عبارات مورد جستجو در ۹۶ گوهر پیدا شد:
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۱۰
نگه کرد گرسیوز نامدار
سواران ترکان گزیده هزار
خنیده سپاه اندرآورد گرد
بشد شادمان تا سیاووش گرد
سیاوش چو بشنید بسپرد راه
پذیره شدش تازیان با سپاه
گرفتند مر یکدگر را کنار
سیاوش بپرسید از شهریار
به ایوان کشیدند زان جایگاه
سیاوش بیاراست جای سپاه
دگر روز گرسیوز آمد پگاه
بیاورد خلعت ز نزدیک شاه
سیاوش بدان خلعت شهریار
نگه کرد و شد چون گل اندر بهار
نشست از بر بارهٔ گام زن
سواران ایران شدند انجمن
همه شهر و برزن یکایک بدوی
نمود و سوی کاخ بنهاد روی
هم آنگه به نزد سیاوش چو باد
سواری بیامد ورا مژده داد
که از دختر پهلوان سپاه
یکی کودک آمد به مانند شاه
ورا نام کردند فرخ فرود
به تیره شب آمد چو پیران شنود
به زودی مرا با سواری دگر
بگفت اینک شو شاه را مژده بر
همان مادر کودک ارجمند
جریره سر بانوان بلند
بفرمود یکسر به فرمانبران
زدن دست آن خرد بر زعفران
نهادند بر پشت این نامه بر
که پیش سیاووش خودکامه بر
بگویش که هر چند من سالخورد
بدم پاک یزدان مرا شاد کرد
سیاوش بدو گفت گاه مهی
ازین تخمه هرگز مبادا تهی
فرستاده را داد چندان درم
که آرنده گشت از کشیدن دژم
به کاخ فرنگیس رفتند شاد
بدید آن بزرگی فرخ نژاد
پرستار چندی به زرین کلاه
فرنگیس با تاج در پیشگاه
فرود آمد از تخت و بردش نثار
بپرسیدش از شهر و ز شهریار
دل و مغز گرسیوز آمد به جوش
دگرگونهتر شد به آیین و هوش
به دل گفت سالی چنین بگذرد
سیاوش کسی را به کس نشمرد
همش پادشاهیست و هم تاج و گاه
همش گنج و هم دانش و هم سپاه
نهان دل خویش پیدا نکرد
همی بود پیچان و رخساره زرد
بدو گفت برخوردی از رنج خویش
همه سال شادان دل از گنج خویش
نهادند در کاخ زرین دو تخت
نشستند شادان دل و نیکبخت
نوازندهٔ رود با میگسار
بیامد بر تخت گوهرنگار
ز نالیدن چنگ و رود و سرود
به شادی همی داد دل را درود
چو خورشید تابنده بگشاد راز
به هرجای بنمود چهر از فراز
سیاوش ز ایوان به میدان گذشت
به بازی همی گرد میدان بگشت
چو گرسیوز آمد بینداخت گوی
سپهبد پس گوی بنهاد روی
چو او گوی در زخم چوگان گرفت
همآورد او خاک میدان گرفت
ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتی سپهرش همی برکشید
بفرمود تا تخت زرین نهند
به میدان پرخاش ژوپین نهند
دو مهتر نشستند بر تخت زر
بدان تا کرا برفروزد هنر
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
هنرمند وز خسروان یادگار
هنر بر گهر نیز کرده گذر
سزد گر نمایی به ترکان هنر
به نوک سنان و به تیر و کمان
زمین آورد تیرگی یک زمان
به بر زد سیاوش بدان کار دست
به زین اندر آمد ز تخت نشست
زره را به هم بر ببستند پنج
که از یک زره تن رسیدی به رنج
نهادند بر خط آوردگاه
نظاره برو بر ز هر سو سپاه
سیاوش یکی نیزهٔ شاهوار
کجا داشتی از پدر یادگار
که در جنگ مازندران داشتی
به نخچیر بر شیر بگذاشتی
به آوردگه رفت نیزه بدست
عنان را بپیچید چون پیل مست
بزد نیزه و برگرفت آن زره
زره را نماند ایچ بند و گره
از آورد نیزه برآورد راست
زره را بینداخت زان سو که خواست
سواران گرسیوز دام ساز
برفتند با نیزهای دراز
فراوان بگشتند گرد زره
ز میدان نه بر شد زره یک گره
سیاوش سپر خواست گیلی چهار
دو چوبین و دو ز آهن آبدار
کمان خواست با تیرهای خدنگ
شش اندر میان زد سه چوبه به تنگ
یکی در کمان راند و بفشارد ران
نظاره به گردش سپاهی گران
بران چار چوبین و ز آهن سپر
گذر کرد پیکان آن نامور
بزد هم بر آن گونه دو چوبه تیر
برو آفرین کرد برنا و پیر
ازان ده یکی بیگذاره نماند
برو هر کسی نام یزدان بخواند
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
به ایران و توران ترا نیست یار
بیا تا من و تو به آوردگاه
بتازیم هر دو به پیش سپاه
بگیریم هردو دوال کمر
به کردار جنگی دو پرخاشخر
ز ترکان مرا نیست همتاکسی
چو اسپم نبینی ز اسپان بسی
بمیدان کسی نیست همتای تو
همآورد تو گر ببالای تو
گر ایدونک بردارم از پشت زین
ترا ناگهان برزنم بر زمین
چنان دان که از تو دلاورترم
باسپ و بمردی ز تو برترم
و گر تو مرا برنهی بر زمین
نگردم بجایی که جویند کین
سیاوش بدو گفت کین خود مگوی
که تو مهتری شیر و پرخاشجوی
همان اسپ تو شاه اسپ منست
کلاه تو آذر گشسپ منست
جز از خود ز ترکان یکی برگزین
که با من بگردد نه بر راه کین
بدو گفت گرسیوز ای نامجوی
ز بازی نشانی نیاید بروی
سیاوش بدو گفت کین رای نیست
نبرد برادر کنی جای نیست
نبرد دو تن جنگ و میدان بود
پر از خشم دل چهره خندان بود
ز گیتی برادر توی شاه را
همی زیر نعل آوری ماه را
کنم هرچ گویی به فرمان تو
برین نشکنم رای و پیمان تو
ز یاران یکی شیر جنگی بخوان
برین تیزتگ بارگی برنشان
گر ایدونک رایت نبرد منست
سر سرکشان زیر گرد منست
بخندید گرسیوز نامجوی
همانا خوش آمدش گفتار اوی
به یاران چنین گفت کای سرکشان
که خواهد که گردد به گیتی نشان
یکی با سیاوش نبرد آورد
سر سرکشان زیر گرد آورد
نیوشنده بودند لب با گره
به پاسخ بیامد گروی زره
منم گفت شایستهٔ کارکرد
اگر نیست او را کسی هم نبرد
سیاوش ز گفت گروی زره
برو کرد پرچین رخان پرگره
بدو گفت گرسیوز ای نامدار
ز ترکان لشکر ورا نیست یار
سیاوش بدو گفت کز تو گذشت
نبرد دلیران مرا خوار گشت
ازیشان دو یل باید آراسته
به میدان نبرد مرا خواسته
یکی نامور بود نامش دمور
که همتا نبودش به ترکان به زور
بیامد بران کار بسته میان
به نزد جهانجوی شاه کیان
سیاوش بورد بنهاد روی
برفتند پیچان دمور و گروی
ببند میان گروی زره
فرو برد چنگال و برزد گره
ز زین برگرفتش به میدان فگند
نیازش نیامد به گرز و کمند
وزان پس بپیچید سوی دمور
گرفت آن بر و گردن او به زور
چنان خوارش از پشت زین برگرفت
که لشکر بدو ماند اندر شگفت
چنان پیش گرسیوز آورد خوش
که گفتی ندارد کسی زیرکش
فرود آمد از باره بگشاد دست
پر از خنده بر تخت زرین نشست
برآشفت گرسیوز از کار اوی
پر از غم شدش دل پر از رنگ روی
وزان تخت زرین به ایوان شدند
تو گفتی که بر اوج کیوان شدند
نشستند یک هفته با نای و رود
می و ناز و رامشگران و سرود
به هشتم به رفتن گرفتند ساز
بزرگان و گرسیوز سرفراز
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
پر از لابه و پرسش و نیکخواه
ازان پس مراو را بسی هدیه داد
برفتند زان شهر آباد شاد
به رهشان سخن رفت یک با دگر
ازان پرهنر شاه و آن بوم و بر
چنین گفت گرسیوز کینه جوی
که مارا ز ایران بد آمد بروی
یکی مرد را شاه ز ایران بخواند
که از ننگ ما را به خوی در نشاند
دو شیر ژیان چون دمور و گروی
که بودند گردان پرخاشجوی
چنین زار و بیکار گشتند و خوار
به چنگال ناپاک تن یک سوار
سرانجام ازین بگذراند سخن
نه سر بینم این کار او را نه بن
چنین تا به درگاه افراسیاب
نرفت اندران جوی جز تیره آب
چو نزدیک سالار توران سپاه
رسیدند و هرگونه پرسید شاه
فراوان سخن گفت و نامه بداد
بخواند و بخندید و زو گشت شاد
نگه کرد گرسیوز کینهدار
بدان تازه رخسارهٔ شهریار
همی رفت یکدل پر از کین و درد
بدانگه که خورشید شد لاژورد
همه شب بپیچید تا روز پاک
چو شب جامهٔ قیرگون کرد چاک
سر مرد کین اندرآمد ز خواب
بیامد به نزدیک افراسیاب
ز بیگانه پردخته کردند جای
نشستند و جستند هرگونه رای
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
سیاوش جزان دارد آیین و کار
فرستاده آمد ز کاووس شاه
نهانی بنزدیک او چند گاه
ز روم و ز چین نیزش آمد پیام
همی یاد کاووس گیرد به جام
برو انجمن شد فراوان سپاه
بپیچید ازو یک زمان جان شاه
اگر تور را دل نگشتی دژم
ز گیتی به ایرج نکردی ستم
دو کشور یکی آتش و دیگر آب
بدل یک ز دیگر گرفته شتاب
تو خواهی کشان خیره جفت آوری
همی باد را در نهفت آوری
اگر کردمی بر تو این بد نهان
مرا زشت نامی بدی در جهان
دل شاه زان کار شد دردمند
پر از غم شد از روزگار گزند
بدو گفت بر من ترا مهر خون
بجنبید و شد مر ترا رهنمون
سه روز اندرین کار رای آوریم
سخنهای بهتر بجای آوریم
چو این رای گردد خرد را درست
بگویم که دران چه بایدت جست
چهارم چو گرسیوز آمد بدر
کله بر سر و تنگ بسته کمر
سپهدار ترکان ورا پیش خواند
ز کار سیاوش فراوان براند
بدو گفت کای یادگار پشنگ
چه دارم به گیتی جز از تو به چنگ
همه رازها بر تو باید گشاد
به ژرفی ببین تا چه آیدت یاد
ازان خواب بد چون دلم شد غمی
به مغز اندر آورد لختی کمی
نبستم به جنگ سیاوش میان
ازو نیز ما را نیامد زیان
چو او تخت پرمایه پدرود کرد
خرد تار کرد و مرا پود کرد
ز فرمان من یک زمان سر نتافت
چو از من چنان نیکویها بیافت
سپردم بدو کشور و گنج خویش
نکردیم یاد از غم و رنج خویش
به خون نیز پیوستگی ساختم
دل از کین ایران بپرداختم
بپیچیدم از جنگ و فرزند روی
گرامی دو دیده سپردم بدوی
پس از نیکویها و هرگونه رنج
فدی کردن کشور و تاج و گنج
گر ایدونک من بدسگالم بدوی
ز گیتی برآید یکی گفت و گوی
بدو بر بهانه ندارم ببد
گر از من بدو اندکی بد رسد
زبان برگشایند بر من مهان
درفشی شوم در میان جهان
نباشد پسند جهانآفرین
نه نیز از بزرگان روی زمین
ز دد تیزدندانتر از شیر نیست
که اندر دلش بیم شمشیر نیست
اگر بچهای از پدر دردمند
کند مرغزارش پناه از گزند
سزد گر بد آید بدو از پناه؟
پسندد چنین داور هور و ماه؟
ندانم جز آنکش بخوانم به در
وز ایدر فرستمش نزد پدر
اگر گاه جوید گر انگشتری
ازین بوم و بر بگسلد داوری
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
مگیر اینچنین کار پرمایه خوار
از ایدر گر او سوی ایران شود
بر و بوم ما پاک ویران شود
هر آنگه که بیگانه شد خویش تو
بدانست راز کم و بیش تو
چو جویی دگر زو تو بیگانگی
کند رهنمونی به دیوانگی
یکی دشمنی باشد اندوخته
نمک را پراگنده بر سوخته
بدین داستان زد یکی رهنمون
که بادی که از خانه آید برون
ندانی تو بستن برو رهگذار
و گر بگذری نگذرد روزگار
سیاووش داند همه کار تو
هم از کار تو هم ز گفتار تو
نبینی تو زو جز همه درد و رنج
پراگندن دوده و نام و گنج
ندانی که پروردگار پلنگ
نبیند ز پرورده جز درد و چنگ
چو افراسیاب این سخن باز جست
همه گفت گرسیوز آمد درست
پشیمان شد از رای و کردار خویش
همی کژ دانست بازار خویش
چنین داد پاسخ که من زین سخن
نه سر نیک بینم بلا را نه بن
بباشیم تا رای گردان سپهر
چگونه گشاید بدین کار چهر
به هر کار بهتر درنگ از شتاب
بمان تا برآید بلند آفتاب
ببینم که رای جهاندار چیست
رخ شمع چرخ روان سوی کیست
وگر سوی درگاه خوانمش باز
بجویم سخن تا چه دارد به راز
نگهبان او من بسم بیگمان
همی بنگرم تا چه گردد زمان
چو زو کژیی آشکارا شود
که با چاره دل بیمدارا شود
ازان پس نکوهش نباید به کس
مکافات بد جز بدی نیست بس
چنین گفت گرسیوز کینهجوی
کهای شاه بینادل و راستگوی
سیاوش بران آلت و فر و برز
بدان ایزدی شاخ و آن تیغ و گرز
بیاید به درگاه تو با سپاه
شود بر تو بر تیره خورشید و ماه
سیاوش نه آنست کش دیده شاه
همی ز آسمان برگذارد کلاه
فرنگیس را هم ندانی تو باز
تو گویی شدست از جهان بینیاز
سپاهت بدو بازگردد همه
تو باشی رمه گر نیاری دمه
سپاهی که شاهی ببیند چنوی
بدان بخشش و رای و آن ماهروی
تو خوانی که ایدر مرا بنده باش
به خواری به مهر من آگنده باش
ندیدست کس جفت با پیل شیر
نه آتش دمان از بر و آب زیر
اگر بچهٔ شیر ناخورده شیر
بپوشد کسی در میان حریر
به گوهر شود باز چون شد سترگ
نترسد ز آهنگ پیل بزرگ
پس افراسیاب اندر آن بسته شد
غمی گشت و اندیشه پیوسته شد
همی از شتابش به آمد درنگ
که پیروز باشد خداوند سنگ
ستوده نباشد سر بادسار
بدین داستان زد یکی هوشیار
که گر باد خیره بجستی ز جای
نماندی بر و بیشه و پر و پای
سبکسار مردم نه والا بود
و گرچه به تن سروبالا بود
برفتند پیچان و لب پر سخن
پر از کین دل از روزگار کهن
بر شاه رفتی زمان تا زمان
بداندیشه گرسیوز بدگمان
ز هرگونه رنگ اندرآمیختی
دل شاه ترکان برانگیختی
چنین تا برآمد برین روزگار
پر از درد و کین شد دل شهریار
سپهبد چنین دید یک روز رای
که پردخت ماند ز بیگانه جای
به گرسیوز این داستان برگشاد
ز کار سیاوش بسی کرد یاد
ترا گفت ز ایدر بباید شدن
بر او فراوان نباید بدن
بپرسی و گویی کزان جشنگاه
نخواهی همی کرد کس را نگاه
به مهرت همی دل بجنبد ز جای
یکی با فرنگیس خیز ایدر آی
نیازست ما را به دیدار تو
بدان پرهنر جان بیدار تو
برین کوه ما نیز نخچیر هست
ز جام زبرجد می و شیر هست
گذاریم یک چند و باشیم شاد
چو آیدت از شهر آباد یاد
به رامش بباش و به شادی خرام
می و جام با من چرا شد حرام
برآراست گرسیوز دام ساز
دلی پر ز کین و سری پر ز راز
چو نزدیک شهر سیاوش رسید
ز لشکر زبانآوری برگزید
بدو گفت رو با سیاوش بگوی
که ای پاک زاده کی نام جوی
به جان و سر شاه توران سپاه
به فر و به دیهیم کاووس شاه
که از بهر من برنخیزی ز گاه
نه پیش من آیی پذیره به راه
که تو زان فزونی به فرهنگ و بخت
به فر و نژاد و به تاج و به تخت
که هر باد را بست باید میان
تهی کردن آن جایگاه کیان
فرستاده نزد سیاوش رسید
زمین را ببوسید کاو را بدید
چو پیغام گرسیوز او را بگفت
سیاوش غمی گشت و اندر نهفت
پراندیشه بنشست بیدار دیر
همی گفت رازیست این را به زیر
ندانم که گرسیوز نیکخواه
چه گفتست از من بدان بارگاه
چو گرسیوز آمد بران شهر نو
پذیره بیامد ز ایوان به کو
بپرسیدش از راه وز کار شاه
ز رسم سپاه و ز تخت و کلاه
پیام سپهدار توران بداد
سیاوش ز پیغام او گشت شاد
چنین داد پاسخ که با یاد اوی
نگردانم از تیغ پولاد روی
من اینک به رفتن کمر بستهام
عنان با عنان تو پیوستهام
سه روز اندرین گلشن زرنگار
بباشیم و ز باده سازیم کار
که گیتی سپنج است پر درد و رنج
بد آن را که با غم بود در سپنج
چو بشنید گفت خردمند شاه
بپیچید گرسیوز کینهخواه
به دل گفت ار ایدونک با من به راه
سیاوش بیاید به نزدیک شاه
بدین شیرمردی و چندین خرد
کمان مرا زیر پی بسپرد
سخن گفتن من شود بی فروغ
شود پیش او چارهٔ من دروغ
یکی چاره باید کنون ساختن
دلش را به راه بد انداختن
زمانی همی بود و خامش بماند
دو چشمش بروی سیاوش بماند
فرو ریخت از دیدگان آب زرد
به آب دو دیده همی چاره کرد
سیاوش ورا دید پرآب چهر
بسان کسی کاو بپیچد به مهر
بدو گفت نرم ای برادر چه بود
غمی هست کان را بشاید شنود
گر از شاه ترکان شدستی دژم
به دیده درآوردی از درد نم
من اینک همی با تو آیم به راه
کنم جنگ با شاه توران سپاه
بدان تا ز بهر چه آزاردت
چرا کهتر از خویشتن داردت
و گر دشمنی آمدستت پدید
که تیمار و رنجش بباید کشید
من اینک به هر کار یار توام
چو جنگ آوری مایه دار توام
ور ایدونک نزدیک افراسیاب
ترا تیره گشتست بر خیره آب
به گفتار مرد دروغ آزمای
کسی برتر از تو گرفتست جای
بدو گفت گرسیوز نامدار
مرا این سخن نیست با شهریار
نه از دشمنی آمدستم به رنج
نه از چاره دورم به مردی و گنج
ز گوهر مرا با دل اندیشه خاست
که یاد آمدم زان سخنهای راست
نخستین ز تور ایدر آمد بدی
که برخاست زو فرهٔ ایزدی
شنیدی که با ایرج کم سخن
به آغاز کینه چه افگند بن
وزان جایگه تا به افراسیاب
شدست آتش ایران و توران چو آب
به یک جای هرگز نیامیختند
ز پند و خرد هر دو بگریختند
سپهدار ترکان ازان بترست
کنون گاو پیسه به چرم اندرست
ندانی تو خوی بدش بیگمان
بمان تا بیاید بدی را زمان
نخستین ز اغریرث اندازه گیر
که بر دست او کشته شد خیره خیر
برادر بد از کالبد هم ز پشت
چنان پرخرد بیگنه را بکشت
ازان پس بسی نامور بیگناه
شدستند بر دست او بر تباه
مرا زین سخن ویژه اندوه تست
که بیدار دل بادی و تن درست
تو تا آمدستی بدین بوم و بر
کسی را نیامد بد از تو به سر
همه مردمی جستی و راستی
جهانی به دانش بیاراستی
کنون خیره آهرمن دل گسل
ورا از تو کردست آزردهدل
دلی دارد از تو پر از درد و کین
ندانم چه خواهد جهان آفرین
تو دانی که من دوستدار توام
به هر نیک و بد ویژه یار توام
نباید که فردا گمانی بری
که من بودم آگاه زین داوری
سیاووش بدو گفت مندیش زین
که یارست با من جهان آفرین
سپهبد جزین کرد ما را امید
که بر من شب آرد به روز سپید
گر آزار بودیش در دل ز من
سرم برنیفراختی ز انجمن
ندادی به من کشور و تاج و گاه
بر و بوم و فرزند و گنج و سپاه
کنون با تو آیم به درگاه او
درخشان کنم تیرهگون ماه او
هرانجا که روشن بود راستی
فروغ دروغ آورد کاستی
نمایم دلم را بر افراسیاب
درخشانتر از بر سپهر آفتاب
تو دل را به جز شادمانه مدار
روان را به بد در گمانه مدار
کسی کاو دم اژدها بسپرد
ز رای جهان آفرین نگذرد
بدو گفت گرسیوز ای مهربان
تو او را بدان سان که دیدی مدان
و دیگر بجایی که گردان سپهر
شود تند و چین اندرآرد به چهر
خردمند دانا نداند فسون
که از چنبر او سر آرد برون
بدین دانش و این دل هوشمند
بدین سرو بالا و رای بلند
ندانی همی چاره از مهر باز
بباید که بخت بد آید فراز
همی مر ترا بند و تنبل فروخت
به اورند چشم خرد را بدوخت
نخست آنک داماد کردت به دام
بخیره شدی زان سخن شادکام
و دیگر کت از خویشتن دور کرد
به روی بزرگان یکی سور کرد
بدان تا تو گستاخ باشی بدوی
فروماند اندر جهان گفتوگوی
ترا هم ز اغریرث ارجمند
فزون نیست خویشی و پیوند و بند
میانش به خنجر بدو نیم کرد
سپه را به کردار او بیم کرد
نهانش ببین آشکارا کنون
چنین دان و ایمن مشو زو به خون
مرا هرچ اندر دل اندیشه بود
خرد بود وز هر دری پیشه بود
همان آزمایش بد از روزگار
ازین کینه ور تیزدل شهریار
همه پیش تو یک به یک راندم
چو خورشد تابنده برخواندم
به ایران پدر را بینداختی
به توران همی شارستان ساختی
چنین دل بدادی به گفتار او
بگشتی همی گرد تیمار او
درختی بد این برنشانده به دست
کجا بار او زهر و بیخش کبست
همی گفت و مژگان پر از آب زرد
پر افسون دل و لب پر از باد سرد
سیاوش نگه کرد خیره بدوی
ز دیده نهاده به رخ بر دو جوی
چو یاد آمدش روزگار گزند
کزو بگسلد مهر چرخ بلند
نماند برو بر بسی روزگار
به روز جوانی سرآیدش کار
دلش گشت پردرد و رخساره زرد
پر از غم دل و لب پر از باد سرد
بدو گفت هرچونک می بنگرم
به بادافرهٔ بد نه اندرخورم
ز گفتار و کردار بر پیش و پس
ز من هیچ ناخوب نشنید کس
چو گستاخ شد دست با گنج او
بپیچید همانا تن از رنج او
اگرچه بد آید همی بر سرم
هم از رای و فرمان او نگذرم
بیابم برش هم کنون بیسپاه
ببینم که از چیست آزار شاه
بدو گفت گرسیوز ای نامجوی
ترا آمدن پیش او نیست روی
به پا اندر آتش نشاید شدن
نه بر موج دریا بر ایمن بدن
همی خیره بر بد شتاب آوری
سر بخت خندان به خواب آوری
ترا من همانا بسم پایمرد
بر آتش یکی برزنم آب سرد
یکی پاسخ نامه باید نوشت
پدیدار کردن همه خوب و زشت
ز کین گر ببینم سر او تهی
درخشان شود روزگار بهی
سواری فرستم به نزدیک تو
درفشان کنم رای تاریک تو
امیدستم از کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان
که او بازگردد سوی راستی
شود دور ازو کژی و کاستی
وگر بینم اندر سرش هیچ تاب
هیونی فرستم هم اندر شتاب
تو زان سان که باید به زودی بساز
مکن کار بر خویشتن بر دراز
برون ران از ایدر به هر کشوری
بهر نامداری و هر مهتری
صد و بیست فرسنگ ز ایدر به چین
همان سیصد و سی به ایران زمین
ازین سو همه دوستدار تواند
پرستنده و غمگسار تواند
وزان سو پدر آرزومند تست
جهان بندهٔ خویش و پیوند تست
بهر کس یکی نامهای کن دراز
بسیچیده باش و درنگی مساز
سیاوش به گفتار او بگروید
چنان جان بیدار او بغنوید
بدو گفت ازان در که رانی سخن
ز پیمان و رایت نگردم ز بن
تو خواهشگری کن مرا زو بخواه
همی راستی جوی و بنمای راه
سواران ترکان گزیده هزار
خنیده سپاه اندرآورد گرد
بشد شادمان تا سیاووش گرد
سیاوش چو بشنید بسپرد راه
پذیره شدش تازیان با سپاه
گرفتند مر یکدگر را کنار
سیاوش بپرسید از شهریار
به ایوان کشیدند زان جایگاه
سیاوش بیاراست جای سپاه
دگر روز گرسیوز آمد پگاه
بیاورد خلعت ز نزدیک شاه
سیاوش بدان خلعت شهریار
نگه کرد و شد چون گل اندر بهار
نشست از بر بارهٔ گام زن
سواران ایران شدند انجمن
همه شهر و برزن یکایک بدوی
نمود و سوی کاخ بنهاد روی
هم آنگه به نزد سیاوش چو باد
سواری بیامد ورا مژده داد
که از دختر پهلوان سپاه
یکی کودک آمد به مانند شاه
ورا نام کردند فرخ فرود
به تیره شب آمد چو پیران شنود
به زودی مرا با سواری دگر
بگفت اینک شو شاه را مژده بر
همان مادر کودک ارجمند
جریره سر بانوان بلند
بفرمود یکسر به فرمانبران
زدن دست آن خرد بر زعفران
نهادند بر پشت این نامه بر
که پیش سیاووش خودکامه بر
بگویش که هر چند من سالخورد
بدم پاک یزدان مرا شاد کرد
سیاوش بدو گفت گاه مهی
ازین تخمه هرگز مبادا تهی
فرستاده را داد چندان درم
که آرنده گشت از کشیدن دژم
به کاخ فرنگیس رفتند شاد
بدید آن بزرگی فرخ نژاد
پرستار چندی به زرین کلاه
فرنگیس با تاج در پیشگاه
فرود آمد از تخت و بردش نثار
بپرسیدش از شهر و ز شهریار
دل و مغز گرسیوز آمد به جوش
دگرگونهتر شد به آیین و هوش
به دل گفت سالی چنین بگذرد
سیاوش کسی را به کس نشمرد
همش پادشاهیست و هم تاج و گاه
همش گنج و هم دانش و هم سپاه
نهان دل خویش پیدا نکرد
همی بود پیچان و رخساره زرد
بدو گفت برخوردی از رنج خویش
همه سال شادان دل از گنج خویش
نهادند در کاخ زرین دو تخت
نشستند شادان دل و نیکبخت
نوازندهٔ رود با میگسار
بیامد بر تخت گوهرنگار
ز نالیدن چنگ و رود و سرود
به شادی همی داد دل را درود
چو خورشید تابنده بگشاد راز
به هرجای بنمود چهر از فراز
سیاوش ز ایوان به میدان گذشت
به بازی همی گرد میدان بگشت
چو گرسیوز آمد بینداخت گوی
سپهبد پس گوی بنهاد روی
چو او گوی در زخم چوگان گرفت
همآورد او خاک میدان گرفت
ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتی سپهرش همی برکشید
بفرمود تا تخت زرین نهند
به میدان پرخاش ژوپین نهند
دو مهتر نشستند بر تخت زر
بدان تا کرا برفروزد هنر
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
هنرمند وز خسروان یادگار
هنر بر گهر نیز کرده گذر
سزد گر نمایی به ترکان هنر
به نوک سنان و به تیر و کمان
زمین آورد تیرگی یک زمان
به بر زد سیاوش بدان کار دست
به زین اندر آمد ز تخت نشست
زره را به هم بر ببستند پنج
که از یک زره تن رسیدی به رنج
نهادند بر خط آوردگاه
نظاره برو بر ز هر سو سپاه
سیاوش یکی نیزهٔ شاهوار
کجا داشتی از پدر یادگار
که در جنگ مازندران داشتی
به نخچیر بر شیر بگذاشتی
به آوردگه رفت نیزه بدست
عنان را بپیچید چون پیل مست
بزد نیزه و برگرفت آن زره
زره را نماند ایچ بند و گره
از آورد نیزه برآورد راست
زره را بینداخت زان سو که خواست
سواران گرسیوز دام ساز
برفتند با نیزهای دراز
فراوان بگشتند گرد زره
ز میدان نه بر شد زره یک گره
سیاوش سپر خواست گیلی چهار
دو چوبین و دو ز آهن آبدار
کمان خواست با تیرهای خدنگ
شش اندر میان زد سه چوبه به تنگ
یکی در کمان راند و بفشارد ران
نظاره به گردش سپاهی گران
بران چار چوبین و ز آهن سپر
گذر کرد پیکان آن نامور
بزد هم بر آن گونه دو چوبه تیر
برو آفرین کرد برنا و پیر
ازان ده یکی بیگذاره نماند
برو هر کسی نام یزدان بخواند
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
به ایران و توران ترا نیست یار
بیا تا من و تو به آوردگاه
بتازیم هر دو به پیش سپاه
بگیریم هردو دوال کمر
به کردار جنگی دو پرخاشخر
ز ترکان مرا نیست همتاکسی
چو اسپم نبینی ز اسپان بسی
بمیدان کسی نیست همتای تو
همآورد تو گر ببالای تو
گر ایدونک بردارم از پشت زین
ترا ناگهان برزنم بر زمین
چنان دان که از تو دلاورترم
باسپ و بمردی ز تو برترم
و گر تو مرا برنهی بر زمین
نگردم بجایی که جویند کین
سیاوش بدو گفت کین خود مگوی
که تو مهتری شیر و پرخاشجوی
همان اسپ تو شاه اسپ منست
کلاه تو آذر گشسپ منست
جز از خود ز ترکان یکی برگزین
که با من بگردد نه بر راه کین
بدو گفت گرسیوز ای نامجوی
ز بازی نشانی نیاید بروی
سیاوش بدو گفت کین رای نیست
نبرد برادر کنی جای نیست
نبرد دو تن جنگ و میدان بود
پر از خشم دل چهره خندان بود
ز گیتی برادر توی شاه را
همی زیر نعل آوری ماه را
کنم هرچ گویی به فرمان تو
برین نشکنم رای و پیمان تو
ز یاران یکی شیر جنگی بخوان
برین تیزتگ بارگی برنشان
گر ایدونک رایت نبرد منست
سر سرکشان زیر گرد منست
بخندید گرسیوز نامجوی
همانا خوش آمدش گفتار اوی
به یاران چنین گفت کای سرکشان
که خواهد که گردد به گیتی نشان
یکی با سیاوش نبرد آورد
سر سرکشان زیر گرد آورد
نیوشنده بودند لب با گره
به پاسخ بیامد گروی زره
منم گفت شایستهٔ کارکرد
اگر نیست او را کسی هم نبرد
سیاوش ز گفت گروی زره
برو کرد پرچین رخان پرگره
بدو گفت گرسیوز ای نامدار
ز ترکان لشکر ورا نیست یار
سیاوش بدو گفت کز تو گذشت
نبرد دلیران مرا خوار گشت
ازیشان دو یل باید آراسته
به میدان نبرد مرا خواسته
یکی نامور بود نامش دمور
که همتا نبودش به ترکان به زور
بیامد بران کار بسته میان
به نزد جهانجوی شاه کیان
سیاوش بورد بنهاد روی
برفتند پیچان دمور و گروی
ببند میان گروی زره
فرو برد چنگال و برزد گره
ز زین برگرفتش به میدان فگند
نیازش نیامد به گرز و کمند
وزان پس بپیچید سوی دمور
گرفت آن بر و گردن او به زور
چنان خوارش از پشت زین برگرفت
که لشکر بدو ماند اندر شگفت
چنان پیش گرسیوز آورد خوش
که گفتی ندارد کسی زیرکش
فرود آمد از باره بگشاد دست
پر از خنده بر تخت زرین نشست
برآشفت گرسیوز از کار اوی
پر از غم شدش دل پر از رنگ روی
وزان تخت زرین به ایوان شدند
تو گفتی که بر اوج کیوان شدند
نشستند یک هفته با نای و رود
می و ناز و رامشگران و سرود
به هشتم به رفتن گرفتند ساز
بزرگان و گرسیوز سرفراز
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
پر از لابه و پرسش و نیکخواه
ازان پس مراو را بسی هدیه داد
برفتند زان شهر آباد شاد
به رهشان سخن رفت یک با دگر
ازان پرهنر شاه و آن بوم و بر
چنین گفت گرسیوز کینه جوی
که مارا ز ایران بد آمد بروی
یکی مرد را شاه ز ایران بخواند
که از ننگ ما را به خوی در نشاند
دو شیر ژیان چون دمور و گروی
که بودند گردان پرخاشجوی
چنین زار و بیکار گشتند و خوار
به چنگال ناپاک تن یک سوار
سرانجام ازین بگذراند سخن
نه سر بینم این کار او را نه بن
چنین تا به درگاه افراسیاب
نرفت اندران جوی جز تیره آب
چو نزدیک سالار توران سپاه
رسیدند و هرگونه پرسید شاه
فراوان سخن گفت و نامه بداد
بخواند و بخندید و زو گشت شاد
نگه کرد گرسیوز کینهدار
بدان تازه رخسارهٔ شهریار
همی رفت یکدل پر از کین و درد
بدانگه که خورشید شد لاژورد
همه شب بپیچید تا روز پاک
چو شب جامهٔ قیرگون کرد چاک
سر مرد کین اندرآمد ز خواب
بیامد به نزدیک افراسیاب
ز بیگانه پردخته کردند جای
نشستند و جستند هرگونه رای
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
سیاوش جزان دارد آیین و کار
فرستاده آمد ز کاووس شاه
نهانی بنزدیک او چند گاه
ز روم و ز چین نیزش آمد پیام
همی یاد کاووس گیرد به جام
برو انجمن شد فراوان سپاه
بپیچید ازو یک زمان جان شاه
اگر تور را دل نگشتی دژم
ز گیتی به ایرج نکردی ستم
دو کشور یکی آتش و دیگر آب
بدل یک ز دیگر گرفته شتاب
تو خواهی کشان خیره جفت آوری
همی باد را در نهفت آوری
اگر کردمی بر تو این بد نهان
مرا زشت نامی بدی در جهان
دل شاه زان کار شد دردمند
پر از غم شد از روزگار گزند
بدو گفت بر من ترا مهر خون
بجنبید و شد مر ترا رهنمون
سه روز اندرین کار رای آوریم
سخنهای بهتر بجای آوریم
چو این رای گردد خرد را درست
بگویم که دران چه بایدت جست
چهارم چو گرسیوز آمد بدر
کله بر سر و تنگ بسته کمر
سپهدار ترکان ورا پیش خواند
ز کار سیاوش فراوان براند
بدو گفت کای یادگار پشنگ
چه دارم به گیتی جز از تو به چنگ
همه رازها بر تو باید گشاد
به ژرفی ببین تا چه آیدت یاد
ازان خواب بد چون دلم شد غمی
به مغز اندر آورد لختی کمی
نبستم به جنگ سیاوش میان
ازو نیز ما را نیامد زیان
چو او تخت پرمایه پدرود کرد
خرد تار کرد و مرا پود کرد
ز فرمان من یک زمان سر نتافت
چو از من چنان نیکویها بیافت
سپردم بدو کشور و گنج خویش
نکردیم یاد از غم و رنج خویش
به خون نیز پیوستگی ساختم
دل از کین ایران بپرداختم
بپیچیدم از جنگ و فرزند روی
گرامی دو دیده سپردم بدوی
پس از نیکویها و هرگونه رنج
فدی کردن کشور و تاج و گنج
گر ایدونک من بدسگالم بدوی
ز گیتی برآید یکی گفت و گوی
بدو بر بهانه ندارم ببد
گر از من بدو اندکی بد رسد
زبان برگشایند بر من مهان
درفشی شوم در میان جهان
نباشد پسند جهانآفرین
نه نیز از بزرگان روی زمین
ز دد تیزدندانتر از شیر نیست
که اندر دلش بیم شمشیر نیست
اگر بچهای از پدر دردمند
کند مرغزارش پناه از گزند
سزد گر بد آید بدو از پناه؟
پسندد چنین داور هور و ماه؟
ندانم جز آنکش بخوانم به در
وز ایدر فرستمش نزد پدر
اگر گاه جوید گر انگشتری
ازین بوم و بر بگسلد داوری
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
مگیر اینچنین کار پرمایه خوار
از ایدر گر او سوی ایران شود
بر و بوم ما پاک ویران شود
هر آنگه که بیگانه شد خویش تو
بدانست راز کم و بیش تو
چو جویی دگر زو تو بیگانگی
کند رهنمونی به دیوانگی
یکی دشمنی باشد اندوخته
نمک را پراگنده بر سوخته
بدین داستان زد یکی رهنمون
که بادی که از خانه آید برون
ندانی تو بستن برو رهگذار
و گر بگذری نگذرد روزگار
سیاووش داند همه کار تو
هم از کار تو هم ز گفتار تو
نبینی تو زو جز همه درد و رنج
پراگندن دوده و نام و گنج
ندانی که پروردگار پلنگ
نبیند ز پرورده جز درد و چنگ
چو افراسیاب این سخن باز جست
همه گفت گرسیوز آمد درست
پشیمان شد از رای و کردار خویش
همی کژ دانست بازار خویش
چنین داد پاسخ که من زین سخن
نه سر نیک بینم بلا را نه بن
بباشیم تا رای گردان سپهر
چگونه گشاید بدین کار چهر
به هر کار بهتر درنگ از شتاب
بمان تا برآید بلند آفتاب
ببینم که رای جهاندار چیست
رخ شمع چرخ روان سوی کیست
وگر سوی درگاه خوانمش باز
بجویم سخن تا چه دارد به راز
نگهبان او من بسم بیگمان
همی بنگرم تا چه گردد زمان
چو زو کژیی آشکارا شود
که با چاره دل بیمدارا شود
ازان پس نکوهش نباید به کس
مکافات بد جز بدی نیست بس
چنین گفت گرسیوز کینهجوی
کهای شاه بینادل و راستگوی
سیاوش بران آلت و فر و برز
بدان ایزدی شاخ و آن تیغ و گرز
بیاید به درگاه تو با سپاه
شود بر تو بر تیره خورشید و ماه
سیاوش نه آنست کش دیده شاه
همی ز آسمان برگذارد کلاه
فرنگیس را هم ندانی تو باز
تو گویی شدست از جهان بینیاز
سپاهت بدو بازگردد همه
تو باشی رمه گر نیاری دمه
سپاهی که شاهی ببیند چنوی
بدان بخشش و رای و آن ماهروی
تو خوانی که ایدر مرا بنده باش
به خواری به مهر من آگنده باش
ندیدست کس جفت با پیل شیر
نه آتش دمان از بر و آب زیر
