عبارات مورد جستجو در ۱۷ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۹ - در شکایت فرماید
خسروا شاها جوان دل شهریارا سرورا
ای جهان را عهد نو هنگامهات خرم بهار
ای برای عقل پرور پایهٔ دین پروری
وی به ذات فیض گستر سایهٔ پروردگار
ای تو را در دور بر ما تحت گردون داوری
وی تو را از قدر بر مافوق گردون اقتدار
ای جهان سالار گیتی داور گردون سریر
ای فلک پرگار عالم مرکز دوران مدار
ای نصیبت سلطنت زنجیر بند معدلت
وی به دست مرحمت مشکلگشای روزگار
مشکلی دارم ز دست چرخ کم فرصت ولی
مشکلی آسان گشا د دست شاه کامکار
پیش ازین کز شاعری حاصل نمیشد یک شعیر
وز ضرورت کرده بودم شعر بافی را شعار
میگذشت از جمله اوقاتی ولی پیوسته بود
وام تاجر در میان و مال دیوان بر کنار
وام چون از حد گذشت و راه سودا بسته گشت
بر شکستم من وزین درهم شکست آن کار و بار
وین بتر کز حرف تحصیل آن زمان خود میکند
نغمهٔ خارا گذر هر لحظه بر گوشم گذار
من که تا غایت به امید خدیو نامور
قرض خواهان دگر را کردهام امیدوار
چون بود حالم اگر بر سخت گیریهای دهر
نارسیده لطفی از شه در رسد تحصیلدار
کیسهٔ بیزر سفرهٔ بینان دل ز بیبرگیهای دهر
نارسیده لطفی از شه در رسد تحصیلدار
کیسهٔ بیزر سفرهٔ بینان دل ز بیبرگی به جان
اسب بیجو خانهٔ بیگندم نفرها غصهخوار
کاهم اندر کاهدان نایابتر از زعفران
من به رنگ زعفرانی مانده از خود شرمسار
وانگه از من گه سمان گه آریه خواهه گه چورک
نازبان فهمی که بارد از زبانش زهر مار
ای به دردت رسم اشفاق و فتوت مستمر
وی به عهدت صد انصاف و مروت استوار
بیقراری خاصه در شلاق افلاسی چنین
چون تواند داد شلتاقی چنین با خود قرار
مفلس و باقی ستان مال را باهم چه ربط
شاعر و تحصیلدار ترک را باهم چه کار
الحذر زان ترک یوق بیلمز که گاه بیزری
پیش او هرچند عذر آرند گوید زر بیار
حسبةلله شاها یا به بخشش یا به خیر
یا بوجه بیع آن درهای فرد شاهوار
کز پی مدحت ز بحر خاطر آوردم برون
کاول از غرقاب بحر دام خود بیرونم آر
گر به آن ارزم که در اصلم خریداری کنی
اصل و فرعم را بخر وآن گه به لطف خود سپار
ورنه قصد خیر کن ای قبله نزدیک و دور
وز سر من حالیا شر محصل دور دار
حیف باشد چون منی که اوقات خود در مدح تو
صرف نتواند نمود از فاقه یک جزو از هزار
گر بمانم بینی از نظمم به آن درگه روان
کاروانهای جواهر را قطار اندر قطار
ور نمانم روزگار شه بماند کانچه من
گفتم اول هم ندارد ثانی اندر روزگار
سالها ننگ از مسمی داشت اسم محتشم
وین زمان هم دارد ای دارای خورشید اشتهار
از هوای کار میآید ولیکن بوی این
کاندرین عهد این مسمی را شود از اسم عار
کی بود کی خسروا کز بحر طبع موج زن
کی بود کی سرو را کز ابر فیض فکر بار
بر دل جوهر شناست بشمرم در و گهر
وز کف دریا خواصت پر کنم جیب و کنار
تا پی ضبط حساب دهر باشد در جهان
سال و مه را دخل در ساعات و در برج اعتبار
بر قیاس دهر باشی ای شه صاحبقران
سالهای بیقیاس و قرنهای بیشمار
ای جهان را عهد نو هنگامهات خرم بهار
ای برای عقل پرور پایهٔ دین پروری
وی به ذات فیض گستر سایهٔ پروردگار
ای تو را در دور بر ما تحت گردون داوری
وی تو را از قدر بر مافوق گردون اقتدار
ای جهان سالار گیتی داور گردون سریر
ای فلک پرگار عالم مرکز دوران مدار
ای نصیبت سلطنت زنجیر بند معدلت
وی به دست مرحمت مشکلگشای روزگار
مشکلی دارم ز دست چرخ کم فرصت ولی
مشکلی آسان گشا د دست شاه کامکار
پیش ازین کز شاعری حاصل نمیشد یک شعیر
وز ضرورت کرده بودم شعر بافی را شعار
میگذشت از جمله اوقاتی ولی پیوسته بود
وام تاجر در میان و مال دیوان بر کنار
وام چون از حد گذشت و راه سودا بسته گشت
بر شکستم من وزین درهم شکست آن کار و بار
وین بتر کز حرف تحصیل آن زمان خود میکند
نغمهٔ خارا گذر هر لحظه بر گوشم گذار
من که تا غایت به امید خدیو نامور
قرض خواهان دگر را کردهام امیدوار
چون بود حالم اگر بر سخت گیریهای دهر
نارسیده لطفی از شه در رسد تحصیلدار
کیسهٔ بیزر سفرهٔ بینان دل ز بیبرگیهای دهر
نارسیده لطفی از شه در رسد تحصیلدار
کیسهٔ بیزر سفرهٔ بینان دل ز بیبرگی به جان
اسب بیجو خانهٔ بیگندم نفرها غصهخوار
کاهم اندر کاهدان نایابتر از زعفران
من به رنگ زعفرانی مانده از خود شرمسار
وانگه از من گه سمان گه آریه خواهه گه چورک
نازبان فهمی که بارد از زبانش زهر مار
ای به دردت رسم اشفاق و فتوت مستمر
وی به عهدت صد انصاف و مروت استوار
بیقراری خاصه در شلاق افلاسی چنین
چون تواند داد شلتاقی چنین با خود قرار
مفلس و باقی ستان مال را باهم چه ربط
شاعر و تحصیلدار ترک را باهم چه کار
الحذر زان ترک یوق بیلمز که گاه بیزری
پیش او هرچند عذر آرند گوید زر بیار
حسبةلله شاها یا به بخشش یا به خیر
یا بوجه بیع آن درهای فرد شاهوار
کز پی مدحت ز بحر خاطر آوردم برون
کاول از غرقاب بحر دام خود بیرونم آر
گر به آن ارزم که در اصلم خریداری کنی
اصل و فرعم را بخر وآن گه به لطف خود سپار
ورنه قصد خیر کن ای قبله نزدیک و دور
وز سر من حالیا شر محصل دور دار
حیف باشد چون منی که اوقات خود در مدح تو
صرف نتواند نمود از فاقه یک جزو از هزار
گر بمانم بینی از نظمم به آن درگه روان
کاروانهای جواهر را قطار اندر قطار
ور نمانم روزگار شه بماند کانچه من
گفتم اول هم ندارد ثانی اندر روزگار
سالها ننگ از مسمی داشت اسم محتشم
وین زمان هم دارد ای دارای خورشید اشتهار
از هوای کار میآید ولیکن بوی این
کاندرین عهد این مسمی را شود از اسم عار
کی بود کی خسروا کز بحر طبع موج زن
کی بود کی سرو را کز ابر فیض فکر بار
بر دل جوهر شناست بشمرم در و گهر
وز کف دریا خواصت پر کنم جیب و کنار
تا پی ضبط حساب دهر باشد در جهان
سال و مه را دخل در ساعات و در برج اعتبار
بر قیاس دهر باشی ای شه صاحبقران
سالهای بیقیاس و قرنهای بیشمار
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۱ - صفیالدین موفق هیزمی به انوری وعده کرد و حکیم غلام خود را به طلب آن فرستاد چون به وعده وفا نکرد این قطعه در هجو او گفت
صفیالدین موفق را چو بینی
بگویش کانوری خدمت همی گفت
همی گفت ای به وقت کودکی راد
همی گفت ای به گاه خواجگی زفت
اگر از من بپرسد کو چه میکرد
بگو در وصف تو دری همی سفت
به وصف حجرهٔ پیروزه در بود
که آمد گنبد پیروزه را جفت
به شب گفت اندرو بودم ز نورش
سواد شب ز چشمم ذره ننهفت
غلو میکرد کز حسنش زمین را
بهاری تا به روز حشر نشکفت
سحاب از آب چشمش صحن میشست
صبا از تاب زلفش فرش میرفت
درین بود انوری کامد غلامش
که هیزم نیست چون آتش برآشفت
مرا گفت از چهار انگشت مردم
که بر چارم فلک طنزش زند سفت
به استدعای خرواری دو هیزم
زمستانی چو خر در گل همی خفت
بگویش کانوری خدمت همی گفت
همی گفت ای به وقت کودکی راد
همی گفت ای به گاه خواجگی زفت
اگر از من بپرسد کو چه میکرد
بگو در وصف تو دری همی سفت
به وصف حجرهٔ پیروزه در بود
که آمد گنبد پیروزه را جفت
به شب گفت اندرو بودم ز نورش
سواد شب ز چشمم ذره ننهفت
غلو میکرد کز حسنش زمین را
بهاری تا به روز حشر نشکفت
سحاب از آب چشمش صحن میشست
صبا از تاب زلفش فرش میرفت
درین بود انوری کامد غلامش
که هیزم نیست چون آتش برآشفت
مرا گفت از چهار انگشت مردم
که بر چارم فلک طنزش زند سفت
به استدعای خرواری دو هیزم
زمستانی چو خر در گل همی خفت
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۲۳ - در مطایبه
گویند که در طوس گه شدت گرما
از خانه به بازار همی شد زنکی لال
بگذشت به دکان یکی پیر حصیری
بر دل بگذشتش که اگر نیست مرا مال
تا چون دگران نطع خرم بهر تنعم
آخر نبود کم ز حصیری به همه حال
بنشست و یکی کاغذکی چکسه برون کرد
حاصل شده از کدیه به جوجو نه به مثقال
گفتا ده ده ده گز حصصیری سره را چند
نه از لللخ و از ککنب وزنه نه نال
شاگرد حصیری چو اداء سخنش دید
گفتش برو ای قحبهٔ چونین به سخن زال
تدبیر نمد کن به نمد گر شو ازیراک
تا نرخ بپرسی تو به دی ماه رسد سال
جان من و آن وعدهٔ نطع تو همین است
از بس که زنی قرعه و گیری به ادا فال
هان بر طبق عرض نهم حاصل این ذکر
هین در ورق هجو کشم صورت این حال
از خانه به بازار همی شد زنکی لال
بگذشت به دکان یکی پیر حصیری
بر دل بگذشتش که اگر نیست مرا مال
تا چون دگران نطع خرم بهر تنعم
آخر نبود کم ز حصیری به همه حال
بنشست و یکی کاغذکی چکسه برون کرد
حاصل شده از کدیه به جوجو نه به مثقال
گفتا ده ده ده گز حصصیری سره را چند
