عبارات مورد جستجو در ۱۳۸۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
دیدم شه خوب خوش‌لقا را
آن چشم و چراغ سینه‌ها را
آن مونس و غمگسار دل را
آن جان و جهان جان فزا را
آن کس که خرد دهد خرد را
آن کس که صفا دهد صفا را
آن سجده‌گه مه و فلک را
آن قبلۀ جان اولیا را
هر پارۀ من جدا همی‌گفت
کای شکر و سپاس مر خدا را
موسی چو بدید ناگهانی
از سوی درخت آن ضیا را
گفتا که ز جست‌و‌جوی رستم
چون یافتم این چنین عطا را
گفت ای موسی سفر رها کن
وز دست بیفکن آن عصا را
آن دم موسی ز دل برون کرد
همسایه و خویش و آشنا را
اخلع نعلیک این بود این
کز هر دو جهان ببر ولا را
در خانۀ دل جز او نگنجد
دل داند رشک انبیا را
گفت ای موسی به کف چه داری؟
گفتا که عصاست راه ما را
گفتا که عصا ز کف بیفکن
بنگر تو عجایب سما را
افکند و عصاش اژدها شد
بگریخت چو دید اژدها را
گفتا که بگیر تا منش باز
چوبی سازم پی شما را
سازم ز عدوت دست‌یاری
سازم دشمنت متکا را
تا از جز فضل من ندانی
یاران لطیف باوفا را
دست و پایت چو مار گردد
چون درد دهیم دست و پا را
ای دست مگیر غیر ما را
ای پا مطلب جز انتها را
مگریز ز رنج ما که هر جا
رنجی‌ست رهی بود دوا را
نگریخت کسی ز رنج الا
آمد بترش پی جزا را
از دانه گریز بیم آن‌جاست
بگذار به عقل بیم جا را
شمس تبریز لطف فرمود
چون رفت ببرد لطف‌ها را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۹
ز عشق آن رخ خوب تو ای اصول مراد
هر آن که توبه کند توبه‌اش قبول مباد
هزار شکر و هزاران سپاس یزدان را
که عشق تو به جهان پر و بال بازگشاد
در آرزوی صباح جمال تو عمری
جهان پیر همی‌خواند هر سحر اوراد
برادری بنمودی شهنشهی کردی
چه داد ماند که آن حسن و خوبی تو نداد؟
شنیده‌ایم که یوسف نخفت شب ده سال
برادران را از حق بخواست آن شه زاد
که ای خدای اگر عفوشان کنی کردی
وگر نه درفکنم صد فغان درین بنیاد
مگیر یا رب ازیشان که بس پشیمانند
ازان گناه کزیشان به ناگهان افتاد
دو پای یوسف آماس کرد از شب خیز
به درد آمد چشمش ز گریه و فریاد
غریو در ملکوت و فرشتگان افتاد
که بحر لطف بجوشید و بندها بگشاد
رسید چارده خلعت که هر چهارده تان
پیمبرید و رسولید و سرور عباد
چنین بود شب و روز اجتهاد پیران را
که خلق را برهانند از عذاب و فساد
کنند کار کسی را تمام و برگذرند
که جز خدای نداند زهی کریم و جواد
چو خضر سوی بحار ایلیاس در خشکی
برای گم شدگان می‌کنند استمداد
دهند گنج روان و برند رنج روان
دهند خلعت اطلس برون کنند لباد
بس است باقی این را بگویمت فردا
شب ار چه ماه بود نیست بی‌ظلام و سواد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۰
بشنو از دل نکته‌های ‌بی‌سخن
وانچه اندر فهم ناید، فهم کن
در دل چون سنگ مردم آتشی‌ست
کو بسوزد پرده را از بیخ و بن
چون بسوزد پرده، دریابد تمام
قصه‌های ‌خضر و علم من لدن
در میان جان و دل پیدا شود
صورت نو نو از آن عشق کهن
چون بخوانی والضحی، خورشید بین
کان زر بین، چون بخوانی لم یکن
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۰ - عتاب کردن آتش را آن پادشاه جهود
رو به آتش کرد شه کی تندخو
آن جهان سوز طبیعی خوت کو؟
چون نمی‌سوزی؟ چه شد خاصیتت؟
یا ز بخت ما دگر شد نیتت؟
می‌نبخشایی تو بر آتش‌پرست
آن که نپرستد تو را، او چون برست؟
هرگز ای آتش تو صابر نیستی
چون نسوزی؟ چیست؟ قادر نیستی؟
چشم‌بند است این، عجب یا هوش‌بند
چون نسوزاند چنین شعله‌ی بلند؟
جادویی کردت کسی یا سیمیاست؟
یا خلاف طبع تو از بخت ماست؟
گفت آتش من همانم، ای شمن
اندر آ تا تو ببینی تاب من
طبع من دیگر نگشت و عنصرم
تیغ حقم، هم به دستوری برم
بر در خرگه سگان ترکمان
چاپلوسی کرده پیش میهمان
ور به خرگه بگذرد بیگانه‌رو
حمله بیند از سگان شیرانه او
من ز سگ کم نیستم در بندگی
کم ز ترکی نیست حق در زندگی
آتش طبعت اگر غمگین کند
سوزش از امر ملیک دین کند
آتش طبعت اگر شادی دهد
اندرو شادی ملیک دین نهد
چون که غم‌بینی تو استغفار کن
غم به امر خالق آمد کار کن
چون بخواهد عین غم شادی شود
عین بند پای آزادی شود
باد و خاک و آب و آتش بنده‌اند
با من و تو مرده، با حق زنده‌اند
پیش حق آتش همیشه در قیام
همچو عاشق روز و شب پیچان مدام
سنگ بر آهن زنی، بیرون جهد
هم به امر حق قدم بیرون نهد
آهن و سنگ ستم بر هم مزن
کین دو می‌زایند همچون مرد و زن
سنگ و آهن خود سبب آمد، ولیک
تو به بالاتر نگر، ای مرد نیک
کین سبب را آن سبب آورد پیش
بی‌سبب کی شد سبب هرگز ز خویش؟
و آن سبب‌ها کانبیا را رهبرند
آن سبب‌ها زین سبب‌ها برترند
این سبب را آن سبب عامل کند
باز گاهی بی‌بر و عاطل کند
این سبب را محرم آمد عقل‌ها
