عبارات مورد جستجو در ۱۴ گوهر پیدا شد:
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
گفتار و کردار
به گربه گفت ز راه عتاب، شیر ژیان
ندیدهام چو تو هیچ آفریده، سرگردان
خیال پستی و دزدی، تو را برد همه روز
بسوی مطبخ شه، یا به کلبهٔ دهقان
گهی ز کاسهٔ بیچارگان، بری گیپا
گهی ز سفرهٔ درماندگان، ربائی نان
ز ترکتازی تو، مانده بیوهزن ناهار
ز حیلهسازی تو، گشته مطبخی نالان
چرا زنی ره خلق، ای سیه دل، از پی هیچ
چه پر کنی شکم، ای خودپرست، چون انبان
برای خوردن کشک، از چه کوزه میشکنی
قضا به پیرزن آنرا فروختست گران
بزخم قلب فقیران، چه کس نهد مرهم
وگر برند خسارت، چه کس دهد تاوان
مکن سیاه، سر و گوش و دم ز تابه و دیگ
سیاهی سر و گوش، از سیهدلیست نشان
نه ماست مانده ز آزت بخانهٔ زارع
نه شیر مانده ز جورت، بکاسهٔ چوپان
گهت ز گوش چکانند خون و گاه از دم
شبی ز سگ رسدت فتنه، روزی از دربان
تو از چه، ملعبهٔ دست کودکان شدهای
بچشم من نشود هیچکس ز بیم، عنان
بیا به بیشه و آزاد زندگانی کن
برای خوردن و خوش زیستن، مکش وجدان
شکارگاه، بسی هست و صید خفته بسی
بشرط آنکه کنی تیز، پنجه و دندان
مرا فریب ندادست، هیچ شب گردون
مرا زبون ننمودست، هیچ روز انسان
مرا دلیری و کارآگهی، بزرگی داد
به رای پیر، توانیم داشت بخت جوان
زمانهای نفکندست هیچگاه بدام
نشانهام ننمودست هیچ تیر و کمان
چو راه بینی و رهرو، تو نیز پیشتر آی
چو هست گوی سعادت، تو هم بزن چوگان
شنید گربه نصیحت ز شیر و کرد سفر
نمود در دل غاری تهی و تیره، مکان
گهی چو شیر بغرید و بر زمین زد دم
برای تجربه، گاهی بگوش داد تکان
بخویش گفت، کنون کز نژاد شیرانم
نه شهر، وادی و صحرا بود مرا شایان
برون جهم ز کمینگاه وقت حمله، چنین
فرو برم بتن خصم، چنگ تیز چنان
نبود آگهیم پیش از این، که من چه کسم
بوقت کار، توان کرد این خطا جبران
چو شد ز رنگ شب، آن دشت هولناک سیاه
نمود وحشت و اندیشه، گربه را ترسان
تنش بلرزه فتاد از صدای گرگ و شغال
دلش چو مرغ تپید، از خزیدن ثعبان
گهی درخت در افتاد و گاه سنگ شکست
ز تند باد حوادث، ز فتنهٔ طوفان
ز بیم، چشم زحل خون ناب ریخت بخاک
چو شاخ بلرزید زهرهٔ رخشان
در تنور نهادند و شمع مطبخ مرد
طلوع کرد مه و ماند در فلک حیران
شبان چو خفت، برآمد ببام آغل گرگ
چنین زنند ره خفتگان شب، دزدان
گذشت قافلهای، کرد نالهای جرسی
بدست راهزنی، گشت رهروی عریان
شغال پیر، بامید خوردن انگور
بجست بر سر دیوار کوته بستان
خزید گربهٔ دهقان به پشت خیک پنیر
زدند تا که در انبار، موشکان جولان
ز کنج مطبخ تاریک، خاست غوغائی
مگر که روبهکی برد، مرغکی بریان
پلنگ گرسنه آمد ز کوهسار بزیر
بسوی غار شد اندر هوای طعمه، روان
شنید گربهٔ مسکین صدای پا و ز بیم
ز جای جست که بگریزد و شود پنهان
ز فرط خوف، فراموش کرد گفتهٔ خویش
که کار باید و نیرو، نه دعوی و عنوان
نه ره شناخت، نهاش پای رفتن ماند
نه چشم داشت فروغ و نه پنجه داشت توان
نمود آرزوی شهر و در امید فرار
دمی بروزنهٔ سقف غار شد نگران
گذشت گربگی و روزگار شیری شد
ولیک شیر شدن، گربه را نبود آسان
بناگهان ز کمینگاه خویش، جست پلنگ
به ران گربه فرو برد چنگ خون افشان
بزیر پنجهٔ صیاد، صید نالان گفت
بدین طریق بمیرند مردم نادان
بشهر، گربه و در کوهسار شیر شدم
خیال بیهده بین، باختم درین ره جان
ز خودپرستی و آزم چنین شد آخر، کار
بنای سست بریزد، چو سخت شد باران
گرفتم آنکه بصورت بشیر میمانم
ندارم آن دل و نیرو، همین بسم نقصان
بلند شاخه، بدست بلند میوه دهد
چرا که با نظر پست، برتری نتوان
حدیث نور تجلی، بنزد شمع مگوی
نه هر که داشت عصا، بود موسی عمران
بدان خیال که قصری بنا کنی روزی
به تیشه، کلبهٔ آباد خود مکن ویران
چراغ فکر، دهد چشم عقل را پرتو
طبیب عقل ، کند درد آز را درمان
ببین ز دست چکار آیدت، همان میکن
مباش همچو دهل، خودنما و هیچ میان