نه از لللخ و از ککنب وزنه نه نال
شاگرد حصیری چو اداء سخنش دید
گفتش برو ای قحبهٔ چونین به سخن زال
تدبیر نمد کن به نمد گر شو ازیراک
تا نرخ بپرسی تو به دی ماه رسد سال
جان من و آن وعدهٔ نطع تو همین است
از بس که زنی قرعه و گیری به ادا فال
هان بر طبق عرض نهم حاصل این ذکر
هین در ورق هجو کشم صورت این حال
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۶ - در ستایش پادشاه جمجاه محمد شاه غازی طاب ثراه گوید
رسید نامهٔ دلدار دوشم از شیراز
دوان گرفتم و بوسیدم و نمودم باز
نوشته بود مرا کای مقیم گشته به ری
چه روی داد که دل برگرفتی از شیراز
شنیدهام که به ری شاهدان شنگولند
همه شکاری و نخجیرگیر و صیدانداز
هلاک هستی قومی به چشمکان نژند
کمند خاطر خلقی به زلفکان دراز
گمان برم که بدان دلبران سپردی دل
دریغ از آن همه مهر و وفا و عجز و نیاز
هنوز غبغب سیمین من چو گوی سفید
معلق است در آن زلفکان چوگانباز
دو مژه دارم هر یک چو پنجهٔ یشاهین
دو طره دارم هر یک چو چنگل شهباز
هلا چه شکوه دهم شرح حال خود بنویس
که تا کجایی و چونی و با کهای دمساز
قلم گرفتم و بنوشتمش جواب که من
نه آن کسم که دل داده از تو گیرم باز
پس از فراق که کردم بسیج راه عراق
شدم سوار بر آن برقسیر گردونتاز
به نعل اسب نبشتم بسی تلال و وهاد
بهکام رخش سپردم بسی نشیب و فراز
به ری رسیدم پیش از وصول موکب شاه
تبم گرفت و تنم زار شد چو تار طراز
چو خسرو آمد تب رفت و گرد غم بنشست
زمین سپردم و بردم به تخت شاه نیاز
قصیده خواندم و کرد آفرین و داد صله
به خانه آمدم و در گشوده بستم باز
دلم ز وجد تو گفتی که میزند ناقوس
تنم ز رقص تو گفتی که میکند پرواز
حریفکی دو سه جستم ظریف و نادرهگوی
شدم به خلوت و در را به روی کرده فراز
به پهلوی صنمی ماه دلبران چگل
به مشکمویم قمری شاه شاهدان طراز
گهی به ساقی گفتم که خیز و می بگسار
گهی به مطرب گفتم تو نیز نی بنواز
دو چشمم از طرفی محو مانده در ساقی
دو گوشم از جهتی باز مانده در آواز
نداده حادثهیی رو ز هیچ سوی مگر
شب گذشته که کردیم ساز عشرت ساز
میان مطرب و ساقی فتاد عربدهای
چنان که کار به سیلی کشید و ناخن و گاز
به فرق مطرب ساقی شکست شیشهٔ می
به کتف ساقی مطرب نواخت دستهٔ ساز
چه گفت ساقی گفتا کجا جمال منست
چه حاجتست که مطرب همی زند شهناز
چهگفت مطربگفتاکجا نوای منست
چه لازمست که ساقی همی دهد بگماز
من از کرانه ی مجلس به هر دو بانگ زدم
بدان مثابه که سرهنگ ترک با سرباز
همی چهگفتمگفتمکه با فضایل من
نه باده باید و ساقی نه رود و رودنواز
که ناگه آن یک دلقم گرفت و این یک حلق
کشانم از دو طرف کای حریف شاهدباز
تو آن کسیکه به زشتی ترا زنند مثل
تو را چه شد که به هر نازنین فروشی ناز
تو را که گفت که با روی زشت رخ بفروز
تو را که گفت که با پشت گوژ قد بفراز
زکبر نرمک نرمک به هر دو خندیدم
چنانکه خندد از ناز دلبری طناز
بگفتم ار بشناسید نام و کنیت من
به خاک مقدم من برنهید روی نیاز
ابوالفضایل قاآنی ار شنیدستید
منم که هستم مداح شاه بنده نواز
چو این بگفتم ساقی گرفت زلف به چنگ
که بهر خاطر من ای ادیب نکته طراز
بهار آمد و دی رفت و روز عید رسید
برای تهنیت شه یکی چکامه بساز
ببر نخست سوی خواجهٔ بزرگ بخوان
اگر قبول وی افتد بگیر خط جواز
سپس بهحضرت شاهجوان بخوان و بخواه
یکی نشان که به هر کشورت کند اعزاز
قلم گرفتم و بعد از سپاس بارخدای
به مدح شاه بدینسان شدم سخنپرداز
که فر خجسته بماناد روزگار دراز
خدایگان سلاطعن خدیو خصمگداز
سپهر مجد محمّد شه آفتاب ملوک
که چهر شاهد دولت ازو گرفته طراز
قضا به قبضهٔ حکمش چو ناخن اندر مشت
قدر به چنگل قهرش چو آهن اندر گاز
به حزمگفته قوانین عقل را برهان
به جود کرده مواعید آزرا انجاز
به همرکابی جودش گدا شود پرویز
به هم عنانی عزمش زمینکند پرواز
زهی به مرتبت از هر چه پادشا مخصوص
زهی به منزلت از هرچه حکمران ممتاز
به جای نقطه ز کلکش فروچکد پروین
به جای نکته ز لفظش عیان شود اعجاز
سمند عزم ترا عون کردگار معین
عروس بخت ترا ملک روزگار جهاز
به از عدالت محضست بر عدوی تو ظلم
به از قناعت صرفست با ولای تو آز
مرا ز عدل تو شاها حکایتی است عجیب
کهکس ندیده و نشیده در عراق و حجاز
شنیدهامکه دد و دام و وحش و طیر همه
شکستهبال بهکنجی نشستهاند فراز
فکنده مشورتی در میانه وگفتند
که عدل شاه در رزق ما ببست فراز
نه صید بیند یوز و نه میش یابد گرک
نه غرم دَرَد شیر و نه کبک گیرد باز
تمام جانوریم و ز رزق ناگزریم
یکی بباید با یکدگر شدن انباز
به رسم آدمیان هرکدامی از طرفی
ز بهر رزق نماییم پیشهیی آغاز
ز بهر کسب یکی گوهر آرد از عمان
ز بهر سود یکی شکر آرد از اهواز
پلنگ از مژه سوزنکند شود خیاط
هژبر از مو دیباکند شود بزاز
عقاب آرد خرمهره از سواحل و بحر
دکانگشاید و در شهرها شود خراز
به روزگار تو چون نظم جانوران اینست
ز نظم آدمیان خسروا چه رانم راز
شها سکندر رومی به همعنانی خضر
نخورده آب بقا باز مانده از تک و تاز
تویی سکندر و خضریست پیشکار درت
که آب خضر به خاکش نهاده روی نیاز
فرشتهایست عیانگشته در لبان بشر
حقیقتی است برآورده سر ز جیب مجاز
به مدح او همه اطناب خوشترست ارچه
مثل بودکه ز اطناب به بود ایجاز
شهنشها ملکا شرح حال معلومست
از اینکه قافیهٔ شعرکردهام شیراز
به ری اقامت من سخت مشکلست از آنک
نه مال دارم و منزل نه برگ دارم و ساز
کم از چارده ماهست تا ز رنج سفر
چو ماه یکشبه هستم قرین کرم و گداز
گر از تو عاقبت کار من شود محمود
ز غم به خویش نپیچم همی چو زلف ایاز
سزد که راتبهٔ رتبهام بیفزایی
به رغم اختر ناساز و حاسد غمّاز
ز مار گرزه همی تا بود سلیم الیم
ز شیر شرزه همی تازند گریز گراز
چنانکه سرو ببالد به باغ ملک ببال
چنانکه ماه بنازد به چرخ مجد بناز
دوان گرفتم و بوسیدم و نمودم باز
نوشته بود مرا کای مقیم گشته به ری
چه روی داد که دل برگرفتی از شیراز
شنیدهام که به ری شاهدان شنگولند
همه شکاری و نخجیرگیر و صیدانداز
هلاک هستی قومی به چشمکان نژند
کمند خاطر خلقی به زلفکان دراز
گمان برم که بدان دلبران سپردی دل
دریغ از آن همه مهر و وفا و عجز و نیاز
هنوز غبغب سیمین من چو گوی سفید
معلق است در آن زلفکان چوگانباز
دو مژه دارم هر یک چو پنجهٔ یشاهین
دو طره دارم هر یک چو چنگل شهباز
هلا چه شکوه دهم شرح حال خود بنویس
که تا کجایی و چونی و با کهای دمساز
قلم گرفتم و بنوشتمش جواب که من
نه آن کسم که دل داده از تو گیرم باز
پس از فراق که کردم بسیج راه عراق
شدم سوار بر آن برقسیر گردونتاز
به نعل اسب نبشتم بسی تلال و وهاد
بهکام رخش سپردم بسی نشیب و فراز
به ری رسیدم پیش از وصول موکب شاه
تبم گرفت و تنم زار شد چو تار طراز
چو خسرو آمد تب رفت و گرد غم بنشست
زمین سپردم و بردم به تخت شاه نیاز
قصیده خواندم و کرد آفرین و داد صله
به خانه آمدم و در گشوده بستم باز
دلم ز وجد تو گفتی که میزند ناقوس
تنم ز رقص تو گفتی که میکند پرواز
حریفکی دو سه جستم ظریف و نادرهگوی
شدم به خلوت و در را به روی کرده فراز
به پهلوی صنمی ماه دلبران چگل
به مشکمویم قمری شاه شاهدان طراز
گهی به ساقی گفتم که خیز و می بگسار
گهی به مطرب گفتم تو نیز نی بنواز
دو چشمم از طرفی محو مانده در ساقی
دو گوشم از جهتی باز مانده در آواز
نداده حادثهیی رو ز هیچ سوی مگر
شب گذشته که کردیم ساز عشرت ساز
میان مطرب و ساقی فتاد عربدهای
چنان که کار به سیلی کشید و ناخن و گاز
به فرق مطرب ساقی شکست شیشهٔ می
به کتف ساقی مطرب نواخت دستهٔ ساز
چه گفت ساقی گفتا کجا جمال منست
چه حاجتست که مطرب همی زند شهناز
چهگفت مطربگفتاکجا نوای منست
چه لازمست که ساقی همی دهد بگماز
من از کرانه ی مجلس به هر دو بانگ زدم
بدان مثابه که سرهنگ ترک با سرباز
همی چهگفتمگفتمکه با فضایل من
نه باده باید و ساقی نه رود و رودنواز
که ناگه آن یک دلقم گرفت و این یک حلق
کشانم از دو طرف کای حریف شاهدباز
تو آن کسیکه به زشتی ترا زنند مثل
تو را چه شد که به هر نازنین فروشی ناز
تو را که گفت که با روی زشت رخ بفروز
تو را که گفت که با پشت گوژ قد بفراز
زکبر نرمک نرمک به هر دو خندیدم
چنانکه خندد از ناز دلبری طناز
بگفتم ار بشناسید نام و کنیت من
به خاک مقدم من برنهید روی نیاز
ابوالفضایل قاآنی ار شنیدستید
منم که هستم مداح شاه بنده نواز
چو این بگفتم ساقی گرفت زلف به چنگ
که بهر خاطر من ای ادیب نکته طراز
بهار آمد و دی رفت و روز عید رسید
