عبارات مورد جستجو در ۱۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۴
ای عاشقان ای عاشقان، من خاک را گوهر کنم
وی مطربان ای مطربان، دف شما پر زر کنم
ای تشنگان ای تشنگان، امروز سقایی کنم
وین خاکدان خشک را جنت کنم، کوثر کنم
ای بیکسان ای بیکسان، جاء الفرج، جاء الفرج
هر خستهٔ غم دیده را، سلطان کنم، سنجر کنم
ای کیمیا ای کیمیا، در من نگر، زیرا که من
صد دیر را مسجد کنم، صد دار را منبر کنم
ای کافران ای کافران، قفل شما را وا کنم
زیرا که مطلق حاکمم، مؤمن کنم، کافر کنم
ای بوالعلا ای بوالعلا، مومی تو اندر کف ما
خنجر شوی ساغر کنم، ساغر شوی، خنجر کنم
تو نطفه بودی خون شدی، وان گه چنین موزون شدی
سوی من آ ای آدمی، تا زینت نیکوتر کنم
من غصه را شادی کنم، گمراه را هادی کنم
من گرگ را یوسف کنم، من زهر را شکر کنم
ای سردهان ای سردهان، بگشادهام زان سر دهان
تا هر دهان خشک را، جفت لب ساغر کنم
ای گلستان ای گلستان، از گلستانم گل ستان
آن دم که ریحانهات را، من جفت نیلوفر کنم
ای آسمان ای آسمان، حیران تر از نرگس شوی
چون خاک را عنبر کنم، چون خار را عبهر کنم
ای عقل کل ای عقل کل، تو هر چه گفتی صادقی
حاکم تویی، حاتم تویی، من گفت و گو کمتر کنم
وی مطربان ای مطربان، دف شما پر زر کنم
ای تشنگان ای تشنگان، امروز سقایی کنم
وین خاکدان خشک را جنت کنم، کوثر کنم
ای بیکسان ای بیکسان، جاء الفرج، جاء الفرج
هر خستهٔ غم دیده را، سلطان کنم، سنجر کنم
ای کیمیا ای کیمیا، در من نگر، زیرا که من
صد دیر را مسجد کنم، صد دار را منبر کنم
ای کافران ای کافران، قفل شما را وا کنم
زیرا که مطلق حاکمم، مؤمن کنم، کافر کنم
ای بوالعلا ای بوالعلا، مومی تو اندر کف ما
خنجر شوی ساغر کنم، ساغر شوی، خنجر کنم
تو نطفه بودی خون شدی، وان گه چنین موزون شدی
سوی من آ ای آدمی، تا زینت نیکوتر کنم
من غصه را شادی کنم، گمراه را هادی کنم
من گرگ را یوسف کنم، من زهر را شکر کنم
ای سردهان ای سردهان، بگشادهام زان سر دهان
تا هر دهان خشک را، جفت لب ساغر کنم
ای گلستان ای گلستان، از گلستانم گل ستان
آن دم که ریحانهات را، من جفت نیلوفر کنم
ای آسمان ای آسمان، حیران تر از نرگس شوی
چون خاک را عنبر کنم، چون خار را عبهر کنم
ای عقل کل ای عقل کل، تو هر چه گفتی صادقی
حاکم تویی، حاتم تویی، من گفت و گو کمتر کنم
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۱۴
مهی برفت ازین شهر و شور شهر دگر شد
که از غروب و طلوعش دو شهر زیر و زبر شد
ازین دیار سفر کرد و کشت اهل وفا را
در آن دیار ستاد و بلای اهل نظر شد
ز سیل فرقتش این بوم جای سیل شد ارچه
ز برق طلعتش آن خطه هم محل خطر شد
ز بلدهٔ که عنان تافت غصه تاخت به آنجا
به کشوری که وطن ساخت عاقبت به سفر شد
درخت عشق درین شهر شد نهال خزان بین
نهال فتنه در آن ملک نخل تازه ثمر شد
در این دو مملکت از پرتو خروج و ظهورش
بلیهٔ تیغ دودم گشت و فتنهٔ تیر دوسر شد
چو بر رکاب نهاد آن سوار پای غریمت
ز شهر بند سکون محتشم دو اسبه بدر شد