اگر بچهٔ شیر ناخورده شیر
بپوشد کسی در میان حریر
به گوهر شود باز چون شد سترگ
نترسد ز آهنگ پیل بزرگ
پس افراسیاب اندر آن بسته شد
غمی گشت و اندیشه پیوسته شد
همی از شتابش به آمد درنگ
که پیروز باشد خداوند سنگ
ستوده نباشد سر بادسار
بدین داستان زد یکی هوشیار
که گر باد خیره بجستی ز جای
نماندی بر و بیشه و پر و پای
سبکسار مردم نه والا بود
و گرچه به تن سروبالا بود
برفتند پیچان و لب پر سخن
پر از کین دل از روزگار کهن
بر شاه رفتی زمان تا زمان
بداندیشه گرسیوز بدگمان
ز هرگونه رنگ اندرآمیختی
دل شاه ترکان برانگیختی
چنین تا برآمد برین روزگار
پر از درد و کین شد دل شهریار
سپهبد چنین دید یک روز رای
که پردخت ماند ز بیگانه جای
به گرسیوز این داستان برگشاد
ز کار سیاوش بسی کرد یاد
ترا گفت ز ایدر بباید شدن
بر او فراوان نباید بدن
بپرسی و گویی کزان جشنگاه
نخواهی همی کرد کس را نگاه
به مهرت همی دل بجنبد ز جای
یکی با فرنگیس خیز ایدر آی
نیازست ما را به دیدار تو
بدان پرهنر جان بیدار تو
برین کوه ما نیز نخچیر هست
ز جام زبرجد می و شیر هست
گذاریم یک چند و باشیم شاد
چو آیدت از شهر آباد یاد
به رامش بباش و به شادی خرام
می و جام با من چرا شد حرام
برآراست گرسیوز دام ساز
دلی پر ز کین و سری پر ز راز
چو نزدیک شهر سیاوش رسید
ز لشکر زبانآوری برگزید
بدو گفت رو با سیاوش بگوی
که ای پاک زاده کی نام جوی
به جان و سر شاه توران سپاه
به فر و به دیهیم کاووس شاه
که از بهر من برنخیزی ز گاه
نه پیش من آیی پذیره به راه
که تو زان فزونی به فرهنگ و بخت
به فر و نژاد و به تاج و به تخت
که هر باد را بست باید میان
تهی کردن آن جایگاه کیان
فرستاده نزد سیاوش رسید
زمین را ببوسید کاو را بدید
چو پیغام گرسیوز او را بگفت
سیاوش غمی گشت و اندر نهفت
پراندیشه بنشست بیدار دیر
همی گفت رازیست این را به زیر
ندانم که گرسیوز نیکخواه
چه گفتست از من بدان بارگاه
چو گرسیوز آمد بران شهر نو
پذیره بیامد ز ایوان به کو
بپرسیدش از راه وز کار شاه
ز رسم سپاه و ز تخت و کلاه
پیام سپهدار توران بداد
سیاوش ز پیغام او گشت شاد
چنین داد پاسخ که با یاد اوی
نگردانم از تیغ پولاد روی
من اینک به رفتن کمر بستهام
عنان با عنان تو پیوستهام
سه روز اندرین گلشن زرنگار
بباشیم و ز باده سازیم کار
که گیتی سپنج است پر درد و رنج
بد آن را که با غم بود در سپنج
چو بشنید گفت خردمند شاه
بپیچید گرسیوز کینهخواه
به دل گفت ار ایدونک با من به راه
سیاوش بیاید به نزدیک شاه
بدین شیرمردی و چندین خرد
کمان مرا زیر پی بسپرد
سخن گفتن من شود بی فروغ
شود پیش او چارهٔ من دروغ
یکی چاره باید کنون ساختن
دلش را به راه بد انداختن
زمانی همی بود و خامش بماند
دو چشمش بروی سیاوش بماند
فرو ریخت از دیدگان آب زرد
به آب دو دیده همی چاره کرد
سیاوش ورا دید پرآب چهر
بسان کسی کاو بپیچد به مهر
بدو گفت نرم ای برادر چه بود
غمی هست کان را بشاید شنود
گر از شاه ترکان شدستی دژم
به دیده درآوردی از درد نم
من اینک همی با تو آیم به راه
کنم جنگ با شاه توران سپاه
بدان تا ز بهر چه آزاردت
چرا کهتر از خویشتن داردت
و گر دشمنی آمدستت پدید
که تیمار و رنجش بباید کشید
من اینک به هر کار یار توام
چو جنگ آوری مایه دار توام
ور ایدونک نزدیک افراسیاب
ترا تیره گشتست بر خیره آب
به گفتار مرد دروغ آزمای
کسی برتر از تو گرفتست جای
بدو گفت گرسیوز نامدار
مرا این سخن نیست با شهریار
نه از دشمنی آمدستم به رنج
نه از چاره دورم به مردی و گنج
ز گوهر مرا با دل اندیشه خاست
که یاد آمدم زان سخنهای راست
نخستین ز تور ایدر آمد بدی
که برخاست زو فرهٔ ایزدی
شنیدی که با ایرج کم سخن
به آغاز کینه چه افگند بن
وزان جایگه تا به افراسیاب
شدست آتش ایران و توران چو آب
به یک جای هرگز نیامیختند
ز پند و خرد هر دو بگریختند
سپهدار ترکان ازان بترست
کنون گاو پیسه به چرم اندرست
ندانی تو خوی بدش بیگمان
بمان تا بیاید بدی را زمان
نخستین ز اغریرث اندازه گیر
که بر دست او کشته شد خیره خیر
برادر بد از کالبد هم ز پشت
چنان پرخرد بیگنه را بکشت
ازان پس بسی نامور بیگناه
شدستند بر دست او بر تباه
مرا زین سخن ویژه اندوه تست
که بیدار دل بادی و تن درست
تو تا آمدستی بدین بوم و بر
کسی را نیامد بد از تو به سر
همه مردمی جستی و راستی
جهانی به دانش بیاراستی
کنون خیره آهرمن دل گسل
ورا از تو کردست آزردهدل
دلی دارد از تو پر از درد و کین
ندانم چه خواهد جهان آفرین
تو دانی که من دوستدار توام
به هر نیک و بد ویژه یار توام
نباید که فردا گمانی بری
که من بودم آگاه زین داوری
سیاووش بدو گفت مندیش زین
که یارست با من جهان آفرین
سپهبد جزین کرد ما را امید
که بر من شب آرد به روز سپید
گر آزار بودیش در دل ز من
سرم برنیفراختی ز انجمن
ندادی به من کشور و تاج و گاه
بر و بوم و فرزند و گنج و سپاه
کنون با تو آیم به درگاه او
درخشان کنم تیرهگون ماه او
هرانجا که روشن بود راستی
فروغ دروغ آورد کاستی
نمایم دلم را بر افراسیاب
درخشانتر از بر سپهر آفتاب
تو دل را به جز شادمانه مدار
روان را به بد در گمانه مدار
کسی کاو دم اژدها بسپرد
ز رای جهان آفرین نگذرد
بدو گفت گرسیوز ای مهربان
تو او را بدان سان که دیدی مدان
و دیگر بجایی که گردان سپهر
شود تند و چین اندرآرد به چهر
خردمند دانا نداند فسون
که از چنبر او سر آرد برون
بدین دانش و این دل هوشمند
بدین سرو بالا و رای بلند
ندانی همی چاره از مهر باز
بباید که بخت بد آید فراز
همی مر ترا بند و تنبل فروخت
به اورند چشم خرد را بدوخت
نخست آنک داماد کردت به دام
بخیره شدی زان سخن شادکام
و دیگر کت از خویشتن دور کرد
به روی بزرگان یکی سور کرد
بدان تا تو گستاخ باشی بدوی
فروماند اندر جهان گفتوگوی
ترا هم ز اغریرث ارجمند
فزون نیست خویشی و پیوند و بند
میانش به خنجر بدو نیم کرد
سپه را به کردار او بیم کرد
نهانش ببین آشکارا کنون
چنین دان و ایمن مشو زو به خون
مرا هرچ اندر دل اندیشه بود
خرد بود وز هر دری پیشه بود
همان آزمایش بد از روزگار
ازین کینه ور تیزدل شهریار
همه پیش تو یک به یک راندم
چو خورشد تابنده برخواندم
به ایران پدر را بینداختی
به توران همی شارستان ساختی
چنین دل بدادی به گفتار او
بگشتی همی گرد تیمار او
درختی بد این برنشانده به دست
کجا بار او زهر و بیخش کبست
همی گفت و مژگان پر از آب زرد
پر افسون دل و لب پر از باد سرد
سیاوش نگه کرد خیره بدوی
ز دیده نهاده به رخ بر دو جوی
چو یاد آمدش روزگار گزند
کزو بگسلد مهر چرخ بلند
نماند برو بر بسی روزگار
به روز جوانی سرآیدش کار
دلش گشت پردرد و رخساره زرد
پر از غم دل و لب پر از باد سرد
بدو گفت هرچونک می بنگرم
به بادافرهٔ بد نه اندرخورم
ز گفتار و کردار بر پیش و پس
ز من هیچ ناخوب نشنید کس
چو گستاخ شد دست با گنج او
بپیچید همانا تن از رنج او
اگرچه بد آید همی بر سرم
هم از رای و فرمان او نگذرم
بیابم برش هم کنون بیسپاه
ببینم که از چیست آزار شاه
بدو گفت گرسیوز ای نامجوی
ترا آمدن پیش او نیست روی
به پا اندر آتش نشاید شدن
نه بر موج دریا بر ایمن بدن
همی خیره بر بد شتاب آوری
سر بخت خندان به خواب آوری
ترا من همانا بسم پایمرد
بر آتش یکی برزنم آب سرد
یکی پاسخ نامه باید نوشت
پدیدار کردن همه خوب و زشت
ز کین گر ببینم سر او تهی
درخشان شود روزگار بهی
سواری فرستم به نزدیک تو
درفشان کنم رای تاریک تو
امیدستم از کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان
که او بازگردد سوی راستی
شود دور ازو کژی و کاستی
وگر بینم اندر سرش هیچ تاب
هیونی فرستم هم اندر شتاب
تو زان سان که باید به زودی بساز
مکن کار بر خویشتن بر دراز
برون ران از ایدر به هر کشوری
بهر نامداری و هر مهتری
صد و بیست فرسنگ ز ایدر به چین
همان سیصد و سی به ایران زمین
ازین سو همه دوستدار تواند
پرستنده و غمگسار تواند
وزان سو پدر آرزومند تست
جهان بندهٔ خویش و پیوند تست
بهر کس یکی نامهای کن دراز
بسیچیده باش و درنگی مساز
سیاوش به گفتار او بگروید
چنان جان بیدار او بغنوید
بدو گفت ازان در که رانی سخن
ز پیمان و رایت نگردم ز بن
تو خواهشگری کن مرا زو بخواه
همی راستی جوی و بنمای راه
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۱۱
دبیر پژوهنده را پیش خواند
سخنهای آگنده را برفشاند
نخست آفریننده را یاد کرد
ز وام خرد جانش آزاد کرد
ازان پس خرد را ستایش گرفت
ابر شاه ترکان نیایش گرفت
که ای شاه پیروز و به روزگار
زمانه مبادا ز تو یادگار
مرا خواستی شاد گشتم بدان
که بادا نشست تو با موبدان
و دیگر فرنگیس را خواستی
به مهر و وفا دل بیاراستی
فرنگیس نالنده بود این زمان
به لب ناچران و به تن ناچمان
بخفت و مرا پیش بالین ببست
میان دو گیتیش بینم نشست
مرا دل پر از رای و دیدار تست
دو کشور پر از رنج و آزار تست
ز نالندگی چون سبکتر شود
فدای تن شاه کشور شود
بهانه مرا نیز آزار اوست
نهانم پر از درد و تیمار اوست
چو نامه به مهر اندر آمد به داد
به زودی به گرسیوز بدنژاد
دلاور سه اسپ تگاور بخواست
همی تاخت یکسر شب و روز راست
چهارم بیامد به درگاه شاه
پر از بد روان و زبان پرگناه
فراوان بپرسیدش افراسیاب
چو دیدش پر از رنج و سر پرشتاب
چرا باشتاب آمدی گفت شاه
چگونه سپردی چنین تند راه
بدو گفت چون تیره شد روی کار
نشاید شمردن به بد روزگار
سیاوش نکرد ایچ بر کس نگاه
پذیره نیامد مرا خود به راه
سخن نیز نشنید و نامه نخواند
مرا پیش تختش به زانو نشاند
ز ایران بدو نامه پیوسته شد
به مادر همی مهر او بسته شد
سپاهی ز روم و سپاهی ز چین
همی هر زمان برخروشد زمین
تو در کار او گر درنگ آوری
مگر باد زان پس به چنگ آوری
و گر دیر گیری تو جنگ آورد
دو کشور به مردی به چنگ آورد
و گر سوی ایران براند سپاه
که یارد شدن پیش او کینهخواه
ترا کردم آگه ز دیدار خویش
ازین پس بپیچی ز کردار خویش
چو بشنید افراسیاب این سخن
برو تازه شد روزگار کهن
به گرسیوز از خشم پاسخ نداد
دلش گشت پرآتش و سر چو باد
بفرمود تا برکشیدند نای
همان سنج و شیپور و هندی درای
به سوی سیاووش بنهاد روی
ابا نامداران پرخاشجوی
بدانگه که گرسیوز بدفریب
گران کرد بر زین دوال رکیب
سیاوش به پرده درآمد به درد
به تن لرز لرزان و رخساره زرد
فرنگیس گفت ای گو شیرچنگ
چه بودت که دیگر شدستی به رنگ
چنین داد پاسخ که ای خوبروی
به توران زمین شد مرا آب روی
بدین سان که گفتار گرسیوزست
ز پرگار بهره مرا مرکزست
فرنگیس بگرفت گیسو به دست
گل ارغوان را به فندق بخست
پر از خون شد آن بسد مشکبوی
پر از آب چشم و پر از گرد روی
همی اشک بارید بر کوه سیم
دو لاله ز خوشاب شد به دو نیم
همی کند موی و همی ریخت آب
ز گفتار و کردار افراسیاب
بدو گفت کای شاه گردن فراز
چه سازی کنون زود بگشای راز
پدر خود دلی دارد از تو به درد
از ایران نیاری سخن یاد کرد
سوی روم ره با درنگ آیدت
نپویی سوی چین که تنگ آیدت
ز گیتی کراگیری اکنون پناه
پناهت خداوند خورشید و ماه
ستم باد بر جان او ماه و سال
کجا بر تن تو شود بدسگال
همی گفت گرسیوز اکنون ز راه
بیاید همانا ز نزدیک شاه
چهارم شب اندر بر ماهروی
بخوان اندرون بود با رنگ و بوی
بلرزید وز خواب خیره بجست
خروشی برآورد چون پیل مست
همی داشت اندر برش خوب چهر
بدو گفت شاها چبودت ز مهر
خروشید و شمعی برافروختند
برش عود و عنبر همی سوختند
بپرسید زو دخت افراسیاب
که فرزانه شاها چه دیدی به خواب
سیاوش بدو گفت کز خواب من
لبت هیچ مگشای بر انجمن
چنین دیدم ای سرو سیمین به خواب
که بودی یکی بیکران رود آب
یکی کوه آتش به دیگر کران
گرفته لب آب نیزه وران
ز یک سو شدی آتش تیزگرد
برافروختی از سیاووش گرد
ز یک دست آتش ز یک دست آب
به پیش اندرون پیل و افراسیاب
بدیدی مرا روی کرده دژم
دمیدی بران آتش تیزدم
چو گرسیوز آن آتش افروختی
از افروختن مر مرا سوختی
فرنگیس گفت این به جز نیکوی
نباشد نگر یک زمان بغنوی
به گرسیوز آید همی بخت شوم
شود کشته بر دست سالار روم
سیاوش سپه را سراسر بخواند
به درگاه ایوان زمانی بماند
بسیچید و بنشست خنجر به چنگ
طلایه فرستاد بر سوی گنگ
دو بهره چو از تیره شب در گذشت
طلایه هم آنگه بیامد ز دشت
که افراسیاب و فراوان سپاه
پدید آمد از دور تازان به راه
ز نزدیک گرسیوز آمد نوند
که بر چارهٔ جان میان را ببند
نیامد ز گفتار من هیچ سود
از آتش ندیدم جز از تیره دود
نگر تا چه باید کنون ساختن
سپه را کجا باید انداختن
سیاوش ندانست زان کار او
همی راست آمدش گفتار او
فرنگیس گفت ای خردمند شاه
مکن هیچ گونه به ما در نگاه
یکی بارهٔ گامزن برنشین
مباش ایچ ایمن به توران زمین
ترا زنده خواهم که مانی بجای
سر خویش گیر و کسی را مپای
سیاوش بدو گفت کان خواب من
بجا آمد و تیره شد آب من
مرا زندگانی سرآید همی
غم و درد و انده درآید همی
چنین است کار سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند
گر ایوان من سر به کیوان کشید
همان زهر گیتی بباید چشید
اگر سال گردد هزار و دویست
بجز خاک تیره مرا جای نیست
ز شب روشنایی نجوید کسی
کجا بهره دارد ز دانش بسی
ترا پنج ماهست ز آبستنی
ازین نامور گر بود رستنی
درخت تو گر نر به بار آورد
یکی نامور شهریار آورد
سرافراز کیخسروش نام کن
به غم خوردن او دل آرام کن
چنین گردد این گنبد تیزرو
سرای کهن را نخوانند نو
ازین پس به فرمان افراسیاب
مرا تیرهبخت اندرآید به خواب
ببرند بر بیگنه بر سرم
ز خون جگر برنهند افسرم
نه تابوت یابم نه گور و کفن
نه بر من بگرید کسی ز انجمن
نهالی مرا خاک توران بود
سرای کهن کام شیران بود
برین گونه خواهد گذشتن سپهر
نخواهد شدن رام با من به مهر
ز خورشید تابنده تا تیرهخاک
گذر نیست از داد یزدان پاک
به خواری ترا روزبانان شاه
سر و تن برهنه برندت به راه
بیاید سپهدار پیران به در
بخواهش بخواهد ترا از پدر
به جان بیگنه خواهدت زینهار
به ایوان خویشش برد زار و خوار
وز ایران بیاید یکی چارهگر
به فرمان دادار بسته کمر
از ایدر ترا با پسر ناگهان
سوی رود جیحون برد در نهان
نشانند بر تخت شاهی ورا
به فرمان بود مرغ و ماهی ورا
ز گیتی برآرد سراسر خروش
زمانه ز کیخسرو آید به جوش
ز ایران یکی لشکر آرد به کین
پرآشوب گردد سراسر زمین
پی رخش فرخ زمین بسپرد
به توران کسی را به کس نشمرد
به کین من امروز تا رستخیز
نبینی جز از گرز و شمشیر تیز
برین گفتها بر تو دل سخت کن
تن از ناز و آرام پردخت کن
سیاوش چو با جفت غمها بگفت
خروشان بدو اندر آویخت جفت
رخش پر ز خون دل و دیده گشت
سوی آخر تازی اسپان گذشت
بیاورد شبرنگ بهزاد را
که دریافتی روز کین باد را
خروشان سرش را به بر در گرفت
لگام و فسارش ز سر برگرفت
به گوش اندرش گفت رازی دراز
که بیدار دل باش و با کس مساز
چو کیخسرو آید به کین خواستن
عنانش ترا باید آراستن
ورا بارگی باش و گیتی بکوب
چنان چون سر مار افعی به چوب
از آخر ببر دل به یکبارگی
که او را تو باشی به کین بارگی
دگر مرکبان را همه کرد پی
برافروخت برسان آتش ز نی
خود و سرکشان سوی ایران کشید
رخ از خون دیده شده ناپدید
چو یک نیم فرسنگ ببرید راه
رسید اندرو شاه توران سپاه
سپه دید با خود و تیغ و زره
سیاوش زده بر زره بر گره
به دل گفت گرسیوز این راست گفت
سخن زین نشانی که بود در نهفت
سیاوش بترسید از بیم جان
مگر گفت بدخواه گردد نهان
همی بنگرید این بدان آن بدین
که کینه نبدشان به دل پیش ازین
ز بیم سیاوش سواران جنگ
گرفتند آرام و هوش و درنگ
چه گفت آن خردمند بسیار هوش
که با اختر بد به مردی مکوش
چنین گفت زان پس به افراسیاب
که ای پرهنر شاه با جاه و آب
چرا جنگ جوی آمدی با سپاه
چرا کشت خواهی مرا بیگناه
سپاه دو کشور پر از کین کنی
زمان و زمین پر ز نفرین کنی
چنین گفت گرسیوز کم خرد
کزین در سخن خود کی اندر خورد
گر ایدر چنین بیگناه آمدی
چرا با زره نزد شاه آمدی
پذیره شدن زین نشان راه نیست
سنان و سپر هدیهٔ شاه نیست
سیاوش بدانست کان کار اوست
برآشفتن شه ز بازار اوست
چو گفتار گرسیوز افراسیاب
شنید و برآمد بلند آفتاب
به ترکان بفرمود کاندر دهید
درین دشت کشتی به خون برنهید
از ایران سپه بود مردی هزار
همه نامدار از در کارزار
رده بر کشیدند ایرانیان
ببستند خون ریختن را میان
همه با سیاوش گرفتند جنگ
ندیدند جای فسون و درنگ
کنون خیره گفتند ما را کشند
بباید که تنها به خون در کشند
بمان تا ز ایرانیان دست برد
ببینند و مشمر چنین کار خرد
سیاوش چنین گفت کین رای نیست
همان جنگ را مایه و پای نیست
مرا چرخ گردان اگر بیگناه
به دست بدان کرد خواهد تباه
به مردی کنون زور و آهنگ نیست
که با کردگار جهان جنگ نیست
سرآمد بریشان بر آن روزگار
همه کشته گشتند و برگشته کار
ز تیر و ز ژوپین ببد خسته شاه
نگون اندر آمد ز پشت سپاه
همی گشت بر خاک و نیزه به دست
گروی زره دست او را ببست
نهادند بر گردنش پالهنگ
دو دست از پس پشت بسته چو سنگ
دوان خون بران چهرهٔ ارغوان
چنان روز نادیده چشم جوان
برفتند سوی سیاووش گرد
پس پشت و پیش سپه بود گرد
چنین گفت سالار توران سپاه
که ایدر کشیدش به یکسو ز راه
کنیدش به خنجر سر از تن جدا
به شخی که هرگز نروید گیا
بریزید خونش بران گرم خاک
ممانید دیر و مدارید باک
چنین گفت با شاه یکسر سپاه
کزو شهریارا چه دیدی گناه
چرا کشت خواهی کسی را که تاج
بگرید برو زار با تخت عاج
سری را کجا تاج باشد کلاه
نشاید برید ای خردمند شاه
به هنگام شادی درختی مکار
که زهر آورد بار او روزگار
همی بود گرسیوز بدنشان
ز بیهودگی یار مردم کشان
که خون سیاوش بریزد به درد
کزو داشت درد دل اندر نبرد
ز پیران یکی بود کهتر به سال
برادر بد او را و فرخ همال
کجا پیلسم بود نام جوان
یکی پرهنر بود و روشن روان
چنین گفت مر شاه را پیلسم
که این شاخ را بار دردست و غم
ز دانا شنیدم یکی داستان
خرد شد بران نیز همداستان
که آهسته دل کم پشیمان شود
هم آشفته را هوش درمان شود
شتاب و بدی کار آهرمنست
پشیمانی جان و رنج تنست
سری را که باشی بدو پادشا
به تیزی بریدن نبینم روا
ببندش همی دار تا روزگار
برین بد ترا باشد آموزگار
چو باد خرد بر دلت بروزد
از ان پس ورا سربریدن سزد
بفرمای بند و تو تندی مکن
که تندی پشیمانی آرد به بن
چه بری سری را همی بیگناه
که کاووس و رستم بود کینه خواه
پدر شاه و رستمش پروردگار
بپیچی به فرجام زین روزگار
چو گودرز و چون گیو و برزین و طوس
ببندند بر کوههٔ پیل کوس
دمنده سپهبد گو پیلتن
که خوارند بر چشم او انجمن
فریبرز کاووس درنده شیر
که هرگز ندیدش کس از جنگ سیر
برین کینه بندند یکسر کمر
در و دشت گردد پر از کینهور
نه من پای دارم نه پیوند من
نه گردی ز گردان این انجمن
همانا که پیران بیاید پگاه
ازو بشنود داستان نیز شاه
مگر خود نیازت نیاید بدین
مگستر یکی تا جهانست کین
بدو گفت گرسیوز ای هوشمند
بگفت جوانان هوا را مبند
از ایرانیان دشت پر کرگس است
گر از کین بترسی ترا این بس است
همین بد که کردی ترا خود نه بس
که خیره همی بشنوی پند کس
سیاووش چو بخروشد از روم و چین
پر از گرز و شمشیر بینی زمین
بریدی دم مار و خستی سرش
به دیبا بپوشید خواهی برش
گر ایدونک او را به جان زینهار
دهی من نباشم بر شهریار
به بیغولهای خیزم از بیم جان
مگر خود به زودی سرآید زمان
برفتند پیچان دمور و گروی
بر شاه ترکان پر از رنگ و بوی
که چندین به خون سیاوش مپیچ
که آرام خوار آید اندر بسیچ
به گفتار گرسیوز رهنمای
برآرای و بردار دشمن ز جای
زدی دام و دشمن گرفتی بدوی
ز ایران برآید یکی های و هوی
سزا نیست این را گرفتن به دست
دل بدسگالان بباید شکست
سپاهی بدین گونه کردی تباه
نگر تا چگونه بود رای شاه
اگر خود نیازردتی از نخست
به آب این گنه را توانست شست
کنون آن به آید که اندر جهان
نباشد پدید آشکار و نهان
بدیشان چنین پاسخ آورد شاه
کزو من ندیدم به دیده گناه
و لیکن ز گفت ستاره شمر
به فرجام زو سختی آید به سر
گر ایدونک خونش بریزم به کین
یکی گرد خیزد ز ایران زمین
رها کردنش بتر از کشتنست
همان کشتنش رنج و درد منست
به توران گزند مرا آمدست
غم و درد و بند مرا آمدست
خردمند گر مردم بدگمان
نداند کسی چارهٔ آسمان
فرنگیس بشنید رخ را بخست
میان را به زنار خونین ببست
پیاده بیامد به نزدیک شاه
به خون رنگ داده دو رخساره ماه
به پیش پدر شد پر از درد و باک
خروشان به سر بر همی ریخت خاک
بدو گفت کای پرهنر شهریار
چرا کرد خواهی مرا خاکسار
دلت را چرا بستی اندر فریب
همی از بلندی نبینی نشیب
سر تاجداران مبر بیگناه
که نپسندد این داور هور و ماه
سیاوش که بگذاشت ایران زمین
همی از جهان بر تو کرد آفرین
بیازرد از بهر تو شاه را
چنان افسر و تخت و آن گاه را
بیامد ترا کرد پشت و پناه
کنون زو چه دیدی که بردت ز راه
نبرد سر تاجداران کسی
که با تاج بر تخت ماند بسی
مکن بیگنه بر تن من ستم
که گیتی سپنج است با باد و دم
یکی را به چاه افگند بیگناه
یکی با کله برشناند به گاه
سرانجام هر دو به خاک اندرند
ز اختر به چنگ مغاک اندرند
شنیدی که از آفریدون گرد
ستمگاره ضحاک تازی چه برد
همان از منوچهر شاه بزرگ
چه آمد به سلم و به تور سترگ
کنون زنده بر گاه کاووس شاه
چو دستان و چون رستم کینه خواه
جهان از تهمتن بلرزد همی
که توران به جنگش نیرزد همی
چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران
که نندیشد از گرز کنداوران
همان گیو کز بیم او روز جنگ
همی چرم روباه پوشد پلنگ
درختی نشانی همی بر زمین
کجا برگ خون آورد بار کین
به کین سیاوش سیه پوشد آب
کند زار نفرین به افراسیاب
ستمگارهای بر تن خویشتن
بسی یادت آید ز گفتار من
نه اندر شکاری که گور افگنی
دگر آهوان را به شور افگنی
همی شهریاری ربایی ز گاه
درین کار به زین نگه کن پگاه
مده شهر توران به خیره به باد
بباید که روز بد آیدت یاد
بگفت این و روی سیاوش بدید
دو رخ را بکند و فغان برکشید
دل شاه توران برو بر بسوخت
همی خیره چشم خرد را بدوخت
بدو گفت برگرد و ایدر مپای
چه دانی کزین بد مرا چیست رای
به کاخ بلندش یکی خانه بود
فرنگیس زان خانه بیگانه بود
مر او را دران خانه انداختند
در خانه را بند برساختند
بفرمود پس تا سیاووش را
مرآن شاه بیکین و خاموش را
که این را بجایی بریدش که کس
نباشد ورا یار و فریادرس
سرش را ببرید یکسر ز تن
تنش کرگسان را بپوشد کفن
بباید که خون سیاوش زمین
نبوید نروید گیا روز کین
همی تاختندش پیاده کشان
چنان روزبانان مردم کشان
سیاوش بنالید با کردگار
کهای برتر از گردش روزگار
یکی شاخ پیدا کن از تخم من
چو خورشید تابنده بر انجمن
که خواهد ازین دشمنان کین خویش
کند تازه در کشور آیین خویش
همی شد پس پشت او پیلسم
دو دیده پر از خون و دل پر ز غم
سیاوش بدو گفت پدرود باش
زمین تار و تو جاودان پود باش
درودی ز من سوی پیران رسان
بگویش که گیتی دگر شد بسان
به پیران نه زینگونه بودم امید
همی پند او باد بد من چو بید
مرا گفته بود او که با صد هزار
زرهدار و بر گستوانور سوار
چو برگرددت روز یار توام
بگاه چرا مرغزار توام
کنون پیش گرسیوز اندر دوان
پیاده چنین خوار و تیرهروان
نبینم همی یار با خود کسی
که بخروشدی زار بر من بسی
چو از شهر و ز لشکر اندر گذشت
کشانش ببردند بر سوی دشت
ز گرسیوز آن خنجر آبگون
گروی زره بستد از بهر خون
بیفگند پیل ژیان را به خاک
نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک
یکی تشت بنهاد زرین برش
جدا کرد زان سرو سیمین سرش
بجایی که فرموده بد تشت خون
گروی زره برد و کردش نگون
یکی باد با تیره گردی سیاه
برآمد بپوشید خورشید و ماه
همی یکدگر را ندیدند روی
گرفتند نفرین همه بر گروی
سخنهای آگنده را برفشاند
نخست آفریننده را یاد کرد
ز وام خرد جانش آزاد کرد
ازان پس خرد را ستایش گرفت
ابر شاه ترکان نیایش گرفت
که ای شاه پیروز و به روزگار
زمانه مبادا ز تو یادگار
مرا خواستی شاد گشتم بدان
که بادا نشست تو با موبدان
و دیگر فرنگیس را خواستی
به مهر و وفا دل بیاراستی
فرنگیس نالنده بود این زمان
به لب ناچران و به تن ناچمان
بخفت و مرا پیش بالین ببست
میان دو گیتیش بینم نشست
مرا دل پر از رای و دیدار تست
دو کشور پر از رنج و آزار تست
ز نالندگی چون سبکتر شود
فدای تن شاه کشور شود
بهانه مرا نیز آزار اوست
نهانم پر از درد و تیمار اوست
چو نامه به مهر اندر آمد به داد
به زودی به گرسیوز بدنژاد
دلاور سه اسپ تگاور بخواست
همی تاخت یکسر شب و روز راست
چهارم بیامد به درگاه شاه
پر از بد روان و زبان پرگناه
فراوان بپرسیدش افراسیاب
چو دیدش پر از رنج و سر پرشتاب
چرا باشتاب آمدی گفت شاه
چگونه سپردی چنین تند راه
بدو گفت چون تیره شد روی کار
نشاید شمردن به بد روزگار
سیاوش نکرد ایچ بر کس نگاه
پذیره نیامد مرا خود به راه
سخن نیز نشنید و نامه نخواند
مرا پیش تختش به زانو نشاند
ز ایران بدو نامه پیوسته شد
به مادر همی مهر او بسته شد
سپاهی ز روم و سپاهی ز چین
همی هر زمان برخروشد زمین
تو در کار او گر درنگ آوری
مگر باد زان پس به چنگ آوری
و گر دیر گیری تو جنگ آورد
دو کشور به مردی به چنگ آورد
و گر سوی ایران براند سپاه
که یارد شدن پیش او کینهخواه
ترا کردم آگه ز دیدار خویش
ازین پس بپیچی ز کردار خویش
چو بشنید افراسیاب این سخن
برو تازه شد روزگار کهن
به گرسیوز از خشم پاسخ نداد
دلش گشت پرآتش و سر چو باد
بفرمود تا برکشیدند نای
همان سنج و شیپور و هندی درای
به سوی سیاووش بنهاد روی
ابا نامداران پرخاشجوی
بدانگه که گرسیوز بدفریب
گران کرد بر زین دوال رکیب
سیاوش به پرده درآمد به درد
به تن لرز لرزان و رخساره زرد
فرنگیس گفت ای گو شیرچنگ
چه بودت که دیگر شدستی به رنگ
چنین داد پاسخ که ای خوبروی
به توران زمین شد مرا آب روی
بدین سان که گفتار گرسیوزست
ز پرگار بهره مرا مرکزست
فرنگیس بگرفت گیسو به دست
گل ارغوان را به فندق بخست
پر از خون شد آن بسد مشکبوی
پر از آب چشم و پر از گرد روی
همی اشک بارید بر کوه سیم
دو لاله ز خوشاب شد به دو نیم
همی کند موی و همی ریخت آب
ز گفتار و کردار افراسیاب
بدو گفت کای شاه گردن فراز
چه سازی کنون زود بگشای راز
پدر خود دلی دارد از تو به درد
از ایران نیاری سخن یاد کرد
سوی روم ره با درنگ آیدت
نپویی سوی چین که تنگ آیدت
ز گیتی کراگیری اکنون پناه
پناهت خداوند خورشید و ماه
ستم باد بر جان او ماه و سال
کجا بر تن تو شود بدسگال
همی گفت گرسیوز اکنون ز راه
بیاید همانا ز نزدیک شاه
چهارم شب اندر بر ماهروی
بخوان اندرون بود با رنگ و بوی
بلرزید وز خواب خیره بجست
خروشی برآورد چون پیل مست
همی داشت اندر برش خوب چهر
بدو گفت شاها چبودت ز مهر
خروشید و شمعی برافروختند
برش عود و عنبر همی سوختند
بپرسید زو دخت افراسیاب
که فرزانه شاها چه دیدی به خواب
سیاوش بدو گفت کز خواب من
لبت هیچ مگشای بر انجمن
چنین دیدم ای سرو سیمین به خواب
که بودی یکی بیکران رود آب
یکی کوه آتش به دیگر کران
گرفته لب آب نیزه وران
ز یک سو شدی آتش تیزگرد
برافروختی از سیاووش گرد
ز یک دست آتش ز یک دست آب
به پیش اندرون پیل و افراسیاب
بدیدی مرا روی کرده دژم
دمیدی بران آتش تیزدم
چو گرسیوز آن آتش افروختی
از افروختن مر مرا سوختی
فرنگیس گفت این به جز نیکوی
نباشد نگر یک زمان بغنوی
به گرسیوز آید همی بخت شوم
شود کشته بر دست سالار روم
سیاوش سپه را سراسر بخواند
به درگاه ایوان زمانی بماند
بسیچید و بنشست خنجر به چنگ
طلایه فرستاد بر سوی گنگ
دو بهره چو از تیره شب در گذشت
طلایه هم آنگه بیامد ز دشت
که افراسیاب و فراوان سپاه
پدید آمد از دور تازان به راه
ز نزدیک گرسیوز آمد نوند
که بر چارهٔ جان میان را ببند
نیامد ز گفتار من هیچ سود
از آتش ندیدم جز از تیره دود
نگر تا چه باید کنون ساختن
سپه را کجا باید انداختن
سیاوش ندانست زان کار او
همی راست آمدش گفتار او
فرنگیس گفت ای خردمند شاه
مکن هیچ گونه به ما در نگاه
یکی بارهٔ گامزن برنشین
مباش ایچ ایمن به توران زمین
ترا زنده خواهم که مانی بجای
سر خویش گیر و کسی را مپای
سیاوش بدو گفت کان خواب من
بجا آمد و تیره شد آب من
مرا زندگانی سرآید همی
غم و درد و انده درآید همی
چنین است کار سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند
گر ایوان من سر به کیوان کشید
همان زهر گیتی بباید چشید
اگر سال گردد هزار و دویست
بجز خاک تیره مرا جای نیست
ز شب روشنایی نجوید کسی
کجا بهره دارد ز دانش بسی
ترا پنج ماهست ز آبستنی
ازین نامور گر بود رستنی
درخت تو گر نر به بار آورد
یکی نامور شهریار آورد
سرافراز کیخسروش نام کن
به غم خوردن او دل آرام کن
چنین گردد این گنبد تیزرو
سرای کهن را نخوانند نو
ازین پس به فرمان افراسیاب
مرا تیرهبخت اندرآید به خواب
ببرند بر بیگنه بر سرم
ز خون جگر برنهند افسرم
نه تابوت یابم نه گور و کفن
نه بر من بگرید کسی ز انجمن
نهالی مرا خاک توران بود
سرای کهن کام شیران بود
برین گونه خواهد گذشتن سپهر
نخواهد شدن رام با من به مهر
ز خورشید تابنده تا تیرهخاک
گذر نیست از داد یزدان پاک
به خواری ترا روزبانان شاه
سر و تن برهنه برندت به راه
بیاید سپهدار پیران به در
بخواهش بخواهد ترا از پدر
به جان بیگنه خواهدت زینهار
به ایوان خویشش برد زار و خوار
وز ایران بیاید یکی چارهگر
به فرمان دادار بسته کمر
از ایدر ترا با پسر ناگهان
سوی رود جیحون برد در نهان
نشانند بر تخت شاهی ورا
به فرمان بود مرغ و ماهی ورا
ز گیتی برآرد سراسر خروش
زمانه ز کیخسرو آید به جوش
ز ایران یکی لشکر آرد به کین
پرآشوب گردد سراسر زمین
پی رخش فرخ زمین بسپرد
به توران کسی را به کس نشمرد
به کین من امروز تا رستخیز
نبینی جز از گرز و شمشیر تیز
برین گفتها بر تو دل سخت کن
تن از ناز و آرام پردخت کن
سیاوش چو با جفت غمها بگفت
خروشان بدو اندر آویخت جفت
رخش پر ز خون دل و دیده گشت
سوی آخر تازی اسپان گذشت
بیاورد شبرنگ بهزاد را
که دریافتی روز کین باد را
خروشان سرش را به بر در گرفت
لگام و فسارش ز سر برگرفت
به گوش اندرش گفت رازی دراز
که بیدار دل باش و با کس مساز
چو کیخسرو آید به کین خواستن
عنانش ترا باید آراستن
ورا بارگی باش و گیتی بکوب
چنان چون سر مار افعی به چوب
از آخر ببر دل به یکبارگی
که او را تو باشی به کین بارگی
دگر مرکبان را همه کرد پی
برافروخت برسان آتش ز نی
خود و سرکشان سوی ایران کشید
رخ از خون دیده شده ناپدید
چو یک نیم فرسنگ ببرید راه
رسید اندرو شاه توران سپاه
سپه دید با خود و تیغ و زره
سیاوش زده بر زره بر گره
به دل گفت گرسیوز این راست گفت
سخن زین نشانی که بود در نهفت
سیاوش بترسید از بیم جان
مگر گفت بدخواه گردد نهان
همی بنگرید این بدان آن بدین
که کینه نبدشان به دل پیش ازین
ز بیم سیاوش سواران جنگ
گرفتند آرام و هوش و درنگ
چه گفت آن خردمند بسیار هوش
که با اختر بد به مردی مکوش
چنین گفت زان پس به افراسیاب
