عبارات مورد جستجو در ۳۸ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۲۲۸
کاروان میرود و بار سفر میبندند
تا دگربار که بیند که به ما پیوندند
خیلتاشان جفاکار و محبان ملول
خیمه را همچو دل از صحبت ما برکندند
آن همه عشوه که در پیش نهادند و غرور
عاقبت روز جدایی پس پشت افکندند
طمع از دوست نه این بود و توقع نه چنین
مکن ای دوست که از دوست جفا نپسندند
ما همانیم که بودیم و محبت باقیست
ترک صحبت نکند دل که به مهر آکندند
عیب شیرین دهنان نیست که خون میریزند
جرم صاحب نظرانست که دل میبندند
مرض عشق نه دردیست که میشاید گفت
با طبیبان که در این باب نه دانشمندند
ساربان رخت منه بر شتر و بار مبند
که در این مرحله بیچاره اسیری چندند
طبع خرسند نمیباشد و بس مینکند
مهر آنان که به نادیدن ما خرسندند
مجلس یاران بی ناله سعدی خوش نیست
شمع میگرید و نظارگیان میخندند
تا دگربار که بیند که به ما پیوندند
خیلتاشان جفاکار و محبان ملول
خیمه را همچو دل از صحبت ما برکندند
آن همه عشوه که در پیش نهادند و غرور
عاقبت روز جدایی پس پشت افکندند
طمع از دوست نه این بود و توقع نه چنین
مکن ای دوست که از دوست جفا نپسندند
ما همانیم که بودیم و محبت باقیست
ترک صحبت نکند دل که به مهر آکندند
عیب شیرین دهنان نیست که خون میریزند
جرم صاحب نظرانست که دل میبندند
مرض عشق نه دردیست که میشاید گفت
با طبیبان که در این باب نه دانشمندند
ساربان رخت منه بر شتر و بار مبند
که در این مرحله بیچاره اسیری چندند
طبع خرسند نمیباشد و بس مینکند
مهر آنان که به نادیدن ما خرسندند
مجلس یاران بی ناله سعدی خوش نیست
شمع میگرید و نظارگیان میخندند
سعدی : غزلیات
غزل ۴۴۷
برخیز که میرود زمستان
بگشای در سرای بستان
نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان
وین پرده بگوی تا به یک بار
زحمت ببرد ز پیش ایوان
برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه میکند گل افشان
خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان
آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم و عشق پنهان
بوی گل بامداد نوروز
و آواز خوش هزاردستان
بس جامه فروختهست و دستار
بس خانه که سوختهست و دکان
ما را سر دوست بر کنار است
آنک سر دشمنان و سندان
چشمی که به دوست برکند دوست
بر هم ننهد ز تیرباران
سعدی چو به میوه میرسد دست
سهل است جفای بوستانبان
بگشای در سرای بستان
نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان
وین پرده بگوی تا به یک بار
زحمت ببرد ز پیش ایوان
برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه میکند گل افشان
خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان
آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم و عشق پنهان
بوی گل بامداد نوروز
و آواز خوش هزاردستان
بس جامه فروختهست و دستار
بس خانه که سوختهست و دکان
ما را سر دوست بر کنار است
آنک سر دشمنان و سندان
چشمی که به دوست برکند دوست
بر هم ننهد ز تیرباران
سعدی چو به میوه میرسد دست
سهل است جفای بوستانبان
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶۳
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰
باد بهار میدمد و من ز یار دور
با غم نشسته دایم و از غمگسار دور
آنرا که در کنار به خون پروریدهایم
خون در کنار دارم و او از کنار دور
کارم ز دست رفت، چه معنی که دوستان
یادم نمیکنند بر آن نگار دور
دیدی تو کارمن چو نگار، این زمان ببین
رویم به خون نگار وز دستم نگار دور
ای باد صبح، اگر بر منظور ما رسی
آن بینظیر گو: نظر از ما مدار دور
صد بار جور کردی و تندی نمود، لیک
چندین نگشتهای به جفا هیچ بار دور
ای اوحدی، برو تو، که عهد وفای دوست
بازم نمیهلد که :شوم زین دیار دور
با غم نشسته دایم و از غمگسار دور
آنرا که در کنار به خون پروریدهایم
خون در کنار دارم و او از کنار دور
کارم ز دست رفت، چه معنی که دوستان
یادم نمیکنند بر آن نگار دور
دیدی تو کارمن چو نگار، این زمان ببین
رویم به خون نگار وز دستم نگار دور
ای باد صبح، اگر بر منظور ما رسی
آن بینظیر گو: نظر از ما مدار دور
صد بار جور کردی و تندی نمود، لیک
چندین نگشتهای به جفا هیچ بار دور
ای اوحدی، برو تو، که عهد وفای دوست
بازم نمیهلد که :شوم زین دیار دور
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
میانش موئی و شیرین دهان هیچ
ازین موئی می بینم وز آن هیچ
دهانش گوئی از تنگی که هیچست
بدان تنگی ندیدم در جهان هیچ
میانش یک سر مویست و گوئی
ندارد یک سر مو در میان هیچ
دهانش بی گمان همچون دلم تنگ
میانش بی سخن همچون دهان هیچ
بجز وصف دهان نیست هستش
نمیآید حدیثم بر زبان هیچ
میانش چون تنم در بی نشانی
دهانش چون دلم وز وی نشان هیچ
خوشا با دوستان در بوستان عیش
که باشد بوستان بی دوستان هیچ
گل سوری نبینم در بهاران
چو روی دلستان در گلستان هیچ
برون از اشک از چشمم نیابد
کنارسبزه و آب روان هیچ
برو خواجو که باگل درنگیرد
خروش بلبل فریاد خوان هیچ
سحرگه خوش بود گل چیدن از باغ
ولیکن گر نگوید باغبان هیچ
ازین موئی می بینم وز آن هیچ
دهانش گوئی از تنگی که هیچست
بدان تنگی ندیدم در جهان هیچ
میانش یک سر مویست و گوئی
ندارد یک سر مو در میان هیچ
دهانش بی گمان همچون دلم تنگ
میانش بی سخن همچون دهان هیچ
بجز وصف دهان نیست هستش
نمیآید حدیثم بر زبان هیچ
میانش چون تنم در بی نشانی
دهانش چون دلم وز وی نشان هیچ
خوشا با دوستان در بوستان عیش
که باشد بوستان بی دوستان هیچ
گل سوری نبینم در بهاران
چو روی دلستان در گلستان هیچ
برون از اشک از چشمم نیابد
کنارسبزه و آب روان هیچ
برو خواجو که باگل درنگیرد
خروش بلبل فریاد خوان هیچ
سحرگه خوش بود گل چیدن از باغ
ولیکن گر نگوید باغبان هیچ
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۷
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳۵
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۴۷
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۷۶
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۳۵۳
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۶۲
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲
دامن از دوستان کشیدی باز
مهر از عاشقان بریدی باز
