عبارات مورد جستجو در ۶۰ گوهر پیدا شد:
فردوسی : منوچهر
بخش ۲۰
چنین گفت پس شاه گردن فراز
کزین هر چه گفتید دارید راز
بخواند آن زمان زال را شهریار
کزو خواست کردن سخن خواستار
بدان تا بپرسند ازو چند چیز
نهفته سخنهای دیرینه نیز
نشستند بیدار دل بخردان
همان زال با نامور موبدان
بپرسید مر زال را موبدی
ازین تیزهش راه بین بخردی
که از ده و دو تای سرو سهی
که رستست شاداب با فرهی
ازان بر زده هر یکی شاخ سی
نگردد کم و بیش در پارسی
دگر موبدی گفت کای سرفراز
دو اسپ گرانمایه و تیزتاز
یکی زان به کردار دریای قار
یکی چون بلور سپید آبدار
بجنبید و هر دو شتابنده‌اند
همان یکدیگر را نیابنده‌اند
سدیگر چنین گفت کان سی سوار
کجا بگذرانند بر شهریار
یکی کم شود باز چون بشمری
همان سی بود باز چون بنگری
چهارم چنین گفت کان مرغزار
که بینی پر از سبزه و جویبار
یکی مرد با تیز داسی بزرگ
سوی مرغزار اندر آید سترگ
همی بدرود آن گیا خشک و تر
نه بردارد او هیچ ازان کار سر
دگر گفت کان برکشیده دو سرو
ز دریای با موج برسان غرو
یکی مرغ دارد بریشان کنام
نشیمش به شام آن بود این به بام
ازین چون بپرد شود برگ خشک
بران بر نشیند دهد بوی مشک
ازان دو همیشه یکی آبدار
یکی پژمریده شده سوگوار
بپرسید دیگر که بر کوهسار
یکی شارستان یافتم استوار
خرامند مردم ازان شارستان
گرفته به هامون یکی خارستان
بناها کشیدند سر تا به ماه
پرستنده گشتند و هم پیشگاه
وزان شارستان شان به دل نگذرد
کس از یادکردن سخن نشمرد
یکی بومهین خیزد از ناگهان
بر و بومشان پاک گردد نهان
بدان شارستان‌شان نیاز آورد
هم اندیشگان دراز آورد
به پرده درست این سخنها بجوی
به پیش ردان آشکارا بگوی
گر این رازها آشکارا کنی
ز خاک سیه مشک سارا کنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵
گر ماه شب افروزان روپوش روا دارد
گیرم که بپوشد رو بو را چه دوا دارد؟
گر نیز بپوشد رو ور نیز ببرد بو
از خنبش روحانی صد گونه گوا دارد
آن مه چو گریزانه آید سپس خانه
لیکن دل دیوانه صد گونه دغا دارد
غم گر چه بود دشمن گوید سر او با من
با مرغ دلم گوید کو دام کجا دارد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۴
از دل رفته نشان می‌آید
بوی آن جان و جهان می‌آید
نعره و غلغله آن مستان
آشکارا و نهان می‌آید
گوهر از هر طرفی می‌تابد
پای کوبان سوی جان می‌آید
از در مشعله داران فلک
آتش دل به دهان می‌آید
جان پروانه میان می‌بندد
شمع روشن به میان می‌آید
آفتابی که ز ما پنهان بود
سوی ما نورفشان می‌آید
تیر از غیب اگر پران نیست
پس چرا بانگ کمان می‌آید؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۴
به دلجویی و دلداری درآمد یار پنهانک
شب آمد چون مه تابان شه خون خوار پنهانک
دهان بر می‌نهاد او دست، یعنی دم مزن، خامش
و می‌فرمود چشم او درآ در کار پنهانک
چو کرد آن لطف او مستم، در گلزار بشکستم
همی‌دزدیدم آن گل‌ها، از آن گلزار پنهانک
بدو گفتم که ای دلبر چه مکرانگیز و عیاری
برانگیزان یکی مکری خوش ای عیار پنهانک