که ای پرهنر شاه با جاه و آب
چرا جنگ جوی آمدی با سپاه
چرا کشت خواهی مرا بیگناه
سپاه دو کشور پر از کین کنی
زمان و زمین پر ز نفرین کنی
چنین گفت گرسیوز کم خرد
کزین در سخن خود کی اندر خورد
گر ایدر چنین بیگناه آمدی
چرا با زره نزد شاه آمدی
پذیره شدن زین نشان راه نیست
سنان و سپر هدیهٔ شاه نیست
سیاوش بدانست کان کار اوست
برآشفتن شه ز بازار اوست
چو گفتار گرسیوز افراسیاب
شنید و برآمد بلند آفتاب
به ترکان بفرمود کاندر دهید
درین دشت کشتی به خون برنهید
از ایران سپه بود مردی هزار
همه نامدار از در کارزار
رده بر کشیدند ایرانیان
ببستند خون ریختن را میان
همه با سیاوش گرفتند جنگ
ندیدند جای فسون و درنگ
کنون خیره گفتند ما را کشند
بباید که تنها به خون در کشند
بمان تا ز ایرانیان دست برد
ببینند و مشمر چنین کار خرد
سیاوش چنین گفت کین رای نیست
همان جنگ را مایه و پای نیست
مرا چرخ گردان اگر بیگناه
به دست بدان کرد خواهد تباه
به مردی کنون زور و آهنگ نیست
که با کردگار جهان جنگ نیست
سرآمد بریشان بر آن روزگار
همه کشته گشتند و برگشته کار
ز تیر و ز ژوپین ببد خسته شاه
نگون اندر آمد ز پشت سپاه
همی گشت بر خاک و نیزه به دست
گروی زره دست او را ببست
نهادند بر گردنش پالهنگ
دو دست از پس پشت بسته چو سنگ
دوان خون بران چهرهٔ ارغوان
چنان روز نادیده چشم جوان
برفتند سوی سیاووش گرد
پس پشت و پیش سپه بود گرد
چنین گفت سالار توران سپاه
که ایدر کشیدش به یکسو ز راه
کنیدش به خنجر سر از تن جدا
به شخی که هرگز نروید گیا
بریزید خونش بران گرم خاک
ممانید دیر و مدارید باک
چنین گفت با شاه یکسر سپاه
کزو شهریارا چه دیدی گناه
چرا کشت خواهی کسی را که تاج
بگرید برو زار با تخت عاج
سری را کجا تاج باشد کلاه
نشاید برید ای خردمند شاه
به هنگام شادی درختی مکار
که زهر آورد بار او روزگار
همی بود گرسیوز بدنشان
ز بیهودگی یار مردم کشان
که خون سیاوش بریزد به درد
کزو داشت درد دل اندر نبرد
ز پیران یکی بود کهتر به سال
برادر بد او را و فرخ همال
کجا پیلسم بود نام جوان
یکی پرهنر بود و روشن روان
چنین گفت مر شاه را پیلسم
که این شاخ را بار دردست و غم
ز دانا شنیدم یکی داستان
خرد شد بران نیز همداستان
که آهسته دل کم پشیمان شود
هم آشفته را هوش درمان شود
شتاب و بدی کار آهرمنست
پشیمانی جان و رنج تنست
سری را که باشی بدو پادشا
به تیزی بریدن نبینم روا
ببندش همی دار تا روزگار
برین بد ترا باشد آموزگار
چو باد خرد بر دلت بروزد
از ان پس ورا سربریدن سزد
بفرمای بند و تو تندی مکن
که تندی پشیمانی آرد به بن
چه بری سری را همی بیگناه
که کاووس و رستم بود کینه خواه
پدر شاه و رستمش پروردگار
بپیچی به فرجام زین روزگار
چو گودرز و چون گیو و برزین و طوس
ببندند بر کوههٔ پیل کوس
دمنده سپهبد گو پیلتن
که خوارند بر چشم او انجمن
فریبرز کاووس درنده شیر
که هرگز ندیدش کس از جنگ سیر
برین کینه بندند یکسر کمر
در و دشت گردد پر از کینهور
نه من پای دارم نه پیوند من
نه گردی ز گردان این انجمن
همانا که پیران بیاید پگاه
ازو بشنود داستان نیز شاه
مگر خود نیازت نیاید بدین
مگستر یکی تا جهانست کین
بدو گفت گرسیوز ای هوشمند
بگفت جوانان هوا را مبند
از ایرانیان دشت پر کرگس است
گر از کین بترسی ترا این بس است
همین بد که کردی ترا خود نه بس
که خیره همی بشنوی پند کس
سیاووش چو بخروشد از روم و چین
پر از گرز و شمشیر بینی زمین
بریدی دم مار و خستی سرش
به دیبا بپوشید خواهی برش
گر ایدونک او را به جان زینهار
دهی من نباشم بر شهریار
به بیغولهای خیزم از بیم جان
مگر خود به زودی سرآید زمان
برفتند پیچان دمور و گروی
بر شاه ترکان پر از رنگ و بوی
که چندین به خون سیاوش مپیچ
که آرام خوار آید اندر بسیچ
به گفتار گرسیوز رهنمای
برآرای و بردار دشمن ز جای
زدی دام و دشمن گرفتی بدوی
ز ایران برآید یکی های و هوی
سزا نیست این را گرفتن به دست
دل بدسگالان بباید شکست
سپاهی بدین گونه کردی تباه
نگر تا چگونه بود رای شاه
اگر خود نیازردتی از نخست
به آب این گنه را توانست شست
کنون آن به آید که اندر جهان
نباشد پدید آشکار و نهان
بدیشان چنین پاسخ آورد شاه
کزو من ندیدم به دیده گناه
و لیکن ز گفت ستاره شمر
به فرجام زو سختی آید به سر
گر ایدونک خونش بریزم به کین
یکی گرد خیزد ز ایران زمین
رها کردنش بتر از کشتنست
همان کشتنش رنج و درد منست
به توران گزند مرا آمدست
غم و درد و بند مرا آمدست
خردمند گر مردم بدگمان
نداند کسی چارهٔ آسمان
فرنگیس بشنید رخ را بخست
میان را به زنار خونین ببست
پیاده بیامد به نزدیک شاه
به خون رنگ داده دو رخساره ماه
به پیش پدر شد پر از درد و باک
خروشان به سر بر همی ریخت خاک
بدو گفت کای پرهنر شهریار
چرا کرد خواهی مرا خاکسار
دلت را چرا بستی اندر فریب
همی از بلندی نبینی نشیب
سر تاجداران مبر بیگناه
که نپسندد این داور هور و ماه
سیاوش که بگذاشت ایران زمین
همی از جهان بر تو کرد آفرین
بیازرد از بهر تو شاه را
چنان افسر و تخت و آن گاه را
بیامد ترا کرد پشت و پناه
کنون زو چه دیدی که بردت ز راه
نبرد سر تاجداران کسی
که با تاج بر تخت ماند بسی
مکن بیگنه بر تن من ستم
که گیتی سپنج است با باد و دم
یکی را به چاه افگند بیگناه
یکی با کله برشناند به گاه
سرانجام هر دو به خاک اندرند
ز اختر به چنگ مغاک اندرند
شنیدی که از آفریدون گرد
ستمگاره ضحاک تازی چه برد
همان از منوچهر شاه بزرگ
چه آمد به سلم و به تور سترگ
کنون زنده بر گاه کاووس شاه
چو دستان و چون رستم کینه خواه
جهان از تهمتن بلرزد همی
که توران به جنگش نیرزد همی
چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران
که نندیشد از گرز کنداوران
همان گیو کز بیم او روز جنگ
همی چرم روباه پوشد پلنگ
درختی نشانی همی بر زمین
کجا برگ خون آورد بار کین
به کین سیاوش سیه پوشد آب
کند زار نفرین به افراسیاب
ستمگارهای بر تن خویشتن
بسی یادت آید ز گفتار من
نه اندر شکاری که گور افگنی
دگر آهوان را به شور افگنی
همی شهریاری ربایی ز گاه
درین کار به زین نگه کن پگاه
مده شهر توران به خیره به باد
بباید که روز بد آیدت یاد
بگفت این و روی سیاوش بدید
دو رخ را بکند و فغان برکشید
دل شاه توران برو بر بسوخت
همی خیره چشم خرد را بدوخت
بدو گفت برگرد و ایدر مپای
چه دانی کزین بد مرا چیست رای
به کاخ بلندش یکی خانه بود
فرنگیس زان خانه بیگانه بود
مر او را دران خانه انداختند
در خانه را بند برساختند
بفرمود پس تا سیاووش را
مرآن شاه بیکین و خاموش را
که این را بجایی بریدش که کس
نباشد ورا یار و فریادرس
سرش را ببرید یکسر ز تن
تنش کرگسان را بپوشد کفن
بباید که خون سیاوش زمین
نبوید نروید گیا روز کین
همی تاختندش پیاده کشان
چنان روزبانان مردم کشان
سیاوش بنالید با کردگار
کهای برتر از گردش روزگار
یکی شاخ پیدا کن از تخم من
چو خورشید تابنده بر انجمن
که خواهد ازین دشمنان کین خویش
کند تازه در کشور آیین خویش
همی شد پس پشت او پیلسم
دو دیده پر از خون و دل پر ز غم
سیاوش بدو گفت پدرود باش
زمین تار و تو جاودان پود باش
درودی ز من سوی پیران رسان
بگویش که گیتی دگر شد بسان
به پیران نه زینگونه بودم امید
همی پند او باد بد من چو بید
مرا گفته بود او که با صد هزار
زرهدار و بر گستوانور سوار
چو برگرددت روز یار توام
بگاه چرا مرغزار توام
کنون پیش گرسیوز اندر دوان
پیاده چنین خوار و تیرهروان
نبینم همی یار با خود کسی
که بخروشدی زار بر من بسی
چو از شهر و ز لشکر اندر گذشت
کشانش ببردند بر سوی دشت
ز گرسیوز آن خنجر آبگون
گروی زره بستد از بهر خون
بیفگند پیل ژیان را به خاک
نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک
یکی تشت بنهاد زرین برش
جدا کرد زان سرو سیمین سرش
بجایی که فرموده بد تشت خون
گروی زره برد و کردش نگون
یکی باد با تیره گردی سیاه
برآمد بپوشید خورشید و ماه
همی یکدگر را ندیدند روی
گرفتند نفرین همه بر گروی
فردوسی : گفتار اندر داستان فرود سیاوش
گفتار اندر داستان فرود سیاوش
جهانجوی چون شد سرافراز و گرد
سپه را بدشمن نشاید سپرد
سرشک اندر آید بمژگان ز رشک
سرشکی که درمان نداند پزشک
کسی کز نژاد بزرگان بود
به بیشی بماند سترگ آن بود
چو بیکام دل بنده باید بدن
بکام کسی داستانها زدن
سپهبد چو خواند ورا دوستدار
نباشد خرد با دلش سازگار
گرش زآرزو بازدارد سپهر
همان آفرینش نخواند بمهر
ورا هیچ خوبی نخواهد به دل
شود آرزوهای او دلگسل
و دیگر کش از بن نباشد خرد
خردمندش از مردمان نشمرد
چو این داستان سربسر بشنوی
ببینی سر مایهٔ بدخوی
چو خورشید بنمود بالای خویش
نشست از بر تند بالای خویش
بزیر اندر آورد برج بره
چنین تا زمین زرد شد یکسره
تبیره برآمد ز درگاه طوس
همان نالهٔ بوق و آوای کوس
ز کشور برآمد سراسر خروش
زمین پرخروش و هوا پر ز جوش
از آواز اسپان و گرد سپاه
بشد قیرگون روی خورشید و ماه
ز چاک سلیح و ز آوای پیل
تو گفتی بیاگند گیتی به نیل
هوا سرخ و زرد و کبود و بنفش
ز تابیدن کاویانی درفش
بگردش سواران گودرزیان
میان اندرون اختر کاویان
سپهدار با افسر و گرز و نای
بیامد ز بالای پردهسرای
بشد طوس با کاویانی درفش
بپای اندرون کرده زرینه کفش
یکی پیل پیکر درفش از برش
بابر اندر آورده تابان سرش
بزرگان که با طوق و افسر بدند
جهانجوی وز تخم نوذر بدند
برفتند یکسر چو کوهی سیاه
گرازان و تازان بنزدیک شاه
بفرمود تا نامداران گرد
ز لشکر سپهبد سوی شاه برد
چو لشکر همه نزد شاه آمدند
دمان با درفش و کلاه آمدند
بدیشان چنین گفت بیدار شاه
که طوس سپهبد به پیش سپاه
بپایست با اختر کاویان
بفرمان او بست باید میان
بدو داد مهری به پیش سپاه
که سالار اویست و جوینده راه
بفرمان او بود باید همه
کجا بندها زو گشاید همه
بدو گفت مگذر ز پیمان من
نگهدار آیین و فرمان من
نیازرد باید کسی را براه
چنینست آیین تخت و کلاه
کشاورز گر مردم پیشهور
کسی کو بلشکر نبندد کمر
نباید که بر وی وزد باد سرد
مکوش ایچ جز با کسی همنبرد
نباید نمودن به آبی رنج رنج
که بر کس نماند سرای سپنج
گذر زی کلات ایچ گونه مکن
گر آن ره روی خام گردد سخن
روان سیاوش چو خورشید باد
بدان گیتیش جای امید باد
پسر بودش از دخت پیران یکی
که پیدا نبود از پدر اندکی
برادر به من نیز ماننده بود
جوان بود و همسال و فرخنده بود
کنون در کلاتست و با مادرست
جهانجوی با فر و با لشکرست
نداند کسی را ز ایران بنام
ازان سو به نباید کشیدن لگام
سپه دارد و نامداران جنگ
یکی کوه بر راه دشوار و تنگ
همو مرد جنگست و گرد و سوار
بگوهر بزرگ و بتن نامدار
براه بیابان بباید شدن
نه نیکو بود راه شیران زدن
چنین گفت پس طوس با شهریار
که از رای تو نگذرد روزگار
براهی روم کم تو فرمان دهی
نیاید ز فرمان تو جز بهی
سپهبد بشد تیز و برگشت شاه
سوی کاخ با رستم و با سپاه
یکی مجلس آراست با پیلتن
رد و موبد و خسرو رای زن
فراوان سخن گفت ز افراسیاب
ز رنج تن خویش وز درد باب
ز آزردن مادر پارسا
که با ما چه کرد آن بد پرجفا
مرا زی شبانان بیمایه داد
ز من کس ندانست نام و نژاد
فرستادم این بار طوس و سپاه
ازین پس من و تو گذاریم راه
جهان بر بداندیش تنگ آوریم
سر دشمنان زیر سنگ آوریم
ورا پیلتن گفت کین غم مدار
به کام تو گردد همه روزگار
وزان روی منزل بمنزل سپاه
همی رفت و پیشاندر آمد دو راه
ز یک سو بیابان بی آب و نم
کلات از دگر سوی و راه چرم
بماندند بر جای پیلان و کوس
بدان تا بیاید سپهدار طوس
کدامین پسند آیدش زین دو راه
بفرمان رود هم بران ره سپاه
چو آمد بر سرکشان طوس نرم
سخن گفت ازان راه بیآب و گرم
بگودرز گفت این بیابان خشک
اگر گرد عنبر دهد باد مشک
چو رانیم روزی به تندی دراز
بب و بسایش آید نیاز
همان به که سوی کلات و چرم
برانیم و منزل کنیم از میم
چپ و راست آباد و آب روان
بیابان چه جوییم و رنج روان
مرا بود روزی بدین ره گذر
چو گژدهم پیش سپه راهبر
ندیدیم از این راه رنجی دراز
مگر بود لختی نشیب و فراز
بدو گفت گودرز پرمایه شاه
ترا پیشرو کرد پیش سپاه
بران ره که گفت او سپه را بران
نباید که آید کسی را زیان
نباید که گردد دلآزرده شاه
بد آید ز آزار او بر سپاه
بدو گفت طوس ای گو نامدار
ازین گونه اندیشه در دل مدار
کزین شاه را دل نگردد دژم
سزد گر نداری روان جفت غم
همان به که لشکر بدین سو بریم
بیابان و فرسنگها نشمریم
بدین گفته بودند همداستان
برین بر نزد نیز کس داستان
براندند ازان راه پیلان و کوس
بفرمان و رای سپهدار طوس
پس آگاهی آمد بنزد فرود
که شد روی خورشید تابان کبود
ز نعل ستوران وز پای پیل
جهان شد بکردار دریای نیل
چو بشنید ناکار دیده جوان
دلش گشت پر درد و تیره روان
بفرمود تا هرچ بودش یله
هیونان وز گوسفندان گله
فسیله ببند اندر آرند نیز
نماند ایچ بر کوه و بر دشت چیز
همه پاک سوی سپد کوه برد
ببند اندرون سوی انبوه برد
جریره زنی بود مام فرود
ز بهر سیاوش دلش پر ز دود
بر مادر آمد فرود جوان
بدو گفت کای مام روشنروان
از ایران سپاه آمد و پیل و کوس
بپیش سپه در سرافراز طوس
چه گویی چه باید کنون ساختن
نباید که آرد یکی تاختن
جریره بدو گفت کای رزمساز
بدین روز هرگز مبادت نیاز
بایران برادرت شاه نوست
جهاندار و بیدار کیخسروست
ترا نیک داند به نام و گهر
ز هم خون وز مهرهٔ یک پدر
برادرت گر کینه جوید همی
روان سیاوش بشوید همی
گر او کینه جوید همی از نیا
ترا کینه زیباتر و کیمیا
برت را بخفتان رومی بپوش
برو دل پر از جوش و سر پر خروش
به پیش سپاه برادر برو
تو کینخواه نو باش و او شاه نو
که زیبد کز این غم بنالد پلنگ
ز دریا خروشان برآید نهنگ
وگر مرغ با ماهیان اندر آب
بخوانند نفرین به افراسیاب
که اندر جهان چون سیاوش سوار
نبندد کمر نیز یک نامدار
به گردی و مردی و جنگ و نژاد
باورنگ و فرهنگ و سنگ و بداد
بدو داد پیران مرا از نخست
وگر نه ز ترکان همی زن نجست
نژاد تو از مادر و از پدر
همه تاجدار و هم نامور
تو پور چنان نامور مهتری
ز تخم کیانی و کیمنظری
کمربست باید بکین پدر
بجای آوریدن نژاد و گهر
چنین گفت ازان پس بمادر فرود
کز ایران سخن با که باید سرود
که باید که باشد مرا پایمرد
ازین سرفرازان روز نبرد
کز ایشان ندانم کسی را بنام
نیامد بر من درود و پیام
بدو گفت ز ایدر برو با تخوار
مدار این سخن بر دل خویش خوار
کز ایران که و مه شناسد همه
بگوید نشان شبان و رمه
ز بهرام وز زنگهٔ شاوران
نشان جو ز گردان و جنگآوران
همیشه سر و نام تو زنده باد
روان سیاوش فروزنده باد
ازین هر دو هرگز نگشتی جدای
کنارنگ بودند و او پادشای
نشان خواه ازین دو گو سرفراز
کز ایشان مرا و ترا نیست راز
سران را و گردنکشان را بخوان
می و خلعت آرای و بالا و خوان
ز گیتی برادر ترا گنج بس
همان کین و آیین به بیگانه کس
سپه را تو باش این زمان پیش رو
تویی کینهخواه جهاندار نو
ترا پیش باید بکین ساختن
کمر بر میان بستن و تاختن
بدو گفت رای تو ای شیر زن
درفشان کند دوده و انجمن
چو برخاست آوای کوس از چرم
جهان کرد چون آبنوس از میم
یکی دیدهبان آمد از دیدهگاه
سخن گفت با او ز ایران سپاه
که دشت و در و کوه پر لشکرست
تو خورشید گویی ببند اندرست
ز دربند دژ تا بیابان گنگ
سپاهست و پیلان و مردان جنگ
فرود از در دژ فرو هشت بند
نگه کرد لشکر ز کوه بلند
وزان پس بیامد در دژ ببست
یکی بارهٔ تیز رو بر نشست
برفتند پویان تخوار و فرود
جوان را سر بخت بر گرد بود
از افراز چون کژ گردد سپهر
نه تندی بکار آید از بن نه مهر
گزیدند تیغ یکی برز کوه
که دیدار بد یکسر ایران گروه
جوان با تخوار سرایند گفت
که هر چت بپرسم نباید نهفت
کنارنگ وز هرک دارد درفش
خداوند گوپال و زرینه کفش
چو بینی به من نام ایشان بگوی
کسی را که دانی از ایران بروی
سواران رسیدند بر تیغ کوه
سپاه اندر آمد گروها گروه
سپردار با نیزهور سی هزار
همه رزمجوی از در کارزار
سوار و پیاده بزرین کمر
همه تیغ دار و همه نیزهور
ز بس ترگ زرین و زرین درفش
ز گوپال زرین و زرینه کفش
تو گفتی به کان اندرون زر نماند
برآمد یکی ابر و گوهر فشاند
ز بانگ تبیره میان دو کوه
دل کرگس اندر هوا شد ستوه
چنین گفت کاکنون درفش مهان
بگو و مدار ایچ گونه نهان
بدو گفت کان پیل پیکر درفش
سواران و آن تیغهای بنفش
کرا باشد اندر میان سپاه
چنین آلت ساز و این دستگاه
چو بشنید گفتار او را تخوار
چنین داد پاسخ که ای شهریار
پس پشت طوس سپهبد بود
که در کینه پیکار او بد بود
درفشی پش پشت او دیگرست
چو خورشید تابان بدو پیکرست
برادر پدر تست با فر و کام
سپهبد فریبرز کاوس نام
پسش ماه پیکر درفشی بزرگ
دلیران بسیار و گردی سترگ
ورانام گستهم گژدهم خوان
که لرزان بود پیل ازو ز استخوان
پسش گرگ پیکر درفشی دراز
بگردش بسی مردم رزمساز
بزیر اندرش زنگهٔ شاوران
دلیران و گردان و کنداوران
درفشی پرستار پیکر چو ماه
تنش لعل و جعد از حریر سیاه
ورا بیژن گیو راند همی
که خون بآسمان برفشاند همی
درفشی کجا پیکرش هست ببر
همی بشکند زو میان هژبر
ورا گرد شیدوش دارد بپای
چو کوهی همی اندر آید ز جای
درفش گرازست پیکر گراز
سپاهی کمندافگن و رزم ساز
درفشی کجا پیکرش گاومیش
سپاه از پس و نیزهداران ز پیش
چنان دان که آن شهره فرهاد راست
که گویی مگر با سپهرست راست
درفشی کجا پیکرش دیزه گرگ
نشان سپهدار گیو سترگ
درفشی کجا شیر پیکر بزر
که گودرز کشواد دارد بسر
درفشی پلنگست پیکر گراز
پس ریونیزست با کام و ناز
درفشی کجا آهویش پیکرست
که نستوه گودرز با لشکرست
درفشی کجا غرم دارد نشان
ز بهرام گودرز کشوادگان
همه شیرمردند و گرد و سوار
یکایک بگویم درازست کار
چو یکیک بگفت از نشان گوان
بپیش فرود آن شه خسروان
مهان و کهان را همه بنگرید
ز شادی رخش همچو گل بشکفید
چو ایرانیان از بر کوهسار
بدیدند جای فرود و تخوار
برآشفت ازیشان سپهدار طوس
فروداشت بر جای پیلان و کوس
چنین گفت کز لشکر نامدار
سواری بباید کنون نیکیار
که جوشان شود زین میان گروه
برد اسپ تا بر سر تیغ کوه
ببیند که آن دو دلاور کیند
بران کوه سر بر ز بهر چیند
گر ایدونک از لشکر ما یکیست
زند بر سرش تازیانه دویست
وگر ترک باشند و پرخاش جوی
ببندد کشانش بیارد بروی
وگر کشته آید سپارد بخاک
سزد گر ندارد از آن بیم و باک
ورایدونک باشد ز کارآگاهان
که بشمرد خواهد سپه را نهان
همانجا بدونیم باید زدن
فروهشتن از کوه و باز آمدن
بسالار بهرام گودرز گفت
که این کار بر من نشاید نهفت
روم هرچ گفتی بجای آورم
سر کوه یکسر بپای آورم
بزد اسپ و راند از میان گروه
پراندیشه بنهاد سر سوی کوه
چنین گفت پس نامور با تخوار
که این کیست کامد چنین خوارخوار
همانانیندیشد از ما همی
بتندی برآید ببالا همی
ییک بارهای برنشسته سمند
بفتراک بربسته دارد کمند
چنین گفت پس رایزن با فرود
که این را بتندی نباید بسود
بنام و نشانش ندانم همی
ز گودرزیانش گمانم همی
چو خسرو ز توران بایران رسید
یکی مغفر شاه شد ناپدید
گمانی همی آن برم بر سرش
زره تا میان خسروانی برش
ز گودرز دارد همانا نژاد
یکی لب بپرسش بباید گشاد
چو بهرام بر شد ببالای تیغ
بغرید برسان غرنده میغ
چه مردی بدو گفت بر کوهسار
نبینی همی لشکر بیشمار
همی نشنوی نالهٔ بوق و کوس
نترسی ز سالار بیدار طوس
فرودش چنین پاسخ آورد باز
که تندی ندیدی تو تندی مساز
سخن نرم گوی ای جهاندیده مرد
میارای لب را بگفتار سرد
نه تو شیر جنگی و من گور دشت
برین گونه بر ما نشاید گذشت
فزونی نداری تو چیزی ز من
بگردی و مردی و نیروی تن
سر و دست و پای و دل و مغز و هوش
زبانی سراینده و چشم و گوش
نگه کن بمن تا مرا نیز هست
اگر هست بیهوده منمای دست
سخن پرسمت گر تو پاسخ دهی
شوم شاد اگر رای فرخ نهی
بدو گفت بهرام بر گوی هین
تو بر آسمانی و من بر زمین
فرود آن زمان گفت سالار کیست
برزم اندرون نامبردار کیست
بدو گفت بهرام سالار طوس
که با اختر کاویانست و کوس
ز گردان چو گودرز و رهام و گیو
چو گرگین و شیدوش و فرهاد نیو
چو گستهم و چون زنگهٔ شاوران
گرازه سر مرد کنداوران
بدو گفت کز چه ز بهرام نام
نبردی و بگذاشتی کار خام
ز گودرزیان ما بدوییم شاد
مرا زو نکردی بلب هیچ یاد
بدو گفت بهرام کای شیرمرد
چنین یاد بهرام با تو که کرد
چنین داد پاسخ مر او را فرود
که این داستان من ز مادر شنود
مرا گفت چون پیشت آید سپاه
پذیره شو و نام بهرام خواه
دگر نامداری ز کنداوران
کجا نام او زنگهٔ شاوران
همانند همشیرگان پدر
سزد گر بر ایشان بجویی گذر
بدو گفت بهرام کای نیکبخت
تویی بار آن خسروانی درخت
فرودی تو ای شهریار جوان
که جاوید بادی به روشنروان
بدو گفت کآری فرودم درست
ازان سرو افگنده شاخی برست
بدو گفت بهرام بنمای تن
برهنه نشان سیاوش بمن
به بهرام بنمود بازو فرود
ز عنبر بگل بر یکی خال بود
کزان گونه بتگر بپرگار چین
نداند نگارید کس بر زمین
بدانست کو از نژاد قباد
ز تخم سیاوش دارد نژاد
برو آفرین کرد و بردش نماز
برآمد ببالای تند و دراز
فرود آمد از اسپ شاه جوان
نشست از بر سنگ روشنروان
ببهرام گفت ای سرافراز مرد
جهاندار و بیدار و شیر نبرد
دو چشم من ار زنده دیدی پدر
همانا نگشتی ازین شادتر
که دیدم ترا شاد و روشنروان
هنرمند و بینادل و پهلوان
بدان آمدستم بدین تیغکوه
که از نامداران ایران گروه
بپرسم ز مردی که سالار کیست
برزم اندرون نامبردار کیست
یکی سور سازم چنانچون توان
ببینم بشادی رخ پهلوان
ز اسپ و ز شمشیر و گرز و کمر
ببخشم ز هر چیز بسیار مر
وزان پس گرایم به پیش سپاه
بتوران شوم داغدل کینهخواه
سزاوار این جستن کین منم
بجنگ آتش تیز برزین منم
سزد گر بگویی تو با پهلوان
که آید برین سنگ روشنروان
بباشیم یک هفته ایدر بهم
سگالیم هرگونه از بیش و کم
به هشتم چو برخیزد آوای کوس
بزین اندر آید سپهدار طوس
میان را ببندم بکین پدر
یکی جنگ سازم بدرد جگر
که با شیر جنگ آشنایی دهد
ز نر پر کرگس گوایی دهد
که اندر جهان کینه را زین نشان
نبندد میان کس ز گردنکشان
بدو گفت بهرام کای شهریار
جوان و هنرمند و گرد و سوار
بگویم من این هرچ گفتی بطوس
بخواهش دهم نیز بر دست بوس
ولیکن سپهبد خردمند نیست
سر و مغز او از در پند نیست
هنر دارد و خواسته هم نژاد
نیارد همی بر دل از شاه یاد
بشورید با گیو و گودرز و شاه
ز بهر فریبرز و تخت و کلاه
همی گوید از تخمهٔ نوذرم
جهان را بشاهی خود اندر خورم
سزد گر بپیچد ز گفتار من
گراید بتندی ز کردار من
جز از من هرآنکس که آید برت
نباید که بیند سر و مغفرت
که خودکامه مردیست بی تار و پود
کسی دیگر آید نیارد درود
و دیگر که با ما دلش نیست راست
که شاهی همی با فریبرز خواست
مرا گفت بنگر که بر کوه کیست
چو رفتی مپرسش که از بهر چیست
بگرز و بخنجر سخن گوی و بس
چرا باشد این روز بر کوهکس
بمژده من آیم چنو گشت رام
ترا پیش لشکر برم شادکام
وگر جز ز من دیگر آید کسی
نباید بدو بودن ایمن بسی
نیاید بر تو به جز یک سوار
چنینست آیین این نامدار
چو آید ببین تا چه آیدت رای
در دژ ببند و مپرداز جای
یکی گرز پیروزه دسته بزر
فرود آن زمان برکشید از کمر
بدو داد و گفت این ز من یادگار
همی دار تا خودکی آید بکار
چو طوس سپهبد پذیرد خرام
بباشیم روشندل و شادکام
جزین هدیهها باشد و اسپ و زین
بزر افسر و خسروانی نگین
چو بهرام برگشت با طوس گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
بدان کان فرودست فرزند شاه
سیاوش که شد کشته بر بی گناه
نمود آن نشانی که اندر نژاد
ز کاوس دارند و ز کیقباد
ترا شاه کیخسرو اندرز کرد
که گرد فرود سیاوش مگرد
چنین داد پاسخ ستمکاره طوس
که من دارم این لشکر و بوق و کوس
ترا گفتم او را بنزد من آر
سخن هیچگونه مکن خواستار
گر او شهریارست پس من کیم
برین کوه گوید ز بهر چیم
یکی ترکزاده چو زاغ سیاه
برین گونه بگرفت راه سپاه
نبینم ز خودکامه گودرزیان
مگر آنک دارد سپه را زیان
بترسیدی از بیهنر یک سوار
نه شیر ژیان بود بر کوهسار
سپه دید و برگشت سوی فریب
بخیره سپردی فراز و نشیب
وزان پس چنین گفت با سرکشان
که ای نامداران گردنکشان
یکی نامور خواهم و نامجوی
کز ایدر نهد سوی آن ترک روی
سرش را ببرد بخنجر ز تن
بپیش من آرد بدین انجمن
میان را ببست اندران ریونیز
همی زان نبردش سرآمد قفیز
بدو گفت بهرام کای پهلوان
مکن هیچ برخیره تیره روان
بترس از خداوند خورشید و ماه
دلت را بشرم آور از روی شاه
که پیوند اویست و همزاد اوی
سواریست نامآور و جنگجوی
که گر یک سوار از میان سپاه
شود نزد آن پرهنر پور شاه
ز چنگش رهایی نیابد بجان
غم آری همی بر دل شادمان
سپهبد شد آشفته از گفت اوی
نبد پند بهرام یل جفت اوی
بفرمود تا نامبردار چند
بتازند نزدیک کوه بلند
ز گردان فراوان برون تاختند
نبرد وراگردن افراختند
بدیشان چنین گفت بهرام گرد
که این کار یکسر مدارید خرد
بدان کوه سر خویش کیخسروست
که یک موی او به ز صد پهلوست
هران کس که روی سیاوش بدید
نیارد ز دیدار او آرمید
چو بهرام داد از فرود این نشان
ز ره بازگشتند گردنکشان
بیامد دگرباره داماد طوس
همی کرد گردون برو بر فسوس
ز راه چرم بر سپدکوه شد
دلش پرجفا بود نستوه شد
چو از تیغ بالا فرودش بدید
ز قربان کمان کیان برکشید
چنین گفت با رزم دیده تخوار
که طوس آن سخنها گرفتست خوار
که آمد سواری و بهرام نیست
مرا دل درشتست و پدرام نیست
ببین تا مگر یادت آید که کیست
سراپای در آهن از بهر چیست
چنین داد پاسخ مر او را تخوار
که این ریونیزست گرد و سوار
چهل خواهرستش چو خرم بهار
پسر خود جزین نیست اندر تبار
فریبنده و ریمن و چاپلوس
دلیر و جوانست و داماد طوس
چنین گفت با مرد بینا فرود
که هنگام جنگ این نباید شنود
چو آید به پیکار کنداوران
بخوابمش بر دامن خواهران
بدو گر کند باد کلکم گذار
اگر زنده ماند بمردم مدار
بتیر اسپ بیجان کنم گر سوار
چه گویی تو ای کار دیده تخوار
بدو گفت بر مرد بگشای بر
مگر طوس را زو بسوزد جگر
بداند که تو دل بیاراستی
که بااو همی آشتی خواستی
چنین با تو بر خیره جنگ آورد
همی بر برادرت ننگ آورد
چو از دور نزدیک شد ریونیز
بزه برکشید آن خمانیده شیز
ز بالا خدنگی بزد بر برش
که بر دوخت با ترگ رومی سرش
بیفتاد و برگشت زو اسپ تیز
بخاک اندر آمد سر ریو نیز
ببالا چو طوس از میم بنگرید
شد آن کوه بر چشم او ناپدید
چنین داستان زد یکی پرخرد
که از خوی بد کوه کیفر برد
چنین گفت پس پهلوان با زرسپ
که بفروز دل را چو آذرگشسپ
سلیح سواران جنگی بپوش
بجان و تن خویشتن دار گوش
تو خواهی مگر کین آن نامدار
وگرنه نبینم کسی خواستار
زرسپ آمد و ترگ بر سر نهاد
دلی پر ز کین و لبی پر ز باد
خروشان باسپ اندر آورد پای
بکردار آتش درآمد ز جای
چنین گفت شیر ژیان با تخوار
که آمد دگرگون یکی نامدار
ببین تا شناسی که این مرد کیست
یکی شهریار است اگر لشکریست
چنین گفت با شاه جنگی تخوار
که آمد گه گردش روزگار
که این پور طوسست نامش زرسپ
که از پیل جنگی نگرداند اسپ
که جفتست با خواهر ریونیز
بکین آمدست این جهانجوی نیز
چو بیند بر و بازوی و مغفرت
خدنگی بباید گشاد از برت
بدان تا بخاک اندر آید سرش
نگون اندر آید ز باره برش
بداند سپهدار دیوانه طوس
که ایدر نبودیم ما بر فسوس
فرود دلاور برانگیخت اسپ
یکی تیر زد بر میان زرسپ
که با کوههٔ زین تنش را بدوخت
روانش ز پیکان او برفروخت
بیفتاد و برگشت ازو بادپای
همی شد دمان و دنان باز جای
خروشی برآمد ز ایران سپاه
زسر برگرفتند گردان کلاه
دل طوس پرخون و دیده پراب
بپوشید جوشن هم اندر شتاب
ز گردان جنگی بنالید سخت
بلرزید برسان برگ درخت
نشست از بر زین چو کوهی بزرگ
که بنهند بر پشت پیلی سترگ
عنان را بپیچید سوی فرود
دلش پر ز کین و سرش پر ز دود
تخوار سراینده گفت آن زمان
که آمد بر کوه کوهی دمان
سپهدار طوسست کامد بجنگ
نتابی تو با کار دیده نهنگ
برو تا در دژ ببندیم سخت
ببینیم تا چیست فرجام بخت
چو فرزند و داماد او را برزم
تبه کردی اکنون میندیش بزم
فرود جوان تیز شد با تخوار
که چون رزم پیش آید و کارزار
چه طوس و چه شیر و چه پیل ژیان
چه جنگی نهنگ و چه ببر بیان
بجنگ اندرون مرد را دل دهند
نه بر آتش تیز بر گل نهند
چنین گفت با شاهزاده تخوار
که شاهان سخن را ندارند خوار
تو هم یک سواری اگر ز آهنی
همی کوه خارا ز بن برکنی
از ایرانیان نامور سی هزار
برزم تو آیند بر کوهسار
نه دژ ماند اینجا نه سنگ و نه خاک
سراسر ز جا اندر آرند پاک
وگر طوس را زین گزندی رسد
به خسرو ز دردش نژندی رسد
بکین پدرت اندر آید شکست
شکستی که هرگز نشایدش بست
بگردان عنان و مینداز تیر
بدژ شو مبر رنج بر خیرهخیر
سخن هرچ از پیش بایست گفت
نگفت و همی داشت اندر نهفت
ز بیمایه دستور ناکاردان
ورا جنگ سود آمد و جان زیان
فرود جوان را دژ آباد بود
بدژ درپرستنده هفتاد بود
همه ماهرویان بباره بدند
چو دیبای چینی نظاره بدند
ازان بازگشتن فرود جوان
ازیشان همی بود تیرهروان
چنین گفت با شاهزاده تخوار
که گر جست خواهی همی کارزار
نگر نامور طوس را نشکنی
ترا آن به آید که اسپ افگنی
و دیگر که باشد مر او را زمان
نیاید به یک چوبه تیر از کمان
چو آمد سپهبد بر این تیغ کوه
بیاید کنون لشکرش همگروه
ترا نیست در جنگ پایاب اوی
ندیدی براوهای پرتاب اوی
فرود از تخوار این سخنها شنید
کمان را بزه کرد و اندر کشید
خدنگی بر اسپ سپهبد بزد
چنان کز کمان سواران سزد
نگون شد سر تازی و جان بداد
دل طوس پرکین و سر پر ز باد
بلشکر گه آمد بگردن سپر
پیاده پر از گرد و آسیمه سر
گواژه همی زد پس او فرود
که این نامور پهلوان را چه بود
که ایدون ستوه آمد از یک سوار
چگونه چمد در صف کارزار
پرستندگان خنده برداشتند
همی از چرم نعره برداشتند
که پیش جوانی یکی مرد پیر
ز افراز غلتان شد از بیم تیر
سپهبد فرود آمد از کوه سر
برفتند گردان پر اندوه سر
که اکنون تو بازآمدی تندرست
بب مژه رخ نبایست شست
بپیچید زان کار پرمایه گیو
که آمد پیاده سپهدار نیو
چنین گفت کین را خود اندازه نیست
رخ نامداران برین تازه نیست
اگر شهریارست با گوشوار
چه گیرد چنین لشکر کشن خوار
نباید که باشیم همداستان
به هر گونهٔ کو زند داستان
اگر طوس یک بار تندی نمود
زمانه پرآزار گشت از فرود
همه جان فدای سیاوش کنیم
نباید که این بد فرامش کنیم
زرسپ گرانمایه زو شد بباد
سواری سرافراز نوذرنژاد
بخونست غرقه تن ریونیز
ازین بیش خواری چه بینیم نیز
گرو پور جمست و مغز قباد
بنادانی این جنگ را برگشاد
همی گفت و جوشن همی بست گرم
همی بر تنش بر بدرید چرم
نشست از بر اژدهای دژم
خرامان بیامد براه چرم
فرود سیاوش چو او را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
همی گفت کین لشکر رزمساز
ندانند راه نشیب و فراز
همه یک ز دیگر دلاورترند
چو خورشید تابان بدو پیکرند
ولیکن خرد نیست با پهلوان
سر بیخرد چون تن بیروان
نباشند پیروز ترسم بکین
مگر خسرو آید بتوران زمین
بکین پدر جمله پشت آوریم
مگر دشمنان را به مشت آوریم
بگوکین سوار سرافراز کیست
که بر دست و تیغش بباید گریست