زانکه پیوند با تو محکم کرد
بی سبب مهر بگسلیدی باز
می ندانم دگر چه بد کردم
می نگوئی ز تن چه دیدی باز
خسته کردی دلم بجور و جفا
وز سر رحم ننگر یدی باز
در حق دوستان مخلص خود
سخن دشمنان شنیدی باز
می نهم از غم تو سر در کوه
جامهٔ صبر من دریدی باز
گفته بودی وفا کنم با فیض
گفتی و مصلحت ندیدی باز
مهر از عاشقان بریدی باز
زانکه پیوند با تو محکم کرد
بی سبب مهر بگسلیدی باز
می ندانم دگر چه بد کردم
می نگوئی ز تن چه دیدی باز
خسته کردی دلم بجور و جفا
وز سر رحم ننگر یدی باز
در حق دوستان مخلص خود
سخن دشمنان شنیدی باز
می نهم از غم تو سر در کوه
جامهٔ صبر من دریدی باز
گفته بودی وفا کنم با فیض
گفتی و مصلحت ندیدی باز
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
صبنت الکاس عنا ام عمرو
رضیالدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۱۰
نصرالله منشی : مفتتح کتاب بر ترتیب ابن المقفع
بخش ۱۰ - سخنان برزویه با هندو
چون برزویه بدید که هندو بر مکر او واقف گشت این سخن بر وی رد نکرد، و جواب نرم و لطیف داد. گفت: من برای اظهار این سر فصول مشبع اندیشیده بودم، و آن را اصول و فروع و اطراف و زوایا نهاده و میمنه و میسره و قلب و جناح آن را بحقوق صحبت و ممالحت و سوابق اتحاد و مخالصت بیاراسته، و مقدمات عهود و سوالف مواثیق را طلیعه آن کرده و حرمت هجرت و وسیلت غربت را مایه و ساقه گردانیده، و بسیجیده آن شده که بر این تعبیه در صحرای مباسطت آیم و حجاب مخافت از پیکر مراد بردارم، و بیمن ناصیت و برکت معونت تو مظفر و منصور گردم. لکن تو بیک اشارت بر کلیات و حزویات من واقف گشتی، و از اشباع و اطناب مستغنی گردانید و بقضای حاجت و اجابت التماس زبان داد. از کرم و مروت تو همین سزید و امید من در صحبت و دوستی تو همین بود. و خردمند اگر بقلعتی ثقت افزاید که بن لاد آن هرچه موکدتر باشد و اساس آن هرچه مستحکم تر، یا بکوهی که از گردانیدن بادو ربودن آب دران ایمن توان زیست، البته بعیبی منسوب نگردد.
نصرالله منشی : باب الفحص عن امر دمنة
بخش ۱۲
و دوستی ازان کلیله، روزبه نام، بنزدیک دمنه آمد و از وفات کلیله اعلام داد. دمنه رنجور و متاسف گشت و پرغم و متحیر شد،و از کوره آتش دل آهی برآورد و از فواره دیأه آب بر رخسار براند و گفت: دریغ دوست مشفق و برادر ناصح که در حوادث بدو دویدمی، و پناه در مهمات رای و رویت و شفقت و نصیحت او بود، و دل او گنج اسرار دوستان و کان رازهای بذاذران، که روزگار را بران وقوف صورت نبستی و چرخ را اطلاع ممکن نگشتی.
بیش مرا در زندگانی چه راحت و از جان و بینایی چه فایده؟ و اگر نه آنستی که این مصیبت بمکان مودت تو جبر میافتد، ورنی
اکنون خود را بزاریان کشته امی
و بحمدالله که بقای تو از همه فوایت عوض و خلف صدق است، و هر خلل که بوفات او حادث شده است بحیات تو تدارک پذیرد. و امروز مرا تو همان بذارذری که کلطله بوده ست، رهین شکر و منت گشتم. و کلی ارباب مروت و اصحاب خرد و تجربت را بدوستی و صحبت تو مباهات است. کاشکی از من فراغی حصال آیدی، و کاری را شایان توانمی بود. دست یک دیگر بگرفتند و شرط وثیقت بجای آورد.
