عبارات مورد جستجو در ۱۲۲ گوهر پیدا شد:
فردوسی : پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
بخش ۱۵
پس آگاهی آمد به اسفندیار
که کشته شد آن شاه نیزه گزار
پدرت از غم او بکاهد همی
کنون کین او خواست خواهد همی
همی گوید آنکس کجاکین اوی
بخواهد نهد پیش دشمنش روی
مر او را دهم دخترم را همای
وکرد ایزدش را برین بر گوای
کی نامور دست بر دست زد
بنالید ازان روزگاران بد
همه ساله زین روز ترسیدمی
چو او را به رزم اندرون دیدمی
دریغا سوارا گوا مهترا
که بختش جدا کرد تاج از سرا
که کشت آن سیه پیل نستوه را
که کند از زمین آهنین کوه را
درفش و سرلشکر و جای خویش
برادرش را داد و خود رفت پیش
به قلب اندر آمد به جای زریر
به صف اندر استاد چون نره شیر
به پیش اندر آمد میان را ببست
گرفت آن درفش همایون به دست
برادرش بد پنج دانسته راه
همه از در تاج و همتای شاه
همه ایستادند در پیش اوی
که لشکر شکستن بدی کیش اوی
به آزادگان گفت پیش سپاه
که ای نامداران و گردان شاه
نگر تا چه گویم یکی بشنوید
به دین خدای جهان بگروید
نگر تا نترسید از مرگ و چیز
که کس بی‌زمانه نمردست نیز
کرا کشت خواهد همی روزگار
چه نیکوتر از مرگ در کارزار
بدانید یکسر که روزیست این
که کافر پدید آید از پاک دین
شما از پس پشتها منگرید
مجویید فریاد و سر مشمرید
نگر تا نبینید بگریختن
نگر تا نترسید ز آویختن
سر نیزه‌ها را به رزم افگنید
زمانی بکوشید و مردی کنید
بدین اندرون بود اسفندیار
که بانگ پدرش آمد از کوهسار
که این نامداران و گردان من
همه مر مرا چون تن و جان من
مترسید از نیزه و گرز و تیغ
که از بخش‌مان نیست روی گریغ
به دین خدا ای گو اسفندیار
به جان زریر آن نبرده سوار
که آید فرود او کنون در بهشت
که من سوی لهراسپ نامه نوشت
پذیرفتم اندرز آن شاه پیر
که گر بخت نیکم بود دستگیر
که چون بازگردم ازین رزمگاه
به اسفندیارم دهم تاج و گاه
سپه را همه پیش رفتن دهم
ورا خسروی تاج بر سر نهم
چنانچون پدر داد شاهی مرا
دهم همچنان پادشاهی ورا
فردوسی : پادشاهی اردشیر
بخش ۹
کنون از خردمندی اردشیر
سخن بشنو و یک به یک یادگیر
بکوشید و آیین نیکو نهاد
بگسترد بر هر سوی مهر و داد
به درگاه چون خواست لشکر فزون
فرستاد بر هر سوی رهنمون
که تا هرکسی را که دارد پسر
نماند که بالا کند بی‌هنر
سواری بیاموزد و رسم جنگ
به گرز و کمان و به تیر خدنگ
چو کودک ز کوشش به مردی شدی
بهر بخششی در بی آهو بدی
ز کشور به درگاه شاه آمدند
بدان نامور بارگاه آمدند
نوشتی عرض نام دیوان اوی
بیاراستی کاخ و ایوان اوی
چو جنگ آمدی نورسیده جوان
برفتی ز درگاه با پهلوان
یکی موبدان را ز کارآگهان
که بودی خریدار کار جهان
ابر هر هزاری یکی کارجوی
برفتی نگه داشتی کار اوی
هرانکس که در جنگ سست آمدی
به آورد ناتن‌درست آمدی
شهنشاه را نامه کردی بران
هم از بی‌هنر هم ز جنگ‌آوران
جهاندار چون نامه برخواندی
فرستاده را پیش بنشاندی
هنرمند را خلعت آراستی
ز گنج آنچ پرمایه‌تر خواستی
چو کردی نگاه اندران بی‌هنر
نبستی میان جنگ را بیشتر
چنین تا سپاهش بدانجا رسید
که پهنای ایشان ستاره ندید
ازیشان کسی را که بد رای‌زن
برافراختندی سرش ز انجمن
که هرکس که خشنودی شاه جست
زمین را به خوان دلیران بشست
بیابد ز من خلعت شهریار
بود در جهان نام او یادگار
به لشکر بیاراست گیتی همه
شبان گشت و پرخاش‌جویان رمه
به دیوانش کارآگهان داشتی
به بی‌دانشی کار نگذاشتی
بلاغت نگه داشتندی و خط
کسی کو بدی چیره بر یک نقط
چو برداشتی آن سخن رهنمون
شهنشاه کردیش روزی فزون
کسی را که کمتر بدی خط و ویر
نرفتی به دیوان شاه اردشیر
سوی کارداران شدندی به کار
قلم‌زن بماندی بر شهریار
شناسنده بد شهریار اردشیر
چو دیدی به درگاه مرد دبیر
نویسنده گفتی که گنج آگنید
هم از رای او رنج بپراگنید
بدو باشد آباد شهر و سپاه
همان زیردستان فریادخواه
دبیران چو پیوند جان منند
همه پادشا بر نهان منند
چو رفتی سوی کشور کاردار
بدو شاه گفتی درم خوار دار
نباید که مردم فروشی به گنج
که برکس نماند سرای سپنج
همه راستی جوی و فرزانگی
ز تو دور باد آز و دیوانگی
ز پیوند و خویشان مبر هیچ‌کس
سپاه آنچ من یار دادمت بس
درم بخش هر ماه درویش را
مده چیز مرد بداندیش را
اگر کشور آباد داری به داد
بمانی تو آباد وز داد شاد
و گر هیچ درویش خسپد به بیم
همی جان فروشی به زر و به سیم
هرانکس که رفتی به درگاه شاه
به شایسته کاری و گر دادخواه
بدندی به سر استواران اوی
بپرسیدن از کارداران اوی
که دادست ازیشان و بگرفت چیز
وزیشان که خسپد به تیمار نیز
دگر آنک در شهر دانا که‌اند
گر از نیستی ناتوانا که‌اند
دگر کیست آنک از در پادشاست
جهاندیده پیرست و گر پارساست
شهنشاه گوید که از رنج من
مبادا کسی شاد بی‌گنج من
مگر مرد با دانش و یادگیر
چه نیکوتر از مرد دانا و پیر
جهاندیدگان را همه خواستار
جوان و پسندیده و بردبار
جوانان دانا و دانش‌پذیر
سزد گر نشینند بر جای پیر
چو لشکرش رفتی به جایی به جنگ
خرد یار کردی و رای و درنگ
فرستاده‌ای برگزیدی دبیر
خردمند و با دانش و یادگیر
پیامی به دادی به آیین و چرب
بدان تا نباشد به بیداد حرب
فرستاده رفتی بر دشمنش
که بشناختی راز پیراهنش
شنیدی سخن گر خرد داشتی
غم و رنج بد را به بد داشتی
بدان یافت او خلعت شهریار
همان عهد و منشور با گوشوار
وگر تاب بودی به سرش اندرون
به دل کین و اندر جگر جوش خون
سپه را بدادی سراسر درم
