عبارات مورد جستجو در ۲۶ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۹۷ - پس از طبس
نهم ربیع الاول از رقه برفتیم و دوازدهم ماه به شهر تون رسیدیم. میان رقه و تون بیست فرسنگ است، شهر تون شهر بزرگ بوده است اما در آن وقت که من دیدم اغلب خراب بود و بر صحرایی نهاده است و آب روان و کاریز دارد و بر جانب شرقی باغ های بسیار بود و حصاری محکم داشت. گفتند در این شهر چهارصد کارگاه بوده است که زیلو بافتندی و در شهر درخت پسته بسیار بود در سرای‌ها و مردم بلخ و تخارستان پندارند که پسته جز بر کوه نروید و نباشد. و چون از تون برفتیم آن مرد گیلکی مرا حکایت کرد که وقتی ما از تون به کنابد می‌رفتی» دزدان بیرون آمدند و بر ما غلبه کردند. چند نفر از بیم خود را در چاه کاریز افکندند بعد از آن یکی را از آن جماعت پدری مشفق بود بیامد و یکی را به مزد گرفت و در آن چاه گذاشت تا پسر او را بیرون آورد. چندان ریسمان و رسن که آن جماعت داشتند حاضر کردند و مردم بسیار بیامدند. هفتصد گز رسن فرو رفت تا آن مرد به بن چاه رسید، رسن در آن پسر بست و او را مرده برکشیدند و آن مرد چون بیرون آمد گفت که آبی عظیم در این کاریز روان است و آن کاریز چهار فرسنگ می‌رود و آن گفتند کیخسرو فرموده است کردن.
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۵۹
آن یار کله‌دوز چه شیرین دوزد
انواع کلاه از در تحسین دوزد
هر روز کلاه اطلس لعلی را
از گنبد سیمین‌زِهِ زرین دوزد
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۰۵
دلدار کله‌دوز من از روی هوس
می‌دوخت کلاهی ز نسیج و اطلس
بر هر ترکی هزار زه می‌گفتم
با آنکه چهار تَرَک را یک بس
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - نسب‌نامهٔ بهار
قطعه‌ای قلم پرتو بیضایی بود
پرتو معنی و لفظش ید بیضایی بود
حب و بغض از پدران ارث به فرزند رسد
مهر پرتو به من اجدادی و آبایی بود
همچنین بود ز میراث نیاکان بی‌شک
آن محبت که ز من در دل بیضایی بود
راست گویی که میان پدران من و او
متصل سلسلهٔ انس و شناسایی بود
دوستی بی‌سبب آن روز عجب بود بلی
دور دوران تبهکاری و خودرایی بود
ویژه بین دو سخنگوی که از روز نخست
کار هم‌چشمی این قوم تماشایی بود
با چنین حال‌، رهی را پدرت دوست گرفت
که دلش پاک ز لوث منی و مایی بود
من هم او را ز گروه شعرا بگزیدم
که چون من نیز وی از مردم دریایی بود
بود او نیز چو من در وطن خویش غریب
با غریبانش از آن شفقت و مولایی بود
بود او معتقد دلشدگان شیدا
که خداوند دلی واله و شیدایی بود
گر به کنج قفس افتاد عجب نیست که او
عندلیب‌آسا محکوم خوش‌آوایی بود
بود مسعود زمان آن که به شومی ادب
که‌(‌مرنجی‌) و گهی‌(‌سوبی‌) و گه‌ (‌نایی‌) بود
پرتوا رحمت حق بر پدری کز پس او
چون تو فرزند خلف در شرف افزایی بود
گفتی از نسب کاشان چه‌زنی تن که پدرت
بود ازبن شهر که مشهور به گویایی بود
راست گفتی و من از راست نرنجم لیکن
چه توان کرد که در طوسم پیدایی بود
طوس و کاشان به قیاس نسب دودهٔ ما
نسب صورت با جسم هیولایی بود
مولدم طوس ولیکن گهر از کاشان است
نغمه آمد ز نی اما هنر از نایی بود
جد من هست صبور آن که به کاشان او را
با عم خوبش صبا دعوی همتایی بود
