عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۹
فردوسی : منوچهر
بخش ۱۳
چو آمد ز درگاه مهراب شاد
همی کرد از زال بسیار یاد
گرانمایه سیندخت را خفته دید
رخش پژمریده دل آشفته دید
بپرسید و گفتا چه بودت بگوی
چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی
چنین داد پاسخ به مهراب باز
که اندیشه اندر دلم شد دراز
ازین کاخ آباد و این خواسته
وزین تازی اسپان آراسته
وزین بندگان سپهبدپرست
ازین تاج و این خسروانی نشست
وزین چهره و سرو بالای ما
وزین نام و این دانش و رای ما
بدین آبداری و این راستی
زمان تا زمان آورد کاستی
به ناکام باید به دشمن سپرد
همه رنج ما باد باید شمرد
یکی تنگ تابوت ازین بهر ماست
درختی که تریاک او زهر ماست
بکشتیم و دادیم آبش به رنج
بیاویختیم از برش تاج و گنج
چو بر شد به خورشید و شد سایهدار
به خاک اندر آمد سر مایهدار
برینست فرجام و انجام ما
بدان تا کجا باشد آرام ما
به سیندخت مهراب گفت این سخن
نوآوردی و نو نگردد کهن
سرای سپنجی بدین سان بود
خرد یافته زو هراسان بود
یکی اندر آید دگر بگذرد
گذر نی که چرخش همی بسپرد
به شادی و انده نگردد دگر
برین نیست پیکار با دادگر
بدو گفت سیندخت این داستان
بروی دگر بر نهد باستان
خرد یافته موبد نیک بخت
به فرزند زد داستان درخت
زدم داستان تا ز راه خرد
سپهبد به گفتار من بنگرد
فرو برد سرو سهی داد خم
به نرگس گل سرخ را داد نم
که گردون به سر بر چنان نگذرد
که ما را همی باید ای پرخرد
چنان دان که رودابه را پور سام
نهانی نهادست هر گونه دام
ببردست روشن دلش را ز راه
یکی چاره مان کرد باید نگاه
بسی دادمش پند و سودش نکرد
دلش خیره بینم همی روی زرد
چو بشنید مهراب بر پای جست
نهاد از بر دست شمشیر دست
تنش گشت لرزان و رخ لاجورد
پر از خون جگر دل پر از باد سرد
همی گفت رودابه را رود خون
بروی زمین بر کنم هم کنون
چو این دید سیندخت برپای جست
کمر کرد بر گردگاهش دو دست
چنین گفت کز کهتر اکنون یکی
سخن بشنو و گوش دار اندکی
ازان پس همان کن که رای آیدت
روان و خرد رهنمای آیدت
بپیچید و بنداخت او را بدست
خروشی برآورد چون پیل مست
مرا گفت چون دختر آمد پدید
ببایستش اندر زمان سر برید
نکشتم بگشتم ز راه نیا
کنون ساخت بر من چنین کیمیا
پسر کو ز راه پدر بگذرد
دلیرش ز پشت پدر نشمرد
همم بیم جانست و هم جای ننگ
چرا بازداری سرم را ز جنگ
اگر سام یل با منوچهر شاه
بیابند بر ما یکی دستگاه
ز کابل برآید به خورشید دود
نه آباد ماند نه کشت و درود
چنین گفت سیندخت با مرزبان
کزین در مگردان به خیره زبان
کزین آگهی یافت سام سوار
به دل ترس و تیمار و سختی مدار
وی از گرگساران بدین گشت باز
گشاده شدست این سخن نیست راز
چنین گفت مهراب کای ماهروی
سخن هیچ با من به کژی مگوی
چنین خود کی اندر خورد با خرد
که مر خاک را باد فرمان برد
مرا دل بدین نیستی دردمند
اگر ایمنی یابمی از گزند
که باشد که پیوند سام سوار
نخواهد ز اهواز تا قندهار
بدو گفت سیندخت کای سرفراز
به گفتار کژی مبادم نیاز
گزند تو پیدا گزند منست
دل درمند تو بند منست
چنین است و این بر دلم شد درست
همین بدگمانی مرا از نخست
اگر باشد این نیست کاری شگفت
که چندین بد اندیشه باید گرفت
فریدون به سرو یمن گشت شاه
جهانجوی دستان همین دید راه
هرانگه که بیگانه شد خویش تو
شود تیره رای بداندیش تو
به سیندخت فرمود پس نامدار
که رودابه را خیز پیش من آر
بترسید سیندخت ازان تیز مرد
که او را ز درد اندر آرد به گرد
بدو گفت پیمانت خواهم نخست
به چاره دلش را ز کینه بشست
زبان داد سیندخت را نامجوی
که رودابه را بد نیارد بروی
بدو گفت بنگر که شاه زمین
دل از ما کند زین سخن پر ز کین
نه ماند بر و بوم و نه مام و باب
شود پست رودابه با رودآب
چو بشنید سیندخت سر پیش اوی
فرو برد و بر خاک بنهاد روی
بر دختر آمد پر از خنده لب
گشاده رخ روزگون زیر شب
همی مژده دادش که جنگی پلنگ
ز گور ژیان کرد کوتاه چنگ
کنون زود پیرایه بگشای و رو
به پیش پدر شو به زاری بنو
بدو گفت رودابه پیرایه چیست
به جای سر مایه بیمایه چیست
روان مرا پور سامست جفت
چرا آشکارا بباید نهفت
به پیش پدر شد چو خورشید شرق
به یاقوت و زر اندرون گشته غرق
بهشتی بد آراسته پرنگار
چو خورشید تابان به خرم بهار
پدر چون ورا دید خیره بماند
جهان آفرین را نهانی بخواند
بدو گفت ای شسته مغز از خرد
ز پرگوهران این کی اندر خورد
که با اهرمن جفت گردد پری
که مه تاج بادت مه انگشتری
چو بشنید رودابه آن گفتوگوی
دژم گشت و چون زعفران کرد روی
سیه مژه بر نرگسان دژم
فرو خوابنید و نزد هیچ دم
پدر دل پر از خشم و سر پر ز جنگ
همی رفت غران بسان پلنگ
سوی خانه شد دختر دلشده
رخان معصفر بزر آژده
به یزدان گرفتند هر دو پناه
هم این دل شده ماه و هم پیشگاه
همی کرد از زال بسیار یاد
گرانمایه سیندخت را خفته دید
رخش پژمریده دل آشفته دید
بپرسید و گفتا چه بودت بگوی
چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی
چنین داد پاسخ به مهراب باز
که اندیشه اندر دلم شد دراز
ازین کاخ آباد و این خواسته
وزین تازی اسپان آراسته
وزین بندگان سپهبدپرست
ازین تاج و این خسروانی نشست
وزین چهره و سرو بالای ما
وزین نام و این دانش و رای ما
بدین آبداری و این راستی
زمان تا زمان آورد کاستی
به ناکام باید به دشمن سپرد
همه رنج ما باد باید شمرد
یکی تنگ تابوت ازین بهر ماست
درختی که تریاک او زهر ماست
بکشتیم و دادیم آبش به رنج
بیاویختیم از برش تاج و گنج
چو بر شد به خورشید و شد سایهدار
به خاک اندر آمد سر مایهدار
برینست فرجام و انجام ما
بدان تا کجا باشد آرام ما
به سیندخت مهراب گفت این سخن
نوآوردی و نو نگردد کهن
سرای سپنجی بدین سان بود
خرد یافته زو هراسان بود
یکی اندر آید دگر بگذرد
گذر نی که چرخش همی بسپرد
به شادی و انده نگردد دگر
برین نیست پیکار با دادگر
بدو گفت سیندخت این داستان
بروی دگر بر نهد باستان
خرد یافته موبد نیک بخت
به فرزند زد داستان درخت
زدم داستان تا ز راه خرد
سپهبد به گفتار من بنگرد
فرو برد سرو سهی داد خم
به نرگس گل سرخ را داد نم
که گردون به سر بر چنان نگذرد
که ما را همی باید ای پرخرد
چنان دان که رودابه را پور سام
نهانی نهادست هر گونه دام
ببردست روشن دلش را ز راه
یکی چاره مان کرد باید نگاه
بسی دادمش پند و سودش نکرد
دلش خیره بینم همی روی زرد
چو بشنید مهراب بر پای جست
نهاد از بر دست شمشیر دست
تنش گشت لرزان و رخ لاجورد
