عبارات مورد جستجو در ۲۲ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹
بر چهره ی گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دل‌افروز خوش است
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده ی گل نعره زنان خواهد شد
گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مایه ی نقد بقا را که ضمان خواهد شد
ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد
گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت
که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد
مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود
چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد
حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود
قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشیم
سخن اهل دل است این و به جان بنیوشیم
نیست در کس کرم و وقت طرب می‌گذرد
چاره آن است که سجاده به می بفروشیم
خوش هواییست فرح بخش خدایا بفرست
نازنینی که به رویش می گلگون نوشیم
ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است
چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم
گل به جوش آمد و از می نزدیمش آبی
لاجرم ز آتش حرمان و هوس می‌جوشیم
می‌کشیم از قدح لاله شرابی موهوم
چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم
حافظ این حال عجب با که توان گفت که ما
بلبلانیم که در موسم گل خاموشیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
جاء الربیع مفتخرا فی جوارنا
جاء الحبیب مبتسما وسط دارنا
طیبوا و اکرموا و تعالوا التشربوا
عند الحبیب مبتشرا فی عقارنا
من رام مغنما و تصدی جواهرا
فلیلزم الجواری وسط بحارنا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۴
ای باغبان ای باغبان آمد خزان، آمد خزان
بر شاخ و برگ از درد دل، بنگر نشان، بنگر نشان
ای باغبان هین، گوش کن، ناله­ی درختان نوش کن
نوحه‌کنان از هر طرف صد بی‌زبان، صد بی‌زبان
هرگز نباشد بی‌­سبب گریان دو چشم و خشک لب
نبود کسی بی‌­درد دل رخ زعفران، رخ زعفران
حاصل درآمد زاغ غم در باغ و می‌کوبد قدم
پرسان به افسوس و ستم کو گلستان؟ کو گلستان؟
کو سوسن و کو نسترن؟ کو سرو و لاله و یاسمن؟
کو سبزپوشان چمن؟ کو ارغوان؟ کو ارغوان؟
کو میوه‌ها را دایگان؟ کو شهد و شکر رایگان؟
خشک است از شیر روان، هر شیردان، هر شیردان
کو بلبل شیرین فنم؟ کو فاخته‌ی کوکو زنم؟
طاووس خوب چون صنم؟ کو طوطیان؟ کو طوطیان؟
خورده چو آدم دانه‌یی، افتاده از کاشانه‌یی
پریده تاج و حله‌شان زین افتنان، زین افتنان
گلشن چو آدم مستضر، هم نوحه‌گر، هم منتظر
چون گفته‌شان لا تقنطوا، ذو الامتنان، ذو الامتنان
جمله درختان صف زده، جامه سیه، ماتم زده
بی‌برگ و زار و نوحه گر زان امتحان، زان امتحان
ای لکلک و سالار ده، آخر جوابی بازده
در قعر رفتی یا شدی بر آسمان؟ بر آسمان؟
گفتند ای زاغ عدو آن آب بازآید به جو
عالم شود پررنگ و بو، همچون جنان، همچون جنان
ای زاغ بیهوده سخن، سه ماه دیگر صبر کن
تا دررسد کوری تو عید جهان، عید جهان
ز آواز اسرافیل ما، روشن شود قندیل ما
زنده شویم از مردن آن مهر جان، آن مهر جان
تا کی از این انکار و شک، کان خوشی بین و نمک
بر چرخ پرخون مردمک بی‌­نردبان، بی‌­نردبان
میرد خزان همچو دد، بر گور او کوبی لگد
نک صبح دولت می‌دمد، ای پاسبان ای پاسبان
صبحا جهان پرنور کن، این هندوان را دور کن
مر دهر را محرور کن، افسون بخوان، افسون بخوان
ای آفتاب خوش عمل، بازآ سوی برج حمل
نی یخ گذار و نی وحل، عنبرفشان، عنبرفشان
گلزار را پرخنده کن، وان مردگان را زنده کن
مر حشر را تابنده کن، هین، العیان، هین، العیان
از حبس رسته دانه‌ها ما هم ز کنج خانه‌ها
آورده باغ از غیب‌ها صد ارمغان، صد ارمغان
گلشن پر از شاهد شود، هم پوستین کاسد شود
زاینده و والد شود دور زمان، دور زمان
لک لک بیاید با یدک، بر قصر عالی چون فلک
لک لک کنان کالملک لک یا مستعان، یا مستعان
بلبل رسد بربط زنان، وان فاخته کوکوکنان
مرغان دیگر مطرب بخت جوان، بخت جوان
