عبارات مورد جستجو در ۵۱ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۵
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۳
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۱
فردوسی : پادشاهی شاپور پسر اردشیر سی و یک سال بود
بخش ۳
همی بود شاپور با داد و رای
بلنداختر و تخت شاهی به جای
چو سی سال بگذشت بر سر دو ماه
پراگنده شد فر و اورنگ شاد
بفرمود تا رفت پیش اورمزد
بدو گفت کای چون گل اندر فرزد
تو بیدار باش و جهاندار باش
جهاندیدگان را خریدار باش
نگر تا به شاهی ندارد امید
بخوان روز و شب دفتر جمشید
بجز داد و خوبی مکن در جهان
پناه کهان باش و فر مهان
به دینار کم ناز و بخشنده باش
همان دادده باش و فرخنده باش
مزن بر کمآزار بانگ بلند
چو خواهی که بختت بود یارمند
همه پند من سربسر یادگیر
چنان هم که من دارم از اردشیر
بگفت این و رنگ رخش زرد گشت
دل مرد برنا پر از درد گشت
چه سازی همی زین سرای سپنج
چه نازی به نام و چه نازی به گنج
ترا تنگ تابوت بهرست و بس
خورد گنج تو ناسزاوار کس
نگیرد ز تو یاد فرزند تو
نه نزدیک خویشان و پیوند تو
ز میراث دشنام باشدت بهر
همه زهر شد پاسخ پایزهر
به یزدان گرای و سخن زو فزای
که اویست روزی ده و رهنمای
درود تو بر گور پیغمبرش
که صلوات تاجست بر منبرش
بلنداختر و تخت شاهی به جای
چو سی سال بگذشت بر سر دو ماه
پراگنده شد فر و اورنگ شاد
بفرمود تا رفت پیش اورمزد
بدو گفت کای چون گل اندر فرزد
تو بیدار باش و جهاندار باش
جهاندیدگان را خریدار باش
نگر تا به شاهی ندارد امید
بخوان روز و شب دفتر جمشید
بجز داد و خوبی مکن در جهان
پناه کهان باش و فر مهان
به دینار کم ناز و بخشنده باش
همان دادده باش و فرخنده باش
مزن بر کمآزار بانگ بلند
چو خواهی که بختت بود یارمند
همه پند من سربسر یادگیر
چنان هم که من دارم از اردشیر
بگفت این و رنگ رخش زرد گشت
دل مرد برنا پر از درد گشت
چه سازی همی زین سرای سپنج
چه نازی به نام و چه نازی به گنج
ترا تنگ تابوت بهرست و بس
خورد گنج تو ناسزاوار کس
نگیرد ز تو یاد فرزند تو
نه نزدیک خویشان و پیوند تو
ز میراث دشنام باشدت بهر
همه زهر شد پاسخ پایزهر
به یزدان گرای و سخن زو فزای
که اویست روزی ده و رهنمای
درود تو بر گور پیغمبرش
که صلوات تاجست بر منبرش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۷
آن میر دروغین بین، با اسپک و با زینک
شنگینک و منگینک، سر بسته به زرینک
چون منکر مرگ است او، گوید که اجل کو، کو؟
مرگ آیدش از شش سو، گوید که منم اینک
گوید اجلش کی خر، کو آن همه کر و فر؟
وان سبلت و آن بینی وان کبرک و آن کینک
کو شاهد و کو شادی؟ مفرش به کیان دادی؟
خشت است تو را بالین، خاک است نهالینک
ترک خور و خفتن گو، رو دین حقیقی جو
تا میر ابد باشی، بیرسمک و آیینک
بیجان مکن این جان را، سرگین مکن این نان را
ای آن که فکندی تو، در در تک سرگینک
ما بستهٔ سرگین دان، از بهر دریم ای جان
بشکسته شو و در جو، ای سرکش خودبینک
چون مرد خدا بینی، مردی کن و خدمت کن
چون رنج و بلا بینی، در رخ مفکن چینک
این هجو من است ای تن، وان میر منم، هم من
تا چند سخن گفتن، از سینک و از شینک
شمس الحق تبریزی، خود آب حیاتی تو
وان آب کجا یابد جز دیدهٔ نمگینک؟
شنگینک و منگینک، سر بسته به زرینک
چون منکر مرگ است او، گوید که اجل کو، کو؟
مرگ آیدش از شش سو، گوید که منم اینک