بنه بر گوش من آن لب، اگر چه خلوتست و شب
مهل تا برزند بادی بر آن اسرار پنهانک
از آن اسرار عاشق کش، مشو امشب مها خامش
نوای چنگ عشرت را، بجنبان تار پنهانک
بده ای دلبر خندان، به رسم صدقه پنهان
از آن دو لعل جان افزای شکربار پنهانک
که غمازان همه مستند اندر خواب، گفت آری
ولیکن هست از این مستان یکی هشیار پنهانک
مکن ای شمس تبریزی چنین تندی، چنین تیزی
کجا یابم تو را ای شاه، دیگربار پنهانک؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۸۹ - صفت آن مسجد کی عاشق‌کش بود و آن عاشق مرگ‌جوی لا ابالی کی درو مهمان شد
یک حکایت گوش کن ای نیک‌پی
مسجدی بد بر کنار شهر ری
هیچ کس در وی نخفتی شب ز بیم
که نه فرزندش شدی آن شب یتیم
بس که اندر وی غریب عور رفت
صبح دم چون اختران در گور رفت
خویشتن را نیک ازین آگاه کن
صبح آمد خواب را کوتاه کن
هر کسی گفتی که پریانند تند
اندرو مهمان کشان با تیغ کند
آن دگر گفتی که سحر است و طلسم
کین رصد باشد عدو جان و خصم
آن دگر گفتی که بر نه نقش فاش
بر درش کی میهمان این جا مباش
شب مخسپ این جا اگر جان بایدت
ورنه مرگ این جا کمین بگشایدت
وان یکی گفتی که شب قفلی نهید
غافلی کآید شما کم ره دهید
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۰۷ - تمثیل موبد چهارم
چهارم مرد موبد گفت کاین راز
به شخصی ماند اندر حجله ناز
عروسی در کنارش خوب چون ماه
بدو در یافته دیوانگی راه
نه بتوان خاطر از خوبیش پرداخت
نه از دیوانگی با وی توان ساخت
هم آخر چون شود دیوانگی چیر
گریزد مرد از او چون آهو از شیر
در این اندیشه لختی قصه راندند
ورق نادیده حرفی چند خواندند
چو می‌مردند می‌گفتند هیهات
کزین بازیچه دور افتاد شهمات
ز مرده هر کسی افسانه راند
نمرده راز مرده کس نداند
مگر پیغمبران کایشان امینند
به نامحرم نگویند آنچه بینند
عطار نیشابوری : پرسش مرغان
حکایت اسکندر که خود به رسولی می‌رفت
گفت چون اسکندر آن صاحب قبول
خواستی جایی فرستادن رسول
چون رسد آخر خود آن شاه جهان
جامه پوشیدی و خود رفتی نهان
پس بگفتی آنچ کس نشنوده است
گفتی اسکندر چنین فرموده است
در همه عالم نمی‌دانست کس
کین رسول اسکندر است آنجا و بس
هیچ کس چون چشم اسکندر نداشت
گرچه گفت اسکندر و باور نداشت
هست راهی سوی هر دل شاه را
لیک ره نبود دل گم راه را
گر برون حجره شد بیگانه بود
غم مخور خوردی درون هم خانه بود
عطار نیشابوری : پرسش مرغان
حکایت محمود و ایاز
چون ایاز از چشم بد رنجور شد
عافیت از چشم سلطان دور شد
ناتوان بر بستر زاری فتاد
در بلا و رنج و بیماری فتاد
چون خبر آمد به محمود از ایاس
خادمی را خواند شاه حق شنای
گفت می‌رو تا به نزدیک ایاز
پس بدو گوی ای ز شه افتاده باز
دور از روی تو زان دورم ز تو
کز غم رنج تو رنجورم ز تو
تا که رنجوری تو فکرت می‌کنم
تا تو رنجوری ندانم یا منم
گر تنم دور اوفتاد از هم نفس
جان مشتاقم بدو نزدیک و بس
مانده‌ام مشتاق جانی از تو من
نیستم غایب زمانی از تو من
چشم بد بدکاری بسیار کرد
نازنینی را چو تو بیمار کرد
این بگفت و گفت در ره زود رو