من زین قیامت حاملم، گفت زبان را می‌هلم
می‌ناید اندیشه‌ی دلم اندر زبان، اندر زبان
خاموش و بشنو ای پدر، از باغ و مرغان نو خبر
پیکان پران آمده از لامکان، از لامکان
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸۲ - امتحان هر چیزی تا ظاهر شود خیر و شری کی در ویست
یک نظر قانع مشو زین سقف نور
بارها بنگر، ببین هل من فطور
چون که گفتت کندرین سقف نکو
بارها بنگر چو مرد عیب‌جو
پس زمین تیره را دانی که چند
دیدن و تمییز باید در پسند؟
تا بپالاییم صافان را ز درد
چند باید عقل ما را رنج برد؟
امتحان‌های زمستان و خزان
تاب تابستان، بهار همچو جان
بادها و ابرها و برق‌ها
تا پدید آرد عوارض فرق‌ها
تا برون آرد زمین خاک‌رنگ
هرچه اندر جیب دارد لعل و سنگ
هرچه دزدیده‌ست این خاک دژم
از خزانه‌ی حق و دریای کرم
شحنهٔ تقدیر گوید راست گو
آنچه بردی شرح واده، مو به مو
دزد، یعنی خاک، گوید هیچ هیچ
شحنه او را درکشد در پیچ پیچ
شحنه گاهش لطف گوید چون شکر
گه برآویزد، کند هر چه بتر
تا میان قهر و لطف آن خفیه‌ها
ظاهر آید زآتش خوف و رجا
آن بهاران، لطف شحنه‌ی کبریاست
وان خزان، تهدید و تخویف خداست
وان زمستان چارمیخ معنوی
تا تو ای دزد خفی، ظاهر شوی
پس مجاهد را زمانی بسط دل
یک زمانی قبض و درد و غش و غل
زان که این آب و گلی کابدان ماست
منکر و دزد ضیای جان‌هاست
حق تعالیٰ گرم و سرد و رنج و درد
بر تن ما می‌نهد ای شیرمرد
خوف و جوع و نقص اموال و بدن
جمله بهر نقد جان ظاهر شدن
این وعید و وعده‌ها انگیخته‌ست
بهر این نیک و بدی کآمیخته‌ست
چون که حق و باطلی آمیختند
نقد و قلب اندر حرمدان ریختند
پس محک می‌بایدش بگزیده‌یی
در حقایق امتحان‌ها دیده‌یی
تا شود فاروق این تزویرها
تا بود دستور این تدبیرها
شیر ده ای مادر موسیٰ ورا
وندر آب افکن، میندیش از بلا
هر که در روز الست آن شیر خورد
همچو موسیٰ شیر را تمییز کرد
گر تو بر تمییز طفلت مولعی
این زمان یا ام موسیٰ ارضعی
تا ببیند طعم شیر مادرش
تا فرو ناید به دایه‌ی بد سرش
سعدی : غزلیات
غزل ۲۱۵
ساعتی کز درم آن سرو روان بازآمد
راست گویی به تن مرده روان بازآمد
بخت پیروز که با ما به خصومت می‌بود
بامداد از در من صلح کنان بازآمد
پیر بودم ز جفای فلک و جور زمان
باز پیرانه سرم عشق جوان بازآمد
دوست بازآمد و دشمن به مصیبت بنشست
باد نوروز علی رغم خزان بازآمد
مژدگانی بده ای نفس که سختی بگذشت
دل گرانی مکن ای جسم که جان بازآمد
باور از بخت ندارم که به صلح از در من
آن بت سنگ دل سخت کمان بازآمد
تا تو بازآمدی ای مونس جان از در غیب
هر که در سر هوسی داشت از آن بازآمد
عشق روی تو حرامست مگر سعدی را
که به سودای تو از هر که جهان بازآمد
دوستان عیب مگیرید و ملامت مکنید
کاین حدیثیست که از وی نتوان بازآمد
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
برف و بوستان
به ماه دی، گلستان گفت با برف
که ما را چند حیران میگذاری
بسی باریده‌ای بر گلشن و راغ
چه خواهد بود گر زین پس نباری
بسی گلبن، کفن پوشید از تو
بسی کردی بخوبان سوگواری
شکستی هر چه را، دیگر نپیوست
زدی هر زخم، گشت آن زخم کاری
هزاران غنچه نشکفته بردی
نوید برگ سبزی هم نیاری
چو گستردی بساط دشمنی را
هزاران دوست را کردی فراری
بگفت ای دوست، مهر از کینه بشناس
ز ما ناید به جز تیمارخواری
هزاران راز بود اندر دل خاک
چه کردستیم ما جز رازداری
بهر بی توشه ساز و برگ دادم
نکردم هیچگه ناسازگاری
بهار از دکهٔ من حله گیرد
شکوفه باشد از من یادگاری
من آموزم درختان کهن را
گهی سرسبزی و گه میوه‌داری
مرا هر سال، گردون میفرستد
به گلزار از پی آموزگاری
چمن یکسر نگارستان شد از من
چرا نقش بد از من مینگاری
به گل گفتم رموز دلفریبی
به بلبل، داستان دوستاری
ز من، گلهای نوروزی شب و روز
فرا گیرند درس کامکاری
چو من گنجور باغ و بوستانم
درین گنجینه داری هر چه داری
مرا با خود ودیعتهاست پنهان
ز دوران بدین بی اعتباری
هزاران گنج را گشتم نگهبان
بدین بی پائی و ناپایداری
دل و دامن نیالودم به پستی
بری بودم ز ننگ بد شعاری
سپیدم زان سبب کردن در بر
که باشد جامهٔ پرهیزکاری
قضا بس کار بشمرد و بمن داد
