عبارات مورد جستجو در ۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹
آن صبح سعادتها چون نورفشان آید
آنگاه خروس جان در بانگ و فغان آید
خور نور درخشاند پس نور برافشاند
تن گرد چو بنشاند جانان بر جان آید
مسکین دل آواره آن گم شده یک باره
چون بشنود این چاره خوش رقص کنان آید
جان به قدم رفته در کتم عدم رفته
با قد به خم رفته در حین به میان آید
دل مریم آبستن یک شیوه کند با من
عیسی دو روزهی تن درگفت زبان آید
دل نور جهان باشد جان در لمعان باشد
این رقص کنان باشد آن دست زنان آید
شمس الحق تبریزی هر جا که کنی مقدم
آن جا و مکان در دم بیجان و مکان آید
آنگاه خروس جان در بانگ و فغان آید
خور نور درخشاند پس نور برافشاند
تن گرد چو بنشاند جانان بر جان آید
مسکین دل آواره آن گم شده یک باره
چون بشنود این چاره خوش رقص کنان آید
جان به قدم رفته در کتم عدم رفته
با قد به خم رفته در حین به میان آید
دل مریم آبستن یک شیوه کند با من
عیسی دو روزهی تن درگفت زبان آید
دل نور جهان باشد جان در لمعان باشد
این رقص کنان باشد آن دست زنان آید
شمس الحق تبریزی هر جا که کنی مقدم
آن جا و مکان در دم بیجان و مکان آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۲
یوسف آخرزمان خرامان شد
شکر و شهد مصر ارزان شد
لعل عرشی تو چو رو بنمود
تن که باشد؟ که سنگها جان شد
تخته بند فراق تخت نشست
تاج بر سر که چیست؟ خاقان شد
عشق مهمان بس شگرف آمد
خانهها خرد بود ویران شد
پر و بال از جلال حق رویید
قفس و مرغ و بیضه پران شد
بادلان خیره گشته کین دل کو؟
بیدلان بیخبر که دل آن شد
پای میکوب و عیش از سر گیر
به سر من مگو که پایان شد
زر چو درباخت خواجه صراف
صرفه او برد زان که در کان شد
شمس تبریز نردبانی ساخت
بام گردون برآ که آسان شد
شکر و شهد مصر ارزان شد
لعل عرشی تو چو رو بنمود
تن که باشد؟ که سنگها جان شد
تخته بند فراق تخت نشست
تاج بر سر که چیست؟ خاقان شد
عشق مهمان بس شگرف آمد
خانهها خرد بود ویران شد
پر و بال از جلال حق رویید
قفس و مرغ و بیضه پران شد
بادلان خیره گشته کین دل کو؟
بیدلان بیخبر که دل آن شد
پای میکوب و عیش از سر گیر
به سر من مگو که پایان شد
زر چو درباخت خواجه صراف
صرفه او برد زان که در کان شد
شمس تبریز نردبانی ساخت
بام گردون برآ که آسان شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۶
عشق مرا بر همگان برگزید
آمد و مستانه رخم را گزید
شکر کز آن کان زر جعفری
روی مرا نادره گازی رسید
باد تکبر اگرم در سرست
هم ز دم اوست، که در من دمید
کرد مرا خشم مه و بر رخم
گنبد نیلی، سره نیلی کشید
باده فراوان و یکی جام نی
بوسه پیاپی شد و لب ناپدید
ای شب کفر از مه تو روز دین
گشته یزید از دم تو بایزید
گو سگ نفس این همه عالم بگیر
کی شود از سگ لب دریا پلید؟
قفل خداییش بسی خون که ریخت
خونش بریزیم، چو آمد کلید
جان به سعادت بکشد نفس را
تا به هم افتند سعید و شهید
هیچ شکاری نرهد زان صیاد
کو ز سگیهای سگ تن رهید
ای خرف پیر جوان شو ز سر
تازه شد از یار هزاران قدید
وی بدن مرده برون آ ز گور
صور دمیدند ز عرش مجید
خامش و بشنو دهل خامشان
ایدک الله به عیش جدید
آمد و مستانه رخم را گزید
شکر کز آن کان زر جعفری
روی مرا نادره گازی رسید
باد تکبر اگرم در سرست
هم ز دم اوست، که در من دمید