همچو آتش آی و همچون دود رو
پس مکن در ره توقف زینهار
همچو آب از برق می‌رو برق‌وار
گر کنی در راه یک ساعت درنگ
ما دو عالم بر تو گردانیم تنگ
خادم سرگشته در راه ایستاد
تا به نزدیک ایاز آمد چو باد
دید سلطان را نشسته پیش او
مضطرب شد عقل دوراندیش او
لرزه بر اندام خادم اوفتاد
گوییا در رنج دایم اوفتاد
گفت، با شه چون توان آویختن
این زمان خونم بخواهد ریختن
خورد سوگندان که در ره هیچ جای
نه باستادم نه بنشستم ز پای
من ندانم ذره‌ای تا پادشاه
پیش از من چون رسید این جایگاه
شه اگر دارد اگر نه باورم
گر درین تقصیر کردم کافرم
شاه گفتش نیستی محرم درین
کی بری تو راه‌ای خادم درین
من رهی دزدیده دارم سوی او
زانک نشکیبم دمی بی‌روی او
هر زمان زان ره بدو آیم نهان
تا خبر نبود کسی را در جهان
راه دزدیده میان ما بسیست
رازها در ضمن جان مابسیست
از برون گرچه خبر خواهم ازو
در درون پرده آگاهم ازو
راز اگر می‌پوشم از بیرونیان
در درون با اوست جانم در میان
چون همه مرغان شنودند این سخن
نیک پی بردند اسرار کهن
جمله با سیمرغ نسبت یافتند
لاجرم در سیر رغبت یافتند
زین سخن یکسر به ره بازآمدند
جمله همدرد و هم آواز آمدند
زو بپرسیدند کای استاد کار
چون دهیم آخر درین ره داد کار
زانک نبود در چنین عالی مقام
از ضعیفان این روش هرگز تمام
عطار نیشابوری : بیان وادی حیرت
حکایت دختر پادشاه که بر غلامی شیفته شد و تحیر غلام پس از وصل در عالم بی‌خبری
خسروی کافاق در فرمانش بود
دختری چون ماه در ایوانش بود
از نکویی بود آن رشک پری
یوسف و چاه و زنخدان بر سری
طرهٔ او صد دل مجروح داشت
هر سرمویش رگی با روح داشت
ماه رویش مثل فردوس آمده
وانگه از ابروش در قوس آمده
چون ز قوسش تیر پران آمدی
قاب قوسینش ثنا خوان آمدی
نرگس مستش ز مژگان خار را
در ره افکندی بسی هشیار را
روی آن عذر اوش خورشید چهر
هفده عذرا برده از ماه سپهر
در دو یاقوتش که جان را قوت بود
دایما روح القدس مبهوت بود
چون بخندیدی لبش، آب حیات
تشنه مردی وز لبش جستی زکات
هرکه کردی در زنخدانش نگاه
اوفتادی سرنگون در قعر چاه
هرکه صید روی چون ماهش شدی
بی رسن حالی فرو چاهش شدی
آمدی القصه پیش پادشاه
از پی خدمت غلامی همچو ماه
چه غلامی، آنک داد او از جمال
مهر و مه راهم محاق و هم زوال
در بسیط عالمش همتا نبود
مثل او در حسن سر غوغا نبود
صد هزاران خلق در بازار و کوی
خیره ماندندی در آن خورشید روی
کرد روزی از قضا دختر نگاه
دید روی آن غلام پادشاه
دل ز دستش رفت و در خون اوفتاد
عقل او از پرده بیرون اوفتاد
عقل رفت و عشق بر وی زور یافت
جان شیرینش به تلخی شور یافت
مدتی با خویشتن اندیشه کرد
عاقبت هم بی‌قراری پیشه کرد
می‌گداخت از شوق و می‌سوخت از فراق
در گداز و سوز دل پر اشتیاق
بود او را ده کنیزک مطربه
در اغانی سخت عالی مرتبه
جمله موسیقار زن، بلبل سرای
لحن داودی ایشان جان فزای
حال خود در حال با ایشان بگفت
ترک نام و ننگ و ترک جان بگفت
هرکرا شد عشق جانان آشکار
جان چنان جایی کجا آید بکار
گفت اگر عشقم بگویم با غلام
در غلط افتد که هم نبود تمام