هزاران کار کردم گر شماری
برای خواب سرو و لاله و گل
چه شبها کرده‌ام شب زنده‌داری
به خیری گفتم اندر وقت سرما
که میل خواب داری؟ گفت آری
به بلبل گفتم اندر لانه بنشین
که ایمن باشی از باز شکاری
چو نسرین اوفتاد از پای، گفتم
که باید صبر کرد و بردباری
شکستم لاله را ساغر، که دیگر
ننوشد می بوقت هوشیاری
فشردم نرگس مخمور را گوش
که تا بیرون کند از سر خماری
چو سوسن خسته شد گفتم چه خواهی
بگفت ار راست باید گفت، یاری
ز برف آماده گشت آب گوارا
گوارائی رسد زین ناگواری
بهار از سردی من یافت گرمی
منش دادم کلاه شهریاری
نه گندم داشت برزیگر، نه خرمن
نمیکردیم گر ما پرده‌داری
اگر یکسال گردد خشک‌سالی
زبونی باشد و بد روزگاری
از این پس، باغبان آید به گلشن
مرا بگذشت وقت آبیاری
روان آید به جسم، این مردگانرا
ز باران و ز باد نو بهاری
درختان، برگ و گل آرند یکسر
بدل بر فربهی گردد نزاری
بچهر سرخ گل، روشن کنی چشم
نه بیهوده است این چشم انتظاری
نثارم گل، ره آوردم بهار است
ره‌آورد مرا هرگز نیاری
عروس هستی از من یافت زیور
تو اکنون از منش کن خواستگاری
خبر ده بر خداوندان نعمت
که ما کردیم این خدمتگذاری
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹
حکیمان را چه می‌گویند چرخ پیر و دوران‌ها
به سیر اندر ز حکمت بر زبان مهر و آبان‌ها
خزان گوید به سرماها همین دستان دی و بهمن
که گویدشان همی بی‌شک به گرماها حزیران‌ها
به قول چرخ گردان بر زبان باد نوروزی
حریر سبز در پوشند بستان و بیابان‌ها
درخت بارور فرزند زاید بی‌شمار و مر
در آویزند فرزندان بسیارش ز پستان‌ها
فراز آیند از هر سو بسی مرغان گوناگون
پدید آرند هر فوجی به لونی دیگر الحان‌ها
به سان پر ستاره آسمان گردد سحرگاهان
ز سبزهٔ آب‌دار و سرخ گل وز لاله بستان‌ها
به گفتار که بیرون آورد چندان خز و دیبا
درخت مفلس و صحرای بیچاره ز پنهان‌ها؟
نداند باغ ویران جز زبان باد نوروزی
به قول او کند ایدون همی آباد ویران‌ها
چو از برج حمل خورشید اشارت کرد زی صحرا
به فرمانش به صحرا بر مطرا گشت خلقان‌ها
نگون‌سار ایستاده مر درختان را یکی بینی
دهان‌هاشان روان در خاک بر کردار ثعبان‌ها
درختان را بهاران کار بندانند و تابستان
ولیکن‌شان نفرماید جز آسایش زمستان‌ها
به قول ماه دی آبی که یازان باشد و لاغر
بیاساید شب و روز و بر آماسد چو سندان‌ها
که گوید گور و آهو را که جفت آنگاه بایدتان
همی جستن که زادن‌تان نباشد جز به نیسان‌ها؟
در آویزد همی هر یک بدین گفتارها زینها
صلاح خویش را گوئی به چنگ خویش و دندان‌ها
چرا واقف شدند اینها بر این اسرار و، ای غافل،
نگشته ستی تو واقف بر چنین پوشیده فرمان‌ها؟
بدین دهر فریبنده چرا غره شدی خیره؟
ندانستی که بسیار است او را مکر و دستان‌ها؟
نجوید جز که شیرین جان فرزندانش این جانی
ندارد سود با تیغش نه جوشن‌ها نه خفتان‌ها
همی گوید به فعل خویش هر کس را ز ما دایم
که «من همچون تو، ای بیهوش، دیده ستم فراوان‌ها
اگر با تو نمی‌دانی چه خواهم کرد، نندیشی
که امسال آن کنم با تو که کردم پار با آنها؟
همی بینی که روز و شب همی گردی به ناکامت
به پیش حادثات من چو گوئی پیش چوگان‌ها
ز میدان‌های عمر خویش بگذشتی و می‌دانی
که هرگز باز نائی تو سوی این شهره میدان‌ها
که آراید، چه گوئی، هر شبی این سبز گنبد را
بدین نو رسته نرگس‌ها و زراندود پیکان‌ها؟
اگر بیدار و هشیاری و گوشت سوی من داری
بیاموزم تو را یک یک زبان چرخ و دوران‌ها
همی گویند کاین کهسارهای محکم و عالی
نرسته ستند در عالم مگر کز نرم باران‌ها
زمین کو مایهٔ‌تنهاست دانا را همی گوید
که اصلی هست جان‌ها را که سوی او شود جان‌ها
به تاریکی دهد مژده همیشه روشنائی مان
که از دشوارها هرگز نباشد خالی آسان‌ها
به مال و قوت دنیا مشو غره چو دانستی
که روزی آهوان بودند آن پرآرد انبان‌ها
وگر دشواریی بینی مشو نومید از آسانی
که از سرگین همی روید چنین خوش بوی ریحان‌ها
چهارت بند بینم کرده اندر هفتمین زندان
چرا ترسی اگر از بند بجهانند و زندان‌ها؟
در این صندوق ساعت عمرها را دهر بی‌رحمت
همی برما بپیماید بدین گردنده پنگان‌ها