وان سبب‌ها راست محرم انبیا
این سبب چه بود؟ به تازی گو رسن
اندرین چه این رسن آمد به فن
گردش چرخه رسن را علت است
چرخه گردان را ندیدن، زلت است
این رسن‌های سبب‌ها در جهان
هان و هان زین چرخ سرگردان مدان
تا نمانی صفر و سرگردان چو چرخ
تا نسوزی تو ز بی‌مغزی چو مرخ
باد آتش می‌خورد از امر حق
هر دو سرمست آمدند از خمر حق
آب حلم و آتش خشم ای پسر
هم ز حق بینی، چو بگشایی بصر
گر نبودی واقف از حق جان باد
فرق کی کردی میان قوم عاد؟
هود گرد مؤمنان خطی کشید
نرم می‌شد باد کان‌جا می‌رسید
هرکه بیرون بود زان خط جمله را
پاره پاره می‌گسست اندر هوا
هم چنین شیبان راعی می‌کشید
گرد بر گرد رمه خطی پدید
چون به جمعه می‌شد او وقت نماز
تا نیارد گرگ آن‌جا ترک ‌تاز
هیچ گرگی در نرفتی اندر آن
گوسفندی هم نگشتی زان نشان
باد حرص گرگ و حرص گوسفند
دایره‌ی مرد خدا را بود بند
هم‌چنین باد اجل با عارفان
نرم و خوش همچون نسیم گلستان
آتش ابراهیم را دندان نزد
چون گزیده‌ی حق بود، چونش گزد؟
زآتش شهوت نسوزد اهل دین
باقیان را برده تا قعر زمین
موج دریا چون به امر حق بتاخت
اهل موسی را ز قبطی واشناخت
خاک، قارون را چو فرمان در رسید
با زر و تختش به قعر خود کشید
آب و گل چون از دم عیسی چرید
بال و پر بگشاد، مرغی شد پرید
هست تسبیحت بخار آب و گل
مرغ جنت شد ز نفخ صدق دل
کوه طور از نور موسی شد به رقص
صوفی کامل شد و رست او ز نقص
چه عجب گر کوه صوفی شد عزیز
جسم موسی از کلوخی بود نیز
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۳۳ - پیش آمدن نقیبان و دربانان خلیفه از بهر اکرام اعرابی و پذیرفتن هدیهٔ او را
آن عرابی از بیابان بعید
بر در دارالخلافه چون رسید
پس نقیبان پیش اعرابی شدند
بس گلاب لطف بر جیبش زدند
حاجت او فهم‌شان شد بی‌مقال
کار ایشان بد عطا پیش از سوآل
پس بدو گفتند یا وجه العرب
از کجایی؟ چونی از راه و تعب؟
گفت وجهم، گر مرا وجهی دهید
بی‌وجوهم، چون پس پشتم نهید
ای که در روتان نشان مهتری
فرتان خوش‌تر ز زر جعفری
ای که یک دیدارتان دیدارها
ای نثار دینتان دینارها
ای همه ینظر بنور الله شده
از بر حق بهر بخشش آمده
تا زنید آن کیمیاهای نظر
بر سر مس‌های اشخاص بشر
من غریبم، از بیابان آمدم
بر امید لطف سلطان آمدم
بوی لطف او، بیابان‌ها گرفت
ذره‌های ریگ هم جان‌ها گرفت
تا بدین جا بهر دینار آمدم
چون رسیدم، مست دیدار آمدم
بهر نان شخصی سوی نانبا دوید
داد جان چون حسن نانبا را بدید
بهر فرجه شد یکی تا گلستان
فرجهٔ او شد جمال باغبان
همچو اعرابی که آب از چه کشید
آب حیوان از رخ یوسف چشید
رفت موسی کآتش آرد او به دست
آتشی دید او که از آتش برست
جست عیسی تا رهد از دشمنان
بردش آن جستن به چارم آسمان
دام آدم خوشه‌یی گندم شده
تا وجودش خوشهٔ مردم شده
باز آید سوی دام از بهر خور
ساعد شه یابد و اقبال و فر
طفل شد مکتب پی کسب هنر
بر امید مرغ با لطف پدر
پس ز مکتب آن یکی صدری شده
ماه گانه داده و بدری شده
آمده عباس حرب از بهر کین
بهر قمع احمد و استیز دین
گشته دین را تا قیامت پشت و رو
در خلافت او و فرزندان او
من برین در طالب چیز آمدم
صدر گشتم، چون به دهلیز آمدم
آب آوردم به تحفه بهر نان
بوی نانم برد تا صدر جنان
نان برون راند آدمی را از بهشت
نان مرا اندر بهشتی در سرشت
رستم از آب و ز نان همچون ملک
بی‌غرض گردم برین در چون فلک
بی‌غرض نبود به گردش در جهان
غیر جسم و غیر جان عاشقان
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۴۸ - آمدن مهمان پیش یوسف علیه‌السلام و تقاضا کردن یوسف علیه‌السلام ازو تحفه و ارمغان
آمد از آفاق یار مهربان
یوسف صدیق را شد میهمان
کاشنا بودند وقت کودکی
بر وساده‌ی آشنایی متکی
یاد دادش جور اخوان و حسد
گفت کان زنجیر بود و ما اسد
عار نبود شیر را از سلسله
نیست ما را از قضای حق گله
شیر را بر گردن ار زنجیر بود
بر همه زنجیرسازان میر بود
گفت چون بودی ز زندان و ز چاه؟
گفت همچون در محاق و کاست ماه
در محاق ار ماه نو گردد دوتا
نی در آخر بدر گردد بر سما؟
گرچه دردانه به هاون کوفتند
نور چشم و دل شد و بیند بلند
گندمی را زیر خاک انداختند
پس ز خاکش خوشه‌ها بر ساختند
بار دیگر کوفتندش زآسیا
قیمتش افزود و نان شد جان‌فزا
باز نان را زیر دندان کوفتند
گشت عقل و جان و فهم هوشمند
باز آن جان چون که محو عشق گشت
یعجب الزراع آمد بعد کشت
این سخن پایان ندارد، بازگرد
تا که با یوسف چه گفت آن نیک مرد
بعد قصه گفتنش گفت ای فلان
هین چه آوردی تو ما را ارمغان؟
بر در یاران تهی‌دست آمدن
همچو بی‌گندم سوی طاحون شدن
حق تعالی خلق را گوید به حشر
ارمغان کو از برای روز نشر؟
جئتمونا و فرادی بی‌نوا
هم بدان سان که خلقناکم کذا