بهل که کان هوی را نیافت کس گوهر
مرو، که راه هوس را نیافت کس پایان
چگونه رام کنی توسن حوادث را
تو، خویش را نتوانی نگاهداشت عنان
منه، گرت بصری هست، پای در آتش
مزن، گرت خردی هست، مشت بر سندان
ندیدهام چو تو هیچ آفریده، سرگردان
خیال پستی و دزدی، تو را برد همه روز
بسوی مطبخ شه، یا به کلبهٔ دهقان
گهی ز کاسهٔ بیچارگان، بری گیپا
گهی ز سفرهٔ درماندگان، ربائی نان
ز ترکتازی تو، مانده بیوهزن ناهار
ز حیلهسازی تو، گشته مطبخی نالان
چرا زنی ره خلق، ای سیه دل، از پی هیچ
چه پر کنی شکم، ای خودپرست، چون انبان
برای خوردن کشک، از چه کوزه میشکنی
قضا به پیرزن آنرا فروختست گران
بزخم قلب فقیران، چه کس نهد مرهم
وگر برند خسارت، چه کس دهد تاوان
مکن سیاه، سر و گوش و دم ز تابه و دیگ
سیاهی سر و گوش، از سیهدلیست نشان
نه ماست مانده ز آزت بخانهٔ زارع
نه شیر مانده ز جورت، بکاسهٔ چوپان
گهت ز گوش چکانند خون و گاه از دم
شبی ز سگ رسدت فتنه، روزی از دربان
تو از چه، ملعبهٔ دست کودکان شدهای
بچشم من نشود هیچکس ز بیم، عنان
بیا به بیشه و آزاد زندگانی کن
برای خوردن و خوش زیستن، مکش وجدان
شکارگاه، بسی هست و صید خفته بسی
بشرط آنکه کنی تیز، پنجه و دندان
مرا فریب ندادست، هیچ شب گردون
مرا زبون ننمودست، هیچ روز انسان
مرا دلیری و کارآگهی، بزرگی داد
به رای پیر، توانیم داشت بخت جوان
زمانهای نفکندست هیچگاه بدام
نشانهام ننمودست هیچ تیر و کمان
چو راه بینی و رهرو، تو نیز پیشتر آی
چو هست گوی سعادت، تو هم بزن چوگان
شنید گربه نصیحت ز شیر و کرد سفر
نمود در دل غاری تهی و تیره، مکان
گهی چو شیر بغرید و بر زمین زد دم
برای تجربه، گاهی بگوش داد تکان
بخویش گفت، کنون کز نژاد شیرانم
نه شهر، وادی و صحرا بود مرا شایان
برون جهم ز کمینگاه وقت حمله، چنین
فرو برم بتن خصم، چنگ تیز چنان
نبود آگهیم پیش از این، که من چه کسم
بوقت کار، توان کرد این خطا جبران
چو شد ز رنگ شب، آن دشت هولناک سیاه
نمود وحشت و اندیشه، گربه را ترسان
تنش بلرزه فتاد از صدای گرگ و شغال
دلش چو مرغ تپید، از خزیدن ثعبان
گهی درخت در افتاد و گاه سنگ شکست
ز تند باد حوادث، ز فتنهٔ طوفان
ز بیم، چشم زحل خون ناب ریخت بخاک
چو شاخ بلرزید زهرهٔ رخشان
در تنور نهادند و شمع مطبخ مرد
طلوع کرد مه و ماند در فلک حیران
شبان چو خفت، برآمد ببام آغل گرگ
چنین زنند ره خفتگان شب، دزدان
گذشت قافلهای، کرد نالهای جرسی
بدست راهزنی، گشت رهروی عریان
شغال پیر، بامید خوردن انگور
بجست بر سر دیوار کوته بستان
خزید گربهٔ دهقان به پشت خیک پنیر
زدند تا که در انبار، موشکان جولان
ز کنج مطبخ تاریک، خاست غوغائی
مگر که روبهکی برد، مرغکی بریان
پلنگ گرسنه آمد ز کوهسار بزیر
بسوی غار شد اندر هوای طعمه، روان
شنید گربهٔ مسکین صدای پا و ز بیم
ز جای جست که بگریزد و شود پنهان
ز فرط خوف، فراموش کرد گفتهٔ خویش
که کار باید و نیرو، نه دعوی و عنوان
نه ره شناخت، نهاش پای رفتن ماند
نه چشم داشت فروغ و نه پنجه داشت توان
نمود آرزوی شهر و در امید فرار
دمی بروزنهٔ سقف غار شد نگران
گذشت گربگی و روزگار شیری شد
ولیک شیر شدن، گربه را نبود آسان
بناگهان ز کمینگاه خویش، جست پلنگ
به ران گربه فرو برد چنگ خون افشان
بزیر پنجهٔ صیاد، صید نالان گفت
بدین طریق بمیرند مردم نادان
بشهر، گربه و در کوهسار شیر شدم
خیال بیهده بین، باختم درین ره جان
ز خودپرستی و آزم چنین شد آخر، کار
بنای سست بریزد، چو سخت شد باران
گرفتم آنکه بصورت بشیر میمانم
ندارم آن دل و نیرو، همین بسم نقصان
بلند شاخه، بدست بلند میوه دهد
چرا که با نظر پست، برتری نتوان
حدیث نور تجلی، بنزد شمع مگوی
نه هر که داشت عصا، بود موسی عمران
بدان خیال که قصری بنا کنی روزی
به تیشه، کلبهٔ آباد خود مکن ویران
چراغ فکر، دهد چشم عقل را پرتو
طبیب عقل ، کند درد آز را درمان
ببین ز دست چکار آیدت، همان میکن
