عبارات مورد جستجو در ۱۳ گوهر پیدا شد:
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۲۶
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱۵
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۱۲
اقبال لاهوری : زبور عجم
گنهکار غیورم مزد بی خدمت نمی گیرم
گنهکار غیورم مزد بی خدمت نمی گیرم
از آن داغم که بر تقدیر او بستند تقصیرم
ز فیض عشق و مستی برده ام اندیشه را آنجا
که از دنباله چشم مهر عالمتاب میگیرم
من از صبح نخستین نقشبند موج و گردابم
چو بحر آسوده میگردد ز طوفان چاره برگیرم
جهان را پیش ازین صد بار آتش زیر پا کردم
سکون و عافیت را پاک می سوزد بم و زیرم
از آن پیش بتان رقصیدم و زنار بربستم
که شیخ شهر مرد باخدا گردد ز تکفیرم
زمانی رم کنند از من زمانی بامن آمیزند
درین صحرا نمی دانند صیادم که نخچیرم
دل بی سوز کم گیرد نصیب از صحبتمردی
مس تابیده ئی آور که گیرد در تو اکسیرم
از آن داغم که بر تقدیر او بستند تقصیرم
ز فیض عشق و مستی برده ام اندیشه را آنجا
که از دنباله چشم مهر عالمتاب میگیرم
من از صبح نخستین نقشبند موج و گردابم
چو بحر آسوده میگردد ز طوفان چاره برگیرم
جهان را پیش ازین صد بار آتش زیر پا کردم
سکون و عافیت را پاک می سوزد بم و زیرم
از آن پیش بتان رقصیدم و زنار بربستم
که شیخ شهر مرد باخدا گردد ز تکفیرم
زمانی رم کنند از من زمانی بامن آمیزند
درین صحرا نمی دانند صیادم که نخچیرم
دل بی سوز کم گیرد نصیب از صحبتمردی
مس تابیده ئی آور که گیرد در تو اکسیرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
شور جنون درقفسی با همه بیگانه برآ
یک دو نفس ناله شو و از دل دیوانه برآ
تاب وتب سبحه بهل، رشتهٔ زنارگسل
قطرهٔ می! جوش زن و برخط پیمانهبرآ
اشککشد تا بهکجا ساغر ناموس حیا
شیشه به بازار شکن، اندکی از خانه برآ
چون نفس از الفت دل پای توفرسود بهگل
ریشهٔ وحشت ثمری از قفس دانه برآ
چرخکلید در دل وقف جهادت نکند
اره صفتگو دم تیغت همه دندانه برآ
نیست خراباتجنون عرصهٔ جولان فنون
لغزش مستانه خوش است آبله پیمانه برآ
کرده فسون نفست، غرهٔ عشق وهوست
دود چراغیکه نهای از دل پروانه برآ
تا ز خودتنیست خبر درتهخاکست نظر
یک مژه برخویشگشاگنج زویرانه برآ
ما ومن عالمدون جملهفریب است وفسون
رو به در خواب زن ازکلفت افسانه برآ
بیدل ازافسونگریات خرسوبز آدمنشود
چنگ به هرریش مزن ازهوس شانه برآ
یک دو نفس ناله شو و از دل دیوانه برآ
تاب وتب سبحه بهل، رشتهٔ زنارگسل
قطرهٔ می! جوش زن و برخط پیمانهبرآ
اشککشد تا بهکجا ساغر ناموس حیا
شیشه به بازار شکن، اندکی از خانه برآ
چون نفس از الفت دل پای توفرسود بهگل
ریشهٔ وحشت ثمری از قفس دانه برآ
چرخکلید در دل وقف جهادت نکند
اره صفتگو دم تیغت همه دندانه برآ
نیست خراباتجنون عرصهٔ جولان فنون
لغزش مستانه خوش است آبله پیمانه برآ
کرده فسون نفست، غرهٔ عشق وهوست
دود چراغیکه نهای از دل پروانه برآ
تا ز خودتنیست خبر درتهخاکست نظر
یک مژه برخویشگشاگنج زویرانه برآ
ما ومن عالمدون جملهفریب است وفسون
رو به در خواب زن ازکلفت افسانه برآ