هین چه آوردید دست‌آویز را؟
ارمغانی روز رستاخیز را؟
یا امید بازگشتنتان نبود؟
وعدهٔ امروز باطلتان نمود؟
منکری مهمانی‌اش را از خری
پس ز مطبخ خاک و خاکستر بری
ور نه‌یی منکر، چنین دست تهی
در در آن دوست چون پا می‌نهی؟
اندکی صرفه بکن از خواب و خور
ارمغان بهر ملاقاتش ببر
شو قلیل النوم مما یهجعون
باش در اسحار از یستغفرون
اندکی جنبش بکن همچون جنین
تا ببخشندت حواس نوربین
وز جهان چون رحم بیرون روی
از زمین در عرصهٔ واسع شوی
آن که ارض الله واسع گفته‌اند
عرصه‌یی دان کانبیا در رفته‌اند
دل نگردد تنگ زان عرصه‌ی فراخ
نخل تر آن‌جا نگردد خشک شاخ
حاملی تو مر حواست را کنون
کند و مانده می‌شوی و سرنگون
چون که محمولی نه حامل وقت خواب
ماندگی رفت و شدی بی‌رنج و تاب
چاشنی‌یی دان تو حال خواب را
پیش محمولی حال اولیا
اولیا اصحاب کهف‌اند ای عنود
در قیام و در تقلب هم رقود
می‌کشدشان بی‌تکلف در فعال
بی‌خبر ذات الیمین ذات الشمال
چیست آن ذات الیمین؟ فعل حسن
چیست آن ذات الشمال؟ اشغال تن
می‌رود این هر دو کار از انبیا
بی‌خبر زین هر دو ایشان چون صدا
گر صدایت بشنواند خیر و شر
ذات که باشد ز هر دو بی‌خبر
مولوی : دفتر سوم
بخش ۳۶ - وحی آمدن به مادر موسی کی موسی را در آب افکن
باز وحی آمد که در آبش فکن
روی در اومید دار و مو مکن
در فکن در نیلش و کن اعتماد
من تو را با وی رسانم رو سپید
این سخن پایان ندارد مکرهاش
جمله می‌پیچید هم در ساق و پاش
صد هزاران طفل می‌کشت او برون
موسی اندر صدر خانه در درون
از جنون می‌کشت هر جا بد جنین
از حیل آن کور چشم دوربین
اژدها بد مکر فرعون عنود
مکر شاهان جهان را خورده بود
لیک ازو فرعون‌تر آمد پدید
هم ورا هم مکر او را در کشید
اژدها بود و عصا شد اژدها
این بخورد آن را به توفیق خدا
دست شد بالای دست این تا کجا
تا به یزدان که الیه المنتهیٰ
کان یکی دریاست بی‌غور و کران
جمله دریاها چو سیلی پیش آن
حیله‌ها و چاره‌ها گر اژدهاست
پیش الا الله آن‌ها جمله لاست
چون رسید این جا بیانم سر نهاد
محو شد والله اعلم بالرشاد
آنچه در فرعون بود آن در تو هست
لیک اژدرهات محبوس چه است
ای دریغ این جمله احوال تو است
تو بر آن فرعون بر خواهیش بست
گر ز تو گویند وحشت زایدت
ور ز دیگر آفسان بنمایدت
چه خرابت می‌کند نفس لعین
دور می‌اندازدت سخت این قرین
آتشت را هیزم فرعون نیست
ورنه چون فرعون او شعله‌زنی‌ست
مولوی : دفتر سوم
بخش ۴۸ - جمع آمدن ساحران از مداین پیش فرعون و تشریفها یافتن و دست بر سینه زدن در قهر خصم او کی این بر ما نویس
تا به فرعون آمدند آن ساحران
دادشان تشریف‌های بس گران
وعده‌هاشان کرد و پیشین هم بداد
بندگان واسبان و نقد و جنس و زاد
بعد ازان می‌گفت هین ای سابقان
گر فزون آیید اندر امتحان
برفشانم بر شما چندان عطا
که بدرد پردهٔ جود و سخا
پس بگفتندش به اقبال تو شاه
غالب آییم و شود کارش تباه
ما درین فن صفدریم و پهلوان
کس ندارد پای ما اندر جهان
ذکر موسیٰ بند خاطرها شده‌ست
کین حکایت‌هاست که پیشین بده‌ست
ذکر موسیٰ بهر روپوش است لیک
نور موسیٰ نقد توست ای مرد نیک
موسی و فرعون در هستی توست
باید این دو خصم را در خویش جست
تا قیامت هست از موسیٰ نتاج
نور دیگر نیست دیگر شد سراج
این سفال و این پلیته دیگر است
لیک نورش نیست دیگر زان سر است
گر نظر در شیشه داری گم شوی
زان که از شیشه‌ است اعداد دوی
ور نظر بر نور داری وارهی
از دوی واعداد جسم منتهی
از نظرگاه است ای مغز وجود
اختلاف مؤمن و گبر و جهود
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۲۶ - بیان آنک هر کس را نرسد مثل آوردن خاصه در کار الهی
کی رسدتان این مثل‌ها ساختن؟
سوی آن درگاه پاک انداختن؟
آن مثل آوردن آن حضرت است
که به علم سر و جهر او آیت است
تو چه دانی سر چیزی تا تو کل
یا به زلفی یا به رخ آری مثل؟
موسی‌یی آن را عصا دید و نبود
اژدها بد سر او لب می‌گشود
چون چنان شاهی نداند سر چوب
تو چه دانی سر این دام و حبوب؟
چون غلط شد چشم موسیٰ در مثل
چون کند موشی فضولی مدخل؟
آن مثالت را چو اژدرها کند
تا به پاسخ جزو جزوت بر کند
این مثال آورد ابلیس لعین
تا که شد ملعون حق تا یوم دین
این مثال آورد قارون از لجاج
تا فرو شد در زمین با تخت و تاج
این مثالت را چو زاغ و بوم دان
که ازیشان پست شد صد خاندان
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۴۲ - مخصوص بودن یعقوب علیه السلام به چشیدن جام حق از روی یوسف و کشیدن بوی حق از بوی یوسف و حرمان برادران و غیر هم ازین هر دو
آنچه یعقوب از رخ یوسف بدید
خاص او بد آن به اخوان کی رسید؟
این ز عشقش خویش در چه می‌کند
وان به کین از بهر او چه می‌کند
