عبارات مورد جستجو در ۱۸۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۸
همه بازان عجب ماندند در آهنگ پروازم
کبوتر همچو من دیدی؟ که من در جستن بازم
به هر هنگام هر مرغی، به هر پری همیپرد
مگر من سنگ پولادم که در پرواز آغازم
دهان مگشای بیهنگام و میترس از زبان من
زبانت گر بود زرین، زبان درکش که من گازم
به دنبل دنبه میگوید مرا نیشیست در باطن
تو را بشکافم، ای دنبل گر از آغاز بنوازم
بمالم بر تو من خود را به نرمی، تا شوی ایمن
به ناگاهانت بشکافم، که تا دانی چه فن سازم
دهان مگشای این ساعت، ازیرا دنبل خامی
چو وقت آید شوی پخته، به کار تو بپردازم
کدامین شوخ برد از ما، که دیده شوخ کردستی
چه خوانی دیده پیهی را، که پس فرداش بگدازم؟
کمان نطق من بستان، که تیر قهر میپرد
که از مستی مبادا تیر سوی خویش اندازم
یکی سوزیست سازنده، عتاب شمس تبریزی
رهم از عالم ناری، چو با این سوز درسازم
کبوتر همچو من دیدی؟ که من در جستن بازم
به هر هنگام هر مرغی، به هر پری همیپرد
مگر من سنگ پولادم که در پرواز آغازم
دهان مگشای بیهنگام و میترس از زبان من
زبانت گر بود زرین، زبان درکش که من گازم
به دنبل دنبه میگوید مرا نیشیست در باطن
تو را بشکافم، ای دنبل گر از آغاز بنوازم
بمالم بر تو من خود را به نرمی، تا شوی ایمن
به ناگاهانت بشکافم، که تا دانی چه فن سازم
دهان مگشای این ساعت، ازیرا دنبل خامی
چو وقت آید شوی پخته، به کار تو بپردازم
کدامین شوخ برد از ما، که دیده شوخ کردستی
چه خوانی دیده پیهی را، که پس فرداش بگدازم؟
کمان نطق من بستان، که تیر قهر میپرد
که از مستی مبادا تیر سوی خویش اندازم
یکی سوزیست سازنده، عتاب شمس تبریزی
رهم از عالم ناری، چو با این سوز درسازم
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۸
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۶
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۸
بازم از نو خم ابروی کسی در نظر است
سلخ ماه دگر و غرهٔ ماه دگر است
آنکه در باغ دلم ریشه فرو برده ز نو
گرچه نوخیز نهالیست ، سراپا ثمر است
توتی ما که به غیر از قفس تنگ ندید
این زمان بال فشان بر سر تنگ شکر است
بشتابید و به مجروح کهن مژده برید
که طبیب آمد و در چارهٔ ریش جگر است
آنکه بیند همه عیبم نرسیدست آنجا
که هنرها همه عیب و همه عیبی هنراست
از وفای پسران عشق مرا طالع نیست
ورنه از من که در این شهر وفادارتر است ؟
وحشی عاقبت اندیش از آنسو نروی
که از آن چشم پرآشوب رهی پرخطر است
سلخ ماه دگر و غرهٔ ماه دگر است
آنکه در باغ دلم ریشه فرو برده ز نو
گرچه نوخیز نهالیست ، سراپا ثمر است
توتی ما که به غیر از قفس تنگ ندید
این زمان بال فشان بر سر تنگ شکر است
بشتابید و به مجروح کهن مژده برید
که طبیب آمد و در چارهٔ ریش جگر است
آنکه بیند همه عیبم نرسیدست آنجا
که هنرها همه عیب و همه عیبی هنراست
از وفای پسران عشق مرا طالع نیست
ورنه از من که در این شهر وفادارتر است ؟
وحشی عاقبت اندیش از آنسو نروی
که از آن چشم پرآشوب رهی پرخطر است
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
خطی بر سوسن از عنبر کشیدی
سر خورشید در چنبر کشیدی
همه خطهای خوبان جهان را
به خط خود قلم بر سر کشیدی
کنار نسترن پر سبزه کردی
پر طوطی سوی شکر کشیدی
مگر فهرست نیکوئی است آن خط
که بیپرگار و بیمسطر کشیدی
به گرد خرمن ماه از خط سبز
ز صد قوس و قزح خوشتر کشیدی
ز زلفت بس نبود این ترکتازی
که هندوی دگررا برکشیدی
تو بر خاقانی بیچاره دایم
گهی تیغ و گهی خنجر کشیدی
سر خورشید در چنبر کشیدی
همه خطهای خوبان جهان را
به خط خود قلم بر سر کشیدی
کنار نسترن پر سبزه کردی
پر طوطی سوی شکر کشیدی
مگر فهرست نیکوئی است آن خط
که بیپرگار و بیمسطر کشیدی
به گرد خرمن ماه از خط سبز
ز صد قوس و قزح خوشتر کشیدی
ز زلفت بس نبود این ترکتازی
که هندوی دگررا برکشیدی
تو بر خاقانی بیچاره دایم
گهی تیغ و گهی خنجر کشیدی
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۷
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۲ - قطعه
ای مهین آصفی که عالم را
آستان تو ملجاء است و پناه
وی گزین سروری که بر کرمت
راستان دو عالمند گواه
وزرای دگر که داشتهاند
عزت و شان خود به جود نگاه
چون ازیشان چو شاعران دگر
همت من نبوده احسان خواه
جو و کاهی برای استر من
میفرستادهاند بیاکراه
تو که از لطف خالق رازق
بر همه فایقی به حشمت و جاه
یا چو حکام سابق از احسان
بفرست از برای او جو و کاه
یا برای ملازمان دگر
بستان از من این بلای سیاه
ورنه مانند برق خرمنسوز
سر به صحراش میدهم ناگاه
کز تف شعلههای آتش جوع
نگذراد درین حدود گیاه
آستان تو ملجاء است و پناه
وی گزین سروری که بر کرمت
راستان دو عالمند گواه
وزرای دگر که داشتهاند
عزت و شان خود به جود نگاه
چون ازیشان چو شاعران دگر
همت من نبوده احسان خواه
جو و کاهی برای استر من
میفرستادهاند بیاکراه
تو که از لطف خالق رازق
بر همه فایقی به حشمت و جاه
یا چو حکام سابق از احسان
بفرست از برای او جو و کاه
یا برای ملازمان دگر
بستان از من این بلای سیاه
ورنه مانند برق خرمنسوز
سر به صحراش میدهم ناگاه
کز تف شعلههای آتش جوع
نگذراد درین حدود گیاه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۶۰ - در عذر
ای همه سیرت تو هنگ و ثبات
چه کنم بیثبات و بیهنگم