ز عمر این جهانی هر که حق خویش بستاند
برون باید شدنش از زیر این پیروزه ایوان‌ها
چو زین منزلگه کم بیشها بیرون شود زان پس
نیابد راه سوی او زیادت‌ها و نقصان‌ها
در این الفنج گه جویند زاد خویش بیداران
که هم زادست بر خوان‌ها و هم مال است در کان‌ها
بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نلفنجد
در این ایام الفغدن شراب و مال و درمان‌ها
که را ناید گران امروز رفتن بر ره طاعت
گران آید مر آن کس را به روز حشر میزان‌ها
به نعمت‌ها رسند آنها که ورزیدند نیکی‌ها
به شدتها رسند آنها که بشکستند پیمان‌ها
خداوند جهان باتش بسوزد بد فعالان را
برین قایم شده‌است اندر جهان بسیار برهان‌ها
ازیرا ما خداوند درختانیم و سوی ما
سزای سوختن گشتند بد گوهر مغیلان‌ها
بدی با جهل یارانند، هر کو بد کنش باشد
نپرهیزد زبد گرچه مقر آید به فرقان‌ها
نبینی حرص این جهال بر کردار بد زان پس
که پیوسته همی درند بر منبر گریبان‌ها
به زیر قول چون مبرم نگر فعل چو نشترشان
به سان نامه‌های زشت زیر خوب عنوان‌ها
ز بهتان گویدت پرهیز کن وانگه به طمع خود
بگوید صد هزاران بر خدای خویش بهتان‌ها
اگر یک دم به خوان خوانی مرورا، مژده‌ور گردد
به خوانی در بهشت عدن پر حلوا و بریان‌ها
به باغی در که مرغان از درختانش به پیش تو
فرود افتد چو بریان شکم آگنده بر خوان‌ها
چنین باغی نشاید جز که مر خوارزمیانی را
که بردارند بر پشت و به گردن بار کپان‌ها
چنین چو گفتی ای حجت که بر جهال این امت
فرو بارد ز خشم تو همی اندوه طوفان‌ها؟
بر این دیوان اگر نفرین کنی شاید که ایشان را
همی هر روز پرگردد به نفرین تو دیوان‌ها
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۸ - در مدح سلطان مسعود غزنوی
بر لشکر زمستان نوروز نامدار
کرده‌ست رای تاختن و قصد کارزار
وینک بیامده‌ست به پنجاه روز پیش
جشن سده، طلایهٔ نوروز و نوبهار
آری هر آنگهی که سپاهی شود به رزم
ز اول به چند روز بیاید طلایه‌دار
این باغ و راغ ملکت نوروز ماه بود
این کوه و کوهپایه و این جوی و جویبار
جویش پر از صنوبر و کوهش پر از سمن
راغش پر از بنفشه و باغش پر از بهار
نوروز ازین وطن، سفری کرد چون ملک
آری سفر کنند ملوکان نامدار
چون دید ماهیان زمستان که در سفر
نوروز مه بماند قریب مهی چهار
اندر دوید و مملکت او بغارتید
با لشکری گران و سپاهی گزافه کار
برداشت تاجهای همه تارک سمن
برداشت پنجه‌های همه ساعد چنار
بستد عمامه‌های خز از سبز ضیمران
بشکست حقه‌های زر و در میوه‌دار
در باغها نشاند، گروه از پس گروه،
در راغها کشید، قطار از پس قطار،
زین خواجگان پنبه قبای سپید پر
زین زنگیان سرخ دهان سیاهکار
باد شمال چون ز زمستان چنین بدید
اندر تک ایستاد چو جاسوس بیقرار
نوروز را بگفت که در خاندان ملک
از فر و زینت تو که پیرار بود و پار
بنگاه تو سپاه زمستان بغارتید
هم گنج شایگانت و هم در شاهوار
معشوقگانت را، گل و گلنار و یاسمن
از دست یاره بربود از گوش گوشوار
خنیاگرانت، فاخته و عندلیب را
بشکست نای در کف و طنبور درکنار
نوروز ماه گفت: به جان و سر امیر
کز جان دی برآرم تا چند گه دمار
گرد آورم سپاهی دیبای سبز پوش
زنجیر زلف و سرو قد و سلسله عذار
از ارغوان کمر کنم، از ضیمران زره
از نارون پیاده و از ناروان سوار
قوس قزح کمان کنم، از شاخ بید تیر
از برگ لاله رایت و از برق ذوالفقار
از ابر پیل سازم و از باد پیلبان
وز بانگ رعد آینهٔ پیل بیشمار
نوروز پیش از آنکه سراپرده زد به در
با لعبتان باغ و عروسان مرغزار
این جشن فرخ سده را چون طلایگان
از پیش خویشتن بفرستاد کامگار
گفتا: برو به نزد زمستان به تاختن
صحرا همی‌نورد و بیابان همی‌گذار
چون اندرو رسی به شب تیرهٔ سیاه
زین آتشی بلند برافروز زروار
این عزم جنبش و نیت من که کرده‌ام
نزد شهنشه ملکان بر به اسکدار
از من خدایگان همه شرق و غرب را
در ساعت این خبر بگزار، ای خبرگزار
زنهار تا نگویی با او حدیث من
تو برزبان خویش، دگر باره زینهار
زیرا که هست حشمت او، بیش از آنکه تو
با وی سخن مواجهه گویی و آشکار
با حاجبی بگوی نهانی تو این حدیث
تا حاجب این سخن برساند به شهریار
گو: ای گزیدهٔ ملک هفت آسمان!