که از غروب و طلوعش دو شهر زیر و زبر شد
ازین دیار سفر کرد و کشت اهل وفا را
در آن دیار ستاد و بلای اهل نظر شد
ز سیل فرقتش این بوم جای سیل شد ارچه
ز برق طلعتش آن خطه هم محل خطر شد
ز بلدهٔ که عنان تافت غصه تاخت به آنجا
به کشوری که وطن ساخت عاقبت به سفر شد
درخت عشق درین شهر شد نهال خزان بین
نهال فتنه در آن ملک نخل تازه ثمر شد
در این دو مملکت از پرتو خروج و ظهورش
بلیهٔ تیغ دودم گشت و فتنهٔ تیر دوسر شد
چو بر رکاب نهاد آن سوار پای غریمت
ز شهر بند سکون محتشم دو اسبه بدر شد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۶۷
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴۱
شوق ما بال و پر جسم گران خواهد شدن
دار بر منصور ما تخت روان خواهد شدن
عشق دارد سختیی اما گوارا می شود
بیستون بر کوهکن رطل گران خواهد شدن
هست اگر هر گریه ای را خنده ای در چاشنی
ریشه غم در دل ما زعفران خواهد شدن
از هواداران مشو غافل که وقت برگریز
طوق قمری سرو را خط امان خواهد شدن
چون زلیخا هر که در عشق جوانان پیر شد
از ورق گردانی دوران جوان خواهد شدن
گر به این عنوان شود اوضاع دنیا ناگوار
خضر بیزار از حیات جاودان خواهد شدن
رشته سر در گم ما را نخواهد یافتن
سوزن عیسی اگر بر آسمان خواهد شدن
زین شکست و بست کز گردون مرا در طالع است
استخوانم مغز و مغزم استخوان خواهد شدن
صائب آن آیینه رو خواهد به فکر ما فتاد
طوطی خاموش ما شکرفشان خواهد شدن
دار بر منصور ما تخت روان خواهد شدن
عشق دارد سختیی اما گوارا می شود
بیستون بر کوهکن رطل گران خواهد شدن
هست اگر هر گریه ای را خنده ای در چاشنی
ریشه غم در دل ما زعفران خواهد شدن
از هواداران مشو غافل که وقت برگریز
طوق قمری سرو را خط امان خواهد شدن
چون زلیخا هر که در عشق جوانان پیر شد
از ورق گردانی دوران جوان خواهد شدن
گر به این عنوان شود اوضاع دنیا ناگوار
خضر بیزار از حیات جاودان خواهد شدن
رشته سر در گم ما را نخواهد یافتن
سوزن عیسی اگر بر آسمان خواهد شدن
زین شکست و بست کز گردون مرا در طالع است
استخوانم مغز و مغزم استخوان خواهد شدن
صائب آن آیینه رو خواهد به فکر ما فتاد
طوطی خاموش ما شکرفشان خواهد شدن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۵
زلفت از باد دگر باشد و از شانه دگر
هست یک فتنه لبت، نرگس مستانه دگر
در غمت جان ز تنم رفت و خیال تو بماند
عاقبت خویش دگر باشد و بیگانه دگر
دل آسوده دگر، حال پریشان دگر است
شهر آباد دگر باشد و ویرانه دگر
اهل صورت که خودآرای بود، سوختنی است
کرم شب تاب دگر باشد و پروانه دگر
ای دل افسانه که گفتی و ببردی خوابم
بهر خواب اجلم گوی یک افسانه دگر
به تکلف بشود عشق گران جان خرد
بیهش باده دگر باشد و دیوانه دگر
عاقبت گشت دروغ آنچه گمان می بردند
که چو خسرو نبود عاقل و فرزانه دگر
هست یک فتنه لبت، نرگس مستانه دگر
در غمت جان ز تنم رفت و خیال تو بماند
عاقبت خویش دگر باشد و بیگانه دگر
دل آسوده دگر، حال پریشان دگر است