برای تهنیت شه یکی چکامه بساز
ببر نخست سوی خواجهٔ بزرگ بخوان
اگر قبول وی افتد بگیر خط جواز
سپس بهحضرت شاهجوان بخوان و بخواه
یکی نشان که به هر کشورت کند اعزاز
قلم گرفتم و بعد از سپاس بارخدای
به مدح شاه بدینسان شدم سخنپرداز
که فر خجسته بماناد روزگار دراز
خدایگان سلاطعن خدیو خصمگداز
سپهر مجد محمّد شه آفتاب ملوک
که چهر شاهد دولت ازو گرفته طراز
قضا به قبضهٔ حکمش چو ناخن اندر مشت
قدر به چنگل قهرش چو آهن اندر گاز
به حزمگفته قوانین عقل را برهان
به جود کرده مواعید آزرا انجاز
به همرکابی جودش گدا شود پرویز
به هم عنانی عزمش زمینکند پرواز
زهی به مرتبت از هر چه پادشا مخصوص
زهی به منزلت از هرچه حکمران ممتاز
به جای نقطه ز کلکش فروچکد پروین
به جای نکته ز لفظش عیان شود اعجاز
سمند عزم ترا عون کردگار معین
عروس بخت ترا ملک روزگار جهاز
به از عدالت محضست بر عدوی تو ظلم
به از قناعت صرفست با ولای تو آز
مرا ز عدل تو شاها حکایتی است عجیب
کهکس ندیده و نشیده در عراق و حجاز
شنیدهامکه دد و دام و وحش و طیر همه
شکستهبال بهکنجی نشستهاند فراز
فکنده مشورتی در میانه وگفتند
که عدل شاه در رزق ما ببست فراز
نه صید بیند یوز و نه میش یابد گرک
نه غرم دَرَد شیر و نه کبک گیرد باز
تمام جانوریم و ز رزق ناگزریم
یکی بباید با یکدگر شدن انباز
به رسم آدمیان هرکدامی از طرفی
ز بهر رزق نماییم پیشهیی آغاز
ز بهر کسب یکی گوهر آرد از عمان
ز بهر سود یکی شکر آرد از اهواز
پلنگ از مژه سوزنکند شود خیاط
هژبر از مو دیباکند شود بزاز
عقاب آرد خرمهره از سواحل و بحر
دکانگشاید و در شهرها شود خراز
به روزگار تو چون نظم جانوران اینست
ز نظم آدمیان خسروا چه رانم راز
شها سکندر رومی به همعنانی خضر
نخورده آب بقا باز مانده از تک و تاز
تویی سکندر و خضریست پیشکار درت
که آب خضر به خاکش نهاده روی نیاز
فرشتهایست عیانگشته در لبان بشر
حقیقتی است برآورده سر ز جیب مجاز
به مدح او همه اطناب خوشترست ارچه
مثل بودکه ز اطناب به بود ایجاز
شهنشها ملکا شرح حال معلومست
از اینکه قافیهٔ شعرکردهام شیراز
به ری اقامت من سخت مشکلست از آنک
نه مال دارم و منزل نه برگ دارم و ساز
کم از چارده ماهست تا ز رنج سفر
چو ماه یکشبه هستم قرین کرم و گداز
گر از تو عاقبت کار من شود محمود
ز غم به خویش نپیچم همی چو زلف ایاز
سزد که راتبهٔ رتبهام بیفزایی
به رغم اختر ناساز و حاسد غمّاز
ز مار گرزه همی تا بود سلیم الیم
ز شیر شرزه همی تازند گریز گراز
چنانکه سرو ببالد به باغ ملک ببال
چنانکه ماه بنازد به چرخ مجد بناز
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۲ - در مدحت عمدهٔ الخوانین العظام شمس الدین خان افغان میفرماید
آفتاب زمانه شمسالدین
ای قدر قدر آسمان تمکین
مهر بارای روشن توسها
چرخ با اوج درگه تو زمین
کوه با عزم تو چو کاه سبک
کاه با حزم تو چوکوه متین
تیغ تو عزم فتنه را نشتر
خشم تو چشم خصم را زوبین
نامی از جود تست ابر بهار
گامی از کاخ تست چرخ برین
خاتمی هست حکم محکم تو
کش بود آفتاب زیر نگین
سرورا حسب حال من بشنو
گرچه مستغنی است از تبیین
چون ز شیراز آمدم به عراق
مرمرا بود هشت اسبگزین
هر یکیگاه حمله چون صرصر
هریکی روز وقعه چون تنین
وندر اینجا به قحطی افتادند
که مبیناد چشم عبرت بین
همگی همچو مرغ جلاله
گشته قانع به خوردن سرگین
چون من از بهر جو دعاکردم
همه گفتند ربنا آمین
بر من و بخت من همی کردند
صبح تا شام هریکی نفرین
نه مرا زهرهای که گویم هان
نه مرا جرأتی که گویم هین
قصه کوتاه هفتهیی نگذشت
که گذشتند با هزار انین
وینک از بهر هریکی خوانم
هر شب جمعه سوره یاسین
بنده را حال اسبکی باید
نرم دُم گِرد سُم گوزن سرین
تیزبین آنچنانک در شب تار
بیند از ری حصار قسطنطین
چون باستد به پهنه کوه گران
چون بپوید به وقعه باد بزین
رعد کردار چونکه شیهه کشد
می نخسبد به بیشه شیر عرین
چون سلیمان که هشت تخت بباد
از بر پشت او گذارم زین
چند پنهان کنم بگویم راست
چون مرا راستی بود آیین
مرمرا شوخ و شنگ شاهدکی است
سیم خد سرو قد فرشته جبین
مژهاش همچو چنگل شهباز
طرهاش همچو پنجه ی شاهین
زلفکانش ورق ورق سنبل
چهرگانش طبق طبق نسرین
قامتش همچو طبع من موزون
طرهاش همچو چهر من پرچین
ابرویش همچو تیغ تو بران
گیسویش همچو خلق تو مشکین
وجناتش چو طبع تو خرم
حرکاتش چو شعر من شیرین
چبا بد دور چشمکی دارد
که درو ناز گشته گوشه نشین
ساق او را اگر نظاره کند
پای تا سر شبق شود عنین
تاری از زلفش ار به باد رود
کوه و صحرا شود عبیرآگین
چشمش از فتنه یک جهان لشکر
رویش از جلوه یک فلک پروین
روز تا شب سرین گردش را
به نگاه نهان کنم تخمین
در دل از بهر عارض و لب او
بوس ها میکنم همی تعیین
او پیاده است و زین سبب نهلد
که سوارش شوم من مسکین
هر دو را می توان سوار نمود
به یکی اسب ای فرشته قرین
آسیاوار تا نماید سیر
آسمان در ارضی تسعین
آنی از دور مدت تو شهور
روزی از سال دولت توسنین
آفرین بر روان قاآنی
کش روش راستست ورای رزین
در دل ورای این چنین دارد
یاد و مهر جناب شمسالدین
ای قدر قدر آسمان تمکین
مهر بارای روشن توسها
چرخ با اوج درگه تو زمین
کوه با عزم تو چو کاه سبک
کاه با حزم تو چوکوه متین
تیغ تو عزم فتنه را نشتر
خشم تو چشم خصم را زوبین
نامی از جود تست ابر بهار
گامی از کاخ تست چرخ برین
خاتمی هست حکم محکم تو
کش بود آفتاب زیر نگین
سرورا حسب حال من بشنو
گرچه مستغنی است از تبیین
چون ز شیراز آمدم به عراق
مرمرا بود هشت اسبگزین
هر یکیگاه حمله چون صرصر
هریکی روز وقعه چون تنین
وندر اینجا به قحطی افتادند
که مبیناد چشم عبرت بین
همگی همچو مرغ جلاله
گشته قانع به خوردن سرگین
چون من از بهر جو دعاکردم
همه گفتند ربنا آمین
بر من و بخت من همی کردند
صبح تا شام هریکی نفرین
نه مرا زهرهای که گویم هان
نه مرا جرأتی که گویم هین
قصه کوتاه هفتهیی نگذشت
که گذشتند با هزار انین
وینک از بهر هریکی خوانم
هر شب جمعه سوره یاسین
بنده را حال اسبکی باید
نرم دُم گِرد سُم گوزن سرین
تیزبین آنچنانک در شب تار
بیند از ری حصار قسطنطین
چون باستد به پهنه کوه گران
چون بپوید به وقعه باد بزین
رعد کردار چونکه شیهه کشد
می نخسبد به بیشه شیر عرین
چون سلیمان که هشت تخت بباد
از بر پشت او گذارم زین
چند پنهان کنم بگویم راست
چون مرا راستی بود آیین
مرمرا شوخ و شنگ شاهدکی است
سیم خد سرو قد فرشته جبین
مژهاش همچو چنگل شهباز
طرهاش همچو پنجه ی شاهین
زلفکانش ورق ورق سنبل
چهرگانش طبق طبق نسرین
قامتش همچو طبع من موزون
طرهاش همچو چهر من پرچین
ابرویش همچو تیغ تو بران
گیسویش همچو خلق تو مشکین
وجناتش چو طبع تو خرم
حرکاتش چو شعر من شیرین
چبا بد دور چشمکی دارد
که درو ناز گشته گوشه نشین
ساق او را اگر نظاره کند
پای تا سر شبق شود عنین
تاری از زلفش ار به باد رود
کوه و صحرا شود عبیرآگین
چشمش از فتنه یک جهان لشکر
رویش از جلوه یک فلک پروین
روز تا شب سرین گردش را
به نگاه نهان کنم تخمین
در دل از بهر عارض و لب او
بوس ها میکنم همی تعیین
او پیاده است و زین سبب نهلد
که سوارش شوم من مسکین
هر دو را می توان سوار نمود
به یکی اسب ای فرشته قرین
آسیاوار تا نماید سیر
آسمان در ارضی تسعین
آنی از دور مدت تو شهور
روزی از سال دولت توسنین
آفرین بر روان قاآنی
کش روش راستست ورای رزین
در دل ورای این چنین دارد
یاد و مهر جناب شمسالدین
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۷ - قزوین، رییس علوی آن و صنعت کفشگری در قزوین
پنجم محرم سنه ثمان و ثلثین و اربعمائه دهم مرداد ماه سنه خمس عشر و اربعمائه از تاریخ فرس به جانب قزوین روانه شدم و به دیه قوهه رسیدم.
قحط بود و آن جا یک من نان جو به دو درهم میدادند. از آن جا برفتم، نهم محرم به قزوین رسیدم. باغستان بسیار داشت بی دیوار و خار و هیچ چیز که مانع شود در رفتن راه نبود.
و قزوین را شهری نیکو دیدم باروی حصین و کنگره بر آن نهاده و بازارها خوب الا آنکه آب در وی اندک بود در کاریز به زیرزمین.
و رییس آن شهر مردی علوی بود و از همه صناعها که در آن شهر بود کفشگر بیش تر بود.
قحط بود و آن جا یک من نان جو به دو درهم میدادند. از آن جا برفتم، نهم محرم به قزوین رسیدم. باغستان بسیار داشت بی دیوار و خار و هیچ چیز که مانع شود در رفتن راه نبود.
و قزوین را شهری نیکو دیدم باروی حصین و کنگره بر آن نهاده و بازارها خوب الا آنکه آب در وی اندک بود در کاریز به زیرزمین.
