عبارات مورد جستجو در ۱۲۶ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴
ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
چو گل گر خردهای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلطها داد سودای زراندوزی
ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی
طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن
کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی
سخن در پرده میگویم چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
ندانم نوحه ی قمری به طرف جوی باران چیست
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی
میای دارم چو جان صافی و صوفی میکند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی
جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا ساقی که جاهل را مهین تر میرسد روزی
می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه ی جامت جهان را ساز نوروزی
نه حافظ میکند تنها دعای خواجه توران شاه
ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی
جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده
جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
چو گل گر خردهای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلطها داد سودای زراندوزی
ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی
طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن
کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی
سخن در پرده میگویم چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
ندانم نوحه ی قمری به طرف جوی باران چیست
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی
میای دارم چو جان صافی و صوفی میکند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی
جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا ساقی که جاهل را مهین تر میرسد روزی
می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه ی جامت جهان را ساز نوروزی
نه حافظ میکند تنها دعای خواجه توران شاه
ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی
جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده
جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷
امروز جمال تو بر دیده مبارک باد
بر ما هوس تازه پیچیده مبارک باد
گلها چون میان بندد بر جمله جهان خندد
ای برگل و صد چون گل خندیده مبارک باد
خوبان چو رخت دیده افتاده و لغزیده
دل بر در این خانه لغزیده مبارک باد
نوروز رخت دیدم خوش اشک بباریدم
نوروز و چنین باران باریده مبارک باد
بیگفت زبان تو بیحرف و بیان تو
از باطن تو گوشت بشنیده مبارک باد
بر ما هوس تازه پیچیده مبارک باد
گلها چون میان بندد بر جمله جهان خندد
ای برگل و صد چون گل خندیده مبارک باد
خوبان چو رخت دیده افتاده و لغزیده
دل بر در این خانه لغزیده مبارک باد
نوروز رخت دیدم خوش اشک بباریدم
نوروز و چنین باران باریده مبارک باد
بیگفت زبان تو بیحرف و بیان تو
از باطن تو گوشت بشنیده مبارک باد
سعدی : غزلیات
غزل ۳۱۳
برآمد باد صبح و بوی نوروز
به کام دوستان و بخت پیروز
مبارک بادت این سال و همه سال
همایون بادت این روز و همه روز
چو آتش در درخت افکند گلنار
دگر منقل منه آتش میفروز
چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست
حسد گو دشمنان را دیده بردوز
بهاری خرم است ای گل کجایی
که بینی بلبلان را ناله و سوز
جهان بی ما بسی بودهست و باشد
برادر جز نکونامی میندوز
نکویی کن که دولت بینی از بخت
مبر فرمان بدگوی بدآموز
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بر گنبد نخواهد ماند این گوز
دریغا عیش اگر مرگش نبودی
دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز
به کام دوستان و بخت پیروز
مبارک بادت این سال و همه سال
همایون بادت این روز و همه روز
چو آتش در درخت افکند گلنار
دگر منقل منه آتش میفروز
چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست
حسد گو دشمنان را دیده بردوز
بهاری خرم است ای گل کجایی
که بینی بلبلان را ناله و سوز
جهان بی ما بسی بودهست و باشد
برادر جز نکونامی میندوز
نکویی کن که دولت بینی از بخت
مبر فرمان بدگوی بدآموز
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بر گنبد نخواهد ماند این گوز
دریغا عیش اگر مرگش نبودی
دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز
سعدی : غزلیات
غزل ۴۴۷
برخیز که میرود زمستان
بگشای در سرای بستان
نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان
وین پرده بگوی تا به یک بار
زحمت ببرد ز پیش ایوان
برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه میکند گل افشان
خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان
آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم و عشق پنهان
بوی گل بامداد نوروز
و آواز خوش هزاردستان
بس جامه فروختهست و دستار
بس خانه که سوختهست و دکان
ما را سر دوست بر کنار است
آنک سر دشمنان و سندان
چشمی که به دوست برکند دوست
بر هم ننهد ز تیرباران
سعدی چو به میوه میرسد دست
سهل است جفای بوستانبان
بگشای در سرای بستان
نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان
وین پرده بگوی تا به یک بار
زحمت ببرد ز پیش ایوان
برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه میکند گل افشان
خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان
آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم و عشق پنهان
بوی گل بامداد نوروز
و آواز خوش هزاردستان
بس جامه فروختهست و دستار
بس خانه که سوختهست و دکان
ما را سر دوست بر کنار است
آنک سر دشمنان و سندان
چشمی که به دوست برکند دوست
بر هم ننهد ز تیرباران
سعدی چو به میوه میرسد دست
سهل است جفای بوستانبان
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - بازگردیدن پادشاه اسلام از سفر عراق
المنةلله که نمردیم و بدیدیم
دیدار عزیزان و به خدمت برسیدیم
در رفتن و بازآمدن رایت منصور
بس فاتحه خواندیم و به اخلاص دمیدیم
تا بار دگر دمدمهٔ کوس بشارت
وآوای درای شتران باز شنیدیم
چون ماه شب چارده از شرق برآمد
رویی که در آن ماه چو نو میطلبیدم
شکر شکر عافیت از کام حلاوت
امروز بگفتیم که حنظل بچشیدیم
در سایهٔ ایوان سلامت ننشستیم
تا کوه و بیابان مشقت نبریدیم
وقتست به دندان لب مقصود گزیدن
آن شد که به حسرت سرانگشت گزیدیم
دست فلک آن روز چنان آتش تفریق
در خرمن ما زد که چو گندم بطپیدیم
المنةلله که هوای خوش نوروز
باز آمد و از جور زمستان برهیدیم
دشمن که نمیخواست چنین روز بشارت
همچون دهلش پوست به چوگان بدریدیم
سعدی ادب آنست که در حضرت خورشید
گوییم که ما خود شب تاریک ندیدیم
دیدار عزیزان و به خدمت برسیدیم
در رفتن و بازآمدن رایت منصور
بس فاتحه خواندیم و به اخلاص دمیدیم
تا بار دگر دمدمهٔ کوس بشارت
وآوای درای شتران باز شنیدیم
چون ماه شب چارده از شرق برآمد
رویی که در آن ماه چو نو میطلبیدم
شکر شکر عافیت از کام حلاوت
امروز بگفتیم که حنظل بچشیدیم
در سایهٔ ایوان سلامت ننشستیم
تا کوه و بیابان مشقت نبریدیم
وقتست به دندان لب مقصود گزیدن
آن شد که به حسرت سرانگشت گزیدیم
دست فلک آن روز چنان آتش تفریق
در خرمن ما زد که چو گندم بطپیدیم
المنةلله که هوای خوش نوروز
باز آمد و از جور زمستان برهیدیم
دشمن که نمیخواست چنین روز بشارت
همچون دهلش پوست به چوگان بدریدیم
سعدی ادب آنست که در حضرت خورشید
گوییم که ما خود شب تاریک ندیدیم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۳ - در ستایش خواجه اسعد هروی
کرد نوروز چو بتخانه چمن
از جمال بت و بالای شمن
شد چو روی صنمان لالهٔ لعل
شد چو پشت شمنان شاخ سمن
آفتاب حمل آن گه بنمود
ثور کردار به ما نجم پرن
از گریبان شکوفه بادام
پر ستارهست جهان را دامن
هم کنون غنچهٔ پیکان کردار
کند از سحر ز بیجاده مجن
باغ شد چون رخ شاهان ز کمال
شاخ چون زلف عروسان ز شکن
مرغ نالید به گلبن ز فنون
باد بیزاست درختان ز فنن
ابر چون خامهٔ خواجه به سخا
چون دل خواجه بیاراست چمن
خواجه اسعد که عطای ملکش
داد خلق حسن و خلق حسن
آنکه تا سیرت او شامل شد
خصلت سیئه بگذاشت وطن
آنکه تا بخشش او جای گرفت
رخت برداشت ز دل رنج و حزن
پیش یک نکتهٔ آن دریا دل
شد چو خرمهره همه در عدن
علمها دارد سرمایهٔ جان
کارها داند پیرایهٔ تن
نکتهٔ رایش اگر شمع شود
بودش دایرهٔ شمس لگن
ذرهٔ خلقش اگر نشر شود
یاد نارد کسی از مشک ختن
گر رسد مادهٔ عونش به عروق
روح محروم نشیند ز شجن
ور وزد شمت هرمش به دماغ
دیده معزول بماند ز وسن
شادباش ای سخن از دو لب تو
همچو در عدن از لعل یمن
به سخن چونت ستایم بر آنک
مدح تو بیشتر آمد ز سخن
گردن عالمی از بخشش زر
کردی آراسته تو از شکر و منن
خاصه از جود تو دارد پدرم
طوقی از منت اندر گردن
همه مهر تو نگارد به روان
همه مدح تو سراید به دهن
از بسی شکر که گفتی ز تو او
عاشق خاک درت بودم من
لیکن از دیده بنامیزد باز
بیش از آنست که بردم به تو ظن
من چو جانیام نزدیک پدر
جان او باز مرا همچو بدن
پدرم تا که رضای تو خرد
جانی آورد به نزد تو ثمن
بنگر ای جان که اوصاف توتا
چه درافشانده ز دریای فطن
تا نگویی تو مها کین پسرک
دردی آورد هم از اول دن
کاین چراغی که برافروختهاند
گر ز سعی تو بیابد روغن
تو ببینی که به یک ماه چو ماه
کند از مهر تو عالم روشن
پسری داری هم نام رهی
از تو می خدمت او جویم من
زان که نیکو کند از همنامی
خدمت خواجه حسن بنده حسن
تا بود کندی خنجر ز سنان
تا بود تیزی خنجر ز فسن
باد بنیاد ولی تو جنان
باد بنگاه عدوی تو دمن
شاخ سعد از طرف بخت برآر
بیخ نحس از چمن عمر بکن
رایت ناصح چون تیغ بدار
گردن دشمن چون شمع بزن
از جمال بت و بالای شمن
شد چو روی صنمان لالهٔ لعل
شد چو پشت شمنان شاخ سمن
آفتاب حمل آن گه بنمود
ثور کردار به ما نجم پرن
از گریبان شکوفه بادام
پر ستارهست جهان را دامن
هم کنون غنچهٔ پیکان کردار
کند از سحر ز بیجاده مجن
باغ شد چون رخ شاهان ز کمال
شاخ چون زلف عروسان ز شکن
مرغ نالید به گلبن ز فنون
باد بیزاست درختان ز فنن
ابر چون خامهٔ خواجه به سخا
چون دل خواجه بیاراست چمن
خواجه اسعد که عطای ملکش
داد خلق حسن و خلق حسن
آنکه تا سیرت او شامل شد
خصلت سیئه بگذاشت وطن
آنکه تا بخشش او جای گرفت
رخت برداشت ز دل رنج و حزن
پیش یک نکتهٔ آن دریا دل
شد چو خرمهره همه در عدن
علمها دارد سرمایهٔ جان
کارها داند پیرایهٔ تن
نکتهٔ رایش اگر شمع شود
بودش دایرهٔ شمس لگن
ذرهٔ خلقش اگر نشر شود
یاد نارد کسی از مشک ختن
گر رسد مادهٔ عونش به عروق
روح محروم نشیند ز شجن
ور وزد شمت هرمش به دماغ
دیده معزول بماند ز وسن
شادباش ای سخن از دو لب تو
همچو در عدن از لعل یمن
به سخن چونت ستایم بر آنک
مدح تو بیشتر آمد ز سخن
گردن عالمی از بخشش زر
کردی آراسته تو از شکر و منن
خاصه از جود تو دارد پدرم
طوقی از منت اندر گردن
همه مهر تو نگارد به روان
همه مدح تو سراید به دهن
از بسی شکر که گفتی ز تو او
عاشق خاک درت بودم من
لیکن از دیده بنامیزد باز
بیش از آنست که بردم به تو ظن
من چو جانیام نزدیک پدر
جان او باز مرا همچو بدن
پدرم تا که رضای تو خرد
جانی آورد به نزد تو ثمن
بنگر ای جان که اوصاف توتا
چه درافشانده ز دریای فطن
تا نگویی تو مها کین پسرک
دردی آورد هم از اول دن
کاین چراغی که برافروختهاند
گر ز سعی تو بیابد روغن
تو ببینی که به یک ماه چو ماه
کند از مهر تو عالم روشن
پسری داری هم نام رهی
از تو می خدمت او جویم من
زان که نیکو کند از همنامی
خدمت خواجه حسن بنده حسن
تا بود کندی خنجر ز سنان
تا بود تیزی خنجر ز فسن
باد بنیاد ولی تو جنان
باد بنگاه عدوی تو دمن
شاخ سعد از طرف بخت برآر
بیخ نحس از چمن عمر بکن
رایت ناصح چون تیغ بدار
گردن دشمن چون شمع بزن
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۲ - در تهنیت نوروز و مدح خواجه ابوالقاسم کثیر
نوروز فرخ آمدو نغز آمد و هژیر
با طالع مبارک و با کوکب منیر
ابر سیاه چون حبشی دایهای شدهست
باران چو شیر و لالهستان کودکی بشیر
گر شیرخواره لاله ستانست، پس چرا
چون شیرخواره، بلبل کو برزند صفیر!
صلصل به لحن زلزل وقت سپیدهدم
اشعار بونواس همیخواند و جریر
بر بید، عندلیب زند، باغ شهریار
برسرو، زندواف زند، تخت اردشیر
عاشق شدهست نرگس تازه به کودکی
تا هم به کودکی قد او شد چو قد پیر
با سرمهدان زرین ماند خجسته راست
کرده به جای سرمه، بدان سرمهدان عبیر
گلنار، همچو درزی استاد برکشید
قوارهٔ حریر، ز بیجادهگون حریر
گویی که شنبلید همه شب زریر کوفت
تا بر نشست گرد به رویش بر، از زریر
برروی لاله، قیر به شنگرف برچکید
گویی که مادرش همه شنگرف داد وقیر
بر شاخ نار اشکفهٔ سرخ شاخ نار
چون از عقیق نرگسدانی بود صغیر
نرگس چنانکه بر ورق کاسهٔ رباب
خنیاگری فکنده بود حلقهای ز زیر
برگ بنفشه، چون بن ناخن شده کبود
در دست شیرخواره به سرمای زمهریر
وان نسترن، چو مشکفروشی، معاینه
در کاسهٔ بلور کند عنبرین خمیر
اکنون میان ابر و میان سمنستان
کافور بوی باد بهاری بود سفیر
مرغان دعا کنند به گل بر، سپیدهدم
برجان و زندگانی بوالقاسم کثیر
شیخ العمید صاحب سید که ایمنست
اندر پناه ایزد و اندر پناه میر
زایل نگردد از سر او تا جهان بود
این سایهٔ شهنشه و این سایهٔ قدیر
تا دستگیر خلق بود خواجه، لامحال
او را بود خدا و خداوند دستگیر
خواجهٔ بزرگوار، بزرگست نزد ما
وز ما بزرگتر، به بر خسرو خطیر
فرقان به نزد مردم عامه بود بزرگ
لیکن بزرگتر به بر مردم بصیر
زیرا که میرداند در فضل او تمام
ما را به فضل او نرسد خاطر و ضمیر
بسیار کس بود که بخواند ز بر نبی
تفسیر او نداند جز مردم خبیر
این عز و این کرامت و این فضل و این هنر
زان اصل ثابتست و از آن گوهر اثیر
کس را خدای بیهنری مرتبت نداد
بیهوده هیچ سیل نیاید سوی غدیر
باشد همو بزرگ و چنو روز او بزرگ
باشد شقی حقیر و چنو روز او حقیر
ای بیقیاس و دولت تو چون تو بیقیاس
ای بینظیر و همت تو چون تو بینظیر
در خورد همت تو خداوند جاه داد
جاه بزرگوار و گرانمایه و هجیر
مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مرد
باشد چنانکه در خور او باشد و جدیر
ورز غنی بباید اندر خور غنی
ورز فقیر باید اندر خور فقیر
پیراهن قصیر بود زشت بر طویل
پیراهن طویل، بود زشت بر قصیر
بر تو یسیر کرد خداوند کار تو
ایزد کناد کار همه بندگان یسیر
دایم بود هوای تن تو اسیر عقل
اندی که نیست عقل هوای ترا اسیر
دولت به سوی شاه رود، یا به سوی تو
باران، به رودخانه رود، یا به آبگیر
از نفس تو نیاید، فعل خسیس دون
آواز سگ نیاید، از موضع زئیر
باشد به هر مراد به پیش تو بخت نیک
از بخت نیک به، نبود مرد را خفیر
دشمنت را همیشه نذیرست بخت بد
از بخت بد بتر، نبود مرد را نذیر
فعل تن تو نیکو، خوی تن تو نیک
از خوی نیک باشد، فعل نکو خبیر
از کار خیر، عزم تو هرگز نگشتباز
هرگز ز راه باز نگشته ست هیچ تیر
از حشمت تو ملک ملک را گزیر نیست
آری درخت را بود از آب ناگزیر
گر حکم تو سریر تو محکم نداری
زیر تو از سرور تو بر پردی سریر
جود از دو کف بخل زدایت کند نفر
بخل از دو دست جود فزایت کند نفیر
تا شیر در میان بیابان کند خروش
تا مرغ در میان درختان زند صفیر
روز تو باد فرخ، چون دلت با مراد
دست تو باد با قدح و لبت با عصیر
با طالع مبارک و با کوکب منیر
ابر سیاه چون حبشی دایهای شدهست
باران چو شیر و لالهستان کودکی بشیر
گر شیرخواره لاله ستانست، پس چرا
چون شیرخواره، بلبل کو برزند صفیر!
