عبارات مورد جستجو در ۹۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶
بار دگر آن مست به بازار درآمد
وان سرده مخمور به خمار درآمد
سرهای درختان همه پربار چرا شد؟
کان بلبل خوش لحن به تکرار درآمد
یک حملهٔ دیگر همه در رقص درآییم
مستانه و یارانه که آن یار درآمد
یک حملهٔ دیگر همه دامن بگشاییم
کز بهر نثار آن شه دربار درآمد
یک حملهٔ دیگر به شکرخانه درآییم
کز مصر چنین قند به خروار درآمد
یک حملهٔ دیگر بنهٔ خواب بسوزیم
زیرا که چنین دولت بیدار درآمد
یک حملهٔ دیگر به شب این پاس بداریم
کان لولی شب دزد به اقرار درآمد
یک حملهٔ دیگر برسان باده که مستی
در عربده ویران شده دستار درآمد
یک حملهٔ دیگر به سلیمان بگراییم
کان هدهد پرخون شده منقار درآمد
این شربت جان پرور جان بخش چه شافی‌ست
از دست مسیحی که به بیمار درآمد
اکنون بزند گردن غم‌های جهان را
کاقبال تو چون حیدر کرار درآمد
دارالحرج امروز چو دارالفرجی شد
کان شادی و آن مستی بسیار درآمد
بربند لب اکنون که سخن گستر بی‌لب
بی حرف سیه روی به گفتار درآمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۴
امروز مرده بین که چه سان زنده می‌شود
آزاد سرو بین که چه سان بنده می‌شود
پوسیده استخوان و کفن‌های مرده بین
کز روح و علم و عشق چه آکنده می‌شود
آن حلق و آن دهان که دریده‌ست در لحد
چون عندلیب مست چه گوینده می‌شود
آن جان به شیشه‌یی که ز سوزن همی‌گریخت
جان را به تیغ عشق فروشنده می‌شود
بسیار دیده‌یی که بجوشد ز سنگ آب
از شهد شیر بین که چه جوشنده می‌شود
امروز کعبه بین که روان شد به سوی حاج
کز وی هزار قافله فرخنده می‌شود
امروز غوره بین که شکر بست از نشاط
امروز شوره بین که چه روینده می‌شود
می خند ای زمین که بزادی خلیفه‌یی
کز وی کلوخ و سنگ تو جنبنده می‌شود
غم مرد و گریه رفت بقای من و تو باد
هر جا که گریه‌یی‌ست کنون خنده می‌شود
آن گلشنی شکفت که از فر بوی او
بی‌داس و تیشه خار تو برکنده می‌شود
پاینده گشت خضر که آب حیات دید
پاینده گشت و دید که پاینده می‌شود
پاینده عمر باد روان لطیف ما
جان را بقاست تن چو قبا ژنده می‌شود
خاموش و خوش بخسپ درین خرمن شکر
زیرا شکر به گفت پراکنده می‌شود
من خامشم ولیک ز هی های طوطیان
هم نیشکر ز لطف خروشنده می‌شود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۰
بیامدیم دگربار چون نسیم بهار
برآمدیم چو خورشید با صد استظهار
چو آفتاب تموزیم رغم فصل عجوز
فکنده غلغل و شادی میانه گلزار
هزار فاخته جویان ما که کو کوکو
هزار بلبل و طوطی به سوی ما طیار
به ماهیان خبر ما رسید در دریا
هزار موج برآورد جوش دریابار
به ذات پاک خدایی که گوش و هوش دهد
که در جهان نگذاریم یک خرد هشیار
به مصطفی و به هر چار یار فاضل او
که پنج نوبت ما می‌زنند در اسرار
بیامدیم ز مصر و دو صد قطار شکر
تو هیچ کار مکن جز که نیشکر مفشار
نبات مصر چه حاجت که شمس تبریزی
دو صد نبات بریزد ز لفظ شکربار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۲
روز باران است و ما جو می‌کنیم
بر امید وصل دستی می‌زنیم
ابرها آبستن از دریای عشق
ما ز ابر عشق هم آبستنیم
تو مگو مطرب نیم دستی بزن
تو بیا، ما خود تو را مطرب کنیم
روشن است آن خانه، گویی آن کیست؟
ما غلام خانه‌های روشنیم
ما حجاب آب حیوان خودیم
بر سر آن آب ما چون روغنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۰
جانا بیار باده و بختم تمام کن
عیش مرا خجسته چو دارالسلام کن
زهره کمین کنیزک بزم و شراب توست
دفع کسوف دل کن و مه را غلام کن