کرد مرا خشم مه و بر رخم
گنبد نیلی، سره نیلی کشید
باده فراوان و یکی جام نی
بوسه پیاپی شد و لب ناپدید
ای شب کفر از مه تو روز دین
گشته یزید از دم تو بایزید
گو سگ نفس این همه عالم بگیر
کی شود از سگ لب دریا پلید؟
قفل خداییش بسی خون که ریخت
خونش بریزیم، چو آمد کلید
جان به سعادت بکشد نفس را
تا به هم افتند سعید و شهید
هیچ شکاری نرهد زان صیاد
کو ز سگیهای سگ تن رهید
ای خرف پیر جوان شو ز سر
تازه شد از یار هزاران قدید
وی بدن مرده برون آ ز گور
صور دمیدند ز عرش مجید
خامش و بشنو دهل خامشان
ایدک الله به عیش جدید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۲
یا شبه الطیف لی، انت قریب بعید
جمله ارواحنا، تغمس فیما ترید
نوبت آدم گذشت، نوبت مرغان رسید
طبل قیامت زدند، خیز که فرمان رسید
انت لطیف الفعال، انت لذیذ المقال
انت جمال الکمال، زدت فهل من مزید؟
از پس دور قمر، دولت بگشاد در
دلق برون کن ز سر، خلعت سلطان رسید
جاء اوان السرور، زال زمان الفتور
لیس لدنیا غرور، یا سندی لا تحید
دیو و پری داشت تخت، ظلم از آن بود سخت
دیو رها کرد رخت، چتر سلیمان رسید
هل طرب یا غلام؟ فاملا کاس المدام
انت بدار السلام ساکن قصر مشید
عشق چه خوش حاکمیست، ظالم و بیقول نیست
حاجت لاحول نیست، دیو مسلمان رسید
یا لمع المشرق، مثلک لم یخلق
خذ بیدی، ارتقی نحوک انت المجید
عاشق از دست شد، نیست شد و هست شد
بلبل جان مست شد، سوی گلستان رسید
پرده برانداخت حور، جمله جهان همچو طور
زیر و زبر بست نور، موسی عمران رسید
هر چه خیال نکوست، عشق هیولای اوست
صورت از رشک حق، پرده گر جان رسید
هست تنت چون غبار، بر سر بادی سوار
چونک جدا گشت باد، خاک به ماچان رسید
اعلم ان الغبار، مرتفع بالریاح
مثل هوی اختفی، وسط صیاح شدید
یا شبه الطیف لی، انت قریب بعید
جمله ارواحنا، تغمس فیما ترید
جمله ارواحنا، تغمس فیما ترید
نوبت آدم گذشت، نوبت مرغان رسید
طبل قیامت زدند، خیز که فرمان رسید
انت لطیف الفعال، انت لذیذ المقال
انت جمال الکمال، زدت فهل من مزید؟
از پس دور قمر، دولت بگشاد در
دلق برون کن ز سر، خلعت سلطان رسید
جاء اوان السرور، زال زمان الفتور
لیس لدنیا غرور، یا سندی لا تحید
دیو و پری داشت تخت، ظلم از آن بود سخت
دیو رها کرد رخت، چتر سلیمان رسید
هل طرب یا غلام؟ فاملا کاس المدام
انت بدار السلام ساکن قصر مشید
عشق چه خوش حاکمیست، ظالم و بیقول نیست
حاجت لاحول نیست، دیو مسلمان رسید
یا لمع المشرق، مثلک لم یخلق
خذ بیدی، ارتقی نحوک انت المجید
عاشق از دست شد، نیست شد و هست شد
بلبل جان مست شد، سوی گلستان رسید
پرده برانداخت حور، جمله جهان همچو طور
زیر و زبر بست نور، موسی عمران رسید
هر چه خیال نکوست، عشق هیولای اوست
صورت از رشک حق، پرده گر جان رسید
هست تنت چون غبار، بر سر بادی سوار
چونک جدا گشت باد، خاک به ماچان رسید
اعلم ان الغبار، مرتفع بالریاح
مثل هوی اختفی، وسط صیاح شدید
یا شبه الطیف لی، انت قریب بعید
جمله ارواحنا، تغمس فیما ترید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۸
هر اول روز ای جان، صد بار سلام علیک
در گفتن و خاموشی، ای یار سلام علیک
از جان همه قدوسی، وز تن همه سالوسی
وز گل همه جباری، وز خار سلام علیک
من ترکم و سرمستم، ترکانه سلح بستم
در ده شدم و گفتم، سالار سلام علیک