بدان تا نباشند یک تن دژم
یکی پهلوان خواستی نامجوی
خردمند و بیدار و آرامجوی
دبیری به آیین و با دستگاه
که دارد ز بیداد لشکر نگاه
وزان پس یکی مرد بر پشت پیل
نشستی که رفتی خروشش دو میل
زدی بانگ کای نامداران جنگ
هرانکس که دارد دل و نام و ننگ
نباید که بر هیچ درویش رنج
رسد گر بر آنکس بود نام و گنج
به هر منزلی در خورید و دهید
بران زیردستان سپاسی نهید
به چیز کسان کس میازید دست
هرانکس که او هست یزدان‌پرست
به دشمن هرانکس که بنمود پشت
شود زان سپس روزگارش درشت
اگر دخمه باشد به چنگال اوی
وگر بند ساید بر و یال اوی
ز دیوان دگر نام او کرده پاک
خورش خاک و رفتنش بر تیره خاک
به سالار گفتی که سستی مکن
همان تیز و پیش دستی مکن
همیشه به پیش سپه دار پیل
طلایه پراگنده بر چار میل
نخستین یکی گرد لشکر به گرد
چو پیش آیدت روز ننگ و نبرد
به لشکر چنین گوی کاین خود کیند
بدین رزمگاه اندرون برچیند
از ایشان صد اسپ افگن از ما یکی
همان صد به پیش یکی اندکی
شما را همه پاک برنا و پیر
ستانم همه خلعت از اردشیر
چو اسپ افگند لشکر از هر دو روی
نباید که گردان پرخاشجوی
بیاید که ماند تهی قلب گاه
وگر چند بسیار باشد سپاه
چنان کن که با میمنه میسره
بکوشند جنگ‌آوران یکسره
همان نیز با میسره میمنه
بکوشند و دلها همه بر بنه
بود لشکر قلب بر جای خویش
کس از قلبگه نگسلد پای خویش
وگر قلب ایشان بجنبد ز جای
تو با لشکر از قلب‌گاه اندر آی
چو پیروز گردی ز کس خون مریز
که شد دشمن بدکنش در گریز
چو خواهد ز دشمن کسی زینهار
تو زنهارده باش و کینه مدار
چو تو پشت دشمن ببینی به چیز
مپرداز و مگذر هم از جای نیز
نباید که ایمن شوید از کمین
سپه باشد اندر در و دشت کین
هرآنگه که از دشمن ایمن شوی
سخن گفتن کس همی نشنوی
غنیمت بدان بخش کو جنگ جست
به مردی دل از جان شیرین بشست
هرانکس که گردد به دستت اسیر
بدین بارگاه آورش ناگزیر
من از بهر ایشان یکی شارستان
برآرم به بومی که بد خارستان
ازین پندها هیچ گونه مگرد
چو خواهی که مانی تو بی‌رنج و درد
به پیروزی اندر به یزدان گرای
که او باشدت بی‌گمان رهنمای
ز جایی که آمد فرستاده‌ای
ز ترکی و رومی و آزاده‌ای
ازو مرزبان آگهی داشتی
چنین کارها خوار نگذاشتی
بره بر بدی خان او ساخته
کنارنگ زان کار پرداخته
ز پوشیدنیها و از خوردنی
نیازش نبودی به گستردنی
چو آگه شدی زان سخن کاردار
که او بر چه آمد بر شهریار
هیونی سرافراز و مردی دبیر
برفتی به نزدیک شاه اردشیر
بدان تا پذیره شدندی سپاه
بیاراستی تخت پیروز شاه
کشیدی پرستنده هر سو رده
همه جامه‌هاشان به زر آژده
فرستاده را پیش خود خواندی
به نزدیکی تخت بنشاندی
به پرسش گرفتی همه راز اوی
ز نیک و بد و نام و آواز اوی
ز داد و ز بیداد وز کشورش
ز آیین وز شاه وز لشکرش
به ایوانش بردی فرستاده‌وار
بیاراستی هرچ بودی به کار
وزان پس به خوان و میش خواندی
بر تخت زرینش بنشاندی
به نخچیر بردیش با خویشتن
شدی لشکر بیشمار انجمن
کسی کردنش را فرستاده‌وار
بیاراستی خلعت شهریار
به هر سو فرستاد پس موبدان
بی‌آزار و بیداردل بخردان
که تا هر سوی شهرها ساختند
بدین نیز گنجی بپرداختند
بدان تا کسی را که بی‌خانه بود
نبودش نوا بخت بیگانه بود
همان تا فراوان شود زیردست
خورش ساخت با جایگاه نشست
ازو نام نیکی بود در جهان
چه بر آشکار و چه اندر نهان
چو او در جهان شهریاری نبود
پس از مرگ او یادگاری نبود
منم ویژه زنده کن نام اوی
مبادا جز از نیکی انجام اوی
فراوان سخن در نهان داشتی
به هر جای کارآگهان داشتی
چو بی‌مایه گشتی یکی مایه‌دار
ازان آگهی یافتی شهریار
چو بایست برساختی کار اوی
نماندی چنان تیره بازار اوی
زمین برومند و جای نشست
پرستیدن مردم زیردست
بیاراستی چون ببایست کار
نگشتی نهانش به کس آشکار
تهی‌دست را مایه دادی بسی
بدو شاد کردی دل هرکسی
همان کودکان را به فرهنگیان
سپردی چو بودی ورا هنگ آن
به هر برزنی در دبستان بدی
همان جای آتش‌پرستان بدی
نماندی که بودی کسی را نیاز
نگه داشتی سختی خویش راز
به میدان شدی بامداد پگاه
برفتی کسی کو بدی دادخواه
نچستی بداد اندر آزرم کس
چه کهتر چه فرزند فریادرس
چه کهتر چه مهتر به نزدیک اوی
نجستی همی رای تاریک اوی
ز دادش جهان یکسر آباد کرد
دل زیردستان به خود شاد کرد
جهاندار چون گشت با داد جفت
زمانه پی او نیارد نهفت
فرستاده بودی به گرد جهان
خردمند و بیدار کارآگهان
به جایی که بودی زمینی خراب
وگر تنگ بودی به رود اندر آب
خراج اندر آن بوم برداشتی
زمین کسان خوار نگذاشتی
گر ایدونک دهقان بدی تنگ دست
سوی نیستی گشته کارش ز هست
بدادی ز گنج آلت و چارپای
نماندی که پایش برفتی ز جای
ز دانا سخن بشنو ای شهریار
جهان را برین گونه آباد دار
چو خواهی که آزاد باشی ز رنج
بی‌آزار و بی‌رنج آگنده گنج
بی‌آزاری زیردستان گزین
بیابی ز هرکس به داد آفرین
فردوسی : پادشاهی یزدگرد بزه‌گر
بخش ۱۳
خود و شاه بهرام با رای‌زن
نشستند و گفتند بی‌انجمن
سخنشان بران راست شد کز یمن
به ایران خرامند با انجمن
گزین کرد از تازیان سی هزار
همه نیزه‌داران خنجرگزار
به دینارشان یکسر آباد کرد
سر نامداران پر از باد کرد
چو آگاهی این به ایران رسید
جوانوی نزد دلیران رسید
بزرگان ازان کار غمگین شدند
بر آذر پاک برزین شدند
ز یزدان همی خواستند آنک رزم
مگر باز گردد به شادی و بزم
چو منذر به نزدیک جهرم رسید
برآن دشت بی‌آب لشکر کشید
سراپرده زد راد بهرامشاه
به گرد اندر آمد ز هر سو سپاه