گر خطایی برفت بر قلمم
هست از آن شرم چون قلم رنگم
تا نگویی که شعر نیرنگیست
حاش لله نه مرد نیرنگم
از جهانی به تست فخرم و بس
گرچه هست از جهانیان ننگم
الحق الحق بدانچه کردستم
در خور هر عتاب و هر جنگم
چه شود از من این گران مشمر
هم تو دانی که بس سبک سنگم
بد مشو با من و مکن دل تنگ
که ز بد کرده نیک دلتنگم
چه کنم بیثبات و بیهنگم
گر خطایی برفت بر قلمم
هست از آن شرم چون قلم رنگم
تا نگویی که شعر نیرنگیست
حاش لله نه مرد نیرنگم
از جهانی به تست فخرم و بس
گرچه هست از جهانیان ننگم
الحق الحق بدانچه کردستم
در خور هر عتاب و هر جنگم
چه شود از من این گران مشمر
هم تو دانی که بس سبک سنگم
بد مشو با من و مکن دل تنگ
که ز بد کرده نیک دلتنگم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۸۸
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۴۶
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۳۲۳
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
قال جل و علا: «یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیک من ربک و ان لم تفعل فما بلغت رسالته»
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۰۴
شاه نعمتالله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۱۳
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۶
پا منه زنهار بی اندیشه در جای غریب
توسن سرکش خطر دارد ز صحرای غریب
بی بصیرت از سفر کردن نگردد دیده ور
کوری اعمی مثنی گردد از جای غریب
مردم بالغ نظر چشم از جهان پوشیده اند
می برد اطفال را از جا تماشای غریب
دل که باغ دلگشای روح بود از سادگی
وحشت آبادی شد از نقش تمنای غریب
از غبار خط فزون شد شوخی آن چشم مست
وحشت آهو شود افزون ز صحرای غریب
از غبار آیینه دل را کند روشنگری
هر که گرد غربت افشاند ز سیمای غریب
عاشقان را بر حریر عافیت آرام نیست
خاکساران راست خار پیرهن جای غریب
رشته عمرش نبیند کوتهی از پیچ و تاب
هر که چون سوزن برآرد خاری از پای غریب
ملک تن را نیست در مهمانسرای روزگار
لشکر بیگانه ای غیر از خورش های غریب
می شود زیر و زبر از لشکر بیگانه ملک
دست کوته دار صائب از خورش های غریب
توسن سرکش خطر دارد ز صحرای غریب
بی بصیرت از سفر کردن نگردد دیده ور
کوری اعمی مثنی گردد از جای غریب
مردم بالغ نظر چشم از جهان پوشیده اند
می برد اطفال را از جا تماشای غریب
دل که باغ دلگشای روح بود از سادگی
وحشت آبادی شد از نقش تمنای غریب
از غبار خط فزون شد شوخی آن چشم مست
وحشت آهو شود افزون ز صحرای غریب
از غبار آیینه دل را کند روشنگری
هر که گرد غربت افشاند ز سیمای غریب
عاشقان را بر حریر عافیت آرام نیست
خاکساران راست خار پیرهن جای غریب
رشته عمرش نبیند کوتهی از پیچ و تاب
هر که چون سوزن برآرد خاری از پای غریب
ملک تن را نیست در مهمانسرای روزگار
لشکر بیگانه ای غیر از خورش های غریب
می شود زیر و زبر از لشکر بیگانه ملک
دست کوته دار صائب از خورش های غریب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۹
زدوری بیش وصل دلبران جانکاه می باشد
خطر در منزل اینجا بیشتر از راه می باشد
سفیدیهای مو بی پرده سازد رو سیاهی را
کلف وقت تمامیها عیان از ماه می باشد
از ان از کنج عزلت بر نیارم سر که یوسف را
خطر از قیمت نازل فزون از چاه می باشد
نباشد چشم زیر پای خود، سر در هوایان را
زعیب خویشتن کی عیبجو آگاه می باشد
به بی مغزان توجه اختر دولت فزون دارد
زخرمن کهربا مایل به جذب کاه می باشد
به تنهایی توان افتاد پیش از کاروان صائب
که بر راه آورد زور آن که بی همراه می باشد
خطر در منزل اینجا بیشتر از راه می باشد
سفیدیهای مو بی پرده سازد رو سیاهی را
کلف وقت تمامیها عیان از ماه می باشد
از ان از کنج عزلت بر نیارم سر که یوسف را
خطر از قیمت نازل فزون از چاه می باشد
نباشد چشم زیر پای خود، سر در هوایان را
زعیب خویشتن کی عیبجو آگاه می باشد
به بی مغزان توجه اختر دولت فزون دارد
زخرمن کهربا مایل به جذب کاه می باشد
به تنهایی توان افتاد پیش از کاروان صائب
که بر راه آورد زور آن که بی همراه می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۰
از دم تیغ است آن موی کمر خونریزتر
هست از مژگان میان آن پسر خونریزتر
گر چه شور و شر بود کم فتنه خوابیده را
خواب او صد پرده باشد ازنظر خونریزتر
کشت از دزدیده دیدنها نگاهش عالمی
تیغ خوبان است در زیر سپر خونریزتر
رخنه در دلها نه تنها می کند مژگان تو
کز تو هرمویی بود از نیشتر خونریزتر
چون دهم آب از تماشای تو چشم تر،که هست
چین ابروی تو از موج خطر خونریزتر
می گشایم چون نظر بر عارض گلرنگ او
می شودهر مویم از مژگان تر خونریزتر
در خود آرایی مکن اوقات چون طاوس صرف
کزدم تیغ است حسن بال وپر خونریزتر
سفله چون شدمست، دربیداد طوفان می کند
می شود از آب، تیغ بدگهر خونریزتر
گر چه از زنگار می گرددبرش کم تیغ را
شد ز خط مژگان آن شیرین پسر خونریزتر
از کجی هر چند آرد تیر راآتش برون
خلق کج از تیغ گردد در سفرخونریزتر
صائب از هم پیشگان از تیغ افزون کن حذر
کزدم تیغ است رشک هم گهر خونریزتر
هست از مژگان میان آن پسر خونریزتر
گر چه شور و شر بود کم فتنه خوابیده را
خواب او صد پرده باشد ازنظر خونریزتر
کشت از دزدیده دیدنها نگاهش عالمی
تیغ خوبان است در زیر سپر خونریزتر
رخنه در دلها نه تنها می کند مژگان تو