گوید اجلش کی خر، کو آن همه کر و فر؟
وان سبلت و آن بینی وان کبرک و آن کینک
کو شاهد و کو شادی؟ مفرش به کیان دادی؟
خشت است تو را بالین، خاک است نهالینک
ترک خور و خفتن گو، رو دین حقیقی جو
تا میر ابد باشی، بیرسمک و آیینک
بیجان مکن این جان را، سرگین مکن این نان را
ای آن که فکندی تو، در در تک سرگینک
ما بستهٔ سرگین دان، از بهر دریم ای جان
بشکسته شو و در جو، ای سرکش خودبینک
چون مرد خدا بینی، مردی کن و خدمت کن
چون رنج و بلا بینی، در رخ مفکن چینک
این هجو من است ای تن، وان میر منم، هم من
تا چند سخن گفتن، از سینک و از شینک
شمس الحق تبریزی، خود آب حیاتی تو
وان آب کجا یابد جز دیدهٔ نمگینک؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۲
ای در غم بیهوده رو کم ترکوا برخوان
وی حرص تو افزوده رو کم ترکوا برخوان
از اسپک و از زینک پربادک و پرکینک
وز غصه بپالوده رو کم ترکوا برخوان
در روده و سرگینی باد هوس و کینی
ای غافل آلوده رو کم ترکوا برخوان
ای شیخ پر از دعوی وی صورت بیمعنی
نابوده و بنموده رو کم ترکوا برخوان
منگر که شه و میری بنگر که همیمیری
در زیر یکی توده رو کم ترکوا برخوان
آن نازک و آن مشتک آن ما و من زشتک
پوسیده و فرسوده رو کم ترکوا برخوان
رخ بر رخ زیبایان کم نه بنگر پایان
رخسار تو فرسوده رو کم ترکوا برخوان
گر باغ و سرا داری با مرگ چه پا داری؟
در گور گل اندوده رو کم ترکوا برخوان
رفتند جهان داران خون خواره و عیاران
بر خلق نبخشوده رو کم ترکوا برخوان
تابوت کسان دیده وز دور بخندیده
وان چشم تو نگشوده رو کم ترکوا برخوان
بس کن ز سخن گویی از گفت چه میجویی؟
ای بادبپیموده رو کم ترکوا برخوان
وی حرص تو افزوده رو کم ترکوا برخوان
از اسپک و از زینک پربادک و پرکینک
وز غصه بپالوده رو کم ترکوا برخوان
در روده و سرگینی باد هوس و کینی
ای غافل آلوده رو کم ترکوا برخوان
ای شیخ پر از دعوی وی صورت بیمعنی
نابوده و بنموده رو کم ترکوا برخوان
منگر که شه و میری بنگر که همیمیری
در زیر یکی توده رو کم ترکوا برخوان
آن نازک و آن مشتک آن ما و من زشتک
پوسیده و فرسوده رو کم ترکوا برخوان
رخ بر رخ زیبایان کم نه بنگر پایان
رخسار تو فرسوده رو کم ترکوا برخوان
گر باغ و سرا داری با مرگ چه پا داری؟
در گور گل اندوده رو کم ترکوا برخوان
رفتند جهان داران خون خواره و عیاران
بر خلق نبخشوده رو کم ترکوا برخوان
تابوت کسان دیده وز دور بخندیده
وان چشم تو نگشوده رو کم ترکوا برخوان
بس کن ز سخن گویی از گفت چه میجویی؟
ای بادبپیموده رو کم ترکوا برخوان
عطار نیشابوری : بیان وادی استغنا
حکایت مردی که پسر جوانش به چاه افتاد
در ده ما بود برنایی چو ماه
اوفتاد آن ماه یوسفوش به چاه
در زبر افتاد خاک او را بسی
عاقبت ز آنجا بر آوردش کسی
خاک بر وی گشته بود و روزگار
با دو دم آورده بودش کار و بار
آن نکو سیرت محمد نام بود
تا بدان عالم ازو یک گام بود
چون پدر دیدش چنان، گفت ای پسر
ای چراغ چشم وای جان پدر
ای محمد، با پدر لطفی بکن
یک سخن گو، گفت آخر کو سخن
کو محمد، کو پسر، کو هیچ کس
این بگفت و جان بداد، این بود و بس
درنگر ای سالک صاحب نظر
تا محمد کو و آدم، درنگر
آدم آخر کو و ذریات کو
نام جزویات و کلیات کو
کو زمین، کو کوه و دریا، کو فلک
کو پری، کو دیو و مردم ،کو ملک
کو کنون آن صد هزاران تن زخاک
کو کنون آن صد هزاران جان پاک
کو به وقت جان بدادن پیچ پیچ