ای خسرو بزرگ و امیر بزرگوار!
پنجاه روز ماند که تا من چو بندگان
در مجلس تو آیم، با گونه گون نثار
با فال فرخ آیم و بادولت بزرگ
با فرخجسته طالع و فرخنده اختیار
با صدهزار جام می سرخ مشکبوی
با صدهزار برگ گل سرخ کامگار
با عندلیبکان کله سرخ چنگزن
با یاسمینکان بسد روی مشکبار
تا تو گهی به زیر گل و گاه زیر بید
گه زیر ارغوان و گهی زیر گلنار
مستی کنی و باده خوری سال و سالیان
شکر گزی و نوش مزی شاد و شادخوار
بر سبزهٔ بهار نشینی و مطربت
بر سبزهٔ بهار زند «سبزهٔ بهار»
ملک جهان بگیری، از قاف تا به قاف
مال جهان ببخشی، از عود تا به قار
توران بدان پسر دهی، ایران بدین پسر
مشرق بدین قبیله و مغرب بدان تبار
سیصد هزار شهر کنی، به ز قیروان
سیصد هزار باغ کنی، به ز قندهار
سیصد وزیر گیری، بیش از بزرگمهر
سیصد امیر بندی، بیش از سپندیار
اندر عراق بزم کنی، در حجاز رزم
اندر عجم مظالم و اندر عرب شکار
بابل کنی سرایچهٔ مطربان خویش
خلخ کنی وثاق غلامان میگسار
افریقیه صطبل ستوران بارگیر
عموریه کریزگه باز و بازدار
باغ ارم شراع تو باشد، به روز خوان
بیت‌الحرم رواق تو باشد به روز بار
مهتر بود خزانهٔ زر تو از خزر
بهتر بود قمطرهٔ عود تو از قمار
زرادخانهٔ تو بود هشتصد کلات
انبارخانهٔ تو بود هفتصد حصار
قیصر شرابدار تو چیپال پاسبان
خاقان رکابدار تو فغفور پرده‌دار
وانانکه مفسدان جهانند و مرتدان
از ملت محمد و توحید کردگار
مر مهترانشان را زنده کنی به گور
مر کهترانشان را زنده کنی به دار
جیحون گذاره کردی، سیحون کنی گذر
زان سو مدار کردی، زین سو کنی مدار
پل برنهادن تو به جیحون نبود پل
غل بود بود بر نهاده به جیحون بر، استوار
جز تو نبست گردن جیحون کسی به غل
واندر نراند پیل به جیحون درون هزار
دو سال، یا سه سال در آن بود، تا ببست
جسری بر آب جیحون، محمود نامدار
در مدت دو هفته ببستی تو ای ملک
جسری بر آب جیحون، به زان هزاربار
دریا بد، آن سپه که به جیحون گذاشتی
دریا نکرده بود به جیحون کسی گذار
سالار خانیان را، با خیل و با خدم
کردی همه نگون و نگون‌بخت و خاکسار
تا بر کسی گرفته نباشد خدای خشم
پیش تو ناید و نکند با تو چارچار
بوری تگین که خشم خدای اندرو رسید
او را از آن دیار دوانید باین دیار
تا گنج او خراب شد و خیل او اسیر
تا روز او سیاه شد و جان او فگار
او مار بود و مار چو آهنگ او کنی
اندر جهد ز بیم به سوراخ تنگ غار
گر شاه ما نکشت ورا بود از آن قبل
کز عار و ننگ هیچ امیری نکشته مار
یارب! هزار سال ملک را بقا دهی
در عز و در سلامت و در یمن و در یسار
در زینهار خویش بداری و بند خویش
او را و خانمان و منش را به روزگار
از روی او و روی همه اولیای او
مکروه باز داری، ای ذوالجلال بار
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸ - به مرغان چمن
خراب از باد پائیز خمارانگیز تهرانم
خمار آن بهار شوخ و شهر آشوب شمرانم
خدایا خاطرات سرکش یک عمر شیدایی
گرفته در دماغی خسته چون خوابی پریشانم
خیال رفتگان شب تا سحر در جانم آویزد
خدایا این شب آویزان چه می خواهند از جانم
پریشان یادگاریهای بر بادند و می پیچند
به گلزار خزان عمر چون رگبار بارانم
خزان هم با سرود برگ ریزان عالمی دارد
چه جای من که از سردی و خاموشی ز مستانم
سه تار مطرب شوقم گسسته سیم جانسوزم
شبان وادی عشقم شکسته نای نالانم
نه جامی کو دمد در آتش افسرده جان من
نه دودی کو برآید از سر شوریده سامانم
شکفته شمع دمسازم چنان خاموش شد کز وی
به اشک توبه خوش کردم که می بارد به دامانم
گره شد در گلویم ناله جای سیم هم خالی
که من واخواندن این پنجه پیچیده نتوانم
کجا یار و دیاری ماند از بی مهری ایام
که تا آهی برد سوز و گداز من به یارانم
سرود آبشار دلکش پس قلعه ام در گوش