شهر آباد دگر باشد و ویرانه دگر
اهل صورت که خودآرای بود، سوختنی است
کرم شب تاب دگر باشد و پروانه دگر
ای دل افسانه که گفتی و ببردی خوابم
بهر خواب اجلم گوی یک افسانه دگر
به تکلف بشود عشق گران جان خرد
بیهش باده دگر باشد و دیوانه دگر
عاقبت گشت دروغ آنچه گمان می بردند
که چو خسرو نبود عاقل و فرزانه دگر
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
ز آب چشم من هر قطره طوفان دگر باشد
به جز دامان صحرا کاش دامان دگر باشد
چو آیی در دلم، هر داغش آتشخانهای بینی
گلی دارم که هر برگش گلستان دگر باشد
ندانم کز کدامین چاک پیراهن برآرم سر
که هر چاک گریبانم، گریبان دگر باشد
نیندازد به سویم تیر کز حرمان پیکانش
به دل هر لحظه زهرآلود پیکان دگر باشد
دلی دارم که چون سیماب اگر صد پارهاش سازی
پی بسملشدن هر پاره را جان دگر باشد
دگرگون است احوالم عجب دارم که چون قدسی
دلم را طاقت یک روزه حرمان دگر باشد
به جز دامان صحرا کاش دامان دگر باشد
چو آیی در دلم، هر داغش آتشخانهای بینی
گلی دارم که هر برگش گلستان دگر باشد
ندانم کز کدامین چاک پیراهن برآرم سر
که هر چاک گریبانم، گریبان دگر باشد
نیندازد به سویم تیر کز حرمان پیکانش
به دل هر لحظه زهرآلود پیکان دگر باشد
دلی دارم که چون سیماب اگر صد پارهاش سازی
پی بسملشدن هر پاره را جان دگر باشد
دگرگون است احوالم عجب دارم که چون قدسی
دلم را طاقت یک روزه حرمان دگر باشد
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۳۱ - تعریف توکل و قصه رهزن فقیر شده و حال بتپرست تارک دنیا
زندهدلی بهر تماشای هند
رفت ز کشمیر به اقصای هند
راهزنی دید، شده خرقهپوش
لب به جز از ذکر الهی خموش
پختگی از هر طرف آموخته
چون نفس از گام زدن سوخته
وادی تجرید شده منزلش
رنگ تعلق نه در آب و گلش
رایحهای از نفسش مشک ناب
برگ گلی از چمنش آفتاب
در همه دل کرده چو اندیشه جا
با همه چشمی چو نگاه آشنا
فسق به تقویش مبدل شده
آرزوی نفس معطل شده
بسته دلش بر کمر از توبه کیش
عزم جدالش به جدلهای پیش
از عمل خویش گرفته کنار
شسته سیاهی ز بدن صبحوار
کرده به العفو بدل الصبوح
چیده گل توبه ز باغش نصوح
از می حق، مست اناالحق شده
نیستیاش هستی مطلق شده
شسته ز آلودگی نفس، دست
ماهی توفیق فکنده به شست
سوخته اعمال بد خویش را
ساخته مرهم جگر ریش را
آنچه توان گفت ز بد کان شده
کرده و از کرده پشیمان شده
بر زره کینه، تغافلفروش
خرقه رحمت چو سحابش به دوش
دانه تسبیح ز مژگان تر
در کفش از آبله سیرابتر
تافته رو از همه کس بی ریا
وز دو جهان، روی به سوی خدا
کرده سر کوه ندامت مقام
آمده قانع به حلال از حرام
دید جوان زندهدلش خیره ماند
وز روش روشن او تیره ماند
گفت به رهزن که چه حال است این
با همه نقصان، چه کمال است این
سوی ورع گشت که رهبر تو را؟
وز چه شد این ملک مسخر تو را؟
پیشه تو راهزنی بود و بس
بال خود از شهد تو شستی مگس
گشتهای از تیغ به تسبیح شاد
سبحه و تیغت که گرفته و که داد؟
قاید راه تو درین ره که شد؟