نگه کرد ز افراز بالا تخوار
ببی دانشی بر چمن رست خار
بدو گفت کین اژدهای دژم
که مرغ از هوا اندر آرد بدم
که دست نیای تو پیران ببست
دو لشکر ز ترکان بهم برشکست
بسی بیپدر کرد فرزند خرد
بسی کوه و رود و بیابان سپرد
پدر نیز ازو شد بسی بیپسر
بپی بسپرد گردن شیر نر
بایران برادرت را او کشید
بجیحون گذر کرد و کشتی ندید
وراگیو خوانند پیلست و بس
که در رزم دریای نیلست و بس
چو بر زه بشست اندر آری گره
خدنگت نیابد گذر بر زره
سلیح سیاوش بپوشد بجنگ
نترسد ز پیکان تیر خدنگ
بکش چرخ و پیکان سوی اسپ ران
مگر خسته گردد هیون گران
پیاده شود بازگردد مگر
کشان چون سپهبد بگردن سپر
کمان را بزه کرد جنگی فرود
پس آن قبضهٔ چرخ بر کف بسود
بزد تیر بر سینهٔ اسپ گیو
فرود آمد از باره برگشت نیو
ز بام سپد کوه خنده بخاست
همی مغز گیو از گواژه بکاست
برفتند گردان همه پیش گیو
که یزدان سپاس ای سپهدار نیو
که اسپ است خسته تو خسته نهای
توان شد دگر بار بسته نهای
برگیو شد بیژن شیر مرد
فراوان سخنها بگفت از نبرد
که ای باب شیراوژن تیزچنگ
کجا پیل با تو نرفتی بجنگ
چرا دید پشت ترا یک سوار
که دست تو بودی بهر کارزار
ز ترکی چنین اسپ خسته بدست
برفتی سراسیمه برسان مست
بدو گفت چون کشته شد بارگی
بدو دادمی سر به یکبارگی
همی گفت گفتارهای درشت
چو بیژن چنان دید بنمود پشت
برآشفت گیو از گشاد برش
یکی تازیانه بزد بر سرش
بدو گفت نشنیدی از رهنمای
که با رزمت اندیشه باید بجای
نه تو مغز داری نه رای و خرد
چنین گفت را کس بکیفر برد
دل بیژن آمد ز تندی بدرد
بدادار دارنده سوگند خورد
که زین را نگردانم از پشت اسپ
مگر کشته آیم بکین زرسپ
وزآنجا بیامد دلی پر ز غم
سری پر ز کینه بر گستهم
کز اسپان تو بارهای دستکش
کجا بر خرامد بافراز خوش
بده تا بپوشم سلیح نبرد
یکی تا پدید آید از مردمرد
یکی ترک رفتست بر تیغ کوه
بدین سان نظاره برو بر گروه
چنین داد پاسخ که این نیست روی
ابر خیره گرد بلاها مپوی
زرسپ سپهدار چون ریونیز
سپهبد که گیتی ندارد بچیز
پدرت آنکه پیل ژیان بشکرد
بگردنده گردون همی ننگرد
ازو بازگشتند دل پر ز درد
کس آورد با کوه خارا نکرد
مگر پر کرگس بود رهنمای
وگرنه بران دژ که پوید بپای
بدو گفت بیژن که مشکن دلم
کنون یال و بازو ز هم بگسلم
یکی سخت سوگند خوردم بماه
بدادار گیهان و دیهیم شاه
کزین ترک من برنگردانم اسپ
زمانم سراید مگر چون زرسپ
بدو گفت پس گستهم راه نیست
خرد خود از این تیزی آگاه نیست
جهان پرفراز و نشیبست و دشت
گر ایدونک زینجا بباید گذشت
مرا بارگیر اینک جوشن کشد
دو ماندست اگر زین یکی را کشد
نیابم دگر نیز همتای او
برنگ و تگ و زور و بالای اوی
بدو گفت بیژن بکین زرسپ
پیاده بپویم نخواهم خود اسپ
چنین داد پاسخ بدو گستهم
که مویی نخواهم ز تو بیش و کم
مرا گر بود بارگی ده هزار
همه موی پر از گوهر شاهوار
ندارم بدین از تو آن را دریغ
نه گنج و نه جان و نه اسپ و نه تیغ
برو یک بیک بارگیها ببین
کدامت به آید یکی برگزین
بفرمای تا زین بر آن کت هواست
بسازند اگر کشته آید رواست
یکی رخش بودش بکردار گرگ
کشیده زهار و بلند و سترگ
ز بهر جهانجوی مرد جوان
برو برفگندند بر گستوان
دل گیو شد زان سخن پر ز دود
چو اندیشه کرد از گشاد فرود
فرستاد و مر گستهم را بخواند
بسی داستانهای نیکو براند
فرستاد درع سیاوش برش
همان خسروانی یکی مغفرش
بیاورد گستهم درع نبرد
بپوشید بیژن بکردار گرد
بسوی سپد کوه بنهاد روی
چنانچون بود مردم جنگجوی
چنین گفت شاه جوان با تخوار
که آمد بنوی یکی نامدار
نگه کن ببین تا ورا نام چیست
بدین مرد جنگی که خواهد گریست
بخسرو تخوار سراینده گفت
که این را ز ایران کسی نیست جفت
که فرزند گیوست مردی دلیر
بهر رزم پیروز باشد چو شیر
ندارد جز او گیو فرزند نیز
گرامیترستش ز گنج و ز چیز
تو اکنون سوی بارگی دار دست
دل شاه ایران نشاید شکست
و دیگر که دارد همی آن زره
کجا گیو زد بر میان برگره
برو تیر و ژوپین نیابد گذار
سزد گر پیاده کند کارزار
تو با او بسنده نباشی بجنگ
نگه کن که الماس دارد بچنگ
بزد تیر بر اسپ بیژن فرود
تو گفتی باسپ اندرون جان نبود
بیفتاد و بیژن جدا گشت ازوی
سوی تیغ با تیغ بنهاد روی
یکی نعره زد کای سوار دلیر
بمان تا ببینی کنون رزم شیر
ندانی که بیاسپ مردان جنگ
بیایند با تیغ هندی بچنگ
ببینی مرا گر بمانی بجای
به پیکار ازین پس نیایدت رای
چو بیژن همی برنگشت از فرود
فرود اندر آن کار تندی نمود
یکی تیر دیگر بیانداخت شیر
سپر بر سر آورد مرد دلیر
سپر بر درید و زره را نیافت
ازو روی بیژن بپستی نتافت
ازان تند بالا چو بر سر کشید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
فرود گرانمایه زو بازگشت
همه بارهٔ دژ پرآواز گشت
دوان بیژن آمد پس پشت اوی
یکی تیغ بد تیز در مشت اوی
به برگستوان بر زد و کرد چاک
گرانمایه اسپ اندر آمد بخاک
به دربند حصن اندر آمد فرود
دلیران در دژ ببستند زود
ز باره فراوان ببارید سنگ
بدانست کان نیست جای درنگ
خروشید بیژن که ای نامدار
ز مردی پیاده دلیر و سوار
چنین بازگشتی و شرمت نبود
دریغ آن دل و نام جنگی فرود
بیامد بر طوس زان رزمگاه
چنین گفت کای پهلوان سپاه
سزد گر برزم چنین یک دلیر
شود نامبردار یک دشت شیر
اگر کوه خارا ز پیکان اوی
شود آب و دریا بود کان اوی
سپهبد نباید که دارد شگفت
ازین برتر اندازه نتوان گرفت
سپهبد بدارنده سوگند خورد
کزین دژ برآرم بخورشید گرد
بکین زرسپ گرامی سپاه
برآرم بسازم یکی رزمگاه
تن ترک بدخواه بیجان کنم
ز خونش دل سنگ مرجان کنم
چو خورشید تابنده شد ناپدید
شب تیره بر چرخ لشکر کشید
دلیران دژدار مردی هزار
ز سوی کلات اندر آمد سوار
در دژ ببستند زین روی تنگ
خروش جرس خاست و آوای زنگ
جریره بتخت گرامی بخفت
شب تیره با درد و غم بود جفت
بخواب آتشی دید کز دژ بلند
برافروختی پیش آن ارجمند
سراسر سپد کوه بفروختی
پرستنده و دژ همی سوختی
دلش گشت پر درد و بیدار گشت
روانش پر از درد و تیمار گشت
بباره برآمد جهان بنگرید
همه کوه پرجوشن و نیزه دید
رخش گشت پرخون و دل پر ز دود
بیامد به بالین فرخ فرود
بدو گفت بیدار گرد ای پسر
که ما را بد آمد ز اختر بسر
سراسر همه کوه پر دشمنست
در دژ پر از نیزه و جوشنست
بمادر چنین گفت جنگی فرود
که از غم چه داری دلت پر ز دود
مرا گر زمانه شدست اسپری
زمانه ز بخشش فزون نشمری
بروز جوانی پدر کشته شد
مرا روز چون روز او گشته شد
بدست گروی آمد او را زمان
سوی جان من بیژن آمد دمان
بکوشم نمیرم مگر غرموار
نخواهم ز ایرانیان زینهار
سپه را همه ترگ و جوشن بداد
یکی ترگ رومی بسر برنهاد
میانرا بخفتان رومی ببست
بیامد کمان کیانی بدست
چو خورشید تابنده بنمود چهر
خرامان برآمد بخم سپهر
ز هر سو برآمد خروش سران
گراییدن گرزهای گران
غو کوس با نالهٔ کرنای
دم نای سرغین و هندی درای
برون آمد از بارهٔ دژ فرود
دلیران ترکان هرآنکس که بود
ز گرد سواران و ز گرز و تیر
سر کوه شد همچو دریای قیر
نبد هیچ هامون و جای نبرد
همی کوه و سنگ اسپ را خیره کرد
ازین گونه تا گشت خورشید راست
سپاه فرود دلاور بکاست
فراز و نشیبش همه کشته شد
سربخت مرد جوان گشته شد
بدو خیره ماندند ایرانیان
که چون او ندیدند شیر ژیان
ز ترکان نماند ایچ با او سوار
ندید ایچ تنها رخ کارزار
عنان را بپیچید و تنها برفت
ز بالا سوی دژ خرامید تفت
چو رهام و بیژن کمین ساختند
فراز و نشیبش همی تاختند
چو بیژن پدید آمد اندر نشیب
سبک شد عنان و گران شد رکیب
فرود جوان ترگ بیژن بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
چو رهام گرد اندر آمد به پشت
خروشان یکی تیغ هندی به مشت
بزد بر سر کتف مرد دلیر
فرود آمد از دوش دستش به زیر
چو از وی جدا گشت بازوی و دوش
همی تاخت اسپ و همی زد خروش
بنزدیک دژ بیژن اندر رسید
بزخمی پی بارهٔ او برید
پیاده خود و چند زان چاکران
تبه گشته از چنگ کنداوران
بدژ در شد و در ببستند زود
شد آن نامور شیر جنگی فرود
بشد با پرستندگان مادرش
گرفتند پوشیدگان در برش
بزاری فگندند بر تخت عاج
نبد شاه را روز هنگام تاج
همه غالیه موی و مشکین کمند
پرستنده و مادر از بن بکند
همی کند جان آن گرامی فرود
همه تخت مویه همه حصن رود
چنین گفت چون لب ز هم برگرفت
که این موی کندن نباشد شگفت
کنون اندر آیند ایرانیان
به تاراج دژ پاک بسته میان
پرستندگان را اسیران کنند
دژ وباره کوه ویران کنند
دل هرک بر من بسوزد همی
ز جانم رخش برفروزد همی
همه پاک بر باره باید شدن
تن خویش را بر زمین بر زدن
کجا بهر بیژن نماند یکی
نمانم من ایدر مگر اندکی
کشنده تن و جان من درد اوست
پرستار و گنجم چه در خورد اوست
بگفت این و رخسارگان کرد زرد
برآمد روانش بتیمار و درد
ببازیگری ماند این چرخ مست
که بازی برآرد به هفتاد دست
زمانی بخنجر زمانی بتیغ
زمانی بباد و زمانی بمیغ
زمانی بدست یکی ناسزا
زمانی خود از درد و سختی رها
زمانی دهد تخت و گنج و کلاه
زمانی غم و رنج و خواری و چاه
همی خورد باید کسی را که هست
منم تنگدل تا شدم تنگدست
اگر خود نزادی خردمند مرد
ندیدی ز گیتی چنین گرم و سرد
بباید به کوری و ناکام زیست
برین زندگانی بباید گریست
سرانجام خاکست بالین اوی
دریغ آن دل و رای و آیین اوی
پرستندگان بر سر دژ شدند
همه خویشتن بر زمین برزدند
یکی آتشی خود جریره فروخت
همه گنجها را بتش بسوخت
یکی تیغ بگرفت زان پس بدست
در خانهٔ تازی اسپان ببست
شکمشان بدرید و ببرید پی
همی ریخت از دیده خوناب و خوی
بیامد ببالین فرخ فرود
یکی دشنه با او چو آب کبود
دو رخ را بروی پسر بر نهاد
شکم بردرید و برش جان بداد
در دژ بکندند ایرانیان
بغارت ببستند یکسر میان
چو بهرام نزدیک آن باره شد
از اندوه یکسر دلش پاره شد
بایرانیان گفت کین از پدر
بسی خوارتر مرد و هم زارتر
کشنده سیاوش چاکر نبود
ببالینش بر کشته مادر نبود
همه دژ سراسر برافروخته
همه خان و مان کنده و سوخته
بایرانیان گفت کز کردگار
بترسید وز گردش روزگار
ببد بس درازست چنگ سپهر
به بیدادگر برنگردد بمهر
زکیخسرو اکنون ندارید شرم
که چندان سخن گفت با طوس نرم
بکین سیاوش فرستادتان
بسی پند و اندرزها دادتان
ز خون برادر چو آگه شود
همه شرم و آذرم کوته شود
ز رهام وز بیژن تیز مغز
نیاید بگیتی یکی کار نغز
هماننگه بیامد سپهدار طوس
براه کلات اندر آورد کوس
چو گودرز و چون گیو کنداوران
ز گردان ایران سپاهی گران
سپهبد بسوی سپدکوه شد
وزانجا بنزدیکی انبوه شد
چو آمد ببالین آن کشته زار
بران تخت با مادر افگنده خوار
بیک دست بهرام پر آب چشم
نشسته ببالین او پر ز خشم
بدست دگر زنگهٔ شاوران
برو انجمن گشته کنداوران
گوی چون درختی بران تخت عاج
بدیدار ماه و ببالای ساج
سیاوش بد خفته بر تخت زر
ابا جوشن و تیغ و گرز و کمر
برو زار بگریست گودرز و گیو
بزرگان چو گرگین و بهرام نیو
رخ طوس شد پر ز خون جگر
ز درد فرود و ز درد پسر
که تندی پشیمانی آردت بار
تو در بوستان تخم تندی مکار
چنین گفت گودرز با طوس و گیو
همان نامداران و گردان نیو
که تندی نه کار سپهبد بود
سپهبد که تندی کند بد بود
جوانی بدین سان ز تخم کیان
بدین فر و این برز و یال و میان
بدادی بتیزی و تندی بباد
زرسپ آن سپهدار نوذرنژاد
ز تیزی گرفتار شد ریونیز
نبود از بد بخت ما مانده چیز
هنر بیخرد در دل مرد تند
چو تیغی که گردد ز زنگار کند
چو چندین بگفتند آب از دو چشم
ببارید و آمد ز تندی بخشم
چنین پاسخ آورد کز بخت بد
بسی رنج وسختی بمردم رسد
بفرمود تا دخمهٔ شاهوار
بکردند بر تیغ آن کوهسار
نهادند زیراندرش تخت زر
بدیبای زربفت و زرین کمر
تن شاهوارش بیاراستند
گل و مشک و کافور و می خواستند
سرش را بکافور کردند خشک
رخش را بعطر و گلاب و بمشک
نهادند بر تخت و گشتند باز
شد آن شیردل شاه گردنفراز
زراسپ سرافراز با ریونیز
نهادند در پهلوی شاه نیز
سپهبد بران ریش کافورگون
ببارید از دیدگان جوی خون
چنینست هرچند مانیم دیر
نه پیل سرافراز ماند نه شیر
دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ
رهایی نیابد ازو بار و برگ
سه روزش درنگ آمد اندر چرم
چهارم برآمد ز شیپور دم
سپه برگرفت و بزد نای و کوس
زمین کوه تا کوه گشت آبنوس
هرآنکس که دیدی ز توران سپاه
بکشتی تنش را فگندی براه
همه مرزها کرد بیتار و پود
همی رفت پیروز تا کاسهرود
بدان مرز لشکر فرود آورید
زمین گشت زان خیمهها ناپدید
خبر شد بترکان کز ایران سپاه
سوس کاسه رود اندر آمد براه
ز تران بیامد دلیری جوان
پلاشان بیداردل پهلوان
بیامد که لشکر همی بنگرد
درفش سران را همی بشمرد
بلشکرگه اندر یکی کوه بود
بلند و بیکسو ز انبوه بود
نشسته برو گیو و بیژن بهم
همی رفت هرگونه از بیش و کم
درفش پلاشان ز توران سپاه
بدیدار ایشان برآمد ز راه
چو از دور گیو دلاور بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
چنین گفت کامد پلاشان شیر
یکی نامداری سواری دلیر
شوم گر سرش را ببرم ز تن
گرش بسته آرم بدین انجمن
بدو گفت بیژن که گر شهریار
مرا داد خلعت بدین کارزار
بفرمان مرا بست باید کمر
برزم پلاشان پرخاشخر
به بیژن چنین گفت گیو دلیر
که مشتاب در چنگ این نره شیر
نباید که با او نتابی بجنگ
کنی روز بر من برین جنگ تنگ
پلاشان چو شیر است در مرغزار
جز از مرد جنگی نجوید شکار
بدو گفت بیژن مرا زین سخن
به پیش جهاندار ننگی مکن
سلیح سیاوش مرا ده بجنگ
پس آنگه نگه کن شکار پلنگ
بدو داد گیو دلیر آن زره
همی بست بیژن زره را گره
یکی بارهٔ تیزرو برنشست
بهامون خرامید نیزه بدست
پلاشان یکی آهو افگنده بود
کبابش بر آتش پراگنده بود
همی خورد و اسپش چران و چمان
پلاشان نشسته به بازو کمان
چو اسپش ز دور اسپ بیژن بدید
خروشی برآورد و اندر دمید
پلاشان بدانست کامد سوار
بیامد بسیچیدهٔ کارزار
یکی بانگ برزد به بیژن بلند
منم گفت شیراوژن و و دیوبند
بگو آشکارا که نام تو چیست
که اختر همی بر تو خواهد گریست
دلاور بدو گفت من بیژنم
برزم اندرون پیل و رویینتنم
نیا شیر جنگی پدر گیو گرد
هم اکنون ببینی ز من دستبرد
بروز بلا در دم کارزار
تو بر کوه چون گرگ مردار خواه
همی دود و خاکستر و خون خوری
گه آمد که لشکر بهامون بری
پلاشان بپاسخ نکرد ایچ یاد
برانگیخت آن پیلتن را چو باد
سواران بنیزه برآویختند
یکی گرد تیره برانگیختند
سنانهای نیزه بهم برشکست
یلان سوی شمشیر بردند دست
بزخم اندرون تیغ شد لخت لخت
ببودند لرزان چو شاخ درخت
بب اندرون غرقه شد بارگی
سرانشان غمی گشت یکبارگی
عمود گران برکشیدند باز
دو شیر سرافراز و دو رزمساز
چنین تا برآورد بیژن خروش
عمودگران برنهاده بدوش
بزد بر میان پلاشان گرد
همه مهرهٔ پشت بشکست خرد
ز بالای اسپ اندر آمد تنش
نگون شد بر و مغفر و جوشنش
فرود آمد از باره بیژن چو گرد
سر مرد جنگی ز تن دور کرد
سلیح و سر و اسپ آن نامجوی
بیاورد و سوی پدر کرد روی
دل گیو بد زان سخن پر ز درد
که چون گردد آن باد روز نبرد
خروشان و جوشان بدان دیدهگاه
که تا گرد بیژن کی آید ز راه
همی آمد از راه پور جوان
سر و جوشن و اسپ آن پهلوان
بیاورد و بنهاد پیش پدر
بدو گفت پیروز باش ای پسر
برفتند با شادمانی ز جای
نهادند سر سوی پردهسرای
بیاورد پیش سپهبد سرش
همان اسپ با جوشن و مغفرش
چنان شاد شد زان سخن پهلوان
که گفتی برافشاند خواهد روان
بدو گفت کای پور پشت سپاه
سر نامداران و دیهیم شاه
همیشه بزی شاد و برترمنش
ز تو دور بادا بد بدکنش
ازان پس خبر شد بافراسیاب
که شد مرز توران چو دریای آب
سوی کاسهرود اندر آمد سپاه
زمین شد ز کین سیاوش سیاه
سپهبد به پیران سالار گفت
که خسرو سخن برگشاد از نهفت
مگر کین سخن را پذیره شویم
همه با درفش و تبیره شویم
وگرنه ز ایران بیاید سپاه
نه خورشید بینیم روشن نه ماه
برو لشکر آور ز هر سو فراز
سخنها نباید که گردد دراز
وزین رو برآمد یکی تندباد
که کس را ز ایران نبد رزم یاد
یکی ابر تند اندر آمد چو گرد
ز سرما همی لب بدندان فسرد
سراپرده و خیمهها گشت یخ
کشید از بر کوه بر برف نخ
بیک هفته کس روی هامون ندید
همه کشور از برف شد ناپدید
خور و خواب و آرامگه تنگ شد
تو گفتی که روی زمین سنگ شد
کسی را نبد یاد روز نبرد
همی اسپ جنگی بکشت و بخورد
تبه شد بسی مردم و چارپای
یکی را نبد چنگ و بازو بجای
بهشتم برآمد بلند آفتاب
جهان شد سراسر چو دریای آب
سپهبد سپه را همی گرد کرد
سخن رفت چندی ز روز نبرد
که ایدر سپه شد ز تنگی تباه
سزد گر برانیم ازین رزمگاه
مبادا برین بوم و برها درود
کلات و سپدکوه گر کاسه رود
ز گردان سرافراز بهرام گفت
که این از سپهبد نشاید نهفت
تو ما را بگفتار خامش کنی
همی رزم پور سیاوش کنی
مکن کژ ابر خیره بر کار راست
بیک جان نگه کن که چندین بکاست
هنوز از بدی تا چه آیدت پیش
به چرم اندر است این زمان گاومیش
سپهبد چنین گفت کاذرگشسپ
نبد نامورتر ز جنگی زرسپ
بلشکر نگه کن که چون ریونیز
که بینی بمردی و دیدار نیز
نه بر بیگنه کشته آمد فرود
نوشته چنین بود بود آنچ بود
مرا جام ازو پر می و شیر بود
جوان را ز بالا سخن تیر بود
کنون از گذشته نیاریم یاد
به بیداد شد کشته او گر بداد
چو خلعت ستد گیو گودرز ز شاه
که آن کوه هیزم بسوزد براه
کنونست هنگام آن سوختن
به آتش سپهری برافروختن
گشاده شود راه لشکر مگر
بباشد سپه را بروبر گذر
بدو گفت گیو این سخن رنج نیست
وگر هست هم رنج بیگنج نیست
غمی گشت بیژن بدین داستان
نباشم بدین گفت همداستان
مرا با جوانی نباید نشست
بپیری کمر بر میان تو بست
برنج و بسختی بپروردیم
بگفتار هرگز نیازردیم
مرا برد باید بدین کار دست
نشاید تو با رنج و من با نشست
بدو گفت گیو آنک من ساختم
بدین کار گردن برافراختم
کنون ای پسر گاه آرایشست
نه هنگام پیری و بخشایشست
ازین رفتن من ندار ایچ غم
که من کوه خارا بسوزم به دم
بسختی گذشت از در کاسهرود
جهان را همه رنج برف آب بود
چو آمد برران کوه هیزم فراز
ندانست بالا و پهناش باز
ز پیکان تیر آتشی برفروخت
بکوه اندر افگند و هیزم بسوخت
ز آتش سه هفته گذرشان نبود
ز تف زبانه ز باد و ز دود
چهارم سپه برگذشتن گرفت
همان آب و آتش نشستن گرفت
سپهبد چو لشکر برو گرد شد
ز آتش براه گروگرد شد
سپاه اندر آمد چنانچون سزد
همه کوه و هامون سراپرده زد
چنانچون ببایست برساختند
ز هر سو طلایه برون تاختند
گروگرد بودی نشست تژاو
سواری که بودیش با شیر تاو
فسیله بدان جایگه داشتی
چنان کوه تا کوه بگذاشتی
خبر شد که آمد ز ایران سپاه
گله برد باید به یکسو ز راه
فرستاد گردی هم اندر شتاب
بنزدیک چوپان افراسیاب
کبوده بدش نام و شایسته بود
بشایستگی نیز بایسته بود
بدو گفت چون تیره گردد سپهر
تو ز ایدر برو هیچ منمای چهر
نگه کن که چندست ز ایران سپاه
ز گردان که دارد درفش و کلاه
ازیدر بر ایشان شبیخون کنیم
همه کوه در جنگ هامون کنیم
کبوده بیامد چو گرد سیاه
شب تیره نزدیک ایران سپاه
طلایه شب تیره بهرام بود
کمندش سر پیل را دام بود
برآورد اسپ کبوده خروش
ز لشکر برافراخت بهرام گوش
کمان را بزه کرد و بفشارد ران
درآمد ز جای آن هیون گران
یکی تیر بگشاد و نگشاد لب
کبوده نبود ایچ پیدا ز شب
بزد بر کمربند چوپان شاه
همی گشت رنگ کبوده سیاه
ز اسپ اندر افتاد و زنهار خواست
بدو گفت بهرام برگوی راست
که ایدر فرستندهٔ تو که بود
کرا خواستی زین بزرگان بسود
ببهرام گفت ار دهی زینهار
بگویم ترا هرچ پرسی ز کار
تژاوست شاها فرستندهام
بنزدیک او من پرستندهام
مکش مر مرا تا نمایمت راه
بجایی که او دارد آرامگاه
بدو گفت بهرام با من تژاو
چو با شیر درنده پیکار گاو
سرش را بخنجر ببرید پست
بفتراک زین کیانی ببست
بلشکر گه آورد و بفگند خوار
نه نامآوری بد نه گردی سوار
چو خورشید بر زد ز گردون درفش
دم شب شد از خنجر او بنفش
غمی شد دل مرد پرخاشجوی
بدانست کو را بد آمد بروی
برآمد خروش خروس و چکاو
کبوده نیامد بنزد تژاو
سپاهی که بودند با او بخواند
وزان جایگه تیز لشکر براند
تژاو سپهبد بشد با سپاه
بایران خروش آمد از دیدهگاه
که آمد سپاهی ز ترکان بجنگ
سپهبد نهنگی درفشی پلنگ
ز گردنکشان پیش او رفت گیو
تنی چند با او ز گردان نیو
برآشفت و نامش بپرسید زوی
چنین گفت کای مرد پرخاشجوی
بدین مایه مردم بجنگ آمدی
ز هامون بکام نهنگ آمدی
بپاسخ چنین گفت کای نامدار
ببینی کنون رزم شیر سوار
بگیتی تژاوست نام مرا
بهر دم برآرند کام مرا
نژادم بگوهر از ایران بدست
ز گردان وز پشت شیران بدست
کنون مرزبانم بدین تخت و گاه
نگین بزرگان و داماد شاه
بدو گفت گیو اینکه گفتی مگوی
که تیره شود زین سخن آبروی
از ایران بتوران که دارد نشست
مگر خوردنش خون بود گر کبست
اگر مرزبانی و داماد شاه
چرا بیشتر زین نداری سپاه
بدین مایه لشکر تو تندی مجوی
بتندی بپیش دلیران مپوی
که این پرهنر نامدار دلیر
سر مرزبان اندر آرد بزیر
گر اایدونک فرمان کنی با سپاه
بایران خرامی بنزدیک شاه
کنون پیش طوس سپهبد شوی
بگویی و گفتار او بشنوی
ستانمت زو خلعت و خواسته
پرستنده و اسپ آراسته
تژاو فریبنده گفت ای دلیر
درفش مرا کس نیارد بزیر
مرا ایدر اکنون نگینست و گاه
پرستنده و گنج و تاج و سپاه
همان مرز و شاهی چو افراسیاب
کس این را ز ایران نبیند بخواب
پرستار وز مادیانان گله
بدشت گروگرد کرده یله
تو این اندکی لشکر من مبین
مراجوی با گرز بر پشت زین
من امروز با این سپاه آن کنم
کزین آمدن تان پشیمان کنم
چنین گفت بیژن بفرخ پدر
که ای نامور گرد پرخاشخر
سرافراز و بیداردل پهلوان
به پیری نه آنی که بودی جوان
ترا با تژاو این همه پند چیست
بترکی چنین مهر و پیوند چیست
همی گرز و خنجر بباید کشید
دل و مغز ایشان بباید درید
برانگیخت اسپ و برآمد خروش
نهادند گوپال و خنجر بدوش
یکی تیره گرد از میان بردمید
بدان سان که خورشید شد ناپدید
جهان شد چو آبار بهمن سیاه
ستاره ندیدند روشن نه ماه
بقلب سپاه اندرون گیو گرد
همی از جهان روشنایی ببرد
بپیش اندرون بیژن تیزچنگ
همی بزمگاه آمدش جای جنگ
وزان سوی با تاج بر سر تژاو
که بودیش با شیر درنده تاو
یلانش همه نیکمردان و شیر
که هرگز نشدشان دل از رزم سیر
بسی برنیامد برین روزگار
که آن ترک سیر آمد از کارزار
سه بهره ز توران سپه کشته شد
سربخت آن ترک برگشته شد
همی شد گریزان تژاو دلیر
پسش بیژن گیو برسان شیر
خروشان و جوشان و نیزه بدست
تو گفتی که غرنده شیرست مست
یکی نیزه زد بر میان تژاو
نماند آن زمان با تژاو ایچ تاو
گراینده بدبند رومی زره
بپیچید و بگشاد بند گره
بیفگند نیزه بیازید چنگ
چو بر کوه بر غرم تازد پلنگ
بدان سان که شاهین رباید چکاو
ربود آن گرانمایه تاج تژاو
که افراسیابش بسر برنهاد
نبودی جدا زو بخواب و بیاد
چنین تا در دژ همی تاخت اسپ
پساندرش بیژن چو آذرگشسپ
چو نزدیکی دژ رسید اسپنوی
بیامد خروشان پر از آب روی
که از کین چنین پشت برگاشتی
بدین دژ مرا خوار بگذاشتی
سزد گر ز پس برنشانی مرا
بدین ره بدشمن نمانی مرا
تژاو سرافراز را دل بسوخت
بکردار آتش رخش برفروخت
فراز اسپنوی و تژاو از نشیب
بدو داد در تاختن یک رکیب
پس اندر نشاندش چو ماه دمان
برآمد ز جا باره زیرش دنان
همی تاخت چون گرد با اسپنوی
سوی راه توران نهادند روی
زمانی دوید اسپ جنگی تژاو
نماند ایچ با اسپ و با مرد تاو
تژاو آن زمان با پرستنده گفت
که دشوار کار آمد ای خوب جفت
فروماند این اسپ جنگی ز کار
ز پس بدسگال آمد و پیش غار
اگر دور از ایدر به بیژن رسم
بکام بداندیش دشمن رسم
ترا نیست دشمن بیکبارگی
بمان تا برانم من این بارگی
فرود آمد از اسپ او اسپنوی
تژاو از غم او پر از آب روی
سبکبار شد اسپ و تندی گرفت
پسش بیژن گیو کندی گرفت
چو دید آن رخ ماهروی اسپنوی
ز گلبرگ روی و پر از مشک موی
پس پشت خویش اندرش جای کرد
سوی لشکر پهلوان رای کرد
بشادی بیامد بدرگاه طوس
ز درگاه برخاست آوای کوس
که بیدار دل شیر جنگی سوار
دمان با شکار آمد از مرغزار
سپهدار و گردان پرخاشجوی
بویرانی دژ نهادند روی
ازان پس برفتند سوی گله
که بودند بر دشت ترکان یله
گرفتند هر یک کمندی بچنگ
چنانچون بود ساز مردان جنگ
بخم اندر آمد سر بارگی
بیاراست لشکر بیکبارگی
نشستند بر جایگاه تژاو
سواران ایران پر از خشم و تاو
تژاو غمی با دو دیده پرآب
بیامد بنزدیک افراسیاب
چنین گفت کامد سپهدار طوس
ابا لشکری گشن و پیلان کوس
پلاشان و آن نامداران مرد
بخاک اندر آمد سرانشان ز گرد
همه مرز و بوم آتش اندر زدند
فسیله سراسر بهم برزدند
چو بشنید افراسیاب این سخن
غمی گشت و بر چاره افگند بن
بپیران ویسه چنین گفت شاه
که گفتم بیاور ز هر سو سپاه
درنگ آمدت رای از کاهلی
ز پیری گران گشته و بددلی
نه دژ ماند اکنون نه اسپ و نه مرد
نشستن نشاید بدین مرز کرد
بسی خویش و پیوند ما برده گشت
بسی مرد نیکاختر آزرده گشت
کنون نیست امروز روز درنگ
جهان گشت بر مرد بیدار تنگ
جهاندار پیران هم اندر شتاب
برون آمد از پیش افراسیاب
ز هر مرز مردان جنگی بخواند
سلیح و درم داد و لشکر براند
چو آمد ز پهلو برون پهلوان
همی نامزد کرد جای گوان
سوی میمنه بارمان و تژاو
سواران که دارند با شیر تاو
چو نستهین گرد بر میسره
کجا شیر بودی بچنگش بره
جهان پر شد از نالهٔ کرنای
ز غریدن کوس و هندی درای
هوا سربسر سرخ و زرد و بنفش
ز بس نیزه و گونهگونه درفش
سپاهی ز جنگآوران صدهزار
نهاده همه سر سوی کارزار
ز دریا بدریا نبود ایچ راه
ز اسپ و ز پیل و هیون و سپاه
همی رفت لشکر گروها گروه
نبد دشت پیدا نه دریا نه کوه
بفرمود پیران که بیره روید
از ایدر سوی راه کوته روید
نباید که یابند خود آگهی
ازین نامداران با فرهی
مگر ناگهان بر سر آن گروه
فرود آرم این گشن لشکر چو کوه
برون کرد کارآگهان ناگهان
همی جست بیدار کار جهان
بتندی براه اندر آورد روی
بسوی گروگرد شد جنگجوی
میان سرخس است نزدیک طوس
ز باورد برخاست آوای کوس
بپیوست گفتار کارآگهان
بپیران بگفتند یک یک نهان
که ایشان همه میگسارند و مست
شب و روز با جام پر می بدست
سواری طلایه ندیدم براه
نه اندیشهٔ رزم توران سپاه
چو بشنید پیران یلان را بخواند
ز لشکر فراوان سخنها براند
که در رزم ما را چنین دستگاه
نبودست هرگز بایران سپاه
گزین کرد زان لشکر نامدار
سواران شمشیرزن سیهزار
برفتند نیمی گذشته ز شب
نه بانگ تبیره نه بوق و جلب
چو پیران سالار لشکر براند
میان یلان هفت فرسنگ ماند
نخستین رسیدند پیش گله
کجا بود بر دشت توران یله
گرفتند بسیار و کشتند نیز
نبود از بد بخت مانند چیز
گلهدار و چوپان بسی کشته شد
سر بخت ایرانیان گشته شد
وزان جایگه سوی ایران سپاه
برفتند برسان گرد سیاه
همه مست بودند ایرانیان
گروهی نشسته گشاده میان
بخیمه درون گیو بیدار بود
سپهدار گودرز هشیار بود
خروش آمد و بانگ زخم تبر
سراسیمه شد گیو پرخاشخر
ستاده ابر پیش پردهسرای
یکی اسپ بر گستوان ور بپای
برآشفت با خویشتن چون پلنگ
ز بافیدن پای آمدش ننگ
بیامد باسپ اندر آورد پای
بکردار باد اندر آمد ز جای
بپردهسرای سپهبد رسید
ز گرد سپه آسمان تیره دید
بدو گفت برخیز کامد سپاه
یکی گرد برخاست ز اوردگاه
وزان جایگه رفت نزد پدر
بچنگ اندرون گرزهٔ گاو سر
همی گشت بر گرد لشکر چو دود
برانگیخت آن را که هشیار بود
یکی جنگ با بیژن افگند پی
که این دشت رزم است گر باغ می
وزان پس بیامد سوی کارزار
بره برشتابید چندی سوار
بدان اندکی برکشیدند نخ
سپاهی ز ترکان چو مور و ملخ
همی کرد گودرز هر سو نگاه
سپاه اندر آمد بگرد سپاه
سراسیمه شد خفته از داروگیر
برآمد یکی ابر بارانش تیر
بزیر سر مست بالین نرم
زبر گرز و گوپال و شمشیر گرم
سپیده چو برزد سر از برج شیر
بلشکر نگه کرد گیو دلیر
همه دشت از ایرانیان کشته دید
سر بخت بیدار برگشته دید
دریده درفش و نگونسار کوس
رخ زندگان تیره چون آبنوس
سپهبد نگه کرد و گردان ندید
ز لشکر دلیران و مردان ندید
همه رزمگه سربسر کشته بود
تنانشان بخون اندر آغشته بود
پسر بیپدر شد پدر بیپسر
همه لشگر گشن زیر و زبر
به بیچارگی روی برگاشتند
سراپرده و خیمه بگذاشتند
نه کوس و نه لشکر نه بار و بنه
همه میسره خسته و میمنه
ازین گونه لشکر سوی کاسهرود
برفتند بیمایه و تار و پود
چنین آمد این گنبد تیزگرد
گهی شادمانی دهد گاه درد
سواران توران پس پشت طوس
دلان پر ز کین و سران پر فسوس
همی گرز بارید گویی ز ابر
پس پشت بر جوشن و خود و گبر
نبد کس برزم اندرون پایدار
همه کوه کردند گردان حصار
فرومانده اسپان و مردان جنگ
یکی را نبد هوش و توش و نه هنگ
سپاهی ازین گونه گشتند باز
شده مانده از رزم و راه دراز
ز هامون سپهبد سوی کوه شد
ز پیکار ترکان بیاندوه شد
فراوان کم آمد ز ایرانیان
برآمد خروشی بدرد از میان
همه خسته و بسته بد هرک زیست
شد آن کشته بر خسته باید گریست
نه تاج و نه تخت و نه پردهسرای
نه اسپ و نه مردان جنگی بپای
نه آباد بوم نه مردان کار
نه آن خستگانرا کسی خواستار
پدر بر پسر چند گریان شده
وزان خستگان چند بریان شده
چنین است رسم جهان جهان
که کردار خویش از تو دارد نهان
همی با تو در پرده بازی کند
ز بیرون ترا بینیازی کند
ز باد آمدی رفت خواهی به گرد
چه دانی که با تو چه خواهند کرد
ببند درازیم و در چنگ آز
ندانیم باز آشکارا ز راز
دو بهره ز ایرانیان کشته بود
دگر خسته از رزم برگشته بود
سپهبد ز پیکار دیوانه گشت
دلش با خرد همچو بیگانه گشت
بلشکرگه اندر می و خوان و بزم
سپاه آرزو کرد بر جای رزم
جهاندیده گودرز با پیر سر
نه پور و نبیره نه بوم و نه بر
نه آن خستگان را خورش نه پزشک
همه جای غم بود و خونین سرشک
جهاندیدگان پیش اوی آمدند
شکسته دل و راهجوی آمدند
یکی دیدبان بر سر کوه کرد
کجا دیدگان سوی انبوه کرد
طلایه فرستاد بر هر سویی
مگر یابد آن درد را دارویی
یکی نامداری ز ایرانیان
بفرمود تا تنگ بندند میان
دهد شاه را آگهی زین سخن
که سالار لشکر چهه افگند بن
چه روز بد آمد بایرانیان
سران را ز بخشش سرآمد زیان
رونده بر شاه برد آگهی
که تیره شد آن روزگار مهی
چو شاه دلیر این سخنها شنید
بجوشید وز غم دلش بردمید
ز کار برادر پر از درد بود
بران درد بر درد لشکر فزود
زبان کرد گویا بنفرین طوس
شب تیره تا گاه بانگ خروس
دبیر خردمند را پیش خواند
دل آگنده بودش ز غم برفشاند
یکی نامه بنوشت پر آب چشم
ز بهر برادر پر از درد و خشم
بسوی فریبرز کاوس شاه
یکی سوی پرمایگان سپاه
سر نامه بود از نخست آفرین
چنانچون بود رسم آیین و دین
بنام خداوند خورشید و ماه
کجا داد بر نیکوی دستگاه
جهان و مکان و زمان آفرید
پی مور و پیل گران آفرید
ازویست پیروزی و زو شکیب
بنیک و ببد زو رسد کام و زیب
خرد داد و جان و تن زورمند
بزرگی و دیهیم و تخت بلند
رهایی نیابد سر از بند اوی
یکی را همه فر و اورند اوی
یکی را دگر شوربختی دهد
نیاز و غم و درد و سختی دهد
ز رخشنده خورشید تا تیره خاک
همه داد بینم ز یزدان پاک
بشد طوس با کاویانی درفش
ز لشکر چهل مرد زرینه کفش
بتوران فرستادمش با سپاه
برادر شد از کین نخستین تباه
بایران چنو هیچ مهتر مباد
وزین گونه سالار لشکر مباد
دریغا برادر فرود جوان
سر نامداران و پشت گوان