مباش همچو دهل، خودنما و هیچ میان
بهل که کان هوی را نیافت کس گوهر
مرو، که راه هوس را نیافت کس پایان
چگونه رام کنی توسن حوادث را
تو، خویش را نتوانی نگاهداشت عنان
منه، گرت بصری هست، پای در آتش
مزن، گرت خردی هست، مشت بر سندان
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
گفته بودم با تو من: کان جا نباید رفتنت
ور ضرورت میروی با ما نباید رفتنت
دشمن پر در کمین داری و دستی بر کمان
گرنه تیری، ای پسر، تنها نباید رفتنت
راه پر چاهست و شب بیگاه و صحرا بیپناه
بیدلیلی پر دل دانا نباید رفتنت
مشکل خود را ز رای خردهدانی بازپرس
راه جویی، پیش نابینا نباید رفتنت
زین من و او دور شو، گز ز آن مایی کین طریق
راه توحیدست، با غوغا نباید رفتنت
خود نمایی پیش ما عین ریا باشد، تو نیز
گر مرایی نیستی، پیدا نباید رفتنت
اوحدی، چون جای خود زین پرده بیرون ساختی
گر برآید فتنهای، از جا نباید رفتنت
ور ضرورت میروی با ما نباید رفتنت
دشمن پر در کمین داری و دستی بر کمان
گرنه تیری، ای پسر، تنها نباید رفتنت
راه پر چاهست و شب بیگاه و صحرا بیپناه
بیدلیلی پر دل دانا نباید رفتنت
مشکل خود را ز رای خردهدانی بازپرس
راه جویی، پیش نابینا نباید رفتنت
زین من و او دور شو، گز ز آن مایی کین طریق
راه توحیدست، با غوغا نباید رفتنت
خود نمایی پیش ما عین ریا باشد، تو نیز
گر مرایی نیستی، پیدا نباید رفتنت
اوحدی، چون جای خود زین پرده بیرون ساختی
گر برآید فتنهای، از جا نباید رفتنت
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - وله غفرالله ذنوبه
بار بسیارست و راه دور در پیش، ای جوان
این زمان از محنت پیری بیندیش، ای جوان
کیش بر بستی که نفس دیگری قربان کنی
نفس خود قربان کن و بر گرد ازین کیش، ای جوان
خویش را بیگانه کردن نیست نیکو، بعد ازین
جهد آن کن تا کنی بیگانه را خویش، ای جوان
گر همی خواهی که باشی پیر عهد دیگری
خاطر پیران عهد خود مکن ریش، ای جوان
کامرانی کردهای، از روز ناکامی منال
نوش کم خور، تا نباید خوردنت نیش، ای جوان
چون زبردستان نکن با زیردستان بد، که زود
گرگ موذی را بسوزد کشتن میش، ای جوان
در دو گیتی محتشم کس را مدان، جز کردگار
کین دگرها جمله درویشند، درویش، ای جوان
پیشبینان پساندیش از ملامت فارغند
گر پس اندیشیست، اینک گفتم از پیش، ای جوان
مگذر از فرمان خالق، رحم کن برخلق او
کاوحدی چیزی نمیدانست زین بیش، ای جوان
این زمان از محنت پیری بیندیش، ای جوان
کیش بر بستی که نفس دیگری قربان کنی
نفس خود قربان کن و بر گرد ازین کیش، ای جوان
خویش را بیگانه کردن نیست نیکو، بعد ازین
جهد آن کن تا کنی بیگانه را خویش، ای جوان
گر همی خواهی که باشی پیر عهد دیگری
خاطر پیران عهد خود مکن ریش، ای جوان
کامرانی کردهای، از روز ناکامی منال
نوش کم خور، تا نباید خوردنت نیش، ای جوان
چون زبردستان نکن با زیردستان بد، که زود
گرگ موذی را بسوزد کشتن میش، ای جوان
در دو گیتی محتشم کس را مدان، جز کردگار
کین دگرها جمله درویشند، درویش، ای جوان
پیشبینان پساندیش از ملامت فارغند
گر پس اندیشیست، اینک گفتم از پیش، ای جوان
مگذر از فرمان خالق، رحم کن برخلق او
کاوحدی چیزی نمیدانست زین بیش، ای جوان
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۸۸
بپوش آن رخ و دلربایی مکن
دگر با کسی آشنایی مکن
به چشم سیه خون مردم مریز
به روی چو مه دلربایی مکن
ز من پند بنیوش و دیگر چو شمع
به هر مجلسی روشنایی مکن
مرو از بر ما و گر میروی
دگر عزم رفتن چو آیی مکن
به امثال من بعد ازین التفات
به سگ روی نان مینمایی، مکن
سخن آتشی میفروزی، مگوی
نظر فتنهای میفزایی، مکن
مرا غمزهٔ تو به صد رمز گفت
تو نیز ای فلان، بیوفایی مکن
به چشمی که کردی به ما یک نظر
به دیگر کس ار آن نمایی، مکن
چو شمع فلک نور از آن روی تافت
تو روشندلی تیرهرایی مکن
گر او را خوهی ترک عالم بگوی