کز تو هرمویی بود از نیشتر خونریزتر
چون دهم آب از تماشای تو چشم تر،که هست
چین ابروی تو از موج خطر خونریزتر
می گشایم چون نظر بر عارض گلرنگ او
می شودهر مویم از مژگان تر خونریزتر
در خود آرایی مکن اوقات چون طاوس صرف
کزدم تیغ است حسن بال وپر خونریزتر
سفله چون شدمست، دربیداد طوفان می کند
می شود از آب، تیغ بدگهر خونریزتر
گر چه از زنگار می گرددبرش کم تیغ را
شد ز خط مژگان آن شیرین پسر خونریزتر
از کجی هر چند آرد تیر راآتش برون
خلق کج از تیغ گردد در سفرخونریزتر
صائب از هم پیشگان از تیغ افزون کن حذر
کزدم تیغ است رشک هم گهر خونریزتر
رشیدالدین میبدی : ۸- سورة الانفال- مدنیة
۱ - النوبة الثالثة
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ. بسم اللَّه معراج قلوب الاولیاء، بسم اللَّه نور سرّ الاصفیاء، بسم اللَّه شفاء صدور الأتقیاء، بسم اللَّه کلمة التقوى و راحة الثکلى و شفاء المرضى. بسم اللَّه نور دل دوستان است، آئینه جان عارفان است، چراغ سینه موحدان است، آسایش رنجوران و مرهم خستگان است، شفاء درد و طبیب بیمار دلان است، خدایا! گرفتار آن دردم که تو دواى آن دانى، در آرزوى آن سوزم که تو سرانجام آنى، بنده آن ثناام که تو سزاى آنى، من در تو چه دانم تو دانى، تو آنى که خود گفتى و چنان که گفتى آنى.
در هجر تو کار بىنظامست مرا
شیرین همه تلخ و پخته خامست مرا
در عالم اگر هزار کامست مرا
بى نام تو سر بسر حرامست مرا
یَسْئَلُونَکَ عَنِ الْأَنْفالِ قُلِ الْأَنْفالُ لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ، اى مهتر عالم و اى سیّد ولد آدم، اى مایه فطرت، اى نقطه سعادت، اى مقصود موجودات و سید کاینات، اى نقطه دایره حادثات، ترا مىپرسند از انفال و حکم آن، تو از وحى ما و از پیغام ما ایشان را جواب ده. قُلِ الْأَنْفالُ لِلَّهِ ملکا و لرسوله الحکم فیها بما یقضى به امرا و شرعا. انفال از روى ملک خدایراست و حکم آن چنان که خواهد مصطفى ص راست، بپسندید شما که بندگانید حکم او، بپذیرید به جان و دل قول او، که قول او وحى ما است، فعل او حجت ما است، شریعت او ملت ما است، حکم او دین ما است. اتباع او دوستى ما است.
فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَصْلِحُوا ذاتَ بَیْنِکُمْ تقوى بپناه خویش گیرید که سر همه طاعتها تقوى است، اصل همه هنرها و مایه همه خیرها تقوى است. تقواى او آن درخت است که بیخ او در آب وفا و شاخ او بر هواء رضا، میوه او دوستى خدا. نه گرماى پشیمانى بدو رسد، نه سرماى سیرى، نه باد دورى، نه هواء پراکندگى. تقوى سه چیز است: خوفى که ترا از معصیت باز دارد رجایى که ترا بر طاعت دارد، رضایى که ترا بر محبت دارد.
قوله: وَ أَصْلِحُوا ذاتَ بَیْنِکُمْ، با مردم بصلح و آشتى زندگانى کنید و بىآزار زیید، و این نتوانید مگر که حظ خود بگذارید و حظ دیگران نگاه دارید، اگر توانید ایثار کنید و اگر نه بارى انصاف دهید. بنگر که الطاف کرم احدیت آن درویشان را که راه ایثار رفتند و حظ خود بگذاشتند چه تشریف میدهد و چون مىپسندد که: وَ یُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ.
عن عبد اللَّه بن عمر قال: اهدى لرجل من اصحاب رسول اللَّه صلى اللَّه علیه و سلم رأس شاة، فقال: انّ اخى فلانا و عیاله احوج الى هذا منّا، فبعث به الیه، قال: فلم یزل یبعث به واحد الى آخر حتى نداولها سبعة ابیات حتى رجعت الى الاوّل، قال فنزلت وَ یُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ... الایة.
قوله: إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ إِذا ذُکِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ، مؤمنان ایشانند که از خداى ترسند. درین آیت ترس از شرط ایمان نهاد، هم چنان که جایى دیگر گفت: وَ خافُونِ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ ترس زینهار ایمان است و حصار دین است و شفیع گناهان است، هر دل که در آن ترس نیست آن دل خراب است و معدن فتنه و از نظر اللَّه محروم. درین آیت گفت مؤمنان ایشاناند که در یاد کرد اللَّه دلهاشان بترسد و بلرزد. جایى دیگر گفت: الَّذِینَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِکْرِ اللَّهِ اشارت است که مؤمنان ایشاناند که در یاد اللَّه دلهاشان بیاساید و آرمیده گردد، آن نشان مبتدیان است و این وصف الحال منتهیان، بنده در بدایت روش خویش پیوسته میگرید و مىزارد و مىنالد چندان از بیم فراق بگرید که نداء أَلَّا تَخافُوا بسر وى رسد. از بیم فراق بروح وصال باز آید، در آن مقام بیاساید و بنازد و دلش بیارامد، اینست که میگوید جل جلاله: تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِکْرِ اللَّهِ. و گفتهاند: وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وصف مرید است، تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ نعت مراد است. وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ اهل شریعت را شعار است. تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ ارباب حقیقت را دثار است. وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ مقام روندگان است. تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ نشان ربودگان است. رونده در راه شریعت بامید نعمت بر مقام خدمت، ربوده بر بساط حقیقت نواخته قربت و زلفت بار از ولى نعمت.
الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ، در آیت پیش لختى اعمال بر شمرد، چون تقوى و وجل و توکل. آن گه درین آیت، اعمال ظاهر چون نماز و زکاة در ان پیوست، آن از امارات حقیقت است و این از شرائط شریعت، تا بدانى که هر دو درهم پیوسته و درهم بسته، حقیقت بىشریعت به کار نیست، و شریعت بىحقیقت راست نیست. چون هر دو بهم جمع گشت انگه. أُولئِکَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا، اى صدقوا صدقاً و حقّوا حقاً. مؤمنان بحقیقت ایشاناند که هم در شریعت درستاند هم در حقیقت، پس اقامت شریعت را لَهُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ مَغْفِرَةٌ و صدق حقیقت را، وَ رِزْقٌ کَرِیمٌ هو رزق الاسرار بما یکون استقلالها به من المکاشفات و المواصلات، و گفتهاند حقایق عبودیت و منازلات و مکاشفات حقیقت، در وجود خصلتها است که در این آیت بر شمرد و هو التعظیم للذکر و الوجل عند السماع و لاظهار الزیادة علیهم عند تلاوته، و حقیقة التوکل على اللَّه و القیام بشروط العبودیة على حد الوفاء، فاذ کملت اوصافهم صاروا محققین بالایمان، و قیل أُولئِکَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا اى حقاً انه سبقت لهم من اللَّه الحسنى فصار لهم عند ربهم طوبى و زلفى و حسنى.
قوله وَ تَوَدُّونَ أَنَّ غَیْرَ ذاتِ الشَّوْکَةِ تَکُونُ لَکُمْ، از روى اشارت میگوید:
«بنده تا رنج نبرد بسر گنج نرسد».
پیر طریقت گفت: من چه دانستم که مادر شادى رنج است، و زیر یک ناکامى هزار گنج است، من چه دانستم که زندگى در مردگى است و مراد همه در بىمرادى است. زندگى زندگى دل است و مردگى مردگى نفس، تا در خود بنمیرى بحق زنده نگردى. بمیر اى دوست اگر مىزندگى خواهى. نیکو گفت آن جوان مرد که:
نکند عشق نفس زنده قبول
نکند باز موش مرده شکار
الهى! انکس که زندگانى وى تویى او کى بمیرد؟ وانکس که شغل وى تویى شغل بسر کى برد؟ اى یافته و یافتنى نه جز از شناخت تو شادى، نه جز از یافت تو زندگانى، زنده بى تو چون مرده زندانى، و صحبت یافته با تو نه این جهانى نه آن جهانى.
در هجر تو کار بىنظامست مرا
شیرین همه تلخ و پخته خامست مرا
در عالم اگر هزار کامست مرا
بى نام تو سر بسر حرامست مرا
یَسْئَلُونَکَ عَنِ الْأَنْفالِ قُلِ الْأَنْفالُ لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ، اى مهتر عالم و اى سیّد ولد آدم، اى مایه فطرت، اى نقطه سعادت، اى مقصود موجودات و سید کاینات، اى نقطه دایره حادثات، ترا مىپرسند از انفال و حکم آن، تو از وحى ما و از پیغام ما ایشان را جواب ده. قُلِ الْأَنْفالُ لِلَّهِ ملکا و لرسوله الحکم فیها بما یقضى به امرا و شرعا. انفال از روى ملک خدایراست و حکم آن چنان که خواهد مصطفى ص راست، بپسندید شما که بندگانید حکم او، بپذیرید به جان و دل قول او، که قول او وحى ما است، فعل او حجت ما است، شریعت او ملت ما است، حکم او دین ما است. اتباع او دوستى ما است.
فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَصْلِحُوا ذاتَ بَیْنِکُمْ تقوى بپناه خویش گیرید که سر همه طاعتها تقوى است، اصل همه هنرها و مایه همه خیرها تقوى است. تقواى او آن درخت است که بیخ او در آب وفا و شاخ او بر هواء رضا، میوه او دوستى خدا. نه گرماى پشیمانى بدو رسد، نه سرماى سیرى، نه باد دورى، نه هواء پراکندگى. تقوى سه چیز است: خوفى که ترا از معصیت باز دارد رجایى که ترا بر طاعت دارد، رضایى که ترا بر محبت دارد.
قوله: وَ أَصْلِحُوا ذاتَ بَیْنِکُمْ، با مردم بصلح و آشتى زندگانى کنید و بىآزار زیید، و این نتوانید مگر که حظ خود بگذارید و حظ دیگران نگاه دارید، اگر توانید ایثار کنید و اگر نه بارى انصاف دهید. بنگر که الطاف کرم احدیت آن درویشان را که راه ایثار رفتند و حظ خود بگذاشتند چه تشریف میدهد و چون مىپسندد که: وَ یُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ.
عن عبد اللَّه بن عمر قال: اهدى لرجل من اصحاب رسول اللَّه صلى اللَّه علیه و سلم رأس شاة، فقال: انّ اخى فلانا و عیاله احوج الى هذا منّا، فبعث به الیه، قال: فلم یزل یبعث به واحد الى آخر حتى نداولها سبعة ابیات حتى رجعت الى الاوّل، قال فنزلت وَ یُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ... الایة.