می‌رسد از پس سی پشت به آل برمک
وین نسب آن ‌روز اسباب‌ خودآرایی بود
نایب‌السلطنه را بود دبیر مخصوص
زان که شیرین خط او شهره به زیبایی بود
با چنین حال شد اندر صف پیکار و جهاد
که وطن دستخوش دشمن یغمایی بود
در صف رزم شد از غیرت اسلام شهید
زانکه با طبع غیور و سر سودایی بود
سومین جد من از کاشان بشتافت به فین
زانکه بی‌بهره از آلایش دنیایی بود
دومین جد من آمد به خراسان از کاش
کاندر این مرحله‌اش بویهٔ عقبایی بود
کار دنیاش به سامان شد از آن روی که او
صاحب کارگه مخمل و دارایی بود
پسرانش همه صنعتگر و فرزند کهین
کاظمش نام و به دل طالب دانایی بود
به تقاضای نسب گشت صبوربش لقب
طوطیئی گشت که شهره به‌ شکرخایی بود
شیوهٔ شاعریش کرد (‌خجسته‌) تلقین
آنکه‌شعرن به‌جهال شهره به‌شیوایی بود
شد رئیس‌الشعرا پس ملکی یافت به ‌شعر
وز شهش را تبه هم ز اول برنایی بود
باد آباد مهین خطهٔ کاشان که مدام
مهد هوش و خرد و صنعت و بینایی بود
هرکه برخاست بهر پیشه ز شهر کاشان
در فن خویشتنش فرط توانایی بود
معنی کاش جمیلست و ظریفست و ازو است
لغت کشی‌، کش معنی رعنایی بود
کش و کشمیر و دگر کاشمر و کاشغر است
جای‌هایی که عبادتگه بودایی بود
لفظ کاشانه وکاشان به لغت‌های قدیم
معبد و جایگه جشن و دل آسایی بود
آجر وکاسهٔ رنگین راکاشی خواندند
وین هم از نقش خوش و لون تماشایی بود
لغت کاسه وکاسست هم ازکاشه وکاش
زانکه پرنقش گل و بوتهٔ مینایی بود
در تمنای خوشی نیز بگویند: ای کاش
در فراق توام آرام و شکیبایی بود
صنعت کاشی از اینجا به دگر جای رسید
کاین هنر وبژه این شهر به تنهایی بود
فرش زبباش کنون شهرهٔ دهر است چنانک
زری و مخمل او شاهد هرجایی بود
وز ولای علیش فخر فزونست بلی
مردم کاشان پیوسته توّلایی بود
صورت و صوت نکو را هم از ایام قدیم
با نبی‌القاسان همدوشی و دربائی بود
مردمش را ز هوای خوش و انفاس لطیف
صوت داودی و الحان نکیسایی بود
گویی‌این نغمهٔ ‌خوش باعث ‌تعدیل وی ‌است
ورنه آن لهجهٔ بد، مایهٔ رسوایی بود
یا خود این لهجهٔ ‌ناخوش سپر چشم بد است
پیش شهری که پر از خوبی و زببایی بود
صد هنر دارد و یک عیب‌، من این زان گفتم
تا نگویند که قصدم هنرآرایی بود
گفت این چامهٔ جانبخش به نوروز بهار
گرچه افسرده دل از عزلت و تنهایی بود
اهلی شیرازی : قصیدهٔ اول بنام امیر علیشیر
بخش ۵ - دایره مرکب مدور
همه ملوک جهان بنده کرده دهرت از آن
که هرگز از چو تویی کس ندیده استحقار
دگر ز جود تو یابد چو عالمی شادی
به مردی و به کرم عالمی بگیر و بدار
بود به مردی دیگر کسی مثال تو کم
زمانه مثل تو کم یابد از همه اخیار
ممکن نه که هرگز چو تو
یابد عالم
هرگز چو تو کس ندید
مردی به کرم
یابد مردی
دگر کسی مثل تو کم
عالم به کرم
مثل تو کم یابد هم
تقطیع: مفعول مفاعیل مفاعیل فعل
قافیه: مقید
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف مجبوب
صنعت: مربع
ولیک اهلی از آن که تمامیش ثبت است
هم این خطش بغلامی نوشته است اقرار
دلیل او به تمامی جز این غلامی نیست
که بر تمامی او سکه ایست این معیار
اهلی که تمامیش غلامیست
این خط غلامیش تمامیست
تقطیع: مفعول مفاعلن مفاعیل
قافیه : ذوقافتین مکرر
بحر: هزج مسدس مقبوض مقصور
صنعت: حسن مقطع