صلصل به لحن زلزل وقت سپیدهدم
اشعار بونواس همیخواند و جریر
بر بید، عندلیب زند، باغ شهریار
برسرو، زندواف زند، تخت اردشیر
عاشق شدهست نرگس تازه به کودکی
تا هم به کودکی قد او شد چو قد پیر
با سرمهدان زرین ماند خجسته راست
کرده به جای سرمه، بدان سرمهدان عبیر
گلنار، همچو درزی استاد برکشید
قوارهٔ حریر، ز بیجادهگون حریر
گویی که شنبلید همه شب زریر کوفت
تا بر نشست گرد به رویش بر، از زریر
برروی لاله، قیر به شنگرف برچکید
گویی که مادرش همه شنگرف داد وقیر
بر شاخ نار اشکفهٔ سرخ شاخ نار
چون از عقیق نرگسدانی بود صغیر
نرگس چنانکه بر ورق کاسهٔ رباب
خنیاگری فکنده بود حلقهای ز زیر
برگ بنفشه، چون بن ناخن شده کبود
در دست شیرخواره به سرمای زمهریر
وان نسترن، چو مشکفروشی، معاینه
در کاسهٔ بلور کند عنبرین خمیر
اکنون میان ابر و میان سمنستان
کافور بوی باد بهاری بود سفیر
مرغان دعا کنند به گل بر، سپیدهدم
برجان و زندگانی بوالقاسم کثیر
شیخ العمید صاحب سید که ایمنست
اندر پناه ایزد و اندر پناه میر
زایل نگردد از سر او تا جهان بود
این سایهٔ شهنشه و این سایهٔ قدیر
تا دستگیر خلق بود خواجه، لامحال
او را بود خدا و خداوند دستگیر
خواجهٔ بزرگوار، بزرگست نزد ما
وز ما بزرگتر، به بر خسرو خطیر
فرقان به نزد مردم عامه بود بزرگ
لیکن بزرگتر به بر مردم بصیر
زیرا که میرداند در فضل او تمام
ما را به فضل او نرسد خاطر و ضمیر
بسیار کس بود که بخواند ز بر نبی
تفسیر او نداند جز مردم خبیر
این عز و این کرامت و این فضل و این هنر
زان اصل ثابتست و از آن گوهر اثیر
کس را خدای بیهنری مرتبت نداد
بیهوده هیچ سیل نیاید سوی غدیر
باشد همو بزرگ و چنو روز او بزرگ
باشد شقی حقیر و چنو روز او حقیر
ای بیقیاس و دولت تو چون تو بیقیاس
ای بینظیر و همت تو چون تو بینظیر
در خورد همت تو خداوند جاه داد
جاه بزرگوار و گرانمایه و هجیر
مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مرد
باشد چنانکه در خور او باشد و جدیر
ورز غنی بباید اندر خور غنی
ورز فقیر باید اندر خور فقیر
پیراهن قصیر بود زشت بر طویل
پیراهن طویل، بود زشت بر قصیر
بر تو یسیر کرد خداوند کار تو
ایزد کناد کار همه بندگان یسیر
دایم بود هوای تن تو اسیر عقل
اندی که نیست عقل هوای ترا اسیر
دولت به سوی شاه رود، یا به سوی تو
باران، به رودخانه رود، یا به آبگیر
از نفس تو نیاید، فعل خسیس دون
آواز سگ نیاید، از موضع زئیر
باشد به هر مراد به پیش تو بخت نیک
از بخت نیک به، نبود مرد را خفیر
دشمنت را همیشه نذیرست بخت بد
از بخت بد بتر، نبود مرد را نذیر
فعل تن تو نیکو، خوی تن تو نیک
از خوی نیک باشد، فعل نکو خبیر
از کار خیر، عزم تو هرگز نگشتباز
هرگز ز راه باز نگشته ست هیچ تیر
از حشمت تو ملک ملک را گزیر نیست
آری درخت را بود از آب ناگزیر
گر حکم تو سریر تو محکم نداری
زیر تو از سرور تو بر پردی سریر
جود از دو کف بخل زدایت کند نفر
بخل از دو دست جود فزایت کند نفیر
تا شیر در میان بیابان کند خروش
تا مرغ در میان درختان زند صفیر
روز تو باد فرخ، چون دلت با مراد
دست تو باد با قدح و لبت با عصیر
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۵ - در مدح خواجه احمد عبدالصمد وزیر سلطان مسعود
آمدت نوروز و آمد جشن نوروزی فراز
کامگارا! کار گیتی تازه از سر گیر باز
لالهٔ خودروی شد چون روی بترویان بدیع
سنبل اندر پیش لاله چون سر زلف دراز
شاخ گل شطرنج سیمین و عقیقین گشته است
وقت شبگیران به نطع سبزه بر شطرنج باز
گلبنان در بوستان چون خسروان آراسته
مرغکان چون شاعران در پیش این یازان فراز
لالهٔ رازی شکفته پیش برگ یاسمن
چون دهان بسدین در گوش سیمین گفته راز
بوستان چون مسجد و شاخ بنفشه در رکوع
فاخته چون مؤذن و آواز او بانگ نماز
وان بنفشه چون عدوی خواجهٔ گیتی نگون
سر به زانو برنهاده رخ به نیل اندوده باز
خواجه احمد آن رئیس عادل پیروزگر
آن فریدون فر کیخسرو دل رستم براز
هر زمان ز افراط عدل او چنان گردد کزو
زعفران گر کاری، آزد بر دو دندان گراز
هست حرص او به مال و خواسته از بهر جود
حرص چون چونین بود محمود باشد حرص و آز
گاه صرافست و گه بزاز و هرگز کس ندید
رایگان زر صیرفی و رایگان دیبا بزاز
گر چنو زر صیرفی بودی و بزازی یکی
دیبه و دینار نه مقراض دیدی و نه گاز
وان قلم اندر بنانش گه معز و گه مذل
دشمنان زو بامذلت، دوستان با اعتزاز
برکشد تار طراز عنبرین از کام خویش
چون برآرد عنکبوت از کام خود تار طراز
قیمت یکتا طرازش از طراز افزون بود
در جهان هرگز شنیدستی طرازی زین طراز؟
قامت کوتاه دارد، رفتن شیر دژم
گونهٔ بیمار دارد، قوت کوه طراز
در عیان عنبر فشاند، در نهان لل خورد
عنبرست او را بضاعت، للست او را جهاز
هر مدیحی کو به جز تو بر کنیت و برنام اوست
خود نه پیوندش به یکدیگر فراز آید نه ساز
هست با خط تو خط چینیان چون خط برآب
هست با شمشیر تو اقلام شیران خرگواز
تا همی دولت بماند، بر سر دولت بمان
تا همی ملکت بپاید بر سر ملکت بناز
گنج نه، گوهر فشان، صهبا کش و دستان شنو
بار ده، قصه ستان توقیع زن، تدبیرساز
روی بین و زلف ژول و خال خار و خط ببوی
کف گشای و دل فروز و جان ربای و سرفراز
جز به گرد گل مگرد و جز به راه مل مپوی
جز به نایی دم مزن، و نرد جز با می مباز
کامگارا! کار گیتی تازه از سر گیر باز
لالهٔ خودروی شد چون روی بترویان بدیع
سنبل اندر پیش لاله چون سر زلف دراز
شاخ گل شطرنج سیمین و عقیقین گشته است
وقت شبگیران به نطع سبزه بر شطرنج باز
گلبنان در بوستان چون خسروان آراسته
مرغکان چون شاعران در پیش این یازان فراز
لالهٔ رازی شکفته پیش برگ یاسمن
چون دهان بسدین در گوش سیمین گفته راز
بوستان چون مسجد و شاخ بنفشه در رکوع
فاخته چون مؤذن و آواز او بانگ نماز
وان بنفشه چون عدوی خواجهٔ گیتی نگون
سر به زانو برنهاده رخ به نیل اندوده باز
خواجه احمد آن رئیس عادل پیروزگر
آن فریدون فر کیخسرو دل رستم براز
هر زمان ز افراط عدل او چنان گردد کزو
زعفران گر کاری، آزد بر دو دندان گراز
هست حرص او به مال و خواسته از بهر جود
حرص چون چونین بود محمود باشد حرص و آز
گاه صرافست و گه بزاز و هرگز کس ندید
رایگان زر صیرفی و رایگان دیبا بزاز
گر چنو زر صیرفی بودی و بزازی یکی
دیبه و دینار نه مقراض دیدی و نه گاز
وان قلم اندر بنانش گه معز و گه مذل
دشمنان زو بامذلت، دوستان با اعتزاز
برکشد تار طراز عنبرین از کام خویش
چون برآرد عنکبوت از کام خود تار طراز
قیمت یکتا طرازش از طراز افزون بود
در جهان هرگز شنیدستی طرازی زین طراز؟
قامت کوتاه دارد، رفتن شیر دژم
گونهٔ بیمار دارد، قوت کوه طراز
در عیان عنبر فشاند، در نهان لل خورد
عنبرست او را بضاعت، للست او را جهاز
هر مدیحی کو به جز تو بر کنیت و برنام اوست
خود نه پیوندش به یکدیگر فراز آید نه ساز
هست با خط تو خط چینیان چون خط برآب
هست با شمشیر تو اقلام شیران خرگواز
تا همی دولت بماند، بر سر دولت بمان
تا همی ملکت بپاید بر سر ملکت بناز
گنج نه، گوهر فشان، صهبا کش و دستان شنو
بار ده، قصه ستان توقیع زن، تدبیرساز
روی بین و زلف ژول و خال خار و خط ببوی
کف گشای و دل فروز و جان ربای و سرفراز
جز به گرد گل مگرد و جز به راه مل مپوی
جز به نایی دم مزن، و نرد جز با می مباز
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۶ - در مدح خواجه ابوالعباس
بیار ساقی زرین نبید و سیمین کاس
به باده حرمت و قدر بهار را بشناس
نبید خور که به نوروز هر که می نخورد
نه از گروه کرامست و نز عداد اناس
نگاه کن که به نوروز چون شدهست جهان
چو کارنامهٔ مانی در آبگون قرطاس
فرو کشید گل سرخ رویبند از روی
برآورید گل مشکبوی سر ز تراس
همی نثار کند ابر شامگاهی در
همی عبیر کند باد بامدادی آس
درست گویی نخاس گشت باد صبا
درخت گل به مثل چون کنیزک نخاس
خجسته را به جز از خردما ندارد گوش
بنفشه را به جز از کرکما ندارد پاس
هزاردستان این مدحت منوچهری
کند روایت در مدح خواجه ابو العباس
بزرگ بار خدایی که ایزد متعال
یگانه کرد به توفیقش از جمیع الناس
همه به کردن خیرست مر ورا همت
همه به دادن مالست مر ورا وسواس
هزار بار ز عنبر شهیترست به خلق
هزار بار ز آهن قویترست به باس
چو عدل او هست آنجایگه نباشد جور
چو امن او هست آنجایگاه نیست هراس
خدای، عز و جل، از تنش بگرداناد
مکاره دو جهان و وساوس خناس
به باده حرمت و قدر بهار را بشناس
نبید خور که به نوروز هر که می نخورد
نه از گروه کرامست و نز عداد اناس
نگاه کن که به نوروز چون شدهست جهان
چو کارنامهٔ مانی در آبگون قرطاس
فرو کشید گل سرخ رویبند از روی
برآورید گل مشکبوی سر ز تراس
همی نثار کند ابر شامگاهی در
همی عبیر کند باد بامدادی آس
درست گویی نخاس گشت باد صبا
درخت گل به مثل چون کنیزک نخاس
خجسته را به جز از خردما ندارد گوش
بنفشه را به جز از کرکما ندارد پاس
هزاردستان این مدحت منوچهری
کند روایت در مدح خواجه ابو العباس
بزرگ بار خدایی که ایزد متعال
یگانه کرد به توفیقش از جمیع الناس
همه به کردن خیرست مر ورا همت
همه به دادن مالست مر ورا وسواس
هزار بار ز عنبر شهیترست به خلق
هزار بار ز آهن قویترست به باس
چو عدل او هست آنجایگه نباشد جور
چو امن او هست آنجایگاه نیست هراس
خدای، عز و جل، از تنش بگرداناد
مکاره دو جهان و وساوس خناس
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۲ - در وصف نوروز و مدح (ملک محمد) قصری
نوروز درآمد ای منوچهری
با لالهٔ لعل و با گل خمری
مرغان زبان گرفته را یکسر
بگشاده زبان رومی و عبری
یک مرغ سرود پارسی گوید
یک مرغ سرود ماورالنهری
در زمجره شد چو مطربان، بلبل
در زمزمه شد چو موبدان، قمری
ماند ورشان به مقری کوفی
ماند ورشان به مقری بصری
در دامن کوه، کبک شبگیران
در رفت به هم به رقص با کدری
بر پر الفی کشید و نتوانست
خمیده کشید الف ز بیصبری
بر پربکشید هفت الف یا نه
از بیقلمی و یا ز بیحبری
طوطی به حدیث و قصه اندر شد
با مردم روستایی و شهری
پیراهنکی برید و شلواری
از بیرم سرخ و از گل حمری
پیراهنکی بیآستین، لیکن
شلوار چو آستین بوعمری
هدهد چو کنیزکیست دوشیزه
با زلف ایاز و دیدهٔ فخری
بر فرق زدهست شانهای شیزین
بیگیسو یکی دراز از غمری
بر شاخ درخت ارغوان بلبل
ماند به جمیل معمر عذری
بی وزن عروض شعرها گوید
شاعر نبود بدین نکو شعری
طاووس مدیح عنصری خواند
دراج مسمط منوچهری
بر برگ سپید یاسمین تر
بر ریخت قرابهٔ می حمری
جنبید سر خجسته نتواند
برگردن کوتهش ز پر عطری
خون دل لاله در دل لاله
افسرده شد از نهیب کم عمری
صد گردنک زبرجدین دیدی
بر یک تن خرد نرگس بری
زرین سرکی فراز هر گردن
شش گوش بر او ز سیم هل تدری؟
شمشاد نگر بدان نکوزلفی
گلنار نگر بدان نکوچهری
ای تازه بهار! سخت پدرامی
پیرایهٔ دره و زیور عصری
با رنگ و نگار جنت العدنی
با نور و ضیاء لیلةالقدری
از بوی بدیع و از نسیم خوش
چون نافهٔ مشک و عنبر تری
وز رنگ و نگار و صورت نیکو
چون قصر ملک محمد قصری
میر اجل مظفر عادل
قطب کرم و نتیجه حری
با چهرهٔ ماه و طلعت زهره
با زهرهٔ شیر و عفت زهری
برداشته زرق مهتر و کهتر
دریافته طبع بری و بحری
افزون به شرف ز شرقی و غربی
افزون به نسب ز تیمی و بکری
بریده چو طبع مؤمن از مرتد
از بددلی و بدی و بدمهری
با مهرهٔ آهنین دبوس او
بر مهرهٔ پشت شیر نر بگری
گر سنگ ده آسیا فرو افتد
در پیش رخش ز کوکب دری
از پس نجهد دلش به یک ذره
کس را نبود دلی بدین نری
ور زانکه بغردی بناگاهان
پیرامن او پلنگ یا ببری
زان جانب خویش ننگرد زین سو
از ننگ حقارت و ز بیقدری
میرا! ملکا! ستاره و بدرا!