تو سلطان وقتی گدایی مکن
محبت وفاق است مر دوست را
خلافی به طبع مرایی مکن
چو معشوق رند است و می میخورد
اگر عاشقی پارسایی مکن
دگر با کسی آشنایی مکن
به چشم سیه خون مردم مریز
به روی چو مه دلربایی مکن
ز من پند بنیوش و دیگر چو شمع
به هر مجلسی روشنایی مکن
مرو از بر ما و گر میروی
دگر عزم رفتن چو آیی مکن
به امثال من بعد ازین التفات
به سگ روی نان مینمایی، مکن
سخن آتشی میفروزی، مگوی
نظر فتنهای میفزایی، مکن
مرا غمزهٔ تو به صد رمز گفت
تو نیز ای فلان، بیوفایی مکن
به چشمی که کردی به ما یک نظر
به دیگر کس ار آن نمایی، مکن
چو شمع فلک نور از آن روی تافت
تو روشندلی تیرهرایی مکن
گر او را خوهی ترک عالم بگوی
تو سلطان وقتی گدایی مکن
محبت وفاق است مر دوست را
خلافی به طبع مرایی مکن
چو معشوق رند است و می میخورد
اگر عاشقی پارسایی مکن
اقبال لاهوری : جاویدنامه
نوای طاهره
گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو
شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو
از پی دیدن رخت همچو صبا فتادهام
خانه به خانه در به در، کوچه به کوچه کو به کو
میرود از فراق تو خون دل از دو دیدهام
دجله به دجله یم به یم، چشمه به چشمه جو به جو
مهر تو را دل حزین بافته بر قماش جان
رشته به رشته نخ به نخ، تار به تار پو به پو
در دل خویش طاهره ، گشت و ندید جز تو را
صفحه به صفحه لا به لا پرده به پرده تو به تو
سوز و ساز عاشقان دردمند
شورهای تازه در جانم فکند
مشکلات کهنه سر بیرون زدند
باز بر اندیشه ام شبخون زدند
قلزم فکرم سراپا اضطراب
ساحلش از زور طوفانی خراب
گفت رومی «وقت را از کف مده
ایکه میخواهی گشود هر گره
چند در افکار خود باشی اسیر
این قیامت را برون ریز از ضمیر»
شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو
از پی دیدن رخت همچو صبا فتادهام
خانه به خانه در به در، کوچه به کوچه کو به کو
میرود از فراق تو خون دل از دو دیدهام
دجله به دجله یم به یم، چشمه به چشمه جو به جو
مهر تو را دل حزین بافته بر قماش جان
رشته به رشته نخ به نخ، تار به تار پو به پو
در دل خویش طاهره ، گشت و ندید جز تو را
صفحه به صفحه لا به لا پرده به پرده تو به تو
سوز و ساز عاشقان دردمند
شورهای تازه در جانم فکند
مشکلات کهنه سر بیرون زدند
باز بر اندیشه ام شبخون زدند
قلزم فکرم سراپا اضطراب
ساحلش از زور طوفانی خراب
گفت رومی «وقت را از کف مده
ایکه میخواهی گشود هر گره
چند در افکار خود باشی اسیر
این قیامت را برون ریز از ضمیر»
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶۷
مست می گردی ز خانه، بیش نافرمان مشو
چشم بد نیکو نباشد، جایها مهمان مشو
گر ترا جولان نباشد، گر تو چون من صد کشی
یا مرا اول بکش یا بیش در جولان مشو
طوق شاهان است فتراک تو بر ما سهل گیر
شرم دار و بر گدایان صاحب فرمان مشو
غمزه می آری و می گویی مرو از خود عجب
تیغ می رانی و می گویی مرا، قربان مشو
دل ز من بستانی و گویی نمی دانم که برد
این چنین یکبارگی هم جان من نادان مشو
از غمت شبها نخفتم و آن زمان کت یافتم
گر مرا خواب دگر گیرد تو دیگرسان مشو
دوستان گشتند دشمن، ای دل، آخر گهی
زان من بودی تو باری جانب ایشان مشو
دل که ویرانی ست اندر طالعش از نیکوان
گفت مردم کی شود گر گویدش ویران مشو
خسروا، دیدی که حیران مانده ای در کار خویش
من ترا صد ره نگفتم کاین چنین حیران مشو
چشم بد نیکو نباشد، جایها مهمان مشو
گر ترا جولان نباشد، گر تو چون من صد کشی
یا مرا اول بکش یا بیش در جولان مشو
طوق شاهان است فتراک تو بر ما سهل گیر
شرم دار و بر گدایان صاحب فرمان مشو
غمزه می آری و می گویی مرو از خود عجب
تیغ می رانی و می گویی مرا، قربان مشو
دل ز من بستانی و گویی نمی دانم که برد
این چنین یکبارگی هم جان من نادان مشو
از غمت شبها نخفتم و آن زمان کت یافتم