سفرهٔ او پیش این از نان تهی‌ست
پیش یعقوب است پر کو مشتهی‌ست
روی ناشسته نبیند روی حور
لا صلوة گفت الا بالطهور
عشق باشد لوت و پوت جان‌ها
جوع ازین روی است قوت جان‌ها
جوع یوسف بود آن یعقوب را
بوی نانش می‌رسید از دور جا
آن که بستد پیرهن را می‌شتافت
بوی پیراهان یوسف می‌نیافت
و آن که صد فرسنگ زان سو بود او
چون که بد یعقوب می‌بویید بو
ای بسا عالم ز دانش بی‌نصیب
حافظ علم است آن کس نه حبیب
مستمع از وی همی‌یابد مشام
گرچه باشد مستمع از جنس عام
زان که پیراهان به دستش عاریه‌ است
چون به دست آن نخاسی جاریه است
جاریه پیش نخاسی سرسری‌ست
در کف او از برای مشتری‌ست
قسمت حق است روزی دادنی
هر یکی را سوی دیگر راه نی
یک خیال نیک باغ آن شده
یک خیال زشت راه این زده
آن خدایی کز خیالی باغ ساخت
وز خیالی دوزخ و جای گداخت
پس که داند راه گلشن‌های او؟
پس که داند جای گلخن‌های او؟
دیدبان دل نبیند در مجال
کز کدامین رکن جان آید خیال
گر بدیدی مطلعش را ز احتیال
بند کردی راه هر ناخوش خیال
کی رسد جاسوس را آن جا قدم
که بود مرصاد و در بند عدم؟
دامن فضلش به کف کن کوروار
قبض اعمیٰ این بود ای شهره یار
دامن او امر و فرمان وی است
نیک بختی که تقیٰ جان وی است
آن یکی در مرغزار و جوی آب
وان یکی پهلوی او اندر عذاب
او عجب مانده که ذوق این ز چیست
وان عجب مانده که این در حبس کیست
هین چرا خشکی که این‌جا چشمه‌هاست
هین چرا زردی که این‌جا صد دواست
هم نشینا هین درآ اندر چمن
گوید ای جان من نیارم آمدن
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۰۳ - تفسیر این خبر مصطفی علیه السلام کی للقران ظهر و بطن و لبطنه بطن الی سبعة ابطن
حرف قرآن را بدان که ظاهری‌ست
زیر ظاهر باطنی بس قاهری‌ست
زیر آن باطن یکی بطن سوم
که درو گردد خردها جمله گم
بطن چهارم از نبی خود کس ندید
جز خدای بی‌نظیر بی‌ندید
تو ز قرآن ای پسر ظاهر مبین
دیو آدم را نبیند جز که طین
ظاهر قرآن چو شخص آدمی‌ست
که نقوشش ظاهر و جانش خفی‌ست
مرد را صد سال عم و خال او
یک سر مویی نبیند حال او
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۰۷ - جواب طعنه‌زننده در مثنوی از قصور فهم خود
ای سگ طاعن تو عو عو می‌کنی
طعن قرآن را برون‌شو می‌کنی
این نه آن شیر است کز وی جان بری
یا ز پنجه‌ی قهر او ایمان بری
تا قیامت می‌زند قرآن ندی
ای گروهی جهل را گشته فدی
که مرا افسانه می‌پنداشتید
تخم طعن و کافری می‌کاشتید
خود بدیدیت آن که طعنه می‌زدیت
که شما فانی و افسانه بدیت
من کلام حقم و قایم به ذات
قوت جان جان و یاقوت زکات
نور خورشیدم فتاده بر شما
لیک از خورشید ناگشته جدا
نک منم ینبوع آن آب حیات
تا رهانم عاشقان را از ممات
گر چنان گند آزتان ننگیختی
جرعه‌یی بر گورتان حق ریختی
نه بگیرم گفت و پند آن حکیم
دل نگردانم به هر طعنی سقیم
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۴ - رد کردن معشوقه عذر عاشق را و تلبیس او را در روی او مالیدن
در جوابش برگشاد آن یار لب
کز سوی ما روز سوی تست شب
حیله‌های تیره اندر داوری
پیش بینایان چرا می‌آوری؟
هر چه در دل داری از مکر و رموز
پیش ما رسواست و پیدا همچو روز
گر بپوشیمش ز بنده‌پروری
تو چرا بی‌رویی از حد می‌بری؟
از پدر آموز کآدم در گناه
خوش فرود آمد به سوی پایگاه
چون بدید آن عالم الاسرار را
بر دو پا استاد استغفار را
بر سر خاکستر انده نشست
از بهانه شاخ تا شاخی نجست
ربنا انا ظلمنا گفت و بس
چونکه جانداران بدید از پیش و پس
دید جانداران پنهان همچو جان
دورباش هر یکی تا آسمان
که هلا پیش سلیمان مور باش
تا بنشکافد تورا این دورباش
جز مقام راستی یک دم مایست
هیچ لالا مرد را چون چشم نیست
کور اگر از پند پالوده شود
هر دمی او باز آلوده شود
آدما تو نیستی کور از نظر
لیک اذا جاء القضا عمی البصر
عمرها باید به نادر گاه‌ گاه
تا که بینا از قضا افتد به چاه
کور را خود این قضا همراه اوست
که مر او را اوفتادن طبع و خوست
در حدث افتد نداند بوی چیست
از من است این بوی یا ز آلودگی‌ست؟
ور کسی بر وی کند مشکی نثار
هم ز خود داند نه از احسان یار
پس دو چشم روشن ای صاحب‌ نظر
مر تو را صد مادرست و صد پدر
خاصه چشم دل آن هفتاد توست
وین دو چشم حس خوشه‌چین اوست
ای دریغا ره ‌زنان بنشسته‌اند
صد گره زیر زبانم بسته‌‌اند
پای‌ بسته چون رود خوش راهوار؟
بس گران بندی‌ست این معذور دار
این سخن اشکسته می‌آید دلا
کین سخن درست غیرت آسیا
در اگر چه خرد و اشکسته شود
توتیای دیدهٔ خسته شود
ای در از اشکست خود بر سر مزن
کز شکستن روشنی خواهی شدن
هم چنین اشکسته بسته گفتنی‌ست
حق کند آخر درستش کو غنی‌ست
گندم ار بشکست و از هم در سکست