به منذر چنین گفت کای رای‌زن
به جهرم رسیدی ز شهر یمن
کنون جنگ سازیم گر گفت‌وگوی
چو لشکر به روی اندر آورد روی
بدو گفت منذر مهان را بخوان
چو آیند پیشت بیارای خوان
سخن گوی و بشنو ازیشان سخن
کسی تیز گردد تو تیزی مکن
بخوانیم تا چیستشان در نهان
کرا خواند خواهند شاه جهان
چو دانسته شد چارهٔ آن کنیم
گر آسان بود کینه پنهان کنیم
ور ایدون کجا کین و جنگ آورند
بپیچند و خوی پلنگ آورند
من این دشت جهرم چو دریا کنم
ز خورشید تابان ثریا کنم
بر آنم که بینند چهر ترا
چنین برز و بالا و مهر ترا
خردمندی و رای و فرهنگ تو
شکیبایی و دانش و سنگ تو
نخواهند جز تو کسی تخت را
کله را و زیبایی بخت را
ور ایدونک گم کرده دارند راه
بخواهند بردن همی از تو گاه
من و این سواران و شمشیر تیز
برانگیزم اندر جهان رستخیز
ببینی بروهای پرچین من
فدای تو بادا تن و دین من
چو بینند بی‌مر سپاه مرا
همان رسم و آیین و راه مرا
همین پادشاهی که میراث تست
پدر بر پدر کرد شاید درست
سه دیگر که خون ریختن کار ماست
همان ایزد دادگر یار ماست
کسی را جز از تو نخواهند شاه
که زیبای تاجی و زیبای گاه
ز منذر چو شاه این سخنها شنید
بخندید و شادان دلش بردمید
چو خورشید برزد سر از تیغ کوه
ردان و بزرگان ایران گروه
پذیره شدن را بیاراستند
یکی دانشی انجمن خواستند
نهادند بهرام را تخت عاج
به سر بر نهاده بهاگیر تاج
نشستی به آیین شاهنشهان
بیاراست کو بود شاه جهان
ز یک دست بهرام منذر نشست
دگر دست نعمان و تیغی به دست
همان گرد بر گرد پرده‌سرای
ستاده بزرگان تازی به پای
از ایرانیان آنک بد پاک‌رای
بیامد به دهلیز پرده‌سرای
بفرمود تا پرده برداشتند
ز درشان به آواز بگذاشتند
به شاه جهان آفرین خواندند
به مژگان همی خون برافشاندند
رسیدند نزدیک بهرامشاه
بدیدند زیبا یکی تاج و گاه
به آواز گفتند انوشه بدی
همیشه ز تو دور دست بدی
شهنشاه پرسید و بنواختشان
به اندازه بر پایگه ساختشان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۱
باز آفتاب دولت بر آسمان برآمد
باز آرزوی جان‌ها از راه جان درآمد
باز از رضای رضوان درهای خلد وا شد
هر روح تا به گردن در حوض کوثر آمد
باز آن شهی درآمد کو قبله شهان است
باز آن مهی برآمد کز ماه برتر آمد
سرگشتگان سودا جمله سوار گشتند
کان شاه یک سواره در قلب لشکر آمد
اجزای خاک تیره حیران شدند و خیره
از لامکان شنیده خیزید محشر آمد
آمد ندای بی‌چون نی از درون نه بیرون
نی چپ نی راست نی پس نی از برابر آمد
گویی که آن چه سوی است؟ آن سو که جست و جوی است
گویی کجا کنم رو؟ آن سو که این سر آمد
آن سو که میوه‌ها را این پختگی رسیده‌ست
آن سو که سنگ‌ها را اوصاف گوهر آمد
آن سو که خشک ماهی شد پیش خضر زنده
آن سو که دست موسیٰ چون ماه انور آمد
این سوز در دل ما چون شمع روشن آمد
وین حکم بر سر ما چون تاج مفخر آمد
دستور نیست جان را تا گوید این بیان را
ور نی ز کفر رستی هر جا که کافر آمد
کافر به وقت سختی رو آورد بدان سو
این سو چو درد بیند آن سوش باور آمد
با درد باش تا درد آن سوت ره نماید
آن سو که بیند آن کس کز درد مضطر آمد
آن پادشاه اعظم در بسته بود محکم
پوشید دلق آدم امروز بر در آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۹
نحن الی سیدنا راجعون
طیبة النفس به طایعون
سیدنا یصبح یبتاعنا
انفسنا نحن له بایعون
یفسد ان جاع الی مأکل
نحن الی نظرتة جایعون
سوف تلاقیه بمیعاده
تحسب انا ابدا ضایعون؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۳
چند دویدم سوی افندی
شکر که دیدم روی افندی
در شب تاری، ره متواری
رهبر ما شد، بوی افندی
شادی جان‌ها، ذوق دهان‌ها
اصل مکان‌ها، کوی افندی
صحن گلستان، عشرت مستان
آب حیات و جوی افندی
عیش معظم، جام دمادم
بزم دو عالم، طوی افندی
کام من آمد، دام افندی
های من آمد، هوی افندی
گرگ ز بره، دست بدارد
چون شنود او، قوی افندی
گنج سبیلی، خوان خلیلی
نیست بخیلی، خوی افندی
کلهٔ شاهان، سکهٔ ماهان
در خم چوگان، گوی افندی
خامش و کم گو، هی که بود او
قبلهٔ اوها، اوی افندی
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۵۴ - تفسیر یا ایها المزمل
خواند مزمل نبی را زین سبب
که برون آ از گلیم ای بوالهرب
سر مکش اندر گلیم و رو مپوش
که جهان جسمی‌ست سرگردان تو هوش
هین مشو پنهان ز ننگ مدعی
که تو داری شمع وحی شعشعی
هین قم اللیل که شمعی ای همام
شمع اندر شب بود اندر قیام
بی‌فروغت روز روشن هم شب است
بی‌پناهت شیر اسیر ارنب است
باش کشتیبان درین بحر صفا
که تو نوح ثانی‌یی ای مصطفی
ره شناسی می‌بباید با لباب
هررهی را خاصه اندر راه آب
خیز بنگر کاروان ره زده
هر طرف غولی‌ست کشتیبان شده
خضروقتی غوث هر کشتی تویی
همچو روح الله مکن تنهاروی
پیش این جمعی چو شمع آسمان
انقطاع و خلوت آری را بمان
وقت خلوت نیست اندر جمع آی
ای هدی چون کوه قاف و تو همای
بدر بر صدر فلک شد شب روان
سیر را نگذارد از بانگ سگان
طاعنان همچو سگان بر بدر تو
بانگ می‌دارند سوی صدر تو
این سگان کرند زامر انصتوا
از سفه وعوع کنان بر بدر تو
هین بمگذار ای شفا رنجور را
تو ز خشم کر عصای کور را
نه تو گفتی قاید اعمی به راه
صد ثواب و اجر یابد از اله؟
هرکه او چل گام کوری را کشد
گشت آمرزیده و یابد رشد
پس بکش تو زین جهان بی‌قرار
جوق کوران را قطار اندر قطار
کار هادی این بود تو هادی‌یی
ماتم آخر زمان را شادی‌یی