قوله: إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ إِذا ذُکِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ، مؤمنان ایشانند که از خداى ترسند. درین آیت ترس از شرط ایمان نهاد، هم چنان که جایى دیگر گفت: وَ خافُونِ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ ترس زینهار ایمان است و حصار دین است و شفیع گناهان است، هر دل که در آن ترس نیست آن دل خراب است و معدن فتنه و از نظر اللَّه محروم. درین آیت گفت مؤمنان ایشاناند که در یاد کرد اللَّه دلهاشان بترسد و بلرزد. جایى دیگر گفت: الَّذِینَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِکْرِ اللَّهِ اشارت است که مؤمنان ایشاناند که در یاد اللَّه دلهاشان بیاساید و آرمیده گردد، آن نشان مبتدیان است و این وصف الحال منتهیان، بنده در بدایت روش خویش پیوسته میگرید و مىزارد و مىنالد چندان از بیم فراق بگرید که نداء أَلَّا تَخافُوا بسر وى رسد. از بیم فراق بروح وصال باز آید، در آن مقام بیاساید و بنازد و دلش بیارامد، اینست که میگوید جل جلاله: تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِکْرِ اللَّهِ. و گفتهاند: وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وصف مرید است، تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ نعت مراد است. وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ اهل شریعت را شعار است. تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ ارباب حقیقت را دثار است. وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ مقام روندگان است. تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ نشان ربودگان است. رونده در راه شریعت بامید نعمت بر مقام خدمت، ربوده بر بساط حقیقت نواخته قربت و زلفت بار از ولى نعمت.
الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ، در آیت پیش لختى اعمال بر شمرد، چون تقوى و وجل و توکل. آن گه درین آیت، اعمال ظاهر چون نماز و زکاة در ان پیوست، آن از امارات حقیقت است و این از شرائط شریعت، تا بدانى که هر دو درهم پیوسته و درهم بسته، حقیقت بىشریعت به کار نیست، و شریعت بىحقیقت راست نیست. چون هر دو بهم جمع گشت انگه. أُولئِکَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا، اى صدقوا صدقاً و حقّوا حقاً. مؤمنان بحقیقت ایشاناند که هم در شریعت درستاند هم در حقیقت، پس اقامت شریعت را لَهُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ مَغْفِرَةٌ و صدق حقیقت را، وَ رِزْقٌ کَرِیمٌ هو رزق الاسرار بما یکون استقلالها به من المکاشفات و المواصلات، و گفتهاند حقایق عبودیت و منازلات و مکاشفات حقیقت، در وجود خصلتها است که در این آیت بر شمرد و هو التعظیم للذکر و الوجل عند السماع و لاظهار الزیادة علیهم عند تلاوته، و حقیقة التوکل على اللَّه و القیام بشروط العبودیة على حد الوفاء، فاذ کملت اوصافهم صاروا محققین بالایمان، و قیل أُولئِکَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا اى حقاً انه سبقت لهم من اللَّه الحسنى فصار لهم عند ربهم طوبى و زلفى و حسنى.
قوله وَ تَوَدُّونَ أَنَّ غَیْرَ ذاتِ الشَّوْکَةِ تَکُونُ لَکُمْ، از روى اشارت میگوید:
«بنده تا رنج نبرد بسر گنج نرسد».
پیر طریقت گفت: من چه دانستم که مادر شادى رنج است، و زیر یک ناکامى هزار گنج است، من چه دانستم که زندگى در مردگى است و مراد همه در بىمرادى است. زندگى زندگى دل است و مردگى مردگى نفس، تا در خود بنمیرى بحق زنده نگردى. بمیر اى دوست اگر مىزندگى خواهى. نیکو گفت آن جوان مرد که:
نکند عشق نفس زنده قبول
نکند باز موش مرده شکار
الهى! انکس که زندگانى وى تویى او کى بمیرد؟ وانکس که شغل وى تویى شغل بسر کى برد؟ اى یافته و یافتنى نه جز از شناخت تو شادى، نه جز از یافت تو زندگانى، زنده بى تو چون مرده زندانى، و صحبت یافته با تو نه این جهانى نه آن جهانى.
رشیدالدین میبدی : ۳۳- سورة الاحزاب- مدنیه
۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم عزیز، شفیع المذنبین، جوده بلاء المهیّمین، مقصوده، ضیاء الموحّدین، عهوده، سلوة المحزونین، ذکره، حرفة المستمیحین شکره، رداؤه، کبریاؤه سناؤه، سنائه بهاؤه و بهاؤه علاؤه.
نام خداوندى که صنایع شیرین و بدایع زیبا کرد، سرائر عدم در صحراى وجود آشکارا کرد، طبایع متضاد بسته آب و آتش و خاک و هوا کرد. از قطره باران لؤلؤ لالا کرد، از آب دهن عسل مصفّى کرد، از فضلات طبیعت گاو، عنبر سارا کرد، آب زلال نتیجه سنگ خارا کرد، یاقوت احمر تعبیه صخره صمّا کرد، عیش خلایق مهنّا و اسباب بندگى مهیّا کرد، هر چه بایست عطا کرد، و هر چه شایست پیدا کرد و آنچه کرد بسزاى خویش نه بسزاى ما کرد. الهى در ذات بى نظیر و در صفات بىیارى، عاصیان را آمرزگارى و مفلسان را راز دارى، زیبا صنع و شیرین گفتارى، عالم الاسرار و معیوبان را خریدارى، درمانده را دستگیر و بیچاره را دستیارى.
هواک سمیر قلبى المستطار
و ذکرک فى مجارى السرّ جار
و کنت ملکت فى امرى اختیارا
فحکمک فى الهوى سلب اختیارى
اى مونس دیده با ضمیرم یارى
اندر دل من نشسته بیدارى
گر باد گرى قرار گیرد دل من
از جان خودش مباد برخوردارى
یا أَیُّهَا النَّبِیُّ اى پیغامبر مطهّر، اى مقتداء بشر، اى برج دلالت را ماه انور، اى درج رسالت را درّ ازهر، اى بر سر سیادت افسر، اى بر افسر سعادت گوهر، اى عنوان نامه جلالت نام تو، اى طراز جامه رسالت احکام تو، اى سرمایه دین کلام تو، اى پیرایه شریعت اوهام تو، اى فلک چاکر و ملک غلام تو، اى حاملان عرش و ساکنان فرش خدام تو.