پر از خون جگر دل پر از باد سرد
همی گفت رودابه را رود خون
بروی زمین بر کنم هم کنون
چو این دید سیندخت برپای جست
کمر کرد بر گردگاهش دو دست
چنین گفت کز کهتر اکنون یکی
سخن بشنو و گوش دار اندکی
ازان پس همان کن که رای آیدت
روان و خرد رهنمای آیدت
بپیچید و بنداخت او را بدست
خروشی برآورد چون پیل مست
مرا گفت چون دختر آمد پدید
ببایستش اندر زمان سر برید
نکشتم بگشتم ز راه نیا
کنون ساخت بر من چنین کیمیا
پسر کو ز راه پدر بگذرد
دلیرش ز پشت پدر نشمرد
همم بیم جانست و هم جای ننگ
چرا بازداری سرم را ز جنگ
اگر سام یل با منوچهر شاه
بیابند بر ما یکی دستگاه
ز کابل برآید به خورشید دود
نه آباد ماند نه کشت و درود
چنین گفت سیندخت با مرزبان
کزین در مگردان به خیره زبان
کزین آگهی یافت سام سوار
به دل ترس و تیمار و سختی مدار
وی از گرگساران بدین گشت باز
گشاده شدست این سخن نیست راز
چنین گفت مهراب کای ماهروی
سخن هیچ با من به کژی مگوی
چنین خود کی اندر خورد با خرد
که مر خاک را باد فرمان برد
مرا دل بدین نیستی دردمند
اگر ایمنی یابمی از گزند
که باشد که پیوند سام سوار
نخواهد ز اهواز تا قندهار
بدو گفت سیندخت کای سرفراز
به گفتار کژی مبادم نیاز
گزند تو پیدا گزند منست
دل درمند تو بند منست
چنین است و این بر دلم شد درست
همین بدگمانی مرا از نخست
اگر باشد این نیست کاری شگفت
که چندین بد اندیشه باید گرفت
فریدون به سرو یمن گشت شاه
جهانجوی دستان همین دید راه
هرانگه که بیگانه شد خویش تو
شود تیره رای بداندیش تو
به سیندخت فرمود پس نامدار
که رودابه را خیز پیش من آر
بترسید سیندخت ازان تیز مرد
که او را ز درد اندر آرد به گرد
بدو گفت پیمانت خواهم نخست
به چاره دلش را ز کینه بشست
زبان داد سیندخت را نامجوی
که رودابه را بد نیارد بروی
بدو گفت بنگر که شاه زمین
دل از ما کند زین سخن پر ز کین
نه ماند بر و بوم و نه مام و باب
شود پست رودابه با رودآب
چو بشنید سیندخت سر پیش اوی
فرو برد و بر خاک بنهاد روی
بر دختر آمد پر از خنده لب
گشاده رخ روزگون زیر شب
همی مژده دادش که جنگی پلنگ
ز گور ژیان کرد کوتاه چنگ
کنون زود پیرایه بگشای و رو
به پیش پدر شو به زاری بنو
بدو گفت رودابه پیرایه چیست
به جای سر مایه بیمایه چیست
روان مرا پور سامست جفت
چرا آشکارا بباید نهفت
به پیش پدر شد چو خورشید شرق
به یاقوت و زر اندرون گشته غرق
بهشتی بد آراسته پرنگار
چو خورشید تابان به خرم بهار
پدر چون ورا دید خیره بماند
جهان آفرین را نهانی بخواند
بدو گفت ای شسته مغز از خرد
ز پرگوهران این کی اندر خورد
که با اهرمن جفت گردد پری
که مه تاج بادت مه انگشتری
چو بشنید رودابه آن گفتوگوی
دژم گشت و چون زعفران کرد روی
سیه مژه بر نرگسان دژم
فرو خوابنید و نزد هیچ دم
پدر دل پر از خشم و سر پر ز جنگ
همی رفت غران بسان پلنگ
سوی خانه شد دختر دلشده
رخان معصفر بزر آژده
به یزدان گرفتند هر دو پناه
هم این دل شده ماه و هم پیشگاه
فردوسی : پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود
بخش ۶ - داستان درنهادن شطرنج
چنین گفت موبد که یک روز شاه
به دیبای رومی بیاراست گاه
بیاویخت تاج از بر تخت عاج
همه جای عاج و همه جای تاج
همه کاخ پر موبد و مرزبان
ز بلخ و ز بامین و ز کرزبان
چنین آگهی یافت شاه جهان
ز گفتار بیدار کارآگهان
که آمد فرستادهٔ شاه هند
ابا پیل و چتر و سواران سند
شتروار بارست با او هزار
همی راه جوید بر شهریار
همانگه چو بشنید بیدار شاه
پذیره فرستاد چندی سپاه
چو آمد بر شهریار بزرگ
فرستادهٔ نامدار و سترگ
برسم بزرگان نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت
گهرکرد بسیار پیشش نثار
یکی چتر و ده پیل با گوشوار
بیاراسته چتر هندی به زر
بدو بافته چند گونه گهر
سر بار بگشاد در بارگاه
بیاورد یک سر همه نزد شاه
فراوان ببار اندرون سیم و زر
چه از مشک و عنبر چه از عود تر
ز یاقوت والماس وز تیغ هند
همه تیغ هندی سراسر پرند
ز چیزی که خیزد ز قنوج و رای
زده دست و پای آوریده به جای
ببردند یک سر همه پیش تخت
نگه کرد سالار خورشید بخت
ز چیزی که برد اندران رای رنج
فرستاد کسری سراسر به گنج
بیاورد پس نامهای بر پرند
نبشته بنوشینروان رای هند
یکی تخت شطرنج کرده به رنج
تهی کرده از رنج شطرنج گنج
بیاورد پیغام هندی ز رای
که تا چرخ باشد تو بادی به جای
کسی کو بدانش برد رنج بیش
بفرمای تا تخت شطرنج پیش
نهند و ز هر گونه رای آورند
که این نغز بازی به جای آورند
بدانند هرمهرهای را به نام
که گویند پس خانهٔ او کدام
پیاده بدانند و پیل و سپاه
رخ واسب و رفتار فرزین و شاه
گراین نغز بازی به جای آورند
درین کار پاکیزه رای آورند
همان باژ و ساوی که فرمودشاه
به خوبی فرستم بران بارگاه
وگر نامداران ایران گروه
ازین دانش آیند یک سر ستوه
چو با دانش ما ندارند تاو
نخواهند زین بوم و بر باژ و ساو
همان باژ باید پذیرفت نیز
که دانش به از نامبردار چیز
دل و گوش کسری بگوینده داد
سخنها برو کرد گوینده یاد
نهادند شطرنج نزدیک شاه
به مهره درون کرد چندی نگاه
ز تختش یکی مهره از عاج بود
پر از رنگ پیکر دگر ساج بود
بپرسید ازو شاه پیروزبخت
ازان پیکر ومهره ومشک وتخت
چنین داد پاسخ که ای شهریار
همه رسم و راه از در کارزار
ببینی چویابی به بازیش راه
رخ و پیل و آرایش رزمگاه
بدو گفت یک هفته ما را زمان
ببازیم هشتم به روشنروان
یکی خرم ایوان بپرداختند
فرستاده را پایگه ساختند
رد وموبدان نماینده راه
برفتند یک سر به نزدیک شاه
نهادند پس تخت شطرنج پیش
نگه کرد هریک ز اندازه بیش
بجستند و هر گونهای ساختند
ز هر دست یکبارش انداختند
یکی گفت وپرسید و دیگر شنید
نیاورد کس راه بازی پدید
برفتند یکسر پرآژنگ چهر
بیامد برشاه بوزرجمهر
ورا زان سخن نیک ناکام دید
به آغاز آن رنج فرجام دید
به کسری چنین گفت کای پادشا
جهاندار و بیدار و فرمانروا
من این نغز بازی به جای آورم
خرد را بدین رهنمای آورم
بدو گفت شاه این سخن کارتست
که روشنروان بادی وتندرست
کنون رای قنوج گوید که شاه
ندارد یکی مرد جوینده راه
شکست بزرگ است بر موبدان
به در گاه و بر گاه و بر بخردان
بیاورد شطرنج بوزرجمهر
پراندیشه بنشست و بگشاد چهر
همیجست بازی چپ و دست راست
همیراند تا جای هریک کجاست
به یک روز و یک شب چو بازیش یافت
از ایوان سوی شاه ایران شتافت
بدو گفت کای شاه پیروزبخت
نگه کردم این مهره و مشک و تخت
به خوبی همه بازی آمد به جای
به بخت بلند جهان کدخدای