هین روان کن ای امام المتقین
این خیال اندیشگان را تا یقین
هرکه در مکر تو دارد دل گرو
گردنش را می‌زنم تو شاد رو
بر سر کوریش کوری‌ها نهم
او شکر پنداردو زهرش دهم
عقل‌ها از نور من افروختند
مکرها از مکر من آموختند
چیست خود آلاجق آن ترکمان
پیش پای نره پیلان جهان؟
آن چراغ او به پیش صرصرم
خود چه باشد؟ ای مهین پیغامبرم
خیزدردم تو به صورسهمناک
تا هزاران مرده بر روید ز خاک
چون تو اسرافیل وقتی راست خیز
رستخیزی ساز پیش از رستخیز
هرکه گوید کو قیامت ای صنم
خویش بنما که قیامت نک منم
درنگر ای سایل محنت زده
زین قیامت صد جهان افزون شده
ور نباشد اهل این ذکر و قنوت
پس جواب الاحمق ای سلطان سکوت
زآسمان حق سکوت آید جواب
چون بود جانا دعا نامستجاب
ای دریغا وقت خرمنگاه شد
لیک روز از بخت ما بی‌گاه شد
وقت تنگ است و فراخی این کلام
تنگ می‌آید برو عمر دوام
نیزه بازی اندرین گوهای تنگ
نیزه بازان را همی‌آرد به تنگ
وقت تنگ و خاطر و فهم عوام
تنگ‌تر صد ره ز وقت است ای غلام
چون جواب احمق آمد خامشی
این درازی در سخن چون می‌کشی؟
از کمال رحمت و موج کرم
می‌دهد هرشوره را باران و نم
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۶ - امیر کردن رسول علیه‌السلام جوان هذیلی را بر سریه‌ای کی در آن پیران و جنگ آزمودگان بودند
یک سریه می‌فرستادش رسول
به هر جنگ کافر و دفع فضول
یک جوانی را گزید او از هذیل
میر لشکر کردش و سالار خیل
اصل لشکر بی‌گمان سرور بود
قوم بی‌سرور تن بی‌سر بود
این همه که مرده و پژمرده‌یی
زان بود که ترک سرور کرده‌یی
از کسل وز بخل وز ما و منی
می‌کشی سر خویش را سر می‌کنی
همچو استوری که بگریزد ز بار
او سر خود گیرد اندر کوهسار
صاحبش در پی دوان کی خیره سر
هرطرف گرگی‌ست اندر قصد خر
گر ز چشمم این زمان غایب شوی
پیشت آید هر طرف گرگ قوی
استخوانت را بخاید چون شکر
که نبینی زندگانی را دگر
آن مگیر آخر بمانی از علف
آتش از بی‌هیزمی گردد تلف
هین بمگریز از تصرف کردنم
وز گرانی بار که جانت منم
تو ستوری هم که نفست غالب است
حکم غالب را بود ای خودپرست
خر نخواندت اسب خواندت ذوالجلال
اسب تازی را عرب گوید تعال
میر آخر بود حق را مصطفی
بهر استوران نفس پر جفا
قل تعالوا گفت از جذب کرم
تا ریاضتتان دهم من رایضم
نفس‌ها را تا مروض کرده‌ام
زین ستوران بس لگدها خورده‌ام
هر کجا باشد ریاضت‌باره‌یی
از لگدهایش نباشد چاره یی
لاجرم اغلب بلا بر انبیاست
که ریاضت دادن خامان بلاست
سکسکانید از دمم یرغا روید
تا یواش و مرکب سلطان شوید
قل تعالوا قل تعالو گفت رب
ای ستوران رمیده از ادب
گر نیایند ای نبی غمگین مشو
زان دو بی‌تمکین تو پر از کین مشو
گوش بعضی زین تعالواها کرست
هر ستوری را صطبلی دیگراست
منهزم گردند بعضی زین ندا
هست هر اسبی طویله‌ی او جدا
منقبض گردند بعضی زین قصص
زان که هر مرغی جدا دارد قفص
خود ملایک نیز ناهمتا بدند
زین سبب بر آسمان صف صف شدند
کودکان گرچه به یک مکتب درند
در سبق هر یک ز یک بالاترند
مشرقی و مغربی را حس‌هاست
منصب دیدار حس چشم‌راست
صد هزاران گوشها گر صف زنند
جمله محتاجان چشم روشن‌اند
باز صف گوش‌ها را منصبی
در سماع جان و اخبار و نبی
صد هزاران چشم را آن راه نیست
هیچ چشمی از سماع آگاه نیست
هم‌چنین هر حس یک یک می‌شمر
هر یکی معزول از آن کار دگر
پنج حس ظاهر و پنج اندرون
ده صف‌اند اندر قیام الصافون
هر کسی کو از صف دین سرکش است
می‌رود سوی صفی کان واپس است
تو ز گفتار تعالوا کم مکن
کیمیای بس شگرف است این سخن
گر مسی گردد ز گفتارت نفیر
کیمیا را هیچ از وی وامگیر
این زمان گر بست نفس ساحرش
گفت تو سودش کند در آخرش
قل تعالوا قل تعالوا ای غلام
هین که ان الله یدعوا للسلام
خواجه باز آ از منی و از سری
سروری جو کم طلب کن سروری
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۳۰ - خردنامه ارسطو
چنین بود در نامهٔ رهنمای
از آن پس که بود آفرین خدای
که شاها به دانش دل آباددار
ز بی دانشان دور شو یاد دار
دری را که بندش بود ناپدید
ز دانا توان بازجستن کلید
بهر دولتی کاوری در شمار
سجودی بکن پیش پروردگار
به پیروزی خود قوی دل مباش
ز ترس خدا هیچ غافل مباش
خدا ترس را کارساز است بخت
بود ناخدا ترس را کار سخت
بهر جا که باشی تنومند و شاد
سپندی به آتش فکن بامداد
مباش ایمن از دیدن چشم بد
نه از چشم بد بلکه از چشم خود
چنین زد مثل مرد گوهر شناس
که گر خوبی از خویشتن در هراس
ز بار آن درختی نیابد گزند
که از خاک سربرنیارد بلند
دو شاخه گشایان نخجیرگاه
به فحلان نخجیر یابند راه
سبق برد خود را تک آهسته‌دار
حسد را به خود راه بربسته دار
حسد مرد را دل به درد آورد
میان دو آزاده گرد آورد
به کینه مبر هیچکس را ز جای
چو از جای بردی درآرش ز پای
گرت با کسی هست کین کهن
نژادش مکن یکسر از بیخ و بن
مخواه از کسی کین آبای او
نظر بیش کن در محابای او
ز خورشید تا سایه موئی بود
که این روشن آن تیره روئی بود
ز خرما به دستی بود تا بخار
که این گل‌شکر باشد آن ناگوار
صد گرچه همسایه شد با نهنگ
در تاج دارد نه شمشیر جنگ
برادر به جرم برادر مگیر
که بس فرق باشد ز خون تا بشیر
مزن در کس از بهر کس نیش را
به پای خود آویز هر میش را
چو آمرزش ایزدی بایدت
نباید که رسم بدی آیدت
بدان را بد آید ز چرخ کبود
به نیکان همه نیکی آید فرود
مکن جز به نیکی گرایندگی
که در نیکنامی است پایندگی
منه بر دل نیکنامان غبار