بر دکان آمد که نک نان درست
تو هم ای عاشق چو جرمت گشت فاش
آب و روغن ترک کن اشکسته باش
آن که فرزندان خاص آدم‌اند
نفحهٔ انا ظلمنا می‌‌دمند
حاجت خود عرضه کن حجت مگو
همچو ابلیس لعین سخت‌‌رو
سخت‌رویی گر ورا شد عیب‌پوش
در ستیز و سخت‌رویی رو بکوش
آن ابوجهل از پیمبر معجزی
خواست همچون کینه‌ور ترکی غزی
لیک آن صدیق حق معجز نخواست
گفت این رو خود نگوید جز که راست
کی رسد همچون توی را کز منی
امتحان همچو من یاری کنی؟
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۳۴ - باقی قصهٔ موسی علیه‌السلام
کآمدش پیغام از وحی مهم
که کژی بگذار اکنون فاستقم
این درخت تن عصای موسی است
کامرش آمد که بیندازش ز دست
تا ببینی خیر او و شر او
بعد ازان برگیر او را زامر هو
پیش از افکندن نبود او غیر چوب
چون به امرش برگرفتی گشت خوب
اول او بد برگ‌افشان بره را
گشت معجز آن گروه غره را
گشت حاکم بر سر فرعونیان
آبشان خون کرد و کف بر سر زنان
از مزارع شان برآمد قحط و مرگ
از ملخ‌هایی که می‌خوردند برگ
تا برآمد بی‌خود از موسی دعا
چون نظر افتادش اندر منتها
کین همه اعجاز و کوشیدن چراست
چون نخواهند این جماعت گشت راست؟
امر آمد کاتباع نوح کن
ترک پایان‌بینی مشروح کن
زان تغافل کن چو داعی رهی
امر بلغ هست نبود آن تهی
کمترین حکمت کزین الحاح تو
جلوه گردد آن لجاج و آن عتو
تا که ره بنمودن و اضلال حق
فاش گردد بر همه اهل و فرق
چون که مقصود از وجود اظهار بود
بایدش از پند و اغوا آزمود
دیو الحاح غوایت می‌کند
شیخ ‌الحاح هدایت می‌کند
چون پیاپی گشت آن امر شجون
نیل می‌آمد سراسر جمله خون
تا به نفس خویش فرعون آمدش
لابه می‌کردش دو تا گشته قدش
کآنچه ما کردیم ای سلطان مکن
نیست ما را روی ایراد سخن
پاره پاره گردمت فرمان ‌پذیر
من به عزت خوگرم سختم مگیر
هین بجنبان لب به رحمت ای امین
تا ببندد این دهانه‌ی آتشین
گفت یا رب می‌فریبد او مرا
می‌فریبد او فریبنده‌ی تو را
بشنوم؟ یا من دهم هم خدعه‌اش؟
تا بداند اصل را آن فرع ‌کش؟
کاصل هر مکری و حیله پیش ماست
هر چه بر خاک است اصلش از سماست
گفت حق آن سگ نیرزد هم به آن
پیش سگ انداز از دور استخوان
هین بجنبان آن عصا تا خاک‌ها
وا دهد هرچه ملخ کردش فنا
وان ملخ‌ها در زمان گردد سیاه
تا ببیند خلق تبدیل اله
که سبب‌ها نیست حاجت مر مرا
آن سبب بهر حجاب است و غطا
تا طبیعی خویش بر دارو زند
تا منجم رو با استاره کند
تا منافق از حریصی بامداد
سوی بازار آید از بیم کساد
بندگی ناکرده و ناشسته روی
لقمهٔ دوزخ بگشته لقمه‌جوی
آکل و ماکول آمد جان عام
همچو آن بره‌ی چرنده از حطام
می‌چرد آن بره و قصاب شاد
کو برای ما چرد برگ مراد
کار دوزخ می‌کنی در خوردنی
بهر او خود را تو فربه می‌کنی
کار خود کن روزی حکمت بچر
تا شود فربه دل با کر و فر
خوردن تن مانع این خوردن است
جان چو بازرگان و تن چون ره‌زن است
شمع تاجر آن گه است افروخته
که بود ره‌زن چو هیزم سوخته
که تو آن هوشی و باقی هوش‌پوش
خویشتن را گم مکن یاوه مکوش
دان که هر شهوت چو خمراست و چو بنگ
پردهٔ هوش است وعاقل زوست دنگ
خمر تنها نیست سرمستی هوش
هر چه شهوانی‌ست بندد چشم و گوش
آن بلیس از خمر خوردن دور بود
مست بود او از تکبر وز جحود
مست آن باشد که آن بیند که نیست
زر نماید آنچه مس و آهنی‌ست
این سخن پایان ندارد موسیا
لب بجنبان تا برون روژد گیا
هم‌چنان کرد و هم اندر دم زمین
سبز گشت از سنبل و حب ثمین
اندر افتادند در لوت آن نفر
قحط دیده مرده از جوع البقر
چند روزی سیر خوردند از عطا
آن دمی و آدمی و چارپا
چون شکم پر گشت و بر نعمت زدند
وان ضرورت رفت پس طاغی شدند
نفس فرعونی‌ست هان سیرش مکن
تا نیارد یاد از آن کفر کهن
بی‌تف آتش نگردد نفس خوب
تا نشد آهن چو اخگر هین مکوب
بی‌مجاعت نیست تن جنبش‌کنان
آهن سردی‌ست می‌کوبی بدان
گر بگرید ور بنالد زار زار
او نخواهد شد مسلمان هوش دار
او چو فرعون است در قحط آن چنان
پیش موسی سر نهد لابه‌کنان
چون که مستغنی شد او طاغی شود
خر چو بار انداخت اسکیزه زند
پس فراموشش شود چون رفت پیش
کار او زان آه و زاری‌های خویش
سال‌ها مردی که در شهری بود
یک زمان که چشم در خوابی رود
شهر دیگر بیند او پر نیک و بد
هیچ در یادش نیاید شهر خود
که من آن جا بوده‌ام این شهر نو
نیست آن من درین جایم گرو
بل چنان داند که خود پیوسته او
هم درین شهرش بده‌ست ابداع و خو
چه عجب گر روح موطن‌های خویش
که بده ستش مسکن و میلاد پیش
می‌نیارد یاد کین دنیا چو خواب
می‌فرو پوشد چو اختر را سحاب
خاصه چندین شهرها را کوفته
گردها از درک او ناروفته
اجتهاد گرم ناکرده که تا
دل شود صاف و ببیند ماجرا
سر برون آرد دلش از بخش راز
اول و آخر ببیند چشم باز