الا که تا فلکش بحر درفشان باقیست
همیشه تا دل و دستست بحر را دربار
مدام تا کرم روزگار باشد عام
بروزگار نباشد جز از کرم مختار
تا فلک بحر درفشان باشد
تا دل و دست بحر و کان باشد
تقطیع: فاعلاتن مفاعلن فعلن
قافیه: مردف بردف مفرد
بحر: خفیف مسدس مخبون اصلم
صنعت: تضمین
یقین که بسته و محکم بود همی پیوست
ببسته دست و دل خصم محکم از مسمار
نگاهدار تو حق باد تا بروز حسیب
که پای عمر تو شد در رکیب برخوردار
بسته و محکم بود پیوسته تا روز حسیب
بسته دست خصم، محکم پای عمرت در رکیب
تقطیع: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
قافیه: مردف بردف
بحر: رمل مثمن مقصور
صنعت: تفسیر جلی
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۲۷ - صفت شعربافان
با تار نظاره، رشته ی جان
افتاده بدست شعربافان
دایم باشد دلم دران کو
سرگشته دران به رنگ ماکو
دل را گردید آشیانه
تا رفت به شعرباف خانه
در بار، قماش های تابان
چون قوس و قزح کشیده الوان
مشغول به کار گشته اطفال
مانند پری که واکند بال
موزونی های قد طفلان
چون مصرع های شوخ دیوان
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - مولانا خواجو فرماید
وجه برات شام بر اختر نوشته اند
و اموال زنگ برشه خاور نوشته اند
در جواب او
اوصاف شمله بر علم زر نوشته اند
القاب بندقی بسراسر نوشته اند
از صوف رقعه بمختم رسانده اند
وزحبر کاغذی بمحبر نوشته اند
مدح قماش رومی و حسن ثبات آن
برطاق جامه خانه قیصر نوشته اند
شرح قماش مصری و جنس سکندری
برشامیانهای سکندر نوشته اند
در وصف عنبرینه جیب آنچه گفته ام
بر قرص کشتهای معنبر نوشته اند
در عصمت و طهارت خاتون نرمدست
یاران بقچه کش همه محضر نوشته اند
تعویذ چشم زخم نگر کز عذاد مشک
بر جامهای احمر و اصفر نوشته اند
رازی که در میان سر آغوش و پیچک است
آن راز سر بمهر بمعجر نوشته اند
سوی سنجیف صوف زمدفون شکایتی
پیچیده در لباس مکرر نوشته اند
مستوفیان مخفی وا بیاری و بمی
وجه برات فوطه بمیزر نوشته اند
در جمع رختها چو کلانتر عمامه است
وجه برات ازان بکلانتر نوشته اند
منشور خرگه وتتق و چتر و سایبان
بر کندلان چرخ مدور نوشته اند
جز دیده صدف زالرجاق ننگرد
خطی که برعبائی استر نوشته اند
مدح سلیم ژنده و دلق الف نمد
بر دلق سلجقی همه یکسر نوشته اند
گوئی برات جامه من خازنان بخت
برتن برهنگان قلندر نوشته اند
مردم زکهنگی سرو دستار در قدم
آشفته را نگرکه چه در سر نوشته اند
بیجامه نکو نتوان شد بدعوتی
این رمز را بپرده هر در نوشته اند
در جامه خواب گوش بزیر افکنی نکو
بر بالش این لطیفه و بستر نوشته اند
بنگر خط غبار خشیشی که صفحه
زان خط بهیچ کاغذ و دفتر نوشته اند
قاری مصنفات توبر پوشی و برک
هرجا رفوگران هنرور نوشته اند
هر شاه بیت من که درین طرز گفته ام
شاهان بگرد چار قب زر نوشته اند
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷ - سلمان ساوجی فرماید
سنبلش را تا صبا بر گل مشوش می‌کند
هر خم مویش مرا نعلی بر آتش می‌کند
در جواب او
قالبک‌زن چون رخِ والا منقش می‌کند
بهر شلوارِ زرافشان خاطرم خوش می‌کند
کرده در کار علم رفاف کاره مزی
ریشه نعلک زده نعا در آتش می‌کند
تنگ‌چشمی چون زره آن کس که عادت کرده است