آنگاه دمنه او را گفت: فلان جای ازان من و کلیله دفینه ای است، اگر رنجی برگیری و آن را بیاری سعی تو مشکوری باشد. روزبه بر حکم نشان او برفت و آن بیاورد. دمنه نصیب خویش برگرفت و حصه کلیله برزویه داد، و وصایت نمود که پیوسته پیش ملک باشد و ازانچه در باب وی رود تنسمی میکند او را میآگاهاند. و روزبه تیمار آن نکته تا روز قیامت وفات دمنه میداشت. دیگر روز مقدم قضات ماجرا بنزدیک شیر برد و عرضه کرد. شیر آن بستد و او را بازگردانید، و مادر را بطلبید. چون مادر شیر ماجرا را بخواند و بر مضمون آن واقف گشت در اضطراب آمد و گفت: اگر سخن درشت رانم موافق رای ملک نباشد، و اگر تحرز نمایم جانب شفقت و نصیحت مهمل ماند. شیر گفت: در تقریر ابواب مناصحت محابا و مراقبت شرط نیست، و سخن او در محل هرچه قبول تر نشیند و آن را بر ریبت و شبهت آسیب و مناسبت نباشد. گفت: ملک میان دروغ و راست فرق نمی کند، و منفعت خویش از مضرت نمی شناسد. و دمنه بدین فرصت مییابد فتنه ای انگیزد که رای ملک در تدارک آن عاجز آید،و شمشیر او از تلافی آن قاصر و بخشم برخاست و برفت.
بیش مرا در زندگانی چه راحت و از جان و بینایی چه فایده؟ و اگر نه آنستی که این مصیبت بمکان مودت تو جبر میافتد، ورنی
اکنون خود را بزاریان کشته امی
و بحمدالله که بقای تو از همه فوایت عوض و خلف صدق است، و هر خلل که بوفات او حادث شده است بحیات تو تدارک پذیرد. و امروز مرا تو همان بذارذری که کلطله بوده ست، رهین شکر و منت گشتم. و کلی ارباب مروت و اصحاب خرد و تجربت را بدوستی و صحبت تو مباهات است. کاشکی از من فراغی حصال آیدی، و کاری را شایان توانمی بود. دست یک دیگر بگرفتند و شرط وثیقت بجای آورد.
آنگاه دمنه او را گفت: فلان جای ازان من و کلیله دفینه ای است، اگر رنجی برگیری و آن را بیاری سعی تو مشکوری باشد. روزبه بر حکم نشان او برفت و آن بیاورد. دمنه نصیب خویش برگرفت و حصه کلیله برزویه داد، و وصایت نمود که پیوسته پیش ملک باشد و ازانچه در باب وی رود تنسمی میکند او را میآگاهاند. و روزبه تیمار آن نکته تا روز قیامت وفات دمنه میداشت. دیگر روز مقدم قضات ماجرا بنزدیک شیر برد و عرضه کرد. شیر آن بستد و او را بازگردانید، و مادر را بطلبید. چون مادر شیر ماجرا را بخواند و بر مضمون آن واقف گشت در اضطراب آمد و گفت: اگر سخن درشت رانم موافق رای ملک نباشد، و اگر تحرز نمایم جانب شفقت و نصیحت مهمل ماند. شیر گفت: در تقریر ابواب مناصحت محابا و مراقبت شرط نیست، و سخن او در محل هرچه قبول تر نشیند و آن را بر ریبت و شبهت آسیب و مناسبت نباشد. گفت: ملک میان دروغ و راست فرق نمی کند، و منفعت خویش از مضرت نمی شناسد. و دمنه بدین فرصت مییابد فتنه ای انگیزد که رای ملک در تدارک آن عاجز آید،و شمشیر او از تلافی آن قاصر و بخشم برخاست و برفت.