مشتری جنس تو در چه که شد؟
بادِ که افشاند بهار تو را؟
سنگ که زد شیشه کار تو را؟
نخل تو را بود جز آتش حرام
گلشن قدسش ز چه رو شد مقام؟
راهزن از وی چو شنید این مقال
دُر ز صدف ریخت به تقریر حال
گفت که روزی به هوای درم
دربدرم داشت سراغ کرم
قامت خود چون علم افراختم
وز مژه چون خامه قدم ساختم
کس خبر از کعبه جودم نداد
راه به بتخانه بخلم فتاد
از در بتخانه درون آمدم
بی درمی یافت که چون آمدم
خانهای از سیم و زر آراسته
بیشتر از خواسته، ناخواسته
رشک خم باده ز یاقوت ناب
روزن او، طعنهزن آفتاب
از زر و سیمش در و دیوار پر
همچو صدف فرش زمینش ز دُر
آب گهر گر حرکت داشتی
ساحتش از سیل بینباشتی
بود در آن خانه بتی از رخام
برهمنی برده به پیشش قیام
ناخنی از پنجه تواناترش
سلسله پا شده موی سرش
رشته جام ساخته زنار او
محض توجه شده در کار او
دل ز خیال همه پرداخته
عشق بتی را بت خود ساخته
بند تحیر زده بر پا و دست
بیحرکت مانده چو بت، بتپرست
گفتمش ای بر سر این گنج امیر
با قدری سیم و زرم دست گیر
رخ ز غم زر شده چون زر مرا
مفلسی آورده بدین در مرا
من ز فراق درمم خوار و زار
خفته تو بر روی درم سکهوار
بخل مکن پیشه به دلسوزیام
بر تو نوشتهست قضا روزیام
عشق درم در دلم افکنده شور
گر تو نبخشی، بستانم به زور
کیسه تهی، دست تهی، دل تهی
نیست در افلاس مرا کوتهی
حسرت زرهای توام کرده داغ
ساخته روشن طمعم را چراغ
من به سوال از وی و او در جواب
لب ز سخن شسته به هفتاد آب
کرده سکوت ابدی اختیار
همچو زبانی که بیفتد ز کار
جامه چو بر قد سوالم ندوخت
چهرهام از آتش کین برفروخت
تا به غضب تیغ برافراشتم
تخم وجودش به عدم کاشتم
بر قفسش تیغ چو روزن گشاد
مرغ دلش در قدم بت فتاد
داعیه کردم که ببینم دلش
تا چه شد از سجده بت حاصلش
دست چو بردم به دل بتپرست
جای دل او بتم آمد به دست
بس که دلش واله و حیران شده
آینه صورت جانان شده
آینهاش لیک همآغوش زنگ
عکس در او مانده چو صورت به سنگ
بر دلش افتاد مرا چون نظر
آتش غیرت ز دلم کرد سر
تیغ فکندم ز میان در زمان
دامن پرهیز زدم بر میان
درصدد ترک مناهی شدم
محرم توفیق الهی شدم
کم ز برهمن نه ای، ای خودپرست
دامن حق را نگذاری ز دست
چند چو بهمان و فلان زیستن؟
کم ز برهمن نتوان زیستن
ای به گمان خوش که مگر عاقلی
غافلی از خود، که عجب غافلی
بر هوس خود چو شکست آوری
دامن معشوق به دست آوری
گرچه به هر حرف نهد خامه سر
لیکن ازان حرف ندارد خبر
واله معشوق شو آیینهوار
کز تو شود صورت او آشکار
چشمه فیض از دل دانا طلب
گوهر سیراب ز دریا طلب
نغمه ناهید ز ناهید پرس
راه به خورشید، ز خورشید پرس
شعله نماید به خود از نور خویش
راه به پروانه مهجور خویش
تا نکند مرغ، غلط، راه باغ
هر طرف افروخته گل صد چراغ
رفت ز کشمیر به اقصای هند
راهزنی دید، شده خرقهپوش
لب به جز از ذکر الهی خموش
پختگی از هر طرف آموخته
چون نفس از گام زدن سوخته
وادی تجرید شده منزلش
رنگ تعلق نه در آب و گلش
رایحهای از نفسش مشک ناب
برگ گلی از چمنش آفتاب