سر سروران بسته دام تو
دل دلبران دفتر نام تو
بیک دم دو صد جان آزاد را
کند بنده یک دانه از دام تو
بسا عقل آسوده دل را که کرد
سراسیمه یک قطره از جام تو
فرمان چیست از درگاه عزت بعالم نبوت؟ اتَّقِ اللَّهَ بپناه تقوى شو که همه نیکوئیها در تقوى است، همه شایستگیها در تقوى است، عالم تقوى را بدایت نیست، هر که قدم در راه دین نهاد در هر مقامى که رسد او را از تقوى گزیر نیست، از ابتداء انسانیّت در گیر که ادنى الدرجات است تا انتهاء نبوّت که اعلى الدرجات است، همه را بتقوى فرمودند: قرآن مجید فرمود یا أَیُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّکُمُ اى نقطه انسانیّت با تقوى باش که ازوت گزیر نیست. یا ایّها النّبی اتَّقِ اللَّهَ اى نقطه نبوّت بپناه تقوى شو که بىتقوى هیچ کار روان نیست. اى سیّد! درجات تقوى را نهایت نیست. آنچه در اوّل قدم پناهگاه تو آمد در تقوى، در قدم ثانى گریزگاه تو آید که حسنات المریدین سیآت المقربین چون از آن قدم در گذرى استغفارى میکن و الیه الاشارة
بقوله (ص): انه لیغان على قلبى فاستغفر اللَّه فى الیوم سبعین مرة معاشر المسلمین! تقوى سلطانى قاهر است هم درین سراى و هم در آن سراى، جهد آن کنید بحمایت او شوید تا از رنج هر دو سراى رستگارى یابید، فردا که خلق سر از خاک بر آرند دوزخ را فرمان دهند تا سیاست خویش آشکارا کند، هیچ کس از مکلّفان ازو نجهد، انبیا و اولیا و اصفیا همه را ثعبانوار بخویشتن کشد. قرآن عظیم از عموم این حال خبر داد که وَ إِنْ مِنْکُمْ إِلَّا وارِدُها کانَ عَلى رَبِّکَ حَتْماً مَقْضِیًّا هیچ کس از شما نیست که نه در دوزخ شود و آنجا که قضاء ربوبیّت است، شدن شما در دوزخ حتم است و چون در شدید هیچ چیز ازو نجات دهد مگر تقوى، فتوى قرآن چنین است ثُمَّ نُنَجِّی الَّذِینَ اتَّقَوْا متّقیان ازو رستگارى یابند و آن دیگران که بر خود ظلم کردهاند که بىسرمایه تقوى از دنیا بیرون شدهاند در چنگ قهر او بمانند، نوحه و زارى در گیرند که «یا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فِی جَنْبِ اللَّهِ» اى جوانمرد! هر چه تو امروز بپناه او شوى همه با تو تا لب گورست، چون ترا در لحد نهند باز گردد، جز تقوى که درین سراى و در ان سراى مصطفى (ص) گفت: «کلّ حسب و نسب منقطع یوم القیمة الا حسبى و نسبى فاین المتّقون همه حسبها را داغ کنند و همه نسبها را پى کنند و تقوى را گویند بیا که امروز روز بازار تو است هر کرا از تو نصیبى بود در دنیا بر قدر نصیب او او را بمنزلى فرو آر، آشنایان خویش را فِی جَنَّاتٍ وَ نَهَرٍ فرو آر، خادمان خویش فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ فرو آر، عاشقان خویش را در حضرت عندیّت عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ فرو آر، ما در ازل حکم چنان کردیم که إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنَّاتٍ وَ نَهَرٍ، فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ. آشنایان تقوى کسانىاند که بپناه طاعت شوند، از هر چه معصیت است و حرام بپرهیزند، خادمان تقوى ایشانند که بپناه احتیاط شوند، از هر چه شبهت است بپرهیزند، عاشقان تقوى ایشانند که از حسنات و طاعات خویش از روى نادیدن چنان پرهیز کنند که دیگران از معاصى پرهیز کنند. بو القسم نصر آبادى از خواص متّقیان بود، او را گفتند تقوى چیست؟ از حال خویش در تقوى خبر داد گفت: ان یتقى العبد ما سوى اللَّه قوله: وَ تَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ وَ کَفى بِاللَّهِ وَکِیلًا التّوکّل سکون القلب بوعد الحقّ. و قیل التّوکّل تحقّق ثم تخلّق ثم توثّق ثم تملّق، تحقّق فى العقیدة و تخلّق باقامة الشّریعة، و توثّق بالمقسوم، و تملّق بین یدیه بحسن العبودیّة. توکّل شرط ایمان است و عماد توحید و محل اخلاص و دخیل محبّت. قال اللَّه تعالى: وَ عَلَى اللَّهِ فَتَوَکَّلُوا إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ، إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُتَوَکِّلِینَ، وَ مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ توکّل از بنده آن گه درست بود که یقین داند که بدست کس چیز نیست، و ز حیلت سود نیست و عطا و منع جز بحکمت نیست و، قسام مهربان است و غافل نیست. بو یزید بسطامى با گروهى از مریدان بر توکّل نشسته بودند مدّتى بگذشت که ایشان را فتوحى بر نیامد و از هیچ کس رفقى نیافتند.
بىطاقت شدند، گفتند: اى شیخ اگر دستورى باشد بطلب رزقى رویم؟. شیخ گفت اگر دانید که روزى کجاست روید و طلب کنید. گفتند پس تا اللَّه را خوانیم و دعا کنیم تا این فاقت از ما بردارد؟
گفتا اگر دانید که شما را فراموش کرده برخوانید و دعا کنید، گفتند: اى شیخ بر توکّل مىنشینیم و خاموش مىباشیم، گفتا: خداى را آزمایش میکنید تا هیچ مىگوئید؟ گفتند اى شیخ پس حیلت چیست؟ شیخ گفت: «الحیلة ترک الحیلة» حیلت آنست که اختیار و مراد خود در باقى کنید تا آنچه قضاست خود میرود.