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
اسیر خود شدن تا کی ز خود وارستنی باید
زتن کامی نشد حاصل به جان پیوستنی باید
به فرمان تن خاکی به خاک اندر بسی ماندم
به بام آسمان زین پست منظر جستنی باید
به لوث خاکیان آمیخت دامان دل پاکم
به آب معرفت دامان دل را شستنی باید
به هر کس دوستی بستم در آخر دشمن من شد
به حکم امتحان زین دوستان بگسستنی باید
سراسر دشمنی خیزد زکام دوستان بر من
بهرغم دوستان با دشمنان بنشستنی باید
ز شیخ و صوفی و واعظ گسستم رشتهٔ الفت
مرا با خادم میخانه پیمان بستنی باید
مرا یاران من گویند کز می توبه بشکستی
من از اول نکردم توبه تا بشکستنی باید
بهار اندر حرم چندین چه جویی اهل معنی را
به نیروی طلب دیرمغان را جستنی باید
زتن کامی نشد حاصل به جان پیوستنی باید
به فرمان تن خاکی به خاک اندر بسی ماندم
به بام آسمان زین پست منظر جستنی باید
به لوث خاکیان آمیخت دامان دل پاکم
به آب معرفت دامان دل را شستنی باید
به هر کس دوستی بستم در آخر دشمن من شد
به حکم امتحان زین دوستان بگسستنی باید
سراسر دشمنی خیزد زکام دوستان بر من
بهرغم دوستان با دشمنان بنشستنی باید
ز شیخ و صوفی و واعظ گسستم رشتهٔ الفت
مرا با خادم میخانه پیمان بستنی باید
مرا یاران من گویند کز می توبه بشکستی
من از اول نکردم توبه تا بشکستنی باید
بهار اندر حرم چندین چه جویی اهل معنی را
به نیروی طلب دیرمغان را جستنی باید
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۰ - درخواست حضور یکی از دوستان
ای به فضل و کفایت و دانش
دور گردون چو تو نیاورده
ببر من دوستانی آمده اند
هرگز از یکدیگر نیازرده
حال ها دیده کام ها رانده
باده ها خورده عیش ها کرده
به حضور تو آرزومندند
زان کجا با تواند خو کرده
پاک رفته رهیست بی مانع
باز کرده دریست بی پرده
بذله و بربطی و ربابی و نای
بر گرفته نوای سرپرده
خربزه هست گرمه تایی چند
زآن کجا نیست موسم سرده
سیکی هست اگر نشاط کنی
اندر آب شبانه پرورده
ساقی ار سرخ روی ترکی نیست
هست ازین هندوی سیه چرده
ور تنعم کنی بدین چنگی
کت نهاده ست و خویش گسترده
دور گردون چو تو نیاورده
ببر من دوستانی آمده اند
هرگز از یکدیگر نیازرده
حال ها دیده کام ها رانده
باده ها خورده عیش ها کرده
به حضور تو آرزومندند
زان کجا با تواند خو کرده
پاک رفته رهیست بی مانع
باز کرده دریست بی پرده
بذله و بربطی و ربابی و نای
بر گرفته نوای سرپرده
خربزه هست گرمه تایی چند
زآن کجا نیست موسم سرده
سیکی هست اگر نشاط کنی
اندر آب شبانه پرورده
ساقی ار سرخ روی ترکی نیست
هست ازین هندوی سیه چرده
ور تنعم کنی بدین چنگی
کت نهاده ست و خویش گسترده
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۱
ماهرویا روی در اقبال دارد بوستان
هرکه را اقبال خواهد می خورد با دوستان
می خور اندر بوستان با دوستان هنگامگل
خوش بود هنگام گل با دوستان در بوستان
ارغوان و گل همی از پرده بنمایند روی
تخت زیرگل بریم و رخت زیر ارغوان
از گل و مُل دستها خالی نباید داشتن
جاممل باید در این وشاخگل باید در آن
برگ گل بر شاخ گل گویی برون آورده بار
گوهر کوه بدخش ازگوهر کوه بشان
خوشه خوشه لؤلؤ و یاقوت را ماند همی
دسته دسته یاسمین وگل بهدست باغبان
شد دل طاوس شاد از شنبلید از بهر آنک
زعفران رنگ است و دل را شاد دارد زعفران