میری، ملکی، ستاره و بدری
گر یمن کسی طلب کند، یمنی
ور یسر کسی طلب کند، یسری
دیوانه طناب کاغذین ندرد
چونانکه تو صف آهنین دری
چون تیغ که شاخ گندنا برد
تو سنگ بزرگ آسیا بری
آنگاه که شعر تازی آغازی
همتای لبید و اوس بن حجری
وانگاه که شعر پارسی گویی
استاد شهید و میر بونصری
با جام به بزم، خیر برخیری
با تیغ، به رزم، شر بر شری
در حرب، هزار کیمیا دانی
چون حارث ابن ظالم المری
تا هست خلاف شیعی و سنی
تا هست وفاق طبعی و دهری
تا «فاتحةالکتاب» برخواند
اندر عرب و عجم یکی مقری
در دولت فرخجسته آزادی
در دایرهٔ سپهر بیغدری
با لالهٔ لعل و با گل خمری
مرغان زبان گرفته را یکسر
بگشاده زبان رومی و عبری
یک مرغ سرود پارسی گوید
یک مرغ سرود ماورالنهری
در زمجره شد چو مطربان، بلبل
در زمزمه شد چو موبدان، قمری
ماند ورشان به مقری کوفی
ماند ورشان به مقری بصری
در دامن کوه، کبک شبگیران
در رفت به هم به رقص با کدری
بر پر الفی کشید و نتوانست
خمیده کشید الف ز بیصبری
بر پربکشید هفت الف یا نه
از بیقلمی و یا ز بیحبری
طوطی به حدیث و قصه اندر شد
با مردم روستایی و شهری
پیراهنکی برید و شلواری
از بیرم سرخ و از گل حمری
پیراهنکی بیآستین، لیکن
شلوار چو آستین بوعمری
هدهد چو کنیزکیست دوشیزه
با زلف ایاز و دیدهٔ فخری
بر فرق زدهست شانهای شیزین
بیگیسو یکی دراز از غمری
بر شاخ درخت ارغوان بلبل
ماند به جمیل معمر عذری
بی وزن عروض شعرها گوید
شاعر نبود بدین نکو شعری
طاووس مدیح عنصری خواند
دراج مسمط منوچهری
بر برگ سپید یاسمین تر
بر ریخت قرابهٔ می حمری
جنبید سر خجسته نتواند
برگردن کوتهش ز پر عطری
خون دل لاله در دل لاله
افسرده شد از نهیب کم عمری
صد گردنک زبرجدین دیدی
بر یک تن خرد نرگس بری
زرین سرکی فراز هر گردن
شش گوش بر او ز سیم هل تدری؟
شمشاد نگر بدان نکوزلفی
گلنار نگر بدان نکوچهری
ای تازه بهار! سخت پدرامی
پیرایهٔ دره و زیور عصری
با رنگ و نگار جنت العدنی
با نور و ضیاء لیلةالقدری
از بوی بدیع و از نسیم خوش
چون نافهٔ مشک و عنبر تری
وز رنگ و نگار و صورت نیکو
چون قصر ملک محمد قصری
میر اجل مظفر عادل
قطب کرم و نتیجه حری
با چهرهٔ ماه و طلعت زهره
با زهرهٔ شیر و عفت زهری
برداشته زرق مهتر و کهتر
دریافته طبع بری و بحری
افزون به شرف ز شرقی و غربی
افزون به نسب ز تیمی و بکری
بریده چو طبع مؤمن از مرتد
از بددلی و بدی و بدمهری
با مهرهٔ آهنین دبوس او
بر مهرهٔ پشت شیر نر بگری
گر سنگ ده آسیا فرو افتد
در پیش رخش ز کوکب دری
از پس نجهد دلش به یک ذره
کس را نبود دلی بدین نری
ور زانکه بغردی بناگاهان
پیرامن او پلنگ یا ببری
زان جانب خویش ننگرد زین سو
از ننگ حقارت و ز بیقدری
میرا! ملکا! ستاره و بدرا!
میری، ملکی، ستاره و بدری
گر یمن کسی طلب کند، یمنی
ور یسر کسی طلب کند، یسری
دیوانه طناب کاغذین ندرد
چونانکه تو صف آهنین دری
چون تیغ که شاخ گندنا برد
تو سنگ بزرگ آسیا بری
آنگاه که شعر تازی آغازی
همتای لبید و اوس بن حجری
وانگاه که شعر پارسی گویی
استاد شهید و میر بونصری
با جام به بزم، خیر برخیری
با تیغ، به رزم، شر بر شری
در حرب، هزار کیمیا دانی
چون حارث ابن ظالم المری
تا هست خلاف شیعی و سنی
تا هست وفاق طبعی و دهری
تا «فاتحةالکتاب» برخواند
اندر عرب و عجم یکی مقری
در دولت فرخجسته آزادی
در دایرهٔ سپهر بیغدری
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۰ - در وصف بهار و مدح ابو حرب بختیار محمد
نوروز، روزگار مجدد کند همی
وز باغ خویش باغ ارم رد کند همی
نرگس میان باغ تو گویی درمز نیست
اوراق عشرهای مجلد کند همی
در لالهزار، لالهٔ نعمان سرخ روی
خالی ز مشک و غالیه بر خد کند همی
وان نسترن چو ناف بلورین دلبری
کوناف را میانه پر از ند کند همی
وان برگهای بید تو گویی کسی به قصد
پیکانهای پهن زبرجد کند همی
ضرابوار شاخ گل زرد هر شبی
دینارهای گرد مجدد کند همی
از بهر آنکه زلف معقد نکو بود
سنبل به باغ زلف معقد کند همی
وز بهر آنکه روی بود سرخ خوبتر
گلنار روی خویش مورد کند همی
خور باز مجمری بفروزد برآسمان
گویی که زر به تیغ مهند کند همی
ابر گلابریز همی بر گلابدان
برروی گل گلاب مصعد کند همی
ابر بهار باز کند مطرد سیاه
هر گه که روی خویش به راود کند همی
بی عود، باد، عود مثلث کند همی
بیتاب آب درع مزرد کند همی
باغ طری ستبرق رومی کند همی
بربر همی قلاده ز فرقد کند همی
بر سر عصابهٔ زر رومی کند همی
دربر لبادهای ز زبرجد کند همی
سوسن سرین ز بیرم کحلی کند همی
نسرین دهان ز در منضد کند همی
لاله دل از فتیلهٔ عنبر کند همی
خیری رخ از صحیفهٔ عسجد کند همی
باد بزین صناعت مانی کند همی
مرغ حزین روایت معبد کند همی
بلبل گلو گشاده سحرگاه بر درخت
گویی ثنای میر مؤید کند همی
بوحرب بختیار محمد، که رای او
ارکانهای ملک مؤکد کند همی
طوبی بر آن قلم که به عنوان نامهبر
بوحرب بختیار محمد کند همی
گر هیچ میر عمر مؤبد کند به فضل
این میر عمر خویش مؤبد کند همی
ور هیچ خلق سعد کند طالع کسی
او طالع کریمان اسعد کند همی
بیابر، فعل ابر بهاری کند همی
بیتیغ، کار تیغ مجرد کند همی
رای موافق و نیت و اعتقاد او
عالم بسان خلد مخلد کند همی
کردارهٔ سلیمترین با عدوی خویش
آنست کاین سلیم مسهد کند همی
اقبال کار مرد به رای مسدد است
او رای کارهای مسدد کند همی
برش قلادهایست که هر خرد و هر بزرگ
گردن بدان قلاده مقلد کند همی
بر هر کسی لطف کند و لطف بیشتر
بر احمد بن قوص بن احمد کند همی
چونانش همتیست رفیع و فراشته
کز فرق هر دو فرقد، مرقد کند همی
با چاکران خویش و جز از چاکران خویش
احسان بینهایت و بیحد کند همی
این عادتش طبیعی وجودش جبلی است
هرعادتی نه مرد مسعد کند همی
کان اختیار کار نیاید که بنده کرد
این اختیار میر محمد کند همی
تا باد مشکبیز به اردیبهشت ماه
عالم چو عارض بت امرد کند همی
بر پای باد دولت میر بزرگوار
کوپای حادثات مقید کند همی
زو قوت و سیادت و سودد مباد دور
کوقوت و سیادت و سودد کند همی
وز باغ خویش باغ ارم رد کند همی
نرگس میان باغ تو گویی درمز نیست
اوراق عشرهای مجلد کند همی
در لالهزار، لالهٔ نعمان سرخ روی
خالی ز مشک و غالیه بر خد کند همی
وان نسترن چو ناف بلورین دلبری
کوناف را میانه پر از ند کند همی
وان برگهای بید تو گویی کسی به قصد
پیکانهای پهن زبرجد کند همی
ضرابوار شاخ گل زرد هر شبی
دینارهای گرد مجدد کند همی
از بهر آنکه زلف معقد نکو بود
سنبل به باغ زلف معقد کند همی
وز بهر آنکه روی بود سرخ خوبتر
گلنار روی خویش مورد کند همی
خور باز مجمری بفروزد برآسمان
گویی که زر به تیغ مهند کند همی
ابر گلابریز همی بر گلابدان
برروی گل گلاب مصعد کند همی
ابر بهار باز کند مطرد سیاه
هر گه که روی خویش به راود کند همی
بی عود، باد، عود مثلث کند همی
بیتاب آب درع مزرد کند همی
باغ طری ستبرق رومی کند همی
بربر همی قلاده ز فرقد کند همی
بر سر عصابهٔ زر رومی کند همی
دربر لبادهای ز زبرجد کند همی
سوسن سرین ز بیرم کحلی کند همی
نسرین دهان ز در منضد کند همی
لاله دل از فتیلهٔ عنبر کند همی
خیری رخ از صحیفهٔ عسجد کند همی
باد بزین صناعت مانی کند همی
مرغ حزین روایت معبد کند همی
بلبل گلو گشاده سحرگاه بر درخت
گویی ثنای میر مؤید کند همی
بوحرب بختیار محمد، که رای او
ارکانهای ملک مؤکد کند همی
طوبی بر آن قلم که به عنوان نامهبر
بوحرب بختیار محمد کند همی
گر هیچ میر عمر مؤبد کند به فضل
این میر عمر خویش مؤبد کند همی
ور هیچ خلق سعد کند طالع کسی
او طالع کریمان اسعد کند همی
بیابر، فعل ابر بهاری کند همی
بیتیغ، کار تیغ مجرد کند همی
رای موافق و نیت و اعتقاد او
عالم بسان خلد مخلد کند همی
کردارهٔ سلیمترین با عدوی خویش
آنست کاین سلیم مسهد کند همی
اقبال کار مرد به رای مسدد است
او رای کارهای مسدد کند همی
برش قلادهایست که هر خرد و هر بزرگ
گردن بدان قلاده مقلد کند همی
بر هر کسی لطف کند و لطف بیشتر
بر احمد بن قوص بن احمد کند همی
چونانش همتیست رفیع و فراشته
کز فرق هر دو فرقد، مرقد کند همی
با چاکران خویش و جز از چاکران خویش
احسان بینهایت و بیحد کند همی
این عادتش طبیعی وجودش جبلی است
هرعادتی نه مرد مسعد کند همی
کان اختیار کار نیاید که بنده کرد
این اختیار میر محمد کند همی
تا باد مشکبیز به اردیبهشت ماه
عالم چو عارض بت امرد کند همی
بر پای باد دولت میر بزرگوار
کوپای حادثات مقید کند همی
زو قوت و سیادت و سودد مباد دور
کوقوت و سیادت و سودد کند همی
منوچهری دامغانی : مسمطات
در وصف بهار و مدح ابوحرب بختیار محمد
آمد نوروز هم از بامداد
آمدنش فرخ و فرخنده باد
باز جهان خرم و خوب ایستاد
مرد زمستان و بهاران بزاد
ز ابر سیهروی سمنوی راد
گیتی گردید چو دارالقرار
روی گل سرخ بیاراستند
زلفک شمشاد بپیراستند
کبکان بر کوه به تک خاستند
بلبلکان زیر و ستا خواستند
فاختگان همبر بنشاستند
نایزنان بر سر شاخ چنار
لاله به شمشاد برآمیختند
ژاله به گلنار درآویختند
بر سر آن مشک فرو بیختند
وز بر این در فرو ریختند
نقش و تماثیل برانگیختند
از دل خاک و دو رخ کوهسار
قمریکان نای بیاموختند
صلصلکان مشک تبت سوختند
زرد گلان شمع برافروختند
سرخ گلان یاقوت اندوختند
سروبنان جامعهٔ نو دوختند
زین سو و زان سو به لب جویبار
بلبلکان بر گلکان تاختند
آهوکان گوش برافراختند
گورخران میمنهها ساختند
زاغان گلزار بپرداختند
بیدلکان جان و روان باختند
با ترکان چگل و قندهار
باز جهان خرم و خوش یافتیم
زی سمن و سوسن بشتافتیم
زلف پریرویان برتافتیم
دل ز غم هجران بشکافتیم
خوبتر از بوقلمون یافتیم
بوقلمونیها درنوبهار
پیکر در پیکر بنگاشتیم
لاله بر لاله فرو کاشتیم
گیتی را چون ارم انگاشتیم
دشت به یاقوتتر انباشتیم
باز به هر گوشه برافراشتیم
شاخ گل و نسترن آبدار
باز جهان گشت چو خرم بهشت
خوید دمید از دو بناگوش مشت
ابر به آب مژه در روی کشت
گل به مل و مل به گل اندر سرشت
باد سحرگاهی اردیبهشت
کرد گل و گوهر بر ما نثار
صحرا گویی که خورنق شدهست
بستان همرنگ ستبرق شدهست
بلبل همطبع فرزدق شدهست
سوسن چون دیبه ازرق شدهست
بادهٔ خوشبوی مروق شدهست
پاکتر از آب و قویتر ز نار
مرغ نبینی که چه خواند همی
میغ نبینی که چه راند همی
دشت به چه ماند همی
دوست نبینی چه ستاند همی
باغ بتان را بنشاند همی
بر سمن و نسترن و لالهزار
من بروم نیز بهاری کنم
بر رخش از مدح نگاری کنم
بر سرش از در خماری کنم
بر تنش از شعر شعاری کنم
وینهمه را زود نثاری کنم
پیش امیرالامرا بختیار
بار خدایی که به توفیق بخت
بر ملک شرق عزیزست سخت
میر همیبرکشدش لخت لخت
و آخر کارش بدهد تاج و تخت
اندک اندک سر شاخ درخت
عالی گردد به میان مرغزار
ایزد تیغش سبب ضرب کرد
قطب همه شرق و همه غرب کرد
تا پدرش کنیت ابو حرب کرد
بسکه شد و با ملکان حرب کرد
از لطف و آن سخن چرب کرد
خلق جهان طالبش و دوستدار
از کرم و نعمت والای او
کس نشنیدهست ز لب لای او
فر خدایی همه آلای او
هست بر آن قالب و بالای او
صورت او و رخ زیبای او
هست چنان ماه دو پنج و چهار
مهتر آزادهٔ مهتر منش
کز خردش جانست از جان تنش
کرده ظفرمسکن در مسکنش
بسته وفا دامن در دامنش
خلق ندانم به سخن گفتنش
در همه گیتی ز صغار و کبار
همتهای ملکی بینمش
سیرتهای ملکی بینمش
دولتهای فلکی بینمش
مدت برج فلکی بینمش
بویا چون مشک زکی بینمش
گاه جوانمردی و گاه وقار
همتش از چرخ همیبگذرد
رایش در غیب همیبنگرد
هیبت او چنگل شیران درد
دولت او سعد ابد پرورد
بختش هر روز همیآورد
قافلهٔ نعمت را بر قطار
تا گل خودروی بود خوبروی
تا شکن زلف بود مشکبوی
تا بت کشمیر بود جعد موی
تا زن بدمهر بود جنگجوی
تا زبر سرو کند گفتگوی
بلبل خوشگوی به آواز زار
عمر خداوندم پاینده باد
بختش هر روز فزاینده باد
دستش هرگاه گشاینده باد
رایش هر زنگ زداینده باد
درد رونده طرب آینده باد
ملکت او را به حق کردگار
آمدنش فرخ و فرخنده باد
باز جهان خرم و خوب ایستاد
مرد زمستان و بهاران بزاد
ز ابر سیهروی سمنوی راد
گیتی گردید چو دارالقرار
روی گل سرخ بیاراستند
زلفک شمشاد بپیراستند
کبکان بر کوه به تک خاستند
بلبلکان زیر و ستا خواستند
فاختگان همبر بنشاستند
نایزنان بر سر شاخ چنار
لاله به شمشاد برآمیختند
ژاله به گلنار درآویختند
بر سر آن مشک فرو بیختند
وز بر این در فرو ریختند
نقش و تماثیل برانگیختند
از دل خاک و دو رخ کوهسار
قمریکان نای بیاموختند
صلصلکان مشک تبت سوختند
زرد گلان شمع برافروختند
سرخ گلان یاقوت اندوختند
سروبنان جامعهٔ نو دوختند
زین سو و زان سو به لب جویبار
بلبلکان بر گلکان تاختند
آهوکان گوش برافراختند
گورخران میمنهها ساختند
زاغان گلزار بپرداختند
بیدلکان جان و روان باختند
با ترکان چگل و قندهار
باز جهان خرم و خوش یافتیم
زی سمن و سوسن بشتافتیم
زلف پریرویان برتافتیم