اى جوانمرد! حقیقت توکل آنست که مرد از راه اختیار برخیزد دیده تصرف را میل در کشد، خیمه رضا و تسلیم بر سر کوى قضا و قدر زند، دیده مطالعت بر مطالع مجارى احکام گذارد تا از پرده عزت چه آشکارا شود و بهر چه پیش آید در نظاره حال چون مرد بدین مقام رسد کلید گنج مملکت در کنار وى نهند، توانگر دل گردد و فردا که روز بازار و هنگام بار بود و خلق را بر عموم سؤال کنند که میفرماید: فَوَ رَبِّکَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ، این جوانمردان که بر مقام توکّل بر استقامت بودند و در منازل عبودیّت صدق بجاى آوردند، ایشان را سؤال کنند، و لکن سؤال تشریف نه سؤال تعنیف و سؤال عتاب.
و ذلک قوله: لِیَسْئَلَ الصَّادِقِینَ عَنْ صِدْقِهِمْ، مصطفى را (ص) پرسیدند که کمال در چیست؟ جواب داد که: گفتار بحق و کردار بصدق. و گفتهاند صدق را دو درجه است یکى ظاهر یکى باطن، اما ظاهر سه چیز است: در دین صلابت و در خدمت سنت و در معاملت حسبت و آنچه باطن است سه چیز است آنچه گویى کنى و آنچه نمایى دارى و آنجا که آواز دهى باشى و بدان که هر رونده که منازل راه دین برد و مقامات اعمال و احوال گذاره کند، بهر منزل که رسد فرض عین وى آنست که صدق از خود طلب کند و حقیقت ان از خویشتن باز جوید، و بظواهر آن قناعت نکند، تا آن مقام او را درست شود، زاهد در زهد و محبّ در محبّت و مشتاق در شوق و متوکّل در توکّل و خائف در خوف و راجى در رجا و راضى در رضا، و هیچ مؤمن ازین احوال خالى نباشد، ور چه اندکى بود لکن ضعیف بود و چون قوّتى در وى آید بتأیید الهى و مددى در پیوندد از توفیق ربّانى او را در آن مقام صادق، و هو المشار الیه بقوله: إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ یَرْتابُوا وَ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ أُولئِکَ هُمُ الصَّادِقُونَ.
نام خداوندى که صنایع شیرین و بدایع زیبا کرد، سرائر عدم در صحراى وجود آشکارا کرد، طبایع متضاد بسته آب و آتش و خاک و هوا کرد. از قطره باران لؤلؤ لالا کرد، از آب دهن عسل مصفّى کرد، از فضلات طبیعت گاو، عنبر سارا کرد، آب زلال نتیجه سنگ خارا کرد، یاقوت احمر تعبیه صخره صمّا کرد، عیش خلایق مهنّا و اسباب بندگى مهیّا کرد، هر چه بایست عطا کرد، و هر چه شایست پیدا کرد و آنچه کرد بسزاى خویش نه بسزاى ما کرد. الهى در ذات بى نظیر و در صفات بىیارى، عاصیان را آمرزگارى و مفلسان را راز دارى، زیبا صنع و شیرین گفتارى، عالم الاسرار و معیوبان را خریدارى، درمانده را دستگیر و بیچاره را دستیارى.
هواک سمیر قلبى المستطار
و ذکرک فى مجارى السرّ جار
و کنت ملکت فى امرى اختیارا
فحکمک فى الهوى سلب اختیارى
اى مونس دیده با ضمیرم یارى
اندر دل من نشسته بیدارى
گر باد گرى قرار گیرد دل من
از جان خودش مباد برخوردارى
یا أَیُّهَا النَّبِیُّ اى پیغامبر مطهّر، اى مقتداء بشر، اى برج دلالت را ماه انور، اى درج رسالت را درّ ازهر، اى بر سر سیادت افسر، اى بر افسر سعادت گوهر، اى عنوان نامه جلالت نام تو، اى طراز جامه رسالت احکام تو، اى سرمایه دین کلام تو، اى پیرایه شریعت اوهام تو، اى فلک چاکر و ملک غلام تو، اى حاملان عرش و ساکنان فرش خدام تو.
سر سروران بسته دام تو
دل دلبران دفتر نام تو
بیک دم دو صد جان آزاد را
کند بنده یک دانه از دام تو
بسا عقل آسوده دل را که کرد
سراسیمه یک قطره از جام تو
فرمان چیست از درگاه عزت بعالم نبوت؟ اتَّقِ اللَّهَ بپناه تقوى شو که همه نیکوئیها در تقوى است، همه شایستگیها در تقوى است، عالم تقوى را بدایت نیست، هر که قدم در راه دین نهاد در هر مقامى که رسد او را از تقوى گزیر نیست، از ابتداء انسانیّت در گیر که ادنى الدرجات است تا انتهاء نبوّت که اعلى الدرجات است، همه را بتقوى فرمودند: قرآن مجید فرمود یا أَیُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّکُمُ اى نقطه انسانیّت با تقوى باش که ازوت گزیر نیست. یا ایّها النّبی اتَّقِ اللَّهَ اى نقطه نبوّت بپناه تقوى شو که بىتقوى هیچ کار روان نیست. اى سیّد! درجات تقوى را نهایت نیست. آنچه در اوّل قدم پناهگاه تو آمد در تقوى، در قدم ثانى گریزگاه تو آید که حسنات المریدین سیآت المقربین چون از آن قدم در گذرى استغفارى میکن و الیه الاشارة
بقوله (ص): انه لیغان على قلبى فاستغفر اللَّه فى الیوم سبعین مرة معاشر المسلمین! تقوى سلطانى قاهر است هم درین سراى و هم در آن سراى، جهد آن کنید بحمایت او شوید تا از رنج هر دو سراى رستگارى یابید، فردا که خلق سر از خاک بر آرند دوزخ را فرمان دهند تا سیاست خویش آشکارا کند، هیچ کس از مکلّفان ازو نجهد، انبیا و اولیا و اصفیا همه را ثعبانوار بخویشتن کشد. قرآن عظیم از عموم این حال خبر داد که وَ إِنْ مِنْکُمْ إِلَّا وارِدُها کانَ عَلى رَبِّکَ حَتْماً مَقْضِیًّا هیچ کس از شما نیست که نه در دوزخ شود و آنجا که قضاء ربوبیّت است، شدن شما در دوزخ حتم است و چون در شدید هیچ چیز ازو نجات دهد مگر تقوى، فتوى قرآن چنین است ثُمَّ نُنَجِّی الَّذِینَ اتَّقَوْا متّقیان ازو رستگارى