در همه دل کرده چو اندیشه جا
با همه چشمی چو نگاه آشنا
فسق به تقویش مبدل شده
آرزوی نفس معطل شده
بسته دلش بر کمر از توبه کیش
عزم جدالش به جدلهای پیش
از عمل خویش گرفته کنار
شسته سیاهی ز بدن صبحوار
کرده به العفو بدل الصبوح
چیده گل توبه ز باغش نصوح
از می حق، مست اناالحق شده
نیستیاش هستی مطلق شده
شسته ز آلودگی نفس، دست
ماهی توفیق فکنده به شست
سوخته اعمال بد خویش را
ساخته مرهم جگر ریش را
آنچه توان گفت ز بد کان شده
کرده و از کرده پشیمان شده
بر زره کینه، تغافلفروش
خرقه رحمت چو سحابش به دوش
دانه تسبیح ز مژگان تر
در کفش از آبله سیرابتر
تافته رو از همه کس بی ریا
وز دو جهان، روی به سوی خدا
کرده سر کوه ندامت مقام
آمده قانع به حلال از حرام
دید جوان زندهدلش خیره ماند
وز روش روشن او تیره ماند
گفت به رهزن که چه حال است این
با همه نقصان، چه کمال است این
سوی ورع گشت که رهبر تو را؟
وز چه شد این ملک مسخر تو را؟
پیشه تو راهزنی بود و بس
بال خود از شهد تو شستی مگس
گشتهای از تیغ به تسبیح شاد
سبحه و تیغت که گرفته و که داد؟
قاید راه تو درین ره که شد؟
مشتری جنس تو در چه که شد؟
بادِ که افشاند بهار تو را؟
سنگ که زد شیشه کار تو را؟
نخل تو را بود جز آتش حرام
گلشن قدسش ز چه رو شد مقام؟
راهزن از وی چو شنید این مقال
دُر ز صدف ریخت به تقریر حال
گفت که روزی به هوای درم
دربدرم داشت سراغ کرم
قامت خود چون علم افراختم
وز مژه چون خامه قدم ساختم
کس خبر از کعبه جودم نداد
راه به بتخانه بخلم فتاد
از در بتخانه درون آمدم
بی درمی یافت که چون آمدم
خانهای از سیم و زر آراسته
بیشتر از خواسته، ناخواسته
رشک خم باده ز یاقوت ناب
روزن او، طعنهزن آفتاب
از زر و سیمش در و دیوار پر
همچو صدف فرش زمینش ز دُر
آب گهر گر حرکت داشتی
ساحتش از سیل بینباشتی
بود در آن خانه بتی از رخام
برهمنی برده به پیشش قیام
ناخنی از پنجه تواناترش
سلسله پا شده موی سرش
رشته جام ساخته زنار او
محض توجه شده در کار او
دل ز خیال همه پرداخته
عشق بتی را بت خود ساخته
بند تحیر زده بر پا و دست
بیحرکت مانده چو بت، بتپرست
گفتمش ای بر سر این گنج امیر
با قدری سیم و زرم دست گیر
رخ ز غم زر شده چون زر مرا
مفلسی آورده بدین در مرا
من ز فراق درمم خوار و زار
خفته تو بر روی درم سکهوار
بخل مکن پیشه به دلسوزیام
بر تو نوشتهست قضا روزیام
عشق درم در دلم افکنده شور
گر تو نبخشی، بستانم به زور
کیسه تهی، دست تهی، دل تهی
نیست در افلاس مرا کوتهی
حسرت زرهای توام کرده داغ
ساخته روشن طمعم را چراغ
من به سوال از وی و او در جواب
لب ز سخن شسته به هفتاد آب
کرده سکوت ابدی اختیار
همچو زبانی که بیفتد ز کار
جامه چو بر قد سوالم ندوخت
چهرهام از آتش کین برفروخت
تا به غضب تیغ برافراشتم
تخم وجودش به عدم کاشتم
بر قفسش تیغ چو روزن گشاد
مرغ دلش در قدم بت فتاد
داعیه کردم که ببینم دلش
تا چه شد از سجده بت حاصلش
دست چو بردم به دل بتپرست
جای دل او بتم آمد به دست
بس که دلش واله و حیران شده
آینه صورت جانان شده