دل ز غم هجران بشکافتیم
خوبتر از بوقلمون یافتیم
بوقلمونیها درنوبهار
پیکر در پیکر بنگاشتیم
لاله بر لاله فرو کاشتیم
گیتی را چون ارم انگاشتیم
دشت به یاقوتتر انباشتیم
باز به هر گوشه برافراشتیم
شاخ گل و نسترن آبدار
باز جهان گشت چو خرم بهشت
خوید دمید از دو بناگوش مشت
ابر به آب مژه در روی کشت
گل به مل و مل به گل اندر سرشت
باد سحرگاهی اردیبهشت
کرد گل و گوهر بر ما نثار
صحرا گویی که خورنق شدهست
بستان همرنگ ستبرق شدهست
بلبل همطبع فرزدق شدهست
سوسن چون دیبه ازرق شدهست
بادهٔ خوشبوی مروق شدهست
پاکتر از آب و قویتر ز نار
مرغ نبینی که چه خواند همی
میغ نبینی که چه راند همی
دشت به چه ماند همی
دوست نبینی چه ستاند همی
باغ بتان را بنشاند همی
بر سمن و نسترن و لالهزار
من بروم نیز بهاری کنم
بر رخش از مدح نگاری کنم
بر سرش از در خماری کنم
بر تنش از شعر شعاری کنم
وینهمه را زود نثاری کنم
پیش امیرالامرا بختیار
بار خدایی که به توفیق بخت
بر ملک شرق عزیزست سخت
میر همیبرکشدش لخت لخت
و آخر کارش بدهد تاج و تخت
اندک اندک سر شاخ درخت
عالی گردد به میان مرغزار
ایزد تیغش سبب ضرب کرد
قطب همه شرق و همه غرب کرد
تا پدرش کنیت ابو حرب کرد
بسکه شد و با ملکان حرب کرد
از لطف و آن سخن چرب کرد
خلق جهان طالبش و دوستدار
از کرم و نعمت والای او
کس نشنیدهست ز لب لای او
فر خدایی همه آلای او
هست بر آن قالب و بالای او
صورت او و رخ زیبای او
هست چنان ماه دو پنج و چهار
مهتر آزادهٔ مهتر منش
کز خردش جانست از جان تنش
کرده ظفرمسکن در مسکنش
بسته وفا دامن در دامنش
خلق ندانم به سخن گفتنش
در همه گیتی ز صغار و کبار
همتهای ملکی بینمش
سیرتهای ملکی بینمش
دولتهای فلکی بینمش
مدت برج فلکی بینمش
بویا چون مشک زکی بینمش
گاه جوانمردی و گاه وقار
همتش از چرخ همیبگذرد
رایش در غیب همیبنگرد
هیبت او چنگل شیران درد
دولت او سعد ابد پرورد
بختش هر روز همیآورد
قافلهٔ نعمت را بر قطار
تا گل خودروی بود خوبروی
تا شکن زلف بود مشکبوی
تا بت کشمیر بود جعد موی
تا زن بدمهر بود جنگجوی
تا زبر سرو کند گفتگوی
بلبل خوشگوی به آواز زار
عمر خداوندم پاینده باد
بختش هر روز فزاینده باد
دستش هرگاه گشاینده باد
رایش هر زنگ زداینده باد
درد رونده طرب آینده باد
ملکت او را به حق کردگار
منوچهری دامغانی : مسمطات
در تهنیت عید و مدح سلطان مسعود غزنوی
نوروز بزرگم بزن ای مطرب، امروز
زیرا که بود نوبت نوروز به نوروز
برزن غزلی، نغز و دلانگیز و دلافروز
ور نیست ترا بشنو و از مرغ بیاموز
کاین فاخته زین گوز و دگر فاخته زان گوز
بر قافیهٔ خوب همیخواند اشعار
کبکان دری غالیه در چشم کشیدند
سروان سهی عبقری سبز خریدند
بادام بنان مقنعه بر سر بدریدند
شاه اسپرمان چینی در زلف کشیدند
طوطی بچگان را سلب سبز بریدند
شلوارک با پایچههای طبریوار
کبکان بیآزار که بر کوه بلندند
بیقهقهه یک بار ندیدم که بخندند
جز خاربنان جایگه خود نپسندند
بر پهلو از این نیمه ، بدان نیمه بگردند
هر ساعتکی سینه به منقار برندند
چون جزع پر سینه و چون بسد منقار
شبگیر ز گل فاختگان بانگ برآرند
گوییکه سحرگاه همی خواب گزارند
ماه سه شبه از بر گردن بنگارند
از غالیه، بیآنکه همی غالیه دارند
صدبار به روزی در، پرها بشمارند
چون نیم دبیری که غلط کرده به اشمار
چون آهوکان سم بنهند و بگرازند
گویی که همه مهرهٔ نرد شبه بازند
آن گردن مخروط هر آنگه که بیازند
دو گوشهٔ شیزین کمانی بطرازند
چون گردن سیمین طرازی بفرازند
بر فرق سر و تیر بر از شیز به دیدار
هر ساعتکی بط سخنی چند بگوید
در آب جهد جامه دگر بار بشوید
در آب کند گردن و در آب بروید
گوییکه همی چیزی در آب بجوید
چون سینه بجنباند و یک لخت بپوید
از هر سر پرش بجهد لؤلؤ شهوار
دراج کند گرد گیازار تکاپوی
از غالیه عجمی بزده بر سر هر موی
هزمان بکند بانگ نمازی به لب جوی
در سجده رود خیری با لالهٔ خودروی
تا سرخ کند گردن، تا سبز کند روی
سرخی نه به شنگرفش و سبزی نه به زنگار
باد از سمنستان به تک آمد به طلایه
تا حرب کند با سپه ابر نفایه
ابر از طرف کوه برآمد دو سه پایه
ازشرم به رخساره فروهشته وقایه
آورد لی به جوال و به عبایه
از ساحل دریا چو حمالان به کتفسار
چون باد بدو درنگرد دلش بسوزد
با کینهٔ دیرینه ازو کینه نتوزد
گاهی بکشد مشعله گاهی بفروزد
گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد
گاهیش بیاموزد و گاهی بناموزد
گاهی به بیابانش برد گاه به کهسار
ابر از فزع باد چو از کوه بخیزد
با باد درآویزد و لختی بستیزد
تیغی بکشد منکر و میغی بنگیزد
آخر نه بس آید به هزیمت بگریزد
چون مهتر ما مال همه پاک بریزد
هم در بیاندازه و هم لؤلؤ شهوار
زیرا که بود نوبت نوروز به نوروز
برزن غزلی، نغز و دلانگیز و دلافروز
ور نیست ترا بشنو و از مرغ بیاموز
کاین فاخته زین گوز و دگر فاخته زان گوز
بر قافیهٔ خوب همیخواند اشعار
کبکان دری غالیه در چشم کشیدند
سروان سهی عبقری سبز خریدند
بادام بنان مقنعه بر سر بدریدند
شاه اسپرمان چینی در زلف کشیدند
طوطی بچگان را سلب سبز بریدند
شلوارک با پایچههای طبریوار
کبکان بیآزار که بر کوه بلندند
بیقهقهه یک بار ندیدم که بخندند
جز خاربنان جایگه خود نپسندند
بر پهلو از این نیمه ، بدان نیمه بگردند
هر ساعتکی سینه به منقار برندند
چون جزع پر سینه و چون بسد منقار
شبگیر ز گل فاختگان بانگ برآرند
گوییکه سحرگاه همی خواب گزارند
ماه سه شبه از بر گردن بنگارند
از غالیه، بیآنکه همی غالیه دارند
صدبار به روزی در، پرها بشمارند
چون نیم دبیری که غلط کرده به اشمار
چون آهوکان سم بنهند و بگرازند
گویی که همه مهرهٔ نرد شبه بازند
آن گردن مخروط هر آنگه که بیازند
دو گوشهٔ شیزین کمانی بطرازند
چون گردن سیمین طرازی بفرازند
بر فرق سر و تیر بر از شیز به دیدار
هر ساعتکی بط سخنی چند بگوید
در آب جهد جامه دگر بار بشوید
در آب کند گردن و در آب بروید
گوییکه همی چیزی در آب بجوید
چون سینه بجنباند و یک لخت بپوید
از هر سر پرش بجهد لؤلؤ شهوار
دراج کند گرد گیازار تکاپوی
از غالیه عجمی بزده بر سر هر موی
هزمان بکند بانگ نمازی به لب جوی
در سجده رود خیری با لالهٔ خودروی
تا سرخ کند گردن، تا سبز کند روی
سرخی نه به شنگرفش و سبزی نه به زنگار
باد از سمنستان به تک آمد به طلایه
تا حرب کند با سپه ابر نفایه
ابر از طرف کوه برآمد دو سه پایه
ازشرم به رخساره فروهشته وقایه
آورد لی به جوال و به عبایه
از ساحل دریا چو حمالان به کتفسار
چون باد بدو درنگرد دلش بسوزد
با کینهٔ دیرینه ازو کینه نتوزد
گاهی بکشد مشعله گاهی بفروزد
گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد
گاهیش بیاموزد و گاهی بناموزد
گاهی به بیابانش برد گاه به کهسار
ابر از فزع باد چو از کوه بخیزد
با باد درآویزد و لختی بستیزد
تیغی بکشد منکر و میغی بنگیزد
آخر نه بس آید به هزیمت بگریزد
چون مهتر ما مال همه پاک بریزد
هم در بیاندازه و هم لؤلؤ شهوار
فرخی سیستانی : ترجیعات
شمارهٔ ۱ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدین
زباغ ای باغبان ما را همی بوی بهار آید
کلیدباغ ما را ده که فردامان به کار آید
کلید باغ را فردا هزاران خواستار آید
تو لختی صبر کن چندانکه قمری بر چنار آید
چواندر باغ تو بلبل به دیدار بهار آید
ترا مهمان ناخوانده بروزی صد هزار آید
کنون گر گلبنی را پنج شش گل در شمار آید
چنان دانی که هر کس را همی رو بوی بارآید
بهار امسال پنداری همی خوشتر ز پار آید
ازین خوشتر شود فردا که خسرو از شکار آید
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
کنون در زیر هر گلبن قنینه در نماز آید
نبیند کس که از خنده دهان گل فراز آید
زهر بادی که برخیزد گلی با می به راز آید
به چشم عاشق از می تابه می عمری دراز آید
به گوش آواز هر مرغی لطیف و طبعساز آید
به دست می زشادی هر زمان ما را جواز آید
هوا خوش گردد و بر کوه برف اندر گداز آید
علمهای بهاری از نشیبی بر فراز آید
کنون ما را بدان معشوق سیمین بر نیاز آید
به شادی عمر بگذاریم اگر معشوق باز آید
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
زمین از خرمی گویی گشاده آسمانستی
گشاده آسمان گویی شکفته بوستانستی
به صحرا لاله پنداری ز بیجاده دهانستی
درخت سبز را گویی هزار آوا زبانستی
به شب در باغ گویی گل چراغ باغبانستی
ستاک نسترن گویی بت لاغر میانستی
درخت سیب ار گویی زدیبا طیلسانستی
جهان گویی همه پروشی وپر پر نیانستی
مرا دل گر نه اندر دست آن نامهربانستی
به دو دستم بشادی بر، می چون ارغوانستی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
دلا باز آی تا با تو غم دیرینه بگسارم
حدیثی از تو بنیوشم نصیبی از تو بردارم
دلا گرمن به آسانی ترا روزی به چنگ آرم
چو جان دارم ترا زیرا که بی تو خوارم وزارم
دلا تا تو زمن دوری نه درخوابم نه بیدارم
نشان بیدلی پیداست از گفتار و کردارم
دلا تا تو زمن دوری ندانم بر چه کردارم
مرا بینی چنان بینی که من یکساله بیمارم
دلا با تو وفا کردم کزین بیشت نیازارم
بیا تا این بهاران را به شادی باتو بگذارم
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
چه کرد آن سنگدل باتو به سختی صبر چون کردی
چرا یکبارگی خود را چنین خوارو زبون کردی
چنین خو داشتی همواره یا این خو کنون کردی
دوبهر از خویشتن بگداختی یک بهره خون کردی
نمودی خوار خود را و مرا چون خود زبون کردی
ترا هر چند گفتم کم کن این سودا فزون کردی
نخستم برگراییدی و لختی آزمون کردی
چو گفتم هر چه خواهی کن فسار از سر برون کردی
برفتی جنگجویی را سوی من رهنمون کردی
چو گل خندنده گشت ای بت مرا گرینده چون کردی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
ترا گرهمچنین شاید بگوی آن سرو سیمین را
بگوی آن سرو سیمین رابگوی آن ماه و پروین را
بگو آن توده گل را بگو آن شاخ نسرین را
بگو آن فخر خوبان را نگار چین و ماچین را
که دل بردی و دعوی کرده ای مرجان شیرین را
کم از رویی که بنمایی من مهجور مسکین را
بیا تاشاد بگذاریم ما بستان غزنین را
مکن بر من تباه این جشن نوروز خوش آیین را
همی بر تو شفیع آرم ثنای گوهر آگین را
ثنای میر عالم یوسف بن ناصرالدین را
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
نبینی باغ را کز گل چگونه خوب و دلبر شد
نبینی راغ را کز لاله چون زیبا و در خور شد
زمین از نقش گوناگون چون دیبای ششتر شد
هزار آوای مست اینک به شغل خویشتن در شد
تذرو جفت گم کرده کنون با جفت همبر شد
جهان چون خانه پر بت شد و نوروز بتگرشد
درخت روداز دیبا و از گوهر توانگر شد
گوزن از لاله اندر دشت بابالین و بستر شد
زهر بیغوله و باغی نوای مطربی بر شد
دگر باید شدن ما را کنون کآفاق دیگر شد
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی با دو نوروزی
می اندر خم همی گوید که یاقوت روان گشتم
درخت ارغوان بشکفت و من چون ارغوان گشتم
اگر زین پیش تن بودم کنون پاکیزه جان گشتم
به من شادی کند شادی، که شادی را روان گشتم
مرا زین پیش دیدستی نگه کن تا چسان گشتم
نیم زان سان که من بودم دگر گشتم جوان گشتم
زخوشرنگی چوگل گشتم ز خوشبویی چو نان گشتم
ز بیم بادو برف دی به خم اندر نهان گشتم
بهار آید برون آیم که از وی با امان گشتم
روانهارا طرب گشتم طربها را روان گشتم
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
می اندرگفتگو آمد پس از گفتار جنگ آمد
خم و خمخانه اندر چشم من تاریک و تنگ آمد
به گوش من همی از باغ بانگ نای و چنگ آمد
کس ار می خورد بی آواز نی بر سرش سنگ آمد
مرا باری همه مهر از می بیجاده رنگ آمد
زمرد را روان خواهم چواز روی پرنگ آمد
به خاصه کزهوا شبگیر آواز کلنگ آمد
زکاخ میر بانگ رود بو نصر پلنگ آمد
کنون هر عاشقی کو را می روشن به چنگ آمد
به طرف باغ همدم با نگاری شوخ و شنگ آمد
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
ملک یوسف کنون در کاخ خود چون رودزن خواند
ندیمان را و خوبان را به نزد خویشتن خواند
من بیجاده گون خواهد بت سیمین ذقن خواند
بتی خواند که اورا شاخ باغ نسترن خواند
گروهی ماهرویان را به خدمت بر چمن خواند
نگاری از چگل خواند نگاری از ختن خواند
ز خوب آیت الکرسی سه ره بر تن به تن خواند
مرا گر آرزوش آید میان انجمن خواند
گهی اشعار من خواند گهی ابیات من خواند
وگر شیرین سخن گویم مرا شیرین سخن خواند
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
امیر این گویدم زیرا که او دلها نگه دارد
به نزد خویشتن هرکهتری را پایگه دارد
چه باشد گرچو من مداح در هر شهرو ده دارد
ز مدح اندر نماندهر که از رادی سپه دارد
به نزد میر ابو یعقوب نیک ایمن نگه دارد
زبهر زایر آوردن به ره برمرد ره دارد
عدو را بند و چه دارد ولی را تاج و گه دارد