گر نه باد از مشک و ابر از در توانگر گشتهاند
باد چون شد مشکبار و ابر چون شد درفشان
گر نه بیدلگشت بلبل چونکند چندین خروش؟
ور نه عاشق گشت قمری چون کند چندین فغان؟
بوستان اکنون چو بزم خسروان آراسته است
وندراو بلبل غزل خوان است و قمری مدح خوان
بانک مرغ اکنون همی ما را درآویزد بهدل
بوی باغ اکنون همی ما را برآمیزد به جان
یاد بوی بوستان و باده و باد بهار
یاد روی دوستان و سبزه و آب روان
هم جهان با ما و هم ما با جهان سازندهایم
شرط باشد گر جوان سازنده باشد با جوان
مهرگردون باغ را از مهربانیکرد نو
نو کنیم از سرکنون مهر نگار مهربان
تازه باید روی ما در مهر کز تحویل مهر
تازگی دارد جهان چون دولت شاه جهان
داور دارندهٔ ایران و دارای عجم
ارسلان ارغو پناه گوهر الب ارسلان
شهریار شهر بند و داور کشور گشای
پادشاه ملک بخش و خسرو گیتی ستان
آن جهانداری که از تیغش همی گیرد یقین
آن شگفتیها که مردم را نباید در گمان
فضل یابد بر زبان چون روی او بیند بصر
فخر آرد بر بصر چون مدح او گوید زبان
از اجل نبود امان آن را که زو یابد نهیب
وز فلک نبود نهیب آن را که زو یابد امان
گو بیا از مهر وکینش ساعتی اندازه گیر
هرکه خواهد تا ببیند مایهٔ سود و زیان
تیر او چون با کمان پیوسته گردد در نبرد
قامت چون تیر اعدا چفته گردد چون کمان
از نبوت چون کشید اندر دهان اژدها
چوب موسی صدهزاران سامری در یک زمان
بینبوت تیغ او چون اژدها شد روز رزم
صد هزاران جان دشمن را کشید اندر دهان
موجب فتح است هر سالی رکاب فرخش
فتح پیش آید سبک چون شد رکاب اوگران
حجت و برهان این در سال ماضی دیدهای
باش تا در سال مستقبل ببینی بیش از ان
باش تا سازد ز بهر او امیرالمومنین
جامه و تاج و لوا و خواندش صاحب قران
باش تا بردارد و زیر نگین آرد سهگنج
گنج باد آورد وگنج گاو و گنج شایگان
باش تا غرنده و برنده گردد بر ظفر
کوس او در روم و هند و تیغ او در قیروان
بس بود دیدار او چندین سعادت را دلیل
بس بودکردار او چندین بشارت را نشان
خسروا مریخ را با آفتاب از بهر تو
بیعتی رفته است بر فتح و ظفر برآسمان
این یکی بر فتح تو دارد به اوج اندر وطن
وان دگر بر نصرت تو بر شرف دارد مکان
گر برین بیعت نبودست اتفاقی پس چرا
خانهٔ آن جای این شد خانهٔ این جای آن
کی توان کردن تو را با رستم دستان قیاس.
گرچه رستم بود در گیتی به مردی داستان
بود رستم پهلوان لشکر کاوس شاه
هست در لشکر چو رستم مر تو را صد پهلوان
در خط فرمان رستم سیستان بود و هری
تو به رستم دادهای اینک هری و سیستان
مدتی ملک خراسان آل سامان داشتند
بعد از ایشان داشت شاه کابل و کابلستان
هر یکی را بود رسمی دیگر و کاری دگر
نامهٔ ایشان بخواه و قصهٔ ایشان بخوان
تا از ایشان هیچ شاه و هیچ خسرو در دو سال
کرد چندین فتح گوناگون به شمشیر و سنان
در هنر پیشی تو وایشان در زمان بودند پیش
هست پیشی در هنر زان به که پیشی در زمان
شک و شبهت نیست اکنون خلق را درکار تو
کار تو روزست و روز از خلق کی ماند نهان
آنکه دورست از تو کردی گوش او را پرخبر
وان که نزدیک است کردی جسم او را پرعیان
عالمی اکنون غریق منت و شکر تواند
تو غریق منت و شکر خدای غیب دان
شکر او کن تا شوی بر هرکه خواهی کامکار
نام او بر تا شوی بر هر که خواهی کامران
تا که از باد بهاری بشکفد شاخ سمن