گر تبرش می‌زنی مشنو که ترکش می‌کند
کهنگان را جامه نو هر زمان آرد به کار
رخت افزون شیوه خوبان مهوش می‌کند
آفرین بادا به کلک سوزن آن نقش‌دوز
کو رخ کدرویی کتان منقش می‌کند
در پی معنی رنگین نقشبند فکرتم
در سخن هردم خیال شرب زرکش می‌کند
برد و میلک خاص و میخک قیف و قطنی گو برو
صوف گو بازآ که قاری ترک این شش می‌کند
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴ - مولانا همام تبریزی فرماید
هوای یارو دیارم چو بگذرد بخیال
شود کناره ام از آب دیده مالامال
در جواب او
سر آمد ارچه که والای آل شد بمثال
ولی که تافته قرمزیست سید آل
رکیب دار امیر قطیفه آمد شرب
ازینسبب که بود انتساب او بدوال
زصوف اطلس اینرختخانه ام محروم
چو آنکسی که نرفته برو حرام و حلال
نیاورد چو کتان تاب ماه سالوی قرض
ولی بگردنش افتد بهاش تا سر سال
همانکه داد بزیلوچه صدر مسندوجاه
بکفش نیز حوالت نمود صف نعال
هر آن قماش که موصوف شد بپای انداز
بدست باش که آن هست سربسر پامال
پیش گفته قاری ز شعر بافنده
بگو ملاف که نارند پیش روسی شال
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۳۳
کودک درزی که داری چشمه سوزن دهان
دامن رختم چو دوزی لب بلب باید نهاد
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۱۸ - در جنغی زدن صوف با پوستینها
به پیوست باصوف موئینها
همی رفت جنغی به پشمینها
که باید قراول نمد ساختن
علم ازدم روبه افراختن
هزاران نمد کرد باید گرین
چو پیلان و خرطومشان آستین
قماشاتی از پوستین هم غریب
کز ایشان بود شکلهای عجیب
پلنگ از نهالی نمودن عیان
ززیلوچه هم شیرهای ژیان
که نرمینها خود چه تاب آورند
بر این قماشان زبیم گزند
بجنب زنان سایه پرور یکی
که دارد بحا رختها بیشکی
لباسی از آنها زبان برگشاد
چو دردست درزی بزانوفتاد
بصوف اینچنین گفت کای شاه نو
مبارک ترا باد این گاه نو
فلک باد گوی گریبان تو
شب و روز معزی دامان تو
هزار آستین بادت و جبه صد
گراز در بود گوی جیبت رسد
بری بادی از چشم مخفی خوان
که ازآش چربت کند ناگهان
مباداکه گردی زروغن خراب
که پوشند آندم بگل آفتاب
زما تا بسلطان کمخاست دور
فتد در میان رختها را فتور
دو آبست حبر و خشیشی بره
کز ایشان نداریم موئی پنه
زصندوق مفرش مگر بیشمار
بسازیم کشتی زبهر گذار
دگر جامه گفت ازینسوی ما
بود موج بسیار و گردابها
زسنجاب هم هست آبی بپیش
که از آب ایشان فزونست و بیش
جوابش بگفتند کای یاوه گو
چه غم جامه را باشد از شست و شو
تواند زما انکه آنجا رسید
گلیم خود از آب بیرون کشید
بباید کنون رخت بربست زود
بآن جامها جمله جبه نمود
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۸۵ - کاردگر
کاردگر امرد که چون او نیست در شهر اوستاد
خانه من آمد امشب کارد زیر سر نهاد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۲۰ - چرم گر
با نگار چرمگر دیروز یاری ساختم
آهک حل کرده در سنگ آب او انداختم
آرایه های ادبی : آرایه های لفظی
واج آرایی (نغمه حروف)
تکرار یک واج (صامت یا مصوت) است، در کلمه های یک مصراع یا یک بیت یا عبارت نثر به گونه ای که کلام را آهنگین می کند و آفریننده ی موسیقی درونی باشد و بر تاثیر سخن بیافزاید این تکرار آگاهانه ی واج ها را «واج آرایی» گویند.