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۳۴ - معنی ما شاء الله کان یعنی خواست خواست او و رضا رضای او جویید از خشم دیگران و رد دیگران دلتنگ مباشید آن کان اگر چه لفظ ماضیست لیکن در فعل خدا ماضی و مستقبل نباشد کی لیس عند الله صباح و لا مساء
قول بنده ایش شاء الله کان
بهر آن نبود که تنبل کن در آن
بلکه تحریض است بر اخلاص و جد
که در آن خدمت فزون شو مستعد
گر بگویند آنچه می‌خواهی تو راد
کار کار توست برحسب مراد
آن گهان تنبل کنی جایز بود
کانچه خواهی وانچه گویی آن شود
چون بگویند ایش شاء الله کان
حکم حکم اوست مطلق جاودان
پس چرا صد مرده اندر ورد او
بر نگردی بندگانه گرد او‌؟
گر بگویند آنچه می‌خواهد وزیر
خواست آن اوست اندر دار و گیر
گرد او گردان شوی صد مرده زود
تا بریزد بر سرت احسان و جود
یا گریزی از وزیر و قصر او‌؟
این نباشد جست و جوی نصر او
بازگونه زین سخن کاهل شدی
منعکس ادراک و خاطر آمدی
امر امر آن فلان خواجه‌ست هین
چیست‌؟ یعنی با جز او کمتر نشین
گرد خواجه گرد چون امر آن اوست
کو کشد دشمن رهاند جان دوست
هرچه او خواهد همان یابی یقین
یاوه کم رو خدمت او برگزین
نی چو حاکم اوست گرد او مگرد
تا شوی نامه سیاه و روی زود
حق بود تاویل کان گرمت کند
پر امید و چست و با شرمت کند
ور کند سستت حقیقت این بدان
هست تبدیل و نه تاویل است آن
این برای گرم کردن آمده‌ست
تا بگیرد ناامیدان را دو دست
معنی قرآن ز قرآن پرس و بس
وز کسی کاتش زده‌ست اندر هوس
پیش قرآن گشت قربانی و پست
تا که عین روح او قرآن شده‌ست
روغنی کو شد فدای گل بکل
خواه روغن بوی کن خواهی تو گل
مولوی : دفتر ششم
بخش ۸۵ - حکایت تعلق موش با چغز و بستن پای هر دو به رشته‌ای دراز و بر کشیدن زاغ موش را و معلق شدن چغز و نالیدن و پشیمانی او از تعلق با غیر جنس و با جنس خود ناساختن
از قضا موشی و چغزی با وفا
بر لب جو گشته بودند آشنا
هر دو تن مربوط میقاتی شدند
هر صباحی گوشه‌یی می‌آمدند
نرد دل با همدگر می‌باختند
از وساوس سینه می‌پرداختند
هر دو را دل از تلاقی متسع
همدگر را قصه‌خوان و مستمع
رازگویان با زبان و بی‌زبان
الجماعه رحمه را تاویل دان
آن اشر چون جفت آن شاد آمدی
پنج ساله قصه‌اش یاد آمدی
جوش نطق از دل نشان دوستی‌ست
بستگی نطق از بی‌الفتی‌ست
دل که دلبر دید کی ماند ترش؟
بلبلی گل دید کی ماند خمش؟
ماهی بریان ز آسیب خضر
زنده شد در بحر گشت او مستقر
یار را با یار چون بنشسته شد
صد هزاران لوح سر دانسته شد
لوح محفوظ است پیشانی یار
راز کونینش نماید آشکار
هادی راه است یار اندر قدوم
مصطفی زین گفت اصحابی نجوم
نجم اندر ریگ و دریا رهنماست
چشم اندر نجم نه کو مقتداست
چشم را با روی او می‌دار جفت
گرد منگیزان ز راه بحث و گفت
زان که گردد نجم پنهان زان غبار
چشم بهتر از زبان با عثار
تا بگوید او که وحیستش شعار
کان نشاند گرد و ننگیزد غبار
چون شد آدم مظهر وحی و وداد
ناطقه‌ی او علم الاسما گشاد
نام هر چیزی چنان که هست آن
از صحیفه‌ی دل روی گشتش زبان
فاش می‌گفتی زبان از رویتش
جمله را خاصیت و ماهیتش
آن چنان نامی که اشیا را سزد
نه چنان که حیز را خواند اسد
نوح نهصد سال در راه سوی
بود هر روزیش تذکیر نوی
لعل او گویا ز یاقوت القلوب
نه رساله خوانده نه قوت القلوب
وعظ را ناآموخته هیچ از شروح
بلکه ینبوع کشوف و شرح روح
زان میی کان می چو نوشیده شود
آب نطق از گنگ جوشیده شود
طفل نوزاده شود حبر فصیح
حکمت بالغ بخواند چون مسیح
از کهی که یافت زان می خوش‌لبی
صد غزل آموخت داود نبی
جمله مرغان ترک کرده چیک چیک
هم‌زبان و یار داوود ملیک
چه عجب که مرغ گردد مست او
هم شنود آهن ندای دست او؟
صرصری بر عاد قتالی شده
مر سلیمان را چو حمالی شده
صرصری می‌برد بر سر تخت شاه
هر صباح و هر مسا یک ماهه راه
هم شده حمال و هم جاسوس او
گفت غایب را کنان محسوس او؟
باد دم که گفت غایب یافتی
سوی گوش آن ملک بشتافتی
که فلانی این چنین گفت این زمان
ای سلیمان مه صاحب‌قرآن
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت چوب خوردن یوسف به دستور زلیخا
چون زلیخا حشمت واعزاز داشت
رفت یوسف را به زندان بازداشت
با غلامی گفت بنشان این دمش
پس بزن پنجاه چوب محکمش
بر تن یوسف چنان بازو گشای
کین دم آهش بشنوم از دور جای
آن غلام آمد بسی کارش نداد
روی یوسف دید دل بارش نداد
پوستینی دید مرد نیک بخت
دست خود بر پوستین بگشاد سخت
مرد هر چوبی که می‌زد استوار
ناله‌ای می‌کرد یوسف زار زار
چون زلیخا بانگ بشنودی ز دور
گفتی آخر سخت‌تر زن ای صبور
مرد گفت ای یوسف خورشید فر
گر زلیخا بر تو اندازد نظر
چون نبیند بر تو زخم چوب هیچ
بی شک اندازد مرا در پیچ پیچ
برهنه کن دوش، دل برجای دار