ز کین پدر زار و گریان بدم
بران درد یک چند بریان بدم
کنون بر برادر بباید گریست
ندانم مرا دشمن و دوست کیست
مرو گفتم او را براه چرم
مزن بر کلات و سپدکوه دم
بران ره فرودست و با لشکرست
همان کی نژاد است و کنداور است
نداند که این لشکر از بن کیند
از ایران سپاهند گر خود چیند
ازان کوه جنگ آورد بیگمان
فراوان سران را سرآرد زمان
دریغ آنچنان گرد خسرونژاد
که طوس فرومایه دادش بباد
اگر پیش از این او سپهبد بدست
ز کاوس شاه اختر بد بدست
برزم اندرون نیز خواب آیدش
چو بی مینشیند شتاب آیدش
هنرها همه هست نزدیک اوی
مبادا چنان جان تاریک اوی
چو این نامه خوانی هماندر شتاب
ز دل دور کن خورد آرام و خواب
سبک طوس را بازگردان بجای
ز فرمان مگرد و مزن هیچ رای
سپهدار و سالار زرینه کفش
تو می باش با کاویانی درفش
سرافراز گودرز ازان انجمن
بهر کار باشد ترا رای زن
مکن هیچ در جنگ جستن شتاب
ز می دور باش و مپیمای خواب
بتندی مجو ایچ رزم از نخست
همی باش تا خسته گردد درست
ترا پیش رو گیو باشد بجنگ
که با فر و برزست و چنگ پلنگ
فرازآور از هر سوی ساز رزم
مبادا که آید ترا رای بزم
نهاد از بر نامه بر مهر شاه
فرستاده را گفت برکش براه
ز رفتن شب و روز ماسای هیچ
بهر منزلی اسپ دیگر بسیچ
بیامد فرستاده هم زین نشان
بنزدیک آن نامور سرکشان
بنزد فریبرز شد نامه دار
بدو داد پس نامهٔ شهریار
فریبرز طوس و یلان را بخواند
ز کار گذشته فراوان براند
همان نامور گیو و گودرز را
سواران و گردان آن مرز را
چو برخواند آن نامهٔ شهریار
جهان را درختی نو آمد ببار
بزرگان و شیران ایران زمین
همه شاه را خواندند آفرین
بیاورد طوس آن گرامی درفش
ابا کوس و پیلان و زرینه کفش
بنزد فریبرز بردند و گفت
که آمد سزا را سزاوار جفت
همه ساله بخت تو پیروز باد
همه روزگار تو نوروز باد
برفت و ببرد آنک بد نوذری
سواران جنگآور و لشکری
بنزدیک شاه آمد از دشت جنگ
برهبر نکرد ایچگونه درنگ
زمین را ببوسید در پیش شاه
نکرد ایچ خسرو بدو در نگاه
بدشنام بگشاد لب شهریار
بران انجمن طوس را کرد خوار
ازان پس بدو گفت کای بدنشان
که کمباد نامت ز گردنکشان
نترسی همی از جهاندار پاک
ز گردان نیامد ترا شرم و باک
نگفتم مرو سوی راه چرم
برفتی و دادی دل من به غم
نخستین بکین من آراستی
نژاد سیاوش را کاستی
برادر سرافراز جنگی فرود
کجا هم چنو در زمانه نبود
بکشتی کسی را که در کارزار
چو تو لشکری خواستی روزکار
وزان پس که رفتی بران رزمگاه
نبودت به جز رامش و بزمگاه
ترا جایگه نیست در شارستان
بزیبد ترا بند و بیمارستان
ترا پیش آزادگان کار نیست
کجا مر ترا رای هشیار نیست
سزاوار مسماری و بند و غل
نه اندر خور تاج و دیهیم و مل
نژاد منوچهر و ریش سپید
ترا داد بر زندگانی امید
وگرنه بفرمودمی تا سرت
بداندیش کردی جدا از برت
برو جاودان خانه زندان توست
همان گوهر بد نگهبان توست
ز پیشش براند و بفرمود بند
به بند از دلش بیخ شادی بکند
فریبرز بنهاد بر سر کلاه
که هم پهلوان بود و هم پور شاه
ازان پس بفرمود رهام را
که پیدا کند با گهر نام را
بدو گفت رو پیش پیران خرام
ز من نزد آن پهلوان بر پیام
بگویش که کردار گردان سپهر
همیشه چنین بود پر درد و مهر
یکی را برآرد بچرخ بلند
یکی را کند زار و خوار و نژند
کسی کو بلاجست گرد آن بود
شبیخون نه کردار مردان بود
شبیخون نسازند کنداوران
کسی کو گراید بگرز گران
تو گر با درنگی درنگ آوریم
گرت رای جنگست جنگ آوریم
ز پیش فریبرز رهام گرد
برون رفت و پیغام و نامه ببرد
بیامد طلایه بدیدش براه
بپرسیدش از نام وز جایگاه
بدو گفت رهام جنگی منم
هنرمند و بیدار و سنگی منم
پیام فریبرز کاوس شاه
به پیران رسانم بدین رزمگاه
ز پیش طلایه سواری چو گرد
بیامد سخنها همه یاد کرد
که رهام گودرز زان رزمگاه
بیامد سوی پهلوان سپاه
بفرمود تا پیش اوی آورند
گشادهدل و تازهروی آورند
سراینده رهام شد پیش اوی
بترس از نهان بداندیش اوی
چو پیران ورا دید بنواختش
بپرسید و بر تخت بنشاختش
برآورد رهام راز از نهفت
پیام فریبرز با او بگفت
چنین گفت پیران برهام گرد
که این جنگ را خرد نتوان شمرد
شما را بد این پیش دستی بجنگ
ندیدیم با طوس رای و درنگ
بمرز اندر آمد چو گرگ سترگ
همی کشت بیباک خرد و بزرگ
چه مایه بکشت و چه مایه ببرد
بدو نیک این مرز یکسان شمرد
مکافات این بد کنون یافتند
اگر چند با کینه بشتافتند
کنون گر تویی پهلوان سپاه
چنانچون ترا باید از من بخواه
گر ایدونک یک ماه خواهی درنگ
ز لشکر نیاید سواری بجنگ
وگر جنگ جویی منم برکنار
بیارای و برکش صف کارزار
چو یک مه بدین آرزو بشمرید
که از مرز تورانزمین بگذرید
برانید لشکر سوی مرز خویش
ببینید یکسر همه ارز خویش
وگرنه بجنگ اندر آرید چنگ
مخواهید زین پس زمان و درنگ
یکی خلعت آراست رهام را
چنانچون بود درخور نام را
بنزد فریبرز رهام گرد
بیاورد نامه چنانچون ببرد
فریبرز چون یافت روز درنگ
بهر سو بیازید چون شیرچنگ
سر بدرهها را گشادن گرفت
نهاده همه رای دادن گرفت
کشیدند و لشکر بیاراستند
ز هر چیز لختی بپیراستند
چو آمد سر ماه هنگام جنگ
ز پیمان بگشتند و از نام و ننگ
خروشی برآمد ز هر دو سپاه
برفتند یکسر سوی رزمگاه
ز بس ناله بوق و هندی درای
همی آسمان اندر آمد ز جای
هم از یال اسپان و دست و عنان
ز گوپال و تیغ و کمان و سنان
تو گفتی جهان دام نر اژدهاست
وگر آسمان بر زمین گشت راست
نبد پشه را روزگار گذر
ز بس گرز و تیغ و سنان و سپر
سوی میمنه گیو گودرز بود
رد و موبد و مهتر مرز بود
سوی میسره اشکش تیزچنگ
که دریای خون راند هنگام جنگ
یلان با فریبرز کاوس شاه
درفش از پس پشت در قلبگاه
فریبرز با لشکر خویش گفت
که ما را هنرها شد اندر نهفت
یک امروز چون شیر جنگ آوریم
جهان بر بداندیش تنگ آوریم
کزین ننگ تا جاودان بر سپاه
بخندند همی گرز و رومی کلاه
یکی تیرباران بکردند سخت
چو باد خزانی که ریزد درخت
تو گفتی هوا پر کرگس شدست
زمین از پی پیل پامس شدست
نبد بر هوا مرغ را جایگاه
ز تیر و ز گرز و ز گرد سپاه
درفشیدن تیغ الماس گون
بکردار آتش بگرد اندرون
تو گفتی زمین روی زنگی شدست
ستاره دل پیل جنگی شدست
ز بس نیزه و گرز و شمشیر تیز
برآمد همی از جهان رستخیز
ز قلب سپه گیو شد پیش صف
خروشان و بر لب برآورده کف
ابا نامداران گودرزیان
کزیشان بدی راه سود و زیان
بتیغ و بنیزه برآویختند
همی ز آهن آتش فرو ریختند
چو شد رزم گودرز و پیران درشت
چو نهصد تن از تخم پیران بکشت
چو دیدند لهاک و فرشیدورد
کزان لشکر گشن برخاست گرد
یکی حمله بردند برسوی گیو
بران گرزداران و شیران نیو
ببارید تیر از کمان سران
بران نامداران جوشنوران
چنان شد که کس روی کشور ندید
ز بس کشتگان شد زمین ناپدید
یکی پشت بر دیگری برنگاشت
نه بگذاشت آن جایگه را که داشت
چنین گفت هومان به فرشیدورد
که با قلبگه جست باید نبرد
فریبرز باید کزان قلبگاه
گریزان بیاید ز پشت سپاه
پس آسان بود جنگ با میمنه
بچنگ آید آن رزمگاه و بنه
برفتند پس تا بقلب سپاه
بجنگ فریبرز کاوس شاه
ز هومان گریزان بشد پهلوان
شکست اندر آمد برزم گوان
بدادند گردنکشان جای خویش
نبودند گستاخ با رای خویش
یکایک بدشمن سپردند جای
ز گردان ایران نبد کس بپای
بماندند بر جای کوس و درفش
ز پیکارشان دیدهها شد بنفش
دلیران بدشمن نمودند پشت
ازان کارزار انده آمد بمشت
نگون گشته کوس و درفش و سنان
نبود ایچ پیدا رکیب از عنان
چو دشمن ز هر سو بانبوه شد
فریبرز بر دامن کوه شد
برفتند ز ایرانیان هرک زیست
بران زندگانی بباید گریست
همی بود بر جای گودرز و گیو
ز لشکر بسی نامبردار نیو
چو گودرز کشواد بر قلبگاه
درفش فریبرز کاوس شاه
ندید و یلان سپه را ندید
بکردار آتش دلش بردمید
عنان کرد پیچان براه گریز
برآمد ز گودرزیان رستخیز
بدو گفت گیو ای سپهدار پیر
بسی دیدهای گرز و گوپال و تیر
اگر تو ز پیران بخواهی گریخت
بباید بسر بر مرا خاک ریخت
نماند کسی زنده اندر جهان
دلیران و کارآزموده مهان
ز مردن مرا و ترا چاره نیست
درنگی تر از مرگ پتیاره نیست
چو پیش آمد این روزگار درشت
ترا روی بینند بهتر که پشت
بپیچیم زین جایگه سوی جنگ
نیاریم بر خاک کشواد ننگ
ز دانا تو نشنیدی آن داستان
که برگوید از گفتهٔ باستان
که گر دو برادر نهد پشت پشت
تن کوه را سنگ ماند بمشت
تو باشی و هفتاد جنگی پسر
ز دوده ستوده بسی نامور
بخنجر دل دشمنان بشکنیم
وگر کوه باشد ز بن برکنیم
چو گودرز بشنید گفتار گیو
بدید آن سر و ترگ بیدار نیو
پشیمان شد از دانش و رای خویش
بیفشارد بر جایگه پای خویش
گرازه برون آمد و گستهم
ابا برته و زنگهٔ یل بهم
بخوردند سوگندهای گران
که پیمان شکستن نبود اندران
کزین رزمگه برنتابیم روی
گر از گرز خون اندر آید بجوی
وزان جایگه ران بیفشاردند
برزم اندرون گرز بگذاردند
ز هر سو سپه بیکران کشته شد
زمانه همی بر بدی گشته شد
به بیژن چنین گفت گودرز پیر
کز ایدر برو زود برسان تیر
بسوی فریبرز برکش عنان
بپیش من آر اختر کاویان
مگر خود فریبرز با آن درفش
بیاید کند روی دشمن بنفش
چو بشنید بیژن برانگیخت اسپ
بیامد بکردار آذرگشسپ
بنزد فریبرز و با او بگفت
که ایدر چه داری سپه در نهفت
عنان را چو گردان یکی برگرای
برین کوه سر بر فزون زین مپای
اگر تو نیایی مرا ده درفش
سواران و این تیغهای بنفش
چو بیژن سخن با فریبرز گفت
نکرد او خرد با دل خویش جفت
یکی بانگ برزد به بیژن که رو
که در کار تندی و در جنگ نو
مرا شاه داد این درفش و سپاه
همین پهلوانی و تخت و کلاه
درفش از در بیژن گیو نیست
نه اندر جهان سربسر نیو نیست
یکی تیغ بگرفت بیژن بنفش
بزد ناگهان بر میان درفش
بدو نیمه کرد اختر کاویان
یکی نیمه برداشت گرد از میان
بیامد که آرد بنزد سپاه
چو ترکان بدیدند اختر براه
یکی شیردل لشکری جنگجوی
همه سوی بیژن نهادند روی
کشیدند گوپال و تیغ بنفش
به پیکار آن کاویانی درفش
چنین گفت هومان که آن اخترست
که نیروی ایران بدو اندر است
درفش بنفش ار بچنگ آوریم
جهان جمله بر شاه تنگ آوریم
کمان را بزه کرد بیژن چو گرد
بریشان یکی تیرباران بکرد
سپه یکسر از تیر او دور شد
همی گرگ درنده را سور شد
بگفتند با گیو و با گستهم
سواران که بودند با او بهم
که مان رفت باید بتوران سپاه
ربودن ازیشان همی تاج و گاه
ز گردان ایران دلاور سران
برفتند بسیار نیزهوران
بکشتند زیشان فراوان سوار
بیامد ز ره بیژن نامدار
سپاه اندر آمد بگرد درفش
هوا شد ز گرد سواران بنفش
دگر باره از جای برخاستند
بران دشت رزمی نو آراستند
به پیش سپه کشته شد ریونیز
که کاوس را بد چو جان عزیز
یکی تاجور شاه کهتر پسر
نیاز فریبرز و جان پدر
سر و تاج او اندر آمد بخاک
بسی نامور جامه کردند چاک
ازان پس خروشی برآورد گیو
که ای نامداران و گردان نیو
چنویی نبود اندرین رزمگاه
جوان و سرافراز و فرزند شاه
نبیره جهاندار کاوس پیر
سه تن کشته شد زار بر خیره خیر
فرود سیاوش چون ریونیز
بگیتی فزون زین شگفتی چه چیز
اگر تاج آن نارسیده جوان
بدشمن رسد شرم دارد روان
اگر من بجنبم ازین رزمگاه
شکست اندر آید بایران سپاه
نباید که آن افسر شهریار
بترکان رسد در صف کارزار
فزاید بر این ننگها ننگ نیز
ازین افسر و کشتن ریو نیز
چنان بد که بشنید آواز گیو
سپهبد سرافراز پیران نیو
برامد بنوی یکی کارزار
ز لشکر بران افسر نامدار
فراوان ز هر سو سپه کشته شد
سربخت گردنکشان گشته شد
برآویخت چون شیر بهرام گرد
بنیزه بریشان یکی حمله برد
بنوک سنان تاج را برگرفت
دو لشکر بدو مانده اندر شگفت
همی بود زان گونه تا تیره گشت
همی دیده از تیرگی خیره گشت
چنین هر زمانی برآشوفتند
همی بر سر یکدگر کوفتند
ز گودرزیان هشت تن زنده بود
بران رزمگه دیگر افگنده بود
هم از تخمهٔ گیو چون بیست و پنج
که بودند زیبای دیهیم و گنج
هم از تخم کاوس هفتاد مرد
سواران و شیران روز نبرد
جز از ریونیز آن سر تاجدار
سزد گر نیاید کسی در شمار
چو سیصد تن از تخم افراسیاب
کجا بختشان اندر آمد بخواب
ز خویشان پیران چو نهصد سوار
کم آمد برین روز در کارزار
همان دست پیران بد و روز اوی
ازان اختر گیتیافروز اوی
نبد روز پیکار ایرانیان
ازان جنگ جستن سرآمد زمان
از آوردگه روی برگاشتند
همی خستگان خوار بگذاشتند
بدانگه کجا بخت برگشته بود
دمان بارهٔ گستهم کشته بود
پیاده همی رفت نیزه بدست
ابا جوشن و خود برسان مست
چو بیژن بگستهم نزدیک شد
شب آمد همی روز تاریک شد
بدو گفت هین برنشین از پسم
گرامیتر از تو نباشد کسم
نشستند هر دو بران بارگی
چو خورشید شد تیره یکبارگی
همه سوی آن دامن کوهسار
گریزان برفتند برگشته کار
سواران ترکان همه شاددل
ز رنج و ز غم گشته آزاددل
بلشکرگه خویش بازآمدند
گرازنده و بزم ساز آمدند
ز گردان ایران برآمد خروش
همی کر شد از نالهٔ کوس گوش
دوان رفت بهرام پیش پدر
که ای پهلوان یلان سربسر
بدانگه که آن تاج برداشتم
بنیزه بابراندر افراشتم
یکی تازیانه ز من گم شدست
چو گیرند بیمایه ترکان بدست
ببهرام بر چند باشد فسوس
جهان پیش چشمم شود آبنوس
نبشته بران چرم نام منست
سپهدار پیران بگیرد بدست
شوم تیز و تازانه بازآورم
اگر چند رنج دراز آورم
مرا این ز اختر بد آید همی
که نامم بخاک اندر آید همی
بدو گفت گودرز پیر ای پسر
همی بخت خویش اندر آری بسر
ز بهر یکی چوب بسته دوال
شوی در دم اختر شوم فال
چنین گفت بهرام جنگی که من
نیم بهتر از دوده و انجمن
بجایی توان مرد کاید زمان
بکژی چرا برد باید گمان
بدو گفت گیو ای برادر مشو
فراوان مرا تازیانهست نو
یکی شوشهٔ زر بسیم اندر است
دو شیبش ز خوشاب وز گوهرست
فرنگیس چون گنج بگشاد سر
مرا داد چندان سلیح و کمر
من آن درع و تازانه برداشتم
بتوران دگر خوار بگذاشتم
یکی نیز بخشید کاوس شاه
ز زر وز گوهر چو تابنده ماه
دگر پنج دارم همه زرنگار
برو بافته گوهر شاهوار
ترا بخشم این هفت ز ایدر مرو
یکی جنگ خیره میارای نو
چنین گفت با گیو بهرام گرد
که این ننگ را خرد نتوان شمرد
شما را ز رنگ و نگارست گفت
مرا آنک شد نام با ننگ جفت
گر ایدونک تازانه بازآورم
وگر سر ز گوشش بگاز آورم
بر او رای یزدان دگرگونه بود
همان گردش بخت وارونه بود
هرانگه که بخت اندر آید بخواب
ترا گفت دانا نیاید صواب
بزد اسپ و آمد بران رزمگاه
درخشان شده روی گیتی ز ماه
همی زار بگریست بر کشتگان
بران داغ دل بختبرگشتگان
تن ریونیز اندران خون و خاک
شده غرق و خفتان برو چاک چاک
همی زار بگریست بهرام شیر
که زار ای جوان سوار دلیر
چو تو کشته اکنون چه یک مشت خاک
بزرگان بایوان تو اندر مغاک
بران کشتگان بر یکایک بگشت
که بودند افگنده بر پهندشت
ازان نامداران یکی خسته بود
بشمشیر ازیشان بجان رسته بود
همی بازدانست بهرام را
بنالید و پرسید زو نام را
بدو گفت کای شیر من زندهام
بر کشتگان خوار افگندهام
سه روزست تا نان و آب آرزوست
مرا بر یکی جامه خواب آرزوست
بشد تیز بهرام تا پیش اوی
بدل مهربان و بتن خویش اوی
برو گشت گریان و رخ را بخست
بدرید پیراهن او را ببست
بدو گفت مندیش کز خستگیست
تبه بودن این ز نابستگیست
چو بستم کنون سوی لشکر شوی
وزین خستگی زود بهتر شوی
یکی تازیانه بدین رزمگاه
ز من گم شدست از پی تاج شاه
چو آن بازیابم بیایم برت
رسانم بزودی سوی لشکرت
وزانجا سوی قلب لشکر شتافت
همی جست تا تازیانه بیافت
میان تل کشتگان اندرون
برآمیخته خاک بسیار و خون
فرود آمد از باره آن برگرفت
وزانجا خروشیدن اندر گرفت
خروش دم مادیان یافت اسپ
بجوشید برسان آذرگشسپ
سوی مادیان روی بنهاد تفت
غمی گشت بهرام و از پس برفت
همی شد دمان تا رسید اندروی
ز ترگ و ز خفتان پر از آب روی
چو بگرفت هم در زمان برنشست
یکی تیغ هندی گرفته بدست
چو بفشارد ران هیچ نگذارد پی
سوار و تن باره پرخاک و خوی
چنان تنگدل شد بیکبارگی
که شمشیر زد بر پی بارگی
وزان جایگه تا بدین رزمگاه
پیاده بپیمود چون باد راه
سراسر همه دشت پرکشته دید
زمین چون گل و ارغوان کشته دید
همی گفت کاکنون چه سازیم روی
بر این دشت بیبارگی راهجوی
ازو سرکشان آگهی یافتند
سواری صد از قلب بشتافتند
که او را بگیرند زان رزمگاه
برندش بر پهلوان سپاه
کمان را بزه کرد بهرام شیر
ببارید تیر از کمان دلیر
چو تیری یکی در کمان راندی
بپیرامنش کس کجا ماندی
ازیشان فراوان بخست و بکشت
پیاده نپیچید و ننمود پشت
سواران همه بازگشتند ازوی
بنزدیک پیران نهادند روی
چو لشکر ز بهرام شد ناپدید
ز هر سو بسی تیر گرد آورید
چو لشکر بیامد بر پهلوان
بگفتند با او سراسر گوان
فراوان سخن رفت زان رزمساز
ز پیکار او آشکارا و راز
بگفتند کاینت هژبر دلیر
پیاده نگردد خود از جنگ سیر
بپرسید پیران که این مرد کیست
ازان نامداران ورانام چیست
یکی گفت بهرام شیراوژن است
که لشکر سراسر بدو روشن است
برویین چنین گفت پیران که خیز
که بهرام را نیست جای گریز
مگر زنده او را بچنگ آوری
زمانه براساید از داوری
ز لشکر کسی را که باید ببر
کجا نامدارست و پرخاشخر
چو بشنید رویین بیامد دمان
نبودش بس اندیشهٔ بدگمان
بر تیر بنشست بهرام شیر
نهاده سپر بر سر و چرخ زیر
یکی تیرباران برویین بکرد
که شد ماه تابنده چون لاژورد
چو رویین پیران ز تیرش بخست
یلان را همه کند شد پای و دست
بسستی بر پهلوان آمدند
پر از درد و تیرهروان آمدند
که هرگز چنین یک پیاده بجنگ
ز دریا ندیدیم جنگی نهنگ
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بلرزید برسان برگ درخت
نشست از بر بارهٔ تند تاز
همی رفت با او بسی رزمساز
بیامد بدو گفت کای نامدار
پیاده چرا ساختی کارزار
نه تو با سیاوش بتوران بدی
همانا بپرخاش و سوران بدی
مرا با تو نان و نمک خوردن است
نشستن همان مهر پروردن است
نباید که با این نژاد و گهر
بدین شیرمردی و چندین هنر
ز بالا بخاک اندر آید سرت
بسوزد دل مهربان مادرت
بیا تا بسازیم سوگند و بند
براهی که آید دلت را پسند
ازان پس یکی با تو خویشی کنیم
چو خویشی بود رای بیشی کنیم
پیاده تو با لشکری نامدار
نتابی مخور باتنت زینهار
بدو گفت بهرام کای پهلوان
خردمند و بیناو روشنروان
مرا حاجت از تو یکی بارگیست
وگر نه مرا جنگ یکبارگیست
بدو گفت پیران که ای نامجوی
ندانی که این رای را نیست روی
ترا این به آید که گفتم سخن
دلیری و بر خیره تندی مکن
ببین تا سواران آن انجمن
نهند این چنین ننگ بر خویشتن
که چندین تن از تخمهٔ مهتران
ز دیهیم داران و کنداوران
ز پیکار تو کشته و خسته شد
چنین رزم ناگاه پیوسته شد
که جوید گذر سوی ایران کنون
مگر آنک جوشد ورا مغز و خون
اگر نیستی رنج افراسیاب
که گردد سرش زین سخن پرشتاب
ترا بارگی دادمی ای جوان
بدان تات بردی بر پهلوان
برفت او و آمد ز لشکر تژاو
سواری که بودیش با شیر تاو
ز پیران بپرسید و پیران بگفت
که بهرام را از یلان نیست جفت
بمهرش بدادم بسی پند خوب
نمودم بدو راه و پیوند خوب
سخن را نبد بر دلش هیچ راه
همی راه جوید بایران سپاه
بپیران چنین گفت جنگی تژاو
که با مهر جان ترا نیست تاو
شوم گر پیاده بچنگ آرمش
سر اندر زمان زیر سنگ آرمش
بیامد شتابان بدان رزمگاه
کجا بود بهرام یل بیسپاه
چو بهرام را دید نیزه بدست
یکی برخروشید چون پیل مست
بدو گفت ازین لشکر نامدار
پیاده یکی مرد و چندین سوار
بایران گرازید خواهی همی
سرت برفرازید خواهی همی
سران را سپردی سر اندر زمان
گه آمد که بر تو سرآید زمان
پس آنگه بفرمود کاندر نهید
بتیر و بگرز و بژوپین دهید
برو انجمن شد یکی لشکری
هرانکس که بد از دلیران سری
کمان را بزه کرد بهرام گرد
بتیر از هوا روشنایی ببرد
چو تیر اسپری شد سوی نیزه گشت
چو دریای خون شد همه کوه و دشت
چو نیزه قلم شد بگرز و بتیغ
همی خون چکانید بر تیره میغ
چو رزمش برین گونه پیوسته شد
بتیرش دلاور بسی خسته شد
چو بهرام یل گشت بیتوش و تاو
پس پشت او اندر آمد تژاو
یکی تیغ زد بر سر کتف اوی
که شیر اندر آمد ز بالا بروی
جدا شد ز تن دست خنجرگزار
فروماند از رزم و برگشت کار
تژاو ستمگاره را دل بسوخت
بکردار آتش رخش برفروخت
بپیچید ازو روی پر درد و شرم
بجوش آمدش در جگر خون گرم
چو خورشید تابنده بنمود پشت
دل گیو گشت از برادر درشت
ببیژن چنین گفت کای رهنمای
برادر نیامد همی باز جای
بباید شدن تا وراکار چیست
نباید که بر رفته باید گریست
دلیران برفتند هر دو چو گرد
بدان جای پرخاش و ننگ و نبرد
بدیدار بهرامشان بد نیاز
همی خسته و کشته جستند باز
همه دشت پرخسته و کشته بود
جهانی بخون اندر آغشته بود
دلیران چو بهرام را یافتند
پر از آب و خون دیده بشتافتند
بخاک و بخون اندر افگنده خوار
فتاده ازو دست و برگشته کار
همی ریخت آب از بر چهراوی
پر از خون دو تن دیده از مهر اوی
چو بازآمدش هوش بگشاد چشم
تنش پر ز خون بود و دل پر ز خشم
چنین گفت با گیو کای نامجوی
مرا چون بپوشی بتابوت روی
تو کین برادر بخواه از تژاو
ندارد مگر گاو با شیر تاو
مرا دید پیران ویسه نخست
که با من بدش روزگاری نشست
همه نامداران و گردان چین
بجستند با من بغاز کین
تن من تژاو جفاپیشه خست
نکرد ایچ یاد از نژاد و نشست
چو بهرام گرد این سخن یاد کرد
ببارید گیو از مژه آب زرد
بدادار دارنده سوگند خورد
بروز سپید و شب لاژورد
که جز ترگ رومی نبیند سرم
مگر کین بهرام بازآورم
پر از درد و پر کین بزین برنشست
یکی تیغ هندی گرفته بدست
بدانگه که شد روی گیتی سیاه
تژاو از طلایه برآمد براه
چو از دور گیو دلیرش بدید
عنان را بپیچید و دم درکشید
چو دانست کز لشکر اندر گذشت
ز گردان و گردنکشان دور گشت
سوی او بیفکند پیچان کمند
میان تژاو اندر آمد به بند
بران اندر آورد و برگشت زود
پس آسانش از پشت زین در ربود
بخاک اندر افگند خوار و نژند
فرود آمد و دست کردش به بند
نشست از بر اسپ و او را کشان
پس اندر همی برد چون بیهشان
چنین گفت با او بخواهش تژاو
که با من نماند ای دلیر ایچ تاو
چه کردم کزین بیشمار انجمن
شب تیره دوزخ نمودی بمن
بزد بر سرش تازیانه دویست
بدو گفت کین جای گفتار نیست
ندانی همی ای بد شور بخت
که در باغ کین تازه کشتی درخت
که بالاش با چرخ همبر بود
تنش خون خورد بار او سر بود
شکار تو بهرام باید بجنگ
ببینی کنون زخم کام نهنگ
چنین گفت با گیو جنگی تژاو
که تو چون عقابی و من چون چکاو
ز بهرام بر بد نبردم گمان
نه او را بدست من آمد زمان
که من چون رسیدم سواران چین
ورا کشته بودند بر دشت کین
بران بد که بهرام بیجان شدست
ز دردش دل گیو پیچان شدست
کشانش بیارد گیو دلیر
بپیش جگر خسته بهرام شیر
بدو گفت کاینک سر بیوفا
مکافات سازم جفا را جفا
سپاس از جهانآفرین کردگار
که چندان زمان دیدم از روزگار
که تیرهروان بداندیش تو
بپردازم اکنون من از پیش تو
همی کرد خواهش بریشان تژاو
همی خواست از کشتن خویش تاو
همی گفت ار ایدونک این کار بود
سر من بخنجر بریدن چه سود
یکی بنده باشم روان ترا
پرستش کنم گوربان ترا
چنین گفت با گیو بهرام شیر
که ای نامور نامدار دلیر
گر ایدونک از وی بمن بد رسید
همان روز مرگش نباید چشید
سر پر گناهش روان داد من
بمان تا کند در جهان یاد من
برادر چو بهرام را خسته دید
تژاو جفا پیشه را بسته دید
خروشید و بگرفت ریش تژاو
بریدش سر از تن بسان چکاو
دل گیو زان پس بریشان بسوخت
روانش ز غم آتشی برفروخت
خروشی برآورد کاندر جهان
که دید این شگفت آشکار و نهان
که گر من کشم ور کشی پیش من
برادر بود گر کسی خویش من
بگفت این و بهرام یل جان بداد
جهان را چنین است ساز ونهاد
عنان بزرگی هرآنکو بجست
نخستین بباید بخون دست شست
اگر خود کشد گر کشندش بدرد
بگرد جهان تا توانی مگرد
خروشان بر اسپ تژاوش ببست
به بیژن سپرد آنگهی برنشست
بیاوردش از جایگاه تژاو
بنزدیک ایران دلش پر ز تاو
چو شد دور زان جایگاه نبرد
بکردار ایوان یکی دخمه کرد
بیاگند مغزش بمشک و عبیر
تنش را بپوشید چینی حریر
برآیین شاهانش بر تخت عاج
بخوابید و آویخت بر سرش تاج
سر دخمه کردند سرخ و کبود
تو گفتی که بهرام هرگز نبود
شد آن لشکر نامور سوگوار
ز بهرام وز گردش روزگار
چو برزد سر از کوه تابنده شید
برآمد سر تاج روز سپید
سپاه پراگنده گردآمدند
همی هر کسی داستانها زدند
که چندین ز ایرانیان کشته شد
سربخت سالار برگشته شد
چنین چیره دست ترکان بجنگ
سپه را کنون نیست جای درنگ
بر شاه باید شدن بیگمان
ببینیم تا بر چه گردد زمان
اگر شاه را دل پر از جنگ نیست
مرا و تو را جای آهنگ نیست
پسر بیپدر شد پدر بیپسر
بشد کشته و زنده خسته جگر
اگر جنگ فرمان دهد شهریار
بسازد یکی لشکر نامدار
بیاییم و دلها پر از کین و جنگ
کنیم این جهان بر بداندیش تنگ
برین رای زان مرز گشتند باز
همه دل پر از خون و جان پر گداز
برادر ز خون برادر به درد
زبانشان ز خویشان پر از یاد کرد
برفتند یکسر سوی کاسه رود
روانشان ازان کشتگان پر درود
طلایه بیامد بپیش سپاه
کسی را ندید اندران جایگاه
بپیران فرستاد زود آگهی
کز ایرانیان گشت گیتی تهی
چو بشنید پیران هم اندر زمان
بهر سو فرستاد کارآگهان
چو برگشتن مهتران شد درست
سپهبد روان را ز انده بشست
بیامد بشبگیر خود با سپاه
همی گشت بر گرد آن رزمگاه
همه کوه و هم دشت و هامون و راغ
سراپرده و خیمه بد همچو باغ
بلشکر ببخشید خود برگرفت
ز کار جهان مانده اندر شگفت
که روزی فرازست و روزی نشیب
گهی شاد دارد گهی با نهیب
همان به که با جام مانیم روز
همی بگذرانیم روزی بروز
بدان آگهی نزد افراسیاب
هیونی برافگند هنگام خواب
سپهبد بدان آگهی شاد شد
ز تیمار و درددل آزاد شد
همه لشکرش گشته روشنروان
ببستند آیین ره پهلوان
همه جامهٔ زینت آویختند
درم بر سر او همی ریختند
چو آمد بنزدیکی شهر شاه
سپهبد پذیره شدش با سپاه
برو آفرین کرد و بسیار گفت
که از پهلوانان ترا نیست جفت
دو هفته ز ایوان افراسیاب
همی بر شد آواز چنگ و رباب
سیم هفته پیران چنان کرد رای
که با شادمانی شود باز جای
یکی خلعت آراست افراسیاب
که گر برشماری بگیرد شتاب
ز دینار وز گوهر شاهوار
ز زرین کمرهای گوهرنگار
از اسپان تازی بزرین ستام
ز شمشیر هندی بزرین نیام
یکی تخت پرمایه از عاج و ساج
ز پیروزه مهد و ز بیجاده تاج
پرستار چینی و رومی غلام
پر از مشک و عنبر دو پیروزه جام
بنزدیک پیران فرستاد چیز
ازان پس بسی پندها داد نیز
که با موبدان باش و بیدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
نگه کن خردمند کارآگهان
بهرجای بفرست گرد جهان
که کیخسرو امروز با خواستست
بداد و دهش گیتی آراستست
نژاد و بزرگی و تخت و کلاه
چو شد گرد ازین بیش چیزی مخواه
ز برگشتن دشمن ایمن مشو
زمان تا زمان آگهی خواه نو
بجایی که رستم بود پهلوان
تو ایمن بخسپی بپیچد روان
پذیرفت پیران همه پند اوی
که سالار او بود و پیوند اوی
سپهدار پیران و آن انجمن
نهادند سر سوی راه ختن
بپای آمد این داستان فرود
کنون رزم کاموس باید سرود
سپه را بدشمن نشاید سپرد
سرشک اندر آید بمژگان ز رشک
سرشکی که درمان نداند پزشک
کسی کز نژاد بزرگان بود
به بیشی بماند سترگ آن بود
چو بیکام دل بنده باید بدن
بکام کسی داستانها زدن
سپهبد چو خواند ورا دوستدار
نباشد خرد با دلش سازگار
گرش زآرزو بازدارد سپهر
همان آفرینش نخواند بمهر
ورا هیچ خوبی نخواهد به دل
شود آرزوهای او دلگسل
و دیگر کش از بن نباشد خرد
خردمندش از مردمان نشمرد
چو این داستان سربسر بشنوی
ببینی سر مایهٔ بدخوی
چو خورشید بنمود بالای خویش
نشست از بر تند بالای خویش
بزیر اندر آورد برج بره
چنین تا زمین زرد شد یکسره
تبیره برآمد ز درگاه طوس
همان نالهٔ بوق و آوای کوس
ز کشور برآمد سراسر خروش
زمین پرخروش و هوا پر ز جوش
از آواز اسپان و گرد سپاه
بشد قیرگون روی خورشید و ماه
ز چاک سلیح و ز آوای پیل
تو گفتی بیاگند گیتی به نیل
هوا سرخ و زرد و کبود و بنفش
ز تابیدن کاویانی درفش
بگردش سواران گودرزیان
میان اندرون اختر کاویان
سپهدار با افسر و گرز و نای
بیامد ز بالای پردهسرای
بشد طوس با کاویانی درفش
بپای اندرون کرده زرینه کفش
یکی پیل پیکر درفش از برش
بابر اندر آورده تابان سرش
بزرگان که با طوق و افسر بدند
جهانجوی وز تخم نوذر بدند
برفتند یکسر چو کوهی سیاه
گرازان و تازان بنزدیک شاه
بفرمود تا نامداران گرد
ز لشکر سپهبد سوی شاه برد
چو لشکر همه نزد شاه آمدند
دمان با درفش و کلاه آمدند
بدیشان چنین گفت بیدار شاه
که طوس سپهبد به پیش سپاه
بپایست با اختر کاویان
بفرمان او بست باید میان
بدو داد مهری به پیش سپاه
که سالار اویست و جوینده راه
بفرمان او بود باید همه
کجا بندها زو گشاید همه
بدو گفت مگذر ز پیمان من
نگهدار آیین و فرمان من
نیازرد باید کسی را براه
چنینست آیین تخت و کلاه
کشاورز گر مردم پیشهور
کسی کو بلشکر نبندد کمر
نباید که بر وی وزد باد سرد
مکوش ایچ جز با کسی همنبرد
نباید نمودن به آبی رنج رنج
که بر کس نماند سرای سپنج
گذر زی کلات ایچ گونه مکن
گر آن ره روی خام گردد سخن
روان سیاوش چو خورشید باد
بدان گیتیش جای امید باد
پسر بودش از دخت پیران یکی
که پیدا نبود از پدر اندکی
برادر به من نیز ماننده بود
جوان بود و همسال و فرخنده بود
کنون در کلاتست و با مادرست
جهانجوی با فر و با لشکرست
نداند کسی را ز ایران بنام
ازان سو به نباید کشیدن لگام
سپه دارد و نامداران جنگ
یکی کوه بر راه دشوار و تنگ
همو مرد جنگست و گرد و سوار
بگوهر بزرگ و بتن نامدار
براه بیابان بباید شدن
نه نیکو بود راه شیران زدن
چنین گفت پس طوس با شهریار
که از رای تو نگذرد روزگار
براهی روم کم تو فرمان دهی
نیاید ز فرمان تو جز بهی
سپهبد بشد تیز و برگشت شاه
سوی کاخ با رستم و با سپاه
یکی مجلس آراست با پیلتن
رد و موبد و خسرو رای زن
فراوان سخن گفت ز افراسیاب
ز رنج تن خویش وز درد باب
ز آزردن مادر پارسا
که با ما چه کرد آن بد پرجفا
مرا زی شبانان بیمایه داد
ز من کس ندانست نام و نژاد
فرستادم این بار طوس و سپاه
ازین پس من و تو گذاریم راه
جهان بر بداندیش تنگ آوریم
سر دشمنان زیر سنگ آوریم
ورا پیلتن گفت کین غم مدار
به کام تو گردد همه روزگار
وزان روی منزل بمنزل سپاه
همی رفت و پیشاندر آمد دو راه
ز یک سو بیابان بی آب و نم
کلات از دگر سوی و راه چرم
بماندند بر جای پیلان و کوس
بدان تا بیاید سپهدار طوس
کدامین پسند آیدش زین دو راه
بفرمان رود هم بران ره سپاه
چو آمد بر سرکشان طوس نرم
سخن گفت ازان راه بیآب و گرم
بگودرز گفت این بیابان خشک
اگر گرد عنبر دهد باد مشک
چو رانیم روزی به تندی دراز
بب و بسایش آید نیاز
همان به که سوی کلات و چرم
برانیم و منزل کنیم از میم
چپ و راست آباد و آب روان
بیابان چه جوییم و رنج روان
مرا بود روزی بدین ره گذر
چو گژدهم پیش سپه راهبر
ندیدیم از این راه رنجی دراز
مگر بود لختی نشیب و فراز
بدو گفت گودرز پرمایه شاه
ترا پیشرو کرد پیش سپاه
بران ره که گفت او سپه را بران
نباید که آید کسی را زیان
نباید که گردد دلآزرده شاه
بد آید ز آزار او بر سپاه
بدو گفت طوس ای گو نامدار
ازین گونه اندیشه در دل مدار
کزین شاه را دل نگردد دژم
سزد گر نداری روان جفت غم
همان به که لشکر بدین سو بریم
بیابان و فرسنگها نشمریم
بدین گفته بودند همداستان