مثال:
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جـانب خـوارزم وزان اسـت

توضیح: در این بیت تکرار واج « خ » و « ز » باعث ایجاد موسیقی درونی شده است.

توجه: در زبان فارسی بیست و نه واج داریم / (بیست و سه صامت و شش مصوت)
صامت ها همان حروف الفبای فارسی هستند و مصوت ها « ـــ » و « ا » ، « ی » ، « و » می باشند.

آرایه های ادبی : آرایه های لفظی
سجع
آوردن کلماتی در پایان جمله های نثر که در وزن یا حرف آخر یا هر دو (وزن و حرف آخر) با هم یکسان باشد.

نکته 1: سجع در کلامی دیده می شود که حداقل دو جمله باشد یا دو قسمت باشد.
نکته 2: سجع باعث آهنگین شدن نثر می شود به گونه ای که دو یا چند جمله را هماهنگ سازد.
نکته 3: سجع در نثر حکم فافیه در شعر را دارد.
نکته 4: اگر در پایان جمله ها کلمات تکراری وجود داشته باشد، سجع پیش از آن می آید.
مثال:
الهی اگر بهشت چون چشم و چراغ است
بی دیدار تــو درد و داغ اســت

نکته 5: گاهی در جملات سجع ممکن است افعال به قرینه ی لفظی یا معنوی حذف شوند.

مثال 1: منت خدای را عـزوجل که طاعتـش موجب قـربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. (فعل «است» به قرینه ی لفظی حذف شده است)
مثال 2: خـلاف راه صواب است و نقض رای اولـوالالباب «است» (حذف لفظی ) ذوالفقـار علی در نیام (باشد) و زبان سعدی در کام «باشد» (حذف معنوی).
توضیح: فعل «باشد» در دو جمله ی پایانی به قرینه ی معنوی حذف شده است.

توجه: به نثر مسجع، نثر آهنگین نیز می گویند.

انواع سجع

الف) سجع متوازن: آن است که کلمات سجع فقط در وزن اشتراک داشته دارند.

مثال: ملک بی دین باطل است و دین بی ملک ضایع.
توضیح: هر دو کلمه دارای هجای بلند می باشند لذا هم وزن اند.

مثال: طالب علم عزیز است و طالب مال ذلیل.
توضیح: دو کلمه ی «عزیز» و «ذلیل» دارای دو هجا، یکی کوتاه و یکی کشیده هستند. لذا در وزن یکسانند.

ب) سجع مطرف: آن است که کلمات سجع فقط در حرف یا حروف پایانی با هم اشتراک دارند.