و رییس آن شهر مردی علوی بود و از همه صناعها که در آن شهر بود کفشگر بیش تر بود.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۶۸ - اعراب بدوی و خوراک ایشان
قومی به عرب بودند که پیران هفتاد ساله مرا حکایت کردند که در عمر خویش به جز شیر شتر چیزی نخورده بودند چه در این بادیهها چیزی نیست الا علفی شور که شتر میخورد. ایشان خود گمان میبردند که همه عالم چنان باشد، من از قومی به قومی نقل و تحویل میکردم و همه جا مخاطره و بیم بود الا آن که خدای تبارک و تعالی خواسته بود که ما به سلامت از آن جا بیرون آییم، به جایی رسیدیم در میان شکستگی که آن را سربا میگفتند، کوهها بود هریک چون گنبدی که من در هیچ ولایتی مثل آن ندیدم. بلندی چندان نی که تیر به آن جا نرسد و چون همراهان ما سوسماری میدیدند میکشتند و میخوردند و هرکجا عرب بود شیر شتر میدوشیدند من نه سوسمار توانستم خورد نه شیر شتر و در راه هر جا درختی بود که باری داشت مقداری که دانه ماشی باشد از آن چند دانه حاصل میکردم و بدان قناعت مینمودم، و بعد از مشقت بسیار و چیزها که دیدیم و رنجها که کشیدیم به فلج رسیدیم بیست و سیوم صفر.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۷۱ - به سوی بصره
پس آن عریان کتاب های من بر شتر نهادند و برادرم را به شتر نشاندند و من پیاده برفتم روی به مطلع بنات النعش، زمینی هموار بود بی کوه و پشته. هر کجا زمین سخت تر بود آب باران در او ایستاده بود و شب و روز میرفتند که هیچ جا اثر راه پدید نبود الا بر سمع میرفتند و عجب آن که بی هیچ نشانی ناگاه به سرچاهی رسیدندی که آب بود. القصه به چهار شبانه روز به یمامه آمدیم.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابوالقاسم نصر آبادی رحمة الله
آن دانای عشق و معرفت آن دریای شوق ومکرمت آن پختهٔ سوخته آن افسردهٔ افروخته آن بندهٔ عالم آزادی قطب وقت محمد نصر آبادی علیه الرحمه سخت بزرگوار بود در علو حال و مرتبه بلند داشت و سخت شریف بود به نزدیک جمله اصحاب و یگانهٔ جهان بود و در عهد خود مشارالیه بود درانواع علوم خاصه در روایات عالی وعلم احادیث که در آن منصف بود و در طریقت نظری عظیم داشت سوزی و شوقی بغایت و استاد جمیع اهل خراسان بود بعد از شبلی و او خود مرید شبلی بود و رودباری و مرتعش را یافته بود و بسی مشایخ کبار را دیده بود هیچکس از متأخران آن وقت در تحقیق عبادت آن مرتبه که او را بود و در ورع و مجاهده و تقوی و مشاهده بیهمتا بود و درمکه مجاور بود او را از مکه بیرون کردند از سبب آنکه چندان شوق و محبت و حیرت برو غالب شده بود که یک روز زناری در میان بسته بود ودر آتشگاه گبران طواف میکرد گفتند آخر این چه حالتست گفت: در کار خویش کالیوه گشتهام که بسیاری به کعبه بجستم نیافتم اکنون بدیرش میجویم باشد که بوئی یابم که چنان فرو ماندهام که نمیدانم چکنم.
نقلست که یک روز به نزدیک جهودی شد و گفت: ای خواجه نیم دانگ سیم بده تا از این دکان فقاعی بخورم القصه چهل بار میامد ونیم درم میجست و جهود به درشتی و زشتی او را میراند و یک ذره تغییر در بشرهٔ او ظاهر نمیشد و هر بار که میآمد شکفتهتر و خوش وقتتر میبود و آن جهود از آن همه صبر بر خشونت و درشتی و زشتی او عجب آمد و گفت: ای درویش تو چه کسی که از برای نیم درم این همه بر جفا و خشونت تحمل کردی که ذرهٔ از جا نشدی نصر آبادی گفت: درویشان را چه جای از جای شدن است که گاه باشد که چیزها برایشان برآید که آن بار ایشان را کوه نتواند کشیدن چون جهود آن بدید در حال مسلمان شد.
نقلست که یک روز در طواف خلقی را دید که بکارهای دنیوی مشغول بودند و با یکدیگر سخن میگفتند برفت پارهٔ آتش و هیزم بیاورد از وی سئوال کردند که چه خواهی کردن گفت: میخواهم که کعبه را بسوزم تا خلق از کعبه فارغ آیند و به خدای پردازند.
نقلست که یک روز در حرم باد میجست و شیخ در برابر کعبه نشسته بود که جمله استار کعبه از آن باد در رقص آمده بود شیخ را از آن حال وجد پیدا شد از جای برجست و گفت: ای رعنا عروس سرافراز که در میان نشستهٔ و خود را چون عروس جلوه میدهی و چندین هزار خلق در زیر خار مغیلان به تشنگی و گرسنگی در اشتیاق جمال تو جان داده این جلوه چیست که اگر ترا یک بار بیتی گفت: مرا هفتاد بار عبدی گفت.
نقلست که شیخ چهل بار حج بجا آورده بر توکل مگر روزی که در مکه سگی دید گرسنه و تشنه و ضعیف گشته و شیخ چیزی نداشت که بوی دهد گفت: که میخرد چهل حج بیکتانان یکی بیامد و آن چهل حج را بخرید بیکتانان و گواه برگرفت و شیخ آن نان به سگ داد صاحب واقعه کار دیده آن بدید از گوشه برآمد و شیخ را مشتی بزدو گفت: ای احمق پنداشتی که کار کردی که چهل حج بیکتا نان بدادی و پدرم را بهشت را بدو گندم بفروخت که درین یک نان از آن هزار دانه بیش است شیخ چون این بشنید از خجلت گوشهٔ گرفت و سر درکشید.
نقلست که یک بار بر جبل الرحمة تب گرفت گرمای سخت بود چنانکه گرمای حجاز بود دوستی از دوستان که در عجم او را خدمت کرده بود بر بالین شیخ آمده و از راه دید در آن گرما گرفتار آمده و تبی سخت گرفته گفت: شیخا هیچ حاجت داری گفت: شربت آب سردم میباید مرد این سخن بشنود حیران بماند دانست که در گرمای حجاز این یافت نخواهد شد از آنجا بازگشت و دراندیشه بود انایی در دست داشت و چون براه برفت میغی برآمد در حال ژاله باریدن گرفت مرد دانست که کرامت شیخ است آن ژاله در پیش مرد جمع میشد و مردر در اناه میکرد تا پر شد به نزدیک شیخ آمد گفت: از کجا آوردی در چنین گرمائی مرد واقعه برگفت: شیخ از آن سخن در نفس خویش تفاوتی یافت که این کرامت است گفت: ای نفس چنانکه هستی هستی آب سردت میباید با آتش گرم نسازی پس مرد را گفت: که مقصود تو حاصل شد بر گردو و آب را ببر که من از آن آب نخواهم خورد مرد آن آب را ببرد.
نقلست که گفت: وقتی در بادیه شدم ضعیف گشتم و از خود ناامید شدم روز بود ناگاه چشمم برماه افتاد بر ماه نوشته دیدم فسیکفیکهم الله و هو السمیع العلیم از آن قوی دلتر گشتم.
نقلست که گفت: وقتی در خلوت بودم بسرم ندا کردند که ترا این دلیری که داده است که لافهای شگرفت میزنی از حضرت ما دعوی میکنی درکوی ما چندان بلا بر تو گماریم که رسوای جهان شوی جواب دادم که خداوند اگر بکرم در این دعوی با ما مسامحت نخواهی کرد ما باری از این لاف زنی و دعوی کردن پای باز نخواهم کشید از حضرت ندا آمد که این سخن از تو شنیدم و پسندیدم.
و گفت: که یکبار بزیارت موسی صلوات الله علیه شدم از یک یک ذره خاک او میشنودم که ارنی ارنی.
و گفت یک روز در مکه بودم و میرفتم مردی را دیدم بر زمین افتاده و میطپید خواستم که الحمدی برخوانم و بروی دمم تا باشد که از آن زحمت نجات یابد ناگاه از شکم او آوازی صریح بگوش من برآمد بگذار این سگ را که او دشمن یابد ناگاه از شکم او آوازی صریح به گوش من برآمد بگذار این سگ را که او دشمن ابوبکر است رضی الله عنه.
نقلست که روزی در مجلس میگفت: جوانی به مجلس او درآمد و بنشست زمانی بود از کمان شیخ تیری بجست و آن جوان نشانه شد چون جوان زخمی کاری بخورد و آواز داد که تمام شد از آنجا برخاست و به جانب خانه روان شد چون نزدیک والدهٔ خود شد رنگ رویش زرد شد مادرش چون آن بدید پرسید که مگر ترا رنجی رسیده است گفت: خاموش که کار از آن گذشته است که تو نپنداری باش تا درین خانه شوم ساعتی حمالی دو سه بباور تا مرا بگیرند و به گورستان برند و پیراهنم را بغسالی بده و قبایم بگور کن و زخمه ربابم بچشم فرو برو بگوی چنانکه زیستی همچنان بمردی این بگفت: و بخانه درآمد و جان بداد.
نقلست که شیخ را گفتند علی قوال شب شراب میخورد و بامداد به مجلس تو درآید شیخ دانست که چنان است که ایشان میگویند اما گوش به سخن ایشان نکرد تا یک روز شیخ بجائی میرفت اتفاق در راه علی قوال را دید که از غایت مستی افتاده شیخ از دور چون آن را بدید خود را نادیده آورد تا یکی از آن قوم به شیخ گفت: اینکه علی قوال شیخ همان کس را گفت: او رابر دوش خود برگیرد و بخانهٔ خود ببر چنان کرد.
و از او میآرند که گفت: تو در میان دو نسبتی یکی نسبتی به آدم علیه السلام و نسبتی به حق چون به آدم عم نسبت کردی در میان شهوتها و مواضع آفتها افتادی که نسبت طبیعت بیقیمت بود و چون نسبت به حق کردی در مقامات کشف و برهان و عصمت ولایت افتادی آن یک نسبت به آفت شریعت بود واین یک نسبت به حق عبودیت نسبت به آدم در قیامت منقطع شود و نسبت عبودیت همیشه قایم تغیر بدان رو نباشد چون بنده خود را محقق نسبت کند محلش این بود که ملایکه گویند اتجعل فیها و ماللتراب و رب الارباب و چون بنده را بخودی خود نسبت کند محلش این بود که گویند یا عبادی لاخوف علیکم الیوم و انتم تحزنون.
و گفت: بارهای گران حق تعالی به جز بارگیران حق تعالی نتوانند کشیدن.
وگفت: هرکه نسبت خویش با حق تعالی درست گردانید نیز هرگز اثر نکند در وی منازعت طبع و وسوسه شیطان.
و گفت: هر که مکنت آن دارد که حق تعالی را یاد کند مضطر نیست که مضطر آن بود که او را هیچ آلت نبود که بدان خدای تعالی یاد کند.
وگفت: هر که دلالت کند درین طریق بعلم مریدان را فاسد گردانید اما هر که دلالت کند ایشان را بسرو حیات راه نمایدشان بزندگانی.