بیدل ازافسونگریات خرسوبز آدمنشود
چنگ به هرریش مزن ازهوس شانه برآ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۹
گر کمال اختیار خواهم کرد
نیستی آشکار خواهم کرد
جیب هستی قماش رسواییست
به نفس تار تار خواهم کرد
صفر چندی گر از میان بردم
یک خود را هزار خواهمکرد
کس سوال مرا جواب نگفت
ناله در کوهسار خواهم کرد
دور گل گر گذشت گو بگذر
یک، دو ساغر بهار خواهم کرد
شوق تا انحصار نپذیرد
وصل را انتظار خواهم کرد
داغ آهی اگر بهار کند
سرو و گل اعتبار خواهم کرد
گر به خلدم برند و گر به جحیم
یاد آن گلعذار خواهم کرد
اینقدر جرم ننگ عفو مباد
هرچه کردم دوبار خواهم کرد
صد فلک انتظار میبالد
با که خود را دچار خواهم کرد
انجمن گر دلیل عبرت نیست
سیر شمع مزار خواهم کرد
در عدم آخر از هوای خطی
خاک خود را غبار خواهم کرد
وضع آغوش وصل ممکن نیست
از دو عالم کنار خواهم کرد
آسمان سرنگون بیکاریست
منکه هیچم چه کار خواهم کرد
بیدل از صحبتم کنار گزین
فرصتم من فرار خواهم کرد
نیستی آشکار خواهم کرد
جیب هستی قماش رسواییست
به نفس تار تار خواهم کرد
صفر چندی گر از میان بردم
یک خود را هزار خواهمکرد
کس سوال مرا جواب نگفت
ناله در کوهسار خواهم کرد
دور گل گر گذشت گو بگذر
یک، دو ساغر بهار خواهم کرد
شوق تا انحصار نپذیرد
وصل را انتظار خواهم کرد
داغ آهی اگر بهار کند
سرو و گل اعتبار خواهم کرد
گر به خلدم برند و گر به جحیم
یاد آن گلعذار خواهم کرد
اینقدر جرم ننگ عفو مباد
هرچه کردم دوبار خواهم کرد
صد فلک انتظار میبالد
با که خود را دچار خواهم کرد
انجمن گر دلیل عبرت نیست
سیر شمع مزار خواهم کرد
در عدم آخر از هوای خطی
خاک خود را غبار خواهم کرد
وضع آغوش وصل ممکن نیست
از دو عالم کنار خواهم کرد
آسمان سرنگون بیکاریست
منکه هیچم چه کار خواهم کرد
بیدل از صحبتم کنار گزین
فرصتم من فرار خواهم کرد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۰۵
مستیی کو که خرد را ز جنون دل شکنیم
شیشه ها بر سر مستوری عاقل شکنیم
موح دریای بلا می دهد این مژده که ما
کشتی صبر به نزدیکی ساحل شکنیم
ای مگس بال و پر طعنه فرو ریز که ما
بهر لذت به جگر ناوک قاتل شکنیم
زخم ناسور به صد عجز خَرَد نیش زجاج
شیشهٔ زهر چو در انجمن دل شکنیم
کعبه از ننگ ملول است، بیایید که ما
قدم قافله نارفته به منزل شکنیم
عرفی از سامری عشق دهد رخصت ما
به فسون بال و پر جادوی بابل شکنیم
شیشه ها بر سر مستوری عاقل شکنیم
موح دریای بلا می دهد این مژده که ما
کشتی صبر به نزدیکی ساحل شکنیم
ای مگس بال و پر طعنه فرو ریز که ما
بهر لذت به جگر ناوک قاتل شکنیم
زخم ناسور به صد عجز خَرَد نیش زجاج
شیشهٔ زهر چو در انجمن دل شکنیم
کعبه از ننگ ملول است، بیایید که ما
قدم قافله نارفته به منزل شکنیم
عرفی از سامری عشق دهد رخصت ما
به فسون بال و پر جادوی بابل شکنیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۷
باده در ره، ساقیا، تا جای در جانش کنیم
ور درون دل درون آید سبودانش کنیم
در دل ما گر عمارت خانه ای کرده ست غم
باده رانیم و به سیل تند ویرانش کنیم