آینهاش لیک همآغوش زنگ
عکس در او مانده چو صورت به سنگ
بر دلش افتاد مرا چون نظر
آتش غیرت ز دلم کرد سر
تیغ فکندم ز میان در زمان
دامن پرهیز زدم بر میان
درصدد ترک مناهی شدم
محرم توفیق الهی شدم
کم ز برهمن نه ای، ای خودپرست
دامن حق را نگذاری ز دست
چند چو بهمان و فلان زیستن؟
کم ز برهمن نتوان زیستن
ای به گمان خوش که مگر عاقلی
غافلی از خود، که عجب غافلی
بر هوس خود چو شکست آوری
دامن معشوق به دست آوری
گرچه به هر حرف نهد خامه سر
لیکن ازان حرف ندارد خبر
واله معشوق شو آیینهوار
کز تو شود صورت او آشکار
چشمه فیض از دل دانا طلب
گوهر سیراب ز دریا طلب
نغمه ناهید ز ناهید پرس
راه به خورشید، ز خورشید پرس
شعله نماید به خود از نور خویش
راه به پروانه مهجور خویش
تا نکند مرغ، غلط، راه باغ
هر طرف افروخته گل صد چراغ
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۶ - حکایت
شنیدم تهی دست بی حاصلی
شنید این حکایت ز صاحبدلی
که پیری چو برد از زلیخا توان
خدنگ قدش حلقه شد چون کمان
عزیزی به ذلّت کشید و به رنج
به ششدر فکندش سرای سپنج
ز باد خزان خشک شد گلشنش
نگشتی یکی زاغ پیرامنش
گل افسرده شد، عندلیبی نماند
در ایّام سختی حبیبی نماند
شد آخر پس از عیش ناز ملوک
رگش رشته، جسم نزارش چو دوک
گذشت آن جوانیّ و جاه خطیر
به مصر اندرش، نام شد گنده پیر
از آن آتش داغ پرور همان
بجا مانده بودش شراری به جان
برآورده غم، گرچه دود از سرش
ولی بود گرمی به خاکسترش
بر آرد ز پا خار را هر کسی
خلد چون به دل، کار دارد بسی
به زاری همی گفت و خون می گریست
که مسکین تر از بنده امروز کیست؟
ز هر سو چو بخت دژم در ببست
پس زانوی نامرادی نشست
گشود اختر از بسته کارش گِره
عطارد قلم راند و مَه گفت زِه
در آن بی کسی عشق دستش گرفت
فرازندگی بخت پستش گرفت
شب تیره بختی برفت از سرش
درآمد چو خورشید یار از درش
ز صبح جوانی برومند شد
شب تار غم رفت خُرسند شد
چو صاحبدل این قصّه انجام داد
تهیدست سرگشته را کام داد
شراری به خاطر فتادش ز عشق
دم گرم او یاد دادش ز عشق
پس از هفته، کارش به جایی رسید
که خلق از درش یافتندی امید
مرا هم به لب حرف عشق است از آن
که شاید برآرم بهار از خزان
لبم زین ترنّم مسیحا شود
دل مردهای شاید احیا شود
روان، دارد از عشق پایندگی
که عشق است سرچشمه زندگی
حزین، از غم دل نوایی بزن
دل آسودگان را صلایی بزن
تو خامش چو گشتی کس امروز نیست
نوازندهٔ ساز جانسوز کیست؟
اگر خامه افکند سعدی ز دست
نیِ خوش نوای تو در پنجه هست
بود اختر سعد، یاری دهت
زهت تا به گوش و کمان در زهت
و گر می دهد خمسه از گنجه یاد
نی نغمه سنج تو در پنجه باد
کنی تازه تا خمسهٔ گنجوی
شرابت کهن باد و رایت قوی
شنید این حکایت ز صاحبدلی
که پیری چو برد از زلیخا توان
خدنگ قدش حلقه شد چون کمان
عزیزی به ذلّت کشید و به رنج
به ششدر فکندش سرای سپنج
ز باد خزان خشک شد گلشنش
نگشتی یکی زاغ پیرامنش
گل افسرده شد، عندلیبی نماند
در ایّام سختی حبیبی نماند
شد آخر پس از عیش ناز ملوک