فرستادهٔ شاه را پیش خواه
کسی را که دارند ما را نگاه
شهنشاه باید که بیند نخست
یکی رزمگاهست گویی درست
ز گفتار او شاد شد شهریار
ورا نیک پی خواند و به روزگار
بفرمود تا موبدان و ردان
برفتند با نامور بخردان
فرستاده رای را پیش خواند
بران نامور پیشگاهش نشاند
بدو گفت گوینده بوزرجمهر
که ای موبد رای خورشید چهر
ازین مهرها رای با توچه گفت
که همواره با توخرد باد جفت
چنین داد پاسخ که فرخندهرای
چو از پیش او من برفتم ز جای
مرا گفت کین مهرهٔ ساج و عاج
ببر پیش تخت خداوند تاج
بگویش که با موبد و رایزن
بنه پیش و بنشان یکی انجمن
گر این نغز بازی به جای آورند
پسندیده و دلربای آورند
همین بدره و برده و باژ و ساو
فرستیم چندانک داریم تاو
و گر شاه و فرزانگان این به جای
نیارند روشن ندارند رای
وگر شاه وفرزانگان این بجای
نیارند روشن ندارند رای
نباید که خواهد ز ما باژ و گنج
دریغ آیدش جان دانا به رنج
چو بیند دل و رای باریک ما
فزونتر فرستد به نزدیک ما
برتخت آن شاه بیداربخت
بیاورد و بنهاد شطرنج وتخت
چنین گفت با موبدان و ردان
کهای نامور پاک دل بخردان
همه گوش دارید گفتار اوی
هم آن را هشیار سالار اوی
بیاراست دانا یکی رزمگاه
به قلب اندرون ساخته جای شاه
چپ و راست صف برکشیده سوار
پیاده به پیش اندرون نیزه دار
هشیوار دستور در پیش شاه
به رزم اندرونش نماینده راه
مبارز که اسب افگند بر دو روی
به دست چپش پیل پرخاشجوی
وزو برتر اسبان جنگی به پای
بدان تاکه آید به بالای رای
چو بوزرجمهر آن سپه را براند
همه انجمن درشگفتی بماند
غمی شد فرستادهٔ هند سخت
بماند اندر آن کار هشیار بخت
شگفت اندرو مرد جادو بماند
دلش را به اندیشه اندر نشاند
که این تخت شطرنج هرگز ندید
نه از کاردانان هندی شنید
چگونه فراز آمدش رای این
به گیتی نگیرد کسی جای این
چنان گشت کسری ز بوزرجمهر
که گفتی بدوبخت بنمود چهر
یکی جام فرمود پس شهریار
که کردند پرگوهر شاهوار
یکی بدره دینار واسبی به زین
بدو داد و کردش بسی آفرین
بشد مرد دانا به آرام خویش
یکی تخت و پرگار بنهاد پیش
به شطرنج و اندیشهٔ هندوان
نگه کرد و بفزود رنج روان
خرد بادل روشن انباز کرد
به اندیشه بنهاد برتخت نرد
دومهره بفرمود کردن ز عاج
همه پیکر عاج همرنگ ساج
یکی رزمگه ساخت شطرنج وار
دو رویه برآراسته کارزار
دولشکر ببخشید بر هشت بهر
همه رزمجویان گیرنده شهر
زمین وار لشکر گهی چارسوی
دوشاه گرانمایه و نیک خوی
کم و بیش دارند هر دو به هم
یکی از دگر برنگیرد ستم
به فرمان ایشان سپاه از دو روی
به تندی بیاراسته جنگجوی
یکی را چوتنها بگیرد دو تن
ز لشکر برین یک تن آید شکن
به هرجای پیش وپس اندر سپاه
گرازان دو شاه اندران رزمگاه
همی این بران آن برین برگذشت
گهی رزم کوه و گهی رزم دشت
برین گونه تا بر که بودی شکن
شدندی دو شاه و سپاه انجمن
بدین سان که گفتم بیاراست نرد
برشاه شد یک به یک یاد کرد
وزان رفتن شاه برترمنش
همانش ستایش همان سرزنش
ز نیروی و فرمان و جنگ سپاه
بگسترد و بنمود یک یک شاه
دل شاه ایران ازو خیره ماند
خرد را باندیشه اندر نشاند
همیگفت کای مرد روشنروان
جوان بادی و روزگارت جوان
بفرمود تا ساروان دو هزار
بیارد شتر تا در شهریار
ز باری که خیزد ز روم و ز چین
ز هیتال و مکران و ایران زمین
ز گنج شهنشاه کردند بار
بشد کاروان از در شهریار
چوشد بارهای شتر ساخته
دل شاه زان کار پرداخته
فرستادهٔ رای را پیش خواند
ز دانش فراوان سخنها براند
یکی نامه بنوشت نزدیک اوی
پر از دانش و رامش و رنگ و بوی
سر نامه کرد آفرین بزرگ
به یزدان پناهش ز دیو سترگ
دگر گفت کای نامور شاه هند
ز دریای قنوج تا پیش سند
رسیداین فرستادهٔ رایزن
ابا چتر و پیلان بدین انجمن
همان تخت شطرنج و پیغام رای
شنیدیم و پیغامش امد بجای
ز دانای هندی زمان خواستیم
به دانش روان را بیاراستیم
بسی رای زد موبد پاکرای
پژوهید وآورد بازی به جای
کنون آمد این موبد هوشمند
به قنوج نزدیک رای بلند
شتروار بار گران دو هزار
پسندیده بار از در شهریار
نهادیم برجای شطرنج نرد
کنون تا به بازی که آرد نبرد
برهمن فر وان بود پاکرای
که این بازی آرد به دانش به جای
ز چیزی که دید این فرستاده رنج
فرستد همه رای هندی به گنج
ورای دون کجا رای با راهنمای
بکوشند بازی نیاید به جای
شتروار باید که هم زین شمار
به پیمان کند رای قنوج بار
کند بار همراه با بار ما
چنینست پیمان و بازار ما
چوخورشید رخشنده شد بر سپهر
برفت از در شاه بوزرجمهر
چو آمد ز ایران به نزدیک رای
برهمن بشادی و را رهنمای
ابا بار با نامه وتخت نرد
دلش پر ز بازار ننگ ونبرد
چو آمد به نزدیکی تخت اوی
بدید آن سر و افسر و بخت اوی
فراوانش بستود بر پهلوی
بدو داد پس نامهٔ خسروی
ز شطرنج وز راه وز رنج رای
بگفت آنچه آمد یکایک به جای
پیام شهنشاه با او بگفت
رخ رای هندی چوگل برشگفت
بگفت آن کجا دید پاینده مرد
چنان هم سراسر بیاورد نرد
ز بازی و از مهره و رای شاه
وزان موبدان نماینده راه
به نامه دورن آنچه کردست یاد
بخواند بداند نپیچد ز داد
ز گفتار اوشد رخ شاه زرد
چو بشنید گفتار شطرنج و نرد
بیامد یکی نامور کدخدای
فرستاده را داد شایستهجای
یکی خرم ایوان بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
زمان خواست پس نامور هفت روز
برفت آنک بودند دانش فروز
به کشور ز پیران شایسته مرد
یکی انجمن کرد و بنهاد نرد
به یک هفته آنکس که بد تیزویر
ازان نامداران برنا و پیر
همیبازجستند بازی نرد
به رشک و برای وبه ننگ و نبرد
بهشتم چنین گفت موبد به رای
که این را نداند کسی سر زپای
مگر با روان یار گردد خرد
کزین مهره بازی برون آورد
بیامد نهم روز بوزرجمهر
پر از آرزو دل پرآژنگ چهر
که کسری نفرمود ما را درنگ
نباید که گردد دل شاه تنگ
بشد موبدان را ازان دل دژم
روان پر زغم ابروان پر زخم
بزرگان دانا به یک سو شدند
به نادانی خویش خستو شدند
چو آن دید بنشست بوزرجمهر
همه موبدان برگشادند چهر
بگسترد پیش اندرون تخت نرد
همه گردش مهرها یاد کرد
سپهدار بنمود و جنگ سپاه
هم آرایش رزم و فرمان شاه
ازو خیره شد رای با رایزن
ز کشور بسی نامدار انجمن
همه مهتران آفرین خواندند
ورا موبد پاک دین خواندند
ز هر دانشی زو بپرسید رای
همه پاسخ آمد یکایک به جای
خروشی برآمد ز دانندگان
ز دانش پژوهان وخوانندگان
که اینت سخنگوی داننده مرد
نه از بهر شطرنج و بازی نرد
بیاورد زان پس شتر دو هزار
همه گنج قنوح کردند بار
ز عود و ز عنبر ز کافور و زر
همه جامه وجام پیکر گهر