کو کسی، کو جان و تن، کو هیچهیچ
هر دو عالم را و صد چندان که هست
گر بسایی و ببیزی آنک هست
چون سرای پیچ پیچ آید ترا
با سر غربال هیچ آید ترا
اوفتاد آن ماه یوسفوش به چاه
در زبر افتاد خاک او را بسی
عاقبت ز آنجا بر آوردش کسی
خاک بر وی گشته بود و روزگار
با دو دم آورده بودش کار و بار
آن نکو سیرت محمد نام بود
تا بدان عالم ازو یک گام بود
چون پدر دیدش چنان، گفت ای پسر
ای چراغ چشم وای جان پدر
ای محمد، با پدر لطفی بکن
یک سخن گو، گفت آخر کو سخن
کو محمد، کو پسر، کو هیچ کس
این بگفت و جان بداد، این بود و بس
درنگر ای سالک صاحب نظر
تا محمد کو و آدم، درنگر
آدم آخر کو و ذریات کو
نام جزویات و کلیات کو
کو زمین، کو کوه و دریا، کو فلک
کو پری، کو دیو و مردم ،کو ملک
کو کنون آن صد هزاران تن زخاک
کو کنون آن صد هزاران جان پاک
کو به وقت جان بدادن پیچ پیچ
کو کسی، کو جان و تن، کو هیچهیچ
هر دو عالم را و صد چندان که هست
گر بسایی و ببیزی آنک هست
چون سرای پیچ پیچ آید ترا
با سر غربال هیچ آید ترا
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۶
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۲
بشنو که چه گوید همیت دوران
پیغام ازین چرخ گرد گردان
زین قبهٔ پر چشمهای بیدار
زین طارم پر شمعهای رخشان
این سبز بیابان که چون شب آید
پر لاله شود همچو باغ نیسان
وین بحر بیآرامش نگونسار
آراسته قعرش به در و مرجان
زین کلهٔ نیلی کزو نمایند
رخشنده رخان دختران ریان
پیغام فلک بر زبان دوران
آن است به سوی نبات و حیوان
کای نو شدگانی که میفزائید
یک روز بکاهید هم بر این سان
چونان که همی بامداد روشن
تاریک شود وقت شامگاهان
نابوده که بوده شود نپاید
زین است جهان در زوال و سیلان
جنبنده همه جمله بودگانند
برهانت بس است بر فنای گیهان
اولاد جهان چون همی نپایند
پاینده نباشد همان پدرشان
تو عالم خردی ضعیف و دانا
وین عالم مردی بزرگ و نادان
عمر تو چو تو خرد و، عمر عالم
مانند کلان شخص او فراوان
آن عمر که آخر فنا پذیرد
پیوسته بود به ابتداش پایان
فرسودن اشخاص بودشی را
ایام بسنده است تیز سوهان
هرچ آن به زمان باقی است بودش
سوهان زمانش بساید آسان
پس عالم گر بیزمانه بوده است
نابود شود بیزمان به فرمان
آباد که کردهاست این جهان را؟
ناچار همان کس کندش ویران
از بهر که کرد آنکه کرد، گوئی،
این پر ز نعیم و فراخ بستان؟
از بهر چه کرد آنکه کرد پنهان
در خاک سیه زر و، سیم در کان؟
زندان تو است این اگرت باغ است
بستان نشناسی همی ز زندان؟
بر خویشتن این بندهای بسته
بنگر به رسنهای سخت و الوان
بنگر که بدین بند بسته در، چیست
در بند چرا بسته گشت پنهان؟
در بند بود مستمند بندی
تو شاد چرائی به بند و خندان؟
بندی که شنوده است مانده هموار
بر هر که رها شد ز بند گریان؟
این قفل که داند گشادن از خلق؟
آن کیست که بگشاد قفل یزدان؟
چون باز نجوئی که اندر این باب
تازیت چه گفت و چه گفت دهقان؟
یا از طلب این چنین معانی
مشغول شدهستی به فرج و دندان؟
وان را که همی جوید این چنینها
می چیز نبخشند ترکمانان
گویدت فلان ک «ز چنین سخنها
مانده است به زندان فلان به یمگان
منگر به سخنهای او ازیرا
ترکانش براندند از خراسان
نه میر خراسان پسندد او را
نه شاه کرکان نه میر جیلان
گر مذهب او حق و راست بودی
در بلخ بدی به اتفاق اعیان
این بیهدهها را اگر ندانی
در کار نیایدت هیچ نقصان»
ای کرده تو را فتنه اهل باطل
بر حدثنا عن فلان و بهمان
گر جهل تو را درد کردی، از تو
بر گنبد کیوان رسیدی افغان
مغز است تو را ریم گرچه شوئی
دستار به صابون و تن به اشنان
طعنه چه زنی مر مرا بدان کهم
از خانه براندند اهل عصیان؟
زیرا که براندند مصطفی را
ذریت شیطان از اهل و اوطان
بر نوح همی سرزنش نیامد
کو رفت به کوه از میان طوفان
من بستهٔ آداب و فضل خویشم
در تنگ زمینی زجور دیوان
از لحن فراوان و خوش بماند
در تنگ قفسها هزاردستان
وز بهر هنر گوز را به خردی
بیرون فگنند از میان اغصان
چون من به بیان بر زبان گشادم
لرزان شود آفاق و لولو ارزان
خورشید به آواز خاطرم را
گوید که فگندی مرا ز سرطان
در دین به خراسان که شست جز من
رخسارهٔ دعوی به آب برهان
پیغام فلک مر تو را نمایم
بر خاک نبشته به خط رحمان
چشمیت گشایم کزو ببینی
بنوشته به خط خدای فرقان
لیکن ننمایت راه هارون
تا باز نگردی ز راه هامان
دیوان برمیدند چون بدیدند
در دست من انگشتریی سلیمان
زین است که ایدون خران دین را
از من بفشرده است سخت پالان
من شیعت اولاد مصطفیام
در دین نروم جز به راه ایشان
پیغام ازین چرخ گرد گردان
زین قبهٔ پر چشمهای بیدار
زین طارم پر شمعهای رخشان
این سبز بیابان که چون شب آید
پر لاله شود همچو باغ نیسان
وین بحر بیآرامش نگونسار
آراسته قعرش به در و مرجان
زین کلهٔ نیلی کزو نمایند
رخشنده رخان دختران ریان
پیغام فلک بر زبان دوران
آن است به سوی نبات و حیوان
کای نو شدگانی که میفزائید
یک روز بکاهید هم بر این سان
چونان که همی بامداد روشن
تاریک شود وقت شامگاهان
نابوده که بوده شود نپاید
زین است جهان در زوال و سیلان
جنبنده همه جمله بودگانند
برهانت بس است بر فنای گیهان
اولاد جهان چون همی نپایند
پاینده نباشد همان پدرشان
تو عالم خردی ضعیف و دانا
وین عالم مردی بزرگ و نادان
عمر تو چو تو خرد و، عمر عالم
مانند کلان شخص او فراوان
آن عمر که آخر فنا پذیرد
پیوسته بود به ابتداش پایان
فرسودن اشخاص بودشی را
ایام بسنده است تیز سوهان
هرچ آن به زمان باقی است بودش
سوهان زمانش بساید آسان
پس عالم گر بیزمانه بوده است
نابود شود بیزمان به فرمان
آباد که کردهاست این جهان را؟
ناچار همان کس کندش ویران
از بهر که کرد آنکه کرد، گوئی،
این پر ز نعیم و فراخ بستان؟
از بهر چه کرد آنکه کرد پنهان
در خاک سیه زر و، سیم در کان؟
زندان تو است این اگرت باغ است
بستان نشناسی همی ز زندان؟
بر خویشتن این بندهای بسته
بنگر به رسنهای سخت و الوان
بنگر که بدین بند بسته در، چیست
در بند چرا بسته گشت پنهان؟
در بند بود مستمند بندی
تو شاد چرائی به بند و خندان؟
بندی که شنوده است مانده هموار
بر هر که رها شد ز بند گریان؟
این قفل که داند گشادن از خلق؟
آن کیست که بگشاد قفل یزدان؟
چون باز نجوئی که اندر این باب
تازیت چه گفت و چه گفت دهقان؟
یا از طلب این چنین معانی
مشغول شدهستی به فرج و دندان؟
وان را که همی جوید این چنینها
می چیز نبخشند ترکمانان
گویدت فلان ک «ز چنین سخنها
مانده است به زندان فلان به یمگان
منگر به سخنهای او ازیرا
ترکانش براندند از خراسان
نه میر خراسان پسندد او را
نه شاه کرکان نه میر جیلان
گر مذهب او حق و راست بودی
در بلخ بدی به اتفاق اعیان
این بیهدهها را اگر ندانی
در کار نیایدت هیچ نقصان»
ای کرده تو را فتنه اهل باطل
بر حدثنا عن فلان و بهمان
گر جهل تو را درد کردی، از تو
بر گنبد کیوان رسیدی افغان
مغز است تو را ریم گرچه شوئی
دستار به صابون و تن به اشنان
طعنه چه زنی مر مرا بدان کهم
از خانه براندند اهل عصیان؟
زیرا که براندند مصطفی را
ذریت شیطان از اهل و اوطان
بر نوح همی سرزنش نیامد
کو رفت به کوه از میان طوفان
من بستهٔ آداب و فضل خویشم
در تنگ زمینی زجور دیوان
از لحن فراوان و خوش بماند
در تنگ قفسها هزاردستان
وز بهر هنر گوز را به خردی
بیرون فگنند از میان اغصان
چون من به بیان بر زبان گشادم
لرزان شود آفاق و لولو ارزان
خورشید به آواز خاطرم را
گوید که فگندی مرا ز سرطان
در دین به خراسان که شست جز من
رخسارهٔ دعوی به آب برهان
پیغام فلک مر تو را نمایم
بر خاک نبشته به خط رحمان
چشمیت گشایم کزو ببینی
بنوشته به خط خدای فرقان
لیکن ننمایت راه هارون
تا باز نگردی ز راه هامان
دیوان برمیدند چون بدیدند
در دست من انگشتریی سلیمان
زین است که ایدون خران دین را
از من بفشرده است سخت پالان
من شیعت اولاد مصطفیام
در دین نروم جز به راه ایشان
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۳۲۲
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹۵
ای پور ز خاقانی اگر پند پذیری
زین پس نشود عالم خاک آبخور تو
خاک است تو را دایه از آن ترس که روزی
خون تو خورد دایهٔ بیدادگر تو
شیری که لبت خورد ز دایه چو شود خون
دایه خورد آن خون ز لب شیر خور تو
ناچار شود چهرهٔ تو پی سپر خاک
گر چهرهٔ خاک است کنون پی سپر تو
امروز غذای تو دهند از جگر خاک
فردا غذی خاک دهند از جگر تو
زین پس نشود عالم خاک آبخور تو
خاک است تو را دایه از آن ترس که روزی
خون تو خورد دایهٔ بیدادگر تو
شیری که لبت خورد ز دایه چو شود خون
دایه خورد آن خون ز لب شیر خور تو
ناچار شود چهرهٔ تو پی سپر خاک
گر چهرهٔ خاک است کنون پی سپر تو
امروز غذای تو دهند از جگر خاک
فردا غذی خاک دهند از جگر تو
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۷
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحکایه و التمثیل
مگر میرفت استاد مهینه
خری میبرد بارش آبگینه
یکی گفتش که بس آهسته کاری
بدین آهستگی بر خر چه داری
چه دارم گفت دل پر پیچ دارم
که گر خر میبیفتد هیچ دارم
چو پی بر باد دارد عمر هیچ است
ببین کین هیچ را صد گونه پیچ است
چنین عمری کزو جان تو شادست
چو مرگ آید بجان تو که بادست
اگر سد سکندر پیش گیری
ز وقت خود نه پس نه پیش میری
ترا این مرگ هم پیشت نهادست
ولی روزی دو از پس اوفتادست
چو شاخی را همی بری زدونیم
دل شاخ دگر میلرزد از بیم
ترا دور فلک چندی گذارد
خود این مست استخوان چندی ندارد
همه کار جهان از ذره تا شمس
چه میپرسی کان لم تعن بالامس
اگر اسکندی دنیای فانیت
کند بر تو کفن اسکندرانیت
وگر روبین تر از اسفندیاری
بآخر نیز او را چشم داری
نهٔ کوه و گر کوه بلندی
چو کاهی گردی از بس مستمندی
نه دریا و گردریای آبی
بپالایی و بپذیری خرابی
نهٔ شیر و گر شیر ژیانی
تو روبه بازی گردون ندانی
نهٔ پیل و گر خود پیل گیری
چو نمردی بسارخکی بمیری
نهٔ خورشید و گرهست این کمالت
چو در گردی پدید آید زوالت
نهٔ ماه و گر ماه منیری
چو پیش عقده افتادی بگیری
نهٔ سندان و گر سندان و پتکی
چو مرگ آید برهواری بلنگی
نهٔ آهن بسختی و بتیزی
وگر هستی بیک سستی بریزی
اگر تو شیر طبع و پیل زوری
ز بهر طعمهٔ کرمان گوری
همی آن دم که از تن جان برندت