آدمی گر می خورد سر تا قدم گوهر شود
ما همه از می گهر سازیم و غلتانش کنیم
زهره گر در بزم ما یک جو بجنباند خرک
گاوش از گردون فرو آریم و قربانش کنیم
چون به رقص آیند مستان و کمان بر هم شکند
چشم بدگر تیز بیند، تیربارانش کنیم
ساقی خورشیدوش گر نور بخشد ماه را
گر نه از خورشید خواهد نور، پایانش کنیم
دل به سکرات است کش غم زهر داد اندر شراب
یک دو شربت دیگرش بدهیم و آسانش کنیم
ساقیا، گر زاهدان میخواره را کافر کنند
ما به محراب دو ابرویت مسلمانش کنیم
هر کسی گوید «مخور می، عقل فرمان می دهد»
عقل، باری کیست در عالم که فرمانش کنیم؟
باده در اسلام اگر گویی حرام این است کفر
کاین چنین نعمت خوریم، آنگاه کفرانش کنیم
مجلس آراییم، گر یاری قدم رنجه کند
از زبان بنده خسرو گوهر افشانش کنیم
ور درون دل درون آید سبودانش کنیم
در دل ما گر عمارت خانه ای کرده ست غم
باده رانیم و به سیل تند ویرانش کنیم
آدمی گر می خورد سر تا قدم گوهر شود
ما همه از می گهر سازیم و غلتانش کنیم
زهره گر در بزم ما یک جو بجنباند خرک
گاوش از گردون فرو آریم و قربانش کنیم
چون به رقص آیند مستان و کمان بر هم شکند
چشم بدگر تیز بیند، تیربارانش کنیم
ساقی خورشیدوش گر نور بخشد ماه را
گر نه از خورشید خواهد نور، پایانش کنیم
دل به سکرات است کش غم زهر داد اندر شراب
یک دو شربت دیگرش بدهیم و آسانش کنیم
ساقیا، گر زاهدان میخواره را کافر کنند
ما به محراب دو ابرویت مسلمانش کنیم
هر کسی گوید «مخور می، عقل فرمان می دهد»
عقل، باری کیست در عالم که فرمانش کنیم؟
باده در اسلام اگر گویی حرام این است کفر
کاین چنین نعمت خوریم، آنگاه کفرانش کنیم
مجلس آراییم، گر یاری قدم رنجه کند
از زبان بنده خسرو گوهر افشانش کنیم
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۶
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
بیا که قاعده آسمان بگردانیم
قضا به گردش رطل گران بگردانیم
ز چشم و دل به تماشا تمتع اندوزیم
ز جان و تن به مدارا زیان بگردانیم
به گوشه ای بنشینیم و در فراز کنیم
به کوچه بر سر ره پاسبان بگردانیم
اگر ز شحنه بود گیر و دار نندیشیم
وگر ز شاه رسد ارمغان بگردانیم
اگر کلیم شود همزبان سخن نکنیم
وگر خلیل شود میهمان بگردانیم
گل افگنیم و گلابی به رهگذر پاشیم
می آوریم و قدح در میان بگردانیم
ندیم و مطرب و ساقی ز انجمن رانیم
به کار و بار زنی کاردان بگردانیم
گهی به لابه سخن با ادا بیامیزیم
گهی به بوسه زبان در دهان بگردانیم
نهیم شرم به یک سوی و با هم آویزیم
به شوخیی که رخ اختران بگردانیم
ز جوش سینه سحر را نفس فرو بندیم
بلای گرمی روز از جهان بگردانیم
به وهم شب همه را در غلط بیندازیم
ز نیمه ره مه را با شبان بگردانیم
به جنگ باج ستانان شاخساری را
تهی سبد ز در گلستان بگردانیم
به صلح بال فشانان صبحگاهی را
ز شاخسار سوی آشیان بگردانیم
ز حیدریم من و تو ز ما عجب نبود
گر آفتاب سوی خاوران بگردانیم
به من وصال تو باور نمی کند غالب
بیا که قاعده آسمان بگردانیم
قضا به گردش رطل گران بگردانیم
ز چشم و دل به تماشا تمتع اندوزیم
ز جان و تن به مدارا زیان بگردانیم