حشمتم را هم زیان دارد بسی
کی غلامی را رسد چون من کسی
ور نگویم قصهٔ خود آشکار
در پس پرده بمیرم زار زار
صد کتاب صبر بر خود خوانده‌ام
چون کنم، بی‌صبرم و درمانده‌ام
آن همی خواهم کزان سرو سهی
بهره یابم او نیابد آگی
گر چنین مقصود من حاصل شود
کار جان من به کام دل شود
چون خوش آواز آن شنودند این سخن
جمله گفتندش که دل ناخوش مکن
ما به شب پیش تو آریمش نهان
آن چنان کو را خبر نبود از آن
یک کنیزک شد نهان پیش غلام
گفت حالی تا میش آورد و جام
داروی بی‌هوشیش در می فکند
لاجرم بی‌خویشیش در وی فکند
چون بخورد آن می غلام از خویش شد
کار آن زیبا کنیزک پیش شد
روز تا شب آن غلام سیم بر
بود مست و از دو عالم بی‌خبر
چون شب آمد آن کنیزان آمدند
پیش او افتان و خیزان آمدند
پس نهادند آن زمان بر بسترش
در نهان بردند پیش دخترش
زود بر تخت زرش بنشاندند
جوهرش بر فرق می‌افشاندند
نیم شب چون نیم مستی آن غلام
چشم چون نرگس گشاد از هم تمام
دید قصری همچو فردوس آن نگار
تخت زرین از کنارش تا کنار
عنبرین دو شمع برافروختند
همچو هیزم عود برهم سوختند
برکشیده آن بتان یک سر سماع
عقل جان را کرده، جان تن را وداع
بود آن شب می میان جمع در
همچو خورشیدی به نور شمع در
در میان آن همه خوشی و کام
گم شده در چهرهٔ دختر غلام
مانده بود او خیره، نه عقل و نه جان
نه درین عالم به معنی نه در آن
سینه پر عشق و زفان لال آمده
جان او از ذوق در حال آمده
چشم بر رخسارهٔ دل‌دار داشت
گوش بر آواز موسیقار داشت
هم مشامش بوی عنبر یافته
هم دهانش آتش‌تر یافته
دخترش در حال جام می بداد
نقل می را بوسه‌ای در پی بداد
چشم او در چهرهٔ جانان بماند
در رخ دختر همی حیران بماند
چون نمی‌آمد زفانش کارگر
اشک می‌بارید و می‌خارید سر
هر زمان آن دختر همچون نگار
اشک بر رویش فشاندی صد هزار
گه لبش را بوسه دادی چون شکر
گه نمک در بوسه کردی بی‌جگر
گه پریشان کرد زلف سرکشش
گاه گم شد در دو جادوی خوشش
وان غلام مست پیش دل نواز
مانده بد با خود نه بی‌خود چشم باز
هم درین نظاره می‌بود آن غلام
تا برآمد صبح از مشرق تمام
چون برآمد صبح و باد صبح جست
از خرابی شد غلام اینجا ز دست
چون به خفت آنجا غلام سرفراز
زود بردندش بجای خویش باز
بعد از آن چون آن غلام سیم بر
یافت آخر اندکی از خود خبر
شور آورد و ندانستش چه بود
بودنی چون بود از آن سوزش چه سود
گرچه هیچ آبی نبودش بر جگر
آب او بگذشت از بالای سر
دست در زد جامه بر تن چاک کرد
موی بر هم کند و سر بر خاک کرد
قصه پرسیدند از آن شمع طراز
گفت نتوانم نمود این قصه باز
آنچ من دیدم عیان مست و خراب
هیچ کس هرگز نبیند آن به خواب
آنچ تنها بر من حیران گذشت
بر کسی هرگز ندانم آن گذشت
آنچ من دیدم نیارم گفت باز
زین عجایب‌تر نبیند هیچ راز
هر کسی گفتند آخر اندکی
با خود آی و بازگو از صد یکی
گفت من درمانده‌ام چون دیگری
کان همه من دیده‌ام یا دیگری
هیچ نشنیدم چو بشنیدم همه
من ندیدم گرچه من دیدم همه
غافلی گفتش که خوابی دیده‌ای
کین چنین دیوانه و شوریده‌ای
گفت من آگه نیم پنداریی