برین بر نزد نیز کس داستان
براندند ازان راه پیلان و کوس
بفرمان و رای سپهدار طوس
پس آگاهی آمد بنزد فرود
که شد روی خورشید تابان کبود
ز نعل ستوران وز پای پیل
جهان شد بکردار دریای نیل
چو بشنید ناکار دیده جوان
دلش گشت پر درد و تیره روان
بفرمود تا هرچ بودش یله
هیونان وز گوسفندان گله
فسیله ببند اندر آرند نیز
نماند ایچ بر کوه و بر دشت چیز
همه پاک سوی سپد کوه برد
ببند اندرون سوی انبوه برد
جریره زنی بود مام فرود
ز بهر سیاوش دلش پر ز دود
بر مادر آمد فرود جوان
بدو گفت کای مام روشنروان
از ایران سپاه آمد و پیل و کوس
بپیش سپه در سرافراز طوس
چه گویی چه باید کنون ساختن
نباید که آرد یکی تاختن
جریره بدو گفت کای رزمساز
بدین روز هرگز مبادت نیاز
بایران برادرت شاه نوست
جهاندار و بیدار کیخسروست
ترا نیک داند به نام و گهر
ز هم خون وز مهرهٔ یک پدر
برادرت گر کینه جوید همی
روان سیاوش بشوید همی
گر او کینه جوید همی از نیا
ترا کینه زیباتر و کیمیا
برت را بخفتان رومی بپوش
برو دل پر از جوش و سر پر خروش
به پیش سپاه برادر برو
تو کینخواه نو باش و او شاه نو
که زیبد کز این غم بنالد پلنگ
ز دریا خروشان برآید نهنگ
وگر مرغ با ماهیان اندر آب
بخوانند نفرین به افراسیاب
که اندر جهان چون سیاوش سوار
نبندد کمر نیز یک نامدار
به گردی و مردی و جنگ و نژاد
باورنگ و فرهنگ و سنگ و بداد
بدو داد پیران مرا از نخست
وگر نه ز ترکان همی زن نجست
نژاد تو از مادر و از پدر
همه تاجدار و هم نامور
تو پور چنان نامور مهتری
ز تخم کیانی و کیمنظری
کمربست باید بکین پدر
بجای آوریدن نژاد و گهر
چنین گفت ازان پس بمادر فرود
کز ایران سخن با که باید سرود
که باید که باشد مرا پایمرد
ازین سرفرازان روز نبرد
کز ایشان ندانم کسی را بنام
نیامد بر من درود و پیام
بدو گفت ز ایدر برو با تخوار
مدار این سخن بر دل خویش خوار
کز ایران که و مه شناسد همه
بگوید نشان شبان و رمه
ز بهرام وز زنگهٔ شاوران
نشان جو ز گردان و جنگآوران
همیشه سر و نام تو زنده باد
روان سیاوش فروزنده باد
ازین هر دو هرگز نگشتی جدای
کنارنگ بودند و او پادشای
نشان خواه ازین دو گو سرفراز
کز ایشان مرا و ترا نیست راز
سران را و گردنکشان را بخوان
می و خلعت آرای و بالا و خوان
ز گیتی برادر ترا گنج بس
همان کین و آیین به بیگانه کس
سپه را تو باش این زمان پیش رو
تویی کینهخواه جهاندار نو
ترا پیش باید بکین ساختن
کمر بر میان بستن و تاختن
بدو گفت رای تو ای شیر زن
درفشان کند دوده و انجمن
چو برخاست آوای کوس از چرم
جهان کرد چون آبنوس از میم
یکی دیدهبان آمد از دیدهگاه
سخن گفت با او ز ایران سپاه
که دشت و در و کوه پر لشکرست
تو خورشید گویی ببند اندرست
ز دربند دژ تا بیابان گنگ
سپاهست و پیلان و مردان جنگ
فرود از در دژ فرو هشت بند
نگه کرد لشکر ز کوه بلند
وزان پس بیامد در دژ ببست
یکی بارهٔ تیز رو بر نشست
برفتند پویان تخوار و فرود
جوان را سر بخت بر گرد بود
از افراز چون کژ گردد سپهر
نه تندی بکار آید از بن نه مهر
گزیدند تیغ یکی برز کوه
که دیدار بد یکسر ایران گروه
جوان با تخوار سرایند گفت
که هر چت بپرسم نباید نهفت
کنارنگ وز هرک دارد درفش
خداوند گوپال و زرینه کفش
چو بینی به من نام ایشان بگوی
کسی را که دانی از ایران بروی
سواران رسیدند بر تیغ کوه
سپاه اندر آمد گروها گروه
سپردار با نیزهور سی هزار
همه رزمجوی از در کارزار
سوار و پیاده بزرین کمر
همه تیغ دار و همه نیزهور
ز بس ترگ زرین و زرین درفش
ز گوپال زرین و زرینه کفش
تو گفتی به کان اندرون زر نماند
برآمد یکی ابر و گوهر فشاند
ز بانگ تبیره میان دو کوه
دل کرگس اندر هوا شد ستوه
چنین گفت کاکنون درفش مهان
بگو و مدار ایچ گونه نهان
بدو گفت کان پیل پیکر درفش
سواران و آن تیغهای بنفش
کرا باشد اندر میان سپاه
چنین آلت ساز و این دستگاه
چو بشنید گفتار او را تخوار
چنین داد پاسخ که ای شهریار
پس پشت طوس سپهبد بود
که در کینه پیکار او بد بود
درفشی پش پشت او دیگرست
چو خورشید تابان بدو پیکرست
برادر پدر تست با فر و کام
سپهبد فریبرز کاوس نام
پسش ماه پیکر درفشی بزرگ
دلیران بسیار و گردی سترگ
ورانام گستهم گژدهم خوان
که لرزان بود پیل ازو ز استخوان
پسش گرگ پیکر درفشی دراز
بگردش بسی مردم رزمساز
بزیر اندرش زنگهٔ شاوران
دلیران و گردان و کنداوران
درفشی پرستار پیکر چو ماه
تنش لعل و جعد از حریر سیاه
ورا بیژن گیو راند همی
که خون بآسمان برفشاند همی
درفشی کجا پیکرش هست ببر
همی بشکند زو میان هژبر
ورا گرد شیدوش دارد بپای
چو کوهی همی اندر آید ز جای
درفش گرازست پیکر گراز
سپاهی کمندافگن و رزم ساز
درفشی کجا پیکرش گاومیش
سپاه از پس و نیزهداران ز پیش
چنان دان که آن شهره فرهاد راست
که گویی مگر با سپهرست راست
درفشی کجا پیکرش دیزه گرگ
نشان سپهدار گیو سترگ
درفشی کجا شیر پیکر بزر
که گودرز کشواد دارد بسر
درفشی پلنگست پیکر گراز
پس ریونیزست با کام و ناز
درفشی کجا آهویش پیکرست
که نستوه گودرز با لشکرست
درفشی کجا غرم دارد نشان
ز بهرام گودرز کشوادگان
همه شیرمردند و گرد و سوار
یکایک بگویم درازست کار
چو یکیک بگفت از نشان گوان
بپیش فرود آن شه خسروان
مهان و کهان را همه بنگرید
ز شادی رخش همچو گل بشکفید
چو ایرانیان از بر کوهسار
بدیدند جای فرود و تخوار
برآشفت ازیشان سپهدار طوس
فروداشت بر جای پیلان و کوس
چنین گفت کز لشکر نامدار
سواری بباید کنون نیکیار
که جوشان شود زین میان گروه
برد اسپ تا بر سر تیغ کوه
ببیند که آن دو دلاور کیند
بران کوه سر بر ز بهر چیند
گر ایدونک از لشکر ما یکیست
زند بر سرش تازیانه دویست
وگر ترک باشند و پرخاش جوی
ببندد کشانش بیارد بروی
وگر کشته آید سپارد بخاک
سزد گر ندارد از آن بیم و باک
ورایدونک باشد ز کارآگاهان
که بشمرد خواهد سپه را نهان
همانجا بدونیم باید زدن
فروهشتن از کوه و باز آمدن
بسالار بهرام گودرز گفت
که این کار بر من نشاید نهفت
روم هرچ گفتی بجای آورم
سر کوه یکسر بپای آورم
بزد اسپ و راند از میان گروه
پراندیشه بنهاد سر سوی کوه
چنین گفت پس نامور با تخوار
که این کیست کامد چنین خوارخوار
همانانیندیشد از ما همی
بتندی برآید ببالا همی
ییک بارهای برنشسته سمند
بفتراک بربسته دارد کمند
چنین گفت پس رایزن با فرود
که این را بتندی نباید بسود
بنام و نشانش ندانم همی
ز گودرزیانش گمانم همی
چو خسرو ز توران بایران رسید
یکی مغفر شاه شد ناپدید
گمانی همی آن برم بر سرش
زره تا میان خسروانی برش
ز گودرز دارد همانا نژاد
یکی لب بپرسش بباید گشاد
چو بهرام بر شد ببالای تیغ
بغرید برسان غرنده میغ
چه مردی بدو گفت بر کوهسار
نبینی همی لشکر بیشمار
همی نشنوی نالهٔ بوق و کوس
نترسی ز سالار بیدار طوس
فرودش چنین پاسخ آورد باز
که تندی ندیدی تو تندی مساز
سخن نرم گوی ای جهاندیده مرد
میارای لب را بگفتار سرد
نه تو شیر جنگی و من گور دشت
برین گونه بر ما نشاید گذشت
فزونی نداری تو چیزی ز من
بگردی و مردی و نیروی تن
سر و دست و پای و دل و مغز و هوش
زبانی سراینده و چشم و گوش
نگه کن بمن تا مرا نیز هست
اگر هست بیهوده منمای دست
سخن پرسمت گر تو پاسخ دهی
شوم شاد اگر رای فرخ نهی
بدو گفت بهرام بر گوی هین
تو بر آسمانی و من بر زمین
فرود آن زمان گفت سالار کیست
برزم اندرون نامبردار کیست
بدو گفت بهرام سالار طوس
که با اختر کاویانست و کوس
ز گردان چو گودرز و رهام و گیو
چو گرگین و شیدوش و فرهاد نیو
چو گستهم و چون زنگهٔ شاوران
گرازه سر مرد کنداوران
بدو گفت کز چه ز بهرام نام
نبردی و بگذاشتی کار خام
ز گودرزیان ما بدوییم شاد
مرا زو نکردی بلب هیچ یاد
بدو گفت بهرام کای شیرمرد
چنین یاد بهرام با تو که کرد
چنین داد پاسخ مر او را فرود
که این داستان من ز مادر شنود
مرا گفت چون پیشت آید سپاه
پذیره شو و نام بهرام خواه
دگر نامداری ز کنداوران
کجا نام او زنگهٔ شاوران
همانند همشیرگان پدر
سزد گر بر ایشان بجویی گذر
بدو گفت بهرام کای نیکبخت
تویی بار آن خسروانی درخت
فرودی تو ای شهریار جوان
که جاوید بادی به روشنروان
بدو گفت کآری فرودم درست
ازان سرو افگنده شاخی برست
بدو گفت بهرام بنمای تن
برهنه نشان سیاوش بمن
به بهرام بنمود بازو فرود
ز عنبر بگل بر یکی خال بود
کزان گونه بتگر بپرگار چین
نداند نگارید کس بر زمین
بدانست کو از نژاد قباد
ز تخم سیاوش دارد نژاد
برو آفرین کرد و بردش نماز
برآمد ببالای تند و دراز
فرود آمد از اسپ شاه جوان
نشست از بر سنگ روشنروان
ببهرام گفت ای سرافراز مرد
جهاندار و بیدار و شیر نبرد
دو چشم من ار زنده دیدی پدر
همانا نگشتی ازین شادتر
که دیدم ترا شاد و روشنروان
هنرمند و بینادل و پهلوان
بدان آمدستم بدین تیغکوه
که از نامداران ایران گروه
بپرسم ز مردی که سالار کیست
برزم اندرون نامبردار کیست
یکی سور سازم چنانچون توان
ببینم بشادی رخ پهلوان
ز اسپ و ز شمشیر و گرز و کمر
ببخشم ز هر چیز بسیار مر
وزان پس گرایم به پیش سپاه
بتوران شوم داغدل کینهخواه
سزاوار این جستن کین منم
بجنگ آتش تیز برزین منم
سزد گر بگویی تو با پهلوان
که آید برین سنگ روشنروان
بباشیم یک هفته ایدر بهم
سگالیم هرگونه از بیش و کم
به هشتم چو برخیزد آوای کوس
بزین اندر آید سپهدار طوس
میان را ببندم بکین پدر
یکی جنگ سازم بدرد جگر
که با شیر جنگ آشنایی دهد
ز نر پر کرگس گوایی دهد
که اندر جهان کینه را زین نشان
نبندد میان کس ز گردنکشان
بدو گفت بهرام کای شهریار
جوان و هنرمند و گرد و سوار
بگویم من این هرچ گفتی بطوس
بخواهش دهم نیز بر دست بوس
ولیکن سپهبد خردمند نیست
سر و مغز او از در پند نیست
هنر دارد و خواسته هم نژاد
نیارد همی بر دل از شاه یاد
بشورید با گیو و گودرز و شاه
ز بهر فریبرز و تخت و کلاه
همی گوید از تخمهٔ نوذرم
جهان را بشاهی خود اندر خورم
سزد گر بپیچد ز گفتار من
گراید بتندی ز کردار من
جز از من هرآنکس که آید برت
نباید که بیند سر و مغفرت
که خودکامه مردیست بی تار و پود
کسی دیگر آید نیارد درود
و دیگر که با ما دلش نیست راست
که شاهی همی با فریبرز خواست
مرا گفت بنگر که بر کوه کیست
چو رفتی مپرسش که از بهر چیست
بگرز و بخنجر سخن گوی و بس
چرا باشد این روز بر کوهکس
بمژده من آیم چنو گشت رام
ترا پیش لشکر برم شادکام
وگر جز ز من دیگر آید کسی
نباید بدو بودن ایمن بسی
نیاید بر تو به جز یک سوار
چنینست آیین این نامدار
چو آید ببین تا چه آیدت رای
در دژ ببند و مپرداز جای
یکی گرز پیروزه دسته بزر
فرود آن زمان برکشید از کمر
بدو داد و گفت این ز من یادگار
همی دار تا خودکی آید بکار
چو طوس سپهبد پذیرد خرام
بباشیم روشندل و شادکام
جزین هدیهها باشد و اسپ و زین
بزر افسر و خسروانی نگین
چو بهرام برگشت با طوس گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
بدان کان فرودست فرزند شاه
سیاوش که شد کشته بر بی گناه
نمود آن نشانی که اندر نژاد
ز کاوس دارند و ز کیقباد
ترا شاه کیخسرو اندرز کرد
که گرد فرود سیاوش مگرد
چنین داد پاسخ ستمکاره طوس
که من دارم این لشکر و بوق و کوس
ترا گفتم او را بنزد من آر
سخن هیچگونه مکن خواستار
گر او شهریارست پس من کیم
برین کوه گوید ز بهر چیم
یکی ترکزاده چو زاغ سیاه
برین گونه بگرفت راه سپاه
نبینم ز خودکامه گودرزیان
مگر آنک دارد سپه را زیان
بترسیدی از بیهنر یک سوار
نه شیر ژیان بود بر کوهسار
سپه دید و برگشت سوی فریب
بخیره سپردی فراز و نشیب
وزان پس چنین گفت با سرکشان
که ای نامداران گردنکشان
یکی نامور خواهم و نامجوی
کز ایدر نهد سوی آن ترک روی
سرش را ببرد بخنجر ز تن
بپیش من آرد بدین انجمن
میان را ببست اندران ریونیز
همی زان نبردش سرآمد قفیز
بدو گفت بهرام کای پهلوان
مکن هیچ برخیره تیره روان
بترس از خداوند خورشید و ماه
دلت را بشرم آور از روی شاه
که پیوند اویست و همزاد اوی
سواریست نامآور و جنگجوی
که گر یک سوار از میان سپاه
شود نزد آن پرهنر پور شاه
ز چنگش رهایی نیابد بجان
غم آری همی بر دل شادمان
سپهبد شد آشفته از گفت اوی
نبد پند بهرام یل جفت اوی
بفرمود تا نامبردار چند
بتازند نزدیک کوه بلند
ز گردان فراوان برون تاختند
نبرد وراگردن افراختند
بدیشان چنین گفت بهرام گرد
که این کار یکسر مدارید خرد
بدان کوه سر خویش کیخسروست
که یک موی او به ز صد پهلوست
هران کس که روی سیاوش بدید
نیارد ز دیدار او آرمید
چو بهرام داد از فرود این نشان
ز ره بازگشتند گردنکشان
بیامد دگرباره داماد طوس
همی کرد گردون برو بر فسوس
ز راه چرم بر سپدکوه شد
دلش پرجفا بود نستوه شد
چو از تیغ بالا فرودش بدید
ز قربان کمان کیان برکشید
چنین گفت با رزم دیده تخوار
که طوس آن سخنها گرفتست خوار
که آمد سواری و بهرام نیست
مرا دل درشتست و پدرام نیست
ببین تا مگر یادت آید که کیست
سراپای در آهن از بهر چیست
چنین داد پاسخ مر او را تخوار
که این ریونیزست گرد و سوار
چهل خواهرستش چو خرم بهار
پسر خود جزین نیست اندر تبار
فریبنده و ریمن و چاپلوس
دلیر و جوانست و داماد طوس
چنین گفت با مرد بینا فرود
که هنگام جنگ این نباید شنود
چو آید به پیکار کنداوران
بخوابمش بر دامن خواهران
بدو گر کند باد کلکم گذار
اگر زنده ماند بمردم مدار
بتیر اسپ بیجان کنم گر سوار
چه گویی تو ای کار دیده تخوار
بدو گفت بر مرد بگشای بر
مگر طوس را زو بسوزد جگر
بداند که تو دل بیاراستی
که بااو همی آشتی خواستی
چنین با تو بر خیره جنگ آورد
همی بر برادرت ننگ آورد
چو از دور نزدیک شد ریونیز
بزه برکشید آن خمانیده شیز
ز بالا خدنگی بزد بر برش
که بر دوخت با ترگ رومی سرش
بیفتاد و برگشت زو اسپ تیز
بخاک اندر آمد سر ریو نیز
ببالا چو طوس از میم بنگرید
شد آن کوه بر چشم او ناپدید
چنین داستان زد یکی پرخرد
که از خوی بد کوه کیفر برد
چنین گفت پس پهلوان با زرسپ
که بفروز دل را چو آذرگشسپ
سلیح سواران جنگی بپوش
بجان و تن خویشتن دار گوش
تو خواهی مگر کین آن نامدار
وگرنه نبینم کسی خواستار
زرسپ آمد و ترگ بر سر نهاد
دلی پر ز کین و لبی پر ز باد
خروشان باسپ اندر آورد پای
بکردار آتش درآمد ز جای
چنین گفت شیر ژیان با تخوار
که آمد دگرگون یکی نامدار
ببین تا شناسی که این مرد کیست
یکی شهریار است اگر لشکریست
چنین گفت با شاه جنگی تخوار
که آمد گه گردش روزگار
که این پور طوسست نامش زرسپ
که از پیل جنگی نگرداند اسپ
که جفتست با خواهر ریونیز
بکین آمدست این جهانجوی نیز
چو بیند بر و بازوی و مغفرت
خدنگی بباید گشاد از برت
بدان تا بخاک اندر آید سرش
نگون اندر آید ز باره برش
بداند سپهدار دیوانه طوس
که ایدر نبودیم ما بر فسوس
فرود دلاور برانگیخت اسپ
یکی تیر زد بر میان زرسپ
که با کوههٔ زین تنش را بدوخت
روانش ز پیکان او برفروخت
بیفتاد و برگشت ازو بادپای
همی شد دمان و دنان باز جای
خروشی برآمد ز ایران سپاه
زسر برگرفتند گردان کلاه
دل طوس پرخون و دیده پراب
بپوشید جوشن هم اندر شتاب
ز گردان جنگی بنالید سخت
بلرزید برسان برگ درخت
نشست از بر زین چو کوهی بزرگ
که بنهند بر پشت پیلی سترگ
عنان را بپیچید سوی فرود
دلش پر ز کین و سرش پر ز دود
تخوار سراینده گفت آن زمان
که آمد بر کوه کوهی دمان
سپهدار طوسست کامد بجنگ
نتابی تو با کار دیده نهنگ
برو تا در دژ ببندیم سخت
ببینیم تا چیست فرجام بخت
چو فرزند و داماد او را برزم
تبه کردی اکنون میندیش بزم
فرود جوان تیز شد با تخوار
که چون رزم پیش آید و کارزار
چه طوس و چه شیر و چه پیل ژیان
چه جنگی نهنگ و چه ببر بیان
بجنگ اندرون مرد را دل دهند
نه بر آتش تیز بر گل نهند
چنین گفت با شاهزاده تخوار
که شاهان سخن را ندارند خوار
تو هم یک سواری اگر ز آهنی
همی کوه خارا ز بن برکنی
از ایرانیان نامور سی هزار
برزم تو آیند بر کوهسار
نه دژ ماند اینجا نه سنگ و نه خاک
سراسر ز جا اندر آرند پاک
وگر طوس را زین گزندی رسد
به خسرو ز دردش نژندی رسد
بکین پدرت اندر آید شکست
شکستی که هرگز نشایدش بست
بگردان عنان و مینداز تیر
بدژ شو مبر رنج بر خیرهخیر
سخن هرچ از پیش بایست گفت
نگفت و همی داشت اندر نهفت
ز بیمایه دستور ناکاردان
ورا جنگ سود آمد و جان زیان
فرود جوان را دژ آباد بود
بدژ درپرستنده هفتاد بود
همه ماهرویان بباره بدند
چو دیبای چینی نظاره بدند
ازان بازگشتن فرود جوان
ازیشان همی بود تیرهروان
چنین گفت با شاهزاده تخوار
که گر جست خواهی همی کارزار
نگر نامور طوس را نشکنی
ترا آن به آید که اسپ افگنی
و دیگر که باشد مر او را زمان
نیاید به یک چوبه تیر از کمان
چو آمد سپهبد بر این تیغ کوه
بیاید کنون لشکرش همگروه
ترا نیست در جنگ پایاب اوی
ندیدی براوهای پرتاب اوی
فرود از تخوار این سخنها شنید
کمان را بزه کرد و اندر کشید
خدنگی بر اسپ سپهبد بزد
چنان کز کمان سواران سزد
نگون شد سر تازی و جان بداد
دل طوس پرکین و سر پر ز باد
بلشکر گه آمد بگردن سپر
پیاده پر از گرد و آسیمه سر
گواژه همی زد پس او فرود
که این نامور پهلوان را چه بود
که ایدون ستوه آمد از یک سوار
چگونه چمد در صف کارزار
پرستندگان خنده برداشتند
همی از چرم نعره برداشتند
که پیش جوانی یکی مرد پیر
ز افراز غلتان شد از بیم تیر
سپهبد فرود آمد از کوه سر
برفتند گردان پر اندوه سر
که اکنون تو بازآمدی تندرست
بب مژه رخ نبایست شست
بپیچید زان کار پرمایه گیو
که آمد پیاده سپهدار نیو
چنین گفت کین را خود اندازه نیست
رخ نامداران برین تازه نیست
اگر شهریارست با گوشوار
چه گیرد چنین لشکر کشن خوار
نباید که باشیم همداستان
به هر گونهٔ کو زند داستان
اگر طوس یک بار تندی نمود
زمانه پرآزار گشت از فرود
همه جان فدای سیاوش کنیم
نباید که این بد فرامش کنیم
زرسپ گرانمایه زو شد بباد
سواری سرافراز نوذرنژاد
بخونست غرقه تن ریونیز
ازین بیش خواری چه بینیم نیز
گرو پور جمست و مغز قباد
بنادانی این جنگ را برگشاد
همی گفت و جوشن همی بست گرم
همی بر تنش بر بدرید چرم
نشست از بر اژدهای دژم
خرامان بیامد براه چرم
فرود سیاوش چو او را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
همی گفت کین لشکر رزمساز
ندانند راه نشیب و فراز
همه یک ز دیگر دلاورترند
چو خورشید تابان بدو پیکرند
ولیکن خرد نیست با پهلوان
سر بیخرد چون تن بیروان
نباشند پیروز ترسم بکین
مگر خسرو آید بتوران زمین
بکین پدر جمله پشت آوریم
مگر دشمنان را به مشت آوریم
بگوکین سوار سرافراز کیست
که بر دست و تیغش بباید گریست
نگه کرد ز افراز بالا تخوار
ببی دانشی بر چمن رست خار
بدو گفت کین اژدهای دژم
که مرغ از هوا اندر آرد بدم
که دست نیای تو پیران ببست
دو لشکر ز ترکان بهم برشکست
بسی بیپدر کرد فرزند خرد
بسی کوه و رود و بیابان سپرد
پدر نیز ازو شد بسی بیپسر
بپی بسپرد گردن شیر نر
بایران برادرت را او کشید
بجیحون گذر کرد و کشتی ندید
وراگیو خوانند پیلست و بس
که در رزم دریای نیلست و بس
چو بر زه بشست اندر آری گره
خدنگت نیابد گذر بر زره
سلیح سیاوش بپوشد بجنگ
نترسد ز پیکان تیر خدنگ
بکش چرخ و پیکان سوی اسپ ران
مگر خسته گردد هیون گران
پیاده شود بازگردد مگر
کشان چون سپهبد بگردن سپر
کمان را بزه کرد جنگی فرود
پس آن قبضهٔ چرخ بر کف بسود
بزد تیر بر سینهٔ اسپ گیو
فرود آمد از باره برگشت نیو
ز بام سپد کوه خنده بخاست
همی مغز گیو از گواژه بکاست
برفتند گردان همه پیش گیو
که یزدان سپاس ای سپهدار نیو
که اسپ است خسته تو خسته نهای
توان شد دگر بار بسته نهای
برگیو شد بیژن شیر مرد
فراوان سخنها بگفت از نبرد
که ای باب شیراوژن تیزچنگ
کجا پیل با تو نرفتی بجنگ
چرا دید پشت ترا یک سوار
که دست تو بودی بهر کارزار
ز ترکی چنین اسپ خسته بدست
برفتی سراسیمه برسان مست
بدو گفت چون کشته شد بارگی
بدو دادمی سر به یکبارگی
همی گفت گفتارهای درشت
چو بیژن چنان دید بنمود پشت
برآشفت گیو از گشاد برش
یکی تازیانه بزد بر سرش
بدو گفت نشنیدی از رهنمای
که با رزمت اندیشه باید بجای
نه تو مغز داری نه رای و خرد
چنین گفت را کس بکیفر برد
دل بیژن آمد ز تندی بدرد
بدادار دارنده سوگند خورد
که زین را نگردانم از پشت اسپ
مگر کشته آیم بکین زرسپ
وزآنجا بیامد دلی پر ز غم
سری پر ز کینه بر گستهم
کز اسپان تو بارهای دستکش
کجا بر خرامد بافراز خوش
بده تا بپوشم سلیح نبرد
یکی تا پدید آید از مردمرد
یکی ترک رفتست بر تیغ کوه
بدین سان نظاره برو بر گروه
چنین داد پاسخ که این نیست روی
ابر خیره گرد بلاها مپوی
زرسپ سپهدار چون ریونیز
سپهبد که گیتی ندارد بچیز
پدرت آنکه پیل ژیان بشکرد
بگردنده گردون همی ننگرد
ازو بازگشتند دل پر ز درد
کس آورد با کوه خارا نکرد
مگر پر کرگس بود رهنمای
وگرنه بران دژ که پوید بپای
بدو گفت بیژن که مشکن دلم
کنون یال و بازو ز هم بگسلم
یکی سخت سوگند خوردم بماه
بدادار گیهان و دیهیم شاه
کزین ترک من برنگردانم اسپ
زمانم سراید مگر چون زرسپ
بدو گفت پس گستهم راه نیست
خرد خود از این تیزی آگاه نیست
جهان پرفراز و نشیبست و دشت
گر ایدونک زینجا بباید گذشت
مرا بارگیر اینک جوشن کشد
دو ماندست اگر زین یکی را کشد
نیابم دگر نیز همتای او
برنگ و تگ و زور و بالای اوی
بدو گفت بیژن بکین زرسپ
پیاده بپویم نخواهم خود اسپ
چنین داد پاسخ بدو گستهم
که مویی نخواهم ز تو بیش و کم
مرا گر بود بارگی ده هزار
همه موی پر از گوهر شاهوار
ندارم بدین از تو آن را دریغ
نه گنج و نه جان و نه اسپ و نه تیغ
برو یک بیک بارگیها ببین
کدامت به آید یکی برگزین
بفرمای تا زین بر آن کت هواست
بسازند اگر کشته آید رواست
یکی رخش بودش بکردار گرگ
کشیده زهار و بلند و سترگ
ز بهر جهانجوی مرد جوان
برو برفگندند بر گستوان
دل گیو شد زان سخن پر ز دود
چو اندیشه کرد از گشاد فرود
فرستاد و مر گستهم را بخواند
بسی داستانهای نیکو براند
فرستاد درع سیاوش برش
همان خسروانی یکی مغفرش
بیاورد گستهم درع نبرد
بپوشید بیژن بکردار گرد
بسوی سپد کوه بنهاد روی
چنانچون بود مردم جنگجوی
چنین گفت شاه جوان با تخوار
که آمد بنوی یکی نامدار
نگه کن ببین تا ورا نام چیست
بدین مرد جنگی که خواهد گریست
بخسرو تخوار سراینده گفت
که این را ز ایران کسی نیست جفت
که فرزند گیوست مردی دلیر
بهر رزم پیروز باشد چو شیر
ندارد جز او گیو فرزند نیز
گرامیترستش ز گنج و ز چیز
تو اکنون سوی بارگی دار دست
دل شاه ایران نشاید شکست
و دیگر که دارد همی آن زره
کجا گیو زد بر میان برگره
برو تیر و ژوپین نیابد گذار
سزد گر پیاده کند کارزار
تو با او بسنده نباشی بجنگ
نگه کن که الماس دارد بچنگ
بزد تیر بر اسپ بیژن فرود
تو گفتی باسپ اندرون جان نبود
بیفتاد و بیژن جدا گشت ازوی
سوی تیغ با تیغ بنهاد روی
یکی نعره زد کای سوار دلیر
بمان تا ببینی کنون رزم شیر
ندانی که بیاسپ مردان جنگ
بیایند با تیغ هندی بچنگ
ببینی مرا گر بمانی بجای
به پیکار ازین پس نیایدت رای
چو بیژن همی برنگشت از فرود
فرود اندر آن کار تندی نمود
یکی تیر دیگر بیانداخت شیر
سپر بر سر آورد مرد دلیر
سپر بر درید و زره را نیافت
ازو روی بیژن بپستی نتافت
ازان تند بالا چو بر سر کشید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
فرود گرانمایه زو بازگشت
همه بارهٔ دژ پرآواز گشت
دوان بیژن آمد پس پشت اوی
یکی تیغ بد تیز در مشت اوی
به برگستوان بر زد و کرد چاک
گرانمایه اسپ اندر آمد بخاک
به دربند حصن اندر آمد فرود
دلیران در دژ ببستند زود
ز باره فراوان ببارید سنگ
بدانست کان نیست جای درنگ
خروشید بیژن که ای نامدار
ز مردی پیاده دلیر و سوار
چنین بازگشتی و شرمت نبود
دریغ آن دل و نام جنگی فرود
بیامد بر طوس زان رزمگاه
چنین گفت کای پهلوان سپاه
سزد گر برزم چنین یک دلیر
شود نامبردار یک دشت شیر
اگر کوه خارا ز پیکان اوی
شود آب و دریا بود کان اوی
سپهبد نباید که دارد شگفت
ازین برتر اندازه نتوان گرفت
سپهبد بدارنده سوگند خورد
کزین دژ برآرم بخورشید گرد
بکین زرسپ گرامی سپاه
برآرم بسازم یکی رزمگاه
تن ترک بدخواه بیجان کنم
ز خونش دل سنگ مرجان کنم
چو خورشید تابنده شد ناپدید
شب تیره بر چرخ لشکر کشید
دلیران دژدار مردی هزار
ز سوی کلات اندر آمد سوار
در دژ ببستند زین روی تنگ
خروش جرس خاست و آوای زنگ
جریره بتخت گرامی بخفت
شب تیره با درد و غم بود جفت
بخواب آتشی دید کز دژ بلند
برافروختی پیش آن ارجمند
سراسر سپد کوه بفروختی
پرستنده و دژ همی سوختی
دلش گشت پر درد و بیدار گشت
روانش پر از درد و تیمار گشت
بباره برآمد جهان بنگرید
همه کوه پرجوشن و نیزه دید
رخش گشت پرخون و دل پر ز دود
بیامد به بالین فرخ فرود
بدو گفت بیدار گرد ای پسر
که ما را بد آمد ز اختر بسر
سراسر همه کوه پر دشمنست
در دژ پر از نیزه و جوشنست
بمادر چنین گفت جنگی فرود
که از غم چه داری دلت پر ز دود
مرا گر زمانه شدست اسپری
زمانه ز بخشش فزون نشمری
بروز جوانی پدر کشته شد
مرا روز چون روز او گشته شد
بدست گروی آمد او را زمان
سوی جان من بیژن آمد دمان
بکوشم نمیرم مگر غرموار
نخواهم ز ایرانیان زینهار
سپه را همه ترگ و جوشن بداد
یکی ترگ رومی بسر برنهاد
میانرا بخفتان رومی ببست
بیامد کمان کیانی بدست
چو خورشید تابنده بنمود چهر
خرامان برآمد بخم سپهر
ز هر سو برآمد خروش سران
گراییدن گرزهای گران
غو کوس با نالهٔ کرنای
دم نای سرغین و هندی درای
برون آمد از بارهٔ دژ فرود
دلیران ترکان هرآنکس که بود
ز گرد سواران و ز گرز و تیر
سر کوه شد همچو دریای قیر
نبد هیچ هامون و جای نبرد
همی کوه و سنگ اسپ را خیره کرد
ازین گونه تا گشت خورشید راست
سپاه فرود دلاور بکاست
فراز و نشیبش همه کشته شد
سربخت مرد جوان گشته شد
بدو خیره ماندند ایرانیان
که چون او ندیدند شیر ژیان
ز ترکان نماند ایچ با او سوار
ندید ایچ تنها رخ کارزار
عنان را بپیچید و تنها برفت
ز بالا سوی دژ خرامید تفت
چو رهام و بیژن کمین ساختند
فراز و نشیبش همی تاختند
چو بیژن پدید آمد اندر نشیب
سبک شد عنان و گران شد رکیب
فرود جوان ترگ بیژن بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
چو رهام گرد اندر آمد به پشت
خروشان یکی تیغ هندی به مشت
بزد بر سر کتف مرد دلیر
فرود آمد از دوش دستش به زیر
چو از وی جدا گشت بازوی و دوش
همی تاخت اسپ و همی زد خروش
بنزدیک دژ بیژن اندر رسید
بزخمی پی بارهٔ او برید
پیاده خود و چند زان چاکران
تبه گشته از چنگ کنداوران
بدژ در شد و در ببستند زود
شد آن نامور شیر جنگی فرود
بشد با پرستندگان مادرش
گرفتند پوشیدگان در برش
بزاری فگندند بر تخت عاج
نبد شاه را روز هنگام تاج
همه غالیه موی و مشکین کمند
پرستنده و مادر از بن بکند
همی کند جان آن گرامی فرود
همه تخت مویه همه حصن رود
چنین گفت چون لب ز هم برگرفت
که این موی کندن نباشد شگفت
کنون اندر آیند ایرانیان
به تاراج دژ پاک بسته میان
پرستندگان را اسیران کنند
دژ وباره کوه ویران کنند
دل هرک بر من بسوزد همی
ز جانم رخش برفروزد همی
همه پاک بر باره باید شدن
تن خویش را بر زمین بر زدن
کجا بهر بیژن نماند یکی
نمانم من ایدر مگر اندکی
کشنده تن و جان من درد اوست
پرستار و گنجم چه در خورد اوست
بگفت این و رخسارگان کرد زرد
برآمد روانش بتیمار و درد
ببازیگری ماند این چرخ مست
که بازی برآرد به هفتاد دست
زمانی بخنجر زمانی بتیغ
زمانی بباد و زمانی بمیغ
زمانی بدست یکی ناسزا
زمانی خود از درد و سختی رها
زمانی دهد تخت و گنج و کلاه
زمانی غم و رنج و خواری و چاه
همی خورد باید کسی را که هست
منم تنگدل تا شدم تنگدست
اگر خود نزادی خردمند مرد
ندیدی ز گیتی چنین گرم و سرد
بباید به کوری و ناکام زیست
برین زندگانی بباید گریست
سرانجام خاکست بالین اوی
دریغ آن دل و رای و آیین اوی
پرستندگان بر سر دژ شدند
همه خویشتن بر زمین برزدند
یکی آتشی خود جریره فروخت
همه گنجها را بتش بسوخت
یکی تیغ بگرفت زان پس بدست
در خانهٔ تازی اسپان ببست
شکمشان بدرید و ببرید پی
همی ریخت از دیده خوناب و خوی
بیامد ببالین فرخ فرود
یکی دشنه با او چو آب کبود
دو رخ را بروی پسر بر نهاد
شکم بردرید و برش جان بداد
در دژ بکندند ایرانیان
بغارت ببستند یکسر میان
چو بهرام نزدیک آن باره شد
از اندوه یکسر دلش پاره شد
بایرانیان گفت کین از پدر
بسی خوارتر مرد و هم زارتر
کشنده سیاوش چاکر نبود
ببالینش بر کشته مادر نبود
همه دژ سراسر برافروخته
همه خان و مان کنده و سوخته
بایرانیان گفت کز کردگار
بترسید وز گردش روزگار
ببد بس درازست چنگ سپهر
به بیدادگر برنگردد بمهر
زکیخسرو اکنون ندارید شرم
که چندان سخن گفت با طوس نرم
بکین سیاوش فرستادتان
بسی پند و اندرزها دادتان
ز خون برادر چو آگه شود
همه شرم و آذرم کوته شود
ز رهام وز بیژن تیز مغز
نیاید بگیتی یکی کار نغز
هماننگه بیامد سپهدار طوس
براه کلات اندر آورد کوس
چو گودرز و چون گیو کنداوران
ز گردان ایران سپاهی گران
سپهبد بسوی سپدکوه شد
وزانجا بنزدیکی انبوه شد
چو آمد ببالین آن کشته زار
بران تخت با مادر افگنده خوار
بیک دست بهرام پر آب چشم
نشسته ببالین او پر ز خشم
بدست دگر زنگهٔ شاوران
برو انجمن گشته کنداوران
گوی چون درختی بران تخت عاج
بدیدار ماه و ببالای ساج
سیاوش بد خفته بر تخت زر
ابا جوشن و تیغ و گرز و کمر
برو زار بگریست گودرز و گیو
بزرگان چو گرگین و بهرام نیو
رخ طوس شد پر ز خون جگر
ز درد فرود و ز درد پسر
که تندی پشیمانی آردت بار
تو در بوستان تخم تندی مکار
چنین گفت گودرز با طوس و گیو
همان نامداران و گردان نیو
که تندی نه کار سپهبد بود
سپهبد که تندی کند بد بود
جوانی بدین سان ز تخم کیان
بدین فر و این برز و یال و میان
بدادی بتیزی و تندی بباد
زرسپ آن سپهدار نوذرنژاد
ز تیزی گرفتار شد ریونیز
نبود از بد بخت ما مانده چیز
هنر بیخرد در دل مرد تند
چو تیغی که گردد ز زنگار کند
چو چندین بگفتند آب از دو چشم
ببارید و آمد ز تندی بخشم
چنین پاسخ آورد کز بخت بد
بسی رنج وسختی بمردم رسد
بفرمود تا دخمهٔ شاهوار
بکردند بر تیغ آن کوهسار
نهادند زیراندرش تخت زر
بدیبای زربفت و زرین کمر
تن شاهوارش بیاراستند
گل و مشک و کافور و می خواستند
سرش را بکافور کردند خشک
رخش را بعطر و گلاب و بمشک
نهادند بر تخت و گشتند باز
شد آن شیردل شاه گردنفراز
زراسپ سرافراز با ریونیز
نهادند در پهلوی شاه نیز
سپهبد بران ریش کافورگون
ببارید از دیدگان جوی خون
چنینست هرچند مانیم دیر
نه پیل سرافراز ماند نه شیر
دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ
رهایی نیابد ازو بار و برگ
سه روزش درنگ آمد اندر چرم
چهارم برآمد ز شیپور دم
سپه برگرفت و بزد نای و کوس
زمین کوه تا کوه گشت آبنوس
هرآنکس که دیدی ز توران سپاه
بکشتی تنش را فگندی براه
همه مرزها کرد بیتار و پود
همی رفت پیروز تا کاسهرود
بدان مرز لشکر فرود آورید
زمین گشت زان خیمهها ناپدید
خبر شد بترکان کز ایران سپاه
سوس کاسه رود اندر آمد براه