به گوشه ای بنشینیم و در فراز کنیم
به کوچه بر سر ره پاسبان بگردانیم
اگر ز شحنه بود گیر و دار نندیشیم
وگر ز شاه رسد ارمغان بگردانیم
اگر کلیم شود همزبان سخن نکنیم
وگر خلیل شود میهمان بگردانیم
گل افگنیم و گلابی به رهگذر پاشیم
می آوریم و قدح در میان بگردانیم
ندیم و مطرب و ساقی ز انجمن رانیم
به کار و بار زنی کاردان بگردانیم
گهی به لابه سخن با ادا بیامیزیم
گهی به بوسه زبان در دهان بگردانیم
نهیم شرم به یک سوی و با هم آویزیم
به شوخیی که رخ اختران بگردانیم
ز جوش سینه سحر را نفس فرو بندیم
بلای گرمی روز از جهان بگردانیم
به وهم شب همه را در غلط بیندازیم
ز نیمه ره مه را با شبان بگردانیم
به جنگ باج ستانان شاخساری را
تهی سبد ز در گلستان بگردانیم
به صلح بال فشانان صبحگاهی را
ز شاخسار سوی آشیان بگردانیم
ز حیدریم من و تو ز ما عجب نبود
گر آفتاب سوی خاوران بگردانیم
به من وصال تو باور نمی کند غالب
بیا که قاعده آسمان بگردانیم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
نشست پهلوی من وز رقیب جام گرفت
گل تلافی من رنگ انتقام گرفت
قضا سمند نشاط کرام پیش آورد
قدر عنان مراد از کف لئام گرفت
به صد کمند نه استاد غم چو مست شدیم
در سرای به بستیم راه بام گرفت
معاندان بت پندار جمله بشکستند
که کار بت شکنی رونق تمام گرفت
نیافت صبحدم آغوش دوست از بر دوست
تمتعی که لب از ذکر این مقام گرفت
به جنگ و عربده راضی شدم ز شرم برآی
که تیغ غمزه دگر زنگ در نیام گرفت
«نظیری » و می و مطرب، گدای خواهد شد
فقیه شهر، که او عادت کرام گرفت
گل تلافی من رنگ انتقام گرفت
قضا سمند نشاط کرام پیش آورد
قدر عنان مراد از کف لئام گرفت
به صد کمند نه استاد غم چو مست شدیم
در سرای به بستیم راه بام گرفت
معاندان بت پندار جمله بشکستند
که کار بت شکنی رونق تمام گرفت
نیافت صبحدم آغوش دوست از بر دوست
تمتعی که لب از ذکر این مقام گرفت
به جنگ و عربده راضی شدم ز شرم برآی
که تیغ غمزه دگر زنگ در نیام گرفت
«نظیری » و می و مطرب، گدای خواهد شد
فقیه شهر، که او عادت کرام گرفت
امام خمینی : غزلیات
آواز سروش
بر در میکده، پیمانه زدم خرقه به دوش
تا شود از کفم آرام و رَوَد از سر هوش
از دم شیخ، شفای دل من حاصل نیست
بایدم، شکوه برم پیش بت باده فروش
نه محقق خبری داشت، نه عارف اثری
بعد از این، دست من و دامن پیری خاموش
عالم و حوزه خود، صوفی و خلوتگه خویش
ما و کوی بت حیرتزده خانه به دوش
از در مدرسه و دیر و خرابات شدم
تا شوم بر در میعادگهش حلقه به گوش
گوش از عربده صوفی و درویش ببند
تا به جانت رسد از کوی دل، آواز سروش
تا شود از کفم آرام و رَوَد از سر هوش
از دم شیخ، شفای دل من حاصل نیست
بایدم، شکوه برم پیش بت باده فروش
نه محقق خبری داشت، نه عارف اثری
بعد از این، دست من و دامن پیری خاموش
عالم و حوزه خود، صوفی و خلوتگه خویش
ما و کوی بت حیرتزده خانه به دوش
از در مدرسه و دیر و خرابات شدم
تا شوم بر در میعادگهش حلقه به گوش
گوش از عربده صوفی و درویش ببند
تا به جانت رسد از کوی دل، آواز سروش
امام خمینی : رباعیات
آن روز