که بدنامی آرد سرانجام کار
مکن کار بد گوهران را بلند
که پروردن گرگت آرد گزند
میامیز در هیچ بد گوهری
مده کیمیائی به خاکستری
چو بد گوهری سربرآرد زمرد
کند گوهر سرخ را روی زرد
زدن با خداوند فرهنگ رای
به فرهنگ باشد تو را رهنمای
چو سود درم بیش خواهی نه کم
مزن رای با مردم بی درم
کشش جستن از مردم سست کوش
جواهر خری باشد از جو فروش
همه جنسی از گور و گاو و پلنگ
به جنسیت آرند شادی به چنگ
چو در پرده ناجنس باشد همال
ز تهمت بسی نقش بندد خیال
دو آیینه را چون بهم برنهی
شود هر دو از عاریتها تهی
مشو با زبون افکنان گاو دل
که مانی در اندوه چون خر به گل
جوانمردی شیر با آدمی
ز مردم رمی دان نه از مردمی
بر آنکس که با سخت روئی بود
درشتی به از نرم خوئی بود
ستیزنده را چون بود سخت کار
به نرمی طلب کن به سختی بدار
سر خصم چون گردد از فتنه پر
به چربی بیاور به تیزی ببر
چو افتی میان دو بدخواه خام
پراکنده‌شان کن لگام از لگام
درافکن به‌هم‌گرگ را با پلنگ
تو بر آرد را از میان دو سنگ
کسی را که باشد ز دهقان و شاه
به اندازهٔ پایهٔ نه پایگاه
بسوی توانا توانا فرست
به دانا هم از جنس دانا فرست
فرستاده را چون بود چاره ساز
به اندرز کردن نباشد نیاز
به جائی که آهن درآید به زنگ
به زر داد آهن برآور ز سنگ
خزینه ز بهر زر آکندنست
زر از بهر دشمن پراکندنست
به چربی توان پای روباه بست
به حلوا دهد طفل چیزی زدست
چو مطرب به سور کسان شادباش
زبنده خود ارسروری آزاد باش
میارای خود را چو ریحان باغ
به دست کسان خوبتر شد چراغ
خزینه که با توست بر توست بار
چو دادی به دادن شوی رستگار
زر آن آتشی کاکندنیست
شراریست کز خود پراکندنیست
مگو کز ز رو صاحب زر که به
گره بدتر از بند و بند از گره
چنین گفت با آتش آتش پرست
که از ما که بهتر به جائی که هست
بگفت آتش ار خواهی آموختن
تو را کشت باید مرا سوختن
فراخ آستین شو کزین سبز شاخ
فتد میوه در آستین فراخ
ز سیری مباش آنچنان شاد کام
که از هیضهٔ زهری درافتد به جام
به گنجینهٔ مفلسی راه برد
بیفتاد و از شادمانی بمرد
همان تشنهٔ گرم را آب سرد
پیاپی نشاید به یکباره خورد
به هر منزلی کاوری تاختن
نشاید درو خوابگه ساختن
مخور آب نا آزموده نخست
به دیگر دهانی کن آن بازجست
نه آن میوه‌ای کو غریب آیدت
کزو ناتوانی نصیب آیدت
به وقت خورش هر که باشد طبیب
بپرهیزد از خوردهای غریب
بر آن ره که نارفته باشد کسی
مرو گرچه همراه داری بسی
رهی کو بود دور از اندیشه پاک
به از راه نزدیک اندیشناک
گرانباری مال چندان مجوی
که افتد به لشگرگهت گفتگوی
زهر غارت و مال کاری به دست
به درویش ده هر یک از هر چه هست
نهانی بخواهندگان چیز ده
که خشنودی ایزد از چیز به
دهش کز نظرها نهانی بود
حصار بد آسمانی بود
سپه را به اندازه ده پایگاه
مده بیشتر مالی از خرج راه
شکم بنده را چون شکم گشت سیر
کند بد دلی گر چه باشد دلیر
نه سیری چنان ده که گردند مست
نه بگذارشان از خورش تنگدست
چنان زی که هنگام سختی و ناز
بود لشگر از جزتوئی بی نیاز
به روزی دو نوبت برآرای خوان
سران سپه را یکایک بخوان
مخور باده در هیچ بیگانه بوم
تن آسان مشو تا نباشی به روم
بروشنترین کس ودیعت سپار
که از آب روشن نیاید غبار
چو روشن‌ترست آفتاب از گروه
امانت بدو داد دریا و کوه
اگر مقبلی مقبلانرا شناس
که اقبال را دارد اقبال پاس
مده مدبران را بر خویش راه
که انگور از انگور گردد سیاه
وفا خصلت مادر آورد توست
مگر از سرشتی که بود از نخست
چو مردم بگرداند آیین و حال
بگردد بر او سکهٔ ملک و مال
ز خوی قدیمی نشاید گذشت
که نتوان به خوی دگر بازگشت
منه خوی اصلی چو فرزانگان
مشو پیرو خوی بیگانگان
پیاده که اوراست آیین شود
نگونسار گردد چو فرزین شود
اگر صاحب اقبال بینی کسی
نبینم که با او بکوشی بسی
به هر گردشی با سپهر بلند
ستیزه مبر تا نیابی گزند
بنه دل به هرچ آورد روزگار
مگردان سراز پند آموزگار
اگر نازی از دولت آید پدید
سر از ناز دولت نباید کشید
بنازی که دولت نماید مرنج
که در ناز دولت بود کان گنج
چو هنگام ناز تو آید فراز
کشد دولت آنروز نیز از تو ناز
صدف زان همه تن شدست استخوان
که مغزی چو در دارد اندرمیان
ازان سخت شد کان گوهر چو سنگ
که ناید گهر جز به سختی به چنگ
به سختی در اختر مشو بدگمان
که فرخ‌تر آید زمان تا زمان
ز پیروزه گون گنبد انده مدار
که پیروز باشد سرانجام کار
مشو ناامید ارشود کار سخت
دل خود قوی کن به نیروی بخت
بر انداز سنگی به بالا دلیر
دگرگون بود کار کاید به زیر
رها کن ستم را به یکبارگی
که کم عمری آرد ستمکارگی
شه از داد خود گر پشیمان شود
ولایت ز بیداد ویران شود
تو را ایزد از بهر عدل آفرید
ستم ناید از شاه عادل پدید
نکوی رای چون رای را بد کند
چنان دان که بد در حق خود کند
چو گردد جهان گاهگاه از نورد
به گرمای گرم و به سرمای سرد
در آن گرم و سردی سلامت مجوی
که گرداند از عادت خویش روی
چنان به که هر فصلی از فصل سال
به خاصیت خود نماید خصال
ربیع از ربیعی نماید سرشت
تموز از تموز آورد سرنبشت
چو هرچ او بگردد ز ترتیب کار
بگردد بر او گردش روزگار
بجای تو گر بد کند ناکسی
تو نیز ارکنی نیکوی با کسی
همانرا همین را فراموش کن
زبان از بدو نیک خاموش کن
مژه در نخفتن چو الماس دار
به بیداری آفاق را پاس دار
چنین زد مثل کاردان بزرگ
که پاس شبانست پابند گرگ
چو یابی توانائیی در سرشت
مزن خنده کانجا بود خنده زشت
وگر ناتوانی درآید به کار
مکن عاجزی برکسی آشکار
