عبارات مورد جستجو در ۱۰۹ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
می‌دمد صبح و کله بست سحاب
الصبوح الصبوح یا اصحاب
می‌چکد ژاله بر رخ لاله
المدام المدام یا احباب
می‌وزد از چمن نسیم بهشت
هان بنوشید دم به دم می ناب
تخت زمرد زده است گل به چمن
راح چون لعل آتشین دریاب
در میخانه بسته‌اند دگر
افتتح یا مفتح الابواب
لب و دندانت را حقوق نمک
هست بر جان و سینه‌های کباب
این چنین موسمی عجب باشد
که ببندند میکده به شتاب
بر رخ ساقی پری پیکر
همچو حافظ بنوش باده ی ناب
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
عشق بازی و جوانی و شراب لعل فام
مجلس انس و حریف همدم و شرب مدام
ساقی شکردهان و مطرب شیرین سخن
همنشینی نیک کردار و ندیمی نیک نام
شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی
دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام
بزم گاهی دل نشان چون قصر فردوس برین
گلشنی پیرامنش چون روضه ی دارالسلام
صف نشینان نیکخواه و پیشکاران با ادب
دوستداران صاحب‌اسرار و حریفان دوست کام
باده ی گلرنگ تلخ تیز خوش خوار سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام
غمزه ی ساقی به یغمای خرد آهخته تیغ
زلف جانان از برای صید دل گسترده دام
نکته‌دانی بذله‌گو چون حافظ شیرین سخن
بخشش‌آموزی جهان‌افروز چون حاجی قوام
هر که این عشرت نخواهد خوش دلی بر وی تباه
وان که این مجلس نجوید زندگی بر وی حرام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۸
در مجلس آن رستم، درعربده بنشستم
صد ساغر بشکستم، آهسته که سرمستم
ای منکر هر زنده خنبک زنی و خنده
ای هم خر و خربنده، آهسته که سرمستم
ای عاقل چون لنگر ای روت چو آهنگر
در دلبر ما بنگر، آهسته که سرمستم
تو شخصک چوبینی، گر پیشترک شینی
صد دجلهٔ خون بینی، آهسته که سرمستم
کاهل مشو ای ساقی باقی است ز ما باقی
پر ده می راواقی، آهسته که سرمستم
آن‌ها که ملولانند زین راه، چه گولانند
بس سرد فضولانند، آهسته که سرمستم
شمس الحق آزاده، تبریز و می ساده
تا حشر من افتاده، آهسته که سرمستم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
گل به باغ آمده تقصیر چراست
ساقیا جام می لعل کجاست
به چنین وقت و چنین فصل عزیز
کاهلی کردن و سستی نه رواست
ای سنایی تو مکن توبه ز می
که تو را توبه درین فصل خطاست
عاشقی خواهی و پس توبه کنی
توبه و عشق بهم ناید راست
روزکی چند بود نوبت گل
روزه و توبه همه روز بجاست
جز از آن نیست که گویند مرا
یار بود آنکه نه از مجمع ماست
شد به بد مردی و میخانه گزید
نیک مردی را با زهد نخواست
من به بد مردی خرسند شدم
هر قضایی که بود خود ز قضاست
ای بدا مرد که امروز منم
ای خوشا عیش که امروز مراست
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
خیز و به ایام گل بادهٔ گلگون بیار
نوبت دی فوت شد نوبت اکنون بیار
دست مقامر ببوس نقش حریفان بخواه
بزم صبوحی بساز نزل دگرگون بیار
شاهد دل ناشتاست درد زبان گز بده
مطرب جان خوش نواست نغمهٔ موزون بیار
شرط صبوحی بود گاو زر و خون رز
خون سیاوش بده، گاو فریدون بیار
پیش که یاوه شوند خرد وشاقان چرخ
بر بر گل عارضان ساغر گلگون بیار
باده به کم کاسگان تا خط بغداد ده
بهر لب خاصگان یک دو خط افزون بیار
غصهٔ ایام ریخت خون چو خاقانیی
شو دیت خون او زان می چون خون بیار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
این چه خلدست که چندین همه حورست اینجا
چه غم از نار که در دل همه نورست اینجا
گل سوری که عروس چمنش می‌خوانند
گو بده باده درین حجله که سورست اینجا
موسم عشرت و شادی و نشاطست امروز
منزل راحت و ریحان و سرورست اینجا
اگر آن نور تجلیست که من می‌بینم
روشنم گشت چو خورشید که طورست اینجا
آنکه در باطن ما کرد دو عالم ظاهر
ظاهر آنست که در عین ظهورست اینجا
یار هم غایب و هم حاضر و چون درنگری
خالی از غیبت و عاری ز حضورست اینجا
سخن از خرقه و سجاده چه گوئی خواجو
جام می نوش که از صومعه دورست اینجا
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰
دست گیرید و بدستم می گلفام دهید
بادهٔ پخته بدین سوختهٔ خام دهید
چون من از جام می و میکده بدنام شدم
قدحی می بمن می کش بدنام دهید
تا بدوشم ز خرابات به میخانه برند
سوی رندان در میکده پیغام دهید
گر چه ره در حرم خاص نباشد ما را
یک ره ای خاصگیان بار من عام دهید
با شما درد من خسته چو پیوسته دعاست
تا چه کردم که مرا اینهمه دشنام دهید
در چنین وقت که بیگانه کسی حاضر نیست
قدحی باده بدان سرو گلندام دهید
چو از این پسته و بادام ندیدم کامی
کام جان من از آن پسته و بادام دهید
تا دل ریش من آرام بگیرد نفسی
آخرم مژده‌ئی از وصل دلارام دهید
چهرهٔ ازرق خواجو چو ز می خمری شد
جامه از وی بستانید و بدو جام دهید
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۵
وقت است که بر لاله خروشی بزنیم
بر سبزه و گل‌خانه فروشی بزنیم
دفتر به خرابات فرستیم به می
بر مدرسه بگذریم و دوشی بزنیم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
سوختی در عرق شرم و حیا ای ساقی
دو سه جامی بکش، از شرم برآ ای ساقی
از می و نقل به یک بوسه قناعت کردیم
رحم کن بر جگر تشنهٔ ما ای ساقی
پنبه را وقت سحر از سر مینا بردار
تابرآید می خورشید لقا ای ساقی
بوسه دادی به لب جام و به دستم دادی
عمر باد و مزهٔ عمر ترا ای ساقی!