ابا باژ یکساله از پیشگاه
فرستاد یک سر به درگاه شاه
یکی افسری خواست از گنج رای
همان جامهٔ زر ز سر تا به پای
بدو داد وچند آفرین کرد نیز
بیارانش بخشید بسیار چیز
شتر دو ازار آنک از پیش برد
ابا باژ و هدیه مر او را سپرد
یکی کاروان بد که کس پیش ازان
نراند و نبد خواسته بیش ازان
بیامد ز قنوج بوزرجمهر
برافراخته سر بگردان سپهر
دلی شاد با نامه شاه هند
نبشته به هندی خطی بر پرند
که رای و بزرگان گوایی دهند
نه از بیم کزنیک رایی دهند
که چون شاه نوشینروان کس ندید
نه از موبد سالخورده شنید
نه کس دانشی تر ز دستور اوی
ز دانش سپهرست گنجور اوی
فرستاده شد باژ یک ساله پیش
اگر بیش باید فرستیم بیش
ز باژی که پیمان نهادیم نیز
فرستاده شد هرچ بایست چیز
چو آگاهی آمد ز دانا به شاه
که با کام و با خوبی آمد ز راه
ازان آگهی شاد شد شهریار
بفرمود تاهرک بد نامدار
ز شهر و ز لشکر خبیره شدند
همه نامداران پذیره شدند
به شهر اندر آمد چنان ارجمند
به پیروزی شهریار بلند
به ایوان چو آمد به نزدیک تخت
برو شهریار آفرین کرد سخت
ببر در گرفتش جهاندار شاه
بپرسیدش از رای وز رنج راه
بگفت آنک جا رفت بوزرجمهر
ازان بخت بیدار و مهر سپهر
پس آن نامه رای پیروزبخت
بیاورد و بنهاد در پیش تخت
بفرمود تا یزدگرد دبیر
بیامد بر شاه دانشپذیر
چو آن نامه رای هندی بخواند
یکی انجمن درشگفتی بماند
هم از دانش و رای بوزرجمهر
ازان بخت سالار خورشید چهر
چنین گفت کسری که یزدان سپاس
که هستم خردمند و نیکیشناس
مهان تاج وتخت مرا بندهاند
دل وجان به مهر من آگندهاند
شگفتیتر از کار بوزرجمهر
که دانش بدو داد چندین سپهر
سپاس از خداوند خورشید وماه
کزویست پیروزی و دستگاه
برین داستان برسخن ساختم
به طلخند و شطرنج پرداختم
به دیبای رومی بیاراست گاه
بیاویخت تاج از بر تخت عاج
همه جای عاج و همه جای تاج
همه کاخ پر موبد و مرزبان
ز بلخ و ز بامین و ز کرزبان
چنین آگهی یافت شاه جهان
ز گفتار بیدار کارآگهان
که آمد فرستادهٔ شاه هند
ابا پیل و چتر و سواران سند
شتروار بارست با او هزار
همی راه جوید بر شهریار
همانگه چو بشنید بیدار شاه
پذیره فرستاد چندی سپاه
چو آمد بر شهریار بزرگ
فرستادهٔ نامدار و سترگ
برسم بزرگان نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت
گهرکرد بسیار پیشش نثار
یکی چتر و ده پیل با گوشوار
بیاراسته چتر هندی به زر
بدو بافته چند گونه گهر
سر بار بگشاد در بارگاه
بیاورد یک سر همه نزد شاه
فراوان ببار اندرون سیم و زر
چه از مشک و عنبر چه از عود تر
ز یاقوت والماس وز تیغ هند
همه تیغ هندی سراسر پرند
ز چیزی که خیزد ز قنوج و رای
زده دست و پای آوریده به جای
ببردند یک سر همه پیش تخت
نگه کرد سالار خورشید بخت
ز چیزی که برد اندران رای رنج
فرستاد کسری سراسر به گنج
بیاورد پس نامهای بر پرند
نبشته بنوشینروان رای هند
یکی تخت شطرنج کرده به رنج
تهی کرده از رنج شطرنج گنج
بیاورد پیغام هندی ز رای
که تا چرخ باشد تو بادی به جای
کسی کو بدانش برد رنج بیش
بفرمای تا تخت شطرنج پیش
نهند و ز هر گونه رای آورند
که این نغز بازی به جای آورند
بدانند هرمهرهای را به نام
که گویند پس خانهٔ او کدام
پیاده بدانند و پیل و سپاه
رخ واسب و رفتار فرزین و شاه
گراین نغز بازی به جای آورند
درین کار پاکیزه رای آورند
همان باژ و ساوی که فرمودشاه
به خوبی فرستم بران بارگاه
وگر نامداران ایران گروه
ازین دانش آیند یک سر ستوه
چو با دانش ما ندارند تاو
نخواهند زین بوم و بر باژ و ساو
همان باژ باید پذیرفت نیز
که دانش به از نامبردار چیز
دل و گوش کسری بگوینده داد
سخنها برو کرد گوینده یاد
نهادند شطرنج نزدیک شاه
به مهره درون کرد چندی نگاه
ز تختش یکی مهره از عاج بود
پر از رنگ پیکر دگر ساج بود
بپرسید ازو شاه پیروزبخت
ازان پیکر ومهره ومشک وتخت
چنین داد پاسخ که ای شهریار
همه رسم و راه از در کارزار
ببینی چویابی به بازیش راه
رخ و پیل و آرایش رزمگاه
بدو گفت یک هفته ما را زمان
ببازیم هشتم به روشنروان
یکی خرم ایوان بپرداختند
فرستاده را پایگه ساختند
رد وموبدان نماینده راه
برفتند یک سر به نزدیک شاه
نهادند پس تخت شطرنج پیش
نگه کرد هریک ز اندازه بیش
بجستند و هر گونهای ساختند
ز هر دست یکبارش انداختند
یکی گفت وپرسید و دیگر شنید
نیاورد کس راه بازی پدید
برفتند یکسر پرآژنگ چهر
بیامد برشاه بوزرجمهر
ورا زان سخن نیک ناکام دید
به آغاز آن رنج فرجام دید
به کسری چنین گفت کای پادشا
جهاندار و بیدار و فرمانروا
من این نغز بازی به جای آورم
خرد را بدین رهنمای آورم
بدو گفت شاه این سخن کارتست
که روشنروان بادی وتندرست
کنون رای قنوج گوید که شاه
ندارد یکی مرد جوینده راه
شکست بزرگ است بر موبدان
به در گاه و بر گاه و بر بخردان
بیاورد شطرنج بوزرجمهر
پراندیشه بنشست و بگشاد چهر
همیجست بازی چپ و دست راست
همیراند تا جای هریک کجاست
به یک روز و یک شب چو بازیش یافت
از ایوان سوی شاه ایران شتافت
بدو گفت کای شاه پیروزبخت
نگه کردم این مهره و مشک و تخت
به خوبی همه بازی آمد به جای
به بخت بلند جهان کدخدای
فرستادهٔ شاه را پیش خواه
کسی را که دارند ما را نگاه
شهنشاه باید که بیند نخست
یکی رزمگاهست گویی درست
ز گفتار او شاد شد شهریار
ورا نیک پی خواند و به روزگار
بفرمود تا موبدان و ردان
برفتند با نامور بخردان
فرستاده رای را پیش خواند
بران نامور پیشگاهش نشاند
بدو گفت گوینده بوزرجمهر
که ای موبد رای خورشید چهر
ازین مهرها رای با توچه گفت
که همواره با توخرد باد جفت
چنین داد پاسخ که فرخندهرای
چو از پیش او من برفتم ز جای
مرا گفت کین مهرهٔ ساج و عاج
ببر پیش تخت خداوند تاج
بگویش که با موبد و رایزن
بنه پیش و بنشان یکی انجمن
گر این نغز بازی به جای آورند
پسندیده و دلربای آورند
همین بدره و برده و باژ و ساو
فرستیم چندانک داریم تاو
و گر شاه و فرزانگان این به جای
نیارند روشن ندارند رای
وگر شاه وفرزانگان این بجای
نیارند روشن ندارند رای
نباید که خواهد ز ما باژ و گنج
دریغ آیدش جان دانا به رنج
چو بیند دل و رای باریک ما
فزونتر فرستد به نزدیک ما
برتخت آن شاه بیداربخت
بیاورد و بنهاد شطرنج وتخت
چنین گفت با موبدان و ردان
کهای نامور پاک دل بخردان
همه گوش دارید گفتار اوی
هم آن را هشیار سالار اوی
بیاراست دانا یکی رزمگاه
به قلب اندرون ساخته جای شاه
چپ و راست صف برکشیده سوار
پیاده به پیش اندرون نیزه دار
هشیوار دستور در پیش شاه
به رزم اندرونش نماینده راه