و گفت: گمراه نشد درین راه هیچ کس مگر به سبب فساد ابتدا که ابتداء فساد باشد که بانتها سرایت کند.
و گفت: چون ترا چیزی پدید آید از حق تعالی نگر زنهار بهشت و دوزخ بازننگری و چون از این حال بازگردی تعظیم آنچه حق تعالی تعظیم کرده است بجای آوری.
و گفت: هر که در عطا راغب بود او را هیچ مقداری نبود آنکه در معطی راغب بود عزیز است.
و گفت: عبادت بطلب صفح و عفو از تقصیرات نزدیکتر است از آنکه برای طلب عوض و جزای آن بود.
و گفت: موافقت امر نیکو است و موافقت حق نیکوتر و هر کرا موافقت حق یک لحظه یا یک خطره دست دهد بهیچ حال بعد از آن مخالفت بروی نتواند رفت.
و گفت: به صفت آدم علیه السلام خبر دادند گفتند وعصی آدم و چون بفضل خویش خبر دادند گفتند ثم اجتباه ربه فتاب علیه.
و گفت: اصحاب الکهف را خداوند تعالی در کلام خود به جوانمردی ذکر فرمود که ایشان ایمان آوردند به خدای عزوجل بیواسطه.
و گفت: حق تعالی غیور است و از غیرت اوست که باو راه نیست مگر بدو.
گفت: اشیا که دلالت میکنند ازو میکنند که برو هیچ دلیل نیست جز او.
و گفت: به متابعت سنت معرفت توان یافت و بادای فرایض قربت حق تعالی و به مواظبت بر نوافل محبت.
و گفت: هر کرا ادب نفس نباشد او بادب دل نتواند رسید و هرکرا ادب دل نبود چگونه بادب روح تواند رسید و هر کرا ادب روح نبود چگونه بمحل قرب حق تعالی تواند رسیدن بلکه اورا چگونه ممکن بود که بساط حق جل و علا را تواند سپردن مگر کسی که او ادب یافته بود به فنون آداب و امین بود در سر او و علاینه او را.
گفتند که بعضی مردمان بازنان مینشینند و میگویند ما معصومیم از دیدار ایشان گفت: تا این تن بر جای بودامر و نهی بروی بود وازو برنخیزد و حلال و حرام را حساب و دلیری نکند بر سنتها الا آنکه از حرمت او اعراض کرده باشد.
و گفت: کار ایستادن است بر کتاب و سنت و دست بداشتن هوا و بدعت و حرمت پیران نگاه داشتن و خلق را معذور داشتن و بروزهامداومت کردن و رخصت ناجستن و تاویل ناکردن.
گفتند آنکه پیران را بود ترا هست گفت: ابوالقاسم را نیست اما در بازماندگی از آن هست و حسرت نایافت.
و سوال کردند که کرامت تو چیست گفت: آنکه مرا از نصرآباد به نیشابور شوریده کردند وبر شبلی انداختند تا هرسال دو سه هزار آدمی از سبب من و من در میان نه بخدای تعالی رسیدند.
گفتند حرمت توچیست گفت: آنکه من از منبر فروآیم و این سخن نگویم که خود را سزای این سخن نمیبینم.
گفتند تقوی چیست گفت: آنکه بنده پرهیزد از ماسوی الله سئوال کردند از معنی لئن شکرتم لازیدنکم گفت: هرکه شکر نعمت حق تعالی کند نعمتش زیادت شود و هرکه شکر منعم کند محبتش و معرفتش افزون گرداند.
و سؤال کردند که ترا از محبت چیزی هست گفت: راست میگوئید ولکن در آن میسوزم.
و گفت: محبت بیرون نیامدن است از درویشی بر حالی که باشی.
و گفت: محبتی بود که موجب او از خون رهانیدن بود و محبتی بود که موجب او خون ریختن بود.
و گفت: اهل محبت قایماند با حق تعالی بر قدمی که اگر گامی پیش نهند غرق شوند و اگر قدمی باز پس نهند محجوب گردند.
و گفت: قرب بر حقیقت الله است زیرا که جملهٔ کفایت ازوست.
و گفت: راحت بنده ظرفی است پر از عتاب.
و گفت: هر چیزی را قوتیست و قوت روح سماع است.
وگفت: هرچه دل یابد برکات آن ظاهر شود بر بدن و هرچه روح یابد برکات آن پدید آید بر دل.
و گفت زندان توتنست چون ازو بیرون آمدی در راحت افتادی هر کجا خواهی میرو.
و گفت: بسیار گرد جهان بگشتم و این حدیث در هیچ دفتری ندیدم الا در دل نفس.
وگفت: اول تذکر با تمیز بود و آخرش با سقوط تمیز.
و گفت: همه خلق رامقام شوقست و هیچ کس را مقام اشتیاق نیست.
و گفت: هرکه درحال ایشان بود به حالتی رسد که نه اثر ماند و نه قرار.
و گفت: هرکه خواهد که به محل رضا رسد بگود آنچه رضای خدای عزو جل درآنست که بر دست گیرد و آنرا ملازمت کند.
وگفت: اشارت از رعونات طبع است که بسر قادر نبود بر آنکه آنرا پنهان دارد باشارت ظاهر شود.
و گفت: مروت شاخی است از فتوت و آن برگشتن است از دو عالم و هرچه درو است.
و گفت: تصوف نوریست از حق دلالت کننده بر حق و خاطریست از او که اشارت کند بدو.
و گفت: که رجا به طاعت کشد و خوف از معصیت دور کند و مراقبت بطریق حق راه نماید.
و گفت: خون زاهدان را نگه داشتند وخون عارفان بریختند.
از پیغامبران صلی الله علیه و سلم مرویست که بعضی از گورستانها چنان است که در روز قیامت فرشتگان برگیرند و در بهشت افشانند بیحساب رسول علیه السلام فرمود بقیع از آن جمله است مگر به حکم این حدیث شیخ ابوعثمان مغربی رحمةالله علیه که ذکر ایشان پیش گذشته است در بقیع از برای خود گور کنده و طیار ساخته تا چون او را وقت به آخر رسید درینجا بماندند و مدتی همچنان بود تا روزی ابوالقاسم نصر آبادی آنجا رسید و آن گور بدید پرسید که این خاک از برای که کندهاند گفتند ابوعثمان مغربی برای خود کنده است اتفاقاً در همان شب شیخ ابوالقاسم در بقیع گوری فرود برده بود برای خود تا او را آنجا دفن کنند و آنرا گوش میداشت شیخ ابوالقاسم نصرآبادی یک روز بدید گفت: مگر کسی خود را هم اینجا گوری فرو برده بود شبی در خواب دید که جنازهها درهوا میبردند و میآوردند پرسید که چیست گفتند هر که اهل این گورستان نیست که او را اینجا آرند او را از اینجا برگیرند و بجای دیگر برند و هرکه را جای دیگر دفن کنند که اهل این گورستان بود او را بدینجا بازآرند و این جنازهها که میبرند و میآرند آنست پس گفت: ابوعثمان این گور که تو فرو برده که مرا اینجا دفن خواهند کرد خاک تو در نیشابور خواهد بود ابوعثمان را از آن سخن اندک غباری بنشست پس چنان افتادکه او را از خانه بدر کردند به بغداد آمد پس سبب افتاد که از بغداد بری آمد و باز سببی افتاد که به نیشابور آمد و در نیشابور وفات کرد و برسری حیره در خاک کردند و اما آن خواب که از شیخ ابوالقاسم نقل میکنند ممکن است که آن کسی دیگر است که دیده است نه نصرآبادی و روایت مختلف است.
نقلست که استاد اسحق زاهدی مردی بود که سخن مرگ بسیارگفتی و او زاهد خراسان بود وشیخ ابوالقاسم نصرآبادی با او داوری کردی وگفتی که با استاد چند از حدیث مرگ کنی و از کجا بدینجا افتادهٔ چرا حدیث شوق و محبت نگوئی و استاد اسحق همان میگفت. چون شیخ ابوالقاسم را وفات نزدیک رسید د رآن وقت به شهر مدینه بود یکی از نیشابور برسری بالین او بود او را گفت: که چون نیشابور بازرسی استاد اسحق را بگوی که نصر آبادی میگوید هرچه گفتی از حدیث مرگ همچنان که مرگ صعب کاریست و پیوسته از مرگ میاندیش و یاد میکن.
نقلست که چون ابوالقاسم وفات کرد او رادر ان گور که شیخ ابوعثمان مغربی کنده بود در آنجا دفن کردند.
نقلست که بعد از وفات او یکی از مشایخ او را به خواب دید گفتند ای شیخ خدای تعالی با توچه کرد گفت: با من عتابی نکرد چنانکه جباران کند و بزرگواران اما نداکرد که یا ابوالقاسم پس از وصال انفصال گفتم نه یا ذوالجلال لاجرم مرا در لحد نهادند با حد رسیدم رحمةالله علیه.
نقلست که یک روز به نزدیک جهودی شد و گفت: ای خواجه نیم دانگ سیم بده تا از این دکان فقاعی بخورم القصه چهل بار میامد ونیم درم میجست و جهود به درشتی و زشتی او را میراند و یک ذره تغییر در بشرهٔ او ظاهر نمیشد و هر بار که میآمد شکفتهتر و خوش وقتتر میبود و آن جهود از آن همه صبر بر خشونت و درشتی و زشتی او عجب آمد و گفت: ای درویش تو چه کسی که از برای نیم درم این همه بر جفا و خشونت تحمل کردی که ذرهٔ از جا نشدی نصر آبادی گفت: درویشان را چه جای از جای شدن است که گاه باشد که چیزها برایشان برآید که آن بار ایشان را کوه نتواند کشیدن چون جهود آن بدید در حال مسلمان شد.
نقلست که یک روز در طواف خلقی را دید که بکارهای دنیوی مشغول بودند و با یکدیگر سخن میگفتند برفت پارهٔ آتش و هیزم بیاورد از وی سئوال کردند که چه خواهی کردن گفت: میخواهم که کعبه را بسوزم تا خلق از کعبه فارغ آیند و به خدای پردازند.
نقلست که یک روز در حرم باد میجست و شیخ در برابر کعبه نشسته بود که جمله استار کعبه از آن باد در رقص آمده بود شیخ را از آن حال وجد پیدا شد از جای برجست و گفت: ای رعنا عروس سرافراز که در میان نشستهٔ و خود را چون عروس جلوه میدهی و چندین هزار خلق در زیر خار مغیلان به تشنگی و گرسنگی در اشتیاق جمال تو جان داده این جلوه چیست که اگر ترا یک بار بیتی گفت: مرا هفتاد بار عبدی گفت.
نقلست که شیخ چهل بار حج بجا آورده بر توکل مگر روزی که در مکه سگی دید گرسنه و تشنه و ضعیف گشته و شیخ چیزی نداشت که بوی دهد گفت: که میخرد چهل حج بیکتانان یکی بیامد و آن چهل حج را بخرید بیکتانان و گواه برگرفت و شیخ آن نان به سگ داد صاحب واقعه کار دیده آن بدید از گوشه برآمد و شیخ را مشتی بزدو گفت: ای احمق پنداشتی که کار کردی که چهل حج بیکتا نان بدادی و پدرم را بهشت را بدو گندم بفروخت که درین یک نان از آن هزار دانه بیش است شیخ چون این بشنید از خجلت گوشهٔ گرفت و سر درکشید.
