عبارات مورد جستجو در ۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶
ای مطرب جان چو دف به دست آمد
این پرده بزن که یار مست آمد
چون چهره نمود آن بت زیبا
ماه از سوی چرخ بت پرست آمد
ذرات جهان به عشق آن خورشید
رقصان ز عدم به سوی هست آمد
غمگین ز چهیی مگر تو را غولی
از راه ببرد و هم نشست آمد؟
زان غول ببر بگیر سغراقی
کان بر کف عشق از الست آمد
این پرده بزن که مشتری از چرخ
از بهر شکستگان به پست آمد
در حلقهٔ این شکستگان گردید
کان دولت و بخت در شکست آمد
این عشرت و عیش چون نماز آمد
وین دردی درد آبدست آمد
خامش کن و در خمش تماشا کن
بلبل از گفت پای بست آمد
این پرده بزن که یار مست آمد
چون چهره نمود آن بت زیبا
ماه از سوی چرخ بت پرست آمد
ذرات جهان به عشق آن خورشید
رقصان ز عدم به سوی هست آمد
غمگین ز چهیی مگر تو را غولی
از راه ببرد و هم نشست آمد؟
زان غول ببر بگیر سغراقی
کان بر کف عشق از الست آمد
این پرده بزن که مشتری از چرخ
از بهر شکستگان به پست آمد
در حلقهٔ این شکستگان گردید
کان دولت و بخت در شکست آمد
این عشرت و عیش چون نماز آمد
وین دردی درد آبدست آمد
خامش کن و در خمش تماشا کن
بلبل از گفت پای بست آمد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
عزم آن دارم که امشب نیم مست
پای کوبان کوزهٔ دردی به دست
سر به بازار قلندر در نهم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست
تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست
پردهٔ پندار میباید درید
توبهٔ زهاد میباید شکست
وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پایبست
ساقیا در ده شرابی دلگشای
هین که دل برخاست غم در سر نشست
تو بگردان دور تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست
مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست
پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آییم از الست
پای کوبان کوزهٔ دردی به دست
سر به بازار قلندر در نهم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست
تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست
پردهٔ پندار میباید درید
توبهٔ زهاد میباید شکست
وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پایبست
ساقیا در ده شرابی دلگشای
هین که دل برخاست غم در سر نشست
تو بگردان دور تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست
مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست
پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آییم از الست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۹
ای طرب وجدیکه باز آغوشگل وامیکنم
بعد سالی چون بهار این رنگ پیدا میکنم
چار دیوار توّهم سدّ راه شوق چند
کعبهای دارم به پیش، آهنگ صحرا میکنم
ساقی بزم نشاط امروز شرم نرگسی است
از عرق چون ابر طرح جام و مینا می کنم
حسن خلقی در نظر دارم که افسون هوس
گرهمه آیینه بینم در دلش جا میکنم
چون شفق هر چند برچرخم برد پرواز رنگ
همچنان سیر حنای آنکف پا میکنم
در طربگاه حضورم بار فرصت دادهاند
روزکی چند انتخاب آرزوها میکنم
یک نگه دیدار میخواهم دو عالم حوصله
میگدازم کاینقدر طاقت مهیا میکنم
زینکلامم معنی خاصیت سود اتفاق
غیر پندارد به حرف و صوت سودا میکنم
در دبستان محبت طور دانش دیگر است
سجدهمیخوانم خط پیشانی انشا میکنم
حیرتم بیدل سفارشنامهٔ آیینه است
میروم جاییکه خود را او تماشا میکنم
بعد سالی چون بهار این رنگ پیدا میکنم
چار دیوار توّهم سدّ راه شوق چند
کعبهای دارم به پیش، آهنگ صحرا میکنم
ساقی بزم نشاط امروز شرم نرگسی است
از عرق چون ابر طرح جام و مینا می کنم
حسن خلقی در نظر دارم که افسون هوس
گرهمه آیینه بینم در دلش جا میکنم
چون شفق هر چند برچرخم برد پرواز رنگ
همچنان سیر حنای آنکف پا میکنم
در طربگاه حضورم بار فرصت دادهاند
روزکی چند انتخاب آرزوها میکنم
یک نگه دیدار میخواهم دو عالم حوصله
میگدازم کاینقدر طاقت مهیا میکنم
زینکلامم معنی خاصیت سود اتفاق
غیر پندارد به حرف و صوت سودا میکنم
در دبستان محبت طور دانش دیگر است
سجدهمیخوانم خط پیشانی انشا میکنم
حیرتم بیدل سفارشنامهٔ آیینه است
میروم جاییکه خود را او تماشا میکنم
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار پنجم در دین و آیین و صفت وجدان
هان بهارا مکوب آهن سرد
کاندپن دوره نیست مردی مرد
خلق رفتند جانب وجدان