دهنم از لب شیرین تو شد تنگ شکر
چون بگویم به دو لب، شکر ترا ای ساقی؟
شعله بی‌روغن اگر زنده تواند بودن
طبع بی می نکند نشو و نما ای ساقی
صائب تشنه جگر را که کمین بندهٔ توست
از نظر چند برانی به جفا ای ساقی؟
هاتف اصفهانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
ای غیر بر غم تو درین دیر خراب
با یار شب و روز کشم جام شراب
از ساغر هجر و جام وصلش شب و روز
تو خون جگر خوری و من بادهٔ ناب
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۱۶
شب خرگه سیه زد و در وی بیارمید
وز هر کرانه دامن خرگه فرو کشید
روز از برون خیمه دراستاد و جابه‌جای
آن سقف خیمه‌اش را عمدا بسوزنید
گفتی کسی به روی یکی ژرف آبگیر
سیصد هزار نرگس شهلا پراکنید
یارب! کجاست آن که چو شب در چکد به جام؟
گویی به جام، اختر ناهید در چکید
چون پر کنی بلور و بداری به پیش چشم
گویی در آفتاب گل سرخ بشکفید
همبوی بیدمشک است اما نه بیدمشک
همرنگ سرخ‌بید است اما نه سرخ‌بید
آن می که ناچشیده هنوز از میان جام
چون فکر شد به مغز و چو گرمی به خون دوید
گر پر وی نبستی زنجیرهٔ حباب
از لطف، می ز جام همی خواستی پرید
بر نودمیده خوید بخوردم یکی شراب
خوشا شراب خوردن بر نودمیده خوید
از شیشه تافت پرتو می ساعتی به مرز
نیرو گرفت خوید و به زانوی من رسید
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
کجا کسی که مرا مژدهٔ چمانه دهد
علی‌الصباح به من بادهٔ شبانه دهد
ز دوستان و عزیزان که باشد آنکه مرا
نشان به کوی مغان و می مغانه دهد
خوشا کسی که چو رندان ز خانه وقت سحر
به در گریزد و تن در شراب خانه دهد
غلام دولت آنم که هرچه بستاند
به شمع و شاهد و چنگ و دف و چغانه دهد
ز غم پناه به می بر که می به خاصیت
نتیجه عیش خوش و عمر جاودانه دهد
مرو به عشوهٔ زاهد ز ره که او دایم
فریب مردم نادان بدین فسانه دهد
به اعتقاد شنو پند سودمند عبید
که او همیشه تو را پند عاقلانه دهد
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷
امشب من و چنگیی و معشوقهٔ چست
بودیم به عیش و عهد کردیم درست
ساقی ز بلور ناب بر روی زمین
میکشت عقیق و لؤلؤتر میرست
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۶
می آرد شرف مردمی پدید
آزاده نژاد از درم خرید
می آزاده پدید آرد از بداصل
فراوان هنرست اندرین نبید
هرآن گه که خوری می خوش آن گه است
خاصه چو گل و یاسمن دمید
بسا حصن بلندا، که می گشاد
بسا کرهٔ نوزین، که بشکنید
بسا دون بخیلا، که می بخورد
کریمی به جهان در پراگنید
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۹
می لعل پیش آر و پیش من آی
به یک دست جام و به یک دست چنگ
از آن می مرا ده، که از عکس او
چو یاقوت گردد به فرسنگ سنگ
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷۶
بر هبک نهاده جام باده
وان گاه ز هبک نوش کردش
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۴۷
خوش آن نبیذ غارچی با دوستان یکدله
گیتی به آرام اندرون، مجلس به بانگ و ولوله
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۴۹
خور به شادی روزگار نوبهار
می گسار اندر تکوک شاهوار
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر متقارب
پاره ۳۸
ایا خلعت فاخر از خرمی
همی رفتی و می نوشتی ز می
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۱۲ - شراب خواهد
بار خدایا به فضل بندهٔ خود را
گر بتوانی فرست پارهٔ باده
زان می آسوده کز پیاله بتابد
چون ز بلور سپید بسد ساده
زانکه بدو تند کره رام توان کرد
زانکه ازو گردد ایستاده فتاده
زانکه مرا کره‌ایست تند و زنخ سخت
سرکش و بدخو میانهٔ گله‌زاده
بنده بدو جز به می سوار نگردد
ور نبود می بماند بنده پیاده