیر به
تا گواریده شود آن بی‌گره
تو پی دفع بلایم می‌زنی
تا ببینی رخنه را بندش کنی
تا از آن رخنه برون ناید بلا
غیر آن رخنه بسی دارد قضا
چارهٔ دفع بلا نبود ستم
چاره احسان باشد و عفو و کرم
گفت الصدقه مرد للبلا
داو مرضاک بصدقه یا فتی
صدقه نبود سوختن درویش را
کور کردن چشم حلم‌اندیش را
گفت شه نیکوست خیر و موقعش
لیک چون خیری کنی در موضعش
موضع رخ شه نهی ویرانی است
موضع شه اسب هم نادانی است
در شریعت هم عطا هم زجر هست
شاه را صدر و فرس را درگه است
عدل چه بود؟ وضع اندر موضعش
ظلم چه بود؟ وضع در ناموقعش
نیست باطل هر چه یزدان آفرید
از غضب وز حلم وز نصح و مکید
خیر مطلق نیست زین‌ها هیچ چیز
شر مطلق نیست زین‌ها هیچ نیز
نفع و ضر هر یکی از موضع است
علم ازین رو واجب است و نافع است
ای بسا زجری که بر مسکین رود
در ثواب از نان و حلوا به بود
زان که حلوا بی‌اوان صفرا کند
سیلی اش از خبث مستنقا کند
سیلی‌یی در وقت بر مسکین بزن
که رهاند آنش از گردن زدن
زخم در معنی فتد از خوی بد
چوب بر گرد اوفتد نه بر نمد
بزم و زندان هست هر بهرام را
بزم مخلص را و زندان خام را
شق باید ریش را مرهم کنی
چرک را در ریش مستحکم کنی
تا خورد مر گوشت را در زیر آن
نیم سودی باشد و پنجه زیان
گفت دلقک من نمی‌گویم گذار
من همی‌گویم تحری‌یی بیار
هین ره صبر و تانی در مبند
صبر کن اندیشه می‌کن روز چند
در تانی بر یقینی بر زنی
گوشمال من به ایقانی کنی
در روش یمشی مکبا خود چرا
چون همی‌شاید شدن در استوا؟
مشورت کن با گروه صالحان
بر پیمبر امر شاورهم بدان
امرهم شوری برای این بود
کز تشاور سهو و کژ کمتر رود
این خردها چون مصابیح انوراست
بیست مصباح از یکی روشن‌تراست
بوک مصباحی فتد انور میان
مشتعل گشته ز نور آسمان
غیرت حق پرده‌یی انگیخته‌ست
سفلی و علوی به هم آمیخته‌ست
گفت سیروا می‌طلب اندر جهان
بخت و روزی را همی‌کن امتحان
در مجالس می‌طلب اندر عقول
آن چنان عقلی که بود اندر رسول
زان که میراث از رسول آن است و بس
که ببیند غیب‌ها از پیش و پس
در بصرها می‌طلب هم آن بصر
که نتابد شرح آن این مختصر
بهر این کرده‌ست منع آن با شکوه
از ترهب وز شدن خلوت به کوه
تا نگردد فوت این نوع التقا
کان نظر بخت است و اکسیر بقا
در میان صالحان یک اصلحی‌ست
بر سر توقیعش از سلطان صحی‌ست
کان دعا شد با اجابت مقترن
کفو او نبود کبار انس و جن
در مری‌اش آن که حلو و حامض است
حجت ایشان بر حق داحض است
که چو ما او را به خود افراشتیم
عذر و حجت از میان بر داشتیم
قبله را چون کرد دست حق عیان
پس تحری بعد ازین مردود دان
هین بگردان از تحری رو و سر
که پدید آمد معاد و مستقر
یک زمان زین قبله گر ذاهل شوی
سخرهٔ هر قبلهٔ باطل شوی
چون شوی تمییزده را ناسپاس
بجهد از تو خطرت قبله‌ شناس
گر ازین انبار خواهی بر و بر
نیم ساعت هم ز هم دردان مبر
که در آن دم که ببری زین معین
مبتلی گردی تو با بئس القرین