ز تران بیامد دلیری جوان
پلاشان بیداردل پهلوان
بیامد که لشکر همی بنگرد
درفش سران را همی بشمرد
بلشکرگه اندر یکی کوه بود
بلند و بیکسو ز انبوه بود
نشسته برو گیو و بیژن بهم
همی رفت هرگونه از بیش و کم
درفش پلاشان ز توران سپاه
بدیدار ایشان برآمد ز راه
چو از دور گیو دلاور بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
چنین گفت کامد پلاشان شیر
یکی نامداری سواری دلیر
شوم گر سرش را ببرم ز تن
گرش بسته آرم بدین انجمن
بدو گفت بیژن که گر شهریار
مرا داد خلعت بدین کارزار
بفرمان مرا بست باید کمر
برزم پلاشان پرخاشخر
به بیژن چنین گفت گیو دلیر
که مشتاب در چنگ این نره شیر
نباید که با او نتابی بجنگ
کنی روز بر من برین جنگ تنگ
پلاشان چو شیر است در مرغزار
جز از مرد جنگی نجوید شکار
بدو گفت بیژن مرا زین سخن
به پیش جهاندار ننگی مکن
سلیح سیاوش مرا ده بجنگ
پس آنگه نگه کن شکار پلنگ
بدو داد گیو دلیر آن زره
همی بست بیژن زره را گره
یکی بارهٔ تیزرو برنشست
بهامون خرامید نیزه بدست
پلاشان یکی آهو افگنده بود
کبابش بر آتش پراگنده بود
همی خورد و اسپش چران و چمان
پلاشان نشسته به بازو کمان
چو اسپش ز دور اسپ بیژن بدید
خروشی برآورد و اندر دمید
پلاشان بدانست کامد سوار
بیامد بسیچیدهٔ کارزار
یکی بانگ برزد به بیژن بلند
منم گفت شیراوژن و و دیوبند
بگو آشکارا که نام تو چیست
که اختر همی بر تو خواهد گریست
دلاور بدو گفت من بیژنم
برزم اندرون پیل و رویینتنم
نیا شیر جنگی پدر گیو گرد
هم اکنون ببینی ز من دستبرد
بروز بلا در دم کارزار
تو بر کوه چون گرگ مردار خواه
همی دود و خاکستر و خون خوری
گه آمد که لشکر بهامون بری
پلاشان بپاسخ نکرد ایچ یاد
برانگیخت آن پیلتن را چو باد
سواران بنیزه برآویختند
یکی گرد تیره برانگیختند
سنانهای نیزه بهم برشکست
یلان سوی شمشیر بردند دست
بزخم اندرون تیغ شد لخت لخت
ببودند لرزان چو شاخ درخت
بب اندرون غرقه شد بارگی
سرانشان غمی گشت یکبارگی
عمود گران برکشیدند باز
دو شیر سرافراز و دو رزمساز
چنین تا برآورد بیژن خروش
عمودگران برنهاده بدوش
بزد بر میان پلاشان گرد
همه مهرهٔ پشت بشکست خرد
ز بالای اسپ اندر آمد تنش
نگون شد بر و مغفر و جوشنش
فرود آمد از باره بیژن چو گرد
سر مرد جنگی ز تن دور کرد
سلیح و سر و اسپ آن نامجوی
بیاورد و سوی پدر کرد روی
دل گیو بد زان سخن پر ز درد
که چون گردد آن باد روز نبرد
خروشان و جوشان بدان دیدهگاه
که تا گرد بیژن کی آید ز راه
همی آمد از راه پور جوان
سر و جوشن و اسپ آن پهلوان
بیاورد و بنهاد پیش پدر
بدو گفت پیروز باش ای پسر
برفتند با شادمانی ز جای
نهادند سر سوی پردهسرای
بیاورد پیش سپهبد سرش
همان اسپ با جوشن و مغفرش
چنان شاد شد زان سخن پهلوان
که گفتی برافشاند خواهد روان
بدو گفت کای پور پشت سپاه
سر نامداران و دیهیم شاه
همیشه بزی شاد و برترمنش
ز تو دور بادا بد بدکنش
ازان پس خبر شد بافراسیاب
که شد مرز توران چو دریای آب
سوی کاسهرود اندر آمد سپاه
زمین شد ز کین سیاوش سیاه
سپهبد به پیران سالار گفت
که خسرو سخن برگشاد از نهفت
مگر کین سخن را پذیره شویم
همه با درفش و تبیره شویم
وگرنه ز ایران بیاید سپاه
نه خورشید بینیم روشن نه ماه
برو لشکر آور ز هر سو فراز
سخنها نباید که گردد دراز
وزین رو برآمد یکی تندباد
که کس را ز ایران نبد رزم یاد
یکی ابر تند اندر آمد چو گرد
ز سرما همی لب بدندان فسرد
سراپرده و خیمهها گشت یخ
کشید از بر کوه بر برف نخ
بیک هفته کس روی هامون ندید
همه کشور از برف شد ناپدید
خور و خواب و آرامگه تنگ شد
تو گفتی که روی زمین سنگ شد
کسی را نبد یاد روز نبرد
همی اسپ جنگی بکشت و بخورد
تبه شد بسی مردم و چارپای
یکی را نبد چنگ و بازو بجای
بهشتم برآمد بلند آفتاب
جهان شد سراسر چو دریای آب
سپهبد سپه را همی گرد کرد
سخن رفت چندی ز روز نبرد
که ایدر سپه شد ز تنگی تباه
سزد گر برانیم ازین رزمگاه
مبادا برین بوم و برها درود
کلات و سپدکوه گر کاسه رود
ز گردان سرافراز بهرام گفت
که این از سپهبد نشاید نهفت
تو ما را بگفتار خامش کنی
همی رزم پور سیاوش کنی
مکن کژ ابر خیره بر کار راست
بیک جان نگه کن که چندین بکاست
هنوز از بدی تا چه آیدت پیش
به چرم اندر است این زمان گاومیش
سپهبد چنین گفت کاذرگشسپ
نبد نامورتر ز جنگی زرسپ
بلشکر نگه کن که چون ریونیز
که بینی بمردی و دیدار نیز
نه بر بیگنه کشته آمد فرود
نوشته چنین بود بود آنچ بود
مرا جام ازو پر می و شیر بود
جوان را ز بالا سخن تیر بود
کنون از گذشته نیاریم یاد
به بیداد شد کشته او گر بداد
چو خلعت ستد گیو گودرز ز شاه
که آن کوه هیزم بسوزد براه
کنونست هنگام آن سوختن
به آتش سپهری برافروختن
گشاده شود راه لشکر مگر
بباشد سپه را بروبر گذر
بدو گفت گیو این سخن رنج نیست
وگر هست هم رنج بیگنج نیست
غمی گشت بیژن بدین داستان
نباشم بدین گفت همداستان
مرا با جوانی نباید نشست
بپیری کمر بر میان تو بست
برنج و بسختی بپروردیم
بگفتار هرگز نیازردیم
مرا برد باید بدین کار دست
نشاید تو با رنج و من با نشست
بدو گفت گیو آنک من ساختم
بدین کار گردن برافراختم
کنون ای پسر گاه آرایشست
نه هنگام پیری و بخشایشست
ازین رفتن من ندار ایچ غم
که من کوه خارا بسوزم به دم
بسختی گذشت از در کاسهرود
جهان را همه رنج برف آب بود
چو آمد برران کوه هیزم فراز
ندانست بالا و پهناش باز
ز پیکان تیر آتشی برفروخت
بکوه اندر افگند و هیزم بسوخت
ز آتش سه هفته گذرشان نبود
ز تف زبانه ز باد و ز دود
چهارم سپه برگذشتن گرفت
همان آب و آتش نشستن گرفت
سپهبد چو لشکر برو گرد شد
ز آتش براه گروگرد شد
سپاه اندر آمد چنانچون سزد
همه کوه و هامون سراپرده زد
چنانچون ببایست برساختند
ز هر سو طلایه برون تاختند
گروگرد بودی نشست تژاو
سواری که بودیش با شیر تاو
فسیله بدان جایگه داشتی
چنان کوه تا کوه بگذاشتی
خبر شد که آمد ز ایران سپاه
گله برد باید به یکسو ز راه
فرستاد گردی هم اندر شتاب
بنزدیک چوپان افراسیاب
کبوده بدش نام و شایسته بود
بشایستگی نیز بایسته بود
بدو گفت چون تیره گردد سپهر
تو ز ایدر برو هیچ منمای چهر
نگه کن که چندست ز ایران سپاه
ز گردان که دارد درفش و کلاه
ازیدر بر ایشان شبیخون کنیم
همه کوه در جنگ هامون کنیم
کبوده بیامد چو گرد سیاه
شب تیره نزدیک ایران سپاه
طلایه شب تیره بهرام بود
کمندش سر پیل را دام بود
برآورد اسپ کبوده خروش
ز لشکر برافراخت بهرام گوش
کمان را بزه کرد و بفشارد ران
درآمد ز جای آن هیون گران
یکی تیر بگشاد و نگشاد لب
کبوده نبود ایچ پیدا ز شب
بزد بر کمربند چوپان شاه
همی گشت رنگ کبوده سیاه
ز اسپ اندر افتاد و زنهار خواست
بدو گفت بهرام برگوی راست
که ایدر فرستندهٔ تو که بود
کرا خواستی زین بزرگان بسود
ببهرام گفت ار دهی زینهار
بگویم ترا هرچ پرسی ز کار
تژاوست شاها فرستندهام
بنزدیک او من پرستندهام
مکش مر مرا تا نمایمت راه
بجایی که او دارد آرامگاه
بدو گفت بهرام با من تژاو
چو با شیر درنده پیکار گاو
سرش را بخنجر ببرید پست
بفتراک زین کیانی ببست
بلشکر گه آورد و بفگند خوار
نه نامآوری بد نه گردی سوار
چو خورشید بر زد ز گردون درفش
دم شب شد از خنجر او بنفش
غمی شد دل مرد پرخاشجوی
بدانست کو را بد آمد بروی
برآمد خروش خروس و چکاو
کبوده نیامد بنزد تژاو
سپاهی که بودند با او بخواند
وزان جایگه تیز لشکر براند
تژاو سپهبد بشد با سپاه
بایران خروش آمد از دیدهگاه
که آمد سپاهی ز ترکان بجنگ
سپهبد نهنگی درفشی پلنگ
ز گردنکشان پیش او رفت گیو
تنی چند با او ز گردان نیو
برآشفت و نامش بپرسید زوی
چنین گفت کای مرد پرخاشجوی
بدین مایه مردم بجنگ آمدی
ز هامون بکام نهنگ آمدی
بپاسخ چنین گفت کای نامدار
ببینی کنون رزم شیر سوار
بگیتی تژاوست نام مرا
بهر دم برآرند کام مرا
نژادم بگوهر از ایران بدست
ز گردان وز پشت شیران بدست
کنون مرزبانم بدین تخت و گاه
نگین بزرگان و داماد شاه
بدو گفت گیو اینکه گفتی مگوی
که تیره شود زین سخن آبروی
از ایران بتوران که دارد نشست
مگر خوردنش خون بود گر کبست
اگر مرزبانی و داماد شاه
چرا بیشتر زین نداری سپاه
بدین مایه لشکر تو تندی مجوی
بتندی بپیش دلیران مپوی
که این پرهنر نامدار دلیر
سر مرزبان اندر آرد بزیر
گر اایدونک فرمان کنی با سپاه
بایران خرامی بنزدیک شاه
کنون پیش طوس سپهبد شوی
بگویی و گفتار او بشنوی
ستانمت زو خلعت و خواسته
پرستنده و اسپ آراسته
تژاو فریبنده گفت ای دلیر
درفش مرا کس نیارد بزیر
مرا ایدر اکنون نگینست و گاه
پرستنده و گنج و تاج و سپاه
همان مرز و شاهی چو افراسیاب
کس این را ز ایران نبیند بخواب
پرستار وز مادیانان گله
بدشت گروگرد کرده یله
تو این اندکی لشکر من مبین
مراجوی با گرز بر پشت زین
من امروز با این سپاه آن کنم
کزین آمدن تان پشیمان کنم
چنین گفت بیژن بفرخ پدر
که ای نامور گرد پرخاشخر
سرافراز و بیداردل پهلوان
به پیری نه آنی که بودی جوان
ترا با تژاو این همه پند چیست
بترکی چنین مهر و پیوند چیست
همی گرز و خنجر بباید کشید
دل و مغز ایشان بباید درید
برانگیخت اسپ و برآمد خروش
نهادند گوپال و خنجر بدوش
یکی تیره گرد از میان بردمید
بدان سان که خورشید شد ناپدید
جهان شد چو آبار بهمن سیاه
ستاره ندیدند روشن نه ماه
بقلب سپاه اندرون گیو گرد
همی از جهان روشنایی ببرد
بپیش اندرون بیژن تیزچنگ
همی بزمگاه آمدش جای جنگ
وزان سوی با تاج بر سر تژاو
که بودیش با شیر درنده تاو
یلانش همه نیکمردان و شیر
که هرگز نشدشان دل از رزم سیر
بسی برنیامد برین روزگار
که آن ترک سیر آمد از کارزار
سه بهره ز توران سپه کشته شد
سربخت آن ترک برگشته شد
همی شد گریزان تژاو دلیر
پسش بیژن گیو برسان شیر
خروشان و جوشان و نیزه بدست
تو گفتی که غرنده شیرست مست
یکی نیزه زد بر میان تژاو
نماند آن زمان با تژاو ایچ تاو
گراینده بدبند رومی زره
بپیچید و بگشاد بند گره
بیفگند نیزه بیازید چنگ
چو بر کوه بر غرم تازد پلنگ
بدان سان که شاهین رباید چکاو
ربود آن گرانمایه تاج تژاو
که افراسیابش بسر برنهاد
نبودی جدا زو بخواب و بیاد
چنین تا در دژ همی تاخت اسپ
پساندرش بیژن چو آذرگشسپ
چو نزدیکی دژ رسید اسپنوی
بیامد خروشان پر از آب روی
که از کین چنین پشت برگاشتی
بدین دژ مرا خوار بگذاشتی
سزد گر ز پس برنشانی مرا
بدین ره بدشمن نمانی مرا
تژاو سرافراز را دل بسوخت
بکردار آتش رخش برفروخت
فراز اسپنوی و تژاو از نشیب
بدو داد در تاختن یک رکیب
پس اندر نشاندش چو ماه دمان
برآمد ز جا باره زیرش دنان
همی تاخت چون گرد با اسپنوی
سوی راه توران نهادند روی
زمانی دوید اسپ جنگی تژاو
نماند ایچ با اسپ و با مرد تاو
تژاو آن زمان با پرستنده گفت
که دشوار کار آمد ای خوب جفت
فروماند این اسپ جنگی ز کار
ز پس بدسگال آمد و پیش غار
اگر دور از ایدر به بیژن رسم
بکام بداندیش دشمن رسم
ترا نیست دشمن بیکبارگی
بمان تا برانم من این بارگی
فرود آمد از اسپ او اسپنوی
تژاو از غم او پر از آب روی
سبکبار شد اسپ و تندی گرفت
پسش بیژن گیو کندی گرفت
چو دید آن رخ ماهروی اسپنوی
ز گلبرگ روی و پر از مشک موی
پس پشت خویش اندرش جای کرد
سوی لشکر پهلوان رای کرد
بشادی بیامد بدرگاه طوس
ز درگاه برخاست آوای کوس
که بیدار دل شیر جنگی سوار
دمان با شکار آمد از مرغزار
سپهدار و گردان پرخاشجوی
بویرانی دژ نهادند روی
ازان پس برفتند سوی گله
که بودند بر دشت ترکان یله
گرفتند هر یک کمندی بچنگ
چنانچون بود ساز مردان جنگ
بخم اندر آمد سر بارگی
بیاراست لشکر بیکبارگی
نشستند بر جایگاه تژاو
سواران ایران پر از خشم و تاو
تژاو غمی با دو دیده پرآب
بیامد بنزدیک افراسیاب
چنین گفت کامد سپهدار طوس
ابا لشکری گشن و پیلان کوس
پلاشان و آن نامداران مرد
بخاک اندر آمد سرانشان ز گرد
همه مرز و بوم آتش اندر زدند
فسیله سراسر بهم برزدند
چو بشنید افراسیاب این سخن
غمی گشت و بر چاره افگند بن
بپیران ویسه چنین گفت شاه
که گفتم بیاور ز هر سو سپاه
درنگ آمدت رای از کاهلی
ز پیری گران گشته و بددلی
نه دژ ماند اکنون نه اسپ و نه مرد
نشستن نشاید بدین مرز کرد
بسی خویش و پیوند ما برده گشت
بسی مرد نیکاختر آزرده گشت
کنون نیست امروز روز درنگ
جهان گشت بر مرد بیدار تنگ
جهاندار پیران هم اندر شتاب
برون آمد از پیش افراسیاب
ز هر مرز مردان جنگی بخواند
سلیح و درم داد و لشکر براند
چو آمد ز پهلو برون پهلوان
همی نامزد کرد جای گوان
سوی میمنه بارمان و تژاو
سواران که دارند با شیر تاو
چو نستهین گرد بر میسره
کجا شیر بودی بچنگش بره
جهان پر شد از نالهٔ کرنای
ز غریدن کوس و هندی درای
هوا سربسر سرخ و زرد و بنفش
ز بس نیزه و گونهگونه درفش
سپاهی ز جنگآوران صدهزار
نهاده همه سر سوی کارزار
ز دریا بدریا نبود ایچ راه
ز اسپ و ز پیل و هیون و سپاه
همی رفت لشکر گروها گروه
نبد دشت پیدا نه دریا نه کوه
بفرمود پیران که بیره روید
از ایدر سوی راه کوته روید
نباید که یابند خود آگهی
ازین نامداران با فرهی
مگر ناگهان بر سر آن گروه
فرود آرم این گشن لشکر چو کوه
برون کرد کارآگهان ناگهان
همی جست بیدار کار جهان
بتندی براه اندر آورد روی
بسوی گروگرد شد جنگجوی
میان سرخس است نزدیک طوس
ز باورد برخاست آوای کوس
بپیوست گفتار کارآگهان
بپیران بگفتند یک یک نهان
که ایشان همه میگسارند و مست
شب و روز با جام پر می بدست
سواری طلایه ندیدم براه
نه اندیشهٔ رزم توران سپاه
چو بشنید پیران یلان را بخواند
ز لشکر فراوان سخنها براند
که در رزم ما را چنین دستگاه
نبودست هرگز بایران سپاه
گزین کرد زان لشکر نامدار
سواران شمشیرزن سیهزار
برفتند نیمی گذشته ز شب
نه بانگ تبیره نه بوق و جلب
چو پیران سالار لشکر براند
میان یلان هفت فرسنگ ماند
نخستین رسیدند پیش گله
کجا بود بر دشت توران یله
گرفتند بسیار و کشتند نیز
نبود از بد بخت مانند چیز
گلهدار و چوپان بسی کشته شد
سر بخت ایرانیان گشته شد
وزان جایگه سوی ایران سپاه
برفتند برسان گرد سیاه
همه مست بودند ایرانیان
گروهی نشسته گشاده میان
بخیمه درون گیو بیدار بود
سپهدار گودرز هشیار بود
خروش آمد و بانگ زخم تبر
سراسیمه شد گیو پرخاشخر
ستاده ابر پیش پردهسرای
یکی اسپ بر گستوان ور بپای
برآشفت با خویشتن چون پلنگ
ز بافیدن پای آمدش ننگ
بیامد باسپ اندر آورد پای
بکردار باد اندر آمد ز جای
بپردهسرای سپهبد رسید
ز گرد سپه آسمان تیره دید
بدو گفت برخیز کامد سپاه
یکی گرد برخاست ز اوردگاه
وزان جایگه رفت نزد پدر
بچنگ اندرون گرزهٔ گاو سر
همی گشت بر گرد لشکر چو دود
برانگیخت آن را که هشیار بود
یکی جنگ با بیژن افگند پی
که این دشت رزم است گر باغ می
وزان پس بیامد سوی کارزار
بره برشتابید چندی سوار
بدان اندکی برکشیدند نخ
سپاهی ز ترکان چو مور و ملخ
همی کرد گودرز هر سو نگاه
سپاه اندر آمد بگرد سپاه
سراسیمه شد خفته از داروگیر
برآمد یکی ابر بارانش تیر
بزیر سر مست بالین نرم
زبر گرز و گوپال و شمشیر گرم
سپیده چو برزد سر از برج شیر
بلشکر نگه کرد گیو دلیر
همه دشت از ایرانیان کشته دید
سر بخت بیدار برگشته دید
دریده درفش و نگونسار کوس
رخ زندگان تیره چون آبنوس
سپهبد نگه کرد و گردان ندید
ز لشکر دلیران و مردان ندید
همه رزمگه سربسر کشته بود
تنانشان بخون اندر آغشته بود
پسر بیپدر شد پدر بیپسر
همه لشگر گشن زیر و زبر
به بیچارگی روی برگاشتند
سراپرده و خیمه بگذاشتند
نه کوس و نه لشکر نه بار و بنه
همه میسره خسته و میمنه
ازین گونه لشکر سوی کاسهرود
برفتند بیمایه و تار و پود
چنین آمد این گنبد تیزگرد
گهی شادمانی دهد گاه درد
سواران توران پس پشت طوس
دلان پر ز کین و سران پر فسوس
همی گرز بارید گویی ز ابر
پس پشت بر جوشن و خود و گبر
نبد کس برزم اندرون پایدار
همه کوه کردند گردان حصار
فرومانده اسپان و مردان جنگ
یکی را نبد هوش و توش و نه هنگ
سپاهی ازین گونه گشتند باز
شده مانده از رزم و راه دراز
ز هامون سپهبد سوی کوه شد
ز پیکار ترکان بیاندوه شد
فراوان کم آمد ز ایرانیان
برآمد خروشی بدرد از میان
همه خسته و بسته بد هرک زیست
شد آن کشته بر خسته باید گریست
نه تاج و نه تخت و نه پردهسرای
نه اسپ و نه مردان جنگی بپای
نه آباد بوم نه مردان کار
نه آن خستگانرا کسی خواستار
پدر بر پسر چند گریان شده
وزان خستگان چند بریان شده
چنین است رسم جهان جهان
که کردار خویش از تو دارد نهان
همی با تو در پرده بازی کند
ز بیرون ترا بینیازی کند
ز باد آمدی رفت خواهی به گرد
چه دانی که با تو چه خواهند کرد
ببند درازیم و در چنگ آز
ندانیم باز آشکارا ز راز
دو بهره ز ایرانیان کشته بود
دگر خسته از رزم برگشته بود
سپهبد ز پیکار دیوانه گشت
دلش با خرد همچو بیگانه گشت
بلشکرگه اندر می و خوان و بزم
سپاه آرزو کرد بر جای رزم
جهاندیده گودرز با پیر سر
نه پور و نبیره نه بوم و نه بر
نه آن خستگان را خورش نه پزشک
همه جای غم بود و خونین سرشک
جهاندیدگان پیش اوی آمدند
شکسته دل و راهجوی آمدند
یکی دیدبان بر سر کوه کرد
کجا دیدگان سوی انبوه کرد
طلایه فرستاد بر هر سویی
مگر یابد آن درد را دارویی
یکی نامداری ز ایرانیان
بفرمود تا تنگ بندند میان
دهد شاه را آگهی زین سخن
که سالار لشکر چهه افگند بن
چه روز بد آمد بایرانیان
سران را ز بخشش سرآمد زیان
رونده بر شاه برد آگهی
که تیره شد آن روزگار مهی
چو شاه دلیر این سخنها شنید
بجوشید وز غم دلش بردمید
ز کار برادر پر از درد بود
بران درد بر درد لشکر فزود
زبان کرد گویا بنفرین طوس
شب تیره تا گاه بانگ خروس
دبیر خردمند را پیش خواند
دل آگنده بودش ز غم برفشاند
یکی نامه بنوشت پر آب چشم
ز بهر برادر پر از درد و خشم
بسوی فریبرز کاوس شاه
یکی سوی پرمایگان سپاه
سر نامه بود از نخست آفرین
چنانچون بود رسم آیین و دین
بنام خداوند خورشید و ماه
کجا داد بر نیکوی دستگاه
جهان و مکان و زمان آفرید
پی مور و پیل گران آفرید
ازویست پیروزی و زو شکیب
بنیک و ببد زو رسد کام و زیب
خرد داد و جان و تن زورمند
بزرگی و دیهیم و تخت بلند
رهایی نیابد سر از بند اوی
یکی را همه فر و اورند اوی
یکی را دگر شوربختی دهد
نیاز و غم و درد و سختی دهد
ز رخشنده خورشید تا تیره خاک
همه داد بینم ز یزدان پاک
بشد طوس با کاویانی درفش
ز لشکر چهل مرد زرینه کفش
بتوران فرستادمش با سپاه
برادر شد از کین نخستین تباه
بایران چنو هیچ مهتر مباد
وزین گونه سالار لشکر مباد
دریغا برادر فرود جوان
سر نامداران و پشت گوان
ز کین پدر زار و گریان بدم
بران درد یک چند بریان بدم
کنون بر برادر بباید گریست
ندانم مرا دشمن و دوست کیست
مرو گفتم او را براه چرم
مزن بر کلات و سپدکوه دم
بران ره فرودست و با لشکرست
همان کی نژاد است و کنداور است
نداند که این لشکر از بن کیند
از ایران سپاهند گر خود چیند
ازان کوه جنگ آورد بیگمان
فراوان سران را سرآرد زمان
دریغ آنچنان گرد خسرونژاد
که طوس فرومایه دادش بباد
اگر پیش از این او سپهبد بدست
ز کاوس شاه اختر بد بدست
برزم اندرون نیز خواب آیدش
چو بی مینشیند شتاب آیدش
هنرها همه هست نزدیک اوی
مبادا چنان جان تاریک اوی
چو این نامه خوانی هماندر شتاب
ز دل دور کن خورد آرام و خواب
سبک طوس را بازگردان بجای
ز فرمان مگرد و مزن هیچ رای
سپهدار و سالار زرینه کفش
تو می باش با کاویانی درفش
سرافراز گودرز ازان انجمن
بهر کار باشد ترا رای زن
مکن هیچ در جنگ جستن شتاب
ز می دور باش و مپیمای خواب
بتندی مجو ایچ رزم از نخست
همی باش تا خسته گردد درست
ترا پیش رو گیو باشد بجنگ
که با فر و برزست و چنگ پلنگ
فرازآور از هر سوی ساز رزم
مبادا که آید ترا رای بزم
نهاد از بر نامه بر مهر شاه
فرستاده را گفت برکش براه
ز رفتن شب و روز ماسای هیچ
بهر منزلی اسپ دیگر بسیچ
بیامد فرستاده هم زین نشان
بنزدیک آن نامور سرکشان
بنزد فریبرز شد نامه دار
بدو داد پس نامهٔ شهریار
فریبرز طوس و یلان را بخواند
ز کار گذشته فراوان براند
همان نامور گیو و گودرز را
سواران و گردان آن مرز را
چو برخواند آن نامهٔ شهریار
جهان را درختی نو آمد ببار
بزرگان و شیران ایران زمین
همه شاه را خواندند آفرین
بیاورد طوس آن گرامی درفش
ابا کوس و پیلان و زرینه کفش
بنزد فریبرز بردند و گفت
که آمد سزا را سزاوار جفت
همه ساله بخت تو پیروز باد
همه روزگار تو نوروز باد
برفت و ببرد آنک بد نوذری
سواران جنگآور و لشکری
بنزدیک شاه آمد از دشت جنگ
برهبر نکرد ایچگونه درنگ
زمین را ببوسید در پیش شاه
نکرد ایچ خسرو بدو در نگاه
بدشنام بگشاد لب شهریار
بران انجمن طوس را کرد خوار
ازان پس بدو گفت کای بدنشان
که کمباد نامت ز گردنکشان
نترسی همی از جهاندار پاک
ز گردان نیامد ترا شرم و باک
نگفتم مرو سوی راه چرم
برفتی و دادی دل من به غم
نخستین بکین من آراستی
نژاد سیاوش را کاستی
برادر سرافراز جنگی فرود
کجا هم چنو در زمانه نبود
بکشتی کسی را که در کارزار
چو تو لشکری خواستی روزکار
وزان پس که رفتی بران رزمگاه
نبودت به جز رامش و بزمگاه
ترا جایگه نیست در شارستان
بزیبد ترا بند و بیمارستان
ترا پیش آزادگان کار نیست
کجا مر ترا رای هشیار نیست
سزاوار مسماری و بند و غل
نه اندر خور تاج و دیهیم و مل
نژاد منوچهر و ریش سپید
ترا داد بر زندگانی امید
وگرنه بفرمودمی تا سرت
بداندیش کردی جدا از برت
برو جاودان خانه زندان توست
همان گوهر بد نگهبان توست
ز پیشش براند و بفرمود بند
به بند از دلش بیخ شادی بکند
فریبرز بنهاد بر سر کلاه
که هم پهلوان بود و هم پور شاه
ازان پس بفرمود رهام را
که پیدا کند با گهر نام را
بدو گفت رو پیش پیران خرام
ز من نزد آن پهلوان بر پیام
بگویش که کردار گردان سپهر
همیشه چنین بود پر درد و مهر
یکی را برآرد بچرخ بلند
یکی را کند زار و خوار و نژند
کسی کو بلاجست گرد آن بود
شبیخون نه کردار مردان بود
شبیخون نسازند کنداوران
کسی کو گراید بگرز گران
تو گر با درنگی درنگ آوریم
گرت رای جنگست جنگ آوریم
ز پیش فریبرز رهام گرد
برون رفت و پیغام و نامه ببرد
بیامد طلایه بدیدش براه
بپرسیدش از نام وز جایگاه
بدو گفت رهام جنگی منم
هنرمند و بیدار و سنگی منم
پیام فریبرز کاوس شاه
به پیران رسانم بدین رزمگاه
ز پیش طلایه سواری چو گرد
بیامد سخنها همه یاد کرد
که رهام گودرز زان رزمگاه
بیامد سوی پهلوان سپاه
بفرمود تا پیش اوی آورند
گشادهدل و تازهروی آورند
سراینده رهام شد پیش اوی
بترس از نهان بداندیش اوی
چو پیران ورا دید بنواختش
بپرسید و بر تخت بنشاختش
برآورد رهام راز از نهفت
پیام فریبرز با او بگفت
چنین گفت پیران برهام گرد
که این جنگ را خرد نتوان شمرد
شما را بد این پیش دستی بجنگ
ندیدیم با طوس رای و درنگ
بمرز اندر آمد چو گرگ سترگ
همی کشت بیباک خرد و بزرگ
چه مایه بکشت و چه مایه ببرد
بدو نیک این مرز یکسان شمرد
مکافات این بد کنون یافتند
اگر چند با کینه بشتافتند
کنون گر تویی پهلوان سپاه
چنانچون ترا باید از من بخواه
گر ایدونک یک ماه خواهی درنگ
ز لشکر نیاید سواری بجنگ
وگر جنگ جویی منم برکنار
بیارای و برکش صف کارزار
چو یک مه بدین آرزو بشمرید
که از مرز تورانزمین بگذرید
برانید لشکر سوی مرز خویش
ببینید یکسر همه ارز خویش
وگرنه بجنگ اندر آرید چنگ
مخواهید زین پس زمان و درنگ
یکی خلعت آراست رهام را
چنانچون بود درخور نام را
بنزد فریبرز رهام گرد
بیاورد نامه چنانچون ببرد
فریبرز چون یافت روز درنگ
بهر سو بیازید چون شیرچنگ
سر بدرهها را گشادن گرفت
نهاده همه رای دادن گرفت
کشیدند و لشکر بیاراستند
ز هر چیز لختی بپیراستند
چو آمد سر ماه هنگام جنگ
ز پیمان بگشتند و از نام و ننگ
خروشی برآمد ز هر دو سپاه
برفتند یکسر سوی رزمگاه
ز بس ناله بوق و هندی درای
همی آسمان اندر آمد ز جای
هم از یال اسپان و دست و عنان
ز گوپال و تیغ و کمان و سنان
تو گفتی جهان دام نر اژدهاست
وگر آسمان بر زمین گشت راست
نبد پشه را روزگار گذر
ز بس گرز و تیغ و سنان و سپر
سوی میمنه گیو گودرز بود
رد و موبد و مهتر مرز بود
سوی میسره اشکش تیزچنگ
که دریای خون راند هنگام جنگ
یلان با فریبرز کاوس شاه
درفش از پس پشت در قلبگاه
فریبرز با لشکر خویش گفت
که ما را هنرها شد اندر نهفت
یک امروز چون شیر جنگ آوریم
جهان بر بداندیش تنگ آوریم
کزین ننگ تا جاودان بر سپاه
بخندند همی گرز و رومی کلاه
یکی تیرباران بکردند سخت
چو باد خزانی که ریزد درخت
تو گفتی هوا پر کرگس شدست
زمین از پی پیل پامس شدست
نبد بر هوا مرغ را جایگاه
ز تیر و ز گرز و ز گرد سپاه
درفشیدن تیغ الماس گون
بکردار آتش بگرد اندرون
تو گفتی زمین روی زنگی شدست
ستاره دل پیل جنگی شدست
ز بس نیزه و گرز و شمشیر تیز
برآمد همی از جهان رستخیز
ز قلب سپه گیو شد پیش صف
خروشان و بر لب برآورده کف
ابا نامداران گودرزیان
کزیشان بدی راه سود و زیان
بتیغ و بنیزه برآویختند
همی ز آهن آتش فرو ریختند
چو شد رزم گودرز و پیران درشت
چو نهصد تن از تخم پیران بکشت
چو دیدند لهاک و فرشیدورد
کزان لشکر گشن برخاست گرد
یکی حمله بردند برسوی گیو
بران گرزداران و شیران نیو
ببارید تیر از کمان سران
بران نامداران جوشنوران
چنان شد که کس روی کشور ندید
ز بس کشتگان شد زمین ناپدید
یکی پشت بر دیگری برنگاشت
نه بگذاشت آن جایگه را که داشت
چنین گفت هومان به فرشیدورد
که با قلبگه جست باید نبرد
فریبرز باید کزان قلبگاه
گریزان بیاید ز پشت سپاه
پس آسان بود جنگ با میمنه
بچنگ آید آن رزمگاه و بنه
برفتند پس تا بقلب سپاه
بجنگ فریبرز کاوس شاه
ز هومان گریزان بشد پهلوان
شکست اندر آمد برزم گوان
بدادند گردنکشان جای خویش
نبودند گستاخ با رای خویش
یکایک بدشمن سپردند جای
ز گردان ایران نبد کس بپای
بماندند بر جای کوس و درفش
ز پیکارشان دیدهها شد بنفش
دلیران بدشمن نمودند پشت
ازان کارزار انده آمد بمشت
نگون گشته کوس و درفش و سنان
نبود ایچ پیدا رکیب از عنان
چو دشمن ز هر سو بانبوه شد
فریبرز بر دامن کوه شد
برفتند ز ایرانیان هرک زیست
بران زندگانی بباید گریست
همی بود بر جای گودرز و گیو
ز لشکر بسی نامبردار نیو
چو گودرز کشواد بر قلبگاه
درفش فریبرز کاوس شاه
ندید و یلان سپه را ندید
بکردار آتش دلش بردمید
عنان کرد پیچان براه گریز
برآمد ز گودرزیان رستخیز
بدو گفت گیو ای سپهدار پیر
بسی دیدهای گرز و گوپال و تیر
اگر تو ز پیران بخواهی گریخت
بباید بسر بر مرا خاک ریخت
نماند کسی زنده اندر جهان
دلیران و کارآزموده مهان
ز مردن مرا و ترا چاره نیست
درنگی تر از مرگ پتیاره نیست
چو پیش آمد این روزگار درشت
ترا روی بینند بهتر که پشت
بپیچیم زین جایگه سوی جنگ
نیاریم بر خاک کشواد ننگ
ز دانا تو نشنیدی آن داستان
که برگوید از گفتهٔ باستان
که گر دو برادر نهد پشت پشت
تن کوه را سنگ ماند بمشت
تو باشی و هفتاد جنگی پسر
ز دوده ستوده بسی نامور
بخنجر دل دشمنان بشکنیم
وگر کوه باشد ز بن برکنیم
چو گودرز بشنید گفتار گیو
بدید آن سر و ترگ بیدار نیو
پشیمان شد از دانش و رای خویش
بیفشارد بر جایگه پای خویش
گرازه برون آمد و گستهم
ابا برته و زنگهٔ یل بهم
بخوردند سوگندهای گران
که پیمان شکستن نبود اندران
کزین رزمگه برنتابیم روی
گر از گرز خون اندر آید بجوی
وزان جایگه ران بیفشاردند
برزم اندرون گرز بگذاردند
ز هر سو سپه بیکران کشته شد
زمانه همی بر بدی گشته شد
به بیژن چنین گفت گودرز پیر
کز ایدر برو زود برسان تیر
بسوی فریبرز برکش عنان
بپیش من آر اختر کاویان
مگر خود فریبرز با آن درفش
بیاید کند روی دشمن بنفش
چو بشنید بیژن برانگیخت اسپ
بیامد بکردار آذرگشسپ
بنزد فریبرز و با او بگفت
که ایدر چه داری سپه در نهفت
عنان را چو گردان یکی برگرای
برین کوه سر بر فزون زین مپای
اگر تو نیایی مرا ده درفش
سواران و این تیغهای بنفش
چو بیژن سخن با فریبرز گفت
نکرد او خرد با دل خویش جفت
یکی بانگ برزد به بیژن که رو
که در کار تندی و در جنگ نو
مرا شاه داد این درفش و سپاه
همین پهلوانی و تخت و کلاه
درفش از در بیژن گیو نیست
نه اندر جهان سربسر نیو نیست
یکی تیغ بگرفت بیژن بنفش
بزد ناگهان بر میان درفش
بدو نیمه کرد اختر کاویان
یکی نیمه برداشت گرد از میان
بیامد که آرد بنزد سپاه
چو ترکان بدیدند اختر براه
یکی شیردل لشکری جنگجوی
همه سوی بیژن نهادند روی
کشیدند گوپال و تیغ بنفش
به پیکار آن کاویانی درفش
چنین گفت هومان که آن اخترست
که نیروی ایران بدو اندر است
درفش بنفش ار بچنگ آوریم
جهان جمله بر شاه تنگ آوریم
کمان را بزه کرد بیژن چو گرد
بریشان یکی تیرباران بکرد
سپه یکسر از تیر او دور شد
همی گرگ درنده را سور شد
بگفتند با گیو و با گستهم
سواران که بودند با او بهم
که مان رفت باید بتوران سپاه
ربودن ازیشان همی تاج و گاه
ز گردان ایران دلاور سران
برفتند بسیار نیزهوران
بکشتند زیشان فراوان سوار
بیامد ز ره بیژن نامدار
سپاه اندر آمد بگرد درفش
هوا شد ز گرد سواران بنفش
دگر باره از جای برخاستند
بران دشت رزمی نو آراستند
به پیش سپه کشته شد ریونیز
که کاوس را بد چو جان عزیز
یکی تاجور شاه کهتر پسر
نیاز فریبرز و جان پدر
سر و تاج او اندر آمد بخاک
بسی نامور جامه کردند چاک
ازان پس خروشی برآورد گیو
که ای نامداران و گردان نیو
چنویی نبود اندرین رزمگاه
جوان و سرافراز و فرزند شاه
نبیره جهاندار کاوس پیر
سه تن کشته شد زار بر خیره خیر
فرود سیاوش چون ریونیز
بگیتی فزون زین شگفتی چه چیز
اگر تاج آن نارسیده جوان
بدشمن رسد شرم دارد روان
اگر من بجنبم ازین رزمگاه
شکست اندر آید بایران سپاه
نباید که آن افسر شهریار
بترکان رسد در صف کارزار
فزاید بر این ننگها ننگ نیز
ازین افسر و کشتن ریو نیز
چنان بد که بشنید آواز گیو
سپهبد سرافراز پیران نیو
برامد بنوی یکی کارزار
ز لشکر بران افسر نامدار
فراوان ز هر سو سپه کشته شد
سربخت گردنکشان گشته شد
برآویخت چون شیر بهرام گرد
بنیزه بریشان یکی حمله برد
بنوک سنان تاج را برگرفت
دو لشکر بدو مانده اندر شگفت
همی بود زان گونه تا تیره گشت
همی دیده از تیرگی خیره گشت
چنین هر زمانی برآشوفتند
همی بر سر یکدگر کوفتند
ز گودرزیان هشت تن زنده بود
بران رزمگه دیگر افگنده بود
هم از تخمهٔ گیو چون بیست و پنج
که بودند زیبای دیهیم و گنج
هم از تخم کاوس هفتاد مرد
سواران و شیران روز نبرد
جز از ریونیز آن سر تاجدار
سزد گر نیاید کسی در شمار
چو سیصد تن از تخم افراسیاب
کجا بختشان اندر آمد بخواب
ز خویشان پیران چو نهصد سوار
کم آمد برین روز در کارزار
همان دست پیران بد و روز اوی
ازان اختر گیتیافروز اوی
نبد روز پیکار ایرانیان
ازان جنگ جستن سرآمد زمان
از آوردگه روی برگاشتند
همی خستگان خوار بگذاشتند
بدانگه کجا بخت برگشته بود
دمان بارهٔ گستهم کشته بود
پیاده همی رفت نیزه بدست
ابا جوشن و خود برسان مست
چو بیژن بگستهم نزدیک شد
شب آمد همی روز تاریک شد
بدو گفت هین برنشین از پسم
گرامیتر از تو نباشد کسم
نشستند هر دو بران بارگی