شب پائیز تبریز است در باغ گلستانم
گروه کودکان سرگشته چرخ و فلک بازی
من از بازی این چرخ فلک سر در گریبانم
به مغزم جعبه شهر فرنگ عمر بی حاصل
به چرخ افتاده و گوئی در آفاقست جولانم
چه دریایی چه طوفانی که من در پیچ و تاب آن
به زورقهای صاحب کشته سرگشته می مانم
ازین شورم که امشب زد به سر آشفته و سنگین
چه می گویم نمی فهمم چه می خواهم نمی دانم
به اشک من گل و گلزار شعر فارسی خندان
من شوریده بخت از چشم گریان ابر نیسانم
کجا تا گویدم برچین و تا کی گویدم برخیز
به خوان اشک چشم و خون دل عمریست مهمانم
فلک گو با من این نامردی و نامردمی بس کن
که من سلطان عشق و شهریار شعر ایرانم
سلمان ساوجی : فراق نامه
بخش ۸ - پائیز
به وقتی که باد خزان خاستی
رزان را به زیور بیاراستی
هوای مخالف زدی باغ را
شدی زرد و بیمار شاخ از هوا
خزان بر رزان دامن افشاندی
چراغ گل و لاله بنشاندی
زمانی شدی بید بن تیغ بار
دمی باد می‌برد دست چنار
ز سوز فراق سمن یافت داغ
از آن جامه زرد پوشید باغ
نبینی که خور پشت چون برکند،
زمین جامه رزد در بر کند
اوان جوانی و فصل بهار
همه رنگ و بوی است و نقش و نگار
خزان است ایام پیری و مرگ
شود روی زرد و برد باد برگ
بهار ار نبودی خزان کی شدی؟
چنین زرد روی رزان کی شدی؟
رخ زرد به را گرفتی غبار
به خون سرخ می‌کرد دندان انار
ز بی برگی از بس که بر سر چنار
زدی دست دستش فتادی ز کار
بسی آب نالید و بر خود گریست
که زنجیر بر گردن من ز چیست؟
بسم نیست این کاندرین روز چند
هوا کرد خواهد مرا تخته بند؟
بساط رزان بود در زر نهان
چو بزم جهانبخش گیتی ستان
به فصلی چنان شاه پیروز بخت
سر آب جستی و پای درخت
می‌ زرد زرین چو برگ رزان
کشیدندی اندر هوای خزان
نسیم خزانی چو برخاستی
همه بزم مستان بیاراستی
ملک در خزان داشتی نوبهار
درختش برومند و باغش به بار
گزیدی لب یار را بی حجیب
گرفتی ز نخدان سیمین چو سیب
به حسن ار چه سیب از میان برد گو،
ز نخدان زد او با ز نخدان او
اگر چه زند خنده شیرین انار
به خود خندد او با لب لعل یار
رهی معیری : منظومه‌ها
گل یخ
به دیماه کز گشت گردان سپهر
سحاب افکند پرده بر روی مهر
ز دم سردی ابر سنجاب پوش
ردای قصب کوه گیرد بهدوش
جهان پوشد از برف سیمین حریر
کشد پرده سیمگون آبگیر
شود دامن باغ از گل تهی
چمن ماند از زلف سنبل تهی
دا آن فتنه انگیز طوفان مرگ
که نه غنچه ماند به گلبن نه برگ
گلی روشنی بخش بستان شود
چراغ دل بوستانیان شود
صبا را کند مست گیسوی خویش
جهان را بر انگیزد از بوی خویش
گل بخ بخوانندش و ای شگفت
کزو باغ افسرده گرمی گرفت
ز گلها از آن سر بر افراخته است
که با باغ بی برک و بر ساخته است
تو نیز ای گل آتشین چهر من
که انگیختی آتش مهر من
ز پیری چو افسرد جان در تنم
تهی از گل و لاله شد گلشنم
سیه کاری اختر سیه فام
سیه موی من کرد چون سیم خار
سهی سروم از بار غم گشت پست
مرا برف پیری به سرنشست
به دلجویم در کنار آمدی
ز مستان غم را بهار آمدی
گل بخ گر آورد بستان بهدست
مرا آتشین لاله ای چون تو هست
ز گلچهرگان سر بر افراختی
که با جان افسرده ای ساختی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۷
از پیر گوشه گیری وسیر از جوان خوش است
از تیر راستی و کجی از کمان خوش است
تغییر رنگ خوش بود از روی شرمگین
در چشم اهل دید بهار و خزان خوش است
جوش گل است در قفس ما تمام سال
ده روز در بهار اگر گلستان خوش است
در موسم خزان چه ثمر حسن خلق را؟
ایام گل ملایمت از باغبان خوش است
طفلان به جوی شیر ز شکر کنند صلح
زاهد ز وصل دوست به باغ جنان خوش است
سرچشمه نشاط جهان رخنه دل است
دل چون شکفته است زمین و زمان خوش است
مگذار نفس را به چراگاه آرزو
کاین بد لجام در ته بار گران خوش است
چندین هزار دام تماشاست در قفس
بلبل همین به دیدن گل ز آشیان خوش است
دانسته است همت این قم تا کجاست
یوسف به سیم قلب ازین کاروان خوش است
گر دیگران کنند تمنای دوستی
صائب به ترک دشمنی از دوستان خوش است
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶۲
همان بِه است که امروز خوش خوریم جهان
که دی‌ گذشت و ز فردا پدید نیست نشان
از این سه روز که ‌گفتم میانه امروزست
مکن توقف و پیش میانه بند میان
در انتظار بهار و خزان مباش که هست
خزان عدوی بهار و بهار خصم خزان
ببین که هر چه بهار شکفته پیدا کرد
خزان ستیزهٔ او را چگونه کرد نهان
مگر خزان به رزان نو شریعتی بنهاد
که هست در همه عالم مباح خون ‌رزان
مگر که در شب دی ماه بادِ خوارزمی
عسس شدست که کردست باغ را عریان
ز برف ریزه چون سوهان شدست روی زمین
ز یخ شدست رخ آبگیر چون سندان
مگر زمانه به آهنگری برون آمد
که آب‌ کرد چو سندان و باد چون سوهان
چه باک از اینکه جهان سرد گشت و ناخوش شد
که خانه‌ گرم و مُغَنّی خوش است و یار جوان
گر از بنفشه و لاله زمین باغ تهی است
ز هر دو هست بدل زلف و چهرهٔ جانان
چو زلف و چهرهٔ او هست بیهده چه خوریم
غم بنفشهٔ سیراب و لالهٔ نُعمان
به ماه دی ز خم زلف و رنگ چهرهٔ او
بنفشه‌زار پدید آوریم و لالستان
رسید عید بیا تا به تیغ باده‌کنیم
به عید قربان تیمار خویش را قربان
طواف حاج کنون گرد قبلهٔ‌تازی است
طواف ماست کنون گرد قبلهٔ دهقان
اگر همی نتوان کرد اخدمتش بی‌شک‌ا
کنیم خدمت فرزند او چنانکه توان
دو گوهرست درین وقت شرط مجلس ما
قِنینه مَعدِن این و تنوره مسکن آن
یکی چو آب رز اندر میانهٔ ساغر
یکی چو برگ گل اندر میان آتشدان
یکی ز نور و ز سوزندگی نتیجهٔ عشق
یکی ز جان و ز پاکیزگی نتیجهٔ جان
بدین دو گوهر روشن شب زمستان را
چنان کنیم که ماند به ‌روز تابستان
گهی به مطرب‌ گوییم چنگ برزن هین
گهی به ساقی ‌گوییم جام پر کن هان
گهی صبوح‌ کنیم از سه بوسه و سه قدح
خمار عشق و خمار شراب را درمان
چو ابر بر سر ما از هوا فشاند سیم
کنیم بر سر آن از تنوره زرافشان
چو مطربان سرِ انگشت را کنند سبک
به ‌یاد خواجه به‌ کف برنهیم رطل گران
خجسته ناصح دولت اجل موید دین
ستوده تاج کفات عجم سرِ فَتَیان
مُعین ملک زمین و زمان علی سعید
که هست نایب فرمانده زمین و زمان
جز او که بود که شایسته نیابت شد
دو خواجه را که ‌گرفتند هر دو ملک جهان
نظام دین را در دولت ملک سنجر
قوام دین را در دولت ملک سلطان
حمایت است و رعایت مجیرش از آفات
هدایت است و عنایت مجیرش از حَدَثان
بنان اوست به هنگام شغل شغل‌گذار
ضمیر اوست به هنگام فتنه‌ فتنه نشان
حمایت از ملک است و عنایت از دستور
هدایت از ملک است و عنایت از یزدان
ز آسمان همه تأیید و رحمت است نثار
برآن خجسته ضمیر و بر آن خجسته بنان
بزرگ بار خدایا ز طالعی که توراست
به فال دیدن رویت مبارک است چنان
اگر ببیند روی تو بت‌پرست به خواب
بتابد از شب کفرش ستارهٔ ایمان
شمار مدت عمر تو با قضا و قدر
ز روزگار و فلک ساختند شرح و بیان
به ‌مدتی که بود بیشتر ز مدت نوح
فلک نوشت خط و روزگار کرد ضمان
همی ز رای تو افروخته شود حضرت
همی ز رای تو آراسته شود دیوان
که هر دو را تو چنان درخوری‌ که وقت بهار
درخت را تَفِ خورشید و کِشت را باران
بنای دین نبی بر کتاب و اخبارست
بنای دولت خسرو بر آن خجسته بنان
چو درّ و سِحر به مشک و شَبَه برآمیزی
دوات‌دار تو نازد نبیرهٔ مشکان
تو در هنر دگری وان نفر دگر بودند
چو نامهٔ نبوی کی بود هزار افسان
کتاب عین مُسَلّم توراست وز همه قوم
همه صفات نوشتند در دبیرستان
به نعمت تو که از فیلسوف حضرت شاه
شنیده‌ام چو در آغاز فتنه بود نشان
که ‌گفت محتشمی در عجم پدید آید
نه از قبیلهٔ بهمان نه از نژاد فلان
از او رسند بسی مهتران به ‌جاه و به نام
وز او رسند بسی‌ کهتران به آب و به ‌نان
خدای باشد از او راضی و ملک خشنود
سپاه و شاه و رعیت به ‌شکر و پیر و جوان
دُرست‌ گشت‌ که آن محتشم تویی‌ که ز تو
همه معاینه بینم هر آنچه داد نشان
دو بیت شعر ز گفتار خواجه برهانی
تو را سزد که تویی هر دو بیت را برهان‌:
« ‌به ‌حق افضل انسان و حق صورت آن
که هست سوره آن هل اتی علی‌الانسان
که نام و نسل تو باقی است تا بدان ساعت
که آشکار شود کلّ من علیها فان »
ز بهر آنکه تو در دست جام باده نهی
همی حسد برد از باده چشمهٔ حیوان
ز آرزوی صبوح تو ساکنان بهشت
سپیده‌دم بگریزند هر شب از رضوان
ستاره باشد بر برج و برج بر گردون
چنانکه نام تو در شعر و شعر در دیوان
شدست طبعم در مدح تو چو آتش تیز
شدست شعرم در شکر تو چو آب روان
چو من به مجلس تو کاشکی رسیدندی
مُقَدِّمان سخن شاعران چیره‌زبان
که تا به نظم مدیحت نثار کردندی
هزار عقد ز یاقوت و لولو و مرجان
چه حاجت است بدیشان ز بهر نظم مدیح
که من بدارم تنها نیابت از ایشان
اگر چه شعر مرا گفته‌ای بسی احسنت
وگرچه در حق من کرده‌ای بسی احسان
کنون زیادت باید که هیچ باقی نیست
همه شدند و نهادند روی در نقصان
مکن درنگ و غنیمت شمر ستایش و شکر
که قادری و قلم بر مراد توست روان
همیشه تا که بر این هفت چرخ دایره‌وار
کنند هفت ستاره به سعد و نحس قران
ز سعد بهره ی عمر تو باد راحت و سور
ز نحس بهرهٔ خصم تو باد رنج و زیان
به مجلس تو همه روز کهتران خرم
چو حاجیان به مِنا عید گوسفندکشان
خدای داده ز شش چیز مر تو را شش چیز
که عمر مرد به ‌هر شش بماند آبادان
کف از شراب و لب از خنده و بر از معشوق
دل از نشاط و تن از ناز و خانه از مهمان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۶
در ده علی الصباح به دفعِ خمار باده
جانم زتشنگی به لب آمد بیار باده
بر خیز و برکش از سرِ خم روزِ عید برقع
آن بس که داد در رمضان انتظار باده
هر صبح دم ز برق اثیر قدح دمادم
در کوره ی وجودِ من افکن چو نار باده
گر برملا نمی خورمش عین مصلحت دان
ترسم که راز سینه کند آشکار باده
قلبِ تموز باده و هنگام تیر باده
وقتِ خریف باده و فصل بهار باده
خوش وقت عارفان که علی رغمِ پارسایان
بر ملکِ کاینات کنند اختیار باده
دارد به مذهبِ حکمایِ بلند همّت
برجوهر نفیس وجود افتخار باده
با دست عمرباد که بی باده بگذرانی
بر باد صبح خوش بود ازدست یار باده
با روزگار در غم و شادی موافقت کن
از کف به هیچ حال تو خالی مدار باده
خواهی نزاریا که بر از عمر خورده باشی
جز با حریف اهل مخور زینهار باده
بی همدمی بسر نشود عمر اهل دل را
با ناخوشان محال بود خوش گوار باده
بابافغانی : رباعیات مستزاد
شمارهٔ ۲
از باد خزان درخت عریان گردید
چون قامت نی
وان گل که چو لاله بود ریحان گردید
کو ساغر می
از شعلهٔ شمع بود دل گرمی جمع
شبهای سیاه
دل نیز چو برگ بید لرزان گردید
از سردی دی
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۲۹
جبه پر پنبه تابستان چو پوشم عیب نیست
هر چه سرما باز دارد دفع گرما هم کند
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
هستند رهزنان خزان، گوش بر صدا
بی صوت ازان بود جرس کاروان گل
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۲۲ - رحمت حق
وقت آن شد که بلرزیم چو بید از سرما
ساقیا! می به قدح کن، که زمستان آمد
رعد در ناله شد و قطره فشان گشت سحاب
رحمت حق، ببر باده پرستان آمد
گشت مغلوب زمستان، سپه فصل بهار
لشگر برو، به یغمای گلستان آمد
موسم رفتن و صحرا و گلستان بگذشت
وقت می خوردن در کنج شبستان آمد
بره شیر به کار آید و مینای شراب
در چنین فصل، که این مژده به مستان آمد