نقلست که یک بار بر جبل الرحمة تب گرفت گرمای سخت بود چنانکه گرمای حجاز بود دوستی از دوستان که در عجم او را خدمت کرده بود بر بالین شیخ آمده و از راه دید در آن گرما گرفتار آمده و تبی سخت گرفته گفت: شیخا هیچ حاجت داری گفت: شربت آب سردم میباید مرد این سخن بشنود حیران بماند دانست که در گرمای حجاز این یافت نخواهد شد از آنجا بازگشت و دراندیشه بود انایی در دست داشت و چون براه برفت میغی برآمد در حال ژاله باریدن گرفت مرد دانست که کرامت شیخ است آن ژاله در پیش مرد جمع میشد و مردر در اناه میکرد تا پر شد به نزدیک شیخ آمد گفت: از کجا آوردی در چنین گرمائی مرد واقعه برگفت: شیخ از آن سخن در نفس خویش تفاوتی یافت که این کرامت است گفت: ای نفس چنانکه هستی هستی آب سردت میباید با آتش گرم نسازی پس مرد را گفت: که مقصود تو حاصل شد بر گردو و آب را ببر که من از آن آب نخواهم خورد مرد آن آب را ببرد.
نقلست که گفت: وقتی در بادیه شدم ضعیف گشتم و از خود ناامید شدم روز بود ناگاه چشمم برماه افتاد بر ماه نوشته دیدم فسیکفیکهم الله و هو السمیع العلیم از آن قوی دلتر گشتم.
نقلست که گفت: وقتی در خلوت بودم بسرم ندا کردند که ترا این دلیری که داده است که لافهای شگرفت میزنی از حضرت ما دعوی میکنی درکوی ما چندان بلا بر تو گماریم که رسوای جهان شوی جواب دادم که خداوند اگر بکرم در این دعوی با ما مسامحت نخواهی کرد ما باری از این لاف زنی و دعوی کردن پای باز نخواهم کشید از حضرت ندا آمد که این سخن از تو شنیدم و پسندیدم.
و گفت: که یکبار بزیارت موسی صلوات الله علیه شدم از یک یک ذره خاک او میشنودم که ارنی ارنی.
و گفت یک روز در مکه بودم و میرفتم مردی را دیدم بر زمین افتاده و میطپید خواستم که الحمدی برخوانم و بروی دمم تا باشد که از آن زحمت نجات یابد ناگاه از شکم او آوازی صریح بگوش من برآمد بگذار این سگ را که او دشمن یابد ناگاه از شکم او آوازی صریح به گوش من برآمد بگذار این سگ را که او دشمن ابوبکر است رضی الله عنه.
نقلست که روزی در مجلس میگفت: جوانی به مجلس او درآمد و بنشست زمانی بود از کمان شیخ تیری بجست و آن جوان نشانه شد چون جوان زخمی کاری بخورد و آواز داد که تمام شد از آنجا برخاست و به جانب خانه روان شد چون نزدیک والدهٔ خود شد رنگ رویش زرد شد مادرش چون آن بدید پرسید که مگر ترا رنجی رسیده است گفت: خاموش که کار از آن گذشته است که تو نپنداری باش تا درین خانه شوم ساعتی حمالی دو سه بباور تا مرا بگیرند و به گورستان برند و پیراهنم را بغسالی بده و قبایم بگور کن و زخمه ربابم بچشم فرو برو بگوی چنانکه زیستی همچنان بمردی این بگفت: و بخانه درآمد و جان بداد.
نقلست که شیخ را گفتند علی قوال شب شراب میخورد و بامداد به مجلس تو درآید شیخ دانست که چنان است که ایشان میگویند اما گوش به سخن ایشان نکرد تا یک روز شیخ بجائی میرفت اتفاق در راه علی قوال را دید که از غایت مستی افتاده شیخ از دور چون آن را بدید خود را نادیده آورد تا یکی از آن قوم به شیخ گفت: اینکه علی قوال شیخ همان کس را گفت: او رابر دوش خود برگیرد و بخانهٔ خود ببر چنان کرد.
و از او میآرند که گفت: تو در میان دو نسبتی یکی نسبتی به آدم علیه السلام و نسبتی به حق چون به آدم عم نسبت کردی در میان شهوتها و مواضع آفتها افتادی که نسبت طبیعت بیقیمت بود و چون نسبت به حق کردی در مقامات کشف و برهان و عصمت ولایت افتادی آن یک نسبت به آفت شریعت بود واین یک نسبت به حق عبودیت نسبت به آدم در قیامت منقطع شود و نسبت عبودیت همیشه قایم تغیر بدان رو نباشد چون بنده خود را محقق نسبت کند محلش این بود که ملایکه گویند اتجعل فیها و ماللتراب و رب الارباب و چون بنده را بخودی خود نسبت کند محلش این بود که گویند یا عبادی لاخوف علیکم الیوم و انتم تحزنون.
و گفت: بارهای گران حق تعالی به جز بارگیران حق تعالی نتوانند کشیدن.
وگفت: هرکه نسبت خویش با حق تعالی درست گردانید نیز هرگز اثر نکند در وی منازعت طبع و وسوسه شیطان.
و گفت: هر که مکنت آن دارد که حق تعالی را یاد کند مضطر نیست که مضطر آن بود که او را هیچ آلت نبود که بدان خدای تعالی یاد کند.
وگفت: هر که دلالت کند درین طریق بعلم مریدان را فاسد گردانید اما هر که دلالت کند ایشان را بسرو حیات راه نمایدشان بزندگانی.
و گفت: گمراه نشد درین راه هیچ کس مگر به سبب فساد ابتدا که ابتداء فساد باشد که بانتها سرایت کند.
و گفت: چون ترا چیزی پدید آید از حق تعالی نگر زنهار بهشت و دوزخ بازننگری و چون از این حال بازگردی تعظیم آنچه حق تعالی تعظیم کرده است بجای آوری.
و گفت: هر که در عطا راغب بود او را هیچ مقداری نبود آنکه در معطی راغب بود عزیز است.
و گفت: عبادت بطلب صفح و عفو از تقصیرات نزدیکتر است از آنکه برای طلب عوض و جزای آن بود.
و گفت: موافقت امر نیکو است و موافقت حق نیکوتر و هر کرا موافقت حق یک لحظه یا یک خطره دست دهد بهیچ حال بعد از آن مخالفت بروی نتواند رفت.
و گفت: به صفت آدم علیه السلام خبر دادند گفتند وعصی آدم و چون بفضل خویش خبر دادند گفتند ثم اجتباه ربه فتاب علیه.
و گفت: اصحاب الکهف را خداوند تعالی در کلام خود به جوانمردی ذکر فرمود که ایشان ایمان آوردند به خدای عزوجل بیواسطه.
و گفت: حق تعالی غیور است و از غیرت اوست که باو راه نیست مگر بدو.
گفت: اشیا که دلالت میکنند ازو میکنند که برو هیچ دلیل نیست جز او.
و گفت: به متابعت سنت معرفت توان یافت و بادای فرایض قربت حق تعالی و به مواظبت بر نوافل محبت.
و گفت: هر کرا ادب نفس نباشد او بادب دل نتواند رسید و هرکرا ادب دل نبود چگونه بادب روح تواند رسید و هر کرا ادب روح نبود چگونه بمحل قرب حق تعالی تواند رسیدن بلکه اورا چگونه ممکن بود که بساط حق جل و علا را تواند سپردن مگر کسی که او ادب یافته بود به فنون آداب و امین بود در سر او و علاینه او را.
گفتند که بعضی مردمان بازنان مینشینند و میگویند ما معصومیم از دیدار ایشان گفت: تا این تن بر جای بودامر و نهی بروی بود وازو برنخیزد و حلال و حرام را حساب و دلیری نکند بر سنتها الا آنکه از حرمت او اعراض کرده باشد.
و گفت: کار ایستادن است بر کتاب و سنت و دست بداشتن هوا و بدعت و حرمت پیران نگاه داشتن و خلق را معذور داشتن و بروزهامداومت کردن و رخصت ناجستن و تاویل ناکردن.
گفتند آنکه پیران را بود ترا هست گفت: ابوالقاسم را نیست اما در بازماندگی از آن هست و حسرت نایافت.
و سوال کردند که کرامت تو چیست گفت: آنکه مرا از نصرآباد به نیشابور شوریده کردند وبر شبلی انداختند تا هرسال دو سه هزار آدمی از سبب من و من در میان نه بخدای تعالی رسیدند.
گفتند حرمت توچیست گفت: آنکه من از منبر فروآیم و این سخن نگویم که خود را سزای این سخن نمیبینم.
گفتند تقوی چیست گفت: آنکه بنده پرهیزد از ماسوی الله سئوال کردند از معنی لئن شکرتم لازیدنکم گفت: هرکه شکر نعمت حق تعالی کند نعمتش زیادت شود و هرکه شکر منعم کند محبتش و معرفتش افزون گرداند.
و سؤال کردند که ترا از محبت چیزی هست گفت: راست میگوئید ولکن در آن میسوزم.
و گفت: محبت بیرون نیامدن است از درویشی بر حالی که باشی.
و گفت: محبتی بود که موجب او از خون رهانیدن بود و محبتی بود که موجب او خون ریختن بود.
و گفت: اهل محبت قایماند با حق تعالی بر قدمی که اگر گامی پیش نهند غرق شوند و اگر قدمی باز پس نهند محجوب گردند.
و گفت: قرب بر حقیقت الله است زیرا که جملهٔ کفایت ازوست.
و گفت: راحت بنده ظرفی است پر از عتاب.
و گفت: هر چیزی را قوتیست و قوت روح سماع است.
وگفت: هرچه دل یابد برکات آن ظاهر شود بر بدن و هرچه روح یابد برکات آن پدید آید بر دل.
و گفت زندان توتنست چون ازو بیرون آمدی در راحت افتادی هر کجا خواهی میرو.
و گفت: بسیار گرد جهان بگشتم و این حدیث در هیچ دفتری ندیدم الا در دل نفس.
وگفت: اول تذکر با تمیز بود و آخرش با سقوط تمیز.
و گفت: همه خلق رامقام شوقست و هیچ کس را مقام اشتیاق نیست.
و گفت: هرکه درحال ایشان بود به حالتی رسد که نه اثر ماند و نه قرار.
و گفت: هرکه خواهد که به محل رضا رسد بگود آنچه رضای خدای عزو جل درآنست که بر دست گیرد و آنرا ملازمت کند.
وگفت: اشارت از رعونات طبع است که بسر قادر نبود بر آنکه آنرا پنهان دارد باشارت ظاهر شود.
و گفت: مروت شاخی است از فتوت و آن برگشتن است از دو عالم و هرچه درو است.
و گفت: تصوف نوریست از حق دلالت کننده بر حق و خاطریست از او که اشارت کند بدو.
و گفت: که رجا به طاعت کشد و خوف از معصیت دور کند و مراقبت بطریق حق راه نماید.
و گفت: خون زاهدان را نگه داشتند وخون عارفان بریختند.