گر مرا خواب دگر گیرد تو دیگرسان مشو
دوستان گشتند دشمن، ای دل، آخر گهی
زان من بودی تو باری جانب ایشان مشو
دل که ویرانی ست اندر طالعش از نیکوان
گفت مردم کی شود گر گویدش ویران مشو
خسروا، دیدی که حیران مانده ای در کار خویش
من ترا صد ره نگفتم کاین چنین حیران مشو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸۳
سوی شکار، ای پسر نازنین، مرو
رحمی بکن به این دل اندوهگین مرو
شیران نیند مرد تو، چون غمزه می زنی
بر آهوان خسته به آهنگ کین مرو
بگذار تا به خویشتن آیم ز بیهشی
روزی دو مردمی کن و بر پشت زین مرو
چشم تو آفت است، به روی کسی مبین
پای تو نازک است، به روی زمین مرو
شب تیری از کمان توام می کند هوس
امروز هم مرا کش و حالی به کین مرو
دی گشت رفتی و دل خلقی ز جا برفت
رفت آنچه رفت، بار دگر اینچنین مرو
یک پارسا نماند به شهر، از خدا بترس
مست و خراب موی، برو، بیش ازین مرو
گل کیست تا به پات رسد، یا مرا بکش
یا پا برهنه بر گل و بر یاسمین مرو
گفتی ببینم ار نروی، خون بریزمت
می کن بر آنچه رای تو باشد، همین مرو
بر نازکان باغ ببخشای و لطف کن
زینسان به ناز در چمن، ای نازنین، مرو
ای آنکه در نظاره آن شوخ می روی
دیوانگی خسرو مسکین ببین، مرو
رحمی بکن به این دل اندوهگین مرو
شیران نیند مرد تو، چون غمزه می زنی
بر آهوان خسته به آهنگ کین مرو
بگذار تا به خویشتن آیم ز بیهشی
روزی دو مردمی کن و بر پشت زین مرو
چشم تو آفت است، به روی کسی مبین
پای تو نازک است، به روی زمین مرو
شب تیری از کمان توام می کند هوس
امروز هم مرا کش و حالی به کین مرو
دی گشت رفتی و دل خلقی ز جا برفت
رفت آنچه رفت، بار دگر اینچنین مرو
یک پارسا نماند به شهر، از خدا بترس
مست و خراب موی، برو، بیش ازین مرو
گل کیست تا به پات رسد، یا مرا بکش
یا پا برهنه بر گل و بر یاسمین مرو
گفتی ببینم ار نروی، خون بریزمت
می کن بر آنچه رای تو باشد، همین مرو
بر نازکان باغ ببخشای و لطف کن
زینسان به ناز در چمن، ای نازنین، مرو
ای آنکه در نظاره آن شوخ می روی
دیوانگی خسرو مسکین ببین، مرو
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۸ - سبب نظم کتاب
بقا باد این هر دو را بی شمار
بلند اختر و بختِ فرخنده بار
به نیک اختری بهرهمند از حیات
رسیده به کام از بنین و بنات
چو کردند در عنفوان شباب
هوای سماع و نشاط شراب
به رسم جوانان نوخاسته
عزب خانهی خلوت آراسته
به آب رز آلوده دامان و دست
زمن محترز بوده مخمور و مست
چو اخلاط باهم سران داشتند
به اوقات دستی در آن داشتند
چو خود بوده بودم در آن گرد و درد
به یک رو ندانستم انکار کرد
به وعظ متین و به اندرز چُست
در عیب گفتم ببندم نخست
مگر پس روِ استقامت شوند
نصیحت به گوش خرد بشنوند
گذر کرد بر خاطرم بارها
وز آن بود بر خاطرم بارها
که از بهر فرزند فرخنده فال
برون آورم تنسقی حسب حال
که دستور خوانند آن را به نام
اگر بخت دستور باشد مدام
بلند اختر و بختِ فرخنده بار
به نیک اختری بهرهمند از حیات
رسیده به کام از بنین و بنات
چو کردند در عنفوان شباب
هوای سماع و نشاط شراب
به رسم جوانان نوخاسته
عزب خانهی خلوت آراسته
به آب رز آلوده دامان و دست
زمن محترز بوده مخمور و مست
چو اخلاط باهم سران داشتند
به اوقات دستی در آن داشتند
چو خود بوده بودم در آن گرد و درد
به یک رو ندانستم انکار کرد
به وعظ متین و به اندرز چُست
در عیب گفتم ببندم نخست
مگر پس روِ استقامت شوند
نصیحت به گوش خرد بشنوند
گذر کرد بر خاطرم بارها
وز آن بود بر خاطرم بارها
که از بهر فرزند فرخنده فال
برون آورم تنسقی حسب حال
که دستور خوانند آن را به نام
اگر بخت دستور باشد مدام
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۵
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶۵٢
ای عزیز ار نصیحتی کنمت
در بدو نیک آن تفکر کن
گر پسند آیدت ز من بشنو
ور نه نشنوده اش تصور کن
اولا صدر شو باستحقاق
پس بمجلس درون تصدر کن
ردف را از ردیف بازشناس
بعد از آن دعوی تشعر کن
با بزرگان ره تواضع گیر
با فرو مایگان تکبر کن
وسط کارها نگه میدار
نه زبونی و نه تهور کن
نی چو طاوس خود نما میباش
نه بویران وطن چو کنگر کن
یا نه با نیک و بد بساز و برو
شبه را هم طویله در کن
با مسیحا بمصلحت خر را
در طویله کش و هم آخور کن
دمبدم روزگار میگذرد
تو تماشای این تغیر کن
چون تباشیر صبحدم بدمد
عزم تبسی و میل و متقر کن
همچو ابن یمین بساقی گوی
دور بگذشت ساغری پر کن
در بدو نیک آن تفکر کن
گر پسند آیدت ز من بشنو
ور نه نشنوده اش تصور کن
اولا صدر شو باستحقاق
پس بمجلس درون تصدر کن
ردف را از ردیف بازشناس
بعد از آن دعوی تشعر کن
با بزرگان ره تواضع گیر
با فرو مایگان تکبر کن
وسط کارها نگه میدار
نه زبونی و نه تهور کن
نی چو طاوس خود نما میباش
نه بویران وطن چو کنگر کن
یا نه با نیک و بد بساز و برو
شبه را هم طویله در کن
با مسیحا بمصلحت خر را
در طویله کش و هم آخور کن
دمبدم روزگار میگذرد
تو تماشای این تغیر کن
چون تباشیر صبحدم بدمد
عزم تبسی و میل و متقر کن
همچو ابن یمین بساقی گوی
دور بگذشت ساغری پر کن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۹
ناله ای از من به کام دل نشد انگیخته
سرمه پنداری به خاک من چو زاغ آمیخته
از نصیحت آن که آموزد ترا سنگین دلی
بیضه ی فولاد را با موم سازد ریخته
در محبت مطلب از آن جو که کام کس نداد
گنج پیدا می شود اینجا ز خاک بیخته
گر محیط عشق در جوش آید، از هر قطره ای
می شود چون آسمان چندین حباب انگیخته
عمرها شد تا سلیم از هم جدا افتاده ایم
دوستان چون دانه های سبحه ای بگسیخته
سرمه پنداری به خاک من چو زاغ آمیخته
از نصیحت آن که آموزد ترا سنگین دلی
بیضه ی فولاد را با موم سازد ریخته
در محبت مطلب از آن جو که کام کس نداد
گنج پیدا می شود اینجا ز خاک بیخته
گر محیط عشق در جوش آید، از هر قطره ای
می شود چون آسمان چندین حباب انگیخته
عمرها شد تا سلیم از هم جدا افتاده ایم
دوستان چون دانه های سبحه ای بگسیخته
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۷
به بوی زلف خودم دلبرا به باد مده
وفا و عهد من خسته را ز یاد مده
نصیحتی بشنو از من ضعیف ای دل
تو خود به دست حریفان حورزاد مده
اگرچه نیست تو را اختیار مرد و زنی
زمام مصلحت خود به اوستاد مده
مرا که آرزوی روی دوست امروزست
امید وعده وصلم به بامداد مده
به جان تو که به باد فراق آب رخم
به قول دشمن بدگوی بدنهاد مده
دلا امید ز وصل بتان ببر زنهار
قدیم صحبت یاران مرا به یاد مده
تو تا به چند جفا و ستم کنی به جهان
که گفت با تو که بیداد هست و داد مده
وفا و عهد من خسته را ز یاد مده
نصیحتی بشنو از من ضعیف ای دل
تو خود به دست حریفان حورزاد مده
اگرچه نیست تو را اختیار مرد و زنی
زمام مصلحت خود به اوستاد مده
مرا که آرزوی روی دوست امروزست
امید وعده وصلم به بامداد مده
به جان تو که به باد فراق آب رخم
به قول دشمن بدگوی بدنهاد مده
دلا امید ز وصل بتان ببر زنهار
قدیم صحبت یاران مرا به یاد مده
تو تا به چند جفا و ستم کنی به جهان
که گفت با تو که بیداد هست و داد مده
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۲۲ - داستان زن بازرگان با شوهر خویش
دستور عدل فرمای صایب رای گفت: در روزگار گذشته و ایام رفته، بازرگانی بود که به نعمت و رفاهت شهرتی داشت و به تمول و ثروت معروف و مذکور بود و در ابواب حراثت و دهقانی و عمارت و بازرگانی، حاذق و دانا بود و بر صنعت اصحاب ضیعت ماهر و در مباشرت اشغال دهقانی کیس و قادر . وقتی از برای مصالح معیشت و رعایت اسباب فراغت و طلب تحصیل تفرج و استراحت و مطالعات عقار و ضیعت و استطلاع غرس و زراعت مسافرتی کرد و مدتی از برای اتمام و اهتمام آن بماند. زن او آن فرصت غنیمت شمرد و گفت: «الدهر فرص و الا فغصص».
الدهر خداعه خلوب
وصفوه بالقذی مشوب
واکثر الناس فاعتزلهم
قوالب مالها قلوب
فلا یغرنک اللیالی
وبرقها الخلب الکذوب
چون زن در جمال مشهور بود و در افواه و السنه مذکور، عاشقان جمال او و طالبان وصال او بسیار گشتند و هر یک به قدر مکنت و حسب استطاعت به دولت وصال و سعادت جمال او تقربی نمودند و گفتند:
فخذ من عمرک الفانی نصیبا
من اللذات ما وسع الیسار
باکر الصهباء فالدهر فرص
و او با خود می گفت:
خلالک الجو فبیضی و اصفری
امروز جهان را چو شکر باید خورد
آید روزی که خود جگر باید خورد
شیطان نفس اماره با او می گفت: بهار جوانی را غنیمت دار، پیش از آنکه خزان پیری گلنار رخسار پژمرده گرداند، انار بهی گردد و ارغوان شنبلید شود. مهره باز روزگار، کهربای سوده بر عارض گل رعنای رخسار پراکند و فصاد ضعف، نور از باسلیق باصره بگشاید و زعفران در سکنگبین تسکین زیادت کند و پیش از آنکه لباس قیری به افلاس پیری بدل شود و خورشید جوانی در حجاب سحاب بیاض ماند و جمال دولت حیات پای در رکاب زوال آرد «و الشیب کله عیب» روی از پرده غیب بنماید.
ابیض مظلم و کل بیاض
فی سوی العین و المفارق نور
و هاتف هادم اللذات آواز دهد و طبل رحیل بزند که زاد رحلت بر راحله روز و شب نهید و دل از متاع دنیا و حطام او بردارید و گرد سیاه مویان مگردید که عشق روز پیری، سرمایه بی تدبیری است و شب وصال به هنگام شباب، پیرایه روزهای امیری. وقت آنست که:
و تجر اذیال الصبی فتخالها
قضبان بان بالصبا متعطف
جوانی و از عشق پرهیز کردن
نباشد بجز ابلهی و سفیهی
پس حجاب عصمت و نقاب عفت از پیش برگرفت و هر شبی از برای تحصیل لذت و تطییب معاشرت به خانه معشوق می رفت و با خود می گفت:
امروز به کام خویش دستی بزنیم
زان پیش که دستها فرو بندد خاک
تا مدتی برین حادثه بگذشت و بازرگان از مطالعه ضیعت و معامله و تجارت بازگشت و در شهر به طرفی نامعهود فرود آمد و اسباب طرب مهیا گردانید و با خود گفت:
چون نیست مقام ما درین دهر مقیم
پس بی می و معشوق خطائیست عظیم
از محدث و از قدیم کی دارم بیم
چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم
پس گنده پیری که جوانان بی سامان در تحت تصرف و فرمان او بودند، طلب کرد تا از بهر او زنی با جمال جوید که شبی چند با او به روز آرد و گاهی چند به تماشا و عشرت بگذارد. به اتفاق گنده پیر از بطانه خانه و خواص آشیانه او بود که او را قیادت ترتیب دادی. دیناری چند بر دست او نهاد و به طلب زن حریف فرستاد. گنده پیر زربستد و چون کسی از زن او با جمال تر نبود، به خانه او رفت و گفت: جوانی بغایت با جمال و بازرگانی بسیار مال آمده است و می خواهد که روزی چند دستی برهم زند و چندینی زر داده است و حجره مهیا کرده، زر بگیر و بیا تا ترا آنجا برم. زن در حال برخاست و با گنده پیر بدان موضع آمد. چون قدم از در حجره در نهاد، شوهر خویش را دید. بی دهشت و حیرت فریاد برآورد و چنگ در ریش مرد زد و المستغاث ای مسلمین آواز داد که ای بی وفای نابکار و ای بد عهد بدکردار، مدتها برآمد تا رفته ای و مرا به دست غم سپرده و خود با ماهرویان به تماشا و عشرت مشغول شده.
دریغ عهد و وفای من ای صنم که مرا
غلط فتاد همی در وفا و مهر تو ظن
مرا دل در انتظار تو چو نرگس همه چشم شده و در ترقب قدوم اجزا و اعضا چو سیسنبر همه گوش گشته. جاسوسان و منهیان نصب کرده تا از کجا خبر دهند. تو در تنهم و راحت و من در رنج و مشقت و عنا و بلیت مانده. مرد در دست زن عاجز بماند. خجل و متحیر و مضطر و متفکر چون صعوه در چنگ باشه و پیل از نیش پشه خلاص می جست و می گفت:
اراح الله نفسی من سفیه
محت یده سروری بالاساءه
مسکین من مستمند از چندین کس
در دست تو بیباک کجا افتادم
تا آخرالامر، همسایگان درآمدند و با صد هزار شفاعت و زاری صلح کردند که مرد زرها به زن دهد و به خانه برد.
لقد طوفت فی الافاق حتی
رضیت من الغنیمه بالایاب
این افسانه از بهر آن گفتم تا رای اعلی شاه از بدیهه فکر و اندازه غدر زنان غافل نماند و به قول ایشان بر چنین سیاستی هایل اقدام جایز نبیند که تدارک آن ممکن نبود و در دنیا و عقبی، ملوم و معاقب و مذموم و مخاطب گردد. شاه چون این مقدمات بشنید، مثال داد تا شاهزاده را به حبس برند.