لب از خندهٔ خرمی درمبند
غمین باش پنهان و پیدا بخند
به هر جا که حربی فراز آیدت
به حرب آزمایان نیاز آیدت
هزیمت پدیر از دگر حربگاه
نباید که یابد درآن حرب راه
گریزنده چون ره به دست آورد
به کوشندگان درشکست آورد
چو خواهی که باشد ظفر یار تو
ظفر دیده باید سپهدارتو
به فرخ رکابان فیروزمند
عنان عزیمت برآور بلند
به هرچ آری از نیک و از بد بجای
بد از خویشتن بین و نیک از خدای
چو این نامه نامور شد تمام
به شه داد و شه گشت ازو شادکام
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۸ - نعت سوم
ای مدنی برقع و مکی نقاب
سایه نشین چند بود آفتاب
گر مهی از مهر تو موئی بیار
ور گلی از باغ تو بوئی بیار
منتظرانرا به لب آمد نفس
ای ز تو فریاد به فریادرس
سوی عجم ران منشین در عرب
زرده روز اینک و شبدیز شب
ملک برآرای و جهان تازه کن
هردو جهانرا پر از آوازه کن
سکه تو زن تا امرا کم زنند
خطبه تو کن تا خطبا دم زنند
خاک تو بوئی به ولایت سپرد
باد نفاق آمد و آن بوی برد
باز کش این مسند از آسودگان
غسل ده این منبر از آلودگان
خانه غولند بپردازشان
در غله دان عدم اندازشان
کم کن اجری که زیادت خورند
خاص کن اقطاع که غارتگرند
ما همه جسمیم بیا جان تو باش
ما همه موریم سلیمان تو باش
از طرفی رخنه دین میکنند
وز دگر اطراف کمین میکنند
شحنه توئی قافله تنها چراست
قلب تو داری علم آنجا چراست
یا علیی در صف میدان فرست
یا عمری در ره شیطان فرست
شب به سر ماه یمانی درآر
سر چو مه از برد یمانی برآر
با دو سه در بند کمربند باش
کم زن این کم زده چند باش
پانصد و هفتاد بس ایام خواب
روز بلندست به مجلس شتاب
خیز و بفرمای سرافیل را
باد دمیدن دو سه قندیل را
خلوتی پرده اسرار شو
ما همه خفتیم تو بیدار شو
ز آفت این خانه آفت پذیر
دست برآور همه را دست گیر
هر چه رضای تو به جز راست نیست
با تو کسی را سر وا خواست نیست
گر نظر از راه عنایت کنی
جمله مهمات کفایت کنی
دایره بنمای به انگشت دست
تا به تو بخشیده شود هر چه هست
با تو تصرف که کند وقت کار
از پی آمرزش مشتی غبار
از تو یکی پرده برانداختن
وز دو جهان خرقه درانداختن
مغز نظامی که خبر جوی تست
زنده دل از غالیه بوی تست
از نفسش بوی وفائی ببخش
ملک فریدون به گدائی ببخش
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۱۱ - خطاب زمین بوس
ای شرف گوهر آدم به تو
روشنی دیده عالم به تو
چرخ که یک پشت ظفر ساز تست
نه شکم آبستن یک راز تست
گوش دو ماهی زبر و زیر تو
شد صدف گوهر شمشیر تو
مه که به شب تیغ درانداختست
با سر تیغت سپر انداختست
چشمه تیغ تو چو آب فرات
ریخته قرابه آب حیات
هر که به طوفان تو خوابش برد
ور به مثل نوح شد آبش برد
جام تو کیخسرو جمشید هش
روی تو پروانه خورشید کش
شیردلی کن که دلیر افکنی
شیر خطا گفتم شیر افکنی
چرخ ز شیران چنین بیشه‌ای
از تو کند بیشتر اندیشه‌ای
آن دل و آن زهره کرا در مصاف
کز دل و از زهره زند با تو لاف
هر چه به زیر فلک از رقست
دست مراد تو برو مطلقست
دست نشان هست ترا چند کس
دست نشین تو فرشته است و بس
دور به تو خاتم دوران نبشت
باد به خاک تو سلیمان نبشت
ایزد کو داد جوانی و ملک
ملک ترا داد تو دانی و ملک
خاک به اقبال تو زر می‌شود
زهر به یاد تو شکر می‌شود
می‌که فریدون نکند با تو نوش
رشته ضخاک برآرد ز دوش
میخور می مطرب و ساقیت هست
غم چه خوری دولت باقیت هست
ملک حفاظی و سلاطین پناه
صاحب شمشیری و صاحب کلاه
گرچه به شمشیر صلابت پذیر
تاج ستان آمدی و تخت گیر
چون خلفا گنج فشانی کنی
تاج دهی تخت ستانی کنی
هست سر تیغ تو بالای تاج
از ملکان چون نستانی خراج
تختبر آن سر که برو پای تست
بختور آندل که در او جای تست
جغد به دور تو همائی کند
سر که رسد پیش تو پائی کند
منکر معروف هدایت شده
از تو شکایت به شکایت شده
در سم رخشت که زمین راست بیخ
خصم تو چون نعل شده چار میخ
هفت فلک با گهرت حقه‌ای
هشت بهشت از علمت شقه‌ای
هر که نه در حکم تو باشد سرش
بر سرش افسار شود افسرش
در همه فن صاحب یک فن توئی
جان دو عالم به یکی تن توئی
گوش سخارا ادب آموز کن
شمع سخن را نفس افروز کن
خلعت گردون به غلامی فرست
بوی قبولی به نظامی فرست
گرچه سخن فربه و جان پرورست
چونکه به خوان تو رسد لاغرست
بی گهر و لعل شد این بحر و کان
گوهرش از کف ده و لعل از دهان
وانکه حسود است بر او بیدریغ
لعل ز پیکان ده و گوهر ز تیغ
چون فلکت طالع مسعود داد
عاقبت کار تو محمود باد
ساخته و سوخته در راه تو
ساخته من سوخته بدخواه تو
فتح تو سر چون علم افراخته
خصم تو سر چون قلم انداخته
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
حکایت در شناختن دوست و دشمن را
شنیدم که دارای فرخ تبار
ز لشکر جدا ماند روز شکار
دوان آمدش گله‌بانی به پیش
بدل گفت دارای فرخنده کیش
مگر دشمن است این که آمد به جنگ
ز دورش بدوزم به تیر خدنگ
کمان کیانی به زه راست کرد
به یک دم وجودش عدم خواست کرد
بگفت ای خداوند ایران و تور
که چشم بد از روزگار تو دور
من آنم که اسبان شه پرورم
به خدمت بدین مرغزار اندرم
ملک را دل رفته آمد بجای
بخندید و گفت: ای نکوهیده رای
تو را یاوری کرد فرخ سروش
وگر نه زه آورده بودم به گوش
نگهبان مرعی بخندید و گفت:
نصحیت ز منعم نباید نهفت
نه تدبیر محمود و رای نکوست
که دشمن نداند شهنشه ز دوست
چنان است در مهتری شرط زیست
که هر کهتری را بدانی که کیست
مرا بارها در حضر دیده‌ای