همچون مسیح، مایده از آسمان بیار
از نان و شوربا بشری را فطام کن
مشتی فسرده را به دم گرم بشکفان
مشتی گدای را شه بااحتشام کن
این روی پرگره را خندان و شاد کن
این عمر منقطع را عمری مدام کن
ای شوق هر دماغ، سر عاشقان بخار
وی ذوق هر مقام، بر ما مقام کن
آن خانه را که جام نباشد، چو نیست نور
ما خانه ساختیم، تو تدبیر جام کن
ما را وظیفه‌هاست، ز لطف تو صد هزار
درمانده گشت دل، که چه گوید؟ کدام کن؟
خاموش کن که دوست مجیب است‌‌ بی‌سوال
نظارهٔ کرم کن و ترک کلام کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۱
هان، ای جمال دلبر، ای شاد وقت تو
ما با تو بس خوشیم که خوش باد وقت تو
نیکوست حال ما که نکو باد حال تو
خوش باد دور چرخ کزو زاد وقت تو
جان و سر تو یار که اندر دماغ ماست
آن رطل‌های می که به ما داد وقت تو
از قوت شراب به فریاد جام تو
وز پرتو نشاط به فریاد وقت تو
در جای می‌نگنجد از فخر جای تو
که می‌کند ز عشق چو فرهاد وقت تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۹
زبهار جان خبر ده، هله ای دم بهاری
زشکوفه‌هات دانم، که تو هم زوی خماری
بشکف که من شکفتم، تو بگو که من بگفتم
صفت صفا و یاری، زجمال شهریاری
اثری که هست باقی، زورای وهم اکنون
برود به آفتابی، که فزود از شراری
چو رسید نوبهاران، بدرید زهرهٔ دی
چو کسی به نزع افتد، بزند دم شماری
همه باغ دام گشته، همه سبزفام گشته
گل و لاله جام بر کف، که هلا، بیا، چه داری؟
گل و لاله‌ها چو دام‌اند و نظاره گر چو صیدی
که شکوفه‌ها چو دام و همه میوه‌ها شکاری
به سمن بگفت سوسن به دو چشم راست روشن
که گذاشت خاک خاکی و گذاشت خار خاری
صنما چه رنگ رنگی، زشراب لطف دنگی
برشاه عذرت این بس که خوشی و خوش عذاری
رخ لاله برفروزان و رمان زچشم نرگس
که به چشم شوخ منگر به بتان به طبل خواری
چو نسیم شاخ‌ها را به نشاط اندر آرد
بوزد به دشت و صحرا، دم نافهٔ تتاری
چو گذشت رنج و نقصان، همه باغ گشت رقصان
که زبعد عسر یسری، بگشاد فضل باری
همه شاخ‌هاش رقصان، همه گوش‌هاش خندان
چو دو دست نوعروسان، همه دستشان نگاری
همه مریمند گویی به دم فرشته حامل
همه حوریند زاده زمیان خاک تاری
چو بهشت، جمله خوبان شب و روز پای کوبان
سر و آستین فشانان زنشاط بی‌قراری
به بهار ابر گوید به دی ارنثار کردم
جهت تو کردم آن هم، که تو لایق نثاری
به بهار بنگر ای دل، که قیامت است مطلق
بد و نیک بردمیده، همه ساله هر چه کاری
که بهار گوید ای جان، دم خود چو دانه‌ها دان
بنشان تو دانهٔ دم، که عوض درخت آری
چو گشاد رازها را به بهار آشکارا
چه کنی بدین نهانی، که تو نیک آشکاری؟
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۳۳ - باز آوردن شاپور شیرین را پیش مهین بانو
چو شیرین را ز قصر آورد شاپور
ملک را یافت از میعادگه دور
فرود آوردش از گلگون رهوار
به گلزار مهین بانو دگر بار
چمن را سرو داد و روضه را حور
فلک را آفتاب و دیده را نور
پرستاران و نزدیکان و خویشان
که بودند از پی شیرین پریشان
چو دیدندش زمین را بوسه دادند
زمین گشتند و در پایش فتادند
بسی شکر و بسی شکرانه کردند
جهانی وقف آتش خانه کردند
مهین بانو نشاید گفت چون بود
که از شادی ز شادروان برون بود
چو پیری کو جوانی باز یابد
بمیرد زندگانی باز یابد
سرش در بر گرفت از مهربانی
جهان از سر گرفتش زندگانی
نه چندان دلخوشی و مهر دادش
که در صد بیت بتوان کرد یادش
ز گنج خسروی و ملک شاهی
فدا کردش که میکن هر چه خواهی
شکنج شرم در مویش نیاورد
حدیث رفته بر رویش نیاورد
چو می‌دانست کان نیرنگ سازی
دلیلی روشن است از عشق بازی
دگر کز شه نشانها بود دیده
وزان سیمین بران لختی شنیده
سر خم بر می جوشیده می‌داشت
به گل خورشید را پوشیده می‌داشت
دلش می‌داد تا فرمان پذیرد
قوی دل گردد و درمان پذیرد
نوازشهای بی‌اندازه کردش
همان عهد نخستین تازه کردش
همان هفتاد لعبت را بدو داد
که تا بازی کند با لعبتان شاد
دگر ره چرخ لعبت باز دستی
به بازی برد با لعبت پرستی
چو شیرین باز دید آن دختران را
ز مه پیرایه داد آن اختران را
همان لهو و نشاط اندیشه کردند
همان بازار پیشین پیشه کردند
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
ای به بر کرده بی وفایی را
منقطع کرده آشنایی را
بر ما امشبی قناعت کن
بنما خلق انبیایی را
ای رخت بستده ز ماه و ز مهر
خوبی و لطف و روشنایی را
زود در گردنم فگن دلقی
برکش این رومی و بهایی را
چنگی و بربطی به گاه نشاط
جمله یاری دهند نایی را
با چنان روی و با چنان زلفین
منهزم کرده‌ای ختایی را
آتشی نزد ماست خیز و بیار
آبی و خاکی و هوایی را
بار ندهند نزد ما به صبوح
هیچ بیگانهٔ مرایی را
چون بود یار زشت پر معنی
چه کنم جور هر کجایی را
چو شدی مست، جای خواب بساز
وز میان بانگ زن سنایی را
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
تا کی از ناموس هیهات ای پسر
بامدادان جام می هات ای پسر
ساغری پر کن ز خون رز مرا
کاین دلم خون شد ز غمهات ای پسر
خوش بزی با دوستان یک دم بزن
دل بپرداز از مهمات ای پسر
بر نشاط و خرمی یک دم بزی
وقت کن ایام و ساعات ای پسر
هر کجا دلدادهٔ آواره‌ای
بینی او را کن مراعات ای پسر
چند بر طاعات ما راحت کنی
نیست ما را برگ طاعات ای پسر
عاشقان مست را وقت صبوح
سود کی بخشد مقالات ای پسر
هر زمان خوانی خراباتی مرا
چند باشی زین محالات ای پسر
کاشکی یک دم گذارندی مرا
در صف اهل خرابات ای پسر
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
این چه خلدست که چندین همه حورست اینجا
چه غم از نار که در دل همه نورست اینجا
گل سوری که عروس چمنش می‌خوانند
گو بده باده درین حجله که سورست اینجا
موسم عشرت و شادی و نشاطست امروز
منزل راحت و ریحان و سرورست اینجا
اگر آن نور تجلیست که من می‌بینم
روشنم گشت چو خورشید که طورست اینجا
آنکه در باطن ما کرد دو عالم ظاهر
ظاهر آنست که در عین ظهورست اینجا
یار هم غایب و هم حاضر و چون درنگری
خالی از غیبت و عاری ز حضورست اینجا
سخن از خرقه و سجاده چه گوئی خواجو
جام می نوش که از صومعه دورست اینجا
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷
روز عیش و طرب و عید صیامست امروز
کام دل حاصل و ایام به کامست امروز
گو عروس فلکی رخ منمای از مشرق
که مرا دیدن آن ماه تمامست امروز
خون عشاق اگر چند حلالست ولیک
عیش را جز می و معشوق حرامست امروز
صبحدم بلبل مست از چه سبب می‌نالد
کار او چون ز بهاران بنظامست امروز
در چمن نرگس سرمست خراب افتادست
زانکه اندر قدح لاله مدامست امروز
محتسب بیهده گو منع مکن رندانرا
کانکه با شاهد و می نیست کدامست امروز
زاهدی را که نبودی ز صوامع خالی
باز در کنج خرابات مقامست امروز
نالهٔ زیر ز عشاق بسی زار بود
مطرب از بهر چه آهنگ تو با مست امروز
گو بگویند که در دیر مغان خواجو را
دست در گردن و لب برلب جامست امروز
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۴۰
از چهره همه خانه منقش کردی
وز باده رخان ما چو آتش کردی
شادی و نشاط ما یکی شش کردی
عیشت خوش باد عیش ما خوش کردی