الدهر خداعه خلوب
وصفوه بالقذی مشوب
واکثر الناس فاعتزلهم
قوالب مالها قلوب
فلا یغرنک اللیالی
وبرقها الخلب الکذوب
چون زن در جمال مشهور بود و در افواه و السنه مذکور، عاشقان جمال او و طالبان وصال او بسیار گشتند و هر یک به قدر مکنت و حسب استطاعت به دولت وصال و سعادت جمال او تقربی نمودند و گفتند:
فخذ من عمرک الفانی نصیبا
من اللذات ما وسع الیسار
باکر الصهباء فالدهر فرص
و او با خود می گفت:
خلالک الجو فبیضی و اصفری
امروز جهان را چو شکر باید خورد
آید روزی که خود جگر باید خورد
شیطان نفس اماره با او می گفت: بهار جوانی را غنیمت دار، پیش از آنکه خزان پیری گلنار رخسار پژمرده گرداند، انار بهی گردد و ارغوان شنبلید شود. مهره باز روزگار، کهربای سوده بر عارض گل رعنای رخسار پراکند و فصاد ضعف، نور از باسلیق باصره بگشاید و زعفران در سکنگبین تسکین زیادت کند و پیش از آنکه لباس قیری به افلاس پیری بدل شود و خورشید جوانی در حجاب سحاب بیاض ماند و جمال دولت حیات پای در رکاب زوال آرد «و الشیب کله عیب» روی از پرده غیب بنماید.
ابیض مظلم و کل بیاض
فی سوی العین و المفارق نور
و هاتف هادم اللذات آواز دهد و طبل رحیل بزند که زاد رحلت بر راحله روز و شب نهید و دل از متاع دنیا و حطام او بردارید و گرد سیاه مویان مگردید که عشق روز پیری، سرمایه بی تدبیری است و شب وصال به هنگام شباب، پیرایه روزهای امیری. وقت آنست که:
و تجر اذیال الصبی فتخالها
قضبان بان بالصبا متعطف
جوانی و از عشق پرهیز کردن
نباشد بجز ابلهی و سفیهی
پس حجاب عصمت و نقاب عفت از پیش برگرفت و هر شبی از برای تحصیل لذت و تطییب معاشرت به خانه معشوق می رفت و با خود می گفت:
امروز به کام خویش دستی بزنیم
زان پیش که دستها فرو بندد خاک
تا مدتی برین حادثه بگذشت و بازرگان از مطالعه ضیعت و معامله و تجارت بازگشت و در شهر به طرفی نامعهود فرود آمد و اسباب طرب مهیا گردانید و با خود گفت:
چون نیست مقام ما درین دهر مقیم
پس بی می و معشوق خطائیست عظیم
از محدث و از قدیم کی دارم بیم
چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم
پس گنده پیری که جوانان بی سامان در تحت تصرف و فرمان او بودند، طلب کرد تا از بهر او زنی با جمال جوید که شبی چند با او به روز آرد و گاهی چند به تماشا و عشرت بگذارد. به اتفاق گنده پیر از بطانه خانه و خواص آشیانه او بود که او را قیادت ترتیب دادی. دیناری چند بر دست او نهاد و به طلب زن حریف فرستاد. گنده پیر زربستد و چون کسی از زن او با جمال تر نبود، به خانه او رفت و گفت: جوانی بغایت با جمال و بازرگانی بسیار مال آمده است و می خواهد که روزی چند دستی برهم زند و چندینی زر داده است و حجره مهیا کرده، زر بگیر و بیا تا ترا آنجا برم. زن در حال برخاست و با گنده پیر بدان موضع آمد. چون قدم از در حجره در نهاد، شوهر خویش را دید. بی دهشت و حیرت فریاد برآورد و چنگ در ریش مرد زد و المستغاث ای مسلمین آواز داد که ای بی وفای نابکار و ای بد عهد بدکردار، مدتها برآمد تا رفته ای و مرا به دست غم سپرده و خود با ماهرویان به تماشا و عشرت مشغول شده.
دریغ عهد و وفای من ای صنم که مرا
غلط فتاد همی در وفا و مهر تو ظن
مرا دل در انتظار تو چو نرگس همه چشم شده و در ترقب قدوم اجزا و اعضا چو سیسنبر همه گوش گشته. جاسوسان و منهیان نصب کرده تا از کجا خبر دهند. تو در تنهم و راحت و من در رنج و مشقت و عنا و بلیت مانده. مرد در دست زن عاجز بماند. خجل و متحیر و مضطر و متفکر چون صعوه در چنگ باشه و پیل از نیش پشه خلاص می جست و می گفت:
اراح الله نفسی من سفیه
محت یده سروری بالاساءه
مسکین من مستمند از چندین کس
در دست تو بیباک کجا افتادم
تا آخرالامر، همسایگان درآمدند و با صد هزار شفاعت و زاری صلح کردند که مرد زرها به زن دهد و به خانه برد.
لقد طوفت فی الافاق حتی
رضیت من الغنیمه بالایاب
این افسانه از بهر آن گفتم تا رای اعلی شاه از بدیهه فکر و اندازه غدر زنان غافل نماند و به قول ایشان بر چنین سیاستی هایل اقدام جایز نبیند که تدارک آن ممکن نبود و در دنیا و عقبی، ملوم و معاقب و مذموم و مخاطب گردد. شاه چون این مقدمات بشنید، مثال داد تا شاهزاده را به حبس برند.
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۷۴