تا شود پژمرده از باد خزان برگ رزان
نیکخواهت باد چون شاخ سمن وقت بهار
بدسگالت باد چون برگ رزان وقت خزان
آسمان خطی نوشته بر بقای عمر تو
زهره بر خطش گواه و مشتری بر او ضمان
لشکر و ملک تو چونگفتار مردم بیقیاس
دولت و عمر تو چون رفتار گردون بیکران
جشن نوروزت مبارک بخت پیروزت دلیل
مجلس تو بزم خرم همچنین تا جاودان
پیش تخت تو معزی خواند شکر تهنیت
هم به جشن نوبهار و هم به جشن مهرگان
هرکه را اقبال خواهد می خورد با دوستان
می خور اندر بوستان با دوستان هنگامگل
خوش بود هنگام گل با دوستان در بوستان
ارغوان و گل همی از پرده بنمایند روی
تخت زیرگل بریم و رخت زیر ارغوان
از گل و مُل دستها خالی نباید داشتن
جاممل باید در این وشاخگل باید در آن
برگ گل بر شاخ گل گویی برون آورده بار
گوهر کوه بدخش ازگوهر کوه بشان
خوشه خوشه لؤلؤ و یاقوت را ماند همی
دسته دسته یاسمین وگل بهدست باغبان
شد دل طاوس شاد از شنبلید از بهر آنک
زعفران رنگ است و دل را شاد دارد زعفران
گر نه باد از مشک و ابر از در توانگر گشتهاند
باد چون شد مشکبار و ابر چون شد درفشان
گر نه بیدلگشت بلبل چونکند چندین خروش؟
ور نه عاشق گشت قمری چون کند چندین فغان؟
بوستان اکنون چو بزم خسروان آراسته است
وندراو بلبل غزل خوان است و قمری مدح خوان
بانک مرغ اکنون همی ما را درآویزد بهدل
بوی باغ اکنون همی ما را برآمیزد به جان
یاد بوی بوستان و باده و باد بهار
یاد روی دوستان و سبزه و آب روان
هم جهان با ما و هم ما با جهان سازندهایم
شرط باشد گر جوان سازنده باشد با جوان
مهرگردون باغ را از مهربانیکرد نو
نو کنیم از سرکنون مهر نگار مهربان
تازه باید روی ما در مهر کز تحویل مهر
تازگی دارد جهان چون دولت شاه جهان
داور دارندهٔ ایران و دارای عجم
ارسلان ارغو پناه گوهر الب ارسلان
شهریار شهر بند و داور کشور گشای
پادشاه ملک بخش و خسرو گیتی ستان
آن جهانداری که از تیغش همی گیرد یقین
آن شگفتیها که مردم را نباید در گمان
فضل یابد بر زبان چون روی او بیند بصر
فخر آرد بر بصر چون مدح او گوید زبان
از اجل نبود امان آن را که زو یابد نهیب
وز فلک نبود نهیب آن را که زو یابد امان
گو بیا از مهر وکینش ساعتی اندازه گیر
هرکه خواهد تا ببیند مایهٔ سود و زیان
تیر او چون با کمان پیوسته گردد در نبرد
قامت چون تیر اعدا چفته گردد چون کمان
از نبوت چون کشید اندر دهان اژدها
چوب موسی صدهزاران سامری در یک زمان
بینبوت تیغ او چون اژدها شد روز رزم
صد هزاران جان دشمن را کشید اندر دهان
موجب فتح است هر سالی رکاب فرخش
فتح پیش آید سبک چون شد رکاب اوگران
حجت و برهان این در سال ماضی دیدهای
باش تا در سال مستقبل ببینی بیش از ان
باش تا سازد ز بهر او امیرالمومنین
جامه و تاج و لوا و خواندش صاحب قران
باش تا بردارد و زیر نگین آرد سهگنج
گنج باد آورد وگنج گاو و گنج شایگان
باش تا غرنده و برنده گردد بر ظفر
کوس او در روم و هند و تیغ او در قیروان
بس بود دیدار او چندین سعادت را دلیل
بس بودکردار او چندین بشارت را نشان
خسروا مریخ را با آفتاب از بهر تو
بیعتی رفته است بر فتح و ظفر برآسمان
این یکی بر فتح تو دارد به اوج اندر وطن
وان دگر بر نصرت تو بر شرف دارد مکان
گر برین بیعت نبودست اتفاقی پس چرا
خانهٔ آن جای این شد خانهٔ این جای آن
کی توان کردن تو را با رستم دستان قیاس.
