عبارات مورد جستجو در ۳۶ گوهر پیدا شد:
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱
خاقانی را دل تف از درد بسوخت
صبر آمد و لختی غم دل خورد بسوخت
پروانه چو شمع را دلی سوخته دید
با سوخته‌ای موافقت کرد بسوخت
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
ای غایت عیش این جهانی
ای اصل نشاط و شادمانی
گر روح بود لطیف روحی
ور جان باشد عزیز جانی
گفتی که چگونه‌ای تو بی‌ما
دور از تو بتا چنان که دانی
از درد تو سخت ناتوانم
رنجی برگیر اگر توانی
کردیم به پرسشی قناعت
زین بیش همی مکن گرانی
گر دست‌رسی بدی به بوسی
کاری بودی هزارگانی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷
هر که صید او شود با دیگری کارش نباشد
وانکه داغ او گرفت از بندگی عارش نباشد
نیست عیبی اندرین گوهر،ولیکن من شکستش
می‌کنم، تاهیچ کس جز من خریدارش نباشد
طالب مقصود را از در نشاید باز گشتن
آستان را بوسه باید داد، اگر بارش نباشد
دوستان گویند: کز دردش به غایت می‌گدازی
چون کند بیچاره رنجوری؟ که تیمارش نباشد
هر که عاشق باشد او را، می‌نپندارم، که در دل
حرقتی، یا رقتی در چشم بیدارش نباشد
عشق و مستوری بهم دورند و راه پاکبازی
آن کسی آسان رود کین شیشه در بارش نباشد
در خرابات امشبم رندی به مستی دید و گفتا:
این چنین صوفی، عجب دارم، که زنارش نباشد
فکرتم هر لحظه میگوید که: جان در پایش افشان
کار جان سهلست، می‌ترسم سزاوارش نباشد
گر مسلمانی، نگه کن در گرفتاران به رحمت
کافرست آن کس که رحمی بر گرفتارش نباشد
راه عشق و سر درد و وصف مهر ماهرویان
هر کسی گوید، ولی این نالهٔ زارش نباشد
اوحدی امیدوار تست و دارد چشم یاری
گر تو یار او نباشی، هیچ کس یارش نباشد
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۶۶
بیا سوته دلان گردهم آئیم
سخنها واکریم غم وانمائیم
ترازو آوریم غمها بسنجیم
هر آن سوته تریم وزنین تر آئیم
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴
گفتند ز حادثات این دیر خراب
بر بستر درد رفته پای تو به خواب
دست الم تو را خدا برتابد
تا پای سلامتت درآید به رکاب
اوحدی مراغه‌ای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۵
هر دم لحد تنگ بگرید بر من
وین خاک به صد رنگ بگرید بر من
بر سنگ نویسید به زاری حالم
تا بشنود و سنگ بگرید بر من
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۳۸۳
می‌شوم من داغ، هر کس را که می‌سوزد فلک
از چراغ دیگران غمخانهٔ من روشن است
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۴۳۲
مرا به بلبل تصویر رحم می‌آید
که در هوای تو بال و پری به هم نزده است
عطار نیشابوری : باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم
شمارهٔ ۹
آنکس که غمِ کهنه و نو می‌داند
حالِ منِ سرگشته نکو می‌داند
دردِ من و عجزِ من و حیرانی من
گو هیچ کسی مدان چو او می‌داند
عطار نیشابوری : باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم
شمارهٔ ۲۳
هرکو سخنی شنود، یکبار، از من
بنشست به صد هزار تیمار از من
کو مستمعی که بشنود یک ساعت
صد درد دلم بزاری زار از من
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۱۱
دلی داریم و ما جمعی پریشان از غم اوییم
که می میرد برای درد و ما در ماتم اوییم
به این آمیزش و این محرمی گر تو به دیداری
مکن بیگانگی غم، که ما هم محرم اوییم
اگر با مرد غم باشیم، تاب آریم این غم را
که ناشایسته ای چند، آرزومند غم اوییم
بجو فرزانه ای عرفی، که گوید حالت عشقت
که ما دیوانه کان هرزه گرد عالم اوییم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۵
باده می نوش و جام را می بین
خلق را مظهر خدا می بین
قدمی نه به خلوت درویش
پادشه همدم گدا می بین
ای که گوئی کجا توانم دید
دیده بگشا و هر کجا می بین
نور چشمست و در نظر پیداست
نظری کن به چشم ما می بین
نالهٔ زار مبتلا بشنو
حال مسکین مبتلا می بین
دُرد دردش مدام می نوشم
همدم ما شو و دوا می بین
نعمت الله را به دست آور
سید و بنده را بیا می بین
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۹۸
به درد دل گرفتارم به من ده دُردی دردش
که دارم اعتقاد آن ، کز این درمان همی یابم
اگر چون نی همی نالم منه انگشت بر حرفم
وسیله ناله می‌سازم که تا مقصود دریابم
محمود شبستری : کنز الحقایق