بنهاد یکی صهبا، بر کف من و گفتا
این شهره امانت را هش دار، سلام علیک
گفتم من دیوانه، پیوسته، خلیلانه
بر مالک خود گویم، در نار سلام علیک
آن لحظه که بیرونم، عالم زسلامم پر
وان لحظه که در غارم، با یار سلام علیک
چون صنع و نشان او دارد همه صورتها
ای مور شبت خوش باد، ای مار سلام علیک
داوود تو را گوید بر تخت فدیناکم
منصور تو را گوید، بر دار سلام علیک
مشتاق تو را گوید بیطمع سلام از جان
محتاج همت گوید، ناچار سلام علیک
شاهان چو سلام تو، با طبل و علم گویند
در زیر زبان گوید، بیمار سلام علیک
چون بادهٔ جان خوردم، ایزار گرو کردم
تا مست مرا گوید، ای زار سلام علیک
امسال ز ماه تو، چندان خوش و خرم شد
کز کبر نمیگوید، بر پار سلام علیک
از لذت زخمهی تو، این چنگ فلک بیخود
سر زیر کند هر دم، کی تار سلام علیک
مرغان خلیلی هم، سر رفته و پر کنده
آورده از آن عالم، هر چار سلام علیک
بس سیل سخن راندم، بس قارعه برخواندم
از کار فرو ماندم، ای کار سلام علیک
در گفتن و خاموشی، ای یار سلام علیک
از جان همه قدوسی، وز تن همه سالوسی
وز گل همه جباری، وز خار سلام علیک
من ترکم و سرمستم، ترکانه سلح بستم
در ده شدم و گفتم، سالار سلام علیک
بنهاد یکی صهبا، بر کف من و گفتا
این شهره امانت را هش دار، سلام علیک
گفتم من دیوانه، پیوسته، خلیلانه
بر مالک خود گویم، در نار سلام علیک
آن لحظه که بیرونم، عالم زسلامم پر
وان لحظه که در غارم، با یار سلام علیک
چون صنع و نشان او دارد همه صورتها
ای مور شبت خوش باد، ای مار سلام علیک
داوود تو را گوید بر تخت فدیناکم
منصور تو را گوید، بر دار سلام علیک
مشتاق تو را گوید بیطمع سلام از جان
محتاج همت گوید، ناچار سلام علیک
شاهان چو سلام تو، با طبل و علم گویند
در زیر زبان گوید، بیمار سلام علیک
چون بادهٔ جان خوردم، ایزار گرو کردم
تا مست مرا گوید، ای زار سلام علیک
امسال ز ماه تو، چندان خوش و خرم شد
کز کبر نمیگوید، بر پار سلام علیک
از لذت زخمهی تو، این چنگ فلک بیخود
سر زیر کند هر دم، کی تار سلام علیک
مرغان خلیلی هم، سر رفته و پر کنده
آورده از آن عالم، هر چار سلام علیک
بس سیل سخن راندم، بس قارعه برخواندم
از کار فرو ماندم، ای کار سلام علیک
مولوی : دفتر دوم
بخش ۹۴ - آغاز منور شدن عارف بنور غیببین
چون یکی حس در روش بگشاد بند
ما بقی حسها همه مبدل شوند
چون یکی حس غیر محسوسات دید
گشت غیبی بر همه حسها پدید
چون ز جو جست از گله یک گوسفند
پس پیاپی جمله زان سو برجهند
گوسفندان حواست را بران
در چرا، از اخرج المرعیٰ چران
تا در آنجا سنبل و ریحان چرند
تا به گلزار حقایق ره برند
هر حست پیغامبر حسها شود
تا یکایک سوی آن جنت رود
حسها با حس تو گویند راز
بی حقیقت، بیزبان و بیمجاز
کین حقیقت قابل تأویلهاست
وین توهم مایۀ تخییلهاست
آن حقیقت را که باشد از عیان
هیچ تأویلی نگنجد در میان
چون که هر حس بندهٔ حس تو شد
مر فلکها را نباشد از تو بد
چون که دعوییی رود در ملک پوست
مغز آن کی بود؟ قشر آن اوست
چون تنازع درفتد در تنگ کاه
دانه آن کیست؟ آن را کن نگاه
پس فلک قشر است و نور روح مغز
این پدید است، آن خفی، زین رو ملغز
جسم ظاهر، روح مخفی آمدهست
جسم همچون آستین، جان همچو دست
باز عقل از روح مخفیتر پرد
حس سوی روح زوتر ره برد
جنبشی بینی، بدانی زنده است