مثال: محبت را غایت نیست از بهر آنکه محبوب را نهایت نیست.
توضیح: کلمه «غایت» دارای دو هجا و کلمه «نهایت» دارای سه هجا می باشد پس دو کلمه هم وزن نیستند بلکه فقط در حرف آخر مشترک اند.

ج) سجع متوازی: به سجعی گفته می شود که کلمات سجع هم در حرف پایانی و هم در وزن یکسان می باشند.

مثال: باران رحمت بی حسابش همه را رسیده و خوان نعمت بی دریغش همه جا کشیده.

نمونه هایی از آثار مسجع: اوّلین بار سجع در مناجات نامه خواجه عبدالله انصاری (قرن پنجم) به کار گرفته شد و بعدها سعدی در «گلستان»، جامی در «بهارستان» ، نصرالله منشی در «کلیله و دمنه» آن را به حد کمال خود رساندند. و در ادامه کسانی چون قائم مقام فراهانی در «منشئأت» و قاآنی در کتاب «پریشان» از آنها پیروی کردند.

آرایه های ادبی : آرایه های لفظی
ترصیع
آن است که کلمات مصراعی با مصراع دیگر یا جمله ای با جمله دیگر، در وزن و حروف پایانی یکسان باشد (غیر از واژگان تکراری بقیه کلمات با هم سجع متوازی دارند)

مثال 1:
ای منــور بـه تـو نجـوم جـلال
وی مقـرر بـه تـو رسـوم کمـال

مثال 2: باران رحمت بی حسابش همه را رسیده و خوان نعمت بی دریغش همه جا کشیده

آرایه های ادبی : آرایه های لفظی
موازنه
هرگاه دو مصراع یا دو جمله تقریباً همه كلمات به ترتیب با هم سجع متوازن (کلمات پایانی جمله ها هم وزن باشند ولی واج های پایانی آنها مانند هم نباشد) باشند موازنه می نامند.

مثال:
دل به امید روی او همدم جان نمی شود
جان به هوای کوی او خدمت تن نمی کند

مثال:
این لطافت کز لب لعل تو من گفتم که گفت
وین تطاول کز سر ِ زلفِ تو من دیدم که دید

مثال:
گر عزم جفا داری سر در رهت اندازم
ور راه ِ وفا گیری جان در قدمت ریزم

آرایه های ادبی : آرایه های لفظی
قلب
آن است که نویسنده با جابه جا کردن اجزای یک ترکیب وصفی یا اضافی، ترکیب تازه و زیبایی را با معانی جدید به وجود آورد و با کنار هم قرار دادن این دو ترکیب به کلام خویش ارزش هنری ببخشد.

مثال: حافظ مظهر روح اعتدال و اعتدال روح اقوام ایرانی است.

نکته: گاهی ممکن است اجزای تشکیل دهنده ی آرایه «قلب» به صورت یک ترکیب وصفی یا اضافی نباشد.

آرایه های ادبی : آرایه های لفظی
تصدیر
اگر واژه ای در آغاز و پایان بیتی تكرار شود، در اصطلاح ادب تصدیر نامیده می شود.

مثال:
قدم باید اندر طریقت نه دم
كه اصلی ندارد دم بی قدم

مثال:
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمی توان كرد الّا به روزگاران

آرایه های ادبی : آرایه های لفظی
ملمع
آن است که شاعر فارسی زبان یک مصراع یا یک بیت از شعر خود را به زبان دیگری (معمولاً به زبان عربی) بسراید.

مثال:
سل المصـانع رکباً تهیم فی الغلوب
تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی
ترجمه: برکه ها و تالاب های بیابان را از شتر سوارانی که سرگشتگان بیابانند بپرس.

توجه: در ملمع بیت یا مصراع عربی (هر زبان دیگر) باید سروده ی خود شاعر باشد نه اینکه از کسی یا جایی نقل قول (تضمین) کند.