بعد از آن چوبی قوی را پای دار
گرچه این ضربت زیانی باشدت
چون ترا بیند نشانی باشدت
تن برهنه کرد یوسف آن زمان
غلغلی افتاد در هفت آسمان
مرد حالی کرد دست خود بلند
سخت چوبی زد که در خاکش فکند
چون زلیخا زو شنود آن بار آه
گفت بس، کین آه بود از جایگاه
پیش ازین آن آهها ناچیزبود
آه آن باد این ز جایی نیز بود
گر بود در ماتمی صد نوحه‌گر
آه صاحب درد آید کارگر
گر بود در حلقه‌ای صد غم زده
حلقه را باشد نگین ماتم زده
تا نگردی مرد صاحب درد تو
در صف مردان نباشی مرد تو
هر که درد عشق دارد، سوز هم
شب کجا یابد قرار و روز هم
عطار نیشابوری : سی‌مرغ در پیشگاه سیمرغ
حکایت خطی که برادران یوسف هنگام فروش او دادند
یوسفی کانجم سپندش سوختند
ده برادر چون ورا بفروختند
مالک دعرش چو زیشان می‌خرید
خط ایشان خواست، کار زان می‌خرید
خط ستد زان قوم هم بر جایگاه
پس گرفت آن ده برادر را گواه
چون عزیز مصر یوسف را خرید
آن خط پر غدر با یوسف رسید
عاقبت چون گشت یوسف پادشاه
ده برادر آمدند آن جایگاه
روی یوسف باز می‌نشناختند
خویش را در پیش او انداختند
خویشتن را چارهٔ جان خواستند
آب خود بردند تا نان خواستند
یوسف صدیق گفت ای مردمان
من خطی دارم به عبرانی زبان
می‌نیارد خواند از خیلم کسی
گر شما خوانید نان به خشم بسی
جمله عبری خوان بدند واختیار
شادمان گفتند شاها خط بیار
کور دل باد آنک این حال از حضور
قصهٔ خود نشنود چند از غرور
خط ایشان یوسف ایشان را بداد
لرزه بر اندام ایشان برفتاد
نه خطی زان خط توانستند خواند
نه حدیثی نیز دانستند راند
جمله از غم در تأسف ماندند
مبتلای کار یوسف ماندند
سست شد حالی زبان آن همه
شد ز کار سخت جان آن همه
گفت یوسف گوییی بی‌هش شدید
وقت خط خواندن چرا خامش شدید
جمله گفتندش که ما و تن زدن
به ازین خط خواندن و گردن زدن
چون نگه کردند آن سی مرغ زار
در خط آن رقعهٔ پر اعتبار
هرچ ایشان کرده‌بودند آن همه
بود کرده نقش تا پایان همه
آن همه خود بود سخت این بود لیک
کان اسیران چون نگه کردند نیک
رفته بودند و طریقی ساخته
یوسف خود را به چاه انداخته
جان یوسف را به خواری سوخته
وانگه او را بر سری بفروخته
می‌ندانی تو گدای هیچ کس
می‌فروشی یوسفی در هر نفس
یوسفت چون پادشه خواهد شدن
پیشوای پیشگه خواهد شدن
تو به آخر هم گدا، هم گرسنه
سوی او خواهی شدن هم برهنه
چون از و کار تو بر خواهد فروخت
از چه او را رایگان باید فروخت
جان آن مرغان ز تشویر و حیا
شد حیای محض و جان شد توتیا
چون شدند از کل کل پاک آن همه
یافتند از نور حضرت جان همه
باز از سر بندهٔ نو جان شدند
باز از نوعی دگر حیران شدند
کرده و ناکردهٔ دیرینه شان
پاک گشت و محو گشت از سینه‌شان
آفتاب قربت از پیشان بتافت
جمله را از پرتو آن جان بتافت
هم ز عکس روی سیمرغ جهان
چهرهٔ سیمرغ دیدند از جهان
چون نگه کردند آن سی مرغ زود
بی‌شک این سی مرغ آن سیمرغ بود
در تحیر جمله سرگردان شدند
باز از نوعی دگر حیران شدند
خویش را دیدند سیمرغ تمام
بود خود سیمرغ سی مرغ مدام
چون سوی سیمرغ کردندی نگاه
بود این سیمرغ این کین جایگاه
ور بسوی خویش کردندی نظر
بود این سیمرغ ایشان آن دگر
ور نظر در هر دو کردندی بهم
هر دو یک سیمرغ بودی بیش و کم
بود این یک آن و آن یک بود این
در همه عالم کسی نشنود این
آن همه غرق تحیر ماندند
بی تفکر وز تفکر ماندند
چون ندانستند هیچ از هیچ حال
بی زفان کردند از آن حضرت سؤال
کشف این سر قوی در خواستند
حل مایی و توی درخواستند
بی زفان آمد از آن حضرت خطاب
کاینه‌ست این حضرت چون آفتاب
هر که آید خویشتن بیند درو
جان و تن هم جان و تن بیند درو
چون شما سی مرغ اینجا آمدید
سی درین آیینه پیدا آمدید
گر چل و پنجاه مرغ آیید باز
پرده‌ای از خویش بگشایید باز
گرچه بسیاری به سر گردیده‌اید
خویش را بینید و خود را دیده‌اید
هیچ کس را دیده بر ما کی رسد
چشم موری بر ثریا کی رسد
دیده موری که سندان برگرفت
پشهٔ پیلی به دندان برگرفت
هرچ دانستی، چو دیدی آن نبود
و آنچ گفتی و شنیدی، آن نبود
این همه وادی که از پس کرده‌اید
وین همه مردی که هر کس کرده‌اید
جمله در افعال مایی رفته‌اید
وادی ذات صفت را خفته‌اید
چون شما سی مرغ حیران مانده‌اید
بی‌دل و بی‌صبر و بی‌جان مانده‌اید
ما به سیمرغی بسی اولیتریم
زانک سیمرغ حقیقی گوهریم
محو ما گردید در صد عز و ناز
تا به ما در خویش را یابید باز
محو او گشتند آخر بر دوام
سایه در خورشید گم شد والسلام
تا که می‌رفتند و می‌گفت این سخن
چون رسیدند و نه سر ماند و نه بن
لاجرم اینجا سخن کوتاه شد
ره رو و ره برنماند و راه شد
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۷
مرحبا ای رایت تحقیق رایت را حشم