گرچه رستم بود در گیتی به مردی داستان
بود رستم پهلوان لشکر کاوس شاه
هست در لشکر چو رستم مر تو را صد پهلوان
در خط فرمان رستم سیستان بود و هری
تو به رستم دادهای اینک هری و سیستان
مدتی ملک خراسان آل سامان داشتند
بعد از ایشان داشت شاه کابل و کابلستان
هر یکی را بود رسمی دیگر و کاری دگر
نامهٔ ایشان بخواه و قصهٔ ایشان بخوان
تا از ایشان هیچ شاه و هیچ خسرو در دو سال
کرد چندین فتح گوناگون به شمشیر و سنان
در هنر پیشی تو وایشان در زمان بودند پیش
هست پیشی در هنر زان به که پیشی در زمان
شک و شبهت نیست اکنون خلق را درکار تو
کار تو روزست و روز از خلق کی ماند نهان
آنکه دورست از تو کردی گوش او را پرخبر
وان که نزدیک است کردی جسم او را پرعیان
عالمی اکنون غریق منت و شکر تواند
تو غریق منت و شکر خدای غیب دان
شکر او کن تا شوی بر هرکه خواهی کامکار
نام او بر تا شوی بر هر که خواهی کامران
تا که از باد بهاری بشکفد شاخ سمن
تا شود پژمرده از باد خزان برگ رزان
نیکخواهت باد چون شاخ سمن وقت بهار
بدسگالت باد چون برگ رزان وقت خزان
آسمان خطی نوشته بر بقای عمر تو
زهره بر خطش گواه و مشتری بر او ضمان
لشکر و ملک تو چونگفتار مردم بیقیاس
دولت و عمر تو چون رفتار گردون بیکران
جشن نوروزت مبارک بخت پیروزت دلیل
مجلس تو بزم خرم همچنین تا جاودان
پیش تخت تو معزی خواند شکر تهنیت
هم به جشن نوبهار و هم به جشن مهرگان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
راحت روح شاهدست و شراب
فرح استماع چنگ و رباب
ساقیی طرفه تر ز آب زلال
مطربی تازه تر ز عیش شباب
خوش ترین جای چیست خلوت خاص
بهترین نقل چیست سیخ کباب
نی غلط رفت چاشنی کردن
از کجا از لب چو لعل مذاب
روی در روی دوست بر کف جام
دوش با دوش یار مست خراب
در فرو بسته بر عوام الناس
روی در روی مجمع الاحباب
چند گویی نزاریا ز بهشت
اینک اینک ببین ببین دریاب
بزم مخدوم شهریار انام
مشتری طلعت خجسته جناب
شادی روزگار یاران را
بر کف من نهید جام شراب
دوستان نقد وقت دریابید
ای که طوبی لهم و حسن مآب
فرح استماع چنگ و رباب
ساقیی طرفه تر ز آب زلال
مطربی تازه تر ز عیش شباب
خوش ترین جای چیست خلوت خاص
بهترین نقل چیست سیخ کباب
نی غلط رفت چاشنی کردن
از کجا از لب چو لعل مذاب
روی در روی دوست بر کف جام
دوش با دوش یار مست خراب
در فرو بسته بر عوام الناس
روی در روی مجمع الاحباب
چند گویی نزاریا ز بهشت
اینک اینک ببین ببین دریاب
بزم مخدوم شهریار انام
مشتری طلعت خجسته جناب
شادی روزگار یاران را
بر کف من نهید جام شراب
دوستان نقد وقت دریابید
ای که طوبی لهم و حسن مآب