اصلهای قدیم شد هذیان
دین و آیین دو اصل عالی بود
خلق را زین دو، منزلت افزود
هر دوان ریشه داشت در ایران
آن ز زردشتو اینز نوشروان
دین اسلام چون به کار افتاد
هم بنا را بر این دو اصل نهاد
عرب از این دو اصل گشت قوی
تربیت یافت مردم بدوی
روم هم داشت اصلهای قدیم
به اروپا نمود آن تقدیم
این تمدن که در جهان باشد
دین و آیین اساس آن باشد
دین توجه به مبدأ است و معاد
هست آئین اساس نظم بلاد
اصلهایی نهاده شد ز قدیم
که از آن اصلهاست ملک قویم
رفت آن اصلها به باد خمول
یافت وجدان مقام جمله اصول
ساده و سهل و راحت و آسان
چیست دین تو؟ دین من وجدان
سهل و سمحه که گفتهاند اینست
دین وجدان شریفتر دینست
کاندپن دوره نیست مردی مرد
خلق رفتند جانب وجدان
اصلهای قدیم شد هذیان
دین و آیین دو اصل عالی بود
خلق را زین دو، منزلت افزود
هر دوان ریشه داشت در ایران
آن ز زردشتو اینز نوشروان
دین اسلام چون به کار افتاد
هم بنا را بر این دو اصل نهاد
عرب از این دو اصل گشت قوی
تربیت یافت مردم بدوی
روم هم داشت اصلهای قدیم
به اروپا نمود آن تقدیم
این تمدن که در جهان باشد
دین و آیین اساس آن باشد
دین توجه به مبدأ است و معاد
هست آئین اساس نظم بلاد
اصلهایی نهاده شد ز قدیم
که از آن اصلهاست ملک قویم
رفت آن اصلها به باد خمول
یافت وجدان مقام جمله اصول
ساده و سهل و راحت و آسان
چیست دین تو؟ دین من وجدان
سهل و سمحه که گفتهاند اینست
دین وجدان شریفتر دینست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
دوش رفتم در خرابات از نماز شام مست
مجلسی دیدم درو جمعی علی الاتمام مست
مست آدم مست حوّا مست فرزندان در او
زاهد معصوم مست و رند درد آشام مست
مست دربان مست رهبان مست مریم مست روح
ابن مست و بنت مست و اخت مست و مام مست
مست پرده مست ساقی مست مطرب مست رود
خنب مست و کوزه مست و باده مست و جام مست
مست مجمر مست منقل مست عنبر مست عود
شیخ مست و شاب مست و خاص مست و عام مست
مست چنگ و مست نای و مست عود و مست دف
رفته مست و خفته مست و پخته مست و خام مست
عقل مست و نفس مست و صبر مست و هوش مست
فخر مست و عار مست و ننگ مست و نام مست
آب مست و نار مست و خاک مست و باد مست
وقت مست و حال مست و صبح مست و شام مست
مست ظاهر مست باطن مست دنیا مست دین
جمله مست القصه از آغاز تا انجام مست
عاشق و مستی نزاری نیک و هر منکر که هست
در صفات عشق مست ، اوصاف مست اوهام مست
مجلسی دیدم درو جمعی علی الاتمام مست
مست آدم مست حوّا مست فرزندان در او
زاهد معصوم مست و رند درد آشام مست
مست دربان مست رهبان مست مریم مست روح
ابن مست و بنت مست و اخت مست و مام مست
مست پرده مست ساقی مست مطرب مست رود
خنب مست و کوزه مست و باده مست و جام مست
مست مجمر مست منقل مست عنبر مست عود
شیخ مست و شاب مست و خاص مست و عام مست
مست چنگ و مست نای و مست عود و مست دف
رفته مست و خفته مست و پخته مست و خام مست
عقل مست و نفس مست و صبر مست و هوش مست
فخر مست و عار مست و ننگ مست و نام مست
آب مست و نار مست و خاک مست و باد مست
وقت مست و حال مست و صبح مست و شام مست
مست ظاهر مست باطن مست دنیا مست دین
جمله مست القصه از آغاز تا انجام مست
عاشق و مستی نزاری نیک و هر منکر که هست
در صفات عشق مست ، اوصاف مست اوهام مست
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۹۹ - از خراسان به نواب طهماسب میرزا نوشته
نفسی فداء لارض انت ساکنه. در نظر شریف هست که هنگام ادراک حضور مکرر در خلوت های اوتراق و روزهای سواری عجز و الحاح و اضطراری میکردم که شما راضی شوید دست از این پیره زنه بردارم، یک باره طلاقش بدهم، مردانه مطلق العنان باشم، شما منع و تحذیر فرمودید نگذاشتید و خود رفتید و مرا همچنان دوستاق و اسیر در چنگ عجوزک نادلپذیر گذاشتید. حالا نمیدانید هر روز بچه رنگی خود مینماید، جان میفریبد، دل میرباید. یقین پنج شش هزار سال از عمر کثیفش رفته، باز مثل دختر چارده ساله دهان غنچه عارضش لاله همه جا جلوه میکند؛ کو کجاست آن که فرمود غری غیری بابی افدیه و امی شیران در تاب این کمندند؛ اینجا مرد مرتضی علی است صلواه الله و سلامه علیه. حالا اگر شاهزاده خبر شود که:
برف پیری مینشیند بر سرم
باز طبعم نوجوانی میکند
شما و خدا بمن بیچاره چه خواهند گفت و بر من بدبخت چه خواهدگذشت؟ اگر عمر وفا کند باز بتبریز بیایم، باید مثل عاصی در روز محشر باشم؛ بل کافر در نار سفر.