التعظیم لامر الله و الشفقه علی خلق الله
به جان تعظیم امر حق به جا آر
بدل بر خلق شفقت نیز می‌دار
شریعت ورز کان تعظیم امر است
که شفقت نیکوی با زید و عمرو است
برای خود به امرش کار می‌کن
مسلمانی خود اظهار می‌کن
هر آنچت گفت حق کلی به جا آر
نه بهر نفس خود بهر خدا آر
که تعظیم آن بود کان را کنی کار
نداری کار او بر جان خود بار
رها کن بوالفضولی و هوس را
مرنج از کس مرنجان نیز کس را
به ناخوانده مشو مهمان مردم
منه باری ز خود بر جان مردم
وگر آیند مهمانان به ناگاه
گرامی دا و عذرش نیز می‌خواه
وگر داری تو وامی باز ده زود
کز این رو شد خدا و خلق خشنود
مده وام ار دهی دیگر مخواهش
به سختی تقاضا جان مکاهش
مگو درد دلت با خلق بسیار
وگر گویند با تو گوش می‌دار
ز کس چیزی مخواه و گر بخواهند
بده گر باشدت هرچند کاهند
مگو غیب کسان ور زانکه ایشان
کنندت عیب کمتر شو پریشان
مکن غیبت وگر گویند مشنو
چو می‌دانی تفاوت نیست یک جو
منه بهتان که آن جرمی عظیمست
مزن بر روی کودک چون یتیم است
یتیمان را پدر باش و برادر
بدان حق پدر با حق مادر
ضعیفان را فرو مگذار در راه
که افتد اینچنین بسیار در راه
مکن با دیگری کاری که آنت
اگر با تو کنند باشد گرانت
مکن بهر طمع با کس نکوئی
که رنجور است مطمع از دو روئی
بدان تعظیمت افشای سلام است
یقین دان شفقتت بذل طعام است
چو کردی با کسی احسان نعمت
بر او منت منه زو دار منت
دگر گر با کسی کردی نکوئی
نباشد نیکوئی چون باز گوئی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۳
از گرفتاری دلم فارغ زپیچ و تاب شد
ناله زنجیر، خوابم را صدای آب شد
کوته است از حرف خاموشان زبان اعتراض
ایمن از تیغ است هر خونی که مشک ناب شد
جهل دارد همچنان خم در خم عصیان مرا
گر به ظاهر قامت خم گشته ام محراب شد
با فقیران دست در یک کاسه کردن عیب نیست
بحر با آن منزلت همکاسه گرداب شد
چون رگ سنگ است اهل درد را بر دل گران
در میان زخمها زخمی که بی خوناب شد
شرم هیهات است خوبان را سپرداری کند
هاله نتواند حجاب پرتو مهتاب شد
گر برآرد می زخود پیمانه ما دور نیست
پنجه مرجان نگارین در میان آب شد
فکر من صائب جهان خاک را دل زنده کرد
این سفال خشک از ریحان من سیراب شد
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۰
چشم تو اگر نظر بغمخواران کرد
مستست و لیک کار هشیاران کرد
انصاف بجای خویشتن کرد همه
گر مردمیی بجای بیماران کرد
کمال‌الدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۳ - وله ایضا
اسبی دارم که دور از اسبت
همواره در آرزوی کاهست
می خسبد روز همچو شب زانک
آفاق بچشم او سیاهست
در خاک ز بهر قوت، خاشاک
می جوید ازین سبب دو تا هست
پوشیده پلاس و خاک بر سر
پیوسته ز جوع داد خواهست
آسوده بماند پشتش از زین
زانکش شکم تهی پنا هست
زین پس نرود پیاده یک گام
کان گوشه نشین نه مرد را هست
در تک ببرد سبق بر این اسب
چو بین اسبی که جفت شاهست
بد تر جایی بمذهب او
در زیر سپهر پایگا هست
نه کاه در و ، نه جو، نه سبزه
این آخر او چه جایگاهست؟
افسانۀ جو فرامشش شد
زیرا که ندید دیر گا هست
این حال جوست و بی تکلف
تا کاه نخورد یک دو ما هست
تا روزه بشب بدان گشاید
ترتیب ببرگش آب چا هست
تیغی یمنی بخورد روزی
... ا هست
دندان گیرد ز روی من زانک
با کاه بر نگش اشتبا هست
عالم همه تا بگاه دیوار
بر گرسنگی او گوا هست
فریادش اگر رسی کنون رس
کش حال ز حد برون تبا هست
تو غره مشو که می زند دم
یک دم باشد زنیست تا هست
یک بار الحمد و تو بری کاه
در کارش کن که بی گنا هست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
عافیت غم را مداوا کرد و زین غم سوختم
هرکسی از داغ سوزد، من ز مرهم سوختم
خنده‌های شادی گل در چمن داغم نکرد
غنچه را دیدم غمی دارد، ازان غم سوختم
در محبت شعله افزون گردد آتش را ز آب
تا چو شمعم بود در هر قطره‌ای نم، سوختم
بس که دارم ذوق غم، هرجا که دیدم ماتمی‌ست
من در آن ماتم، فزون از اهل ماتم سوختم
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
رنج تو چو رنج خویش پنداشته ام
این هفته طرب ز یاد بگذاشته ام
گفتی ز چه خاست درد چشم تو بگو
من رنج تو را به دیده برداشته ام
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۷
از دل خبر مپرس که بر وی چه ها گذشت
کاین سیل غم نخست به شهر شما گذشت