عبارات مورد جستجو در ۱۴ گوهر پیدا شد:
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۱۸
دریغ و درد که دور سپهر فاطمه را
به کام ریخت به ناکام شربت فرقت
هزار حیف ازین مایهٔ عفاف که بود
طراز قامت رعناش کسوت عصمت
دل از متاع جهان کند از آن به آسانی
که داشت دوش و برش زیب و زینت عفت
ازین سرای پرآشوب، جان آگاهش
ملول گشت و روان شد به خلوت جنت
چو سوی بزم جنان شد ز بزم همنفسان
چه باکش از غم دوری و کربت و غربت
غرض چو کرد ازین گلستان پرخس و خار
به سوی گلشن جنت عزیمت و رحلت
رقم زد از پی تاریخ رحلتش هاتف
مکان فاطمه بادا به ساحت جنت
به کام ریخت به ناکام شربت فرقت
هزار حیف ازین مایهٔ عفاف که بود
طراز قامت رعناش کسوت عصمت
دل از متاع جهان کند از آن به آسانی
که داشت دوش و برش زیب و زینت عفت
ازین سرای پرآشوب، جان آگاهش
ملول گشت و روان شد به خلوت جنت
چو سوی بزم جنان شد ز بزم همنفسان
چه باکش از غم دوری و کربت و غربت
غرض چو کرد ازین گلستان پرخس و خار
به سوی گلشن جنت عزیمت و رحلت
رقم زد از پی تاریخ رحلتش هاتف
مکان فاطمه بادا به ساحت جنت
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۶) حکایت جهاز فاطمه رضی الله عنها
اُسامه گفت سیّد داد فرمان
که بوبکر و عمر را پیشِ من خوان
چو پیش آمد ابوبکر و عمر نیز
پیمبر گفت زهرا را دگر نیز
برو بابا جهازت هرچه داری
چنان خواهم که در پیش من آری
اگرچه نورِ چشمی ای دلفروز
بحیدر میکنم تسلیمت امروز
شد و یک سنگِ دست آس آن یگانه
برون آورد در ساعت ز خانه
یکی کهنه حصیر از برگِ خرما
یکی مسواک و نعلینی مطرّا
یکی کاسه ز چوب آورد با هم
یکی بالش ز جلد میشِ محکم
یکی چادر ولیکن هفت پاره
همه بنهاد و آمد در نظاره
پیمبر خواجهٔ انواع و اجناس
بگردن بر نهاد آن سنگِ دست آس
ابوبکر آن حصیر آنگاه برداشت
عمر آن بالش اندر راه برداشت
پس آنگه فاطمه نور پیمبر
بشد بر سر فکند آن کهنه چادر
پس آن نعلین را در پای خود بست
پس آن مسواک را بگرفت در دست
اُسامه گفت من آن کاسه آنگاه
گرفتم پس روان گشتم در آن راه
به پیش حجرهٔ حیدر رسیدم
ز گریه روی مردم میندیدم
پیمبر گفت ای مرد نکوکار
چرا میگرئی آخر این چنین زار
بدو گفتم ز درویشیِ زهرا
مرا جان و جگر شد خون و خارا
کسی کو خواجهٔ هر دو جهانست
جهاز دخترش اینک عیانست
ببین تا قیصر و کسری چه دارد
ولی پیغمبر از دنیی چه دارد
مرا گفت ای اُسامه این قدر نیز
چو باید مُرد هست این هم بسی چیز
چو پای و دست و روی و جسم و جانت
نخواهد ماند گو این هم ممانت
جگرگوشهٔ پیمبر را عروسی
چو زین سانست تو در چه فسوسی
شنودی حال پیغمبر زمانی
تو میخواهی که گرد آری جهانی
چو کار این جهان خون خوردن تست
چه گرد آری، که بار گردن تست
چو خورشیدت اگر باشد کمالی
بوَد آن ملک را آخر زوالی
اگرچه آفتاب عالم افروز
بتخت سلطنت بنشست هر روز
ز دست آسمان با روی چون ماه
کُلَه را بر زمین زد هر شبانگاه
اگر این پردهٔ نیلی نبودی
نه کوژی یافتی کس نه کبودی
فلک کوژست از سر تا به پائی
نیابی راستش در هیچ جائی
چو بگرفتست ازو کوژی جهانی
نیابی راستی از وی زمانی
فلک در خونِ مردان چرخ زن شد
زدلوش حلقِ مردان در رسن شد
زمین بر گاو افتادست مادام
ولی گردون ندارد هیچ آرام
نمیدانم چه کارست اوفتاده
که گردون میدود گاو ایستاده
فلک را قصدِ جان تو ازانست
که با تو پای گاوش در میانست
زمین بر گاو مانده دشمن تست
که دایم گاوِ او درخرمن تست
میان گاو چندینی چه خفتی
لُباده برفکن بر گاو و رفتی
گَوی، گاوی درو، گوئی برین گاو
فلک چوگان، که یابد یک نفس داو؟
ولی ازجسمِ دل مرده پریشان
شکم پُر کرده هم از پشتِ ایشان
بچرخ چنبری ره نیست هیچی
بخودبر چون رسن تا چند پیچی
اگر مهر فلک عمری بورزی
بدوزد یا بدرد همچو درزی
تنوری تافتهست از قرصِ آتش
که از خوانش نیابی گِردهٔ خوش
کجا ازماه سنگت لعل گیرد
که او هر ماه خود را نعل گیرد
که میداند که این گردنده پرگار
چه بازی مینهد هر لحظه در کار
سپهرا عمر مشتی بی سر و پای
بپیمای و بپیمای و بپیمای
ازین پیمانه پیمودن بادوار
نمیآرد ترا سرگشتگی بار؟
نکوکاری نکردی ای نگون کار
که در بازی کنی عالم نگونسار
چو طشتی خون به سر سرپوش میباش
پیاپی میکُش و خاموش میباش
چرا افسوس میداری همیشه
چو جز کُشتن نداری هیچ پیشه
سپهر پیر چون شش روزه طفلی
ز علو افکنده ناگاهت به سفلی
توئی ای شصت ساله تیره حالی
که این شش روزه کردت درجوالی
نهٔ چون بچّهٔ شش روزه آگاه
که این شش روزه طفلت برد از راه
چه گرامروز پیر ناتوانی
ولی درگور طفل آن جهانی
بنیروی اسد تا چند نازی
که تو سرگشتهٔ گر سرفرازی
چو طفلی و ترا نه تن نه زورست
قِماط تو کفن، گهواره گورست
چو پنبه گشت مویت ای یگانه
که پنبه خواهدت کردن زمانه
جوان چون آتشست ای پیرِ عاجز
تو چون پنبه، نسازد هر دو هرگز
که بوبکر و عمر را پیشِ من خوان
چو پیش آمد ابوبکر و عمر نیز
پیمبر گفت زهرا را دگر نیز
برو بابا جهازت هرچه داری
چنان خواهم که در پیش من آری
اگرچه نورِ چشمی ای دلفروز
بحیدر میکنم تسلیمت امروز
شد و یک سنگِ دست آس آن یگانه
برون آورد در ساعت ز خانه
یکی کهنه حصیر از برگِ خرما
یکی مسواک و نعلینی مطرّا
یکی کاسه ز چوب آورد با هم
یکی بالش ز جلد میشِ محکم
یکی چادر ولیکن هفت پاره
همه بنهاد و آمد در نظاره
پیمبر خواجهٔ انواع و اجناس
بگردن بر نهاد آن سنگِ دست آس
ابوبکر آن حصیر آنگاه برداشت
عمر آن بالش اندر راه برداشت
پس آنگه فاطمه نور پیمبر
بشد بر سر فکند آن کهنه چادر
پس آن نعلین را در پای خود بست
پس آن مسواک را بگرفت در دست
اُسامه گفت من آن کاسه آنگاه
گرفتم پس روان گشتم در آن راه
به پیش حجرهٔ حیدر رسیدم
ز گریه روی مردم میندیدم
پیمبر گفت ای مرد نکوکار
چرا میگرئی آخر این چنین زار
بدو گفتم ز درویشیِ زهرا
مرا جان و جگر شد خون و خارا
کسی کو خواجهٔ هر دو جهانست
جهاز دخترش اینک عیانست
ببین تا قیصر و کسری چه دارد
ولی پیغمبر از دنیی چه دارد
مرا گفت ای اُسامه این قدر نیز
چو باید مُرد هست این هم بسی چیز
چو پای و دست و روی و جسم و جانت
نخواهد ماند گو این هم ممانت
جگرگوشهٔ پیمبر را عروسی
چو زین سانست تو در چه فسوسی
شنودی حال پیغمبر زمانی
تو میخواهی که گرد آری جهانی
چو کار این جهان خون خوردن تست
چه گرد آری، که بار گردن تست
چو خورشیدت اگر باشد کمالی
بوَد آن ملک را آخر زوالی
اگرچه آفتاب عالم افروز
بتخت سلطنت بنشست هر روز
ز دست آسمان با روی چون ماه
کُلَه را بر زمین زد هر شبانگاه
اگر این پردهٔ نیلی نبودی
نه کوژی یافتی کس نه کبودی
فلک کوژست از سر تا به پائی
نیابی راستش در هیچ جائی
چو بگرفتست ازو کوژی جهانی
نیابی راستی از وی زمانی
فلک در خونِ مردان چرخ زن شد
زدلوش حلقِ مردان در رسن شد
زمین بر گاو افتادست مادام
ولی گردون ندارد هیچ آرام
نمیدانم چه کارست اوفتاده
که گردون میدود گاو ایستاده
فلک را قصدِ جان تو ازانست
که با تو پای گاوش در میانست
زمین بر گاو مانده دشمن تست
که دایم گاوِ او درخرمن تست
میان گاو چندینی چه خفتی
لُباده برفکن بر گاو و رفتی
گَوی، گاوی درو، گوئی برین گاو
فلک چوگان، که یابد یک نفس داو؟
ولی ازجسمِ دل مرده پریشان
شکم پُر کرده هم از پشتِ ایشان
بچرخ چنبری ره نیست هیچی
بخودبر چون رسن تا چند پیچی
اگر مهر فلک عمری بورزی
بدوزد یا بدرد همچو درزی
تنوری تافتهست از قرصِ آتش
که از خوانش نیابی گِردهٔ خوش
کجا ازماه سنگت لعل گیرد
که او هر ماه خود را نعل گیرد
که میداند که این گردنده پرگار
چه بازی مینهد هر لحظه در کار
سپهرا عمر مشتی بی سر و پای
بپیمای و بپیمای و بپیمای
ازین پیمانه پیمودن بادوار
نمیآرد ترا سرگشتگی بار؟
نکوکاری نکردی ای نگون کار
که در بازی کنی عالم نگونسار
چو طشتی خون به سر سرپوش میباش
پیاپی میکُش و خاموش میباش
چرا افسوس میداری همیشه
چو جز کُشتن نداری هیچ پیشه
سپهر پیر چون شش روزه طفلی
ز علو افکنده ناگاهت به سفلی
توئی ای شصت ساله تیره حالی
که این شش روزه کردت درجوالی
نهٔ چون بچّهٔ شش روزه آگاه
که این شش روزه طفلت برد از راه
چه گرامروز پیر ناتوانی
ولی درگور طفل آن جهانی
بنیروی اسد تا چند نازی
که تو سرگشتهٔ گر سرفرازی
چو طفلی و ترا نه تن نه زورست
قِماط تو کفن، گهواره گورست
چو پنبه گشت مویت ای یگانه
که پنبه خواهدت کردن زمانه
جوان چون آتشست ای پیرِ عاجز
تو چون پنبه، نسازد هر دو هرگز
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۱ - مثنوی در مدح شفیعه روز جزا فاطمه زهرا(س)
ای گرامی دخت سالار امم
لوح محفوظ خدای ذوالنعم
همسر و همخوابه حبلالمتین
ماه برج عروه الوثقای دین
از تو جسته سکه عصمت رواج
عصمتت بگرفته از عفت خراج
با وجود چون توزن در احترام
دیگر از مردان نباید برد نام
کوه مس را میکند کان طلا
خاکپای فضهات چون کیمیا
آبروی مریم از خاک درت
ساره چون هاجر به خدمت در برت
گر تویی زن سرافراز یمن
کاش مردان جهان بودند زن
کرده حق نام گرامت فاطمه
ملک هستی را وجودت قائمه
ذات تو اسباب ایجاد وجود
خاطرات آئینه غیب و شهود
سر مکنون خدای اکبری
جفت حیدر دختر پیغمبری
قلب تو ای قلزم مجد و شرف
شد برای یازده کوکب صدف
قامتت ای سرو بستان صفا
پای تا سر نخل توحید خدا
آنچه قدرت داشت ذات کردگار
جمله را برده است در ذات به کار
بیش از اینم نی بو صفت دسترس
گر بود در خانه کس یک حرف بس
روز محشر (صامتت) را یار باش
جرم او را در جزا ستار باش
لوح محفوظ خدای ذوالنعم
همسر و همخوابه حبلالمتین
ماه برج عروه الوثقای دین
از تو جسته سکه عصمت رواج
عصمتت بگرفته از عفت خراج
با وجود چون توزن در احترام
دیگر از مردان نباید برد نام
کوه مس را میکند کان طلا
خاکپای فضهات چون کیمیا
آبروی مریم از خاک درت
ساره چون هاجر به خدمت در برت
گر تویی زن سرافراز یمن
کاش مردان جهان بودند زن
کرده حق نام گرامت فاطمه
ملک هستی را وجودت قائمه
ذات تو اسباب ایجاد وجود
خاطرات آئینه غیب و شهود
سر مکنون خدای اکبری
جفت حیدر دختر پیغمبری
قلب تو ای قلزم مجد و شرف
شد برای یازده کوکب صدف
قامتت ای سرو بستان صفا
پای تا سر نخل توحید خدا
آنچه قدرت داشت ذات کردگار
جمله را برده است در ذات به کار
بیش از اینم نی بو صفت دسترس
گر بود در خانه کس یک حرف بس
روز محشر (صامتت) را یار باش
جرم او را در جزا ستار باش
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - مدح شفیعه روز جزا فاطمه زهرا(س)
چند ز شهوت زنی به پیکر آذر
سوزی از این آتش مکرر پیکر
هستی روان بگرد حشمت پویان
گیری شبها عروس غفلت در بر
گاه در این وسوسه که باشی سلطان
گاه در این روزها که گیری کشور
داشت اگر زندگی ثبات نبی را
«انک میت» نمیسرودی داور
چند عزرایل سان به سجده برسیم
چند چه قارون حریص در طلب زر
چون بدوی کو خبر ز بحر ندارد
آب حیوه از غدیر جوئی در بر
دامن دونان بهل ز کف که نروید
هرگز از شوره زار لاله عبهر
عصمت پاکی بجو که شاخه عصیان
غیر ندامت نداده و ندهد بر
گرگل عصمت نچیده و ندانی
رو به سوی گلستان عفت داور
به ضعه خیرالوری حبیبه یزدان
دختر بدرالدجی شفیعه محشر
فاطمه نام و زکیه نفس و ملک جاه
عرش مقام و فرتشه خوی و ملک فر
شمسه طاق حیا کتیبه عفت
سیده دو سرا بتول مطهر
ضابطه کاف و نون نتیجه خلقت
واسطه کن فکان ز جاجه انور
حسنه و حوا خصال و مریم سیرت
ساره و هاجر کنیز و آیه منظر
طیبه باوقار و عصمت کبری
طاهره روزگار و عفت اکبر
عالمه علم حق محدثه دهر
فاکهه اصطفی عزیز پیمبر
دخت رسول انام ام ائمه
زوج ولی گرام همسر حیدر
هست چنین دختری چنانش بابا
باید چونان زنی چنانش شوهر
مهر بباید به مهر یابد پیوند
ماه بباید به ماه باشد همسر
اعلی آن خانواده که اینش خاتون
ارفع آن آسمان که اینش اختر
آباد آن حجله که اینش خاتون
احسن زان مادری که اینش دختر
روح بود گو چه روح؟ روح مجسم
عقل بود گو چه عقل؟ عقل مصور
دختر اگر این بود نداشتی ای کاش
دایه امکان به بطن الا دختر
نخل امامت ازو گرفته شکوفه
فرق ولایت از او رسیده به افسر
زورق ایمان بوی شناخته ساحل
کشتی عرفان از وی فراشته لنگر
ملک نجابت ز امر اوست منظم
شهر شرافت به فضل اوست مسخر
جاه موبد بعونْ اوست مهیا
عزت سرمد به نصر اوست میسر
آتش و باد آب و خاک عالم و آدم
ملک و ملک جن و انس کهتر و مهتر
بر درش آنان کنند سجده دمادم
در برش اینان برند هدیه سراسر
تا چه بود مصلحت زامت عاصی
خواری بیحد کشید و زحمت بیمر
زد عمر آتش به آن دری که پی فخر
بودی روحالامین مدامش چاکر
آن سک بیآبرو به پهلوی پاکش
زد ز غضب از شکاف در سر خنجر
دخت پیمبر ستاده با تن مجروح
پور قحافه نشسته بر سر منبر
داد از آن تازیانه کف قنفذ
آه از آن ریسمان گردن حیدر
دست خدا را دو دست بست ز بیداد
پهلوی زهرا شکست و خست ز کیفر
یعنی این است اجر و مزد رسالت
یعنی آنست شکر حق پیمبر
آتش این فتنه بود کآتش افروخت
در صف کرب و بلا بطارم اخضر
آری اگر این عمر به باد نمیداد
حرمت آن رسول و حیدر صفدر
طعمه شمشیر آن عمر ننمودی
تازه جوانان ما زاکبر و اصغر
گر در آن خانه را نسوخته بودند
بر در آن خیمه کس نمیزدی اخگر
غصب فدک گر کس از بتول نکردی
تشنه نگشتی حسین کشته و بیسر
کر به سرای علی نریخته بودند
از سر زینب کسی نبردی معجر
گر که علی را رسن نبود به گردن
بسته بغل مینگشت عابد مضطر
فاطمه گر ضرب تازیانه نخوردی
لعل حسین کی شد کبود ز خیزر
(صامت) از این غم فزا عزا بنمودی
قلب محبان کباب تا صف محشر
سوزی از این آتش مکرر پیکر
هستی روان بگرد حشمت پویان
گیری شبها عروس غفلت در بر
گاه در این وسوسه که باشی سلطان
گاه در این روزها که گیری کشور
داشت اگر زندگی ثبات نبی را
«انک میت» نمیسرودی داور
چند عزرایل سان به سجده برسیم
چند چه قارون حریص در طلب زر
چون بدوی کو خبر ز بحر ندارد
آب حیوه از غدیر جوئی در بر
دامن دونان بهل ز کف که نروید
هرگز از شوره زار لاله عبهر
عصمت پاکی بجو که شاخه عصیان
غیر ندامت نداده و ندهد بر
گرگل عصمت نچیده و ندانی
رو به سوی گلستان عفت داور
به ضعه خیرالوری حبیبه یزدان
دختر بدرالدجی شفیعه محشر
فاطمه نام و زکیه نفس و ملک جاه
عرش مقام و فرتشه خوی و ملک فر
شمسه طاق حیا کتیبه عفت
سیده دو سرا بتول مطهر
ضابطه کاف و نون نتیجه خلقت
واسطه کن فکان ز جاجه انور
حسنه و حوا خصال و مریم سیرت
ساره و هاجر کنیز و آیه منظر
طیبه باوقار و عصمت کبری
طاهره روزگار و عفت اکبر
عالمه علم حق محدثه دهر
فاکهه اصطفی عزیز پیمبر
دخت رسول انام ام ائمه
زوج ولی گرام همسر حیدر
هست چنین دختری چنانش بابا
باید چونان زنی چنانش شوهر
مهر بباید به مهر یابد پیوند
ماه بباید به ماه باشد همسر
اعلی آن خانواده که اینش خاتون
ارفع آن آسمان که اینش اختر
آباد آن حجله که اینش خاتون
احسن زان مادری که اینش دختر
روح بود گو چه روح؟ روح مجسم
عقل بود گو چه عقل؟ عقل مصور
دختر اگر این بود نداشتی ای کاش
دایه امکان به بطن الا دختر
نخل امامت ازو گرفته شکوفه
فرق ولایت از او رسیده به افسر
زورق ایمان بوی شناخته ساحل
کشتی عرفان از وی فراشته لنگر
ملک نجابت ز امر اوست منظم
شهر شرافت به فضل اوست مسخر
جاه موبد بعونْ اوست مهیا
عزت سرمد به نصر اوست میسر
آتش و باد آب و خاک عالم و آدم
ملک و ملک جن و انس کهتر و مهتر
بر درش آنان کنند سجده دمادم
در برش اینان برند هدیه سراسر
تا چه بود مصلحت زامت عاصی
خواری بیحد کشید و زحمت بیمر
زد عمر آتش به آن دری که پی فخر
بودی روحالامین مدامش چاکر
آن سک بیآبرو به پهلوی پاکش
زد ز غضب از شکاف در سر خنجر
دخت پیمبر ستاده با تن مجروح
پور قحافه نشسته بر سر منبر
داد از آن تازیانه کف قنفذ
آه از آن ریسمان گردن حیدر
دست خدا را دو دست بست ز بیداد
پهلوی زهرا شکست و خست ز کیفر
یعنی این است اجر و مزد رسالت
یعنی آنست شکر حق پیمبر
آتش این فتنه بود کآتش افروخت
در صف کرب و بلا بطارم اخضر
آری اگر این عمر به باد نمیداد
حرمت آن رسول و حیدر صفدر
طعمه شمشیر آن عمر ننمودی
تازه جوانان ما زاکبر و اصغر
گر در آن خانه را نسوخته بودند
بر در آن خیمه کس نمیزدی اخگر
غصب فدک گر کس از بتول نکردی
تشنه نگشتی حسین کشته و بیسر
کر به سرای علی نریخته بودند
از سر زینب کسی نبردی معجر
گر که علی را رسن نبود به گردن
بسته بغل مینگشت عابد مضطر
فاطمه گر ضرب تازیانه نخوردی
لعل حسین کی شد کبود ز خیزر
(صامت) از این غم فزا عزا بنمودی
قلب محبان کباب تا صف محشر
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳۴ - رحلت فاطمه زهرا (س)
روایتست که از فرقت رسول انام
به چشم فاطمه چون روز تیره شد چون شام
بدان مخدره دوران گرفت چندان تنک
که کوفت شیشه صبر و قرار وی بر سنگ
ز دردهای دل و غصههای پی در پی
ز مویه گشت چو موی و زناله همچون نی
گرفت بر دل بیطاقتش هم و غم زور
که اوفتاد ز پا و ز درد شد رنجور
ز سینه بس که برون کرد آه عالمسوز
نمود بر مرض وی فزوده روز به روز
ز فرقت پدر و سختگیری دوران
نمود از نفس دهر میل باغ جنان
نمود رو به علی کای انیس دل گیرم
ز دهر کرده الم یا علی ز جان سیرم
مرا بروی تو آخر نظاره افتاده
نفس ز تنگدلی در شماره افتاده
به خدمت تو اگر میکنی ز لطف قبول
مراست چند وصیت ایا وصی رسول
نخست آنکه اگر از بتول دلگیری
به خدمت تو زمن سر زده است تقصیری
وگر ز فاطمه داری کدورتی در دل
مرا ببخشی و سازی به وقت مرگ بحل
دوم ز بعد من ای چاره جوی احوالم
بده تسلی اطفال بیپر و بالم
به بیپناهی کلثوم من ترحم کن
به خوش زبنی با زینبم تکلم کن
جنان به دیده من میشود چو بیت حزن
اگر کسی نظر بد کند به روی حسن
مرا به سلسله ابتلا به بند کند
کسی اگر به حسینم صدا بلند کند
مرا به خاک لحد جای شد چو بعد از مرگ
مکن زیارت قبر من ای پسر عم ترک
ز بس به خلق خوشت در زمانه خودارم
گذر به تربت من کن که آرزو دارم
امیدوارم باشد مدام در گوشت
که هیچ وقت نگردد ز من فراموشت
بروی تربتم ای جان من به قربانت
مکن مضایقه گاهی ز صوت قرآنت
مرا جگر شده خون از مهاجر و انصار
جنازه من دلخسته را به شب بردار
نمود شاه ولایت به حالت محزون
به شب جنازه آن دلشکسته را مدفون
فدای آن بدنی کز جفای قوم عرب
به خاک ماریه افتاده بد سه روز و سه شب
در آن زمان که سر نعش آن شهد عناد
رسید با غل و زنجیر سید سجاد
به حال قافله سالار جمله اهل حرم
شدند همدم و هم ناله چون جرس با هم
برای باب چنان گشت عابدین بیتاب
که خلق را چو دل اهلبیت کرد کباب
به گریه جن و بشر ساختند از او یاری
ز سم اسب مخالف سرشک شد جاری
یتیم پرور شاه شهید زینب زار
نمود رو به تسلای عابد بیمار
جواب داد به زینب که ای ستمدیده
کسی ندیده چنین ظلم بلکه نشنیده
مگر حسین من این شهریار بی سر نیست
عزیز فاطمه ریحانه پیغمبر نیست
ببین برادر انصار و یاور او را
به خاک و خون بدن چاک اکبر او را
کسی به فکرکفن کردن شهیدان نیست
مگر حسین من ای عمه جان مسلمان نیست
که بر زمین بدن پاره پاره بیسر
فتاده بیکفن و غسل سبط پیغمبر
به جای دوش نبی گشت خاک بستر او
ز خون و خاککفن پوشه گشته پیکر او
کنند به پیکر بابم ز کینه عدوان
ز هر طرف بنگر اسب کوفیان جولان
مکن به دفتر خود (صامت) این قضیه رقم
فتاده لرزه به ارض و سماء و لوح و قلم
به چشم فاطمه چون روز تیره شد چون شام
بدان مخدره دوران گرفت چندان تنک
که کوفت شیشه صبر و قرار وی بر سنگ
ز دردهای دل و غصههای پی در پی
ز مویه گشت چو موی و زناله همچون نی
گرفت بر دل بیطاقتش هم و غم زور
که اوفتاد ز پا و ز درد شد رنجور
ز سینه بس که برون کرد آه عالمسوز
نمود بر مرض وی فزوده روز به روز
ز فرقت پدر و سختگیری دوران
نمود از نفس دهر میل باغ جنان
نمود رو به علی کای انیس دل گیرم
ز دهر کرده الم یا علی ز جان سیرم
مرا بروی تو آخر نظاره افتاده
نفس ز تنگدلی در شماره افتاده
به خدمت تو اگر میکنی ز لطف قبول
مراست چند وصیت ایا وصی رسول
نخست آنکه اگر از بتول دلگیری
به خدمت تو زمن سر زده است تقصیری
وگر ز فاطمه داری کدورتی در دل
مرا ببخشی و سازی به وقت مرگ بحل
دوم ز بعد من ای چاره جوی احوالم
بده تسلی اطفال بیپر و بالم
به بیپناهی کلثوم من ترحم کن
به خوش زبنی با زینبم تکلم کن
جنان به دیده من میشود چو بیت حزن
اگر کسی نظر بد کند به روی حسن
مرا به سلسله ابتلا به بند کند
کسی اگر به حسینم صدا بلند کند
مرا به خاک لحد جای شد چو بعد از مرگ
مکن زیارت قبر من ای پسر عم ترک
ز بس به خلق خوشت در زمانه خودارم
گذر به تربت من کن که آرزو دارم
امیدوارم باشد مدام در گوشت
که هیچ وقت نگردد ز من فراموشت
بروی تربتم ای جان من به قربانت
مکن مضایقه گاهی ز صوت قرآنت
مرا جگر شده خون از مهاجر و انصار
جنازه من دلخسته را به شب بردار
نمود شاه ولایت به حالت محزون
به شب جنازه آن دلشکسته را مدفون
فدای آن بدنی کز جفای قوم عرب
به خاک ماریه افتاده بد سه روز و سه شب
در آن زمان که سر نعش آن شهد عناد
رسید با غل و زنجیر سید سجاد
به حال قافله سالار جمله اهل حرم
شدند همدم و هم ناله چون جرس با هم
برای باب چنان گشت عابدین بیتاب
که خلق را چو دل اهلبیت کرد کباب
به گریه جن و بشر ساختند از او یاری
ز سم اسب مخالف سرشک شد جاری
یتیم پرور شاه شهید زینب زار
نمود رو به تسلای عابد بیمار
جواب داد به زینب که ای ستمدیده
کسی ندیده چنین ظلم بلکه نشنیده
مگر حسین من این شهریار بی سر نیست
عزیز فاطمه ریحانه پیغمبر نیست
ببین برادر انصار و یاور او را
به خاک و خون بدن چاک اکبر او را
کسی به فکرکفن کردن شهیدان نیست
مگر حسین من ای عمه جان مسلمان نیست
که بر زمین بدن پاره پاره بیسر
فتاده بیکفن و غسل سبط پیغمبر
به جای دوش نبی گشت خاک بستر او
ز خون و خاککفن پوشه گشته پیکر او
کنند به پیکر بابم ز کینه عدوان
ز هر طرف بنگر اسب کوفیان جولان
مکن به دفتر خود (صامت) این قضیه رقم
فتاده لرزه به ارض و سماء و لوح و قلم
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۳۴ - در مدح صدیقه طاهره سلام الله علیها
باز شد جبریل عرفان مرکز دل را نزیل
ز آسمان عزم راسخ بهر اثبات و دلیل
در وجوب مدحت محبوبه رب جلیل
بدر افلاک جلالت صدر احفاد خلیل
شمه ایوان عصمت بضعه خیرالانام
دره الناج کرامت گوهر بحر حیا
فخر خیرات حسان نوظهور کبریا
همسر مولی الموالی دخت ختم انبیا
آن که داد از بدو عالم انتظار ماسوا
از وجو فایزالجودش خدای لاینام
حضرت ام الائمه فاطمه ارکان جود
مصدر خلعت زلال منبع بحر وجود
معنی عصمت کمال رحمت حی و دود
علت اشیاء غرض از هستی بود و نبود
ذخر ابناء مکرم فخر ابناء عظام
ماه برقع دار خورشید رخ زیبای او
پرده داری آفتاب از پرتو سیمای او
لولو دریای وحدت گوهر والای او
گر علی ابن ابیطالب نبد همتای او
بود کیتا چون خدا قل و دل خیرالکلام
جده سادات اعلی رتبه مفتاح نجات
افتخار طیبین خاتون قصر طیبات
زبده نسوان مهین بانوی خیل طاهرات
آنکه غیر او نباشد در تمام ممکنات
دخت دلبند نبی زوج ولی ام الامام
دریم عفت هزاران همچو مریم را معین
ساره اندر خاکساری قصر قدرش را مکین
هاجر اندر خرمن شرم و عفافش خوشهچین
روفته صف نعالش را صفورا ز آستین
از ظهور جاه و عزت وز وفور احترام
بوالبشر اندر نتاج خرد نباید همسری
بهر وی از نسل آدم تا قیامت دختری
فخر دارد از چنین دختر چو حوا مادری
فلک مستوری نخواهد یافت چون او لنگری
از بنای خلقت امکان الی یوم القیام
خلقت آباء علوی را وجود او سبب
امهات سفلی از ادراک فیض منتجب
از میان دفتر اشیاء است فردی منتخب
از جلال و جاه و قرب و عزت و اسم و نسب
وز کمال و رفعت و تفضیل اجلال و مقام
شخص او کزماسوا باشد وجودی بیمثال
شد محل و مهبط نور ظهور لایزال
داد زنجیر نبوتبا ولایت اتصال
گشت طالع زان فروغ مشرق عین الکمال
یازده خورشید تابان یازده ماه تمام
فخر مریم بد ز یک عیسی به افراد بشر
یازده عیسی شد از زهرا به عالم جلوهگر
کر دم هر یک دو صد عیسی ز لطف دادگر
موسم حیاء موتی زندگی گیرد ز سر
روز انشاء لحوم و وقت ایجاد عظام
با چنین قدر و مقام و رفعت و عز و جلال
ای دریغ از کوکب عمرش که از فرط ملال
همچو مهر افتاد اندر عقده راس زوال
در جوانی از جهان بنمود روی ارتحال
جانب دار بقا از صدمه قوم ظلام
بعد باب کامیاب خویش با اندوه و رنج
روز عمر خویش را سر برده تا هفتاد و پنج
لیک هر روزش چو سالی بود از رنج شکنج
آخر از ویرانه دیر دهر آن نایاب گنج
زندگانی گشت بر جان عزیز وی حرام
گشت تا قلب وی از داغ یمبر شعلهور
از نسیم راحت دنیا نشد خرم دگر
هر نفس میزد غمی از نو به قلبش نیشتر
با وجود آنکه پیغمبر ز قرآن بیشتر
داشت اندر احترامش وقت رحلت اهتمام
بود ز آب غسل ترخنم رسالت را کفن
کاو فکندند آتش اندر خانهاش اهل فتن
در گلوی شوهر خود دید آن بیکس رسن
شد شکسته پهلوی آن غم نصیب ممتحن
محسن او شد شهید از ظلم اشرار لئام
با دل بشکسته زد چون جانب مسجد قدم
گردن شیر خدا را دید در طوق ستم
ناکسی را دید اندر منبر فخر امم
کارگر شد آنچنان بر قلب او پیکان غم
کز محن شد روز روشن پیش چشم او چو شام
چون به بستر اوفتاد آن سرو گلزار محن
کرد روزی عذرخواهی با جناب بوالحسن
کای پسرعم کن به حل از مرحمت تقصیر من
الفراق ای مونس جان وقت آن شد کز بدن
مرغ روحم پر زند در روضه دارالسلام
پس حسین را در بغل گرفت با حال فکار
گریه بر حال حسین بنمود چون ابر بهار
از برای زینب و کلثوم قلب داغدار
از برای کربلا بگریست قدری زار زار
پس سپرد اطفال خود را بر بنیعم گرام
یا دل پر خون ز جور محنت آباد جهان
مرغ روحش بال بگشود از جهان سوی جنان
شد به خاک تیره در شب نازنین جسمش نهان
برد ارث محنت او زینب بیخانمان
از وطن در کوفه و از کوفه ویران به شام
سر برهنه عصمت کبرای حی دادگر
شهره اندر شهرها گردید چون قرص قمر
راس بر خون حسینش جلوهگر اندر نظر
خاک و خاکستر به هر جا ریخنتد او را بسر
در دیار شام و دور کوچهها از پشت بام
بهر پاس حرمت اهل حریم بوتراب
زاده هند جفا کردار آخر بینقاب
دختر پیغمبر خود را سوی بزم شراب
به رشد از اشک (صامت) عالم امکان خراب
ماسوا گردید از این ماتم دین انهدام
ز آسمان عزم راسخ بهر اثبات و دلیل
در وجوب مدحت محبوبه رب جلیل
بدر افلاک جلالت صدر احفاد خلیل
شمه ایوان عصمت بضعه خیرالانام
دره الناج کرامت گوهر بحر حیا
فخر خیرات حسان نوظهور کبریا
همسر مولی الموالی دخت ختم انبیا
آن که داد از بدو عالم انتظار ماسوا
از وجو فایزالجودش خدای لاینام
حضرت ام الائمه فاطمه ارکان جود
مصدر خلعت زلال منبع بحر وجود
معنی عصمت کمال رحمت حی و دود
علت اشیاء غرض از هستی بود و نبود
ذخر ابناء مکرم فخر ابناء عظام
ماه برقع دار خورشید رخ زیبای او
پرده داری آفتاب از پرتو سیمای او
لولو دریای وحدت گوهر والای او
گر علی ابن ابیطالب نبد همتای او
بود کیتا چون خدا قل و دل خیرالکلام
جده سادات اعلی رتبه مفتاح نجات
افتخار طیبین خاتون قصر طیبات
زبده نسوان مهین بانوی خیل طاهرات
آنکه غیر او نباشد در تمام ممکنات
دخت دلبند نبی زوج ولی ام الامام
دریم عفت هزاران همچو مریم را معین
ساره اندر خاکساری قصر قدرش را مکین
هاجر اندر خرمن شرم و عفافش خوشهچین
روفته صف نعالش را صفورا ز آستین
از ظهور جاه و عزت وز وفور احترام
بوالبشر اندر نتاج خرد نباید همسری
بهر وی از نسل آدم تا قیامت دختری
فخر دارد از چنین دختر چو حوا مادری
فلک مستوری نخواهد یافت چون او لنگری
از بنای خلقت امکان الی یوم القیام
خلقت آباء علوی را وجود او سبب
امهات سفلی از ادراک فیض منتجب
از میان دفتر اشیاء است فردی منتخب
از جلال و جاه و قرب و عزت و اسم و نسب
وز کمال و رفعت و تفضیل اجلال و مقام
شخص او کزماسوا باشد وجودی بیمثال
شد محل و مهبط نور ظهور لایزال
داد زنجیر نبوتبا ولایت اتصال
گشت طالع زان فروغ مشرق عین الکمال
یازده خورشید تابان یازده ماه تمام
فخر مریم بد ز یک عیسی به افراد بشر
یازده عیسی شد از زهرا به عالم جلوهگر
کر دم هر یک دو صد عیسی ز لطف دادگر
موسم حیاء موتی زندگی گیرد ز سر
روز انشاء لحوم و وقت ایجاد عظام
با چنین قدر و مقام و رفعت و عز و جلال
ای دریغ از کوکب عمرش که از فرط ملال
همچو مهر افتاد اندر عقده راس زوال
در جوانی از جهان بنمود روی ارتحال
جانب دار بقا از صدمه قوم ظلام
بعد باب کامیاب خویش با اندوه و رنج
روز عمر خویش را سر برده تا هفتاد و پنج
لیک هر روزش چو سالی بود از رنج شکنج
آخر از ویرانه دیر دهر آن نایاب گنج
زندگانی گشت بر جان عزیز وی حرام
گشت تا قلب وی از داغ یمبر شعلهور
از نسیم راحت دنیا نشد خرم دگر
هر نفس میزد غمی از نو به قلبش نیشتر
با وجود آنکه پیغمبر ز قرآن بیشتر
داشت اندر احترامش وقت رحلت اهتمام
بود ز آب غسل ترخنم رسالت را کفن
کاو فکندند آتش اندر خانهاش اهل فتن
در گلوی شوهر خود دید آن بیکس رسن
شد شکسته پهلوی آن غم نصیب ممتحن
محسن او شد شهید از ظلم اشرار لئام
با دل بشکسته زد چون جانب مسجد قدم
گردن شیر خدا را دید در طوق ستم
ناکسی را دید اندر منبر فخر امم
کارگر شد آنچنان بر قلب او پیکان غم
کز محن شد روز روشن پیش چشم او چو شام
چون به بستر اوفتاد آن سرو گلزار محن
کرد روزی عذرخواهی با جناب بوالحسن
کای پسرعم کن به حل از مرحمت تقصیر من
الفراق ای مونس جان وقت آن شد کز بدن
مرغ روحم پر زند در روضه دارالسلام
پس حسین را در بغل گرفت با حال فکار
گریه بر حال حسین بنمود چون ابر بهار
از برای زینب و کلثوم قلب داغدار
از برای کربلا بگریست قدری زار زار
پس سپرد اطفال خود را بر بنیعم گرام
یا دل پر خون ز جور محنت آباد جهان
مرغ روحش بال بگشود از جهان سوی جنان
شد به خاک تیره در شب نازنین جسمش نهان
برد ارث محنت او زینب بیخانمان
از وطن در کوفه و از کوفه ویران به شام
سر برهنه عصمت کبرای حی دادگر
شهره اندر شهرها گردید چون قرص قمر
راس بر خون حسینش جلوهگر اندر نظر
خاک و خاکستر به هر جا ریخنتد او را بسر
در دیار شام و دور کوچهها از پشت بام
بهر پاس حرمت اهل حریم بوتراب
زاده هند جفا کردار آخر بینقاب
دختر پیغمبر خود را سوی بزم شراب
به رشد از اشک (صامت) عالم امکان خراب
ماسوا گردید از این ماتم دین انهدام
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی فاطمة الزهراء سلام الله علیها
شمارهٔ ۲ - فی مدح سیدة النساء سلام الله علیها
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چه وا کند
از نمکین کلام خود حق نمک ادا کند
طوطی طبع شوخ من گر که شکرشکن شود
کام زمانه را پر از شکر جانفزا کند
بلبل نطق من ز یک نغمۀ عاشقانه ای
گلشن دهر را پر از زمزمه و نوا کند
خامۀ مشکسای من گر بنگارد این رقم
صفحۀ روزگار را مملکت ختا کند
مطرب اگر بدین نمط ساز طرب کند گهی
دائرۀ وجود را جنت دلگشا کند
منطق من هماره بندد چه نطاق نطق را
منطقۀ حروف را منطقه السما کند
شمع فلک بسوزد از آتش غیرت و حسید
شاهد معنی من ار جلوۀ دلبربا کند
نظم برد بدین نسق از دم عیسوی سبق
خاصه دمیکه از مسیحا نفسی ثنا کند
وهم باوج قدس ناموس آله کی رسد؟
فهم که نعت بانوی خلوت کبریا کند؟
ناطقۀ مرا مگر روح قدس کند مدد
تا که ثنای حضرت سیدۀ نساء کند
فیض نخست و خاتمه نور جمال فاطمه
چشم دل از نظاره در مبدء و منتهی کند
صورت شاهد ازل معنی حسن لم یزل
وهم چگونه وصف آئینۀ حق نما کند
مطلع نور ایزدی مبدء فیض سرمدی
جلوۀ او حکایت از خاتم انبیا کند
بسملۀ صحیفۀ فضل و کمال معرفت
بلکه گهی تجلی از نقطۀ تحت «با» کند
دائرۀ شهود را نقطۀ ملتقی بود
بلکه سطد که دعوی لو کشف الغطا کند
حامل سر مستسر حافظ غیب مستتر
دانش او احاطه بر دانش ماسوی کند
ین معارف و حکم بحر مکارم و کرم
گاه سخا محیط را قطرۀ بی بها کند
لیله قدر اولیاء، نور نهار اصفیا
صبح جمال او طلوع از افق علا کند
بضعۀ سید بشر ام ائمۀ غرر
کیست جز او که همسری با شه لافتیٰ کند؟
وحی نبوتش نسب، جود و فتوتش حسب
قصه ای از مروتش سورۀ «هل اتی» کند
دامن کبریای او دست رس خیال نی
پایۀ قدر او بسی پایه بزیر پا کند
لوح قدر بدست او کلک قضا بشست او
تا که مشیت الهیه چه اقتضا کند
در جبروت حکمران، در ملکوت قهرمان
در نشأت کن فکان حکم بما تشا کند
عصمت او حجاب او عفت او نقاب او
سر قدم حدیث از آن سترو از آن حیا کند
نفخۀ قدس بوی او جذبۀ انس خوی او
منطق او خبر ز «لا ینطق عن هوی» کند
قبلۀ خلق روی او، کعبۀ عشق کوی او
چشم امید سوی او تا بکه اعتنا کند
بهر کنیزیش بود زهره کمینه مشتری
چشمۀ خور شود اگر چشم سوی سُها کند
مفتقرا متاب رو از در او بهیچ سو
زانکه مس وجود را فضۀ او طلا کند
از نمکین کلام خود حق نمک ادا کند
طوطی طبع شوخ من گر که شکرشکن شود
کام زمانه را پر از شکر جانفزا کند
بلبل نطق من ز یک نغمۀ عاشقانه ای
گلشن دهر را پر از زمزمه و نوا کند
خامۀ مشکسای من گر بنگارد این رقم
صفحۀ روزگار را مملکت ختا کند
مطرب اگر بدین نمط ساز طرب کند گهی
دائرۀ وجود را جنت دلگشا کند
منطق من هماره بندد چه نطاق نطق را
منطقۀ حروف را منطقه السما کند
شمع فلک بسوزد از آتش غیرت و حسید
شاهد معنی من ار جلوۀ دلبربا کند
نظم برد بدین نسق از دم عیسوی سبق
خاصه دمیکه از مسیحا نفسی ثنا کند
وهم باوج قدس ناموس آله کی رسد؟
فهم که نعت بانوی خلوت کبریا کند؟
ناطقۀ مرا مگر روح قدس کند مدد
تا که ثنای حضرت سیدۀ نساء کند
فیض نخست و خاتمه نور جمال فاطمه
چشم دل از نظاره در مبدء و منتهی کند
صورت شاهد ازل معنی حسن لم یزل
وهم چگونه وصف آئینۀ حق نما کند
مطلع نور ایزدی مبدء فیض سرمدی
جلوۀ او حکایت از خاتم انبیا کند
بسملۀ صحیفۀ فضل و کمال معرفت
بلکه گهی تجلی از نقطۀ تحت «با» کند
دائرۀ شهود را نقطۀ ملتقی بود
بلکه سطد که دعوی لو کشف الغطا کند
حامل سر مستسر حافظ غیب مستتر
دانش او احاطه بر دانش ماسوی کند
ین معارف و حکم بحر مکارم و کرم
گاه سخا محیط را قطرۀ بی بها کند
لیله قدر اولیاء، نور نهار اصفیا
صبح جمال او طلوع از افق علا کند
بضعۀ سید بشر ام ائمۀ غرر
کیست جز او که همسری با شه لافتیٰ کند؟
وحی نبوتش نسب، جود و فتوتش حسب
قصه ای از مروتش سورۀ «هل اتی» کند
دامن کبریای او دست رس خیال نی
پایۀ قدر او بسی پایه بزیر پا کند
لوح قدر بدست او کلک قضا بشست او
تا که مشیت الهیه چه اقتضا کند
در جبروت حکمران، در ملکوت قهرمان
در نشأت کن فکان حکم بما تشا کند
عصمت او حجاب او عفت او نقاب او
سر قدم حدیث از آن سترو از آن حیا کند
نفخۀ قدس بوی او جذبۀ انس خوی او
منطق او خبر ز «لا ینطق عن هوی» کند
قبلۀ خلق روی او، کعبۀ عشق کوی او
چشم امید سوی او تا بکه اعتنا کند
بهر کنیزیش بود زهره کمینه مشتری
چشمۀ خور شود اگر چشم سوی سُها کند
مفتقرا متاب رو از در او بهیچ سو
زانکه مس وجود را فضۀ او طلا کند
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۶۵ - در منقبت و رثاء حضرت فاطمه ی زهرا علیه السلام
امروز قلب عالم امکان بود ملول
روز مصیبت است و گه رحلت رسول
باشد ملول گر دل خلقی شگفت نیست
که امروز قلب عالم امکان بود ملول
کشتی چرخ غرقه ی طوفان اشک شد
سیل عزا گرفت جهان را زعرض و طول
با پهلوی شکسته و رخسار نیلگون
امروز برد، شکوه ی اعدا بر رسول
آن بانویی که کرد حریمش گذر نکرد
از دور باش، عصمت او و هم بوالفضول
خورشید آسمان ولایت که داد رخ
از شرم تار گیسوی او، مهر را افول
زهرا که ز امر حق پی تعیین شوی او
به نمود نجم زهره به بیتُ الولی نزول
ام الائمة النّجبا، بانوی جزا
نورالهدی، حبیبه ی حق، بضعة الرسول
خیر النساء، فاطمه مرآت ذوالجلال
که ادراک ذات او را، حیران شود عقول
کوهی زصبر خلق نمودی، اگر خدای
مانند وی نبودی، بر رنج و غم حمول
دارد به کثرت غم و اندوه و ماتمش
صیت علی، مصائب لوانّهای شمول
راه نجات، حبّ بتول است و آل او
گُم ره شود هر آن که ازین ره کند عدول
دعوی حُبّ و بندگیش می کند «محیط»
دارد امید آن که شود دعویش قبول
روز مصیبت است و گه رحلت رسول
باشد ملول گر دل خلقی شگفت نیست
که امروز قلب عالم امکان بود ملول
کشتی چرخ غرقه ی طوفان اشک شد
سیل عزا گرفت جهان را زعرض و طول
با پهلوی شکسته و رخسار نیلگون
امروز برد، شکوه ی اعدا بر رسول
آن بانویی که کرد حریمش گذر نکرد
از دور باش، عصمت او و هم بوالفضول
خورشید آسمان ولایت که داد رخ
از شرم تار گیسوی او، مهر را افول
زهرا که ز امر حق پی تعیین شوی او
به نمود نجم زهره به بیتُ الولی نزول
ام الائمة النّجبا، بانوی جزا
نورالهدی، حبیبه ی حق، بضعة الرسول
خیر النساء، فاطمه مرآت ذوالجلال
که ادراک ذات او را، حیران شود عقول
کوهی زصبر خلق نمودی، اگر خدای
مانند وی نبودی، بر رنج و غم حمول
دارد به کثرت غم و اندوه و ماتمش
صیت علی، مصائب لوانّهای شمول
راه نجات، حبّ بتول است و آل او
گُم ره شود هر آن که ازین ره کند عدول
دعوی حُبّ و بندگیش می کند «محیط»
دارد امید آن که شود دعویش قبول
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱
هزار افسوس از فاطمه که دست اجل
گل وجودش بر دوحه ی حیات نهشت
هزار حیف از آن تازه گل که مانندش
گلی به باغ جهان باغبان صنع نکشت
گسست رشته ی عمرش ز هم فغان از چرخ
که دور چرخ چنین رشته ی حیات نرشت
حریر در خور بالین و بسترش نه ولی
سپهر بستر او خاک کرد و بالین خشت
به خوب زشت جهان دل نبست و رفت آری
قرین به فطرت خوب و بری ز خصلت زشت
به حوریان جنان میل الفتش آن بود
که بود حوروش و حور چهر و حور سرشت
غرض به کودکی از دار غم فزای جهان
مقام او چو به صحن بهشت گشت، نوشت
(سحاب) از پی تاریخ رحلت او:
(مقام فاطمه جاوید باد صحن بهشت)
گل وجودش بر دوحه ی حیات نهشت
هزار حیف از آن تازه گل که مانندش
گلی به باغ جهان باغبان صنع نکشت
گسست رشته ی عمرش ز هم فغان از چرخ
که دور چرخ چنین رشته ی حیات نرشت
حریر در خور بالین و بسترش نه ولی
سپهر بستر او خاک کرد و بالین خشت
به خوب زشت جهان دل نبست و رفت آری
قرین به فطرت خوب و بری ز خصلت زشت
به حوریان جنان میل الفتش آن بود
که بود حوروش و حور چهر و حور سرشت
غرض به کودکی از دار غم فزای جهان
مقام او چو به صحن بهشت گشت، نوشت
(سحاب) از پی تاریخ رحلت او:
(مقام فاطمه جاوید باد صحن بهشت)
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - مولودیه در مدح انسیه حورا فاطمه زهرا سلامالله علیها
امروز عالمی ز تجلی منور است
میلاد با سعادت زهرای اطهر است
نوری کز آن حدیقه جنت منور است
نور جمال زهره زهرای اطهر است
مولود پاکی آمده از غیب در شهود
کز او وجود هفت آب و چار مادر است
نور خدا ز فرش تتق می کشد به عرش
روشن به روی فاطمه چشم پیمبر است
در وصف او گر ام ابیها شنیده ای
این خود یک از فضائل آن پاک گوهر است
هر مادر آورد پسر از اوست مفتخر
بالنده مام گیتی از این نیک دختر است
احمد وجود پاک ورا روح خویش خواند
با اینکه خود به مرتبه روح مصور است
دانند اگر چه خلق جهان ثقل اصغرش
من دارم این عقیده که او ثقل اکبر است
تنها نه دختر است رسول خدای را
کز رتبه بر ولی خدا نیز همسر است
حاکی است از وقایع ماکان و مایکون
متن صحیفهاش که به قرآن برابر است
در حیرتم چه مدح سرایم به حضرتی
کورا مدیح خوان ز شرف ذات داور است
او هست عصمتالله و چندان شگفت نیست
کز چشم خلق تربت پاکش مستر است
ای آفتاب برج شرف کآفتاب چرخ
در آسمان قدر تو از ذره کمتر است
ربط رسالت است و ولایت جناب تو
بل این دو را وجود تو مبنا و مصدر است
هستند گوشوار دو دلبند تو به عرش
بیشک دل تو عرش خداوند اکبر است
جن و بشر برای شفاعت به نزد حق
چشم امیدشان به تو در روز محشر است
بر آستان تست ز جان ملتجی صغیر
عمریست کحل دیده او خاک این در است
میلاد با سعادت زهرای اطهر است
نوری کز آن حدیقه جنت منور است
نور جمال زهره زهرای اطهر است
مولود پاکی آمده از غیب در شهود
کز او وجود هفت آب و چار مادر است
نور خدا ز فرش تتق می کشد به عرش
روشن به روی فاطمه چشم پیمبر است
در وصف او گر ام ابیها شنیده ای
این خود یک از فضائل آن پاک گوهر است
هر مادر آورد پسر از اوست مفتخر
بالنده مام گیتی از این نیک دختر است
احمد وجود پاک ورا روح خویش خواند
با اینکه خود به مرتبه روح مصور است
دانند اگر چه خلق جهان ثقل اصغرش
من دارم این عقیده که او ثقل اکبر است
تنها نه دختر است رسول خدای را
کز رتبه بر ولی خدا نیز همسر است
حاکی است از وقایع ماکان و مایکون
متن صحیفهاش که به قرآن برابر است
در حیرتم چه مدح سرایم به حضرتی
کورا مدیح خوان ز شرف ذات داور است
او هست عصمتالله و چندان شگفت نیست
کز چشم خلق تربت پاکش مستر است
ای آفتاب برج شرف کآفتاب چرخ
در آسمان قدر تو از ذره کمتر است
ربط رسالت است و ولایت جناب تو
بل این دو را وجود تو مبنا و مصدر است
هستند گوشوار دو دلبند تو به عرش
بیشک دل تو عرش خداوند اکبر است
جن و بشر برای شفاعت به نزد حق
چشم امیدشان به تو در روز محشر است
بر آستان تست ز جان ملتجی صغیر
عمریست کحل دیده او خاک این در است
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۲۳ - حبیبه داور
بلبل طبعم دوباره گشت سخنور
نغمه سرا شد به مدح دخت پیمبر
فاطمه آن بضعه رسول گرامی
فاطمه آن بی قرینه زوجه حیدر
فاطمه آن دختری که مادر گیتی
تا به ابد همچو وی نزاید دختر
فاطمه آن دختری که خالق منان
چون وی دختر، نیافریند دیگر
ای ز ملاحت بدیل احمد مرسل
وی ز فصاحت عدیل حیدر صفدر
شافعه ی محشری و بانوی جنت
دخت رسول استی و حبیبه داور
عالمه علم ظاهر استی و باطن
پیش تو چیزی ز علم نیست مستر
نام تو تا شد به ساق عرش نوشته
عرش ز نام تو یافت زینت و زیور
گرنه علی را خدای خلق نکردی
هیچ کسی در جهان، نبودت همسر
پیشتر از خلق خاک آدم و حوا
نور تو را آفرید حضرت داور
عصمت و عفت هر آنچه بود به عالم
خالق، با طینت تو کرد مخمر
عصمتت آنجا که پای پیش گذارد
شمس نتابد تو را به گوشه چادر
جلوه ای از حسن توست مهر جهانتاب
پرتوی از نور توست زهره ازهر
گشته منور جهان ز نور جبینت
نور خدایی تویی تو، از پا تا سر
باد ز بوی تو برده تحفه به گلزار
گشته از آن روی گل لطیف و معطر
گر به چمه بگذری، به عزم تماشا
دیده گذارد به هم، ز شرم تو عبهر
خازن جنت، تراست خادم درگاه
گیسوی حوران، تراست رشته معجر
رفته به هر بامداد، حضرت جبریل
خاک در آستانه تو ز شهپر
خادمه درگه تو حضرت مریم
جاریه مطبخ تو ساره و هاجر
ای که تو را حاجب و غلام، سرافیل
وی که تو را جبرئیل، بنده و چاکر
کس ز ثنا گوئیت چگونه زند دم
زانکه خدای احد تراست ثناگر
لایق مدح تو نیست دفتر «ترکی»
ز آنکه نگنجد تو را مدیحه به دفتر
تا که چکد از سحاب، قطره ژاله
تا که دمد لاله و شفیق، ز اغبر
جای عدوی تو باد قعر جهنم
جای محب تو باد بر لب کوثر
نغمه سرا شد به مدح دخت پیمبر
فاطمه آن بضعه رسول گرامی
فاطمه آن بی قرینه زوجه حیدر
فاطمه آن دختری که مادر گیتی
تا به ابد همچو وی نزاید دختر
فاطمه آن دختری که خالق منان
چون وی دختر، نیافریند دیگر
ای ز ملاحت بدیل احمد مرسل
وی ز فصاحت عدیل حیدر صفدر
شافعه ی محشری و بانوی جنت
دخت رسول استی و حبیبه داور
عالمه علم ظاهر استی و باطن
پیش تو چیزی ز علم نیست مستر
نام تو تا شد به ساق عرش نوشته
عرش ز نام تو یافت زینت و زیور
گرنه علی را خدای خلق نکردی
هیچ کسی در جهان، نبودت همسر
پیشتر از خلق خاک آدم و حوا
نور تو را آفرید حضرت داور
عصمت و عفت هر آنچه بود به عالم
خالق، با طینت تو کرد مخمر
عصمتت آنجا که پای پیش گذارد
شمس نتابد تو را به گوشه چادر
جلوه ای از حسن توست مهر جهانتاب
پرتوی از نور توست زهره ازهر
گشته منور جهان ز نور جبینت
نور خدایی تویی تو، از پا تا سر
باد ز بوی تو برده تحفه به گلزار
گشته از آن روی گل لطیف و معطر
گر به چمه بگذری، به عزم تماشا
دیده گذارد به هم، ز شرم تو عبهر
خازن جنت، تراست خادم درگاه
گیسوی حوران، تراست رشته معجر
رفته به هر بامداد، حضرت جبریل
خاک در آستانه تو ز شهپر
خادمه درگه تو حضرت مریم
جاریه مطبخ تو ساره و هاجر
ای که تو را حاجب و غلام، سرافیل
وی که تو را جبرئیل، بنده و چاکر
کس ز ثنا گوئیت چگونه زند دم
زانکه خدای احد تراست ثناگر
لایق مدح تو نیست دفتر «ترکی»
ز آنکه نگنجد تو را مدیحه به دفتر
تا که چکد از سحاب، قطره ژاله
تا که دمد لاله و شفیق، ز اغبر
جای عدوی تو باد قعر جهنم
جای محب تو باد بر لب کوثر
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۳ - گریهٔ پنهان
کلک قضا نوشت چو دیوان فاطمه
دست قدر گرفت گریبان فاطمه
مامش خدیجه چون به بهشت برین شتافت
شد آشکار گریهٔ پنهان فاطمه
بابش نبی چو عالم فانی وداع کرد
خاموش گشت شمع شبستان فاطمه
زوجش علی چو خانه نشین شد پس از نبی
پژمرده گشت گلبن بستان فاطمه
شرمنده گشت خاذن گنج دو دیده اش
گوهر ز بسکه ریخت به دامان فاطمه
از آتش فراق، تن و جان او گداخت
جان ها شود فدای تن و جان فاطمه
باله سزاست کز زن و مرد جهان تمام
سازند جان خویش به قربان فاطمه
فردا که آفتاب قیامت کند طلوع
دارند خلق چشم، به احسان فاطمه
هر کس که نام فاطمه را بشنود یقین
سوزد دلش به حال پریشان فاطمه
« ترکی » ز راه صدق و صفا و ادب زده است
دست ولا به دامن احسان فاطمه
یا رب به حق فاطمه و آل اطهرش
او را شمر یکی ز غلامان فاطمه
دست قدر گرفت گریبان فاطمه
مامش خدیجه چون به بهشت برین شتافت
شد آشکار گریهٔ پنهان فاطمه
بابش نبی چو عالم فانی وداع کرد
خاموش گشت شمع شبستان فاطمه
زوجش علی چو خانه نشین شد پس از نبی
پژمرده گشت گلبن بستان فاطمه
شرمنده گشت خاذن گنج دو دیده اش
گوهر ز بسکه ریخت به دامان فاطمه
از آتش فراق، تن و جان او گداخت
جان ها شود فدای تن و جان فاطمه
باله سزاست کز زن و مرد جهان تمام
سازند جان خویش به قربان فاطمه
فردا که آفتاب قیامت کند طلوع
دارند خلق چشم، به احسان فاطمه
هر کس که نام فاطمه را بشنود یقین
سوزد دلش به حال پریشان فاطمه
« ترکی » ز راه صدق و صفا و ادب زده است
دست ولا به دامن احسان فاطمه
یا رب به حق فاطمه و آل اطهرش
او را شمر یکی ز غلامان فاطمه
امام خمینی : قصاید
مدیحه نوریْن نیّرین فاطمه زهرا و فاطمه معصومه، سلام اللّه علیهما
ای ازلیّت به تربت تو، مخمر
وی ابدیّت به طلعت تو، مقرّر
آیت رحمت ز جلوه تو هویدا
رایت قدرت در آستین تو مُضْمَر
جودت هم بسترا به فیض مقدس
لطفت هم بالشا به صدرِ مُصَدّر
عصمت تو تا کشید پرده به اجسام
عالَم اجسام گردد عالَم دیگر
جلوه تو نور ایزدی را مَجْلی
عصمت تو سرّ مختفی را مَظهر
گویم واجب تو را، نه آنَتْ رتبت
خوانم ممکن تو را، ز ممکن برتر
ممکن اندر لباس واجب پیدا
واجبی اندر ردای امکان مَظْهر
ممکن؛ امّا چه ممکن، علت امکان
واجب؛ اما شعاع خالق اکبر
ممکن؛ امّا یگانه واسطه فیض
فیض به مهتر رسد وزان پس کهتر
ممکن؛ اما نمود هستی از وی
ممکن؛ اما ز ممکنات فزونتر
وین نه عجب؛ زانکه نور اوست ز زهرا
نور وی از حیدر است و او ز پیمبر
نور خدا در رسول اکرم پیدا
کرد تجلّی ز وی، به حیدر صفدر
وز وی، تابان شده به حضرت زهرا
اینک ظاهر ز دخت موسیِ جعفر
این است آن نور کز مشیّت کُنْ کرد
عالم، آن کو به عالم است منّور
این است آن نور کز تجلّی قدرت
داد به دوشیزگان هستی، زیور
شیطانْ عالِم شدی، اگر که بدین نور
ناگفتی آدم است خاک و من آذر
آبروی ممکناتْ جمله از این نور
گر نَبدی، باطل آمدند سراسر
جلوه این، خود عَرَض نمود عَرَض را
ظلّش بخشود جوهریّت جوهر
عیسی مریم به پیشگاهش دربان
موسیِ عمران به بارگاهش چاکر
آن یک چون دیده بان فرا شده بردار
وین یک چون قاپقان معطی بر در
یا که دو طفلند در حریم جلالش
از پی تکمیل نفس آمده مضطر
آن یک انجیل را نماید از حفظ
وین یک تورات را بخواند از بر
گر که نگفتی امام هستم بر خلق
موسی جعفر، ولّی حضرت داور
فاش بگفتم که این رسول خدای است
معجزه اش می بوَد همانا دختر
دختر، جز فاطمه نیاید چون این
صُلب پدر را و هم مشیمه مادر
دختر، چون این دو از مشیمه قدرت
نامد و ناید دگر هماره مقدّر
آن یک، امواج علم را شده مبدا
وین یک، افواج حلم را شده مصدر
آن یک موجود از خطابش مَجْلی
وین یک، معدوم از عقابش مُسْتَر
آن یک بر فرق انبیا شده تارک
وین یک اندر سرْ اولیا را مغفر
آن یک در عالم جلالت کعبه
وین یک در مُلک کبریایی مَشْعر
لَمْ یَلِدم بسته لب وگرنه بگفتم
دخت خدایند این دو نور مطهّر
آن یک، کوْن و مکانْش بسته به مَقْنَع
وین یک، مُلکِ جهانْش بسته به معْجَر
چادر آن یک، حجاب عصمت ایزد
معْجرِ این یک، نقاب عفّت داور
آن یک، بر مُلک لا یزالی تارُک
وین یک، بر عرش کبریایی افسر
تابشی از لطف آن، بهشت مُخَلّد
سایهای از قهر این، جحیم مُقَعّر
قطرهای از جود آن، بحار سماوی
رشحهای از فیض این، ذخایر اغیر
آن یک، خاکِ مدینه کرده مزّین
صفحه قم را نموده، این یک انور
خاک قم، این کرده از شرافتْ، جنّت
آب مدینه نموده آن یک، کوثر
عرصه قم، غیرت بهشت برین است
بلکه بهشتش یَساولی است برابر
زیبد اگر خاک قم به عرش کند فخر
شاید گر لوح را بیابد همسر
خاکی عجب خاک آبروی خلایق
ملجا بر مسلم و پناه به کافر
گر که شنیدندی این قصیده هندی
شاعر شیراز و آن ادیب سخنور
آن یک طوطی صفت همی نسرودی
ای به جلالت ز آفرینش برتر
وین یک قمری نمط هماره نگفتی
ای که جهان از رخ تو گشته منوّر
وی ابدیّت به طلعت تو، مقرّر
آیت رحمت ز جلوه تو هویدا
رایت قدرت در آستین تو مُضْمَر
جودت هم بسترا به فیض مقدس
لطفت هم بالشا به صدرِ مُصَدّر
عصمت تو تا کشید پرده به اجسام
عالَم اجسام گردد عالَم دیگر
جلوه تو نور ایزدی را مَجْلی
عصمت تو سرّ مختفی را مَظهر
گویم واجب تو را، نه آنَتْ رتبت
خوانم ممکن تو را، ز ممکن برتر
ممکن اندر لباس واجب پیدا
واجبی اندر ردای امکان مَظْهر
ممکن؛ امّا چه ممکن، علت امکان
واجب؛ اما شعاع خالق اکبر
ممکن؛ امّا یگانه واسطه فیض
فیض به مهتر رسد وزان پس کهتر
ممکن؛ اما نمود هستی از وی
ممکن؛ اما ز ممکنات فزونتر
وین نه عجب؛ زانکه نور اوست ز زهرا
نور وی از حیدر است و او ز پیمبر
نور خدا در رسول اکرم پیدا
کرد تجلّی ز وی، به حیدر صفدر
وز وی، تابان شده به حضرت زهرا
اینک ظاهر ز دخت موسیِ جعفر
این است آن نور کز مشیّت کُنْ کرد
عالم، آن کو به عالم است منّور
این است آن نور کز تجلّی قدرت
داد به دوشیزگان هستی، زیور
شیطانْ عالِم شدی، اگر که بدین نور
ناگفتی آدم است خاک و من آذر
آبروی ممکناتْ جمله از این نور
گر نَبدی، باطل آمدند سراسر
جلوه این، خود عَرَض نمود عَرَض را
ظلّش بخشود جوهریّت جوهر
عیسی مریم به پیشگاهش دربان
موسیِ عمران به بارگاهش چاکر
آن یک چون دیده بان فرا شده بردار
وین یک چون قاپقان معطی بر در
یا که دو طفلند در حریم جلالش
از پی تکمیل نفس آمده مضطر
آن یک انجیل را نماید از حفظ
وین یک تورات را بخواند از بر
گر که نگفتی امام هستم بر خلق
موسی جعفر، ولّی حضرت داور
فاش بگفتم که این رسول خدای است
معجزه اش می بوَد همانا دختر
دختر، جز فاطمه نیاید چون این
صُلب پدر را و هم مشیمه مادر
دختر، چون این دو از مشیمه قدرت
نامد و ناید دگر هماره مقدّر
آن یک، امواج علم را شده مبدا
وین یک، افواج حلم را شده مصدر
آن یک موجود از خطابش مَجْلی
وین یک، معدوم از عقابش مُسْتَر
آن یک بر فرق انبیا شده تارک
وین یک اندر سرْ اولیا را مغفر
آن یک در عالم جلالت کعبه
وین یک در مُلک کبریایی مَشْعر
لَمْ یَلِدم بسته لب وگرنه بگفتم
دخت خدایند این دو نور مطهّر
آن یک، کوْن و مکانْش بسته به مَقْنَع
وین یک، مُلکِ جهانْش بسته به معْجَر
چادر آن یک، حجاب عصمت ایزد
معْجرِ این یک، نقاب عفّت داور
آن یک، بر مُلک لا یزالی تارُک
وین یک، بر عرش کبریایی افسر
تابشی از لطف آن، بهشت مُخَلّد
سایهای از قهر این، جحیم مُقَعّر
قطرهای از جود آن، بحار سماوی
رشحهای از فیض این، ذخایر اغیر
آن یک، خاکِ مدینه کرده مزّین
صفحه قم را نموده، این یک انور
خاک قم، این کرده از شرافتْ، جنّت
آب مدینه نموده آن یک، کوثر
عرصه قم، غیرت بهشت برین است
بلکه بهشتش یَساولی است برابر
زیبد اگر خاک قم به عرش کند فخر
شاید گر لوح را بیابد همسر
خاکی عجب خاک آبروی خلایق
ملجا بر مسلم و پناه به کافر
گر که شنیدندی این قصیده هندی
شاعر شیراز و آن ادیب سخنور
آن یک طوطی صفت همی نسرودی
ای به جلالت ز آفرینش برتر
وین یک قمری نمط هماره نگفتی
ای که جهان از رخ تو گشته منوّر
مفاتیح الجنان : بعضی آیات و دعاهاى کوتاه سودمند
دعای حضرت فاطمه (س)
سید ابن طاووس در کتاب «مهج الدعوات» از سلمان روایتی آورده که در آخر روایت مطلبی آمده به این مضمون: حضرت فاطمه کلامی به من آموخت که از حضرت رسول(صلی الله علیه وآله) آموخته بود، ایشان آن را در صبح و شام می خواند؛ به من فرمود: اگر می خواهی هرگز در دنیا دچار تب نشوی بر آن مداومت کن؛ و آن کلام این است:
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ، بِسْمِ اللّهِ النُّورِ، بِسْمِ اللّهِ نُورِ النُّورِ، بِسْمِ اللّهِ نُورٌ عَلی نُورٍ، بِسْمِ اللّهِ الَّذِی هُوَ مُدَبِّرُ الْأُمُورِ، بِسْمِ اللّهِ الَّذِی خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ. الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِی خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ، وَأَنْزَلَ النُّورَ عَلَی الطُّورِ، فِی کتابٍ مَسْطُورٍ، فِی رَقٍّ مَنْشُورٍ، بِقَدَرٍ مَقْدُورٍ، عَلی نَبِی مَحْبُورٍ. الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِی هُوَ بِالْعِزِّ مَذْکورٌ، وَبِالْفَخْرِ مَشْهُورٌ، وَعَلَی السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ مَشْکورٌ. وَ صَلَّی اللّهُ عَلی سَیدِنا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ.
سلمان فرموده: چون آن را از حضرت فاطمه آموختم سوگند به خدا آن را به بیش از هزار نفر از مردم مکه و مدینه که دچار تب بودند تعلیم دادم، پس همه آنان به اذن خدای تعالی شفا یافتند.
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ، بِسْمِ اللّهِ النُّورِ، بِسْمِ اللّهِ نُورِ النُّورِ، بِسْمِ اللّهِ نُورٌ عَلی نُورٍ، بِسْمِ اللّهِ الَّذِی هُوَ مُدَبِّرُ الْأُمُورِ، بِسْمِ اللّهِ الَّذِی خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ. الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِی خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ، وَأَنْزَلَ النُّورَ عَلَی الطُّورِ، فِی کتابٍ مَسْطُورٍ، فِی رَقٍّ مَنْشُورٍ، بِقَدَرٍ مَقْدُورٍ، عَلی نَبِی مَحْبُورٍ. الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِی هُوَ بِالْعِزِّ مَذْکورٌ، وَبِالْفَخْرِ مَشْهُورٌ، وَعَلَی السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ مَشْکورٌ. وَ صَلَّی اللّهُ عَلی سَیدِنا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ.
سلمان فرموده: چون آن را از حضرت فاطمه آموختم سوگند به خدا آن را به بیش از هزار نفر از مردم مکه و مدینه که دچار تب بودند تعلیم دادم، پس همه آنان به اذن خدای تعالی شفا یافتند.