همیشه روز بدخواهان دولت را سیه دارد
نه چاهی را به گه دارد نه گاهی را به چه دارد
زعفوش بهره ورتر هر که افزون ترگنه دارد
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
امیرا! باهنر میرا خداوندت معین بادا
ز ایزد بر تن و جانت هزاران آفرین بادا
به دست تو همیشه جام و شمشیرو نگین بادا
کمینه چاکری زان تو بیش از مستعین بادا
کسی کو بر زمین عیب تو جوید در زمین بادا
همه شغل تو با نیکان و سالاران دین بادا
ره آموز تو اندر کارها روح الامین بادا
همه ساله چنین بادی همه روزه چنین بادا
زمانه دشمنت را وقت کین اندر کمین بادا
زعدل توجهان همواره چون خلد برین بادا
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادونوروزی
گرازده فضل تو شاها یکی در آفتابستی
همانادر پرستیدنش هر کس را شتابستی
ور آن رادی که اندر دست تست اندر سحابستی
ز بارانش زمین پر گوهر و پر زرنابستی
وراین پاکی که اندرمذهب تست اندرآبستی
به آب اندر نگه کردن همه مزد و ثوابستی
ور این آرام کاندر حلم تست اندر ترابستی
حدیث زلزله کردن به چشم خلق خوابستی
ور این خوشی که اندر خلق تست اندر شرابستی
علاج دردها را چون دعای مستجابستی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد ونوروزی
امیرا ! گرجوانمردی به کار آید، جوانمردی
وگر مردی همی باید، به مردی در جهان فردی
همی پاید ز تو رادی همی پوید ز تو مردی
خزانه درخروش آمد چو آگه شد که می خوردی
ز غم بفزاید اندر گونه دینارها زردی
به هر هفته جهانی را بپیمایی وبنوردی
چو گفتی صید خواهم کرد ،کردی و عجب کردی
به صحرا شیر افکندی ز بیشه کرگ آوردی
بلی شاگرد سلطانی و لیکن نیک شاگردی
نباید روزگاری دیر کاستاد جهان گردی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
امیرا ! تابه زین کردی به غزنین اسب تازی را
دو پای اندر تکاپو یست گرگانی و رازی را
اگر زان سو فروتازی تماشا را و بازی را
نه شامی رادل اندرتن بماندنه حجازی را
به تک بردی نشیبی را برآوردی فرازی را
بر آوردی حقیقی را فروبردی مجازی را
امیرا ! کارسازی تو و زینی کارسازی را
نیندیشی بلندی را نیندیشی فرازی را
به مردی شادمان کردی روان میر غازی را
بدنی خوشنود کردستی نظام دین تازی را
بدان شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
طراز جامه شاهان همی بینم به نام تو
بر اسبان برفکنده خلعتی زین و ستام تو
همی ترسند جباران عالم از حسام تو
ستاره از فلک رشوت فرستد زی سهام تو
مه و خورشید را رشک آید ای خسرو ز جام تو
خطایی کس نیابد هیچگه اندر کلام تو
نظام عالمی بنهاد یزدان در نظام تو
به شکر اندر جهان مانده ست هر کس زیر وام تو
سزد بر مهتران فخر آورد کهتر غلام تو
منظم کشور و لشکر بوداز انتظام تو
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
کجا اندر جهان میری و سالاری همی بینم
ز شکر منتت بر گردنش باری همی بینم
نه اندرمردمی کردن ترا یاری همی بینم
نه جز آزادگی کردن ترا کاری همی بینم
زتو خوبی به جای خلق بسیاری همی بینم
کریمی را بر تو تیز بازاری همی بینم
ز کردار تو هر کس را به گفتاری همی بینم
ز نیکویی به هر دم از تو کرداری همی بینم
بر دیگر کسان با هر گلی خاری همی بینم
ترابر جایگه بیخار گلزاری همی بینم
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
امیرا! بر نتابد پیل خفتان گرانت را
زگردان کس به زه کردن نداند مرکمانت را
نگه کن تا کمر بینی که چون زیبد میانت را
یقین بخردان بنگر که چون ماند گمانت را
همی رشوت پذیردجان جباران سنانت را
همی دعوی کند پایندگی بخت جوانت را
چنان خوداده ای بر چیز بخشیدن بیانت را
که در بخشیدن گنجی نرنجاند زبانت را
زمانه آشکارا کرد نتواندنهانت را
همه آسایش و شادی تنت را باد وجانت را
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
ترا عار آیدار جز گرد مردی پر جگر گردی
کنون معروفی و فردا ازین معروفتر گردی
تو آن شاهی که اندر صید گرد شیر نر گردی
به میدان گر سالاران بازور و هنر گردی
به نام نیکو ودولت فریدون دگرگردی
به مردی چون پدر گشتی به شاهی چون پدر گردی
شه فرخنده پی هستی شه پیروز گر گردی
بزرگی را و شاهی را درخت بارور گردی
چو اسکندر به پیروزی جهان را گرد بر گردی
به داد و عدل در گیتی چو نوشیروان سمر گردی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
امیرا باش تا سلطان ترا طبل و علم سازد
ز بهر جنگ بدخواهان ترا خیل و حشم سازد
سپاهی از عرب خواهد سپاهی از عجم سازد
ترا اندر سپهداری مکان روستم سازد
در آن کشور که تو خواهی ترا باغ ارم سازد
چوایوان مداین مر ترا ایوان جم سازد
ز بهر خدمتت مردان مرد محتشم سازد
زمال خویشتن یک یک ز بهر تو نعم سازد
به مدح تو عطا بخشد بنام تو درم سازد
نه آن خسرو ز فرزندان همی یک خوب کم زد
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد ونوروزی
بسازد کار تو زیرا که شاه کارسازست او
امیر حق شناسست او، شه کهتر نوازست او
جهان او را ست و ز شاهان گیتی بی نیازست او
خداوند نشیبست اوخداوند فراز ست او
گهی کهتر نوازست او گهی دشمن گدازست
به رادی چون سحابست اوبه پاکی چون نماز ست او
حجاز او گر ترا بخشد خداوند حجازست او
وگر گویی طرازم ده خداوند طراز ست او
به طاعت خلق را ز ایزد سوی جنت جو از ست او
ترا از آشکارا یکدل و پاکیزه رازست او
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
دگر نوروز را خیل از در مشکوی بگذاری
به هنجاری که کاری تو گل خودروی بگذاری
وز آن سوخان وزین سورای را یکسوی بگذاری
نه آنجا رنگ بگذاری نه اینجا بوی بگذاری
قضای تیغها را بر سر بدگوی بگذاری
به نیرو زورمندان را بر و بازوی بگذاری
نه تاب اندر تن شیر نر از نیروی بگذاری
نه طاقت در روان دشمن بدخوی بگذاری
کجا چوگان به کف گیری ز کیوان گوی بگذاری
به نیزه موی بشکافی به ناوک روی بگذاری
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک رادر جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
همی تا بر جهان فضلست فرزندان آدم را
چو بر هر چشمه ای، حیوان وبر هر چاه، زمزم را
همی تابرخزان باشد بهی نوروز خرم را
چو بر خلدی وبر کرباس دیبار او ملحم را
همیشه تابه گیتی شادیی از پی بود غم را
چنان چون کز پی هر سور دارد دهر ماتم را
همی تا بر هنرهر جای بستایند رستم را
چنان کاندر جهانداری و اندر مرتبت جم را
مقدم بادی اندر پادشاهی هر مقدم را
مطیع خویش گردانیده جباران عالم را
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روزجشنی بادو نوروزی
سپه را پشتبان بادی جهان را پادشا بادی
جهان را پادشا بادی طرب را آشنا بادی
امیر کاردان بادی شه فرمانروا بادی
عجم را روستم بادی عرب را مرتضا بادی
مخالف را شقا بادی موافق را بقا بادی
معین مؤمنان بادی امید اولیا بادی
خداوند سخن بادی خداوند سخا بادی
خداوند نعم بادی خداوند عطا بادی
شفای هر غمی بادی و دفع هر بلا بادی
بزرگی را بقا بادی بقا را منتها بادی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
کلیدباغ ما را ده که فردامان به کار آید
کلید باغ را فردا هزاران خواستار آید
تو لختی صبر کن چندانکه قمری بر چنار آید
چواندر باغ تو بلبل به دیدار بهار آید
ترا مهمان ناخوانده بروزی صد هزار آید
کنون گر گلبنی را پنج شش گل در شمار آید
چنان دانی که هر کس را همی رو بوی بارآید
بهار امسال پنداری همی خوشتر ز پار آید
ازین خوشتر شود فردا که خسرو از شکار آید
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
کنون در زیر هر گلبن قنینه در نماز آید
نبیند کس که از خنده دهان گل فراز آید
زهر بادی که برخیزد گلی با می به راز آید
به چشم عاشق از می تابه می عمری دراز آید
به گوش آواز هر مرغی لطیف و طبعساز آید
به دست می زشادی هر زمان ما را جواز آید
هوا خوش گردد و بر کوه برف اندر گداز آید
علمهای بهاری از نشیبی بر فراز آید
کنون ما را بدان معشوق سیمین بر نیاز آید
به شادی عمر بگذاریم اگر معشوق باز آید
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
زمین از خرمی گویی گشاده آسمانستی
گشاده آسمان گویی شکفته بوستانستی
به صحرا لاله پنداری ز بیجاده دهانستی
درخت سبز را گویی هزار آوا زبانستی
به شب در باغ گویی گل چراغ باغبانستی
ستاک نسترن گویی بت لاغر میانستی
درخت سیب ار گویی زدیبا طیلسانستی
جهان گویی همه پروشی وپر پر نیانستی
مرا دل گر نه اندر دست آن نامهربانستی
به دو دستم بشادی بر، می چون ارغوانستی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
دلا باز آی تا با تو غم دیرینه بگسارم
حدیثی از تو بنیوشم نصیبی از تو بردارم
دلا گرمن به آسانی ترا روزی به چنگ آرم
چو جان دارم ترا زیرا که بی تو خوارم وزارم
دلا تا تو زمن دوری نه درخوابم نه بیدارم
نشان بیدلی پیداست از گفتار و کردارم
دلا تا تو زمن دوری ندانم بر چه کردارم
مرا بینی چنان بینی که من یکساله بیمارم
دلا با تو وفا کردم کزین بیشت نیازارم
بیا تا این بهاران را به شادی باتو بگذارم
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
چه کرد آن سنگدل باتو به سختی صبر چون کردی
چرا یکبارگی خود را چنین خوارو زبون کردی
چنین خو داشتی همواره یا این خو کنون کردی
دوبهر از خویشتن بگداختی یک بهره خون کردی
نمودی خوار خود را و مرا چون خود زبون کردی
ترا هر چند گفتم کم کن این سودا فزون کردی
نخستم برگراییدی و لختی آزمون کردی
چو گفتم هر چه خواهی کن فسار از سر برون کردی
برفتی جنگجویی را سوی من رهنمون کردی
چو گل خندنده گشت ای بت مرا گرینده چون کردی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
ترا گرهمچنین شاید بگوی آن سرو سیمین را
بگوی آن سرو سیمین رابگوی آن ماه و پروین را
بگو آن توده گل را بگو آن شاخ نسرین را
بگو آن فخر خوبان را نگار چین و ماچین را
که دل بردی و دعوی کرده ای مرجان شیرین را
کم از رویی که بنمایی من مهجور مسکین را
بیا تاشاد بگذاریم ما بستان غزنین را
مکن بر من تباه این جشن نوروز خوش آیین را
همی بر تو شفیع آرم ثنای گوهر آگین را
ثنای میر عالم یوسف بن ناصرالدین را
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
نبینی باغ را کز گل چگونه خوب و دلبر شد
نبینی راغ را کز لاله چون زیبا و در خور شد
زمین از نقش گوناگون چون دیبای ششتر شد
هزار آوای مست اینک به شغل خویشتن در شد
تذرو جفت گم کرده کنون با جفت همبر شد
جهان چون خانه پر بت شد و نوروز بتگرشد
درخت روداز دیبا و از گوهر توانگر شد
گوزن از لاله اندر دشت بابالین و بستر شد
زهر بیغوله و باغی نوای مطربی بر شد
دگر باید شدن ما را کنون کآفاق دیگر شد
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی با دو نوروزی
می اندر خم همی گوید که یاقوت روان گشتم
درخت ارغوان بشکفت و من چون ارغوان گشتم
اگر زین پیش تن بودم کنون پاکیزه جان گشتم
به من شادی کند شادی، که شادی را روان گشتم
مرا زین پیش دیدستی نگه کن تا چسان گشتم
نیم زان سان که من بودم دگر گشتم جوان گشتم
زخوشرنگی چوگل گشتم ز خوشبویی چو نان گشتم
ز بیم بادو برف دی به خم اندر نهان گشتم
بهار آید برون آیم که از وی با امان گشتم
روانهارا طرب گشتم طربها را روان گشتم
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
می اندرگفتگو آمد پس از گفتار جنگ آمد
خم و خمخانه اندر چشم من تاریک و تنگ آمد
به گوش من همی از باغ بانگ نای و چنگ آمد
کس ار می خورد بی آواز نی بر سرش سنگ آمد
مرا باری همه مهر از می بیجاده رنگ آمد
زمرد را روان خواهم چواز روی پرنگ آمد
به خاصه کزهوا شبگیر آواز کلنگ آمد
زکاخ میر بانگ رود بو نصر پلنگ آمد
کنون هر عاشقی کو را می روشن به چنگ آمد
به طرف باغ همدم با نگاری شوخ و شنگ آمد
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
ملک یوسف کنون در کاخ خود چون رودزن خواند
ندیمان را و خوبان را به نزد خویشتن خواند
من بیجاده گون خواهد بت سیمین ذقن خواند
بتی خواند که اورا شاخ باغ نسترن خواند
گروهی ماهرویان را به خدمت بر چمن خواند
نگاری از چگل خواند نگاری از ختن خواند
ز خوب آیت الکرسی سه ره بر تن به تن خواند
مرا گر آرزوش آید میان انجمن خواند
گهی اشعار من خواند گهی ابیات من خواند
وگر شیرین سخن گویم مرا شیرین سخن خواند
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
امیر این گویدم زیرا که او دلها نگه دارد
به نزد خویشتن هرکهتری را پایگه دارد
چه باشد گرچو من مداح در هر شهرو ده دارد
ز مدح اندر نماندهر که از رادی سپه دارد
به نزد میر ابو یعقوب نیک ایمن نگه دارد
زبهر زایر آوردن به ره برمرد ره دارد
عدو را بند و چه دارد ولی را تاج و گه دارد
همیشه روز بدخواهان دولت را سیه دارد