این ندانی که ز عقل آکنده است
تا که جنبشهای موزون سر کند
جنبش مس را به دانش زر کند
زان مناسب آمدن افعال دست
فهم آید مر تو را که عقل هست
روح وحی از عقل پنهانتر بود
زان که او غیبیست، او زان سر بود
عقل احمد از کسی پنهان نشد
روح وحیش مدرک هر جان نشد
روح وحیی را مناسبهاست نیز
درنیابد عقل، کآن آمد عزیز
گه جنون بیند، گهی حیران شود
زان که موقوف است تا او آن شود
چون مناسبهای افعال خضر
عقل موسیٰ بود در دیدش کدر
نامناسب مینمود افعال او
پیش موسیٰ چون نبودش حال او
عقل موسی چون شود در غیب بند
عقل موشی خود کی است ای ارجمند؟
علم تقلیدی بود بهر فروخت
چون بیابد مشتری خوش برفروخت
مشتری علم تحقیقی حق است
دایما بازار او با رونق است
لب ببسته، مست در بیع و شریٰ
مشتری بیحد که الله اشتریٰ
درس آدم را فرشته مشتری
محرم درسش نه دیو است و پری
آدم انبئهم بأسما درس گو
شرح کن اسرار حق را مو به مو
آن چنان کس را که کوتهبین بود
در تلون غرق و بیتمکین بود
موش گفتم زان که در خاک است جاش
خاک باشد موش را جای معاش
راهها داند، ولی در زیر خاک
هر طرف او خاک را کردهست چاک
نفس موشی نیست الا لقمهرند
قدر حاجت موش را عقلی دهند
زان که بیحاجت خداوند عزیز
مینبخشد هیچ کس را هیچ چیز
گر نبودی حاجت عالم، زمین
نافریدی هیچ رب العالمین
وین زمین مضطرب محتاج کوه
گر نبودی، نافریدی پر شکوه
ور نبودی حاجت افلاک هم
هفت گردون ناوریدی از عدم
آفتاب و ماه و این استارگان
جز به حاجت کی پدید آمد عیان؟
پس کمند هستها حاجت بود
قدر حاجت مرد را آلت دهد
پس بیفزا حاجت ای محتاج زود
تا بجوشد در کرم دریای جود
این گدایان بر ره و هر مبتلا
حاجت خود مینماید خلق را
کوری و شلی و بیماری و درد
تا ازین حاجت بجنبد رحم مرد
هیچ گوید نان دهید ای مردمان
که مرا مال است و انبار است و خوان؟
چشم ننهادهست حق در کورموش
زان که حاجت نیست چشمش بهر نوش
میتواند زیست بیچشم و بصر
فارغ است از چشم او در خاک تر
جز به دزدی او برون ناید ز خاک
تا کند خالق ازان دزدیش پاک
بعد ازان پر یابد و مرغی شود
چون ملایک جانب گردون رود
هر زمان در گلشن شکر خدا
او برآرد همچو بلبل صد نوا
کی رهاننده مرا از وصف زشت
ای کننده دوزخی را تو بهشت
در یکی پیهی نهی تو روشنی
استخوانی را دهی سمع ای غنی
چه تعلق آن معانی را به جسم؟
چه تعلق فهم اشیا را به اسم؟
لفظ چون وکر است و معنی طایر است
جسم جوی و روح آب سایر است
او روان است و تو گویی واقف است
او دوان است و تو گویی عاکف است
گر نبینی سیر آب از چاکها
چیست بر وی نو به نو خاشاکها؟
هست خاشاک تو صورتهای فکر
نو به نو در میرسد اشکال بکر
روی آب و جوی فکر اندر روش
نیست بیخاشاک محبوب و وحش
قشرها بر روی این آب روان
از ثمار باغ غیبی شد دوان
قشرها را مغز اندر باغ جو
زان که آب از باغ میآید به جو
گر نبینی رفتن آب حیات
بنگر اندر جوی و این سیر نبات
آب چون انبهتر آید در گذر
زو کند قشر صور زوتر گذر
چون به غایت تیز شد این جو روان
غم نپاید در ضمیر عارفان
چون به غایت ممتلی بود و شتاب
پس نگنجید اندرو الٰا که آب
ما بقی حسها همه مبدل شوند
چون یکی حس غیر محسوسات دید
گشت غیبی بر همه حسها پدید
چون ز جو جست از گله یک گوسفند
پس پیاپی جمله زان سو برجهند
گوسفندان حواست را بران
در چرا، از اخرج المرعیٰ چران
تا در آنجا سنبل و ریحان چرند