رای تو باشد حشم توفیق به فرزاد علم
گر نبودی بود تو موجود کلی را وجود
حق به جان تو نکردی یاد در قرآن قسم
گر نخواندی «رحمةللعالمین» یزدان ترا
در همه عالم که دانستی صمد را از صنم
چون «لعمرک» گفت اینجا جای دیگر «والضحی»
گشتمان روشن که تو بوالقاسمی نه بوالحکم
تا نسیم روی و مویت پرده از رخ بر نداشت
نه ظلم از نور پیدا بود نه نور از ظلم
عالمی بیمار غفلت بود اندر راه لا
حق ترا از حقهٔ تحقیق فرمودش: نعم
کای محمد رو طبیب حاذق و صادق تویی
خلق کن با خلق و بر نه درد ایشان را مرم
هر کرا شربت بود شافی بده آنک قدح
هر کرا حجت بود حاجت بخواه اینک کرم
منبر و اسرار تو هردم تمام و مطلع
گر کنندت کافران از روی غیرت متهم
هر کجا مهر تو آمد بهره برگیرد مراد
هر کجا داد تو آمد رخت بر بندد ستم
زان بتو دادست یزدان این سرای و آن سرای
تا هم اینجا محترم باشی هم آنجا محتشم
مدتی بگذشت تا قومی ز فراشان روح
برده‌اند بر بام عالم رخت از بیت‌الحرام
«طرقوا» گویان همه در انتظارت سوختند
آب از سر گذشت ای مهتر عالی همم
ای جبین هر جنین را مهر مهر تو نگار
مهر مهرت را مگر اندک شکستی داد جم
ناگهان خاتم برون شد چند روز از دست او
ملکت از دستش برون شد همچو خاتم لاجرم
کحل حجت بود آن در چشم هر بیننده‌ای
یعنی از مهر تو نتوان دور بودن یک دو دم
جام مالامال دادی عاشقان را زان قبل
نعره‌های خون چکان برخاست آنجا از امم
صدهزاران جان فدای خاک نعلین تو باد
کو به خدمت بر سر کوی تو آمد یک قدم
هر کرا در بر گرفتی «لاتخافوا» ملک اوست
هر کرا بر در نهادی شد ز «لاشری» به غم
آن چه دولت بد که شاگرد تو دید اندر ازل
و آن چه حرمت بد که مولای تو دید اندر عجم
گر سنایی را سنایی باشد اندر انس تو
عمر او همچون شکر گردد نبیند طعم سم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۸ - موعظه در وصول به عالم لاهوت
چو مردان بشکن این زندان یکی آهنگ صحرا کن
به صحرا در نگر آن گه به کام دل تماشا کن
ازین زندان اگر خواهی که چون یوسف برون آیی
به دانش جان بپرور نیک و در سر علم رویا کن
مشو گمراه و بیچاره چنین اندر ره سودا
چراغ دانشت بفروز و آن گه رای سودا کن
ز موسی رهروی آموز اگر خواهی به دیدن ره
گذرگه برفراز کوه و گه بر قعر دریا کن
چو زین سودای جسمانی برون آیی تو آنگاهی
به راه وحدت از حکمت علامتهای بیضا کن
ره وحدانیت چون کرد روشن دیدهٔ عقلت
به نقش مهر هستیهای حسی صورت لاکن
سر حرف شهادت لا از آن معنی نهاد ایزد
چو حرف لا اله گفتن به الا الله مبدا کن
سلیمان‌وار دیوان را مطیع امر خود گردان
نشین بر تخت بلقیسی و چتر از پر عنقا کن
چو موسی گوسفندان را یکی ره سوی صحرا بر
پس آن گه با عصا آهنگ کوه طور سینا کن
مسیحاوار دعوی تو ننیوشند اگر خواهی
یقینت چون مسیحا دار و دعوی مسیحا کن
ملاقا چون کنی با عقل زیر پردهٔ حسی
نخست از پرده بیرون آی و پس رای ملاقا کن
چو عیسی گر همی خواهی که مانی زنده جاویدان
ز احیائت بساز اموات و از اموات احیا کن
امید عمر جاویدان کنی چون گوهر یکتا
دل از اندیشهٔ اوباش جسمانیت یکتا کن
به کف کن حشمت و نعمت ز بهر نام و ننگ اندر
چو آمد حشمت و نعمت ز غربت قصد ماوا کن
ز حرص و نفس شهوانی عدیل و یار شیطانی
ز شیطان دور شو آن گه امید وصل حورا کن
ز اول داد خلق از خود بده آن گه ز مردم جوی
به فر اوج اسکندر شو آن گه قصد دارا کن
چو زهره گر طمع داری شدن بر اوج اعلابر
به دانش جان گویا را تو همچون زهره زهرا کن
تو چون زین دامگاه دیو دوری جویی از دیوان
به جمله بگسل آن گه روی سوی چرخ اعلا کن
اگر خواهی که در وحدت روانت پادشا گردد
سرای ملکت و دین را تهی از شور و غوغا کن
تن و جان تو بیمار از سخنهای خلافی شد
برانداز این خلاف از علم و جانت را مداوا کن
گر از جانان خبر داری تو جان را زیر پای آور
ور از نفس آگهی داری حدیث از نفس رعنا کن
جمال چهرهٔ جانان اگر خواهی که بینی تو
دو چشم سرت نابینا و چشم عقل بینا کن
هوای دوست گر خواهی شراب شوق جانان خور
وصال یار اگر خواهی طواف جای بطحا کن
ببینی بی‌نقاب آن گه جمال چهرهٔ قرآن
چو قرآن روی بنماید زبان ذکر گویا کن
چو چشم عقل بگشادی عیان هر نهان دیدی
زبان ذکر بگشادی بیان هر معما کن
چو مجنون دل پر از خار فراق چشم لیلی‌دار
چو وامق جان پر از نقش و نگار روی عذرا کن
میان کمزنان کمزن چو نرد عاشقان بازی
به درد دوری یوسف صبوری چون زلیخا کن
ز رنج نفس و ضعف تن اگر فرتوت گشتستی
به شوق دوست جانت را زلیخاوار برنا کن
مجرد چون شدی زالایش نفس طبیعی تو
دو گوش عقلت آن گه سوی شعر و حکمت ما کن
سنایی را به طبع اندر چو زینسان شعرها بینی
بدان معنی شعرش بین و جان از علم دانا کن