مبارز که اسب افگند بر دو روی
به دست چپش پیل پرخاشجوی
وزو برتر اسبان جنگی به پای
بدان تاکه آید به بالای رای
چو بوزرجمهر آن سپه را براند
همه انجمن درشگفتی بماند
غمی شد فرستادهٔ هند سخت
بماند اندر آن کار هشیار بخت
شگفت اندرو مرد جادو بماند
دلش را به اندیشه اندر نشاند
که این تخت شطرنج هرگز ندید
نه از کاردانان هندی شنید
چگونه فراز آمدش رای این
به گیتی نگیرد کسی جای این
چنان گشت کسری ز بوزرجمهر
که گفتی بدوبخت بنمود چهر
یکی جام فرمود پس شهریار
که کردند پرگوهر شاهوار
یکی بدره دینار واسبی به زین
بدو داد و کردش بسی آفرین
بشد مرد دانا به آرام خویش
یکی تخت و پرگار بنهاد پیش
به شطرنج و اندیشهٔ هندوان
نگه کرد و بفزود رنج روان
خرد بادل روشن انباز کرد
به اندیشه بنهاد برتخت نرد
دومهره بفرمود کردن ز عاج
همه پیکر عاج همرنگ ساج
یکی رزمگه ساخت شطرنج وار
دو رویه برآراسته کارزار
دولشکر ببخشید بر هشت بهر
همه رزمجویان گیرنده شهر
زمین وار لشکر گهی چارسوی
دوشاه گرانمایه و نیک خوی
کم و بیش دارند هر دو به هم
یکی از دگر برنگیرد ستم
به فرمان ایشان سپاه از دو روی
به تندی بیاراسته جنگجوی
یکی را چوتنها بگیرد دو تن
ز لشکر برین یک تن آید شکن
به هرجای پیش وپس اندر سپاه
گرازان دو شاه اندران رزمگاه
همی این بران آن برین برگذشت
گهی رزم کوه و گهی رزم دشت
برین گونه تا بر که بودی شکن
شدندی دو شاه و سپاه انجمن
بدین سان که گفتم بیاراست نرد
برشاه شد یک به یک یاد کرد
وزان رفتن شاه برترمنش
همانش ستایش همان سرزنش
ز نیروی و فرمان و جنگ سپاه
بگسترد و بنمود یک یک شاه
دل شاه ایران ازو خیره ماند
خرد را باندیشه اندر نشاند
همیگفت کای مرد روشنروان
جوان بادی و روزگارت جوان
بفرمود تا ساروان دو هزار
بیارد شتر تا در شهریار
ز باری که خیزد ز روم و ز چین
ز هیتال و مکران و ایران زمین
ز گنج شهنشاه کردند بار
بشد کاروان از در شهریار
چوشد بارهای شتر ساخته
دل شاه زان کار پرداخته
فرستادهٔ رای را پیش خواند
ز دانش فراوان سخنها براند
یکی نامه بنوشت نزدیک اوی
پر از دانش و رامش و رنگ و بوی
سر نامه کرد آفرین بزرگ
به یزدان پناهش ز دیو سترگ
دگر گفت کای نامور شاه هند
ز دریای قنوج تا پیش سند
رسیداین فرستادهٔ رایزن
ابا چتر و پیلان بدین انجمن
همان تخت شطرنج و پیغام رای
شنیدیم و پیغامش امد بجای
ز دانای هندی زمان خواستیم
به دانش روان را بیاراستیم
بسی رای زد موبد پاکرای
پژوهید وآورد بازی به جای
کنون آمد این موبد هوشمند
به قنوج نزدیک رای بلند
شتروار بار گران دو هزار
پسندیده بار از در شهریار
نهادیم برجای شطرنج نرد
کنون تا به بازی که آرد نبرد
برهمن فر وان بود پاکرای
که این بازی آرد به دانش به جای
ز چیزی که دید این فرستاده رنج
فرستد همه رای هندی به گنج
ورای دون کجا رای با راهنمای
بکوشند بازی نیاید به جای
شتروار باید که هم زین شمار
به پیمان کند رای قنوج بار
کند بار همراه با بار ما
چنینست پیمان و بازار ما
چوخورشید رخشنده شد بر سپهر
برفت از در شاه بوزرجمهر
چو آمد ز ایران به نزدیک رای
برهمن بشادی و را رهنمای
ابا بار با نامه وتخت نرد
دلش پر ز بازار ننگ ونبرد
چو آمد به نزدیکی تخت اوی
بدید آن سر و افسر و بخت اوی
فراوانش بستود بر پهلوی
بدو داد پس نامهٔ خسروی
ز شطرنج وز راه وز رنج رای
بگفت آنچه آمد یکایک به جای
پیام شهنشاه با او بگفت
رخ رای هندی چوگل برشگفت
بگفت آن کجا دید پاینده مرد
چنان هم سراسر بیاورد نرد
ز بازی و از مهره و رای شاه
وزان موبدان نماینده راه
به نامه دورن آنچه کردست یاد
بخواند بداند نپیچد ز داد
ز گفتار اوشد رخ شاه زرد
چو بشنید گفتار شطرنج و نرد
بیامد یکی نامور کدخدای
فرستاده را داد شایستهجای
یکی خرم ایوان بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
زمان خواست پس نامور هفت روز
برفت آنک بودند دانش فروز
به کشور ز پیران شایسته مرد
یکی انجمن کرد و بنهاد نرد
به یک هفته آنکس که بد تیزویر
ازان نامداران برنا و پیر
همیبازجستند بازی نرد
به رشک و برای وبه ننگ و نبرد
بهشتم چنین گفت موبد به رای
که این را نداند کسی سر زپای
مگر با روان یار گردد خرد
کزین مهره بازی برون آورد
بیامد نهم روز بوزرجمهر
پر از آرزو دل پرآژنگ چهر
که کسری نفرمود ما را درنگ
نباید که گردد دل شاه تنگ
بشد موبدان را ازان دل دژم
روان پر زغم ابروان پر زخم
بزرگان دانا به یک سو شدند
به نادانی خویش خستو شدند
چو آن دید بنشست بوزرجمهر
همه موبدان برگشادند چهر
بگسترد پیش اندرون تخت نرد
همه گردش مهرها یاد کرد
سپهدار بنمود و جنگ سپاه
هم آرایش رزم و فرمان شاه
ازو خیره شد رای با رایزن
ز کشور بسی نامدار انجمن
همه مهتران آفرین خواندند
ورا موبد پاک دین خواندند
ز هر دانشی زو بپرسید رای
همه پاسخ آمد یکایک به جای
خروشی برآمد ز دانندگان
ز دانش پژوهان وخوانندگان
که اینت سخنگوی داننده مرد
نه از بهر شطرنج و بازی نرد
بیاورد زان پس شتر دو هزار
همه گنج قنوح کردند بار
ز عود و ز عنبر ز کافور و زر
همه جامه وجام پیکر گهر
ابا باژ یکساله از پیشگاه
فرستاد یک سر به درگاه شاه
یکی افسری خواست از گنج رای
همان جامهٔ زر ز سر تا به پای
بدو داد وچند آفرین کرد نیز
بیارانش بخشید بسیار چیز
شتر دو ازار آنک از پیش برد
ابا باژ و هدیه مر او را سپرد
یکی کاروان بد که کس پیش ازان
نراند و نبد خواسته بیش ازان
بیامد ز قنوج بوزرجمهر
برافراخته سر بگردان سپهر
دلی شاد با نامه شاه هند
نبشته به هندی خطی بر پرند
که رای و بزرگان گوایی دهند
نه از بیم کزنیک رایی دهند
که چون شاه نوشینروان کس ندید
نه از موبد سالخورده شنید
نه کس دانشی تر ز دستور اوی
ز دانش سپهرست گنجور اوی
فرستاده شد باژ یک ساله پیش
اگر بیش باید فرستیم بیش
ز باژی که پیمان نهادیم نیز
فرستاده شد هرچ بایست چیز
چو آگاهی آمد ز دانا به شاه
که با کام و با خوبی آمد ز راه
ازان آگهی شاد شد شهریار
بفرمود تاهرک بد نامدار
ز شهر و ز لشکر خبیره شدند
همه نامداران پذیره شدند
به شهر اندر آمد چنان ارجمند
به پیروزی شهریار بلند
به ایوان چو آمد به نزدیک تخت
برو شهریار آفرین کرد سخت
ببر در گرفتش جهاندار شاه
بپرسیدش از رای وز رنج راه
بگفت آنک جا رفت بوزرجمهر
ازان بخت بیدار و مهر سپهر
پس آن نامه رای پیروزبخت
بیاورد و بنهاد در پیش تخت
بفرمود تا یزدگرد دبیر
بیامد بر شاه دانشپذیر
چو آن نامه رای هندی بخواند
یکی انجمن درشگفتی بماند