نه چاهی را به گه دارد نه گاهی را به چه دارد
زعفوش بهره ورتر هر که افزون ترگنه دارد
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
امیرا! باهنر میرا خداوندت معین بادا
ز ایزد بر تن و جانت هزاران آفرین بادا
به دست تو همیشه جام و شمشیرو نگین بادا
کمینه چاکری زان تو بیش از مستعین بادا
کسی کو بر زمین عیب تو جوید در زمین بادا
همه شغل تو با نیکان و سالاران دین بادا
ره آموز تو اندر کارها روح الامین بادا
همه ساله چنین بادی همه روزه چنین بادا
زمانه دشمنت را وقت کین اندر کمین بادا
زعدل توجهان همواره چون خلد برین بادا
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادونوروزی
گرازده فضل تو شاها یکی در آفتابستی
همانادر پرستیدنش هر کس را شتابستی
ور آن رادی که اندر دست تست اندر سحابستی
ز بارانش زمین پر گوهر و پر زرنابستی
وراین پاکی که اندرمذهب تست اندرآبستی
به آب اندر نگه کردن همه مزد و ثوابستی
ور این آرام کاندر حلم تست اندر ترابستی
حدیث زلزله کردن به چشم خلق خوابستی
ور این خوشی که اندر خلق تست اندر شرابستی
علاج دردها را چون دعای مستجابستی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد ونوروزی
امیرا ! گرجوانمردی به کار آید، جوانمردی
وگر مردی همی باید، به مردی در جهان فردی
همی پاید ز تو رادی همی پوید ز تو مردی
خزانه درخروش آمد چو آگه شد که می خوردی
ز غم بفزاید اندر گونه دینارها زردی
به هر هفته جهانی را بپیمایی وبنوردی
چو گفتی صید خواهم کرد ،کردی و عجب کردی
به صحرا شیر افکندی ز بیشه کرگ آوردی
بلی شاگرد سلطانی و لیکن نیک شاگردی
نباید روزگاری دیر کاستاد جهان گردی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
امیرا ! تابه زین کردی به غزنین اسب تازی را
دو پای اندر تکاپو یست گرگانی و رازی را
اگر زان سو فروتازی تماشا را و بازی را
نه شامی رادل اندرتن بماندنه حجازی را
به تک بردی نشیبی را برآوردی فرازی را
بر آوردی حقیقی را فروبردی مجازی را
امیرا ! کارسازی تو و زینی کارسازی را
نیندیشی بلندی را نیندیشی فرازی را
به مردی شادمان کردی روان میر غازی را
بدنی خوشنود کردستی نظام دین تازی را
بدان شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
طراز جامه شاهان همی بینم به نام تو
بر اسبان برفکنده خلعتی زین و ستام تو
همی ترسند جباران عالم از حسام تو
ستاره از فلک رشوت فرستد زی سهام تو
مه و خورشید را رشک آید ای خسرو ز جام تو
خطایی کس نیابد هیچگه اندر کلام تو
نظام عالمی بنهاد یزدان در نظام تو
به شکر اندر جهان مانده ست هر کس زیر وام تو
سزد بر مهتران فخر آورد کهتر غلام تو
منظم کشور و لشکر بوداز انتظام تو
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
کجا اندر جهان میری و سالاری همی بینم
ز شکر منتت بر گردنش باری همی بینم
نه اندرمردمی کردن ترا یاری همی بینم
نه جز آزادگی کردن ترا کاری همی بینم
زتو خوبی به جای خلق بسیاری همی بینم
کریمی را بر تو تیز بازاری همی بینم
ز کردار تو هر کس را به گفتاری همی بینم
ز نیکویی به هر دم از تو کرداری همی بینم
بر دیگر کسان با هر گلی خاری همی بینم
ترابر جایگه بیخار گلزاری همی بینم
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
امیرا! بر نتابد پیل خفتان گرانت را
زگردان کس به زه کردن نداند مرکمانت را
نگه کن تا کمر بینی که چون زیبد میانت را
یقین بخردان بنگر که چون ماند گمانت را
همی رشوت پذیردجان جباران سنانت را
همی دعوی کند پایندگی بخت جوانت را
چنان خوداده ای بر چیز بخشیدن بیانت را
که در بخشیدن گنجی نرنجاند زبانت را
زمانه آشکارا کرد نتواندنهانت را
همه آسایش و شادی تنت را باد وجانت را
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
ترا عار آیدار جز گرد مردی پر جگر گردی
کنون معروفی و فردا ازین معروفتر گردی
تو آن شاهی که اندر صید گرد شیر نر گردی
به میدان گر سالاران بازور و هنر گردی
به نام نیکو ودولت فریدون دگرگردی
به مردی چون پدر گشتی به شاهی چون پدر گردی
شه فرخنده پی هستی شه پیروز گر گردی
بزرگی را و شاهی را درخت بارور گردی
چو اسکندر به پیروزی جهان را گرد بر گردی
به داد و عدل در گیتی چو نوشیروان سمر گردی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
امیرا باش تا سلطان ترا طبل و علم سازد
ز بهر جنگ بدخواهان ترا خیل و حشم سازد
سپاهی از عرب خواهد سپاهی از عجم سازد
ترا اندر سپهداری مکان روستم سازد
در آن کشور که تو خواهی ترا باغ ارم سازد
چوایوان مداین مر ترا ایوان جم سازد
ز بهر خدمتت مردان مرد محتشم سازد
زمال خویشتن یک یک ز بهر تو نعم سازد
به مدح تو عطا بخشد بنام تو درم سازد
نه آن خسرو ز فرزندان همی یک خوب کم زد
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد ونوروزی
بسازد کار تو زیرا که شاه کارسازست او
امیر حق شناسست او، شه کهتر نوازست او
جهان او را ست و ز شاهان گیتی بی نیازست او
خداوند نشیبست اوخداوند فراز ست او
گهی کهتر نوازست او گهی دشمن گدازست
به رادی چون سحابست اوبه پاکی چون نماز ست او
حجاز او گر ترا بخشد خداوند حجازست او
وگر گویی طرازم ده خداوند طراز ست او
به طاعت خلق را ز ایزد سوی جنت جو از ست او
ترا از آشکارا یکدل و پاکیزه رازست او
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
دگر نوروز را خیل از در مشکوی بگذاری
به هنجاری که کاری تو گل خودروی بگذاری
وز آن سوخان وزین سورای را یکسوی بگذاری
نه آنجا رنگ بگذاری نه اینجا بوی بگذاری
قضای تیغها را بر سر بدگوی بگذاری
به نیرو زورمندان را بر و بازوی بگذاری
نه تاب اندر تن شیر نر از نیروی بگذاری
نه طاقت در روان دشمن بدخوی بگذاری
کجا چوگان به کف گیری ز کیوان گوی بگذاری
به نیزه موی بشکافی به ناوک روی بگذاری
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک رادر جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
همی تا بر جهان فضلست فرزندان آدم را
چو بر هر چشمه ای، حیوان وبر هر چاه، زمزم را
همی تابرخزان باشد بهی نوروز خرم را
چو بر خلدی وبر کرباس دیبار او ملحم را
همیشه تابه گیتی شادیی از پی بود غم را
چنان چون کز پی هر سور دارد دهر ماتم را
همی تا بر هنرهر جای بستایند رستم را
چنان کاندر جهانداری و اندر مرتبت جم را
مقدم بادی اندر پادشاهی هر مقدم را
مطیع خویش گردانیده جباران عالم را
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روزجشنی بادو نوروزی
سپه را پشتبان بادی جهان را پادشا بادی
جهان را پادشا بادی طرب را آشنا بادی
امیر کاردان بادی شه فرمانروا بادی
عجم را روستم بادی عرب را مرتضا بادی
مخالف را شقا بادی موافق را بقا بادی
معین مؤمنان بادی امید اولیا بادی
خداوند سخن بادی خداوند سخا بادی
خداوند نعم بادی خداوند عطا بادی
شفای هر غمی بادی و دفع هر بلا بادی
بزرگی را بقا بادی بقا را منتها بادی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
فرخی سیستانی : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - در مدح امیرابو محمد بن محمود غزنوی
همی گفتم که کی باشد که خرم روزگار آید
جهان از سر جوان گردد بهار غمگسار آید
بهار غمگسار آید که هر کس را به کار آید
بهاری کاندر و هر روز می را خواستار آید
زهر بادی که بر خیزد کنون بوی بهار آید
کنون ما را ز باد بامدادی بوی یار آمد
چو روی کودکان ما درخت گل به بار آید
نگار لاله رخ باما به خرم لاله زار آید
می مشکین گسارد تا گه بوس و کنار آید
هوا خوش گردد و با طبع خسروسازگار آید
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزی
کرامی خوردن آیینست، می خوردن کنون باید
بپرس از من که می خوردن درین ایام چون باید
نخست اندر میان باری می بیجاده گون باید
پس آنگه ساقی پاکیزه چون سیمین ستون باید
دو سه رودی بیکجا ساخته چون ارغنون باید
سرود مطرب ساده طرب را رهنمون باید
به هر دوری که می خوردی، طرب کردن فزون باید
موافق دوستان یکدل همی نیک آزمون باید
دل اندر شادی و رامش به آرام وسکون باید
زمجلس دشمن خسرو به هر حالی برون باید
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
می اکنون لعل تر گردد که گل رخسار بنماید
تو گویی گل همی هر روز در می رنگ بفزاید
می از گل گونه بستاند، گل از می رنگ برباید
گل و می را تو پنداری که یک مادر همی زاید
نگارینا بدین شادی مرا گر می دهی شاید
می اکنون ده که می تن را همی چون روح درباید
طبیب من گلست و گل مرا جز می نفرماید
دل زاهدکه می بیندبه می حقا که بگراید
گل آنک وقت آن آمد که چشم از خواب بگشاید
چو روی خوبرویان مجلس خسرو بیاراید
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزی
نگارا بوستان اکنون ندانی کز چه سان باشد
گشاده آسمان دیدستی اندر شب؟ چنان باشد
ازین سو نسترن باشد از آن سو ارغوان باشد
بهشتی در میان باشد بهاری بر کران باشد
درختان را همه پوشش پرند و پرنیان باشد
هوای بوستان همچون هوای دوستان باشد
بیا در بوستان چونان که رسم باستان باشد
تو سروی و گلی و سرو و گل در بوستان باشد
گلی لیکن ز تو تا سرخ گل چندان میان باشد
که از قدر بلند شاه تا هفت آسمان باشد
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
نگارا چند ره گفتی که چون وقت بهار آید
ترا بامن گه می خوردن و بوس و کنار آید
بهار آمد همی گوی برو تا گل به بار آید
همی نومیدیم زین وعده نومیدوار آید
ترا زین وعده اندر دل به روزی صد هزار آید
مرا آری بدین گفتارت ای جان استوار آید
چو چیزی از تو بشنیدم دل آن را خواستار آید
گر اندر دل نداری، باد پیمودن چه کار آید
ترا ترسم که بوس من همی بر چشم خوار آید
ندانی کز لبم بوی بساط شهریار آید
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
دلا یار دگر جستی بدین کار از تو خوشنودم
تو از زاری بیاسودی من از خواری بیاسودم
تن اندر مهر آن کز من نیندیشد بفرسودم
روان اندر هوا و مهر بد مهری بیالودم
نه روزی راست بنشستم نه یک شب شادبغنودم
نه برامید آن کاخر مگر زین کار برسودم
نگاری بر کفم دادی که چون آواش بشنودم
بر آن کس کاین نگاراز کف او گم شد ببخشودم
بدین خوبی که تو کردی ترا بسیار بستودم
محل و جاه تو ای دل بر خسرو بیفزودم
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
بهار آمد من و هر روز نو باغی و نوجایی
به گشتن هر زمان عزمی به بودن هر زمان رایی
قدح پر باده رنگین به دست باده پیمایی
چو مرغ از گل به گل هر ساعتی دیگر تماشا یی
نگاری با من و رویی نه رویی بلکه دیبایی
ازین خوشی، ازین کشی، ازین در کار زیبایی
خردمندی که از رایم خبر دارد به ایمایی
غزلگویی که مرغان را به بانگ آرد به آوایی
من و چنگی و آن دلبر که او را نیست همتایی
زمن کرده مدیح شاه را هزمان تقاضایی
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
امیر عالم عادل نبیره خسرو غازی
جلال دولت عالی امین ملت تازی
ملک بو احمد محمود زیبای سرافرازی
شهنشاهی که روز جنگ با شیران کند بازی
ایا شاه جهانداری که فردی و بی انباز ی
چه اندر مملکت گیری، چه اندر مملکت سازی
بزرگی راو شاهی را، هم انجام و هم آغازی
جهانداری زتو نازد، تو از فضل و هنر نازی
تو آن شاهی که گیتی را زبد کیشان بپردازی
به تیغ و تیر خان و مان بدخواهان بر اندازی
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
نباشد بس عجب شاها! اگر شادی کندشاهی
ز چون تو شه، که شاهان چون ستاره اندو تو چون ماهی
چنان کز تو به نزدیک منست ای خسرو آگاهی
ز تو تا خسروان چندان بودکز ماه تاماهی
ایا مرگاه شاهی را به جای یوسف چاهی
جهان از عیب و آهو پاک باشد تا تو بر گاهی
زبس پرهیز و بی طمعی و ازبس دست کوتاهی
ولایت را نکو داری رعیت را نکو خواهی
نکو رویی نکو خویی نکو طبعی نکو خواهی
ترا پرهیز پیران داد یزدان در به برناهی
ازین فرخنده فروردین وخرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد پیروزی
امیرا در دل هر کس ترا جایی همی بینم
دل هر مهتری را سوی تو رایی همی بینم
به تو هر راد مردی را تو لایی همی بینم
نه در گیتی چو تو پیری و برنایی همی بینم
نه در شاهی ترا یاری و همتایی همی بینم
دلت را چون فراخ و پهن دریایی همی بینم
زتو اندر جهان پیوسته آوایی همی بینم
زعدل تو ولایت را چو دیبایی همی بینم
ترا زین کاردانی کارفرمایی همی بینم
ز رای ملک آرا ملک آرایی همی بینم
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
اگر فضل و هنر باید همی فضل و هنر داری
وگر اصل و گهر باید همی اصل و گهرداری
به هر کاری توان داری زهر علمی خبر داری
زمال و ملک دنیا نام نیکو دوست ترداری
همه گفت نکو نامی چوسیم و زر ز بر داری