رگش رشته، جسم نزارش چو دوک
گذشت آن جوانیّ و جاه خطیر
به مصر اندرش، نام شد گنده پیر
از آن آتش داغ پرور همان
بجا مانده بودش شراری به جان
برآورده غم، گرچه دود از سرش
ولی بود گرمی به خاکسترش
بر آرد ز پا خار را هر کسی
خلد چون به دل، کار دارد بسی
به زاری همی گفت و خون می گریست
که مسکین تر از بنده امروز کیست؟
ز هر سو چو بخت دژم در ببست
پس زانوی نامرادی نشست
گشود اختر از بسته کارش گِره
عطارد قلم راند و مَه گفت زِه
در آن بی کسی عشق دستش گرفت
فرازندگی بخت پستش گرفت
شب تیره بختی برفت از سرش
درآمد چو خورشید یار از درش
ز صبح جوانی برومند شد
شب تار غم رفت خُرسند شد
چو صاحبدل این قصّه انجام داد
تهیدست سرگشته را کام داد
شراری به خاطر فتادش ز عشق
دم گرم او یاد دادش ز عشق
پس از هفته، کارش به جایی رسید
که خلق از درش یافتندی امید
مرا هم به لب حرف عشق است از آن
که شاید برآرم بهار از خزان
لبم زین ترنّم مسیحا شود
دل مردهای شاید احیا شود
روان، دارد از عشق پایندگی
که عشق است سرچشمه زندگی
حزین، از غم دل نوایی بزن
دل آسودگان را صلایی بزن
تو خامش چو گشتی کس امروز نیست
نوازندهٔ ساز جانسوز کیست؟
اگر خامه افکند سعدی ز دست
نیِ خوش نوای تو در پنجه هست
بود اختر سعد، یاری دهت
زهت تا به گوش و کمان در زهت
و گر می دهد خمسه از گنجه یاد
نی نغمه سنج تو در پنجه باد
کنی تازه تا خمسهٔ گنجوی
شرابت کهن باد و رایت قوی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
بچشم من ز دگر روزها فزون شده یی
نظر در آینه افگن ببین که چون شده یی
دگر بدیده چنانی که دل گمان دارد
که حالی از چمن ای تازه گل برون شده یی
شدم بیک نظر از هوش، وه که چون شد حال
بمجلسی که بدین تازگی درون شده یی
چه رنگ و بوست که دیگر ز دیدنش داغم
بخون کیست کزینگونه لاله گون شده یی
چنان بگریه ی من خنده می زنی که مگر
نه ارغوانی ازین قطره های خون شده یی
رهم زدی بسخن الله این چه شیرینیست
که دلفریب تر از شکر و فسون شده یی
ز غیرت که فغانی بخود زدی آتش
بگو چه شد که همه آفت و جنون شده یی
نظر در آینه افگن ببین که چون شده یی
دگر بدیده چنانی که دل گمان دارد
که حالی از چمن ای تازه گل برون شده یی
شدم بیک نظر از هوش، وه که چون شد حال
بمجلسی که بدین تازگی درون شده یی
چه رنگ و بوست که دیگر ز دیدنش داغم
بخون کیست کزینگونه لاله گون شده یی
چنان بگریه ی من خنده می زنی که مگر
نه ارغوانی ازین قطره های خون شده یی
رهم زدی بسخن الله این چه شیرینیست
که دلفریب تر از شکر و فسون شده یی
ز غیرت که فغانی بخود زدی آتش
بگو چه شد که همه آفت و جنون شده یی
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۷
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
دهم دو ملک به یک نغمه رباب عوض
کنم به سایه ابری صد آفتاب عوض
ز قید خانقهم دل گرفته دیر کجاست؟
که زهد ناب کنم با شراب ناب عوض
سبویم از چه زمزم شکسته می آید
به گردن خم می افکنم طناب عوض