تا به گلزار حقایق ره برند
هر حست پیغامبر حسها شود
تا یکایک سوی آن جنت رود
حسها با حس تو گویند راز
بی حقیقت، بیزبان و بیمجاز
کین حقیقت قابل تأویلهاست
وین توهم مایۀ تخییلهاست
آن حقیقت را که باشد از عیان
هیچ تأویلی نگنجد در میان
چون که هر حس بندهٔ حس تو شد
مر فلکها را نباشد از تو بد
چون که دعوییی رود در ملک پوست
مغز آن کی بود؟ قشر آن اوست
چون تنازع درفتد در تنگ کاه
دانه آن کیست؟ آن را کن نگاه
پس فلک قشر است و نور روح مغز
این پدید است، آن خفی، زین رو ملغز
جسم ظاهر، روح مخفی آمدهست
جسم همچون آستین، جان همچو دست
باز عقل از روح مخفیتر پرد
حس سوی روح زوتر ره برد
جنبشی بینی، بدانی زنده است
این ندانی که ز عقل آکنده است
تا که جنبشهای موزون سر کند
جنبش مس را به دانش زر کند
زان مناسب آمدن افعال دست
فهم آید مر تو را که عقل هست
روح وحی از عقل پنهانتر بود
زان که او غیبیست، او زان سر بود
عقل احمد از کسی پنهان نشد
روح وحیش مدرک هر جان نشد
روح وحیی را مناسبهاست نیز
درنیابد عقل، کآن آمد عزیز
گه جنون بیند، گهی حیران شود
زان که موقوف است تا او آن شود
چون مناسبهای افعال خضر
عقل موسیٰ بود در دیدش کدر
نامناسب مینمود افعال او
پیش موسیٰ چون نبودش حال او
عقل موسی چون شود در غیب بند
عقل موشی خود کی است ای ارجمند؟
علم تقلیدی بود بهر فروخت
چون بیابد مشتری خوش برفروخت
مشتری علم تحقیقی حق است
دایما بازار او با رونق است
لب ببسته، مست در بیع و شریٰ
مشتری بیحد که الله اشتریٰ
درس آدم را فرشته مشتری
محرم درسش نه دیو است و پری
آدم انبئهم بأسما درس گو
شرح کن اسرار حق را مو به مو
آن چنان کس را که کوتهبین بود
در تلون غرق و بیتمکین بود
موش گفتم زان که در خاک است جاش
خاک باشد موش را جای معاش
راهها داند، ولی در زیر خاک
هر طرف او خاک را کردهست چاک
نفس موشی نیست الا لقمهرند
قدر حاجت موش را عقلی دهند
زان که بیحاجت خداوند عزیز
مینبخشد هیچ کس را هیچ چیز
گر نبودی حاجت عالم، زمین
نافریدی هیچ رب العالمین
وین زمین مضطرب محتاج کوه
گر نبودی، نافریدی پر شکوه
ور نبودی حاجت افلاک هم
هفت گردون ناوریدی از عدم
آفتاب و ماه و این استارگان
جز به حاجت کی پدید آمد عیان؟
پس کمند هستها حاجت بود
قدر حاجت مرد را آلت دهد
پس بیفزا حاجت ای محتاج زود
تا بجوشد در کرم دریای جود
این گدایان بر ره و هر مبتلا
حاجت خود مینماید خلق را
کوری و شلی و بیماری و درد
تا ازین حاجت بجنبد رحم مرد
هیچ گوید نان دهید ای مردمان
که مرا مال است و انبار است و خوان؟
چشم ننهادهست حق در کورموش
زان که حاجت نیست چشمش بهر نوش
میتواند زیست بیچشم و بصر
فارغ است از چشم او در خاک تر
جز به دزدی او برون ناید ز خاک
تا کند خالق ازان دزدیش پاک
بعد ازان پر یابد و مرغی شود
چون ملایک جانب گردون رود
هر زمان در گلشن شکر خدا
او برآرد همچو بلبل صد نوا
کی رهاننده مرا از وصف زشت
ای کننده دوزخی را تو بهشت
در یکی پیهی نهی تو روشنی
استخوانی را دهی سمع ای غنی
چه تعلق آن معانی را به جسم؟
چه تعلق فهم اشیا را به اسم؟
لفظ چون وکر است و معنی طایر است
جسم جوی و روح آب سایر است
او روان است و تو گویی واقف است
او دوان است و تو گویی عاکف است
گر نبینی سیر آب از چاکها
چیست بر وی نو به نو خاشاکها؟
هست خاشاک تو صورتهای فکر