از پیغامبران صلی الله علیه و سلم مرویست که بعضی از گورستانها چنان است که در روز قیامت فرشتگان برگیرند و در بهشت افشانند بیحساب رسول علیه السلام فرمود بقیع از آن جمله است مگر به حکم این حدیث شیخ ابوعثمان مغربی رحمةالله علیه که ذکر ایشان پیش گذشته است در بقیع از برای خود گور کنده و طیار ساخته تا چون او را وقت به آخر رسید درینجا بماندند و مدتی همچنان بود تا روزی ابوالقاسم نصر آبادی آنجا رسید و آن گور بدید پرسید که این خاک از برای که کندهاند گفتند ابوعثمان مغربی برای خود کنده است اتفاقاً در همان شب شیخ ابوالقاسم در بقیع گوری فرود برده بود برای خود تا او را آنجا دفن کنند و آنرا گوش میداشت شیخ ابوالقاسم نصرآبادی یک روز بدید گفت: مگر کسی خود را هم اینجا گوری فرو برده بود شبی در خواب دید که جنازهها درهوا میبردند و میآوردند پرسید که چیست گفتند هر که اهل این گورستان نیست که او را اینجا آرند او را از اینجا برگیرند و بجای دیگر برند و هرکه را جای دیگر دفن کنند که اهل این گورستان بود او را بدینجا بازآرند و این جنازهها که میبرند و میآرند آنست پس گفت: ابوعثمان این گور که تو فرو برده که مرا اینجا دفن خواهند کرد خاک تو در نیشابور خواهد بود ابوعثمان را از آن سخن اندک غباری بنشست پس چنان افتادکه او را از خانه بدر کردند به بغداد آمد پس سبب افتاد که از بغداد بری آمد و باز سببی افتاد که به نیشابور آمد و در نیشابور وفات کرد و برسری حیره در خاک کردند و اما آن خواب که از شیخ ابوالقاسم نقل میکنند ممکن است که آن کسی دیگر است که دیده است نه نصرآبادی و روایت مختلف است.
نقلست که استاد اسحق زاهدی مردی بود که سخن مرگ بسیارگفتی و او زاهد خراسان بود وشیخ ابوالقاسم نصرآبادی با او داوری کردی وگفتی که با استاد چند از حدیث مرگ کنی و از کجا بدینجا افتادهٔ چرا حدیث شوق و محبت نگوئی و استاد اسحق همان میگفت. چون شیخ ابوالقاسم را وفات نزدیک رسید د رآن وقت به شهر مدینه بود یکی از نیشابور برسری بالین او بود او را گفت: که چون نیشابور بازرسی استاد اسحق را بگوی که نصر آبادی میگوید هرچه گفتی از حدیث مرگ همچنان که مرگ صعب کاریست و پیوسته از مرگ میاندیش و یاد میکن.
نقلست که چون ابوالقاسم وفات کرد او رادر ان گور که شیخ ابوعثمان مغربی کنده بود در آنجا دفن کردند.
نقلست که بعد از وفات او یکی از مشایخ او را به خواب دید گفتند ای شیخ خدای تعالی با توچه کرد گفت: با من عتابی نکرد چنانکه جباران کند و بزرگواران اما نداکرد که یا ابوالقاسم پس از وصال انفصال گفتم نه یا ذوالجلال لاجرم مرا در لحد نهادند با حد رسیدم رحمةالله علیه.
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۹۴ - به سلیمان اینانج بیک فرستاده است
خوشم کردی ای قاصد خوش پیام
درین چند روزی که کردی مقام
به نزد من از بس لطافت همی
فزون گشتت هر ساعتت احترام
همی داند ایزد که باید مرا
که باشی ازینسان بر من مدام
ولیکن همی کرد نتوان گذر
ز احکام این چرخ آئینه فام
پریشان ازو کم گراید به جمع
شکسته ازو کم پذیرد لحام
درین کوهپایه مرا روز و شب
همی یازد اندر دم انتقام
ز هر گوشه انگیزدم فتنه ای
که با جان بر آن کرد باید قیام
بپراندم همچو تیر از کمان
بر آهنجدم همچو تیغ از نیام
گهم حلق با تاب داده کمند
گهم دست با آب داده حسام
گرازان به زیر من این نرم و گرم
که در حمله تندست و در زخم رام
همه مستی او ز جل و فسار
همه شادی او ز زین و لگام
ز گرمی چو نیلم شده روی و دست
ز خشکی چو زهرم شده حلق و کام
تن اندر عرق راست ماند بدان
که بر حال من می بگرید مسام
ندانم در آن گرد تاریک رنگ
که یاران کدامند و خصمان کدام
شب و روز در راندن و تاختن
خور و خواب گشتست بر من حرام
نه این تازیان را مرا و چرا
نه این بختیان را نشاط کنام
به گرد من این شیر دل ریدکان
که از رویشان مه کند نور وام
بدنها همه در دوتویی زره
زنخها همه در دوتایی لثام
بدینسان گذارم همی روزگار
و مأمول عنی منیع المرام
ولا زلت اسطو کلیث العرین
علی کل خصم ابدالخصام
تو قاصد همی جست خواهی سفر
زمین کرد خواهی همی زیر گام
سوی شهر آزادگان باز گرد
فزونت مرا دست و بیشست کام
چه گویی ز دل هیچ یادم کنی
چو این آرزو گشت بر تو تمام
چو آنجا رسیدی رسانی ز من
سلیمان اینانج بک را سلام
بزرگی که از نامه او مرا
برو عاشق و زار کردی به نام
تو گفتی که او آرزومند تست
سخن را ز نظم تو سازد نظام
نه بی نام تو لفظ او را مجال
نه بی ذکر تو عیش او را قوام
صفت های او گفته ای پیش من
که فخرالزمانست و خیر الانام
کریمیست کاندر جهان هیچ کس
ندیدست چون او کریم از کرام
سپهریست گردنده بر حل و عقد
سحابیست بارنده بر خاص و عام
شکارش همه شکر آزادگان
که رادیش دانه ست و حریش دام
بر جود او کم ز خاک و گل است
اگر زر پخته ست ور سیم خام
کفایت شود چیره و کامگار
چو در دست او خوش بخندید جام
همی تا به تندر زند ابر لاف
جهانش رهی باد و گردون غلام
به دست نکوخواه او خار گل
به چشم بداندیش او صبح شام
درین چند روزی که کردی مقام
به نزد من از بس لطافت همی
فزون گشتت هر ساعتت احترام
همی داند ایزد که باید مرا
که باشی ازینسان بر من مدام
ولیکن همی کرد نتوان گذر
ز احکام این چرخ آئینه فام
پریشان ازو کم گراید به جمع
شکسته ازو کم پذیرد لحام
درین کوهپایه مرا روز و شب
همی یازد اندر دم انتقام
ز هر گوشه انگیزدم فتنه ای
که با جان بر آن کرد باید قیام
بپراندم همچو تیر از کمان
بر آهنجدم همچو تیغ از نیام
گهم حلق با تاب داده کمند
گهم دست با آب داده حسام
گرازان به زیر من این نرم و گرم
که در حمله تندست و در زخم رام
همه مستی او ز جل و فسار
همه شادی او ز زین و لگام
ز گرمی چو نیلم شده روی و دست
ز خشکی چو زهرم شده حلق و کام
تن اندر عرق راست ماند بدان
که بر حال من می بگرید مسام
ندانم در آن گرد تاریک رنگ
که یاران کدامند و خصمان کدام
شب و روز در راندن و تاختن
خور و خواب گشتست بر من حرام
نه این تازیان را مرا و چرا
نه این بختیان را نشاط کنام
به گرد من این شیر دل ریدکان
که از رویشان مه کند نور وام
بدنها همه در دوتویی زره
زنخها همه در دوتایی لثام
بدینسان گذارم همی روزگار
و مأمول عنی منیع المرام
ولا زلت اسطو کلیث العرین
علی کل خصم ابدالخصام
تو قاصد همی جست خواهی سفر
زمین کرد خواهی همی زیر گام
سوی شهر آزادگان باز گرد
فزونت مرا دست و بیشست کام
چه گویی ز دل هیچ یادم کنی
چو این آرزو گشت بر تو تمام
چو آنجا رسیدی رسانی ز من
سلیمان اینانج بک را سلام
بزرگی که از نامه او مرا
برو عاشق و زار کردی به نام
تو گفتی که او آرزومند تست
سخن را ز نظم تو سازد نظام
نه بی نام تو لفظ او را مجال
نه بی ذکر تو عیش او را قوام
صفت های او گفته ای پیش من
که فخرالزمانست و خیر الانام
کریمیست کاندر جهان هیچ کس
ندیدست چون او کریم از کرام
سپهریست گردنده بر حل و عقد
سحابیست بارنده بر خاص و عام
شکارش همه شکر آزادگان
که رادیش دانه ست و حریش دام
بر جود او کم ز خاک و گل است
اگر زر پخته ست ور سیم خام
کفایت شود چیره و کامگار
چو در دست او خوش بخندید جام
همی تا به تندر زند ابر لاف
جهانش رهی باد و گردون غلام
به دست نکوخواه او خار گل
به چشم بداندیش او صبح شام
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱ - بنام خداوند بخشایشگر مهربان
سبب انشای مثنوی ولدی در بیان اسرار احدی آن بود که حضرت والدم و استادم و شیخم سلطان العلماء و العارفین مولانا جلال الحق والدین محمدبن محمد بن الحسین البلخی قدسنا اللّه بسره العزیز در مثنوی خود قصهٔهای اولیاء گذشته را ذکر کرده است و کرامات و مقامات ایشان را بیان فرموده غرضش از قصههای ایشان اظهار کرامات و مقامات خود بود و از آن اولیائی که همدل و همدم و همنشین او بودند مثل سلطان الواصلین سید برهان الدین محقق ترمدی و سلطان المحبوبین و المعشوقین شمس الدین محمد تبریزی و قطب الاقطاب صلاح الدین فریدون زرکوب قونوی و زبدة الاولیاء و السالکین چلبی حسام الدین حسن ولد اخی ترک قونوی عظمنا اللّه بذکرهم، احوال خود را و احوال ایشان را بواسطۀ قصه های پیشنیان در آنجا درج کرده چنانکه فرموده است.
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
لیکن چون بعضی را آن فطانت و زیرکی نبود که مصدوقۀ حال را فهم کنند و غرض او را بدانند در این مثنوی مقامات و کرامات حضرتش را و از آن مصاحبانش که همدم او بودند که بیت
مقصود ز عالم آدم آمد
مقصود ز آدم آندم آمد
شرح کرده شد تا مطالعه کنندگان و مستمعان را معلوم شود که آنهمه احوال او و مصاحبانش بوده است تا شبهت و گمان از ایشان برود زیرا چون فهم کنند که این اوصاف همان اوصاف است که در قصهٔهای ایشان فرموده است معلوم کنند که مقصود احوال خود و مصاحبانش بوده است و حکمتی دیگر آنست که آنچه مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز فرمود قصهٔهای پیشنیان است، در این مثنوی قصهٔهائیست که در زمان ما واقع شده است. غرض دیگر آنکه مرید باید که باخلاق شیخ خود متخلق گردد و پیروی شیخ کند همچو مأموم بامام و مقتدی با مقتدی مثل خرقه پوشیدن و سرسپردن و سماع کردن و غیره از اعمال شیخ آنقدر که تواند چنانکه میفرماید تخلقوا باخلاق اللّه و هم حضرت والدم مولانا عظم اللّه ذکره مرا از برادران و مریدان و عالمیان مخصوص گردانید بتاج انت اشبه الناس بی خلقا و خلقا این ضعیف نیز بر وفق اشارت حضرتش بقدر وسع طاقت اجتهاد نمود که لایکلف الله نفسا الا وسعها و بر مقتضای من اشبه اباه فما ظلم در موافقت و متابعت و مشابهت حضرتش سعی کرد حضرتش دواوین در اوزان مختلفه و رباعیات انشاء فرمود بطریق متابعت دیوانی گفته شد آخرالامر دوستان التماس کردند که چون بمتابعت مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز دیوانی ساختی در مثنوی نیز متابعت لازم است بنابر آن و جهت آنکه خود را مانند ای حضرتش گردانم از اول ماه ربیع الاول سنۀ تسعین و ستمأه در این مثنوی شروع رفت تا هم از پی ضعیف نیز بعد از رحلت یادآوردی بماند. فی الجمله در هرچه توانستم و دست رسی بود خود را بحضرتش مانند کردم. باقی حضرتش را مقامات است و مرا نیست مگر بود، که آنجا نخوان رسیدن مگر حق تعالی بعنایت خود برساند چنانکه بدینمقدار رسانید هیچ نوع امید از حضرتش نمیٔبرم و همچو بدگمانان که یظنون بالله ظن السوء نومید نیستم که انه لاییاس من روح الله الا القوم الکافرین و الحمدللّه وحده و الصلوة علی نبیه محمد و آله اجمعین الطاهرین و سلم.