ز خیل و چراگاه پرسیده‌ای
کنونت به مهر آمدم پیشباز
نمی‌دانیم از بداندیش باز
توانم من، ای نامور شهریار
که اسبی برون آرم از صد هزار
مرا گله‌بانی به عقل است و رای
تو هم گلهٔ خویش داری، بپای
در آن تخت و ملک از خلل غم بود
که تدبیر شاه از شبان کم بود
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
در نواخت رعیت و رحمت بر افتادگان
الا تا بغفلت نخفتی که نوم
حرام است بر چشم سالار قوم
غم زیردستان بخور زینهار
بترس از زبردستی روزگار
نصیحت که خالی بود از غرض
چو داروی تلخ است، دفع مرض
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
گفتار اندر نواخت لشکریان در حالت امن
دلاور که باری تهور نمود
بباید به مقدارش اندر فزود
که بار دگر دل نهد بر هلاک
ندارد ز پیکار یأجوج باک
سپاهی در آسودگی خوش بدار
که در حالت سختی آید به کار
کنون دست مردان جنگی ببوس
نه آنگه که دشمن فرو کوفت کوس
سپاهی که کارش نباشد به برگ
چرا روز هیجا نهد دل به مرگ؟
نواحی ملک از کف بدسگال
به لشکر نگه دار و لشکر به مال
ملک را بود بر عدو دست، چیر
چو لشکر دل آسوده باشند و سیر
بهای سر خویشتن می‌خورد
نه انصاف باشد که سختی برد
چو دارند گنج از سپاهی دریغ
دریغ آیدش دست بردن به تیغ
چه مردی کند در صف کارزار
که دستش تهی باشد و کار، زار؟
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
گفتار اندر تقویت مردان کار آزموده
به پیکار دشمن دلیران فرست
هزبران به آورد شیران فرست
به رای جهاندیدگان کار کن
که صید آزموده‌ست گرگ کهن
مترس از جوانان شمشیر زن
حذر کن ز پیران بسیار فن
جوانان پیل افگن شیر گیر
ندانند دستان روباه پیر
خردمند باشد جهاندیده مرد
که بسیار گرم آزموده‌ست و سرد
جوانان شایستهٔ بخت ور
ز گفتار پیران نپیچند سر
گرت مملکت باید آراسته
مده کار معظم به نوخاسته
سپه را مکن پیشرو جز کسی
که در جنگها بوده باشد بسی
به خردان مفرمای کار درشت
که سندان نشاید شکستن به مشت
رعیت نوازی و سر لشکری
نه کاری است بازیچه و سرسری
نخواهی که ضایع شود روزگار
به ناکاردیده مفرمای کار
نتابد سگ صید روی از پلنگ
ز روبه رمد شیر نادیده جنگ
چو پرورده باشد پسر در شکار
نترسد چو پیش آیدش کارزار
به کشتی و نخچیر و آماج و گوی
دلاور شود مرد پرخاشجوی
به گرمابه پرورده و خیش و ناز
برنجد چو بیند در جنگ باز
دو مردش نشانند بر پشت زین
بود کش زند کودکی بر زمین
یکی را که دیدی تو در جنگ پشت
بکش گر عدو در مصافش نکشت
مخنث به از مرد شمشیر زن
که روز وغا سر بتابد چو زن
چه خوش گفت گرگین به فرزند خویش
چو بربست قربان پیکار و کیش
اگر چون زنان جست خواهی گریز
مرو آب مردان جنگی مریز
سواری که بنمود در جنگ پشت
نه خود را که نام آوران را بکشت
شجاعت نیاید مگر زان دو یار
که افتند در حلقهٔ کارزار
دو همجنس همسفرهٔ همزبان
بکوشند در قلب هیجا به جان
که ننگ آیدش رفتن از پیش تیر
برادر به چنگال دشمن اسیر
چو بینی که یاران نباشند یار
هزیمت ز میدان غنیمت شمار
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
سر آغاز
سخن در صلاح است و تدبیر وخوی
نه در اسب و میدان و چوگان و گوی
تو با دشمن نفس هم‌خانه‌ای
چه در بند پیکار بیگانه‌ای؟
عنان باز پیچان نفس از حرام
به مردی ز رستم گذشتند و سام
تو خود را چو کودک ادب کن به چوب
به گرز گران مغز مردان مکوب
وجود تو شهری است پر نیک و بد
تو سلطان و دستور دانا خرد
رضا و ورع: نیکنامان حر
هوی و هوس: رهزن و کیسه بر
چو سلطان عنایت کند با بدان
کجا ماند آسایش بخردان؟
تو را شهوت و حرص و کین و حسد
چو خون در رگانند و جان در جسد
هوی و هوس را نماند ستیز
چو بینند سر پنجهٔ عقل تیز
رئیسی که دشمن سیاست نکرد
هم از دست دشمن ریاست نکرد
نخواهم در این نوع گفتن بسی
که حرفی بس ار کار بندد کسی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - مطلع دوم
با آنکه به موی مانم از غم
موئی ز جفا نمی‌کنی کم
دندان نکنی سپید تا لب
از تب نکنم کبود هر دم
گر گونهٔ غمگنان ندارم
زان نیست که هستم از تو خرم
دانی ز چه سرخ رویم؟ ایراک
بسیار دمیدم آتش غم
از جور تو آفتاب عمرم
بالای سر آمده است ارحم
خاقانی را به نیش مژگان
بس کز رگ جان گشاده‌ای دم
در خاطر او ز آتش و آب
عشق تو سپه کشد دمادم
زان آتش و آب رست سروی
کز فیض بهاء دین کشد نم
مصباح امم امام اکمل
مفتاح همم همام اکرم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۴ - مطلع چهارم
موکب شاه اختران، رفت به کاخ مشتری
شش مهه داده ده نهش، قصر دوازده دری
قعدهٔ نقره خنگ روز آمده در جنیبتش
ادهم شب فکنده سم، کندرو از مشمری
یافت نگین گم شده در بر ماهیی چو جم
بر سر کرسی شرف، رفت ز چاه مضطری
هیکل خاک را ز نور حرز نویسد آسمان
در حرکات از آن کند، جدول جوی مسطری
خاک در خدایگان گر به کف آوری در او
هشت بهشت و چار جوی از بر سدره بنگری
غازی مصطفی رکاب آنکه عنان زنان رود
با قدم براق او، فرق سپهر چنبری
مفخر اول البشر، مهدی آخر الزمان
وحی به جانش آمده، آیت عدل گستری
خسرو صاحب القران، تاج فروق خسروان
جعفر دین به صادقی، حیدر کین به صفدری
دست بهشت صدر او، دست قدر به خدمتش
گنبد طاقدیس را، بسته نطاق چاکری
گر عظمت نهد چو جم منظر نیم خایه را
خانهٔ مورچه شود، نه فلک از محقری
گوهر ذوالفقار او گرنه علی است، چون کند
بیشه ستان رزم را آتشی و غضنفری
دلدل مشتری پیش، جفته زد اندر آسمان
آه ز دل کشان زحل، گفت قطعت ابهری
شاه بر اسب پیل تن رخ فکند پلنگ را
شیر فلک چو سگ بود، تاش پیاده نشمری
گرنه سگش بود فلک، چون نمط پلنگ و مه
پر نقط بهق شود، روی عروس خاوری
از رحم عروس بخت این حرم جلال را
نوخلفان فتح بین وارث ملک پروری
در بر تیغ حصر می زاده جنابه چون عنب
برده جناب از آسمان کرده همه دو پیکری
کی به دو خیل نحس پی، بر سپهش زند عدو
کی به دو زرق بسته سر، هر سقطی شود سری
لعبت مرده را که اصل از گچ زنده می‌کنند
از دل پیر عاشقان، رخصت نیست دلبری
سخت تغابنی بود حور حریر سینه را
لاف زنی خارپشت از صفت سمنبری
ای چو هیولی فلک، صدر تو از فنا تهی
وی چو طبیعت ملک، ذات تو از خطا بری
برده به رمح ماروش نیروی گاو آسمان
چون تف گرز گاوسر شوکت مار حمیری
رمح تو راست هژده گز پرچم و آفتاب طاس
از بر ماه چارده سایه کند صنوبری
حلقه ربای ماه نو نیزهٔ توست لاجرم
نیزه کشت فلک سزد زآنکه سماک ازهری
سر کمالت از بر است، از بر عرش برشوی
نیست جهانت سدره‌ای از سر سدره بگذری
زبدهٔ دور عالمی زآن چو نبی و مرتضی
بحر عقول را دری شهر علوم را دری
نایب تنگری توئی کرده به تیغ هندوی
سنقر کفر پیشه را سن‌سن گوی ننگری
هم جم و هم محمدی، کرده به خدمت درت
روح و سروش آسمان هدهدی و کبوتری
گر بر شعری یمن یمن مثال تو رسد
مسخ شود سهیل‌وار ار نکند مسخری
از خط کاتب قدر بر سر حرف حکم تو
چرخ تو جزم نحویان حلقه شد از مدوری
وز سر ناوک اجل صورت بخت خصم را
دیده چو میم کاتبان کور شد از مکدری
خط دبیر تر بود، خاک کنند بر سرش
خصم تو شد چو آب ترخاک به سربر ازتری
نیک شناسد آسمان آب تو ز آتش عدو
فرق کند محک دین بولهبی ز بوذری
دمنه اسد کجا شود، شاخ درمنه سنبله
قوت موم و آتشی، فعل زقوم و کوثری
تخت تو در مربعی، عرشی و کعبه‌ای کند
شاه مثلثی از آن کاختر چرخ اخضری
کرده به صدر کعبه در، بهر مشام عرشیان
خاک درت مثلثی، دخمهٔ چرخ اخضری
یک تنه صد هزار تن می‌نهمت چو آفتاب
ارچه به صد هزار یل بدر ستاره لشکری
سلطنت و خلیفتی چون دو طرف نهاد حق
پس تو میان این و آن واسطهٔ مخیری
گر به قبول سلطنت قصد کنی به دار ملک
از سم کوه پیکران خاک عراق بسپری
ور به مدینة السلام آوری از عراق رخ
دجله در آتشین عرق خون شود از مبتری
ور ز عراق وقت را عزم غزای غز کنی
از سر چار حد دین شحنهٔ کفر بر گری
در عقبات راه دین، بهر عقوبت غزان
تیغ تو دوزخی کند، آب سنانت آذری
بر سر دوزخت کند حور بهشت مالکی
دربر آتشت کند، حوت فلک سمندری
چون جم از اهرمن نگین، باز ستانی از غزان
تاج سر ملک شهی، خاتم دست سنجری
باد صبا بر آب کر، نقش قد افلح آورد
تا تو فلاح و فتح را بر شط مفلحان بری
فرضهٔ عسقلان و نیل از شط مفلحان دگر
هست خراس پارگین، از سمت مزوری
گرد معسکرت فلک ساخت حنوط اختران
زانکه نجوم ملک را شاه فلک معسکری
گرد معسکرت فلک رخت فکند و خیمه زد
گفت به خدمت اندرم تا به سعادت اندری
زیر طناب خیمه‌ات عرش خمیده رفت و گفت
ای خط جدول هدی، حبل متین دیگری
پور سبکتکین تویی، دولت ایاز خدمتت
بنده به دور دولتت رشک روان عنصری
گرچه بدست پیش ازین در عرب و عجم روان
شعر شهید و رودکی، نظم لبید و بحتری
در صفت یگانگی آن صف چارگانه را
بنده سه ضربه می‌زند، در دو زبان شاعری
باد چو روز آن جهان خمسین الف سال تو
بیش ز مدت ابد ذات تو را معمری
کرده منجم قدر حکم کز اخترت بود
فسخ لوای ظالمی، خسف بنای کافری
مالت و دست سائلان، دستت و جام خسروی
بندت و پای سرکشان، پایت و تخت سروری
تخت تو تاج آسمان، تاج تو فر ایزدی
حکم تو طوق گردنان، طوق توزلف سعتری
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۱۴
یکی از پادشاهان پیشین در رعایت مملکت سستی کردی و لشکر به سختی داشتی لاجرم دشمنی صعب روی نهاد همه پشت بدادند
چو دارند گنج از سپاهی دریغ
دریغ آیدش دست بردن به تیغ
یکی را از آنان که غدر کردند با من دَمِ دوستی بود ملامت کردم و گفتم دونست و بی سپاس و سفله و ناحق شناس که به اندک تغیر حال از مخدوم قدیم بر گردد و حقوق نعمت سال‌ها در نوردد گفت ار به کرم معذور داری شاید که اسبم درین واقعه بی جو بود و نمد زین به گرو و سلطان که به زر بر سپاهی بخیلی کند با او به جان جوان مردی نتوان کرد.
زر بده مرد سپاهی را تا سر بنهد
و گرش زر ندهی سر بنهد در عالم
اذا شبعَ الکمیُّ یَصولُ بَطشاً
وَ خاوی البطنِ یَبْطِشُ بِالفَرارِ
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۱۸
ملک زاده ای گنج فراوان از پدر میراث یافت دست کرم بر گشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بی دریغ بر سپاه و رعیت بریخت
نیاساید مشام از طبله عود
بر آتش نه که چون عنبر ببوید
بزرگی بایدت بخشندگی کن
که دانه تا نیفشانی نروید
یکی از جلسای بی تدبیر نصیحتش آغاز کرد که ملوک پیشین مرین نعمت را به سعی اندوخته‌اند و برای مصلحتی نهاده دست ازین حرکت کوتاه کن که واقعه‌ها در پیش است و دشمنان از پس، نباید که وقت حاجت فرومانی.
اگر گنجی کنی بر عامیان بخش
رسد هر کدخدایی را به رنجی
چرا نستانی از هر یک جوی سیم
که گرد آید ترا هر وقت گنجی
ملک روی از این سخن به هم آورد و مرو را زجر فرمود و گفت مرا خداوند تعالی مالک این مملکت گردانیده است تا به خورم و ببخشم نه پاسبان که نگاه دارم
قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت
نوشین روان نمرد که نام نکو گذاشت