دلی ز بادیه کعبه تشنه تر دارم
روم به دیر به طوفان کنم شراب عوض
طمع که سر به زمین داد آبرویم را
به جوی حاصلم آرد به جرعه آب عوض
فلک که پرده ز چشم حسود دور انداخت
ز تاب می فکند بر رخم نقاب عوض
عمارت دل من دور چرخ برهم زد
که نیست مایه صد گنج این خراب عوض
به مدعای دل خود کجا رسم؟ هیهات
که صد سؤال مرا نیست یک جواب عوض
کنون دل و خرد از خواب چشم بگشایند
که رفت دیده سوداییم به خواب عوض
نماند مایه «نظیری » قناعت اکسیر است
مجو جز از در همت به هیچ باب عوض
کنم به سایه ابری صد آفتاب عوض
ز قید خانقهم دل گرفته دیر کجاست؟
که زهد ناب کنم با شراب ناب عوض
سبویم از چه زمزم شکسته می آید
به گردن خم می افکنم طناب عوض
دلی ز بادیه کعبه تشنه تر دارم
روم به دیر به طوفان کنم شراب عوض
طمع که سر به زمین داد آبرویم را
به جوی حاصلم آرد به جرعه آب عوض
فلک که پرده ز چشم حسود دور انداخت
ز تاب می فکند بر رخم نقاب عوض
عمارت دل من دور چرخ برهم زد
که نیست مایه صد گنج این خراب عوض
به مدعای دل خود کجا رسم؟ هیهات
که صد سؤال مرا نیست یک جواب عوض
کنون دل و خرد از خواب چشم بگشایند
که رفت دیده سوداییم به خواب عوض
نماند مایه «نظیری » قناعت اکسیر است
مجو جز از در همت به هیچ باب عوض
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
از ملامت خانه ام آرامگاه گل شود
جغد در ویرانه من آید و بلبل شود
دست نومیدی پریشان خاطریهای مرا
جمع اگر سازد به دوش آرزو کاکل شود
گر شود روشن چراغم شاخ گل گردد پدید
ور شود خاموش دودش دسته سنبل شود
میگزد لبهای دامن پای خواب آلوده را
آستین سیلی زند دستی که دور از پل شود
ناخدا را سیدا از شور بحر اندیشه نیست
موجهای پر خطر دریا دلان را پل شود
جغد در ویرانه من آید و بلبل شود
دست نومیدی پریشان خاطریهای مرا
جمع اگر سازد به دوش آرزو کاکل شود
گر شود روشن چراغم شاخ گل گردد پدید
ور شود خاموش دودش دسته سنبل شود
میگزد لبهای دامن پای خواب آلوده را
آستین سیلی زند دستی که دور از پل شود
ناخدا را سیدا از شور بحر اندیشه نیست
موجهای پر خطر دریا دلان را پل شود
احمد شاملو : ترانههای کوچک غربت
رستاخیز
سهراب سپهری : شرق اندوه
بودهی - Bodhi
آنی بود ، در ها وا شده بود .
برگی نه ، شاخی نه ، باغ فنا پیدا شده بود.
مرغان مکان خاموش ، این خاموش ، آن خاموش . خاموشی
گویا شده بود.
آن پهنه چه بود : با میشی ، گرگی همپا شده بود.
نقش صدا کم رنگ ، نقش ندا کم رنگ .پرده مگر تا
شده بود؟
من رفته ، ما بی ما شده بود.
زیبایی تنهاشده بود.
هر رودی ، دریا،
هر بودی ، بودا شده بود.
برگی نه ، شاخی نه ، باغ فنا پیدا شده بود.
مرغان مکان خاموش ، این خاموش ، آن خاموش . خاموشی
گویا شده بود.
آن پهنه چه بود : با میشی ، گرگی همپا شده بود.
نقش صدا کم رنگ ، نقش ندا کم رنگ .پرده مگر تا
شده بود؟
من رفته ، ما بی ما شده بود.
زیبایی تنهاشده بود.
هر رودی ، دریا،
هر بودی ، بودا شده بود.
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳۵