عبارات مورد جستجو در ۷۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱
باز بنفشه رسید، جانب سوسن دوتا
باز گل لعل پوش، میبدراند قبا
بازرسیدند شاد، زان سوی عالم چو باد
مست و خرامان و خوش، سبزقبایان ما
سرو علمدار رفت، سوخت خزان را به تفت
وز سر که رخ نمود، لالهٔ شیرین لقا
سنبله با یاسمین، گفت سلام علیک
گفت علیک السلام، در چمن آی ای فتا
یافته معروفییی، هر طرفی صوفییی
دست زنان چون چنار، رقص کنان چون صبا
غنچه چو مستوریان، کرده رخ خود نهان
باد کشد چادرش، کی سره، رو برگشا
یار درین کوی ما، آب درین جوی ما
زینت نیلوفری، تشنه و زردی چرا؟
رفت دی روترش، کشته شد آن عیش کش
عمر تو بادا دراز، ای سمن تیزپا
نرگس در ماجرا، چشمک زد سبزه را
سبزه سخن فهم کرد، گفت که فرمان تو را
گفت قرنفل به بید من ز تو دارم امید
گفت عزبخانهام خلوت توست، الصلا
سیب بگفت ای ترنج، از چه تو رنجیدهیی
گفت من از چشم بد، مینشوم خودنما
فاخته با کو و کو، آمد کان یار کو؟
کردش اشارت به گل، بلبل شیرین نوا
غیر بهار جهان، هست بهاری نهان
ماه رخ و خوش دهان، باده بده ساقیا
یا قمرا طالعا فی ظلمات الدجیٰ
نور مصابیحه یغلب شمس الضحیٰ
چند سخن ماند لیک، بیگه و دیر است نیک
هر چه به شب فوت شد، آرم فردا قضا
باز گل لعل پوش، میبدراند قبا
بازرسیدند شاد، زان سوی عالم چو باد
مست و خرامان و خوش، سبزقبایان ما
سرو علمدار رفت، سوخت خزان را به تفت
وز سر که رخ نمود، لالهٔ شیرین لقا
سنبله با یاسمین، گفت سلام علیک
گفت علیک السلام، در چمن آی ای فتا
یافته معروفییی، هر طرفی صوفییی
دست زنان چون چنار، رقص کنان چون صبا
غنچه چو مستوریان، کرده رخ خود نهان
باد کشد چادرش، کی سره، رو برگشا
یار درین کوی ما، آب درین جوی ما
زینت نیلوفری، تشنه و زردی چرا؟
رفت دی روترش، کشته شد آن عیش کش
عمر تو بادا دراز، ای سمن تیزپا
نرگس در ماجرا، چشمک زد سبزه را
سبزه سخن فهم کرد، گفت که فرمان تو را
گفت قرنفل به بید من ز تو دارم امید
گفت عزبخانهام خلوت توست، الصلا
سیب بگفت ای ترنج، از چه تو رنجیدهیی
گفت من از چشم بد، مینشوم خودنما
فاخته با کو و کو، آمد کان یار کو؟
کردش اشارت به گل، بلبل شیرین نوا
غیر بهار جهان، هست بهاری نهان
ماه رخ و خوش دهان، باده بده ساقیا
یا قمرا طالعا فی ظلمات الدجیٰ
نور مصابیحه یغلب شمس الضحیٰ
چند سخن ماند لیک، بیگه و دیر است نیک
هر چه به شب فوت شد، آرم فردا قضا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰
بهار آمد بهار آمد بهار خوش عذار آمد
خوش و سرسبز شد عالم اوان لاله زار آمد
ز سوسن بشنو ای ریحان که سوسن صد زبان دارد
به دشت آب و گل بنگر که پرنقش و نگار آمد
گل از نسرین همیپرسد که چون بودی درین غربت؟
همیگوید خوشم زیرا خوشیها زان دیار آمد
سمن با سرو میگوید که مستانه همیرقصی
به گوشش سرو میگوید که یار بردبار آمد
بنفشه پیش نیلوفر درآمد که مبارک باد
که زردی رفت و خشکی رفت و عمر پایدار آمد
همیزد چشمک آن نرگس به سوی گل که خندانی
بدو گفتا که خندانم که یار اندر کنار آمد
صنوبر گفت راه سخت آسان شد به فضل حق
که هر برگی به ره بری چو تیغ آبدار آمد
ز ترکستان آن دنیا بنهی ترکان زیبارو
به هندستان آب و گل به امر شهریار آمد
ببین کان لکلک گویا برآمد بر سر منبر
که ای یاران آن کاره صلا که وقت کار آمد
خوش و سرسبز شد عالم اوان لاله زار آمد
ز سوسن بشنو ای ریحان که سوسن صد زبان دارد
به دشت آب و گل بنگر که پرنقش و نگار آمد
گل از نسرین همیپرسد که چون بودی درین غربت؟
همیگوید خوشم زیرا خوشیها زان دیار آمد
سمن با سرو میگوید که مستانه همیرقصی
به گوشش سرو میگوید که یار بردبار آمد
بنفشه پیش نیلوفر درآمد که مبارک باد
که زردی رفت و خشکی رفت و عمر پایدار آمد
همیزد چشمک آن نرگس به سوی گل که خندانی
بدو گفتا که خندانم که یار اندر کنار آمد
صنوبر گفت راه سخت آسان شد به فضل حق
که هر برگی به ره بری چو تیغ آبدار آمد
ز ترکستان آن دنیا بنهی ترکان زیبارو
به هندستان آب و گل به امر شهریار آمد
ببین کان لکلک گویا برآمد بر سر منبر
که ای یاران آن کاره صلا که وقت کار آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱
مه دی رفت و بهمن هم بیا که نوبهار آمد
زمین سرسبز و خرم شد زمان لاله زار آمد
درختان بین که چون مستان همه گیجند و سرجنبان
صبا برخواند افسونی که گلشن بیقرار آمد
سمن را گفت نیلوفر که پیچاپیچ من بنگر
چمن را گفت اشکوفه که فضل کردگار آمد
بنفشه در رکوع آمد چو سنبل در خشوع آمد
چو نرگس چشمکش میزد که وقت اعتبار آمد
چه گفت آن بید سرجنبان که از مستی سبک سر شد؟
چه دید آن سرو خوش قامت که رفت و پایدار آمد؟
قلم بگرفته نقاشان که جانم مست کفهاشان
که تصویرات زیباشان جمال شاخسار آمد
هزاران مرغ شیرین پر نشسته بر سر منبر
ثنا و حمد میخواند که وقت انتشار آمد
چو گوید مرغ جان یاهو بگوید فاخته کوکو
بگوید چون نبردی بو نصیبت انتظار آمد
بفرمودند گلها را که بنمایید دلها را
نشاید دل نهان کردن چو جلوهی یار غار آمد
به بلبل گفت گل بنگر به سوی سوسن اخضر
که گرچه صد زبان دارد صبور و رازدار آمد
جوابش داد بلبل رو به کشف راز من بگرو
که این عشقی که من دارم چو تو بیزینهار آمد
چنار آورد رو در رز که ای ساجد قیامی کن
جوابش داد کین سجده مرا بیاختیار آمد
منم حامل از آن شربت که بر مستان زند ضربت
مرا باطن چو نار آمد تو را ظاهر چنار آمد
برآمد زعفران فرخ نشان عاشقان بر رخ
برو بخشود و گل گفت اه که این مسکین چه زار آمد
رسید این ماجرای او به سیب لعل خندان رو
به گل گفت او نمیداند که دلبر بردبار آمد
چو سیب آورد این دعوی که نیکو ظنم از مولی
برای امتحان آن ز هر سو سنگسار آمد
کسی سنگ اندرو بندد چو صادق بود میخندد
چرا شیرین نخندد خوش کش از خسرو نثار آمد؟
کلوخ انداز خوبان را برای خواندن باشد
جفای دوستان با هم نه از بهر نفار آمد
زلیخا گر درید آن دم گریبان و زه یوسف
پی تجمیش و بازی دان که کشاف سرار آمد
خورد سنگ و فرو ناید که من آویخته شادم
که این تشریف آویزش مرا منصوروار آمد
که من منصورم آویزان ز شاخ دار الرحمان
مرا دور از لب زشتان چنین بوس و کنار آمد
هلا ختم است بر بوسه نهان کن دل چو سنبوسه
درون سینه زن پنهان دمی که بیشمار آمد
زمین سرسبز و خرم شد زمان لاله زار آمد
درختان بین که چون مستان همه گیجند و سرجنبان
صبا برخواند افسونی که گلشن بیقرار آمد
سمن را گفت نیلوفر که پیچاپیچ من بنگر
چمن را گفت اشکوفه که فضل کردگار آمد
بنفشه در رکوع آمد چو سنبل در خشوع آمد
چو نرگس چشمکش میزد که وقت اعتبار آمد
چه گفت آن بید سرجنبان که از مستی سبک سر شد؟
چه دید آن سرو خوش قامت که رفت و پایدار آمد؟
قلم بگرفته نقاشان که جانم مست کفهاشان
که تصویرات زیباشان جمال شاخسار آمد
هزاران مرغ شیرین پر نشسته بر سر منبر
ثنا و حمد میخواند که وقت انتشار آمد
چو گوید مرغ جان یاهو بگوید فاخته کوکو
بگوید چون نبردی بو نصیبت انتظار آمد
بفرمودند گلها را که بنمایید دلها را
نشاید دل نهان کردن چو جلوهی یار غار آمد
به بلبل گفت گل بنگر به سوی سوسن اخضر
که گرچه صد زبان دارد صبور و رازدار آمد
جوابش داد بلبل رو به کشف راز من بگرو
که این عشقی که من دارم چو تو بیزینهار آمد
چنار آورد رو در رز که ای ساجد قیامی کن
جوابش داد کین سجده مرا بیاختیار آمد
منم حامل از آن شربت که بر مستان زند ضربت
مرا باطن چو نار آمد تو را ظاهر چنار آمد
برآمد زعفران فرخ نشان عاشقان بر رخ
برو بخشود و گل گفت اه که این مسکین چه زار آمد
رسید این ماجرای او به سیب لعل خندان رو
به گل گفت او نمیداند که دلبر بردبار آمد
چو سیب آورد این دعوی که نیکو ظنم از مولی
برای امتحان آن ز هر سو سنگسار آمد
کسی سنگ اندرو بندد چو صادق بود میخندد
چرا شیرین نخندد خوش کش از خسرو نثار آمد؟
کلوخ انداز خوبان را برای خواندن باشد
جفای دوستان با هم نه از بهر نفار آمد
زلیخا گر درید آن دم گریبان و زه یوسف
پی تجمیش و بازی دان که کشاف سرار آمد
خورد سنگ و فرو ناید که من آویخته شادم
که این تشریف آویزش مرا منصوروار آمد
که من منصورم آویزان ز شاخ دار الرحمان
مرا دور از لب زشتان چنین بوس و کنار آمد
هلا ختم است بر بوسه نهان کن دل چو سنبوسه
درون سینه زن پنهان دمی که بیشمار آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۵
برجه، که بهار زد صلایی
در باغ خرام، چون صبایی
از شاخ درخت گیر رقصی
وز لاله و که شنو صدایی
ریحان گوید به سبزه رازی
بلبل طلبد ز گل نوایی
از باد زند گیاه موجی
در بحر هوای آشنایی
وزابر که حاملهست از بحر
چون چشم عروس بین بکایی
وز گریهٔ ابر و خندهٔ برق
در سنبل و سرو ارتقایی
فخ شسته به پیش گوش قمری
کآموزدش او بهانههایی
نرگس گوید به سوسن آخر
برگوی تو هجو یا ثنایی
ای سوسن صدزبان فروخوان
بر مرغ حکایت همایی
سوسن گوید خمش، که مستم
از جام میی، گران بهایی
سرمستم و بیخودم مبادا
بجهد ز دهان من خطایی
رو کن به شهی کزو بپوشید
اشکوفه بریشمین قبایی
میگوید بید سرفشانان
رستیم ز دست اژدهایی
ای سرو برای شکر این را
تو نیز چنین بکوب پایی
ای جان و جهان به تو رهیدیم
ز اشکنجهٔ جان جان نمایی
از وسوسهٔ چنین حریفی
وز دغدغهٔ چنین دغایی
زان دی که بسی قفا بخوردیم
رفت و بنمودمان قفایی
ظاهر مشواد او که آمد
از شوم ظهور او خفایی
خاموش کن و نظاره میکن
بیزحمت خوف در رجایی
در باغ خرام، چون صبایی
از شاخ درخت گیر رقصی
وز لاله و که شنو صدایی
ریحان گوید به سبزه رازی
بلبل طلبد ز گل نوایی
از باد زند گیاه موجی
در بحر هوای آشنایی
وزابر که حاملهست از بحر
چون چشم عروس بین بکایی
وز گریهٔ ابر و خندهٔ برق
در سنبل و سرو ارتقایی
فخ شسته به پیش گوش قمری
کآموزدش او بهانههایی
نرگس گوید به سوسن آخر
برگوی تو هجو یا ثنایی
ای سوسن صدزبان فروخوان
بر مرغ حکایت همایی
سوسن گوید خمش، که مستم
از جام میی، گران بهایی
سرمستم و بیخودم مبادا
بجهد ز دهان من خطایی
رو کن به شهی کزو بپوشید
اشکوفه بریشمین قبایی
میگوید بید سرفشانان
رستیم ز دست اژدهایی
ای سرو برای شکر این را
تو نیز چنین بکوب پایی
ای جان و جهان به تو رهیدیم
ز اشکنجهٔ جان جان نمایی
از وسوسهٔ چنین حریفی
وز دغدغهٔ چنین دغایی
زان دی که بسی قفا بخوردیم
رفت و بنمودمان قفایی
ظاهر مشواد او که آمد
از شوم ظهور او خفایی
خاموش کن و نظاره میکن
بیزحمت خوف در رجایی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۳۷ - صفت بهار و عیش خسرو و شیرین
چو پیر سبز پوش آسمانی
ز سبزه بر کشد بیخ جوانی
جوانان را و پیران را دگر بار
به سرسبزی در آرد سرخ گلزار
گل از گل تخت کاوسی بر آرد
بنفشه پر طاوسی بر آرد
بسا مرغا که عشق آوازه گردد
بسا عشق کهن کان تازه گردد
چو خرم شد به شیرین جان خسرو
جهان میکرد عهد خرمی نو
چو از خرم بهار و خرمی دوست
به گلها بر درید از خرمی پوست
گل از شادی علم در باغ میزد
سپاه فاخته بر زاغ میزد
سمن ساقی و نرگس جام در دست
بنفشه در خمار و سرخ گل مست
صبا برقع گشاده مادگان را
صلا در داده کار افتادگان را
شمال انگیخته هر سو خروشی
زده بر گاو چشمی پیل گوشی
زمین نطع شقایق پوش گشته
شقایق مهد مرزن گوش گشته
سهی سرو از چمن قامت کشیده
ز عشق لاله پیراهن دریده
بنفشه تاب زلف افکنده بر دوش
گشاده باد نسرین را بنا گوش
عروسان ریاحین دست بر روی
شگرفان شکوفه شانه در موی
هوا بر سبزه گوهرها گسسته
زمرد را به مروارید بسته
نموده ناف خاک آبستنیها
ز ناف آورده بیرون رستنیها
غزال شیر مست از دلنوازی
بگرد سبزه با مادر به بازی
تذروان بر ریاحین پر فشانده
ریاحین در تذروان پر نشانده
زهر شاخی شکفته نو بهاری
گرفته هر گلی بر کف نثاری
نوای بلبل و آوای دراج
شکیب عاشقان را داده تاراج
چنین فصلی بدین عاشق نوازی
خطا باشد خطا بیعشق بازی
خرامان خسرو و شیرین و شب و روز
بهر نزهت گهی شاد و دلافروز
گهی خوردند می در مرغزاری
گهی چیدند گل در کوهساری
ریاحین بر ریاحین باده در دست
به شهرود آمدند آن روز سرمست
جنیبت بر لب شهرود بستند
به بانک رود و رامشگر نشستند
حلاوتهای شیرین شکرخند
نی شهرود را کرده نی قند
همان رونق ز خوبیش آن طرف را
که از باران نیسانی صدف را
عبیر ارزان ز جعد مشکبیزش
شکر قربان ز لعل شهد خیزش
از بس خنده که شهدش بر شکر زد
به خوزستان شد افغان طبرزد
قد چون سروش از دیوان شاهی
به گلبن داده تشریف سپاهی
چو گل بر نرگسش کرده نظاره
به دندان کرده خود را پاره پاره
سمن کز خواجگی بر گل زدی دوش
غلام آن بنا گوش از بن گوش
ز سبزه بر کشد بیخ جوانی
جوانان را و پیران را دگر بار
به سرسبزی در آرد سرخ گلزار
گل از گل تخت کاوسی بر آرد
بنفشه پر طاوسی بر آرد
بسا مرغا که عشق آوازه گردد
بسا عشق کهن کان تازه گردد
چو خرم شد به شیرین جان خسرو
جهان میکرد عهد خرمی نو
چو از خرم بهار و خرمی دوست
به گلها بر درید از خرمی پوست
گل از شادی علم در باغ میزد
سپاه فاخته بر زاغ میزد
سمن ساقی و نرگس جام در دست
بنفشه در خمار و سرخ گل مست
صبا برقع گشاده مادگان را
صلا در داده کار افتادگان را
شمال انگیخته هر سو خروشی
زده بر گاو چشمی پیل گوشی
زمین نطع شقایق پوش گشته
شقایق مهد مرزن گوش گشته
سهی سرو از چمن قامت کشیده
ز عشق لاله پیراهن دریده
بنفشه تاب زلف افکنده بر دوش
گشاده باد نسرین را بنا گوش
عروسان ریاحین دست بر روی
شگرفان شکوفه شانه در موی
هوا بر سبزه گوهرها گسسته
زمرد را به مروارید بسته
نموده ناف خاک آبستنیها
ز ناف آورده بیرون رستنیها
غزال شیر مست از دلنوازی
بگرد سبزه با مادر به بازی
تذروان بر ریاحین پر فشانده
ریاحین در تذروان پر نشانده
زهر شاخی شکفته نو بهاری
گرفته هر گلی بر کف نثاری
نوای بلبل و آوای دراج
شکیب عاشقان را داده تاراج
چنین فصلی بدین عاشق نوازی
خطا باشد خطا بیعشق بازی
خرامان خسرو و شیرین و شب و روز
بهر نزهت گهی شاد و دلافروز
گهی خوردند می در مرغزاری
گهی چیدند گل در کوهساری
ریاحین بر ریاحین باده در دست
به شهرود آمدند آن روز سرمست
جنیبت بر لب شهرود بستند
به بانک رود و رامشگر نشستند
حلاوتهای شیرین شکرخند
نی شهرود را کرده نی قند
همان رونق ز خوبیش آن طرف را
که از باران نیسانی صدف را
عبیر ارزان ز جعد مشکبیزش
شکر قربان ز لعل شهد خیزش
از بس خنده که شهدش بر شکر زد
به خوزستان شد افغان طبرزد
قد چون سروش از دیوان شاهی
به گلبن داده تشریف سپاهی
چو گل بر نرگسش کرده نظاره
به دندان کرده خود را پاره پاره
سمن کز خواجگی بر گل زدی دوش
غلام آن بنا گوش از بن گوش
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
نوروز
سپیدهدم، نسیمی روح پرور
وزید و کرد گیتی را معنبر
تو پنداری، ز فروردین و خرداد
بباغ و راغ، بد پیغام آور
برخسار و بتن، مشاطه کردار
عروسان چمن را بست زیور
گرفت از پای، بند سرو و شمشاد
سترد از چهره، گرد بید و عرعر
ز گوهر ریزی ابر بهاری
بسیط خاک شد پر لؤلؤ تر
مبارکباد گویان، در فکندند
درختان را بتارگ، سبز چادر
نماند اندر چمن یک شاخ، کانرا
نپوشاندند رنگین حله در بر
ز بس بشکفت گوناگون شکوفه
هوا گردید مشکین و معطر
بسی شد، بر فراز شاخساران
زمرد، همسر یاقوت احمر
بتن پوشید گل، استبرق سرخ
بسر بنهاد نرگس، افسر زر
بهاری لعبتان، آراسته چهر
بکردار پریرویان کشمر
چمن، با سوسن و ریحان منقش
زمین، چون صحف انگلیون مصور
در اوج آسمان، خورشید رخشان
گهی پیدا و دیگر گه مضمر
فلک، از پست رائیها مبرا
جهان، ز الوده کاریها مطهر
وزید و کرد گیتی را معنبر
تو پنداری، ز فروردین و خرداد
بباغ و راغ، بد پیغام آور
برخسار و بتن، مشاطه کردار
عروسان چمن را بست زیور
گرفت از پای، بند سرو و شمشاد
سترد از چهره، گرد بید و عرعر
ز گوهر ریزی ابر بهاری
بسیط خاک شد پر لؤلؤ تر
مبارکباد گویان، در فکندند
درختان را بتارگ، سبز چادر
نماند اندر چمن یک شاخ، کانرا
نپوشاندند رنگین حله در بر
ز بس بشکفت گوناگون شکوفه
هوا گردید مشکین و معطر
بسی شد، بر فراز شاخساران
زمرد، همسر یاقوت احمر
بتن پوشید گل، استبرق سرخ
بسر بنهاد نرگس، افسر زر
بهاری لعبتان، آراسته چهر
بکردار پریرویان کشمر
چمن، با سوسن و ریحان منقش
زمین، چون صحف انگلیون مصور
در اوج آسمان، خورشید رخشان
گهی پیدا و دیگر گه مضمر
فلک، از پست رائیها مبرا
جهان، ز الوده کاریها مطهر
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
الا ای دلربای خوش بیا کامد بهاری خوش
شراب تلخ ما را ده که هست این روزگاری خوش
سزد گر ما به دیدارت بیاراییم مجلس را
چو شد آراسته گیتی به بوی نوبهاری خوش
همی بوییم هر ساعت همی نوشیم هر لحظه
گل اندر بوستانی نو مل اندر مرغزاری خوش
گهی از دست تو گیریم چون آتش می صافی
گهی در وصف تو خوانیم شعر آبداری خوش
کنون در انتظار گل سراید هر شبی بلبل
غزلهای لطیف خوش به نغمههای زاری خوش
شود صحرا همه گلشن شود گیتی همه روشن
چو خرم مجلس عالی و باد مشکباری خوش
شراب تلخ ما را ده که هست این روزگاری خوش
سزد گر ما به دیدارت بیاراییم مجلس را
چو شد آراسته گیتی به بوی نوبهاری خوش
همی بوییم هر ساعت همی نوشیم هر لحظه
گل اندر بوستانی نو مل اندر مرغزاری خوش
گهی از دست تو گیریم چون آتش می صافی
گهی در وصف تو خوانیم شعر آبداری خوش
کنون در انتظار گل سراید هر شبی بلبل
غزلهای لطیف خوش به نغمههای زاری خوش
شود صحرا همه گلشن شود گیتی همه روشن
چو خرم مجلس عالی و باد مشکباری خوش
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - در ستایش میرمیران
باد فرخنده عید و فصل بهار
بر تو و شاهزادههای کبار
میر میران که روی خرم تست
عید احرار و قبلهٔ ابرار
بر یمین و یسار تو چو روند
آن دو شهزادهٔ فلک مقدار
اله اله چه رشکها که برند
بر هم وقدر هم یمین و یسار
ای ترا آسمان جنیبت کش
وی ترا آفتاب غاشیه دار
کوه را همچو برق سرعت داد
هر کجا عزم تو نمود گذار
برق را همچو کوه ساکن ساخت
هر کجا حلم تو گرفت قرار
مور با حفظ تو برون آید
از ته پای پیل بی آزار
خصم بیهوده گردگو میکرد
گرد بازار نکبت و ادبار
نه متاعیست دولت و اقبال
که فروشند بر سر بازار
باز بر نسر طایر اندازند
بازداران تو ، به روز شکار
بر فلک نسر طایر ایمن نیست
کبک خود چیست و بر سر کهسار
گر به دیوار بر کشد به مثل
نقش خصم تو کلک نقش نگار
تن رود سرنگون که کوته چاه
سر رود مضطرب که کو سردار
بد سگالت که مرد وخاکش خورد
بلکه از خاک او نماند غبار
لحدش دیدمی به خواب که بود
همچو سوراخ مار تیره و تار
پیکری اندر او ز دود جحیم
پای تا سر سیاه گشته چو قار
دل پر زنگ کینه گر سوده
مانده یک کف سیاهی زنگار
چشم در چشمخانه خاک شده
مانده یک مشت نشتر و مسمار
قدرتت چون زبون نواز شده
صولتت چون رود به دفع مضار
عجز بگریزد از جبلت مور
زهر بگریزد از طبیعت مار
در کف استقامت رایت
جز خط راست ناید از پر گار
آب حزمت گرش به روی زنند
جهد از خواب صورت دیوار
داورا دادگسترا شاها
ای جهان را به ذاتت استظهار
واجب العرض خود به خدمت تو
گر اجازت بود کنم اظهار
به خدایی که لطف او بخشد
سد گنه را به نیم استغفار
از خطایی چو کفر سجده بت
بگذرد عفو او به یک اقرار
رقمی پیش طاق وحدت او
لیس فی الدار غیره دیار
آنکه نسبت به بی نیازی او
هست یکسان چه یار و چه اغیار
وانکه محتاج اوست هر کس هست
خواه بدکار و خواه نیکوکار
آن کس اول ز چشم تو فکند
هر کرا پیش خلق خواهد خوار
وانکه آخر کند غلام تواش
هر کرا آفرید دولتیار
که به دارالعبادهٔ تکلیف
مدتی قبل از آن که یابم بار
دم ازین خاندان زدم چون کرد
اقتضای طبیعتم مختار
این کشش ذاتی است و هر ذاتی
هست تا هست ذات را آثار
در میان عقیدهٔ من و غیر
هست شاها تفاوت بسیار
من نمیخواهم از تو غیر از تو
او نمیخواهد از تو جز دینار
همت هر کس از تو چیزی خواست
غیر دینار جست و ما دیدار
من سگ این درم اگر دگران
خادم این درند وخدمتکار
به خدا کز پی گدایی نیست
اینکه مدح تو میکنم تکرار
از در مدح و زیور نامت
میدهم زیب و زینت اشعار
چون بگویم گدا نیم ، هستم
شاعران را گدایی است شعار
هنر من گدایی است و مرا
از گدایی چگونه باشد عار
خاصه زینسان گداییی که گدا
زان شود صاحب ضیاع و عقار
از چه کس از کسی که گوید چرخ
که مرا هم گدای خویش شمار
آنقدر گویم ای که دست و دلت
مایه بخش معادن است و بحار
که گدای توام نه از همه کس
همه کس داند از صغار و کبار
فرقهٔ خود پسند کس مپسند
همگی عجب و جملگی پندار
از پی جر و اخذ سر تا پای
همه دست و زبان چو بید و چنار
آنچنان فرقه زیاده طلب
که طلب میکنند پنج از چار
چه عجب گر ز بیم طامعه شان
کور بنهد عصا و کل دستار
گر ز ابرامشان سخن راند
قابض روح بر سر بیمار
خوش بمیرند خستگان آسان
ندهد هیچ خسته جان دشوار
شکرلله کزین گروه نیم
من و شکر و زبان شکر گزار
شکر کز نقد کنز لایفنی
همتم پر نمود جیب و کنار
وحشی این شکر و این شکایت چیست
تا کی و چند طی کن این تومار
در دعای دوام دولت شاه
دست عجز و کف نیاز برآر
تا جهان را بهار و عیدی هست
در جهان باشی ای جهان وقار
که جهان از رخ خجستهٔ تست
خرم و خوش چو عید و فصل بهار
بر تو و شاهزادههای کبار
میر میران که روی خرم تست
عید احرار و قبلهٔ ابرار
بر یمین و یسار تو چو روند
آن دو شهزادهٔ فلک مقدار
اله اله چه رشکها که برند
بر هم وقدر هم یمین و یسار
ای ترا آسمان جنیبت کش
وی ترا آفتاب غاشیه دار
کوه را همچو برق سرعت داد
هر کجا عزم تو نمود گذار
برق را همچو کوه ساکن ساخت
هر کجا حلم تو گرفت قرار
مور با حفظ تو برون آید
از ته پای پیل بی آزار
خصم بیهوده گردگو میکرد
گرد بازار نکبت و ادبار
نه متاعیست دولت و اقبال
که فروشند بر سر بازار
باز بر نسر طایر اندازند
بازداران تو ، به روز شکار
بر فلک نسر طایر ایمن نیست
کبک خود چیست و بر سر کهسار
گر به دیوار بر کشد به مثل
نقش خصم تو کلک نقش نگار
تن رود سرنگون که کوته چاه
سر رود مضطرب که کو سردار
بد سگالت که مرد وخاکش خورد
بلکه از خاک او نماند غبار
لحدش دیدمی به خواب که بود
همچو سوراخ مار تیره و تار
پیکری اندر او ز دود جحیم
پای تا سر سیاه گشته چو قار
دل پر زنگ کینه گر سوده
مانده یک کف سیاهی زنگار
چشم در چشمخانه خاک شده
مانده یک مشت نشتر و مسمار
قدرتت چون زبون نواز شده
صولتت چون رود به دفع مضار
عجز بگریزد از جبلت مور
زهر بگریزد از طبیعت مار
در کف استقامت رایت
جز خط راست ناید از پر گار
آب حزمت گرش به روی زنند
جهد از خواب صورت دیوار
داورا دادگسترا شاها
ای جهان را به ذاتت استظهار
واجب العرض خود به خدمت تو
گر اجازت بود کنم اظهار
به خدایی که لطف او بخشد
سد گنه را به نیم استغفار
از خطایی چو کفر سجده بت
بگذرد عفو او به یک اقرار
رقمی پیش طاق وحدت او
لیس فی الدار غیره دیار
آنکه نسبت به بی نیازی او
هست یکسان چه یار و چه اغیار
وانکه محتاج اوست هر کس هست
خواه بدکار و خواه نیکوکار
آن کس اول ز چشم تو فکند
هر کرا پیش خلق خواهد خوار
وانکه آخر کند غلام تواش
هر کرا آفرید دولتیار
که به دارالعبادهٔ تکلیف
مدتی قبل از آن که یابم بار
دم ازین خاندان زدم چون کرد
اقتضای طبیعتم مختار
این کشش ذاتی است و هر ذاتی
هست تا هست ذات را آثار
در میان عقیدهٔ من و غیر
هست شاها تفاوت بسیار
من نمیخواهم از تو غیر از تو
او نمیخواهد از تو جز دینار
همت هر کس از تو چیزی خواست
غیر دینار جست و ما دیدار
من سگ این درم اگر دگران
خادم این درند وخدمتکار
به خدا کز پی گدایی نیست
اینکه مدح تو میکنم تکرار
از در مدح و زیور نامت
میدهم زیب و زینت اشعار
چون بگویم گدا نیم ، هستم
شاعران را گدایی است شعار
هنر من گدایی است و مرا
از گدایی چگونه باشد عار
خاصه زینسان گداییی که گدا
زان شود صاحب ضیاع و عقار
از چه کس از کسی که گوید چرخ
که مرا هم گدای خویش شمار
آنقدر گویم ای که دست و دلت
مایه بخش معادن است و بحار
که گدای توام نه از همه کس
همه کس داند از صغار و کبار
فرقهٔ خود پسند کس مپسند
همگی عجب و جملگی پندار
از پی جر و اخذ سر تا پای
همه دست و زبان چو بید و چنار
آنچنان فرقه زیاده طلب
که طلب میکنند پنج از چار
چه عجب گر ز بیم طامعه شان
کور بنهد عصا و کل دستار
گر ز ابرامشان سخن راند
قابض روح بر سر بیمار
خوش بمیرند خستگان آسان
ندهد هیچ خسته جان دشوار
شکرلله کزین گروه نیم
من و شکر و زبان شکر گزار
شکر کز نقد کنز لایفنی
همتم پر نمود جیب و کنار
وحشی این شکر و این شکایت چیست
تا کی و چند طی کن این تومار
در دعای دوام دولت شاه
دست عجز و کف نیاز برآر
تا جهان را بهار و عیدی هست
در جهان باشی ای جهان وقار
که جهان از رخ خجستهٔ تست
خرم و خوش چو عید و فصل بهار
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰
آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب
با صد هزار نزهت و آرایش عجیب
شاید که مرد پیر بدین گه شود جوان
گیتی بدیل یافت شباب از پی مشیب
چرخ بزرگوار یکی لشکری بکرد
لشکرش ابر تیره و باد صبا نقیب
نفاط برق روشن و تندرش طبل زن
دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب
آن ابر بین، که گرید چون مرد سوگوار
و آن رعد بین، که نالد چون عاشق کئیب
خورشید را ز ابر دمد روی گاهگاه
چو نان حصاریی، که گذر دارد از رقیب
یک چند روزگار، جهان دردمند بود
به شد، که یافت بوی سمن باد را طبیب
باران مشکبوی ببارید نو به نو
وز برگ بر کشید یکی حلهٔ قشیب
کنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت
هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب
تندر میان دشت همی باد بردمد
برق از میان ابر همی برکشد قضیب
لاله میان کشت بخندد همی ز دور
چون پنجهٔ عروس به حنّا شده خضیب
بلبل همی بخواند در شاخسار بید
سار از درخت سرو مرو را شده مجیب
صلصل به سر و بن بر، با نغمهٔ کهن
بلبل به شاخ گل بر، با لحنک غریب
اکنون خورید باده و اکنون زیید شاد
کاکنون برد نصیب حبیب از بر حبیب
ساقی گزین و باده و می خور به بانگ زیر
کز کشت سار نالد و از باغ عندلیب
هر چند نوبهار جهان است به چشم خوب
دیدار خواجه خوب تر، آن مهتر حسیب
شیب تو با فراز وفراز تو با نشیب
فرزند آدمی به تو اندر به شیب و تیب
دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی
بارید کان مطرب بودی به فر و زیب
با صد هزار نزهت و آرایش عجیب
شاید که مرد پیر بدین گه شود جوان
گیتی بدیل یافت شباب از پی مشیب
چرخ بزرگوار یکی لشکری بکرد
لشکرش ابر تیره و باد صبا نقیب
نفاط برق روشن و تندرش طبل زن
دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب
آن ابر بین، که گرید چون مرد سوگوار
و آن رعد بین، که نالد چون عاشق کئیب
خورشید را ز ابر دمد روی گاهگاه
چو نان حصاریی، که گذر دارد از رقیب
یک چند روزگار، جهان دردمند بود
به شد، که یافت بوی سمن باد را طبیب
باران مشکبوی ببارید نو به نو
وز برگ بر کشید یکی حلهٔ قشیب
کنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت
هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب
تندر میان دشت همی باد بردمد
برق از میان ابر همی برکشد قضیب
لاله میان کشت بخندد همی ز دور
چون پنجهٔ عروس به حنّا شده خضیب
بلبل همی بخواند در شاخسار بید
سار از درخت سرو مرو را شده مجیب
صلصل به سر و بن بر، با نغمهٔ کهن
بلبل به شاخ گل بر، با لحنک غریب
اکنون خورید باده و اکنون زیید شاد
کاکنون برد نصیب حبیب از بر حبیب
ساقی گزین و باده و می خور به بانگ زیر
کز کشت سار نالد و از باغ عندلیب
هر چند نوبهار جهان است به چشم خوب
دیدار خواجه خوب تر، آن مهتر حسیب
شیب تو با فراز وفراز تو با نشیب
فرزند آدمی به تو اندر به شیب و تیب
دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی
بارید کان مطرب بودی به فر و زیب
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱ - در صفت بهار و مدح ابوالحسن
نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنا
باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا
بوستان گویی بتخانهٔ فرخار شدهست
مرغکان چون شمن و گلبنکان چون وثنا
بر کف پای شمن بوسه بداده وثنش
کی وثن بوسه دهد بر کف پای شمنا
کبک ناقوسزن و شارک سنتورزنست
فاخته نایزن و بط شده طنبورزنا
پردهٔ راست زند نارو بر شاخ چنار
پردهٔ باده زند قمری بر نارونا
کبک پوشیده به تن پیرهن خز کبود
کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا
پوپوک پیکی، نامه زده اندر سر خویش
نامه گه باز کند، گه شکند بر شکنا
فاخته راست بکردار یکی لعبگرست
در فکنده به گلو حلقهٔ مشکین رسنا
از فروغ گل اگر اهرمن آید بر تو
از پری بازندانی دو رخ اهرمنا
نرگس تازه چو چاه ذقنی شد به مثل
گر بود چاه ز دینار و ز نقره ذقنا
چونکه زرین قدحی بر کف سیمین صنمی
یا درخشنده چراغی به میان پرنا
وان گل نار بکردار کفی شبرم سرخ
بسته اندر بن او لختی مشک ختنا
سمن سرخ بسان دو لب طوطی نر
که زبانش بود از زر زده در دهنا
وان گل سوسن مانندهٔ جامی ز لبن
ریخته معصفر سوده میان لبنا
ارغوان بر طرف شاخ تو پنداری راست
مرغکانند عقیقین زده بر بابزنا
لاله چون مریخ اندر شده لختی به کسوف
گل دوروی چو بر ماه سهیل یمنا
چون دواتی بسدینست خراسانیوار
باز کرده سر او، لاله به طرف چمنا
ثوب عتابی گشته سلب قوس قزح
سندس رومی گشته سلب یاسمنا
سال امسالین نوروز طربنا کترست
پار وپیرار همیدیدم، اندوهگنا
این طربناکی و چالاکی او هست کنون
از موافق شدن دولت با بوالحسنا
باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا
بوستان گویی بتخانهٔ فرخار شدهست
مرغکان چون شمن و گلبنکان چون وثنا
بر کف پای شمن بوسه بداده وثنش
کی وثن بوسه دهد بر کف پای شمنا
کبک ناقوسزن و شارک سنتورزنست
فاخته نایزن و بط شده طنبورزنا
پردهٔ راست زند نارو بر شاخ چنار
پردهٔ باده زند قمری بر نارونا
کبک پوشیده به تن پیرهن خز کبود
کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا
پوپوک پیکی، نامه زده اندر سر خویش
نامه گه باز کند، گه شکند بر شکنا
فاخته راست بکردار یکی لعبگرست
در فکنده به گلو حلقهٔ مشکین رسنا
از فروغ گل اگر اهرمن آید بر تو
از پری بازندانی دو رخ اهرمنا
نرگس تازه چو چاه ذقنی شد به مثل
گر بود چاه ز دینار و ز نقره ذقنا
چونکه زرین قدحی بر کف سیمین صنمی
یا درخشنده چراغی به میان پرنا
وان گل نار بکردار کفی شبرم سرخ
بسته اندر بن او لختی مشک ختنا
سمن سرخ بسان دو لب طوطی نر
که زبانش بود از زر زده در دهنا
وان گل سوسن مانندهٔ جامی ز لبن
ریخته معصفر سوده میان لبنا
ارغوان بر طرف شاخ تو پنداری راست
مرغکانند عقیقین زده بر بابزنا
لاله چون مریخ اندر شده لختی به کسوف
گل دوروی چو بر ماه سهیل یمنا
چون دواتی بسدینست خراسانیوار
باز کرده سر او، لاله به طرف چمنا
ثوب عتابی گشته سلب قوس قزح
سندس رومی گشته سلب یاسمنا
سال امسالین نوروز طربنا کترست
پار وپیرار همیدیدم، اندوهگنا
این طربناکی و چالاکی او هست کنون
از موافق شدن دولت با بوالحسنا
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۰
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۴ - در مدح سلطان مسعود غزنوی
آمد نوروز ماه با گل سوری به هم
بادهٔ سوری بگیر، بر گل سوری بچم
زلف بنفشه ببوی، لعل خجسته ببوس
دست چغانه بگیر، پیش چمانه به خم
از پسر نردباز داو گران بر به نرد
وز دو کف سادگان ساتگنی کش به دم
ای صنم ماهروی! خیز به باغ اندر آی
زانکه شد از رنگ و بوی باغ بسان صنم
شاخ برانگیخت در، خاک برانگیخت نقش
باد فرو بیخت مشک، ابر فرو ریخت نم
مقرعه زن گشت رعد مقرعهٔ او درخش
غاشیه کش گشت باد، غاشیهٔ او دیم
قمری در شد به حال، طوطی در شد به نطق
بلبل در شد به لحن، فاخته در شد به دم
در جلوات آمدهست بر سر گل عندلیب
در حرکات آمدهست شاخک شاهسپرم
باد علمدار شد، ابر علم شد سیاه
برق چنانچون ز زر یک دو طراز علم
راغ به باغ اندرون، چون علم اندر علم
باغ به راغ اندرون، چون ارم اندر ارم
بر دم طاووس ماه، بر سر هدهد کلاه
بر رخ دراج گل، بر لب طوطی بقم
گردن هر قمریی معدن جیمی ز مشک
دیدهٔ هر کبککی مسکن میمی ز دم
رنگ رخ لاله را ازند و عودست خال
شمع گل زرد را از می و مشکست شم
ماهی در آبگیر دارد جزعین زره
آهو در مرغزار دارد سیمین شکم
باد زره گر شدهست، آب مسلسل زره
ابر شده خیمه دوز ماغ مسلسل خیم
صلصل خواند همی شعر لبید و زهیر
نارو راند همی مدح جریر و قثم
بر دم هر طاووسی صد قمر و سی قمر
بر پر هر کککی نه رقم و ده رقم
مرغان بر گل کنند جمله به نیکی دعا
بر تن و بر جان میر بارخدای عجم
بار خدایی که او جز به رضای خدا
بر همه روی زمین میننهد یک قدم
شاه جهان بوسعید ابن یمین دول
حافظ خلق خدا ناصر دین امم
از بر اهل زمین، وز بر تخت پدر
هست چو شمس الضحی هست چو بدر الظلم
روی ندارد گران از سپه و جز سپه
مال ندارد دریغ از حشم و جز حشم
دولت او غالبست، بر عدو و جز عدو
طاعت او واجبست بر خدم و جز خدم
عاقبت کار او در دو جهان خیر کرد
عاقبت کار او خیر بود لاجرم
نیست به بد رهنمون، نیست به بد مضطرب
نیست به بد بردبار، نیست به بد متهم
شرم خدا آفرین بر دل او غالبست
شرم نکو خصلتیست در ملک محتشم
بد نسگالد به خلق، بد نبود هرگزش
وانکه بدی کرد هست عاقبتش بر ندم
دیوست آنکس که هست عاصی در امر او
دیو در امر خدای عاصی باشد، نعم
ایزد هفت آسمان کردهست اندر قران
لعنت اینند جای بر تن دیو دژم
خسرو ما پیش دیو جم سلیمان شدهست
وان سر شمشیر او مهر سلیمان جم
بالله نزدیک من حاجت سوگند نیست
کز همه دیوان ملک، دود برآرد به هم
یا بکشدشان به پیل یا بکشدشان به تیر
یا بگذارد به تیغ، یا بگدازد به غم
تیغ دو دستی زند بر عدوان خدای
همچو پیمبر زدهست بر در بیتالحرم
نز پی ملکت زند شاه جهان تیغ کین
نز پی تخت و حشم، نز پی گنج و درم
بلکه ز بهر خدای وز پی خلق خدای
وز پی ربح سپاه، وز پی سود خدم
دانی کاین فتنه بود هم به گه بیور اسب
هم به گه بختنصر هم به گه بوالحکم
هم گه بهرام گور هم گه نوشیروان
هم به گه اردشیر هم به گه رستهم
آخر چیره نبود جز که خداوند حق
آخر بیگانه را دست نبد بر عجم
آخر دیری نماند استم استمگران
زانکه جهانآفرین دوست ندارد ستم
ایزد ما این جهان نز پی جور آفرید
نز پی ظلم و فساد، نز پی کین و نقم
داد ببین تا کجاست، فضل ببین تا کراست
کیست عظیم الفعال، کیست کریم الشیم
اوست خداوند ملک، اوست خداوند خلق
اوست محلی به حمد اوست مصفا ز ذم
داد بر خسروست، فضل بر شهریار
جود بر شاه شرق، بخشش مال و نعم
تا نکند کس شمار جنبش چرخ فلک
تا نکند کس پدید منبع جذر اصم
شاد روان باد شاه شاد دل و شادکام
گنجش هر روز بیش، رنجش هر روز کم
بر سر او تاج او نور فزوده به ملک
در کف او تیغ او خصم کشیده به دم
دست سوی جام می، پای سوی تخت زر
چشم سوی روی خوب، گوش سوی زیر وبم
بادهٔ سوری بگیر، بر گل سوری بچم
زلف بنفشه ببوی، لعل خجسته ببوس
دست چغانه بگیر، پیش چمانه به خم
از پسر نردباز داو گران بر به نرد
وز دو کف سادگان ساتگنی کش به دم
ای صنم ماهروی! خیز به باغ اندر آی
زانکه شد از رنگ و بوی باغ بسان صنم
شاخ برانگیخت در، خاک برانگیخت نقش
باد فرو بیخت مشک، ابر فرو ریخت نم
مقرعه زن گشت رعد مقرعهٔ او درخش
غاشیه کش گشت باد، غاشیهٔ او دیم
قمری در شد به حال، طوطی در شد به نطق
بلبل در شد به لحن، فاخته در شد به دم
در جلوات آمدهست بر سر گل عندلیب
در حرکات آمدهست شاخک شاهسپرم
باد علمدار شد، ابر علم شد سیاه
برق چنانچون ز زر یک دو طراز علم
راغ به باغ اندرون، چون علم اندر علم
باغ به راغ اندرون، چون ارم اندر ارم
بر دم طاووس ماه، بر سر هدهد کلاه
بر رخ دراج گل، بر لب طوطی بقم
گردن هر قمریی معدن جیمی ز مشک
دیدهٔ هر کبککی مسکن میمی ز دم
رنگ رخ لاله را ازند و عودست خال
شمع گل زرد را از می و مشکست شم
ماهی در آبگیر دارد جزعین زره
آهو در مرغزار دارد سیمین شکم
باد زره گر شدهست، آب مسلسل زره
ابر شده خیمه دوز ماغ مسلسل خیم
صلصل خواند همی شعر لبید و زهیر
نارو راند همی مدح جریر و قثم
بر دم هر طاووسی صد قمر و سی قمر
بر پر هر کککی نه رقم و ده رقم
مرغان بر گل کنند جمله به نیکی دعا
بر تن و بر جان میر بارخدای عجم
بار خدایی که او جز به رضای خدا
بر همه روی زمین میننهد یک قدم
شاه جهان بوسعید ابن یمین دول
حافظ خلق خدا ناصر دین امم
از بر اهل زمین، وز بر تخت پدر
هست چو شمس الضحی هست چو بدر الظلم
روی ندارد گران از سپه و جز سپه
مال ندارد دریغ از حشم و جز حشم
دولت او غالبست، بر عدو و جز عدو
طاعت او واجبست بر خدم و جز خدم
عاقبت کار او در دو جهان خیر کرد
عاقبت کار او خیر بود لاجرم
نیست به بد رهنمون، نیست به بد مضطرب
نیست به بد بردبار، نیست به بد متهم
شرم خدا آفرین بر دل او غالبست
شرم نکو خصلتیست در ملک محتشم
بد نسگالد به خلق، بد نبود هرگزش
وانکه بدی کرد هست عاقبتش بر ندم
دیوست آنکس که هست عاصی در امر او
دیو در امر خدای عاصی باشد، نعم
ایزد هفت آسمان کردهست اندر قران
لعنت اینند جای بر تن دیو دژم
خسرو ما پیش دیو جم سلیمان شدهست
وان سر شمشیر او مهر سلیمان جم
بالله نزدیک من حاجت سوگند نیست
کز همه دیوان ملک، دود برآرد به هم
یا بکشدشان به پیل یا بکشدشان به تیر
یا بگذارد به تیغ، یا بگدازد به غم
تیغ دو دستی زند بر عدوان خدای
همچو پیمبر زدهست بر در بیتالحرم
نز پی ملکت زند شاه جهان تیغ کین
نز پی تخت و حشم، نز پی گنج و درم
بلکه ز بهر خدای وز پی خلق خدای
وز پی ربح سپاه، وز پی سود خدم
دانی کاین فتنه بود هم به گه بیور اسب
هم به گه بختنصر هم به گه بوالحکم
هم گه بهرام گور هم گه نوشیروان
هم به گه اردشیر هم به گه رستهم
آخر چیره نبود جز که خداوند حق
آخر بیگانه را دست نبد بر عجم
آخر دیری نماند استم استمگران
زانکه جهانآفرین دوست ندارد ستم
ایزد ما این جهان نز پی جور آفرید
نز پی ظلم و فساد، نز پی کین و نقم
داد ببین تا کجاست، فضل ببین تا کراست
کیست عظیم الفعال، کیست کریم الشیم
اوست خداوند ملک، اوست خداوند خلق
اوست محلی به حمد اوست مصفا ز ذم
داد بر خسروست، فضل بر شهریار
جود بر شاه شرق، بخشش مال و نعم
تا نکند کس شمار جنبش چرخ فلک
تا نکند کس پدید منبع جذر اصم
شاد روان باد شاه شاد دل و شادکام
گنجش هر روز بیش، رنجش هر روز کم
بر سر او تاج او نور فزوده به ملک
در کف او تیغ او خصم کشیده به دم
دست سوی جام می، پای سوی تخت زر
چشم سوی روی خوب، گوش سوی زیر وبم
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۲ - در وصف نوروز و مدح (ملک محمد) قصری
نوروز درآمد ای منوچهری
با لالهٔ لعل و با گل خمری
مرغان زبان گرفته را یکسر
بگشاده زبان رومی و عبری
یک مرغ سرود پارسی گوید
یک مرغ سرود ماورالنهری
در زمجره شد چو مطربان، بلبل
در زمزمه شد چو موبدان، قمری
ماند ورشان به مقری کوفی
ماند ورشان به مقری بصری
در دامن کوه، کبک شبگیران
در رفت به هم به رقص با کدری
بر پر الفی کشید و نتوانست
خمیده کشید الف ز بیصبری
بر پربکشید هفت الف یا نه
از بیقلمی و یا ز بیحبری
طوطی به حدیث و قصه اندر شد
با مردم روستایی و شهری
پیراهنکی برید و شلواری
از بیرم سرخ و از گل حمری
پیراهنکی بیآستین، لیکن
شلوار چو آستین بوعمری
هدهد چو کنیزکیست دوشیزه
با زلف ایاز و دیدهٔ فخری
بر فرق زدهست شانهای شیزین
بیگیسو یکی دراز از غمری
بر شاخ درخت ارغوان بلبل
ماند به جمیل معمر عذری
بی وزن عروض شعرها گوید
شاعر نبود بدین نکو شعری
طاووس مدیح عنصری خواند
دراج مسمط منوچهری
بر برگ سپید یاسمین تر
بر ریخت قرابهٔ می حمری
جنبید سر خجسته نتواند
برگردن کوتهش ز پر عطری
خون دل لاله در دل لاله
افسرده شد از نهیب کم عمری
صد گردنک زبرجدین دیدی
بر یک تن خرد نرگس بری
زرین سرکی فراز هر گردن
شش گوش بر او ز سیم هل تدری؟
شمشاد نگر بدان نکوزلفی
گلنار نگر بدان نکوچهری
ای تازه بهار! سخت پدرامی
پیرایهٔ دره و زیور عصری
با رنگ و نگار جنت العدنی
با نور و ضیاء لیلةالقدری
از بوی بدیع و از نسیم خوش
چون نافهٔ مشک و عنبر تری
وز رنگ و نگار و صورت نیکو
چون قصر ملک محمد قصری
میر اجل مظفر عادل
قطب کرم و نتیجه حری
با چهرهٔ ماه و طلعت زهره
با زهرهٔ شیر و عفت زهری
برداشته زرق مهتر و کهتر
دریافته طبع بری و بحری
افزون به شرف ز شرقی و غربی
افزون به نسب ز تیمی و بکری
بریده چو طبع مؤمن از مرتد
از بددلی و بدی و بدمهری
با مهرهٔ آهنین دبوس او
بر مهرهٔ پشت شیر نر بگری
گر سنگ ده آسیا فرو افتد
در پیش رخش ز کوکب دری
از پس نجهد دلش به یک ذره
کس را نبود دلی بدین نری
ور زانکه بغردی بناگاهان
پیرامن او پلنگ یا ببری
زان جانب خویش ننگرد زین سو
از ننگ حقارت و ز بیقدری
میرا! ملکا! ستاره و بدرا!
میری، ملکی، ستاره و بدری
گر یمن کسی طلب کند، یمنی
ور یسر کسی طلب کند، یسری
دیوانه طناب کاغذین ندرد
چونانکه تو صف آهنین دری
چون تیغ که شاخ گندنا برد
تو سنگ بزرگ آسیا بری
آنگاه که شعر تازی آغازی
همتای لبید و اوس بن حجری
وانگاه که شعر پارسی گویی
استاد شهید و میر بونصری
با جام به بزم، خیر برخیری
با تیغ، به رزم، شر بر شری
در حرب، هزار کیمیا دانی
چون حارث ابن ظالم المری
تا هست خلاف شیعی و سنی
تا هست وفاق طبعی و دهری
تا «فاتحةالکتاب» برخواند
اندر عرب و عجم یکی مقری
در دولت فرخجسته آزادی
در دایرهٔ سپهر بیغدری
با لالهٔ لعل و با گل خمری
مرغان زبان گرفته را یکسر
بگشاده زبان رومی و عبری
یک مرغ سرود پارسی گوید
یک مرغ سرود ماورالنهری
در زمجره شد چو مطربان، بلبل
در زمزمه شد چو موبدان، قمری
ماند ورشان به مقری کوفی
ماند ورشان به مقری بصری
در دامن کوه، کبک شبگیران
در رفت به هم به رقص با کدری
بر پر الفی کشید و نتوانست
خمیده کشید الف ز بیصبری
بر پربکشید هفت الف یا نه
از بیقلمی و یا ز بیحبری
طوطی به حدیث و قصه اندر شد
با مردم روستایی و شهری
پیراهنکی برید و شلواری
از بیرم سرخ و از گل حمری
پیراهنکی بیآستین، لیکن
شلوار چو آستین بوعمری
هدهد چو کنیزکیست دوشیزه
با زلف ایاز و دیدهٔ فخری
بر فرق زدهست شانهای شیزین
بیگیسو یکی دراز از غمری
بر شاخ درخت ارغوان بلبل
ماند به جمیل معمر عذری
بی وزن عروض شعرها گوید
شاعر نبود بدین نکو شعری
طاووس مدیح عنصری خواند
دراج مسمط منوچهری
بر برگ سپید یاسمین تر
بر ریخت قرابهٔ می حمری
جنبید سر خجسته نتواند
برگردن کوتهش ز پر عطری
خون دل لاله در دل لاله
افسرده شد از نهیب کم عمری
صد گردنک زبرجدین دیدی
بر یک تن خرد نرگس بری
زرین سرکی فراز هر گردن
شش گوش بر او ز سیم هل تدری؟
شمشاد نگر بدان نکوزلفی
گلنار نگر بدان نکوچهری
ای تازه بهار! سخت پدرامی
پیرایهٔ دره و زیور عصری
با رنگ و نگار جنت العدنی
با نور و ضیاء لیلةالقدری
از بوی بدیع و از نسیم خوش
چون نافهٔ مشک و عنبر تری
وز رنگ و نگار و صورت نیکو
چون قصر ملک محمد قصری
میر اجل مظفر عادل
قطب کرم و نتیجه حری
با چهرهٔ ماه و طلعت زهره
با زهرهٔ شیر و عفت زهری
برداشته زرق مهتر و کهتر
دریافته طبع بری و بحری
افزون به شرف ز شرقی و غربی
افزون به نسب ز تیمی و بکری
بریده چو طبع مؤمن از مرتد
از بددلی و بدی و بدمهری
با مهرهٔ آهنین دبوس او
بر مهرهٔ پشت شیر نر بگری
گر سنگ ده آسیا فرو افتد
در پیش رخش ز کوکب دری
از پس نجهد دلش به یک ذره
کس را نبود دلی بدین نری
ور زانکه بغردی بناگاهان
پیرامن او پلنگ یا ببری
زان جانب خویش ننگرد زین سو
از ننگ حقارت و ز بیقدری
میرا! ملکا! ستاره و بدرا!
میری، ملکی، ستاره و بدری
گر یمن کسی طلب کند، یمنی
ور یسر کسی طلب کند، یسری
دیوانه طناب کاغذین ندرد
چونانکه تو صف آهنین دری
چون تیغ که شاخ گندنا برد
تو سنگ بزرگ آسیا بری
آنگاه که شعر تازی آغازی
همتای لبید و اوس بن حجری
وانگاه که شعر پارسی گویی
استاد شهید و میر بونصری
با جام به بزم، خیر برخیری
با تیغ، به رزم، شر بر شری
در حرب، هزار کیمیا دانی
چون حارث ابن ظالم المری
تا هست خلاف شیعی و سنی
تا هست وفاق طبعی و دهری
تا «فاتحةالکتاب» برخواند
اندر عرب و عجم یکی مقری
در دولت فرخجسته آزادی
در دایرهٔ سپهر بیغدری
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲
بید بشکفت و گل به بار آمد
لاله بر طرف جویبار آمد
گربهٔ بید بر دریچهٔ شاخ
پنجه بگشود و در شکار آمد
علم خسرو چمن بزدند
یزک لشکر بهار آمد
زان طرف لالهای سرخ برست
زین طرف نالهای زار آمد
سرو آزاد بر یمین افتاد
نرگس مست بر یسار آمد
رفت قمری چو بلبل آمد و گل
که یکی گر بشد هزار آمد
از چمن نکهت صبا بدمید
ز صبا بوی زلف یار آمد
بید بنشست و جام باده نهاد
باد برجست و در نثار آمد
گل رعنا به خانه باز رسید
بلبل مست با قرار آمد
ز سخن ها که هر کسی گفتند
غزل اوحدی بکار آمد
لاله بر طرف جویبار آمد
گربهٔ بید بر دریچهٔ شاخ
پنجه بگشود و در شکار آمد
علم خسرو چمن بزدند
یزک لشکر بهار آمد
زان طرف لالهای سرخ برست
زین طرف نالهای زار آمد
سرو آزاد بر یمین افتاد
نرگس مست بر یسار آمد
رفت قمری چو بلبل آمد و گل
که یکی گر بشد هزار آمد
از چمن نکهت صبا بدمید
ز صبا بوی زلف یار آمد
بید بنشست و جام باده نهاد
باد برجست و در نثار آمد
گل رعنا به خانه باز رسید
بلبل مست با قرار آمد
ز سخن ها که هر کسی گفتند
غزل اوحدی بکار آمد
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
باز شادروان گل بر روی خار انداختند
زلف سنبل بر بنا گوش بهار انداختند
دختران گل به وقت صبحدم در پای سرو
از سر شادی طبقهای نثار انداختند
شاهدان سوسن از بهر تماشا در چمن
لاله را با سنبل اندر کارزار انداختند
بلبل شیرین سخن شکر فشانی پیشه کرد
تا بساط فستقی بر جویبار انداختند
گرم تازان صبا از گرد عنبر وقت صبح
موکب سلطان گل را در غبار انداختند
غنچگان را گر چه بر گل پرده پوشی عادتست
عاقبت هم بخیهای بر روی کار انداختند
به ز مستی در شکوفه است و گل اندر خفت و خیز
نرگس بیچاره را چون در خمار انداختند؟
وقت صبح آهنگران باد ز آب پیچ پیچ
بیگنه زنجیر بر پای چنار انداختند
در دماغ بید گویی هم خلافی دیدهاند
کز میان بوستانش بر کنار انداختند
سبزهها را گرچه بر بالای گل دستی بود
هم ز گیسوها کمندش بر حصار انداختند
گر چمن را نیست در سر خاطر سوری دگر
از چه بر دست عروسانش نگار انداختند؟
صبح دم بزم چمن گرمست، زیرا کندرو
نالهٔ موسیچه و قمری و سار انداختند
راویان نظم ز اشعار بدیع اوحدی
بار دیگر فتنهای در روزگار انداختند
زلف سنبل بر بنا گوش بهار انداختند
دختران گل به وقت صبحدم در پای سرو
از سر شادی طبقهای نثار انداختند
شاهدان سوسن از بهر تماشا در چمن
لاله را با سنبل اندر کارزار انداختند
بلبل شیرین سخن شکر فشانی پیشه کرد
تا بساط فستقی بر جویبار انداختند
گرم تازان صبا از گرد عنبر وقت صبح
موکب سلطان گل را در غبار انداختند
غنچگان را گر چه بر گل پرده پوشی عادتست
عاقبت هم بخیهای بر روی کار انداختند
به ز مستی در شکوفه است و گل اندر خفت و خیز
نرگس بیچاره را چون در خمار انداختند؟
وقت صبح آهنگران باد ز آب پیچ پیچ
بیگنه زنجیر بر پای چنار انداختند
در دماغ بید گویی هم خلافی دیدهاند
کز میان بوستانش بر کنار انداختند
سبزهها را گرچه بر بالای گل دستی بود
هم ز گیسوها کمندش بر حصار انداختند
گر چمن را نیست در سر خاطر سوری دگر
از چه بر دست عروسانش نگار انداختند؟
صبح دم بزم چمن گرمست، زیرا کندرو
نالهٔ موسیچه و قمری و سار انداختند
راویان نظم ز اشعار بدیع اوحدی
بار دیگر فتنهای در روزگار انداختند
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۳
چمن پر گهر شد ز باران ژاله
زمین پر کواکب ز یاقوت لاله
ز شبنم فرو هشت نسرین حمایل
ز سنبل بر افگند سوسن کلاله
به جای میلعل پر کرده گلها
ز سیماب رخشنده زرین پیاله
صبا را چمن کرده هر بامدادی
به گلزار پردامنی زر حواله
ز زرورق غنچه بر خوان گلبن
همی پیچد از بهر بلبل نواله
به هر گوشه بینی خرامان و خرم
غزلخوان غزالی به رخ چون غزاله
گرم دستگاه گل و لاله بودی
به گنجی گران مینبشتم قباله
کنونست وقت، اوحدی، گر جوانی
چو مرغان عاشق در آیی بناله
بهاری چنین باد و شش ساله ماهی
صبوحی کن از بادهٔ پنج ساله
زمین پر کواکب ز یاقوت لاله
ز شبنم فرو هشت نسرین حمایل
ز سنبل بر افگند سوسن کلاله
به جای میلعل پر کرده گلها
ز سیماب رخشنده زرین پیاله
صبا را چمن کرده هر بامدادی
به گلزار پردامنی زر حواله
ز زرورق غنچه بر خوان گلبن
همی پیچد از بهر بلبل نواله
به هر گوشه بینی خرامان و خرم
غزلخوان غزالی به رخ چون غزاله
گرم دستگاه گل و لاله بودی
به گنجی گران مینبشتم قباله
کنونست وقت، اوحدی، گر جوانی
چو مرغان عاشق در آیی بناله
بهاری چنین باد و شش ساله ماهی
صبوحی کن از بادهٔ پنج ساله
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
خیمهٔ نوروز بر صحرا زدند
چارطاق لعل بر خضرا زدند
لاله را بنگر که گوئی عرشیان
کرسی از یاقوت برمینا زدند
کارداران بهار از زرد گل
آل زر بر رقعهٔ خارا زدند
از حرم طارم نشینان چمن
خرگه گلریز بر صحرا زدند
گوشههای باغ از آب چشم ابر
خندهها بر چشمهای ما زدند
مطربان با مرغ همدستان شدند
عندلیبان پردهٔ عنقا زدند
در هوای مجلس جمشید عهد
غلغل اندر طارم اعلی زدند
باد نوروزش همایون کاین ندا
قدسیان در عالم بالا زدند
طوطیان با طبع خواجو گاه نطق
طعنهها بر بلبل گویا زدند
چارطاق لعل بر خضرا زدند
لاله را بنگر که گوئی عرشیان
کرسی از یاقوت برمینا زدند
کارداران بهار از زرد گل
آل زر بر رقعهٔ خارا زدند
از حرم طارم نشینان چمن
خرگه گلریز بر صحرا زدند
گوشههای باغ از آب چشم ابر
خندهها بر چشمهای ما زدند
مطربان با مرغ همدستان شدند
عندلیبان پردهٔ عنقا زدند
در هوای مجلس جمشید عهد
غلغل اندر طارم اعلی زدند
باد نوروزش همایون کاین ندا
قدسیان در عالم بالا زدند
طوطیان با طبع خواجو گاه نطق
طعنهها بر بلبل گویا زدند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷
باغبان گو برو باد مپیما کز گل
بدم سرد سحر باز نیاید بلبل
جبدا بادهٔ گلرنگ به هنگام صبوح
از کف سرو قدی گلرخ مشکین کاکل
در بهاران که رساند خبر کبک دری
بجز از باد بهاری به در خرگهٔ گل
بنگر از نالهٔ شبگیر من و نغمهٔ مرغ
دشت پر زمزمه و طرف چمن پرغلغل
گر صبا سلسله برآب نهد فصل ربیع
از چه برگردن قمری بود از غالیه غل
باد نوروز چو برخاست نیارند نشست
بلبلان بی گل و مستان صبوحی بی مل
مطرب آن لحظه که آهنگ فروداشت کند
زندش بلبله گلبانگ که قل قل قل قل
ای ز بادام تو در عین حجالت نرگس
وی ز گیسوی تو در حلقهٔ سودا سنبل
آن سر زلف قمرسای شب آسا را بین
همچو زاغی که زند در مه تابان چنگل
هر چه خوبان جهانرا به دلارائی برد
جزو بود آن همه و حسن جهانگیر توکل
دست گیرید که خواجو که دلش رفت برود
بارش افتاده و گشتست اسیر سر پل
بدم سرد سحر باز نیاید بلبل
جبدا بادهٔ گلرنگ به هنگام صبوح
از کف سرو قدی گلرخ مشکین کاکل
در بهاران که رساند خبر کبک دری
بجز از باد بهاری به در خرگهٔ گل
بنگر از نالهٔ شبگیر من و نغمهٔ مرغ
دشت پر زمزمه و طرف چمن پرغلغل
گر صبا سلسله برآب نهد فصل ربیع
از چه برگردن قمری بود از غالیه غل
باد نوروز چو برخاست نیارند نشست
بلبلان بی گل و مستان صبوحی بی مل
مطرب آن لحظه که آهنگ فروداشت کند
زندش بلبله گلبانگ که قل قل قل قل
ای ز بادام تو در عین حجالت نرگس
وی ز گیسوی تو در حلقهٔ سودا سنبل
آن سر زلف قمرسای شب آسا را بین
همچو زاغی که زند در مه تابان چنگل
هر چه خوبان جهانرا به دلارائی برد
جزو بود آن همه و حسن جهانگیر توکل
دست گیرید که خواجو که دلش رفت برود
بارش افتاده و گشتست اسیر سر پل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۳
خط زنگاری نگر از سبزه بر گرد سمن
کاسهٔ یاقوت بین از لاله در صحن چمن
یوسف گل تا عزیز مصر شد یعقوب وار
چشم روشن میشود نرگس ببوی پیرهن
نو عروس باغ را مشاطهٔ باغ صبا
هر نفس میافکند در سنبل مشکین شکن
طاس زرین مینهد نرگس چمن را بر طبق
خط ریحان میکشد سنبل بر اوراق سمن
سرو را بین بر سماع بلبلان صبح خیز
همچو سرمستان ببستان پای کوب و دست زن
زرد شد خیری و مؤبد باد صبح و ویس گل
باغ شد کوراب و رامین بلبل و گل نسترن
گوئیا نرگس بشاهد بازی آمد سوی باغ
زانکه دایم سیم دارد بر کف و زر در دهن
ایکه گفتی جز بدن سرو روانرا هیچ نیست
آب را در سایهٔ او بین روانی بی بدن
غنچه گوئی شاهد گلروی سوسن بوی ماست
کز لطافت در دهان او نمیگنجد سخن
نوبت نوروز چون در باغ پیروزی زدند
نوبت نوروز سلطانی به پیروزی بزن
مرغ گویا گشت مطرب گفتهٔ خواجو بگوی
باد شبگیری برآمد باده در ساغر فکن
کاسهٔ یاقوت بین از لاله در صحن چمن
یوسف گل تا عزیز مصر شد یعقوب وار
چشم روشن میشود نرگس ببوی پیرهن
نو عروس باغ را مشاطهٔ باغ صبا
هر نفس میافکند در سنبل مشکین شکن
طاس زرین مینهد نرگس چمن را بر طبق
خط ریحان میکشد سنبل بر اوراق سمن
سرو را بین بر سماع بلبلان صبح خیز
همچو سرمستان ببستان پای کوب و دست زن
زرد شد خیری و مؤبد باد صبح و ویس گل
باغ شد کوراب و رامین بلبل و گل نسترن
گوئیا نرگس بشاهد بازی آمد سوی باغ
زانکه دایم سیم دارد بر کف و زر در دهن
ایکه گفتی جز بدن سرو روانرا هیچ نیست
آب را در سایهٔ او بین روانی بی بدن
غنچه گوئی شاهد گلروی سوسن بوی ماست
کز لطافت در دهان او نمیگنجد سخن
نوبت نوروز چون در باغ پیروزی زدند
نوبت نوروز سلطانی به پیروزی بزن
مرغ گویا گشت مطرب گفتهٔ خواجو بگوی
باد شبگیری برآمد باده در ساغر فکن
ملکالشعرای بهار : غزلیات
غزل ۱۰