نداندکس که تو اندر نکو نامی چه سر داری
زنام بدهمیشه خویشتن را برحذر داری
شهان رسم دگردارندو تو رسم دگرداری
به رسم نیکو از شاهان گیتی سر زبر داری
همه راه و نهادو عادت و رسم پدر داری
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
پسر کو چون پدر باشد ستایش را سزا باشد
پدر کز جان و دل چونان پسر جوید و رواباشد
پسر نزد پدر زیرا گرامی تر عطا باشد
به خاصه چون پسر نیکو خو و نیکو لقا باشد
پسر باید که چون تو نیکنام و پارسا باشد
خطا گفتم چو تو اندر جهان دیگر کجا باشد
هر آن کس کو بی اندیشه سخن گوید خطا باشد
چگونه پارسا باشد کسی کو پادشا باشد
کسی کو پادشاه و مهتر و فرمانروا باشد
به آن کوشد که او را همت و کام وهوا باشد
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
به رنج دل تو پروردی امیرا نیکنامی را
چنان چون مادر دلسوز فرزندگرامی را
سخا را دوستر داری . . . مر نامی را
ثنارا بیشتر جویی که غمگین شادکامی را
عطای تو بر آورده ست خاصی را و عامی را
چو نام تو یمینی و امینی و نظامی را
بشوید رای تو از روی شبها تیره فامی را
کف جود تو چون پدرام گرداند نظامی را
هزار آلت فزون داری بزرگی و همامی را
جهان پیش تو زین گردن نهاده مر غلامی را
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
دل سلطان نگه داری ترا هر روز به باشد
چنین باشی جهان از قدر تو بسیار که باشد
پسر کو با پدر همدل بود هر روز مه باشد
به خاصه چون پدر گیتی گشای و تاج ده باشد
چنین بایدکه هر کس رابتو احسنت و زه باشد
کمانت روز و شب با دشمن سلطان بزه باشد
حدیث تو همه با دشمنانش «دار» و «ده » باشد
جواب تو مرایشان را به هر گفتار نه باشد
همیشه دامنت با دامن طاعت گره باشد
ترا با دیگران اندر چنین معنی فره باشد
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
جز از سلطان زهر شاهی که باشددر هنر بیشی
چنان چون کاندر آن بیشی به قدر و منزلت پیشی
معین دینی و ویران کننده بدعت کیشی
بدان ماندکه دین پاک را نزدیکتر خویشی
ولی رادر دهن نوشی عدو را بر جگر نیشی
عدو خیشست و تو چون ماه تابان آفت خیشی
جز از نیکی نفرمایی جز از نیکی نیندیشی
خویی داری نکو و آنگه به صورت چون خوی خویشی
ز چندین مال و چندین زر که بر پاشی و بپر یشی
عجب باشد که باشددر جهان تنگی و درویشی
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیبت خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
امیرا همتی داری که با او هیچ برنایی
ندانم با چنین همت کرا باشد توانایی
جهانداری به خود کامی عطا پاشی به خود رایی
بزرگان را عطا دادن بیاموزی و بنمایی
ترا باید جهان تا تو مراورا کارفرمایی
در گفتار دربندی در کردار بگشایی
چو نوشروان به عدل و داد گیتی را بیارایی
به تیغ تیز باغ پادشاهی را بپیرایی
به وقتی کر شرف گویند با خورشید همتایی
دل سلطان نگه داری بپنهانی و پیدایی
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزی
خداوندا بدین مایه بکردم برتو استادی
نه زان گفتم من این کز تو پدر را نیست آزادی
تو اندر خدمت سلطان مثل با جنبش بادی
فزونتر کو ترا فرمود هرگز پای ننهادی
به خدمت کردن بسیار داد خویشتن دادی
بدین سلطان ز تو شادست و تو از خویشتن شادی
همایونی بر سلطان زمادر نیکدل زادی
به فرخ فال بر گیتی در اقبال بگشادی
زعدل وداد تو گم گشت نام جور و بیدادی
همیشه همچنین باید همیشه همچنین بادی
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزی
خداوندا ندیدم هیچ سالاری به سنگ تو
نه اندر کارها شاهی به آیین و به هنگ تو
نباشد کوه را وقت درنگ تو در نگ تو
جهان هرگز نخواهد تا توباشی آدرنگ تو
به وقت کارزار خصم و روز نام و ننگ تو
فلک درگردن آویزد شغا و نیملنگ تو
نیاید هیچ شاهی سوی تو هرگز به جنگ تو
ور آید باز گرداند ز راه او را خدنگ تو
به آتش ماند اندر جنگ تیغ آب رنگ تو
خداوند آب گردانید آتش را به چنگ تو
از این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزی
اجل خواهد که همچون تیغ مردمخوار تو باشد
قضا خواهد که همچون تیر جان او بار تو باشد
ز بیم تیغ تو آن را که دشمن دار تو باشد
همه ساله دو رخ بر گونه دینار تو باشد
ظفر درجنگها دایم سپهسالار تو باشد
جهان راچشم و گوش و دل سوی گفتار تو باشد
همیشه دولت و پیروزی اندر کار تو باشد
خدای اندر همه وقتی معین و یار تو باشد
اجل با تیغ تو باشد کجا پیکار تو باشد
قضا باتیغ تو آنجا رود کآزار تو باشد
از این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزی
به وقتی کز دولشکر گاه بانگ کوس برخیزد
خروش کوس گردان را زخواب خوش برانگیزد
علامت کش به گوش نیزه منجوق اندر آویزد
برآید نیلگون ابری که گل برزعفران بیزد
یلان را سرخی اندر روی با زردی در آمیزد
بخندد تیغ و از چشمش بوقت خنده خون ریزد
چو گویند اینک آمد میر تا با خصم بستیزد
ز دو لشکر نماند هیچ سالاری که نگریزد
کسی کز مرگ نندیشد نه از کشتن بپرهیزد
ز بیم و هیبت شمشیر او بر اسب خون میزد
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
گر اندرو وهم گنجیدی جهان میدان تو بودی
ور اندر عقل شایستی سپهر ایوان تو بودی
چو هندوی فلان، رضوان به در، دربان تو بودی
درخت طوبی اندر ساحت بستان تو بودی
همیدون کوثر اندر ژرف ماهیدان تو بودن
به خلوت هر شبی حور دگر مهمان تو بودی
هر آن چیزی کز آن اندیشه کردی زان تو بودی
از ایزد آیتی چون نام تو درشان توبادی
پس از فرمان ایزد در جهان فرمان تو بودی
بقای این جهان اندر گرامی جان تو بودی
از این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزی
امیرا! توبه هر خوبی و نیکویی سزاواری
ازیرا خوب کرداری چنان چون خوب دیداری
توان گفتن ترا کاندر جهان فردی و بی یاری
به دانایی و بینایی و بیداری و هشیاری
حدیث ملک و کار عالم و شغل جهانداری
تو اندرخواب به ورزی که دیگر کس به بیداری
بخیلی را همی اندر دیار خویش نگذاری
کریمی را ورادی را همی آیین پدید آری
بکوشی تادل کس را به گفتاری نیازاری
تو گر خواهی چنین چیزی ندانی کرد پنداری
از این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزی
سزای تو ترا شاها ندانم آفرین گفتن
همی شرم آیدم زین خام گفتاری چنین گفتن
خجل گشتم ز بس حلم ترا کوه وزمین گفتن
فرو ماندم ز بس جود ترا ماء معین گفتن
حدیث تیغ و تیرو قصه تاج و نگین گفتن
ترا بر کشوری یا برفزونتر زان امین گفتن
جلال وهمت و قدر ترا چرخ برین گفتن
پناه داد و دین خواندن بلای کفرو کین گفتن
چه خوانم مرترا شاها که دل شد سیر ازین گفتن
بگو تامن بگردانم ترا مدح متین گفتن
از این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزی
خداوندا! گهر دانی که شهری پر گهر بیند
بکوشد تا بچیند هر چه درقیمت ز بربیند
چو بر گردد گهر هر جای از جنس دگر بیند
زمین را از گهر چون گلستان بارور بیند
همه گوهر سزای تاج و زیبای کمر بیند
کمینه گوهر اندر قیمت یک تنگ زر بیند
بماند خیره در چندین گهر کز پیش در بیند
نداند زان چه برگیرد، که اندر پیش بر بیند
گهرهای بهایی گونه گون اندر گذر بیند
گذرها را همه پراز لآلی و گهر بیند
از این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزی
جوان دولت خداوندا! جوانبخت و جوان بادی
فراوان دوستان داری به کام دوستان بادی
جهانداری ترا زیبد خداوند جهان بادی
ز دولت بهره ور بادی به شاهی شادمان بادی
همیشه کامران بودی، هماره کامران بادی
به از نوشین روان گفتی به از نوشیروان بادی
ز گردون بی ضرر بادی به گیتی بی زیان بادی
بقای دین و دولت رابه دست و دل ضمان بادی
ازین نوروز فرخنده به شادی جاودان بادی
دل من مر ترا شاها چنان خواهد، چنان بادی
از این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزی
جهان از سر جوان گردد بهار غمگسار آید
بهار غمگسار آید که هر کس را به کار آید
بهاری کاندر و هر روز می را خواستار آید
زهر بادی که بر خیزد کنون بوی بهار آید
کنون ما را ز باد بامدادی بوی یار آمد
چو روی کودکان ما درخت گل به بار آید
نگار لاله رخ باما به خرم لاله زار آید
می مشکین گسارد تا گه بوس و کنار آید
هوا خوش گردد و با طبع خسروسازگار آید
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزی
کرامی خوردن آیینست، می خوردن کنون باید
بپرس از من که می خوردن درین ایام چون باید
نخست اندر میان باری می بیجاده گون باید
پس آنگه ساقی پاکیزه چون سیمین ستون باید
دو سه رودی بیکجا ساخته چون ارغنون باید
سرود مطرب ساده طرب را رهنمون باید
به هر دوری که می خوردی، طرب کردن فزون باید
موافق دوستان یکدل همی نیک آزمون باید
دل اندر شادی و رامش به آرام وسکون باید
زمجلس دشمن خسرو به هر حالی برون باید
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
می اکنون لعل تر گردد که گل رخسار بنماید
تو گویی گل همی هر روز در می رنگ بفزاید
می از گل گونه بستاند، گل از می رنگ برباید
گل و می را تو پنداری که یک مادر همی زاید
نگارینا بدین شادی مرا گر می دهی شاید
می اکنون ده که می تن را همی چون روح درباید
طبیب من گلست و گل مرا جز می نفرماید
دل زاهدکه می بیندبه می حقا که بگراید
گل آنک وقت آن آمد که چشم از خواب بگشاید
چو روی خوبرویان مجلس خسرو بیاراید
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزی
نگارا بوستان اکنون ندانی کز چه سان باشد
گشاده آسمان دیدستی اندر شب؟ چنان باشد
ازین سو نسترن باشد از آن سو ارغوان باشد
بهشتی در میان باشد بهاری بر کران باشد
درختان را همه پوشش پرند و پرنیان باشد
هوای بوستان همچون هوای دوستان باشد
بیا در بوستان چونان که رسم باستان باشد
تو سروی و گلی و سرو و گل در بوستان باشد
گلی لیکن ز تو تا سرخ گل چندان میان باشد
که از قدر بلند شاه تا هفت آسمان باشد
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
نگارا چند ره گفتی که چون وقت بهار آید
ترا بامن گه می خوردن و بوس و کنار آید
بهار آمد همی گوی برو تا گل به بار آید
همی نومیدیم زین وعده نومیدوار آید
ترا زین وعده اندر دل به روزی صد هزار آید
مرا آری بدین گفتارت ای جان استوار آید
چو چیزی از تو بشنیدم دل آن را خواستار آید
گر اندر دل نداری، باد پیمودن چه کار آید
ترا ترسم که بوس من همی بر چشم خوار آید
ندانی کز لبم بوی بساط شهریار آید
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
دلا یار دگر جستی بدین کار از تو خوشنودم
تو از زاری بیاسودی من از خواری بیاسودم
تن اندر مهر آن کز من نیندیشد بفرسودم
روان اندر هوا و مهر بد مهری بیالودم
نه روزی راست بنشستم نه یک شب شادبغنودم
نه برامید آن کاخر مگر زین کار برسودم
نگاری بر کفم دادی که چون آواش بشنودم
بر آن کس کاین نگاراز کف او گم شد ببخشودم
بدین خوبی که تو کردی ترا بسیار بستودم
محل و جاه تو ای دل بر خسرو بیفزودم
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
بهار آمد من و هر روز نو باغی و نوجایی
به گشتن هر زمان عزمی به بودن هر زمان رایی
قدح پر باده رنگین به دست باده پیمایی
چو مرغ از گل به گل هر ساعتی دیگر تماشا یی
نگاری با من و رویی نه رویی بلکه دیبایی
ازین خوشی، ازین کشی، ازین در کار زیبایی
خردمندی که از رایم خبر دارد به ایمایی
غزلگویی که مرغان را به بانگ آرد به آوایی
من و چنگی و آن دلبر که او را نیست همتایی
زمن کرده مدیح شاه را هزمان تقاضایی
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
امیر عالم عادل نبیره خسرو غازی
جلال دولت عالی امین ملت تازی
ملک بو احمد محمود زیبای سرافرازی
شهنشاهی که روز جنگ با شیران کند بازی
ایا شاه جهانداری که فردی و بی انباز ی
چه اندر مملکت گیری، چه اندر مملکت سازی
بزرگی راو شاهی را، هم انجام و هم آغازی
جهانداری زتو نازد، تو از فضل و هنر نازی
تو آن شاهی که گیتی را زبد کیشان بپردازی
به تیغ و تیر خان و مان بدخواهان بر اندازی
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
نباشد بس عجب شاها! اگر شادی کندشاهی
ز چون تو شه، که شاهان چون ستاره اندو تو چون ماهی
چنان کز تو به نزدیک منست ای خسرو آگاهی
ز تو تا خسروان چندان بودکز ماه تاماهی
ایا مرگاه شاهی را به جای یوسف چاهی
جهان از عیب و آهو پاک باشد تا تو بر گاهی
زبس پرهیز و بی طمعی و ازبس دست کوتاهی
ولایت را نکو داری رعیت را نکو خواهی
نکو رویی نکو خویی نکو طبعی نکو خواهی
ترا پرهیز پیران داد یزدان در به برناهی
ازین فرخنده فروردین وخرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد پیروزی
امیرا در دل هر کس ترا جایی همی بینم
دل هر مهتری را سوی تو رایی همی بینم
به تو هر راد مردی را تو لایی همی بینم
نه در گیتی چو تو پیری و برنایی همی بینم
نه در شاهی ترا یاری و همتایی همی بینم
دلت را چون فراخ و پهن دریایی همی بینم
زتو اندر جهان پیوسته آوایی همی بینم
زعدل تو ولایت را چو دیبایی همی بینم
ترا زین کاردانی کارفرمایی همی بینم
ز رای ملک آرا ملک آرایی همی بینم
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
اگر فضل و هنر باید همی فضل و هنر داری
وگر اصل و گهر باید همی اصل و گهرداری
به هر کاری توان داری زهر علمی خبر داری
زمال و ملک دنیا نام نیکو دوست ترداری
همه گفت نکو نامی چوسیم و زر ز بر داری
نداندکس که تو اندر نکو نامی چه سر داری
زنام بدهمیشه خویشتن را برحذر داری
شهان رسم دگردارندو تو رسم دگرداری
به رسم نیکو از شاهان گیتی سر زبر داری
همه راه و نهادو عادت و رسم پدر داری
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
پسر کو چون پدر باشد ستایش را سزا باشد
پدر کز جان و دل چونان پسر جوید و رواباشد
پسر نزد پدر زیرا گرامی تر عطا باشد
به خاصه چون پسر نیکو خو و نیکو لقا باشد
پسر باید که چون تو نیکنام و پارسا باشد
خطا گفتم چو تو اندر جهان دیگر کجا باشد
هر آن کس کو بی اندیشه سخن گوید خطا باشد
چگونه پارسا باشد کسی کو پادشا باشد
کسی کو پادشاه و مهتر و فرمانروا باشد
به آن کوشد که او را همت و کام وهوا باشد
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
به رنج دل تو پروردی امیرا نیکنامی را
چنان چون مادر دلسوز فرزندگرامی را
سخا را دوستر داری . . . مر نامی را
ثنارا بیشتر جویی که غمگین شادکامی را
عطای تو بر آورده ست خاصی را و عامی را
چو نام تو یمینی و امینی و نظامی را
بشوید رای تو از روی شبها تیره فامی را
کف جود تو چون پدرام گرداند نظامی را
هزار آلت فزون داری بزرگی و همامی را
جهان پیش تو زین گردن نهاده مر غلامی را
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
دل سلطان نگه داری ترا هر روز به باشد
چنین باشی جهان از قدر تو بسیار که باشد
پسر کو با پدر همدل بود هر روز مه باشد
به خاصه چون پدر گیتی گشای و تاج ده باشد
چنین بایدکه هر کس رابتو احسنت و زه باشد
کمانت روز و شب با دشمن سلطان بزه باشد
حدیث تو همه با دشمنانش «دار» و «ده » باشد
جواب تو مرایشان را به هر گفتار نه باشد
همیشه دامنت با دامن طاعت گره باشد
ترا با دیگران اندر چنین معنی فره باشد
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
جز از سلطان زهر شاهی که باشددر هنر بیشی
چنان چون کاندر آن بیشی به قدر و منزلت پیشی
معین دینی و ویران کننده بدعت کیشی
بدان ماندکه دین پاک را نزدیکتر خویشی
ولی رادر دهن نوشی عدو را بر جگر نیشی
عدو خیشست و تو چون ماه تابان آفت خیشی
جز از نیکی نفرمایی جز از نیکی نیندیشی
خویی داری نکو و آنگه به صورت چون خوی خویشی
ز چندین مال و چندین زر که بر پاشی و بپر یشی
عجب باشد که باشددر جهان تنگی و درویشی
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیبت خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
امیرا همتی داری که با او هیچ برنایی
ندانم با چنین همت کرا باشد توانایی
جهانداری به خود کامی عطا پاشی به خود رایی
بزرگان را عطا دادن بیاموزی و بنمایی
ترا باید جهان تا تو مراورا کارفرمایی
در گفتار دربندی در کردار بگشایی
چو نوشروان به عدل و داد گیتی را بیارایی
به تیغ تیز باغ پادشاهی را بپیرایی
به وقتی کر شرف گویند با خورشید همتایی
دل سلطان نگه داری بپنهانی و پیدایی
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزی
خداوندا بدین مایه بکردم برتو استادی
نه زان گفتم من این کز تو پدر را نیست آزادی
تو اندر خدمت سلطان مثل با جنبش بادی
فزونتر کو ترا فرمود هرگز پای ننهادی
به خدمت کردن بسیار داد خویشتن دادی
بدین سلطان ز تو شادست و تو از خویشتن شادی
همایونی بر سلطان زمادر نیکدل زادی
به فرخ فال بر گیتی در اقبال بگشادی
زعدل وداد تو گم گشت نام جور و بیدادی
همیشه همچنین باید همیشه همچنین بادی
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزی
خداوندا ندیدم هیچ سالاری به سنگ تو
نه اندر کارها شاهی به آیین و به هنگ تو
نباشد کوه را وقت درنگ تو در نگ تو
جهان هرگز نخواهد تا توباشی آدرنگ تو
به وقت کارزار خصم و روز نام و ننگ تو
فلک درگردن آویزد شغا و نیملنگ تو
نیاید هیچ شاهی سوی تو هرگز به جنگ تو
ور آید باز گرداند ز راه او را خدنگ تو
به آتش ماند اندر جنگ تیغ آب رنگ تو
خداوند آب گردانید آتش را به چنگ تو
از این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزی
اجل خواهد که همچون تیغ مردمخوار تو باشد
قضا خواهد که همچون تیر جان او بار تو باشد
ز بیم تیغ تو آن را که دشمن دار تو باشد
همه ساله دو رخ بر گونه دینار تو باشد
ظفر درجنگها دایم سپهسالار تو باشد
جهان راچشم و گوش و دل سوی گفتار تو باشد
همیشه دولت و پیروزی اندر کار تو باشد
خدای اندر همه وقتی معین و یار تو باشد
اجل با تیغ تو باشد کجا پیکار تو باشد
قضا باتیغ تو آنجا رود کآزار تو باشد
از این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزی
به وقتی کز دولشکر گاه بانگ کوس برخیزد
خروش کوس گردان را زخواب خوش برانگیزد
علامت کش به گوش نیزه منجوق اندر آویزد
برآید نیلگون ابری که گل برزعفران بیزد
یلان را سرخی اندر روی با زردی در آمیزد
بخندد تیغ و از چشمش بوقت خنده خون ریزد
چو گویند اینک آمد میر تا با خصم بستیزد
ز دو لشکر نماند هیچ سالاری که نگریزد
کسی کز مرگ نندیشد نه از کشتن بپرهیزد
ز بیم و هیبت شمشیر او بر اسب خون میزد
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
گر اندرو وهم گنجیدی جهان میدان تو بودی
ور اندر عقل شایستی سپهر ایوان تو بودی
چو هندوی فلان، رضوان به در، دربان تو بودی
درخت طوبی اندر ساحت بستان تو بودی
همیدون کوثر اندر ژرف ماهیدان تو بودن
به خلوت هر شبی حور دگر مهمان تو بودی
هر آن چیزی کز آن اندیشه کردی زان تو بودی
از ایزد آیتی چون نام تو درشان توبادی
پس از فرمان ایزد در جهان فرمان تو بودی
بقای این جهان اندر گرامی جان تو بودی
از این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزی
امیرا! توبه هر خوبی و نیکویی سزاواری
ازیرا خوب کرداری چنان چون خوب دیداری
توان گفتن ترا کاندر جهان فردی و بی یاری
به دانایی و بینایی و بیداری و هشیاری
حدیث ملک و کار عالم و شغل جهانداری
تو اندرخواب به ورزی که دیگر کس به بیداری
بخیلی را همی اندر دیار خویش نگذاری
کریمی را ورادی را همی آیین پدید آری
بکوشی تادل کس را به گفتاری نیازاری
تو گر خواهی چنین چیزی ندانی کرد پنداری
از این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزی
سزای تو ترا شاها ندانم آفرین گفتن
همی شرم آیدم زین خام گفتاری چنین گفتن
خجل گشتم ز بس حلم ترا کوه وزمین گفتن
فرو ماندم ز بس جود ترا ماء معین گفتن
حدیث تیغ و تیرو قصه تاج و نگین گفتن
ترا بر کشوری یا برفزونتر زان امین گفتن
جلال وهمت و قدر ترا چرخ برین گفتن
پناه داد و دین خواندن بلای کفرو کین گفتن
چه خوانم مرترا شاها که دل شد سیر ازین گفتن
بگو تامن بگردانم ترا مدح متین گفتن
از این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزی
خداوندا! گهر دانی که شهری پر گهر بیند
بکوشد تا بچیند هر چه درقیمت ز بربیند
چو بر گردد گهر هر جای از جنس دگر بیند
زمین را از گهر چون گلستان بارور بیند
همه گوهر سزای تاج و زیبای کمر بیند
کمینه گوهر اندر قیمت یک تنگ زر بیند
بماند خیره در چندین گهر کز پیش در بیند
نداند زان چه برگیرد، که اندر پیش بر بیند
گهرهای بهایی گونه گون اندر گذر بیند
گذرها را همه پراز لآلی و گهر بیند
از این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزی
جوان دولت خداوندا! جوانبخت و جوان بادی
فراوان دوستان داری به کام دوستان بادی
جهانداری ترا زیبد خداوند جهان بادی
ز دولت بهره ور بادی به شاهی شادمان بادی
همیشه کامران بودی، هماره کامران بادی
به از نوشین روان گفتی به از نوشیروان بادی
ز گردون بی ضرر بادی به گیتی بی زیان بادی
بقای دین و دولت رابه دست و دل ضمان بادی
ازین نوروز فرخنده به شادی جاودان بادی
دل من مر ترا شاها چنان خواهد، چنان بادی
از این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت بادو پیروزی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - قصیده
آمد بهار و بخت که عشرت فزا شود
از هر طرف هزار گل فتح وا شود
گلشن شود نشیمن سلطان نوبهار
چون بهر شاه تخت مرصع بنا شود
کان زر و جواهر بحر در و گهر
شد جمع تا نشیمن بحر سخا شود
برگش زمرد است و گلش لعل آبدار
گلزار تخت شه که بر آب بقا شود
توران سزد به پادشهی کز سر پری
لعلی به صد هزار بدخشان بها شود
شد وقت کز نسیم قدوم بهار ملک
در باغ تخت غنچهٔ یاقوت وا شود
عید قدم مبارک نوروز مژده داد
کامسال تازه از پی هم فتحها شود
عید مبارک است کزان پای بخت شاه
چون شاهدان ز خون عدو پرحنا شود
خاقانی عید آمد و خاقان به یمن خود
هر کار کز خدای بخواهد روا شود
از هر طرف هزار گل فتح وا شود
گلشن شود نشیمن سلطان نوبهار
چون بهر شاه تخت مرصع بنا شود
کان زر و جواهر بحر در و گهر
شد جمع تا نشیمن بحر سخا شود
برگش زمرد است و گلش لعل آبدار
گلزار تخت شه که بر آب بقا شود
توران سزد به پادشهی کز سر پری
لعلی به صد هزار بدخشان بها شود
شد وقت کز نسیم قدوم بهار ملک
در باغ تخت غنچهٔ یاقوت وا شود
عید قدم مبارک نوروز مژده داد
کامسال تازه از پی هم فتحها شود
عید مبارک است کزان پای بخت شاه
چون شاهدان ز خون عدو پرحنا شود
خاقانی عید آمد و خاقان به یمن خود
هر کار کز خدای بخواهد روا شود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
خیمهٔ نوروز بر صحرا زدند
چارطاق لعل بر خضرا زدند
لاله را بنگر که گوئی عرشیان
کرسی از یاقوت برمینا زدند
کارداران بهار از زرد گل
آل زر بر رقعهٔ خارا زدند
از حرم طارم نشینان چمن
خرگه گلریز بر صحرا زدند
گوشههای باغ از آب چشم ابر
خندهها بر چشمهای ما زدند
مطربان با مرغ همدستان شدند
عندلیبان پردهٔ عنقا زدند
در هوای مجلس جمشید عهد
غلغل اندر طارم اعلی زدند
باد نوروزش همایون کاین ندا
قدسیان در عالم بالا زدند
طوطیان با طبع خواجو گاه نطق
طعنهها بر بلبل گویا زدند
چارطاق لعل بر خضرا زدند
لاله را بنگر که گوئی عرشیان
کرسی از یاقوت برمینا زدند
کارداران بهار از زرد گل
آل زر بر رقعهٔ خارا زدند
از حرم طارم نشینان چمن
خرگه گلریز بر صحرا زدند
گوشههای باغ از آب چشم ابر
خندهها بر چشمهای ما زدند
مطربان با مرغ همدستان شدند
عندلیبان پردهٔ عنقا زدند
در هوای مجلس جمشید عهد
غلغل اندر طارم اعلی زدند
باد نوروزش همایون کاین ندا
قدسیان در عالم بالا زدند
طوطیان با طبع خواجو گاه نطق
طعنهها بر بلبل گویا زدند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۳
خط زنگاری نگر از سبزه بر گرد سمن
کاسهٔ یاقوت بین از لاله در صحن چمن
یوسف گل تا عزیز مصر شد یعقوب وار
چشم روشن میشود نرگس ببوی پیرهن
نو عروس باغ را مشاطهٔ باغ صبا
هر نفس میافکند در سنبل مشکین شکن
طاس زرین مینهد نرگس چمن را بر طبق
خط ریحان میکشد سنبل بر اوراق سمن
سرو را بین بر سماع بلبلان صبح خیز
همچو سرمستان ببستان پای کوب و دست زن
زرد شد خیری و مؤبد باد صبح و ویس گل
باغ شد کوراب و رامین بلبل و گل نسترن
گوئیا نرگس بشاهد بازی آمد سوی باغ
زانکه دایم سیم دارد بر کف و زر در دهن
ایکه گفتی جز بدن سرو روانرا هیچ نیست
آب را در سایهٔ او بین روانی بی بدن
غنچه گوئی شاهد گلروی سوسن بوی ماست
کز لطافت در دهان او نمیگنجد سخن
نوبت نوروز چون در باغ پیروزی زدند
نوبت نوروز سلطانی به پیروزی بزن
مرغ گویا گشت مطرب گفتهٔ خواجو بگوی
باد شبگیری برآمد باده در ساغر فکن
کاسهٔ یاقوت بین از لاله در صحن چمن
یوسف گل تا عزیز مصر شد یعقوب وار
چشم روشن میشود نرگس ببوی پیرهن
نو عروس باغ را مشاطهٔ باغ صبا
هر نفس میافکند در سنبل مشکین شکن
طاس زرین مینهد نرگس چمن را بر طبق
خط ریحان میکشد سنبل بر اوراق سمن
سرو را بین بر سماع بلبلان صبح خیز
همچو سرمستان ببستان پای کوب و دست زن
زرد شد خیری و مؤبد باد صبح و ویس گل
باغ شد کوراب و رامین بلبل و گل نسترن
گوئیا نرگس بشاهد بازی آمد سوی باغ
زانکه دایم سیم دارد بر کف و زر در دهن
ایکه گفتی جز بدن سرو روانرا هیچ نیست
آب را در سایهٔ او بین روانی بی بدن
غنچه گوئی شاهد گلروی سوسن بوی ماست
کز لطافت در دهان او نمیگنجد سخن
نوبت نوروز چون در باغ پیروزی زدند
نوبت نوروز سلطانی به پیروزی بزن
مرغ گویا گشت مطرب گفتهٔ خواجو بگوی
باد شبگیری برآمد باده در ساغر فکن