یابند و آن دیگران که بر خود ظلم کردهاند که بىسرمایه تقوى از دنیا بیرون شدهاند در چنگ قهر او بمانند، نوحه و زارى در گیرند که «یا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فِی جَنْبِ اللَّهِ» اى جوانمرد! هر چه تو امروز بپناه او شوى همه با تو تا لب گورست، چون ترا در لحد نهند باز گردد، جز تقوى که درین سراى و در ان سراى مصطفى (ص) گفت: «کلّ حسب و نسب منقطع یوم القیمة الا حسبى و نسبى فاین المتّقون همه حسبها را داغ کنند و همه نسبها را پى کنند و تقوى را گویند بیا که امروز روز بازار تو است هر کرا از تو نصیبى بود در دنیا بر قدر نصیب او او را بمنزلى فرو آر، آشنایان خویش را فِی جَنَّاتٍ وَ نَهَرٍ فرو آر، خادمان خویش فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ فرو آر، عاشقان خویش را در حضرت عندیّت عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ فرو آر، ما در ازل حکم چنان کردیم که إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنَّاتٍ وَ نَهَرٍ، فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ. آشنایان تقوى کسانىاند که بپناه طاعت شوند، از هر چه معصیت است و حرام بپرهیزند، خادمان تقوى ایشانند که بپناه احتیاط شوند، از هر چه شبهت است بپرهیزند، عاشقان تقوى ایشانند که از حسنات و طاعات خویش از روى نادیدن چنان پرهیز کنند که دیگران از معاصى پرهیز کنند. بو القسم نصر آبادى از خواص متّقیان بود، او را گفتند تقوى چیست؟ از حال خویش در تقوى خبر داد گفت: ان یتقى العبد ما سوى اللَّه قوله: وَ تَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ وَ کَفى بِاللَّهِ وَکِیلًا التّوکّل سکون القلب بوعد الحقّ. و قیل التّوکّل تحقّق ثم تخلّق ثم توثّق ثم تملّق، تحقّق فى العقیدة و تخلّق باقامة الشّریعة، و توثّق بالمقسوم، و تملّق بین یدیه بحسن العبودیّة. توکّل شرط ایمان است و عماد توحید و محل اخلاص و دخیل محبّت. قال اللَّه تعالى: وَ عَلَى اللَّهِ فَتَوَکَّلُوا إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ، إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُتَوَکِّلِینَ، وَ مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ توکّل از بنده آن گه درست بود که یقین داند که بدست کس چیز نیست، و ز حیلت سود نیست و عطا و منع جز بحکمت نیست و، قسام مهربان است و غافل نیست. بو یزید بسطامى با گروهى از مریدان بر توکّل نشسته بودند مدّتى بگذشت که ایشان را فتوحى بر نیامد و از هیچ کس رفقى نیافتند.
بىطاقت شدند، گفتند: اى شیخ اگر دستورى باشد بطلب رزقى رویم؟. شیخ گفت اگر دانید که روزى کجاست روید و طلب کنید. گفتند پس تا اللَّه را خوانیم و دعا کنیم تا این فاقت از ما بردارد؟
گفتا اگر دانید که شما را فراموش کرده برخوانید و دعا کنید، گفتند: اى شیخ بر توکّل مىنشینیم و خاموش مىباشیم، گفتا: خداى را آزمایش میکنید تا هیچ مىگوئید؟ گفتند اى شیخ پس حیلت چیست؟ شیخ گفت: «الحیلة ترک الحیلة» حیلت آنست که اختیار و مراد خود در باقى کنید تا آنچه قضاست خود میرود.
اى جوانمرد! حقیقت توکل آنست که مرد از راه اختیار برخیزد دیده تصرف را میل در کشد، خیمه رضا و تسلیم بر سر کوى قضا و قدر زند، دیده مطالعت بر مطالع مجارى احکام گذارد تا از پرده عزت چه آشکارا شود و بهر چه پیش آید در نظاره حال چون مرد بدین مقام رسد کلید گنج مملکت در کنار وى نهند، توانگر دل گردد و فردا که روز بازار و هنگام بار بود و خلق را بر عموم سؤال کنند که میفرماید: فَوَ رَبِّکَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ، این جوانمردان که بر مقام توکّل بر استقامت بودند و در منازل عبودیّت صدق بجاى آوردند، ایشان را سؤال کنند، و لکن سؤال تشریف نه سؤال تعنیف و سؤال عتاب.
و ذلک قوله: لِیَسْئَلَ الصَّادِقِینَ عَنْ صِدْقِهِمْ، مصطفى را (ص) پرسیدند که کمال در چیست؟ جواب داد که: گفتار بحق و کردار بصدق. و گفتهاند صدق را دو درجه است یکى ظاهر یکى باطن، اما ظاهر سه چیز است: در دین صلابت و در خدمت سنت و در معاملت حسبت و آنچه باطن است سه چیز است آنچه گویى کنى و آنچه نمایى دارى و آنجا که آواز دهى باشى و بدان که هر رونده که منازل راه دین برد و مقامات اعمال و احوال گذاره کند، بهر منزل که رسد فرض عین وى آنست که صدق از خود طلب کند و حقیقت ان از خویشتن باز جوید، و بظواهر آن قناعت نکند، تا آن مقام او را درست شود، زاهد در زهد و محبّ در محبّت و مشتاق در شوق و متوکّل در توکّل و خائف در خوف و راجى در رجا و راضى در رضا، و هیچ مؤمن ازین احوال خالى نباشد، ور چه اندکى بود لکن ضعیف بود و چون قوّتى در وى آید بتأیید الهى و مددى در پیوندد از توفیق ربّانى او را در آن مقام صادق، و هو المشار الیه بقوله: إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ یَرْتابُوا وَ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ أُولئِکَ هُمُ الصَّادِقُونَ.
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۹ - وله ایضا