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
لیکن چون بعضی را آن فطانت و زیرکی نبود که مصدوقۀ حال را فهم کنند و غرض او را بدانند در این مثنوی مقامات و کرامات حضرتش را و از آن مصاحبانش که همدم او بودند که بیت
مقصود ز عالم آدم آمد
مقصود ز آدم آندم آمد
شرح کرده شد تا مطالعه کنندگان و مستمعان را معلوم شود که آنهمه احوال او و مصاحبانش بوده است تا شبهت و گمان از ایشان برود زیرا چون فهم کنند که این اوصاف همان اوصاف است که در قصهٔهای ایشان فرموده است معلوم کنند که مقصود احوال خود و مصاحبانش بوده است و حکمتی دیگر آنست که آنچه مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز فرمود قصهٔهای پیشنیان است، در این مثنوی قصهٔهائیست که در زمان ما واقع شده است. غرض دیگر آنکه مرید باید که باخلاق شیخ خود متخلق گردد و پیروی شیخ کند همچو مأموم بامام و مقتدی با مقتدی مثل خرقه پوشیدن و سرسپردن و سماع کردن و غیره از اعمال شیخ آنقدر که تواند چنانکه میفرماید تخلقوا باخلاق اللّه و هم حضرت والدم مولانا عظم اللّه ذکره مرا از برادران و مریدان و عالمیان مخصوص گردانید بتاج انت اشبه الناس بی خلقا و خلقا این ضعیف نیز بر وفق اشارت حضرتش بقدر وسع طاقت اجتهاد نمود که لایکلف الله نفسا الا وسعها و بر مقتضای من اشبه اباه فما ظلم در موافقت و متابعت و مشابهت حضرتش سعی کرد حضرتش دواوین در اوزان مختلفه و رباعیات انشاء فرمود بطریق متابعت دیوانی گفته شد آخرالامر دوستان التماس کردند که چون بمتابعت مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز دیوانی ساختی در مثنوی نیز متابعت لازم است بنابر آن و جهت آنکه خود را مانند ای حضرتش گردانم از اول ماه ربیع الاول سنۀ تسعین و ستمأه در این مثنوی شروع رفت تا هم از پی ضعیف نیز بعد از رحلت یادآوردی بماند. فی الجمله در هرچه توانستم و دست رسی بود خود را بحضرتش مانند کردم. باقی حضرتش را مقامات است و مرا نیست مگر بود، که آنجا نخوان رسیدن مگر حق تعالی بعنایت خود برساند چنانکه بدینمقدار رسانید هیچ نوع امید از حضرتش نمیٔبرم و همچو بدگمانان که یظنون بالله ظن السوء نومید نیستم که انه لاییاس من روح الله الا القوم الکافرین و الحمدللّه وحده و الصلوة علی نبیه محمد و آله اجمعین الطاهرین و سلم.
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٣۴
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۳۱ - قاروره بیمار
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۹۲ - بعد از ورود به سمنان به یکی از عرفای طهران نگاشته
کعبه اغنیا، قبله فقرا، اگر چه مجالی نیست که احتمالی بر تفقد حال ما نیز توانی، ولی چون از این بنده عرض احوالی شرط ارادت بود جسارت کرد.روز قربان سالما وارد سمنان شدم. منسوب و منتسب دیده شد و جان از کشاکش کلفت رهیده. طرفی از کوی گرفته نشسته ام و در بر روی جهان بسته. اگر یاری به ملاقات آید با شرط یاری بارش کشم، و با قید مغایرت خارش خورم، که در طریقت ما کافری است رنجیدن. امیدوارم که در سایه این همایون دولت روزی دو آسوده شویم و گذشته ها زشت یا زیبا نابوده شماریم. اگر از دویدن ره به مقصد رفتی آهوی هامون شیر گردون شدی و گدای کشور شرم قارون. بلی چیزی که گاه صدمه می زند حرمان خدمت سرکار و برخی یاران است و این پژمرده باغ از هر در محتاج باران خدا بر وجه لایق وصال آرد و شما را بر زحمت ما نیروی احتمال دهد.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۳۶ - به میرزا احمد صفائی نگاشته
احمد، محمد علی استیفای خاکبوس خداوند طوس فرمود. ظهر بیست و یکم است. رنج جسمانی نیست. از غره شوال تا پنجم ماه اندیشه افت و انداز بازگشت دادیم، تا خواست پاک یزدان چه باشد. قبض تریاک، یبس روزه، خشکیهای سودا، افسردگی های پیری، زیان حرارت ذاتی، و تیمارهای کوری و کری و نادانی و گیجی، دست بهم کرده پاک درهم خوشیده ام. خاک وجودم گوئی یک قطعه سنگ است.
باری غفلت از مبداء و مآب، و درنگ و شتاب، و توارد این خطرات گوناگون کاری کرده که یک چشم زد از تفرقه فراغت نداریم. خوشا حال آنان که به خیالی خاطر خود را خوش کرده آرام و استقامتی دارند. بسیار دلم می خواهد تا ورود من مادرت در سمنان باشد. پرستار ندارم و کار زیست شکست. در این خیال باش که او را به سمنان برسانی یا کاری کنی که به نیروی دعا و حصول اطمینان از شر خصمای دور و نزدیک رفته، در کنج مزرعه «دادکین» با سنگ و چوب محشور باشم.
سردی و سیری مرا از صحبت خویش و بیگانه، به اعتزال آن کنج کوه رضا کرد. یکی از این دو را همت بگمار. مرحوم حاجی سید محمد تقی قزوینی اجازه ختم حرز یمانی را به من داده است، من هم به تو دادم. از خدا دست عنف بداندیش را از سروقت روزگار ما کوتاه خواه. مغرب تا مشرق هزار سال زنده باشند، همین قدر که بی جهت ما را اذیت نکنند، از ایشان ممنون خواهیم بود.
چه بگویم و از که بگویم، همه گناه از سفاهت و خوش باوری و حسن ظن خود من بر من وارد است. البته ختم یمانی را از سلب استیلای بداندیش کوتاهی مکن. نورچشمی ملاباشی هم حتما به همین قصد بخواند، به قصد دیگر راضی نیستم. زوال و مرگ کسی را نمی خواهم. سلب قدرت و اذیت دشمن عقلا و شرعا جایز است. حرف همین است، خبر قبول ملاباشی باید بمن برسد. حرره یغما.
باری غفلت از مبداء و مآب، و درنگ و شتاب، و توارد این خطرات گوناگون کاری کرده که یک چشم زد از تفرقه فراغت نداریم. خوشا حال آنان که به خیالی خاطر خود را خوش کرده آرام و استقامتی دارند. بسیار دلم می خواهد تا ورود من مادرت در سمنان باشد. پرستار ندارم و کار زیست شکست. در این خیال باش که او را به سمنان برسانی یا کاری کنی که به نیروی دعا و حصول اطمینان از شر خصمای دور و نزدیک رفته، در کنج مزرعه «دادکین» با سنگ و چوب محشور باشم.
سردی و سیری مرا از صحبت خویش و بیگانه، به اعتزال آن کنج کوه رضا کرد. یکی از این دو را همت بگمار. مرحوم حاجی سید محمد تقی قزوینی اجازه ختم حرز یمانی را به من داده است، من هم به تو دادم. از خدا دست عنف بداندیش را از سروقت روزگار ما کوتاه خواه. مغرب تا مشرق هزار سال زنده باشند، همین قدر که بی جهت ما را اذیت نکنند، از ایشان ممنون خواهیم بود.
چه بگویم و از که بگویم، همه گناه از سفاهت و خوش باوری و حسن ظن خود من بر من وارد است. البته ختم یمانی را از سلب استیلای بداندیش کوتاهی مکن. نورچشمی ملاباشی هم حتما به همین قصد بخواند، به قصد دیگر راضی نیستم. زوال و مرگ کسی را نمی خواهم. سلب قدرت و اذیت دشمن عقلا و شرعا جایز است. حرف همین است، خبر قبول ملاباشی باید بمن برسد. حرره یغما.
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۲ - صفت علاقه بندان
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۲۶ - در مدح بزرگی از اهل ری و شکایت بوی از عدم وصول حوالت قرقو و استمداد از او در ایصال آن
صلاح مملکتی ای بزرگ آزاده
ز ری نخاست چو تو هیچ محتشم زاده
زمانه محتشمی محترمتر از تو ندید
ببسته پای غم و دست لهو بگشاده
همی خورند به شادیت می به مجلسها
معاشران ظریف و مهان آزاده
سماع لفظ تو ریحان مجلس طرب است
که با حلاوت نقلی و نزهت باده
به بندگی و پرستاری تو پیدا شد
به ابتدا در مرد از زن و نر از ماده
حدیث قرقو و بونصر کرکح و زرمن
که هست سخت عجب اتفاقی افتاده
امیر رفت و بقای تو باد و من غمگین
که ریخت جام بلور آن می چو بی جاده
مرابدانکه جوی زین حواله نستده ام
نشسته خاک برخ بر چو آب استاده
ز بهر آنکه تو رایی زنی درین معنی
گشاده چشم بهر سو و گوش بنهاده
به جان تو که عنایت کنی که گر برسد
چنان بود که تو از خاص خویشتن داده
ز ری نخاست چو تو هیچ محتشم زاده
زمانه محتشمی محترمتر از تو ندید
ببسته پای غم و دست لهو بگشاده
همی خورند به شادیت می به مجلسها
معاشران ظریف و مهان آزاده
سماع لفظ تو ریحان مجلس طرب است
که با حلاوت نقلی و نزهت باده
به بندگی و پرستاری تو پیدا شد
به ابتدا در مرد از زن و نر از ماده
حدیث قرقو و بونصر کرکح و زرمن
که هست سخت عجب اتفاقی افتاده
امیر رفت و بقای تو باد و من غمگین
که ریخت جام بلور آن می چو بی جاده
مرابدانکه جوی زین حواله نستده ام
نشسته خاک برخ بر چو آب استاده
ز بهر آنکه تو رایی زنی درین معنی
گشاده چشم بهر سو و گوش بنهاده
به جان تو که عنایت کنی که گر برسد
چنان بود که تو از خاص خویشتن داده