نو به نو در میرسد اشکال بکر
روی آب و جوی فکر اندر روش
نیست بیخاشاک محبوب و وحش
قشرها بر روی این آب روان
از ثمار باغ غیبی شد دوان
قشرها را مغز اندر باغ جو
زان که آب از باغ میآید به جو
گر نبینی رفتن آب حیات
بنگر اندر جوی و این سیر نبات
آب چون انبهتر آید در گذر
زو کند قشر صور زوتر گذر
چون به غایت تیز شد این جو روان
غم نپاید در ضمیر عارفان
چون به غایت ممتلی بود و شتاب
پس نگنجید اندرو الٰا که آب
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۹
ای چشم بد را برقعی بر روی ماه آویخته
صد یوسف گم گشته را زلفت به چاه آویخته
ماه است روی خرمت دام است زلف پر خمت
دلها چو مرغ اندر غمت از دامگاه آویخته
فرش بقا انداخته کوس فنا بنواخته
میزان عزت ساخته پیش سپاه آویخته
مردان ره را بارها بر لب زده مسمارها
پس جمله را بر دارها از چار راه آویخته
شمع طرب افروخته تا راز شمع آموخته
دل بی جنایت سوخته جان بی گناه آویخته
ای داده در دلها ندا، تا کرده دلها جان فدا
سرهای پیران هدی بر شاهراه آویخته
آن خواجهٔ روز جزا، بر چارسوی کبریا
از بهر دست آویز ما زلف سیاه آویخته
ابلیس را حالی عجب در بحر حرمان خشک لب
از بهر یک ترک ادب از سجدگاه آویخته
عطار این تفصیلدان وین قصه بی تأویلدان
عالم یکی قندیل دان، ز ایوان شاه آویخته
صد یوسف گم گشته را زلفت به چاه آویخته
ماه است روی خرمت دام است زلف پر خمت
دلها چو مرغ اندر غمت از دامگاه آویخته
فرش بقا انداخته کوس فنا بنواخته
میزان عزت ساخته پیش سپاه آویخته
مردان ره را بارها بر لب زده مسمارها
پس جمله را بر دارها از چار راه آویخته
شمع طرب افروخته تا راز شمع آموخته
دل بی جنایت سوخته جان بی گناه آویخته
ای داده در دلها ندا، تا کرده دلها جان فدا
سرهای پیران هدی بر شاهراه آویخته
آن خواجهٔ روز جزا، بر چارسوی کبریا
از بهر دست آویز ما زلف سیاه آویخته
ابلیس را حالی عجب در بحر حرمان خشک لب
از بهر یک ترک ادب از سجدگاه آویخته
عطار این تفصیلدان وین قصه بی تأویلدان
عالم یکی قندیل دان، ز ایوان شاه آویخته
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
به مردن کی جدا عاشق از آن بی باک می گردد
غبار راه او باشد تنم چون خاک می گردد
چنان از بیم رسوایی به ضبط گریه مشغولم
که از آهم هوا تا آسمان نمناک می گردد
به صد رنگینی دل در شکنج طرهٔ مشکین
ترا سرهای پرخون زینت فتراک می گردد
دل غمناک گردد در چمن هر غنچه از رشکت
زلبخند تو برگ گل گریبان چاک می گردد
بود جان مرا پیوند دیگر با می گلگون
پس از مردن روانم آب پای تاک می گردد
بود شمع شعور از آتش خلوتگه دلها
چراغ این شبستان شعلهٔ ادراک می گردد
چو سرمستانه جویا پا نهم در عرصهٔ محشر
به دستم نامهٔ اعمال برگ تاک می گردد
غبار راه او باشد تنم چون خاک می گردد
چنان از بیم رسوایی به ضبط گریه مشغولم
که از آهم هوا تا آسمان نمناک می گردد
به صد رنگینی دل در شکنج طرهٔ مشکین
ترا سرهای پرخون زینت فتراک می گردد
دل غمناک گردد در چمن هر غنچه از رشکت
زلبخند تو برگ گل گریبان چاک می گردد
بود جان مرا پیوند دیگر با می گلگون
پس از مردن روانم آب پای تاک می گردد
بود شمع شعور از آتش خلوتگه دلها
چراغ این شبستان شعلهٔ ادراک می گردد
چو سرمستانه جویا پا نهم در عرصهٔ محشر
به دستم نامهٔ اعمال برگ تاک می گردد