شاها تو خود امروز تصور کن کان روز
این بنده در آن ورطه هایل بچه حال است
این بار که آدم از طهران بتبریز میرفت، لابد و ناچار حقیقت احوال را راست و روشن خدمت شاهزاده نوشتم و شما را بشهادت خواستم؛ ترسیدم بدذاتی برود، حرفی بزند بدتر شود؛ بهتر آن بود که عیب خود را خود عرض کند. والسلام
برف پیری مینشیند بر سرم
باز طبعم نوجوانی میکند
شما و خدا بمن بیچاره چه خواهند گفت و بر من بدبخت چه خواهدگذشت؟ اگر عمر وفا کند باز بتبریز بیایم، باید مثل عاصی در روز محشر باشم؛ بل کافر در نار سفر.
شاها تو خود امروز تصور کن کان روز
این بنده در آن ورطه هایل بچه حال است
این بار که آدم از طهران بتبریز میرفت، لابد و ناچار حقیقت احوال را راست و روشن خدمت شاهزاده نوشتم و شما را بشهادت خواستم؛ ترسیدم بدذاتی برود، حرفی بزند بدتر شود؛ بهتر آن بود که عیب خود را خود عرض کند. والسلام
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
فصل خزان گذشت و رخ زرد من همان
بلبل ز ناله ماند و دم سرد من همان
رنگ از رخ چمن شد و برگ درخت ریخت
وین داغ کهنه بر دل پر درد من همان
گشتم غبار و رفتم ازین خاکدان برون
باشد براه او اثر گرد من همان
نتوان بصد چراغ دلی در زمانه یافت
بر اوج دلبری مه شبگرد من همان
نقش مراد خویش فغانی نیافتم
ماندست با فلک بعقب نردمن همان
بلبل ز ناله ماند و دم سرد من همان
رنگ از رخ چمن شد و برگ درخت ریخت
وین داغ کهنه بر دل پر درد من همان
گشتم غبار و رفتم ازین خاکدان برون
باشد براه او اثر گرد من همان
نتوان بصد چراغ دلی در زمانه یافت
بر اوج دلبری مه شبگرد من همان
نقش مراد خویش فغانی نیافتم
ماندست با فلک بعقب نردمن همان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
خانه ما روضه شد،چون مقدم رضوان رسید
دیده روشن شد،چو بوی یوسف کنعان رسید
قصه عشق زلیخا را کجا پنهان کنم؟
کین حکایت از سواد مصر تا صنعان رسید
پیش ازین در شهر جانها رفته بودی لایزال
شهر ایمن گشت،اکنون سنجق سلطان رسید
ساقیا، تا ذکر هشیاران نگویی بعد ازین
وقت هشیاران برفت و نوبت مستان رسید
ساقیا،ما را پیاپی ده قدح،کز فضل یار
حالت هجران گذشت و نوبت احسان رسید
چند گویی!واعظ،آخر از خدا شرمی بدار
نوبت جان در گذشت و نوبت جانان رسید
قاسمی،تا چند می نالی ز درد دل؟بگو:
دردها بگذشت،اکنون نوبت درمان رسید
دیده روشن شد،چو بوی یوسف کنعان رسید
قصه عشق زلیخا را کجا پنهان کنم؟
کین حکایت از سواد مصر تا صنعان رسید
پیش ازین در شهر جانها رفته بودی لایزال
شهر ایمن گشت،اکنون سنجق سلطان رسید
ساقیا، تا ذکر هشیاران نگویی بعد ازین
وقت هشیاران برفت و نوبت مستان رسید
ساقیا،ما را پیاپی ده قدح،کز فضل یار
حالت هجران گذشت و نوبت احسان رسید
چند گویی!واعظ،آخر از خدا شرمی بدار
نوبت جان در گذشت و نوبت جانان رسید
قاسمی،تا چند می نالی ز درد دل؟بگو:
دردها بگذشت،اکنون نوبت درمان رسید