هم از دانش و رای بوزرجمهر
ازان بخت سالار خورشید چهر
چنین گفت کسری که یزدان سپاس
که هستم خردمند و نیکیشناس
مهان تاج وتخت مرا بندهاند
دل وجان به مهر من آگندهاند
شگفتیتر از کار بوزرجمهر
که دانش بدو داد چندین سپهر
سپاس از خداوند خورشید وماه
کزویست پیروزی و دستگاه
برین داستان برسخن ساختم
به طلخند و شطرنج پرداختم
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۳
چو پنهان شد آن چادر آبنوس
بگوش آمد از دوربانگ خروش
جهانگیر شد تابنزد پدر
نهانش پر ازدرد وخسته جگر
چو دیدش بنالید و بردش نماز
همیبود پیشش زمانی دراز
بدو گفت کای شاه نابختیار
ز نوشین روان در جهان یادگار
تو دانی که گر بودمی پشت تو
بسوزن نخستی سر انگشت تو
نگر تا چه فرمایی اکنون مرا
غم آمد تو را دل پر از خون مرا
گر ای دون که فرمان دهی بر درت
یکی بندهام پاسبان سرت
نجویم کلاه و نخواهم سپاه
ببرم سرخویش در پیش شاه
بدو گفت هر مزد ای پرخرد
همین روز سختی ز من بگذرد
مرا نزد تو آرزو بد سه چیز
برین بر فزونی نخواهیم نیز
یکی آنک شبگیر هر بامداد
کنی گوش ما را به آواز شاد
و دیگر سواری ز گردنکشان
که از رزم دیرینه دارد نشان
بر من فرستی که از کارزار
سخن گوید و کرده باشد شکار
دگر آنک داننده مرد کهن
که از شهریاران گزارد سخن
نوشته یکی دفتر آرد مرا
بدان درد و سختی سرآرد مرا
سیم آرزوی آنک خال تواند
پرستنده و ناهمال تواند
نبینند زین پس جهان را بچشم
بریشان برانی برین سوک خشم
بدو گفت خسرو که ای شهریار
مباد آنک برچشم تو سوکوار
نباشد و گرچه بود درنهان
که بدخواه تو دور بادازجهان
ولیکن نگه کن بروشن روان
که بهرام چو بینه شد پهلوان
سپاهست با او فزون از شمار
سواران و گردان خنجرگزار
اگر ما بگستهم یازیم دست
بگیتی نیابیم جای نشست
دگر آنک باشد دبیر کهن
که برشاه خواند گذشته سخن
سواری که پرورده باشد برزم
بداند همان نیز آیین بزم
ازین هر زمان نو فرستم یکی
تو با درد پژمان مباش اندکی
مدان این زگستهم کاین ایزدیست
ز گفتار و کردار نابخردیست
دل تو بدین درد خرسند باد
همان با خرد نیز پیوند باد
بگفت این و گریان بیامد زپیش
نکرد آشکارا بکس راز خویش
پسر مهربانتر بد از شهریار
بدین داستان زد یکی هوشیار
که یار زبان چرب و شیرین سخن
که از پیر نستوه گشته کهن
هنرمند گر مردم بیهنر
بفرجام هم خاک دارد ببر
بگوش آمد از دوربانگ خروش
جهانگیر شد تابنزد پدر
نهانش پر ازدرد وخسته جگر
چو دیدش بنالید و بردش نماز
همیبود پیشش زمانی دراز
بدو گفت کای شاه نابختیار
ز نوشین روان در جهان یادگار
تو دانی که گر بودمی پشت تو
بسوزن نخستی سر انگشت تو
نگر تا چه فرمایی اکنون مرا
غم آمد تو را دل پر از خون مرا
گر ای دون که فرمان دهی بر درت
یکی بندهام پاسبان سرت
نجویم کلاه و نخواهم سپاه
ببرم سرخویش در پیش شاه
بدو گفت هر مزد ای پرخرد
همین روز سختی ز من بگذرد
مرا نزد تو آرزو بد سه چیز
برین بر فزونی نخواهیم نیز
یکی آنک شبگیر هر بامداد
کنی گوش ما را به آواز شاد
و دیگر سواری ز گردنکشان
که از رزم دیرینه دارد نشان
بر من فرستی که از کارزار
سخن گوید و کرده باشد شکار
دگر آنک داننده مرد کهن
که از شهریاران گزارد سخن
نوشته یکی دفتر آرد مرا
بدان درد و سختی سرآرد مرا
سیم آرزوی آنک خال تواند
پرستنده و ناهمال تواند
نبینند زین پس جهان را بچشم
بریشان برانی برین سوک خشم
بدو گفت خسرو که ای شهریار
مباد آنک برچشم تو سوکوار
نباشد و گرچه بود درنهان
که بدخواه تو دور بادازجهان
ولیکن نگه کن بروشن روان
که بهرام چو بینه شد پهلوان
سپاهست با او فزون از شمار
سواران و گردان خنجرگزار
اگر ما بگستهم یازیم دست
بگیتی نیابیم جای نشست
دگر آنک باشد دبیر کهن
که برشاه خواند گذشته سخن
سواری که پرورده باشد برزم
بداند همان نیز آیین بزم
ازین هر زمان نو فرستم یکی
تو با درد پژمان مباش اندکی
مدان این زگستهم کاین ایزدیست
ز گفتار و کردار نابخردیست
دل تو بدین درد خرسند باد
همان با خرد نیز پیوند باد
بگفت این و گریان بیامد زپیش
نکرد آشکارا بکس راز خویش
پسر مهربانتر بد از شهریار
بدین داستان زد یکی هوشیار
که یار زبان چرب و شیرین سخن
که از پیر نستوه گشته کهن
هنرمند گر مردم بیهنر
بفرجام هم خاک دارد ببر
حافظ : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷
حافظ : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
مژه ی سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی
تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی
دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را
به خدا که جرعهای ده تو به حافظ سحرخیز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
مژه ی سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی
تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی
دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را
به خدا که جرعهای ده تو به حافظ سحرخیز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه ی دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خرقه ی زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه ی عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و خم خانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه ی دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خرقه ی زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه ی عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و خم خانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چهها رفت
بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت
دور از رخ تو دم به دم از گوشه ی چشمم
سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت
از پای فتادیم چو آمد غم هجران
در درد بمردیم چو از دست دوا رفت
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت
احرام چه بندیم چو آن قبله نه این جاست
در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت
دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید
هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت
ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نه
زان پیش که گویند که از دار فنا رفت
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چهها رفت
بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت
دور از رخ تو دم به دم از گوشه ی چشمم
سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت
از پای فتادیم چو آمد غم هجران
در درد بمردیم چو از دست دوا رفت
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت
احرام چه بندیم چو آن قبله نه این جاست
در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت
دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید
هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت
ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نه
زان پیش که گویند که از دار فنا رفت
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت
درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر میشکند گوشه محراب امامت
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت
کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت
درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر میشکند گوشه محراب امامت
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت
کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳
بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد
که تاب من به جهان طره ی فلانی داد
دلم خزانه ی اسرار بود و دست قضا
درش ببست و کلیدش به دلستانی داد
شکسته وار به درگاهت آمدم که طبیب
به مومیایی لطف توام نشانی داد
تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش
که دست دادش و یاری ناتوانی داد
برو معالجه ی خود کن ای نصیحت گو
شراب و شاهد شیرین که را زیانی داد
گذشت بر من مسکین و با رقیبان گفت
دریغ حافظ مسکین من چه جانی داد
که تاب من به جهان طره ی فلانی داد
دلم خزانه ی اسرار بود و دست قضا
درش ببست و کلیدش به دلستانی داد
شکسته وار به درگاهت آمدم که طبیب
به مومیایی لطف توام نشانی داد
تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش
که دست دادش و یاری ناتوانی داد
برو معالجه ی خود کن ای نصیحت گو
شراب و شاهد شیرین که را زیانی داد
گذشت بر من مسکین و با رقیبان گفت
دریغ حافظ مسکین من چه جانی داد
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد
باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد
طوطی ای را به خیال شکری دل خوش بود
ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد
قرة العین من آن میوه دل یادش باد
که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد
ساروان بار من افتاد خدا را مددی
که امید کرمم همره این محمل کرد
روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار
چرخ فیروزه طربخانه از این کهگل کرد
آه و فریاد که از چشم حسود مه چرخ
در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد
نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظ
چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد
باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد
طوطی ای را به خیال شکری دل خوش بود
ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد
قرة العین من آن میوه دل یادش باد
که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد
ساروان بار من افتاد خدا را مددی
که امید کرمم همره این محمل کرد
روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار
چرخ فیروزه طربخانه از این کهگل کرد
آه و فریاد که از چشم حسود مه چرخ
در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد
نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظ
چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار
طالع بیشفقت بین که در این کار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
ساقیا جام میام ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
آن که پرنقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار
طالع بیشفقت بین که در این کار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
ساقیا جام میام ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
آن که پرنقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد
مرا روز ازل کاری به جز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آن جا رفت و از آن افزون نخواهد شد
خدا را محتسب ما را به فریاد دف و نی بخش
که ساز شرع از این افسانه بیقانون نخواهد شد
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم
کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد
شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی
دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد
مشوی ای دیده نقش غم ز لوح سینه ی حافظ
که زخم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد
مرا روز ازل کاری به جز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آن جا رفت و از آن افزون نخواهد شد
خدا را محتسب ما را به فریاد دف و نی بخش
که ساز شرع از این افسانه بیقانون نخواهد شد
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم
کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد
شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی
دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد
مشوی ای دیده نقش غم ز لوح سینه ی حافظ
که زخم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱
آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند
بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند
اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی
وان گه به یک پیمانه می با من وفاداری کند
دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند
گفتم گره نگشودهام زان طره تا من بودهام
گفتا منش فرمودهام تا با تو طراری کند
پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیدهاست بو
از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند
چون من گدای بینشان مشکل بود یاری چنان
سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند
زان طره پرپیچ و خم سهل است اگر بینم ستم
از بند و زنجیرش چه غم هر کس که عیاری کند
شد لشکر غم بی عدد از بخت میخواهم مدد
تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند
با چشم پرنیرنگ او حافظ مکن آهنگ او
کان طره شبرنگ او بسیار طراری کند
بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند
اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی
وان گه به یک پیمانه می با من وفاداری کند
دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند
گفتم گره نگشودهام زان طره تا من بودهام
گفتا منش فرمودهام تا با تو طراری کند
پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیدهاست بو
از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند
چون من گدای بینشان مشکل بود یاری چنان
سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند
زان طره پرپیچ و خم سهل است اگر بینم ستم
از بند و زنجیرش چه غم هر کس که عیاری کند
شد لشکر غم بی عدد از بخت میخواهم مدد
تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند
با چشم پرنیرنگ او حافظ مکن آهنگ او
کان طره شبرنگ او بسیار طراری کند
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳
گوهر مخزن اسرار همان است که بود
حقه ی مهر بدان مهر و نشان است که بود
عاشقان زمره ی ارباب امانت باشند
لاجرم چشم گهربار همان است که بود
از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح
بوی زلف تو همان مونس جان است که بود
طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید
همچنان در عمل معدن و کان است که بود
کشته ی غمزه ی خود را به زیارت دریاب
زان که بیچاره همان دلنگران است که بود
رنگ خون دل ما را که نهان میداری
همچنان در لب لعل تو عیان است که بود
زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند
سالها رفت و بدان سیرت و سان است که بود
حافظا بازنما قصه ی خونابه ی چشم
که بر این چشمه همان آب روان است که بود
حقه ی مهر بدان مهر و نشان است که بود
عاشقان زمره ی ارباب امانت باشند
لاجرم چشم گهربار همان است که بود
از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح
بوی زلف تو همان مونس جان است که بود
طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید
همچنان در عمل معدن و کان است که بود
کشته ی غمزه ی خود را به زیارت دریاب
زان که بیچاره همان دلنگران است که بود
رنگ خون دل ما را که نهان میداری
همچنان در لب لعل تو عیان است که بود
زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند
سالها رفت و بدان سیرت و سان است که بود
حافظا بازنما قصه ی خونابه ی چشم
که بر این چشمه همان آب روان است که بود
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
ترسم که اشک در غم ما پردهدر شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
از هر کرانه تیر دعا کردهام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
این سرکشی که کنگره ی کاخ وصل راست
سرها بر آستانه ی او خاک در شود
حافظ چو نافه ی سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
از هر کرانه تیر دعا کردهام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
این سرکشی که کنگره ی کاخ وصل راست
سرها بر آستانه ی او خاک در شود
حافظ چو نافه ی سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
حال خونین دلان که گوید باز
وز فلک خون خم که جوید باز
شرمش از چشم می پرستان باد
نرگس مست اگر بروید باز
جز فلاطون خم نشین شراب
سر حکمت به ما که گوید باز
هر که چون لاله کاسه گردان شد
زین جفا رخ به خون بشوید باز
نگشاید دلم چو غنچه اگر
ساغری از لبش نبوید باز
بس که در پرده چنگ گفت سخن
ببرش موی تا نموید باز
گرد بیت الحرام خم حافظ
گر نمیرد به سر بپوید باز
وز فلک خون خم که جوید باز
شرمش از چشم می پرستان باد
نرگس مست اگر بروید باز
جز فلاطون خم نشین شراب
سر حکمت به ما که گوید باز
هر که چون لاله کاسه گردان شد
زین جفا رخ به خون بشوید باز
نگشاید دلم چو غنچه اگر
ساغری از لبش نبوید باز
بس که در پرده چنگ گفت سخن
ببرش موی تا نموید باز
گرد بیت الحرام خم حافظ
گر نمیرد به سر بپوید باز
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳
بیا و کشتی ما در شط شراب انداز
خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز
مرا به کشتی باده درافکن ای ساقی
که گفتهاند نکویی کن و در آب انداز
ز کوی میکده برگشتهام ز راه خطا
مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز
بیار زان می گلرنگ مشک بو جامی
شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز
اگر چه مست و خرابم تو نیز لطفی کن
نظر بر این دل سرگشته ی خراب انداز
به نیمه شب اگرت آفتاب میباید
ز روی دختر گل چهر رز نقاب انداز
مهل که روز وفاتم به خاک بسپارند
مرا به میکده بر در خم شراب انداز
ز جور چرخ چو حافظ به جان رسید دلت
به سوی دیو محن ناوک شهاب انداز
خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز
مرا به کشتی باده درافکن ای ساقی
که گفتهاند نکویی کن و در آب انداز
ز کوی میکده برگشتهام ز راه خطا
مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز
بیار زان می گلرنگ مشک بو جامی
شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز
اگر چه مست و خرابم تو نیز لطفی کن
نظر بر این دل سرگشته ی خراب انداز
به نیمه شب اگرت آفتاب میباید
ز روی دختر گل چهر رز نقاب انداز
مهل که روز وفاتم به خاک بسپارند
مرا به میکده بر در خم شراب انداز
ز جور چرخ چو حافظ به جان رسید دلت
به سوی دیو محن ناوک شهاب انداز
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰
درد عشقی کشیدهام که مپرس
زهر هجری چشیدهام که مپرس
گشتهام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیدهام که مپرس
آن چنان در هوای خاک درش
میرود آب دیدهام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیدهام که مپرس
سوی من لب چه میگزی که مگوی
لب لعلی گزیدهام که مپرس
بی تو در کلبه ی گدایی خویش
رنجهایی کشیدهام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیدهام که مپرس
زهر هجری چشیدهام که مپرس
گشتهام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیدهام که مپرس
آن چنان در هوای خاک درش
میرود آب دیدهام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیدهام که مپرس
سوی من لب چه میگزی که مگوی
لب لعلی گزیدهام که مپرس
بی تو در کلبه ی گدایی خویش
رنجهایی کشیدهام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیدهام که مپرس