تا که خوابم بود یا بیداریی
من ندانم کان به مستی دیده‌ام
یا به هشیاری صفت بشنیده‌ام
زین عجب‌تر حال نبود در جهان
حالتی نه آشکارا نه نهان
نه توانم گفت و نه خاموش بود
نه میان این و آن مدهوش بود
نه زمانی محو می‌گردد ز جان
نه از و یک ذره می‌یابم نشان
دیده‌ام صاحب جمالی از کمال
هیچ کس می‌نبودش در هیچ حال
چیست پیش چهرهٔ او آفتاب
ذرهٔ والله اعلم باالصواب
چون نمی‌دانم چه گویم بیش ازین
گرچه او را دیده‌ام من پیش ازین
من چو او را دیده یا نادیده‌ایم
در میان این و آن شوریده‌ام
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵
ای کبک شکار نیست جز باز ترا
بر اوج فلک باشد پرواز ترا
زان می‌نتوان شناختن راز ترا
در پرده کسی نیست هم آواز ترا
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
کرده‌است یا قاصد نهان مکتوب جانان در بغل
یا درجی از مشک ختن کرده است پنهان در بغل
در مصر یوسف زینهار آغوش مگشا بهر کس
یک بار دیگر گیردت تا پیر کنعان در بغل
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵۸
رازی که به شب لب تو گوید با من
گفتار زبان نگرددش پیرامن
زان سر به گریبان سخن برنارد
پیراهن حرف تنگ دارد دامن
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۹۹
اندر شش و چار غایب آید ناگاه
در هشت و دو اسب خویش دارد کوتاه
در هفتم و سوم بفرستد چیزی
اندر نه و پنچ و یک بپردازد راه
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۰
لنگ دونده‌ست، گوش نی و سخنیاب
گنگ فصیح است، چشم نی و جهان بین
تیزی شمشیر دارد و روش مار
کالبد عاشقان و گونهٔ غمگین
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۶۹
چشم خونین همه شب قامت شب پیمایم
تا ز خونین جگرش لعل قبا آرایم
ریسمان از رگ جان سازم و سوزن ز مژه
دیده را دوختن لعل قبا فرمایم
اول از عودم خائیدهٔ دندان کسان
آخر از سوختهٔ عالم دندان خایم
گر به من دندان کردند سپید این رمزی است
کاول و آخر دندان کسان را شایم
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰۱
دیروز که در سرای عالی بودی
رمزی گفتی اشارتی فرمودی
گر هست بده ورنه در آن بند مباش
انگار که از من این سخن نشنودی
اوحدی مراغه‌ای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۷
ای راه خلل ز چار قسمت بسته
داننده ز روح نقش جسمت بسته
صندوق طلسم را همی مانی تو
صد گنج گشاده در طلسمت بسته
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۷۰۷
کدام دیدهٔ بد در کمین این باغ است ؟
که بی‌نسیم، گل از شاخسار می‌ریزد
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۱۰۴
چون جملهٔ راه، کاروان من و تست
هر جا که سیاهیییست زان من و تست
پس پردهٔ من مدر که هر جرم که رفت
سرّیست که در پرده میان من و تست
عطار نیشابوری : باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان
شمارهٔ ۵۲
سرّی که دلِ دو کَوْن خون داند کرد
گفتی دلم از پرده برون داند کرد
نابینایی نیم شبی در بُنِ چاه
مویی به هزار شاخ چون داند کرد