میان زیره تا کرمان برندت
چو خفتی در کفن گشتی لگدکوب
تو خفته به خوری اما بسی چوب
تو گر خاکی و گر آتش نژادی
درین دولاب سیمابی چو بادی
بسا گلبرگ کز تب ریخت از بار
شد از تب ریزه تا کرمان بیک بار
چو بزتاچند خواهی بر کمر جست
که خواهی کام و ناکام این کمربست
فرواندیش تا چندین زن و مرد
کجا رفتند با دلهای پر درد
همه صحرای عالم جای تا جای
سراسر خفته میبینم سراپای
همه روی زمین فرسنگ فرسنگ
تن سیمینست زلفین سیه رنگ
همه کوه و بیابان گام و ناگام
قد چون سرو بینم چشم بادام
همی در هیچ صحرا منزلی نیست
که در خاک رهش پرخون دلی نیست
زهر جایی که میروید گیاهی
برون میآید از هر برگش آهی
همه خاک زمین خاک عزیزانست
عزیزان برگ و عالم برگ ریزانست
خری میبرد بارش آبگینه
یکی گفتش که بس آهسته کاری
بدین آهستگی بر خر چه داری
چه دارم گفت دل پر پیچ دارم
که گر خر میبیفتد هیچ دارم
چو پی بر باد دارد عمر هیچ است
ببین کین هیچ را صد گونه پیچ است
چنین عمری کزو جان تو شادست
چو مرگ آید بجان تو که بادست
اگر سد سکندر پیش گیری
ز وقت خود نه پس نه پیش میری
ترا این مرگ هم پیشت نهادست
ولی روزی دو از پس اوفتادست
چو شاخی را همی بری زدونیم
دل شاخ دگر میلرزد از بیم
ترا دور فلک چندی گذارد
خود این مست استخوان چندی ندارد
همه کار جهان از ذره تا شمس
چه میپرسی کان لم تعن بالامس
اگر اسکندی دنیای فانیت
کند بر تو کفن اسکندرانیت
وگر روبین تر از اسفندیاری
بآخر نیز او را چشم داری
نهٔ کوه و گر کوه بلندی
چو کاهی گردی از بس مستمندی
نه دریا و گردریای آبی
بپالایی و بپذیری خرابی
نهٔ شیر و گر شیر ژیانی
تو روبه بازی گردون ندانی
نهٔ پیل و گر خود پیل گیری
چو نمردی بسارخکی بمیری
نهٔ خورشید و گرهست این کمالت
چو در گردی پدید آید زوالت
نهٔ ماه و گر ماه منیری
چو پیش عقده افتادی بگیری
نهٔ سندان و گر سندان و پتکی
چو مرگ آید برهواری بلنگی
نهٔ آهن بسختی و بتیزی
وگر هستی بیک سستی بریزی
اگر تو شیر طبع و پیل زوری
ز بهر طعمهٔ کرمان گوری
همی آن دم که از تن جان برندت
میان زیره تا کرمان برندت
چو خفتی در کفن گشتی لگدکوب
تو خفته به خوری اما بسی چوب
تو گر خاکی و گر آتش نژادی
درین دولاب سیمابی چو بادی
بسا گلبرگ کز تب ریخت از بار
شد از تب ریزه تا کرمان بیک بار
چو بزتاچند خواهی بر کمر جست
که خواهی کام و ناکام این کمربست
فرواندیش تا چندین زن و مرد
کجا رفتند با دلهای پر درد
همه صحرای عالم جای تا جای
سراسر خفته میبینم سراپای
همه روی زمین فرسنگ فرسنگ
تن سیمینست زلفین سیه رنگ
همه کوه و بیابان گام و ناگام
قد چون سرو بینم چشم بادام
همی در هیچ صحرا منزلی نیست
که در خاک رهش پرخون دلی نیست
زهر جایی که میروید گیاهی
برون میآید از هر برگش آهی
همه خاک زمین خاک عزیزانست
عزیزان برگ و عالم برگ ریزانست
عطار نیشابوری : باب بیست و دوم: در روی به آخرت آوردن و ترك دنیا كردن
شمارهٔ ۵
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۵۶
عطار نیشابوری : باب بیست و چهارم:درآنكه مرگ لازم وروی زمین خاك رفتگانست
شمارهٔ ۲۱
عطار نیشابوری : باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان
شمارهٔ ۴
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۵۵
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۶۴
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۴۲