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
علی‌الصباح که نرگس پیاله بردارد
سمن به عزم صبوحی کلاله بردارد
چکاوک از سرمستی خروش در بندد
ز شوق بلبل دلخسته ناله بردارد
به صد جمال درآمد عروس گل به چمن
صباش دامن گلگون غلاله بردارد
وجوه قرض میم هست لیک میترسم
که می‌فروشم نام از قباله بردارد
خنک نسیم بهاری که در جهد سحری
ز روی چون گل ساقی کلاله بردارد
خوشا کسی که در آن دم به بانک بلبل مست
ز خواب ناز نشیند پیاله بردارد
عبیدوار بزن پنج کاسه می کان می
ز پیش دل غم پنجاه ساله بردارد
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - ایضا در مدح همو گوید
بنوش باده که فصل بهار می‌آید
نوید خرمی از روزگار می‌آید
ز ابر قطرهٔ آب حیات میبارد
ز باد نفخهٔ مشک تتار می‌آید
برای رونق بزم معاشران لاله
گرفته جام می خوشگوار می‌آید
میان باغ به صد لب شکوفه میخندد
که سبزه میدمد و گل به بار می‌آید
دماغ شیفتگان را به جوش میرد
خروش مرغ که از مرغزار می‌آید
هزار پیرهن از شوق میکند پاره
به گوش غنچه چو بانک هزار می‌آید
به باغ گربه بر اطراف شاخ پنداری
گشاده پنجه باری شکار می‌آید
به هر کجا که رود مرده زنده گرداند
نسیم کز طرف جویبار می‌آید
کنون چو غنچه و گل هرکجا که زنده‌دلیست
به زیر سایهٔ بید و چنار می‌آید
کنار آب و کنار بتان غنیمت دان
کنون که موسم بوس و کنار می‌آید
غلام دولت آنم که مست سوی چمن
گرفته دست بتی چون نگار می‌آید
به باغ جلوه کنان گل نهاده زر بر کف
به بزم شاه جهان با نثار می‌آید
جمال دنیی ودین کافتاب هر روزه
به سوی درگه او بنده‌وار می‌آید
خدایگان سلاطین که دولت او را
مدد ز حضرت پروردگار می‌آید
شهیکه مژدهٔ اقبال و کامرانی او
ز اوج طارم نیلی حصار می‌آید
فلک خزاین جنات آستانهٔ تو
کجا سپهر برین در شمار می‌آید
به روز معرکه خورشید تیغ زن هر دم
ز زخم تیغ تو در زینهار می‌آید
ز باد نیزهٔ آتش نهیب چون آبت
عدوی سوخته دل خاکسار می‌آید
به هر طرف که رود رایت تو نصرت و فتح
پذیره‌اش ز یمین و یسار می‌آید
خجسته سایهٔ چتر جهانگشای ترا
ز همنشینی خورشید عار می‌آید
به بندگی تو هر کو نگه کند ننگش
ز نام رستم و اسفندیار می‌آید
ز گفته‌های کسان عرض میکنم بیتی
که عرض کردنش اینجا به کار می‌آید
ز عمر برخور و دل را نوید شادی ده
که بوی دولتت از روزگار می‌آید
هزار سال بمان کامران که دولت تو
بدانچه رای کنی کامکار می‌آید
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۱۹ - در وصف ایوان سلطانی گوید
چه خوش باشد در این فرخنده ایوان
نشان افزودن و مجلس نهادن
به یاد بزم سلطان جوانبخت
نشستن شاد و داد عیش دادن
چو من دل درمی و معشوق بستن
به روی دوستان در بر گشادن
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۷
آنکو ز نهال هوست شبخیزانست
چون مست بهر شاخ در آویزنست
کز شاخ طرب حاملهٔ فرزند است
کو قرهٔ عین طرب‌انگیزانست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۴۵
ای از قدمت خاک زمین خرم و شاد
شد حامله از شادی و صد غنچه بزاد
زین غلغله‌ای فتاد در انجم و چرخ
در غلغله چشم ماه بر نجم فتاد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۵۴
بلبل آمد به باغ و رستیم ز زاغ
آئیم به باغ با تو ای چشم و چراغ
چون سوسن و گل ز خویش بیرون آئیم
چون آب روان رویم از باغ به باغ
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۴۶
بلبل به سحر نعره زنان میآشفت
وز غنچهٔ سر تیز حدیثی میگفت
چون غنچه درون پوست زر داشت نهفت
در پوست نگنجید و ز شادی بشکفت