چو خورشید شد تیره یکبارگی
همه سوی آن دامن کوهسار
گریزان برفتند برگشته کار
سواران ترکان همه شاددل
ز رنج و ز غم گشته آزاددل
بلشکرگه خویش بازآمدند
گرازنده و بزم ساز آمدند
ز گردان ایران برآمد خروش
همی کر شد از نالهٔ کوس گوش
دوان رفت بهرام پیش پدر
که ای پهلوان یلان سربسر
بدانگه که آن تاج برداشتم
بنیزه بابراندر افراشتم
یکی تازیانه ز من گم شدست
چو گیرند بیمایه ترکان بدست
ببهرام بر چند باشد فسوس
جهان پیش چشمم شود آبنوس
نبشته بران چرم نام منست
سپهدار پیران بگیرد بدست
شوم تیز و تازانه بازآورم
اگر چند رنج دراز آورم
مرا این ز اختر بد آید همی
که نامم بخاک اندر آید همی
بدو گفت گودرز پیر ای پسر
همی بخت خویش اندر آری بسر
ز بهر یکی چوب بسته دوال
شوی در دم اختر شوم فال
چنین گفت بهرام جنگی که من
نیم بهتر از دوده و انجمن
بجایی توان مرد کاید زمان
بکژی چرا برد باید گمان
بدو گفت گیو ای برادر مشو
فراوان مرا تازیانهست نو
یکی شوشهٔ زر بسیم اندر است
دو شیبش ز خوشاب وز گوهرست
فرنگیس چون گنج بگشاد سر
مرا داد چندان سلیح و کمر
من آن درع و تازانه برداشتم
بتوران دگر خوار بگذاشتم
یکی نیز بخشید کاوس شاه
ز زر وز گوهر چو تابنده ماه
دگر پنج دارم همه زرنگار
برو بافته گوهر شاهوار
ترا بخشم این هفت ز ایدر مرو
یکی جنگ خیره میارای نو
چنین گفت با گیو بهرام گرد
که این ننگ را خرد نتوان شمرد
شما را ز رنگ و نگارست گفت
مرا آنک شد نام با ننگ جفت
گر ایدونک تازانه بازآورم
وگر سر ز گوشش بگاز آورم
بر او رای یزدان دگرگونه بود
همان گردش بخت وارونه بود
هرانگه که بخت اندر آید بخواب
ترا گفت دانا نیاید صواب
بزد اسپ و آمد بران رزمگاه
درخشان شده روی گیتی ز ماه
همی زار بگریست بر کشتگان
بران داغ دل بختبرگشتگان
تن ریونیز اندران خون و خاک
شده غرق و خفتان برو چاک چاک
همی زار بگریست بهرام شیر
که زار ای جوان سوار دلیر
چو تو کشته اکنون چه یک مشت خاک
بزرگان بایوان تو اندر مغاک
بران کشتگان بر یکایک بگشت
که بودند افگنده بر پهندشت
ازان نامداران یکی خسته بود
بشمشیر ازیشان بجان رسته بود
همی بازدانست بهرام را
بنالید و پرسید زو نام را
بدو گفت کای شیر من زندهام
بر کشتگان خوار افگندهام
سه روزست تا نان و آب آرزوست
مرا بر یکی جامه خواب آرزوست
بشد تیز بهرام تا پیش اوی
بدل مهربان و بتن خویش اوی
برو گشت گریان و رخ را بخست
بدرید پیراهن او را ببست
بدو گفت مندیش کز خستگیست
تبه بودن این ز نابستگیست
چو بستم کنون سوی لشکر شوی
وزین خستگی زود بهتر شوی
یکی تازیانه بدین رزمگاه
ز من گم شدست از پی تاج شاه
چو آن بازیابم بیایم برت
رسانم بزودی سوی لشکرت
وزانجا سوی قلب لشکر شتافت
همی جست تا تازیانه بیافت
میان تل کشتگان اندرون
برآمیخته خاک بسیار و خون
فرود آمد از باره آن برگرفت
وزانجا خروشیدن اندر گرفت
خروش دم مادیان یافت اسپ
بجوشید برسان آذرگشسپ
سوی مادیان روی بنهاد تفت
غمی گشت بهرام و از پس برفت
همی شد دمان تا رسید اندروی
ز ترگ و ز خفتان پر از آب روی
چو بگرفت هم در زمان برنشست
یکی تیغ هندی گرفته بدست
چو بفشارد ران هیچ نگذارد پی
سوار و تن باره پرخاک و خوی
چنان تنگدل شد بیکبارگی
که شمشیر زد بر پی بارگی
وزان جایگه تا بدین رزمگاه
پیاده بپیمود چون باد راه
سراسر همه دشت پرکشته دید
زمین چون گل و ارغوان کشته دید
همی گفت کاکنون چه سازیم روی
بر این دشت بیبارگی راهجوی
ازو سرکشان آگهی یافتند
سواری صد از قلب بشتافتند
که او را بگیرند زان رزمگاه
برندش بر پهلوان سپاه
کمان را بزه کرد بهرام شیر
ببارید تیر از کمان دلیر
چو تیری یکی در کمان راندی
بپیرامنش کس کجا ماندی
ازیشان فراوان بخست و بکشت
پیاده نپیچید و ننمود پشت
سواران همه بازگشتند ازوی
بنزدیک پیران نهادند روی
چو لشکر ز بهرام شد ناپدید
ز هر سو بسی تیر گرد آورید
چو لشکر بیامد بر پهلوان
بگفتند با او سراسر گوان
فراوان سخن رفت زان رزمساز
ز پیکار او آشکارا و راز
بگفتند کاینت هژبر دلیر
پیاده نگردد خود از جنگ سیر
بپرسید پیران که این مرد کیست
ازان نامداران ورانام چیست
یکی گفت بهرام شیراوژن است
که لشکر سراسر بدو روشن است
برویین چنین گفت پیران که خیز
که بهرام را نیست جای گریز
مگر زنده او را بچنگ آوری
زمانه براساید از داوری
ز لشکر کسی را که باید ببر
کجا نامدارست و پرخاشخر
چو بشنید رویین بیامد دمان
نبودش بس اندیشهٔ بدگمان
بر تیر بنشست بهرام شیر
نهاده سپر بر سر و چرخ زیر
یکی تیرباران برویین بکرد
که شد ماه تابنده چون لاژورد
چو رویین پیران ز تیرش بخست
یلان را همه کند شد پای و دست
بسستی بر پهلوان آمدند
پر از درد و تیرهروان آمدند
که هرگز چنین یک پیاده بجنگ
ز دریا ندیدیم جنگی نهنگ
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بلرزید برسان برگ درخت
نشست از بر بارهٔ تند تاز
همی رفت با او بسی رزمساز
بیامد بدو گفت کای نامدار
پیاده چرا ساختی کارزار
نه تو با سیاوش بتوران بدی
همانا بپرخاش و سوران بدی
مرا با تو نان و نمک خوردن است
نشستن همان مهر پروردن است
نباید که با این نژاد و گهر
بدین شیرمردی و چندین هنر
ز بالا بخاک اندر آید سرت
بسوزد دل مهربان مادرت
بیا تا بسازیم سوگند و بند
براهی که آید دلت را پسند
ازان پس یکی با تو خویشی کنیم
چو خویشی بود رای بیشی کنیم
پیاده تو با لشکری نامدار
نتابی مخور باتنت زینهار
بدو گفت بهرام کای پهلوان
خردمند و بیناو روشنروان
مرا حاجت از تو یکی بارگیست
وگر نه مرا جنگ یکبارگیست
بدو گفت پیران که ای نامجوی
ندانی که این رای را نیست روی
ترا این به آید که گفتم سخن
دلیری و بر خیره تندی مکن
ببین تا سواران آن انجمن
نهند این چنین ننگ بر خویشتن
که چندین تن از تخمهٔ مهتران
ز دیهیم داران و کنداوران
ز پیکار تو کشته و خسته شد
چنین رزم ناگاه پیوسته شد
که جوید گذر سوی ایران کنون
مگر آنک جوشد ورا مغز و خون
اگر نیستی رنج افراسیاب
که گردد سرش زین سخن پرشتاب
ترا بارگی دادمی ای جوان
بدان تات بردی بر پهلوان
برفت او و آمد ز لشکر تژاو
سواری که بودیش با شیر تاو
ز پیران بپرسید و پیران بگفت
که بهرام را از یلان نیست جفت
بمهرش بدادم بسی پند خوب
نمودم بدو راه و پیوند خوب
سخن را نبد بر دلش هیچ راه
همی راه جوید بایران سپاه
بپیران چنین گفت جنگی تژاو
که با مهر جان ترا نیست تاو
شوم گر پیاده بچنگ آرمش
سر اندر زمان زیر سنگ آرمش
بیامد شتابان بدان رزمگاه
کجا بود بهرام یل بیسپاه
چو بهرام را دید نیزه بدست
یکی برخروشید چون پیل مست
بدو گفت ازین لشکر نامدار
پیاده یکی مرد و چندین سوار
بایران گرازید خواهی همی
سرت برفرازید خواهی همی
سران را سپردی سر اندر زمان
گه آمد که بر تو سرآید زمان
پس آنگه بفرمود کاندر نهید
بتیر و بگرز و بژوپین دهید
برو انجمن شد یکی لشکری
هرانکس که بد از دلیران سری
کمان را بزه کرد بهرام گرد
بتیر از هوا روشنایی ببرد
چو تیر اسپری شد سوی نیزه گشت
چو دریای خون شد همه کوه و دشت
چو نیزه قلم شد بگرز و بتیغ
همی خون چکانید بر تیره میغ
چو رزمش برین گونه پیوسته شد
بتیرش دلاور بسی خسته شد
چو بهرام یل گشت بیتوش و تاو
پس پشت او اندر آمد تژاو
یکی تیغ زد بر سر کتف اوی
که شیر اندر آمد ز بالا بروی
جدا شد ز تن دست خنجرگزار
فروماند از رزم و برگشت کار
تژاو ستمگاره را دل بسوخت
بکردار آتش رخش برفروخت
بپیچید ازو روی پر درد و شرم
بجوش آمدش در جگر خون گرم
چو خورشید تابنده بنمود پشت
دل گیو گشت از برادر درشت
ببیژن چنین گفت کای رهنمای
برادر نیامد همی باز جای
بباید شدن تا وراکار چیست
نباید که بر رفته باید گریست
دلیران برفتند هر دو چو گرد
بدان جای پرخاش و ننگ و نبرد
بدیدار بهرامشان بد نیاز
همی خسته و کشته جستند باز
همه دشت پرخسته و کشته بود
جهانی بخون اندر آغشته بود
دلیران چو بهرام را یافتند
پر از آب و خون دیده بشتافتند
بخاک و بخون اندر افگنده خوار
فتاده ازو دست و برگشته کار
همی ریخت آب از بر چهراوی
پر از خون دو تن دیده از مهر اوی
چو بازآمدش هوش بگشاد چشم
تنش پر ز خون بود و دل پر ز خشم
چنین گفت با گیو کای نامجوی
مرا چون بپوشی بتابوت روی
تو کین برادر بخواه از تژاو
ندارد مگر گاو با شیر تاو
مرا دید پیران ویسه نخست
که با من بدش روزگاری نشست
همه نامداران و گردان چین
بجستند با من بغاز کین
تن من تژاو جفاپیشه خست
نکرد ایچ یاد از نژاد و نشست
چو بهرام گرد این سخن یاد کرد
ببارید گیو از مژه آب زرد
بدادار دارنده سوگند خورد
بروز سپید و شب لاژورد
که جز ترگ رومی نبیند سرم
مگر کین بهرام بازآورم
پر از درد و پر کین بزین برنشست
یکی تیغ هندی گرفته بدست
بدانگه که شد روی گیتی سیاه
تژاو از طلایه برآمد براه
چو از دور گیو دلیرش بدید
عنان را بپیچید و دم درکشید
چو دانست کز لشکر اندر گذشت
ز گردان و گردنکشان دور گشت
سوی او بیفکند پیچان کمند
میان تژاو اندر آمد به بند
بران اندر آورد و برگشت زود
پس آسانش از پشت زین در ربود
بخاک اندر افگند خوار و نژند
فرود آمد و دست کردش به بند
نشست از بر اسپ و او را کشان
پس اندر همی برد چون بیهشان
چنین گفت با او بخواهش تژاو
که با من نماند ای دلیر ایچ تاو
چه کردم کزین بیشمار انجمن
شب تیره دوزخ نمودی بمن
بزد بر سرش تازیانه دویست
بدو گفت کین جای گفتار نیست
ندانی همی ای بد شور بخت
که در باغ کین تازه کشتی درخت
که بالاش با چرخ همبر بود
تنش خون خورد بار او سر بود
شکار تو بهرام باید بجنگ
ببینی کنون زخم کام نهنگ
چنین گفت با گیو جنگی تژاو
که تو چون عقابی و من چون چکاو
ز بهرام بر بد نبردم گمان
نه او را بدست من آمد زمان
که من چون رسیدم سواران چین
ورا کشته بودند بر دشت کین
بران بد که بهرام بیجان شدست
ز دردش دل گیو پیچان شدست
کشانش بیارد گیو دلیر
بپیش جگر خسته بهرام شیر
بدو گفت کاینک سر بیوفا
مکافات سازم جفا را جفا
سپاس از جهانآفرین کردگار
که چندان زمان دیدم از روزگار
که تیرهروان بداندیش تو
بپردازم اکنون من از پیش تو
همی کرد خواهش بریشان تژاو
همی خواست از کشتن خویش تاو
همی گفت ار ایدونک این کار بود
سر من بخنجر بریدن چه سود
یکی بنده باشم روان ترا
پرستش کنم گوربان ترا
چنین گفت با گیو بهرام شیر
که ای نامور نامدار دلیر
گر ایدونک از وی بمن بد رسید
همان روز مرگش نباید چشید
سر پر گناهش روان داد من
بمان تا کند در جهان یاد من
برادر چو بهرام را خسته دید
تژاو جفا پیشه را بسته دید
خروشید و بگرفت ریش تژاو
بریدش سر از تن بسان چکاو
دل گیو زان پس بریشان بسوخت
روانش ز غم آتشی برفروخت
خروشی برآورد کاندر جهان
که دید این شگفت آشکار و نهان
که گر من کشم ور کشی پیش من
برادر بود گر کسی خویش من
بگفت این و بهرام یل جان بداد
جهان را چنین است ساز ونهاد
عنان بزرگی هرآنکو بجست
نخستین بباید بخون دست شست
اگر خود کشد گر کشندش بدرد
بگرد جهان تا توانی مگرد
خروشان بر اسپ تژاوش ببست
به بیژن سپرد آنگهی برنشست
بیاوردش از جایگاه تژاو
بنزدیک ایران دلش پر ز تاو
چو شد دور زان جایگاه نبرد
بکردار ایوان یکی دخمه کرد
بیاگند مغزش بمشک و عبیر
تنش را بپوشید چینی حریر
برآیین شاهانش بر تخت عاج
بخوابید و آویخت بر سرش تاج
سر دخمه کردند سرخ و کبود
تو گفتی که بهرام هرگز نبود
شد آن لشکر نامور سوگوار
ز بهرام وز گردش روزگار
چو برزد سر از کوه تابنده شید
برآمد سر تاج روز سپید
سپاه پراگنده گردآمدند
همی هر کسی داستانها زدند
که چندین ز ایرانیان کشته شد
سربخت سالار برگشته شد
چنین چیره دست ترکان بجنگ
سپه را کنون نیست جای درنگ
بر شاه باید شدن بیگمان
ببینیم تا بر چه گردد زمان
اگر شاه را دل پر از جنگ نیست
مرا و تو را جای آهنگ نیست
پسر بیپدر شد پدر بیپسر
بشد کشته و زنده خسته جگر
اگر جنگ فرمان دهد شهریار
بسازد یکی لشکر نامدار
بیاییم و دلها پر از کین و جنگ
کنیم این جهان بر بداندیش تنگ
برین رای زان مرز گشتند باز
همه دل پر از خون و جان پر گداز
برادر ز خون برادر به درد
زبانشان ز خویشان پر از یاد کرد
برفتند یکسر سوی کاسه رود
روانشان ازان کشتگان پر درود
طلایه بیامد بپیش سپاه
کسی را ندید اندران جایگاه
بپیران فرستاد زود آگهی
کز ایرانیان گشت گیتی تهی
چو بشنید پیران هم اندر زمان
بهر سو فرستاد کارآگهان
چو برگشتن مهتران شد درست
سپهبد روان را ز انده بشست
بیامد بشبگیر خود با سپاه
همی گشت بر گرد آن رزمگاه
همه کوه و هم دشت و هامون و راغ
سراپرده و خیمه بد همچو باغ
بلشکر ببخشید خود برگرفت
ز کار جهان مانده اندر شگفت
که روزی فرازست و روزی نشیب
گهی شاد دارد گهی با نهیب
همان به که با جام مانیم روز
همی بگذرانیم روزی بروز
بدان آگهی نزد افراسیاب
هیونی برافگند هنگام خواب
سپهبد بدان آگهی شاد شد
ز تیمار و درددل آزاد شد
همه لشکرش گشته روشنروان
ببستند آیین ره پهلوان
همه جامهٔ زینت آویختند
درم بر سر او همی ریختند
چو آمد بنزدیکی شهر شاه
سپهبد پذیره شدش با سپاه
برو آفرین کرد و بسیار گفت
که از پهلوانان ترا نیست جفت
دو هفته ز ایوان افراسیاب
همی بر شد آواز چنگ و رباب
سیم هفته پیران چنان کرد رای
که با شادمانی شود باز جای
یکی خلعت آراست افراسیاب
که گر برشماری بگیرد شتاب
ز دینار وز گوهر شاهوار
ز زرین کمرهای گوهرنگار
از اسپان تازی بزرین ستام
ز شمشیر هندی بزرین نیام
یکی تخت پرمایه از عاج و ساج
ز پیروزه مهد و ز بیجاده تاج
پرستار چینی و رومی غلام
پر از مشک و عنبر دو پیروزه جام
بنزدیک پیران فرستاد چیز
ازان پس بسی پندها داد نیز
که با موبدان باش و بیدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
نگه کن خردمند کارآگهان
بهرجای بفرست گرد جهان
که کیخسرو امروز با خواستست
بداد و دهش گیتی آراستست
نژاد و بزرگی و تخت و کلاه
چو شد گرد ازین بیش چیزی مخواه
ز برگشتن دشمن ایمن مشو
زمان تا زمان آگهی خواه نو
بجایی که رستم بود پهلوان
تو ایمن بخسپی بپیچد روان
پذیرفت پیران همه پند اوی
که سالار او بود و پیوند اوی
سپهدار پیران و آن انجمن
نهادند سر سوی راه ختن
بپای آمد این داستان فرود
کنون رزم کاموس باید سرود
فردوسی : داستان رستم و شغاد
بخش ۴
چو با خستگی چشمها برگشاد
بدید آن بداندیش روی شغاد
بدانست کان چاره و راه اوست
شغاد فریبنده بدخواه اوست
بدو گفت کای مرد بدبخت و شوم
ز کار تو ویران شد آباد بوم
پشیمانی آید ترا زین سخن
بپیچی ازین بد نگردی کهن
برو با فرامرز و یکتاه باش
به جان و دل او را نکوخواه باش
چنین پاسخ آورد ناکس شغاد
که گردون گردان ترا داد داد
تو چندین چه نازی به خون ریختن
به ایران به تاراج و آویختن
ز کابل نخوا هی دگر بار سیم
نه شاهان شوند از تو زین پس به بیم
که آمد که بر تو سرآید زمان
شوی کشته در دام آهرمنان
همانگه سپهدار کابل ز راه
به دشت اندر آمد ز نخچیرگاه
گو پیلتن را چنان خسته دید
همان خستگیهاش نابسته دید
بدو گفت کای نامدار سپاه
چه بودت برین دشت نخچیرگاه
شوم زود چندی پزشک آورم
ز درد تو خونین سرشک آورم
مگر خستگیهات گردد درست
نباید مرا رخ به خوناب شست
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی
که ای مرد بدگوهر چارهجوی
سر آمد مرا روزگار پزشک
تو بر من مپالای خونین سرشک
فراوان نمانی سرآید زمان
کسی زنده برنگذرد باسمان
نه من بیش دارم ز جمشید فر
که ببرید بیور میانش به ار
نه از آفریدون وز کیقباد
بزرگان و شاهان فرخنژاد
گلوی سیاوش به خنجر برید
گروی زره چون زمانش رسید
همه شهریاران ایران بدند
به رزم اندرون نره شیران بدند
برفتند و ما دیرتر ماندیم
چو شیر ژیان برگذر ماندیم
فرامرز پور جهانبین من
بیاید بخواهد ز تو کین من
چنین گفت پس با شغاد پلید
که اکنون که بر من چنین بد رسید
ز ترکش برآور کمان مرا
به کار آور آن ترجمان مرا
به زه کن بنه پیش من با دو تیر
نباید که آن شیر نخچیرگیر
ز دشت اندر آید ز بهر شکار
من اینجا فتاده چنین نابکار
ببیند مرا زو گزند آیدم
کمانی بود سودمند آیدم
ندرد مگر ژنده شیری تنم
زمانی بود تن به خاک افگنم
شغاد آمد آن چرخ را برکشید
به زه کرد و یک بارش اندر کشید
بخندید و پیش تهمتن نهاد
به مرگ برادر همی بود شاد
تهمتن به سختی کمان برگرفت
بدان خستگی تیرش اندر گرفت
برادر ز تیرش بترسید سخت
بیامد سپر کرد تن را درخت
درختی بدید از برابر چنار
بروبر گذشته بسی روزگار
میانش تهی بار و برگش بجای
نهان شد پسش مرد ناپاک رای
چو رستم چنان دید بفراخت دست
چنان خسته از تیر بگشاد شست
درخت و برادر بهم بر بدوخت
به هنگام رفتن دلش برفروخت
شغاد از پس زخم او آه کرد
تهمتن برو درد کوتاه کرد
بدو گفت رستم ز یزدان سپاس
که بودم همه ساله یزدانشناس
ازان پس که جانم رسیده به لب
برین کین ما بر نبگذشت شب
مرا زور دادی که از مرگ پیش
ازین بیوفا خواستم کین خویش
بگفت این و جانش برآمد ز تن
برو زار و گریان شدند انجمن
زواره به چاهی دگر در بمرد
سواری نماند از بزرگان و خرد
بدید آن بداندیش روی شغاد
بدانست کان چاره و راه اوست
شغاد فریبنده بدخواه اوست
بدو گفت کای مرد بدبخت و شوم
ز کار تو ویران شد آباد بوم
پشیمانی آید ترا زین سخن
بپیچی ازین بد نگردی کهن
برو با فرامرز و یکتاه باش
به جان و دل او را نکوخواه باش
چنین پاسخ آورد ناکس شغاد
که گردون گردان ترا داد داد
تو چندین چه نازی به خون ریختن
به ایران به تاراج و آویختن
ز کابل نخوا هی دگر بار سیم
نه شاهان شوند از تو زین پس به بیم
که آمد که بر تو سرآید زمان
شوی کشته در دام آهرمنان
همانگه سپهدار کابل ز راه
به دشت اندر آمد ز نخچیرگاه
گو پیلتن را چنان خسته دید
همان خستگیهاش نابسته دید
بدو گفت کای نامدار سپاه
چه بودت برین دشت نخچیرگاه
شوم زود چندی پزشک آورم
ز درد تو خونین سرشک آورم
مگر خستگیهات گردد درست
نباید مرا رخ به خوناب شست
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی
که ای مرد بدگوهر چارهجوی
سر آمد مرا روزگار پزشک
تو بر من مپالای خونین سرشک
فراوان نمانی سرآید زمان
کسی زنده برنگذرد باسمان
نه من بیش دارم ز جمشید فر
که ببرید بیور میانش به ار
نه از آفریدون وز کیقباد
بزرگان و شاهان فرخنژاد
گلوی سیاوش به خنجر برید
گروی زره چون زمانش رسید
همه شهریاران ایران بدند
به رزم اندرون نره شیران بدند
برفتند و ما دیرتر ماندیم
چو شیر ژیان برگذر ماندیم
فرامرز پور جهانبین من
بیاید بخواهد ز تو کین من
چنین گفت پس با شغاد پلید
که اکنون که بر من چنین بد رسید
ز ترکش برآور کمان مرا
به کار آور آن ترجمان مرا
به زه کن بنه پیش من با دو تیر
نباید که آن شیر نخچیرگیر
ز دشت اندر آید ز بهر شکار
من اینجا فتاده چنین نابکار
ببیند مرا زو گزند آیدم
کمانی بود سودمند آیدم
ندرد مگر ژنده شیری تنم
زمانی بود تن به خاک افگنم
شغاد آمد آن چرخ را برکشید
به زه کرد و یک بارش اندر کشید
بخندید و پیش تهمتن نهاد
به مرگ برادر همی بود شاد
تهمتن به سختی کمان برگرفت
بدان خستگی تیرش اندر گرفت
برادر ز تیرش بترسید سخت
بیامد سپر کرد تن را درخت
درختی بدید از برابر چنار
بروبر گذشته بسی روزگار
میانش تهی بار و برگش بجای
نهان شد پسش مرد ناپاک رای
چو رستم چنان دید بفراخت دست
چنان خسته از تیر بگشاد شست
درخت و برادر بهم بر بدوخت
به هنگام رفتن دلش برفروخت
شغاد از پس زخم او آه کرد
تهمتن برو درد کوتاه کرد
بدو گفت رستم ز یزدان سپاس
که بودم همه ساله یزدانشناس
ازان پس که جانم رسیده به لب
برین کین ما بر نبگذشت شب
مرا زور دادی که از مرگ پیش
ازین بیوفا خواستم کین خویش
بگفت این و جانش برآمد ز تن
برو زار و گریان شدند انجمن
زواره به چاهی دگر در بمرد
سواری نماند از بزرگان و خرد
فردوسی : پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود
بخش ۸
چو آن پاسخ نامه دارا بخواند
ز کار جهان در شگفتی بماند
سرانجام گفت این ز کشتن بتر
که من پیش رومی ببندم کمر
ستودان مرا بهتر آید ز ننگ
یکی داستان زد برین مرد سنگ
که گر آب دریا بخواهد رسید
درو قطره باران نیاید پدید
همی بودمی یار هرکس به جنگ
چو شد مر مرا زین نشان کار تنگ
نبینم همی در جهان یار کس
بجز ایزدم نیست فریادرس
چو یاور نبودش ز نزدیک و دور
یکی نامه بنوشت نزدیک فور
پر از لابه و زیردستی و درد
نخست آفرین بر جهاندار کرد
دگر گفت کای مهتر هندوان
خردمند و دانا و روشنروان
همانا که نزد تو آمد خبر
که ما را چه آمد ز اختر به سر
سکندر بیاورد لشکر ز روم
نه برماند ما را نه آباد بوم
نه پیوند و فرزند و تخت و کلاه
نه دیهیم شاهی نه گنج و سپاه
ار ایدونک باشی مرا یارمند
که از خویشتن بازدارم گزند
فرستمت چندان گهرها ز گنج
کزان پس نبینی تو از گنج رنج
همان در جهان نیز نامی شوی
به نزد بزرگان گرامی شوی
هیونی برافگند بر سان باد
بیامد بر فور فوران نژاد
چو اسکندر آگاه شد زین سخن
که دارای دارا چه افگند بن
بفرمود تا برکشیدند نای
غو کوس برخاست و هندی درای
بیامد ز اصطخر چندان سپاه
که خورشید بر چرخ گم کرد راه
برآمد خروش سپاه از دو روی
بیآرام شد مردم جنگجوی
سکندر به آیین صفی برکشید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید
چو دارا بیاورد لشکر به راه
سپاهی نه بر آرزو رزمخواه
شکسته دل و گشته از رزم سیر
سر بخت ایرانیان گشته زیر
نیاویختند ایچ با رومیان
چو روبه شد آن دشت شیر ژیان
گرانمایگان زینهاری شدند
ز اوج بزرگی به خواری شدند
چو دارا چنان دید برگاشت روی
گریزان همی رفت با های هوی
برفتند با شاه سیصد سوار
از ایران هرانکس که بد نامدار
دو دستور بودش گرامی دو مرد
که با او بدندی به دشت نبرد
یکی موبدی نام او ماهیار
دگر مرد را نام جانوشیار
چو دیدند کان کار بیسود گشت
بلند اختر و نام دارا گذشت
یکی با دگر گفت کین شوربخت
ازو دور شد افسر و تاج و تخت
بباید زدن دشنهای بر برش
وگر تیغ هندی یکی بر سرش
سکندر سپارد به ما کشوری
بدین پادشاهی شویم افسری
همی رفت با او دو دستور اوی
که دستور بودند و گنجور اوی
مهین بر چپ و ماهیارش به راست
چو شب تیره شد از هوا باد خاست
یکی دشنه بگرفت جانوشیار
بزد بر بر و سینهٔ شهریار
نگون شد سر نامبردار شاه
ازو بازگشتند یکسر سپاه
ز کار جهان در شگفتی بماند
سرانجام گفت این ز کشتن بتر
که من پیش رومی ببندم کمر
ستودان مرا بهتر آید ز ننگ
یکی داستان زد برین مرد سنگ
که گر آب دریا بخواهد رسید
درو قطره باران نیاید پدید
همی بودمی یار هرکس به جنگ
چو شد مر مرا زین نشان کار تنگ
نبینم همی در جهان یار کس
بجز ایزدم نیست فریادرس
چو یاور نبودش ز نزدیک و دور
یکی نامه بنوشت نزدیک فور
پر از لابه و زیردستی و درد
نخست آفرین بر جهاندار کرد
دگر گفت کای مهتر هندوان
خردمند و دانا و روشنروان
همانا که نزد تو آمد خبر
که ما را چه آمد ز اختر به سر
سکندر بیاورد لشکر ز روم
نه برماند ما را نه آباد بوم
نه پیوند و فرزند و تخت و کلاه
نه دیهیم شاهی نه گنج و سپاه
ار ایدونک باشی مرا یارمند
که از خویشتن بازدارم گزند
فرستمت چندان گهرها ز گنج
کزان پس نبینی تو از گنج رنج
همان در جهان نیز نامی شوی
به نزد بزرگان گرامی شوی
هیونی برافگند بر سان باد
بیامد بر فور فوران نژاد
چو اسکندر آگاه شد زین سخن
که دارای دارا چه افگند بن
بفرمود تا برکشیدند نای
غو کوس برخاست و هندی درای
بیامد ز اصطخر چندان سپاه
که خورشید بر چرخ گم کرد راه
برآمد خروش سپاه از دو روی
بیآرام شد مردم جنگجوی
سکندر به آیین صفی برکشید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید
چو دارا بیاورد لشکر به راه
سپاهی نه بر آرزو رزمخواه
شکسته دل و گشته از رزم سیر
سر بخت ایرانیان گشته زیر
نیاویختند ایچ با رومیان
چو روبه شد آن دشت شیر ژیان
گرانمایگان زینهاری شدند
ز اوج بزرگی به خواری شدند
چو دارا چنان دید برگاشت روی
گریزان همی رفت با های هوی
برفتند با شاه سیصد سوار
از ایران هرانکس که بد نامدار
دو دستور بودش گرامی دو مرد
که با او بدندی به دشت نبرد
یکی موبدی نام او ماهیار
دگر مرد را نام جانوشیار
چو دیدند کان کار بیسود گشت
بلند اختر و نام دارا گذشت
یکی با دگر گفت کین شوربخت
ازو دور شد افسر و تاج و تخت
بباید زدن دشنهای بر برش
وگر تیغ هندی یکی بر سرش
سکندر سپارد به ما کشوری
بدین پادشاهی شویم افسری
همی رفت با او دو دستور اوی
که دستور بودند و گنجور اوی
مهین بر چپ و ماهیارش به راست
چو شب تیره شد از هوا باد خاست
یکی دشنه بگرفت جانوشیار
بزد بر بر و سینهٔ شهریار
نگون شد سر نامبردار شاه
ازو بازگشتند یکسر سپاه
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۴۰
سواری ز قنوج تازان برفت
به آگاهی رفتن شاه تفت
که برزوی و ایرانیان رفتهاند
همان دختر شاه را بردهاند
شنید این سخن شنگل از نیکخواه
چو آتش بیامد ز نخچیرگاه
همه لشکر خویش را برنشاند
پس شاه بهرام لشکر براند
بدینگونه تا پیش دریا رسید
سپینود و بهرام یل را بدید
غمی گشت و بگذاشت دریا به خشم
ازان سوی دریا چو بر کرد چشم
بدیدش سپینود و بهرام را
مران مرد بیباک خودکام را
به دختر چنین گفت کای بدنژاد
که چون تو ز تخم بزرگان مباد
تو با این فریبنده مرد دلیر
ز دریا گذشتی به کردار شیر
که بیآگهی من به ایران شوی
ز مینوی خرم به ویران شوی
ببینی کنون زخم ژوپین من
چو ناگاه رفتی ز بالین من
بدو گفت بهرام کای بدنشان
چرا تاختی باره چون بیهشان
مرا آزمودی گه کارزار
چنانم که با باده و میگسار
تو دانی که از هندوان صدهزار
بود پیش من کمتر از یک سوار
چو من باشم و نامور یار سی
زرهدار با خنجر پارسی
پر از خون کنم کشور هندوان
نمانم که باشد کسی با روان
بدانست شنگل که او راست گفت
دلیری و گردی نشاید نهفت
بدو گفت شنگل که فرزند را
بیفگندم و خویش و پیوند را
ز دیده گرامیترت داشتم
به سر بر همی افسرت داشتم
ترا دادم آن را که خود خواستی
مرا راستی بد ترا کاستی
جفا برگزیدی به جای وفا
وفا را جفا کی پسندی سزا
چه گویم تراکانک فرزند بود
به اندیشهٔ من خردمند بود
کنون چون دلاور سواری شدست
گمانم که او شهریاری شدست
دل پارسی باوفا کی بود
چو آری کند رای او نی بود
چنان بچهٔ شیر بودی درست
که از خون دل دایگانش بشست
چو دندان برآورد و شد تیز چنگ
به پروردگار آمدش رای جنگ
بدو گفت بهرام چون دانیم
بداندیش و بدساز چون خوانیم
به رفتن نباشد مرا سرزنش
نخواهی مرا بددل و بدکنش
شهنشاه ایران و توران منم
سپهدار و پشت دلیران منم
ازین پس سزای تو نیکی کنم
سر بدسگالت ز تن برکنم
به ایران به جای پدر دارمت
هم از باژ کشور نیازارمت
همان دخترت شمع خاور بود
سر بانوان را چو افسر بود
ز گفتار او ماند شنگل شگفت
ز سر شارهٔ هندوی برگرفت
بزد اسپ وز پیش چندان سپاه
بیامد به پوزش به نزدیک شاه
شهنشاه را شاد در بر گرفت
وزان گفتها پوزش اندر گرفت
به دیدار بهرام شد شادکام
بیاراست خوان و بیاورد جام
برآورد بهرام راز از نهفت
سخنهای ایرانیان باز گفت
که کردار چون بود و اندیشه چون
که بودم بدین داستان رهنمون
می چند خوردند و برخاستند
زبان را به پوزش بیاراستند
دو شاه دلارای یزدانپرست
وفا را بسودند بر دست دست
کزین پس دل از راستی نشکنیم
همی بیخ کژی ز بن برکنیم
وفادار باشیم تا جاودان
سخن بشنویم از لب بخردان
سپینود را نیز پدرود کرد
بر خویش تار و برش پود کرد
سبک پشت بر یکدگر گاشتند
دل کینه بر جای بگذاشتند
یکی سوی خشک و یکی سوی آب
برفتند شاداندل و پرشتاب
به آگاهی رفتن شاه تفت
که برزوی و ایرانیان رفتهاند
همان دختر شاه را بردهاند
شنید این سخن شنگل از نیکخواه
چو آتش بیامد ز نخچیرگاه
همه لشکر خویش را برنشاند
پس شاه بهرام لشکر براند
بدینگونه تا پیش دریا رسید
سپینود و بهرام یل را بدید
غمی گشت و بگذاشت دریا به خشم
ازان سوی دریا چو بر کرد چشم
بدیدش سپینود و بهرام را
مران مرد بیباک خودکام را
به دختر چنین گفت کای بدنژاد
که چون تو ز تخم بزرگان مباد
تو با این فریبنده مرد دلیر
ز دریا گذشتی به کردار شیر
که بیآگهی من به ایران شوی
ز مینوی خرم به ویران شوی
ببینی کنون زخم ژوپین من
چو ناگاه رفتی ز بالین من
بدو گفت بهرام کای بدنشان
چرا تاختی باره چون بیهشان
مرا آزمودی گه کارزار
چنانم که با باده و میگسار
تو دانی که از هندوان صدهزار
بود پیش من کمتر از یک سوار
چو من باشم و نامور یار سی
زرهدار با خنجر پارسی
پر از خون کنم کشور هندوان
نمانم که باشد کسی با روان
بدانست شنگل که او راست گفت
دلیری و گردی نشاید نهفت
بدو گفت شنگل که فرزند را
بیفگندم و خویش و پیوند را
ز دیده گرامیترت داشتم
به سر بر همی افسرت داشتم
ترا دادم آن را که خود خواستی
مرا راستی بد ترا کاستی
جفا برگزیدی به جای وفا
وفا را جفا کی پسندی سزا
چه گویم تراکانک فرزند بود
به اندیشهٔ من خردمند بود
کنون چون دلاور سواری شدست
گمانم که او شهریاری شدست
دل پارسی باوفا کی بود
چو آری کند رای او نی بود
چنان بچهٔ شیر بودی درست
که از خون دل دایگانش بشست
چو دندان برآورد و شد تیز چنگ
به پروردگار آمدش رای جنگ
بدو گفت بهرام چون دانیم
بداندیش و بدساز چون خوانیم
به رفتن نباشد مرا سرزنش
نخواهی مرا بددل و بدکنش
شهنشاه ایران و توران منم
سپهدار و پشت دلیران منم
ازین پس سزای تو نیکی کنم
سر بدسگالت ز تن برکنم
به ایران به جای پدر دارمت
هم از باژ کشور نیازارمت
همان دخترت شمع خاور بود
سر بانوان را چو افسر بود
ز گفتار او ماند شنگل شگفت
ز سر شارهٔ هندوی برگرفت
بزد اسپ وز پیش چندان سپاه
بیامد به پوزش به نزدیک شاه
شهنشاه را شاد در بر گرفت
وزان گفتها پوزش اندر گرفت
به دیدار بهرام شد شادکام
بیاراست خوان و بیاورد جام
برآورد بهرام راز از نهفت
سخنهای ایرانیان باز گفت
که کردار چون بود و اندیشه چون
که بودم بدین داستان رهنمون
می چند خوردند و برخاستند
زبان را به پوزش بیاراستند
دو شاه دلارای یزدانپرست
وفا را بسودند بر دست دست
کزین پس دل از راستی نشکنیم
همی بیخ کژی ز بن برکنیم
وفادار باشیم تا جاودان
سخن بشنویم از لب بخردان
سپینود را نیز پدرود کرد
بر خویش تار و برش پود کرد
سبک پشت بر یکدگر گاشتند
دل کینه بر جای بگذاشتند
یکی سوی خشک و یکی سوی آب
برفتند شاداندل و پرشتاب
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۱۲
چوروی زمین گشت خورشید فام
سخن گوی بندوی برشد ببام
ببهرام گفت ای جهاندیده مرد
برانگه که برخاست از دشت گرد
چو خسرو شما را بدید او برفت
سوی روم با لشکر خویش تفت
کنون گر تو پران شوی چون عقاب
وگر برتر آری سر از آفتاب
نبیند کسی شاه را جز بروم
که اکنون کهن شد بران مرز وبوم
کنون گر دهیدم به جان زینهار
بیایم بر پهلوان سوار
بگویم سخن هرچ پرسد زمن
ز کمی و بیشی آن انجمن
وگرنه بپوشم سلیح نبرد
به جنگ اندر آیم بکردار گرد
چو بهرام بشنید زو این سخن
دل مرد برنا شد از غم کهن
به یاران چنین گفت کاکنون چه سود
اگر من برآرم ز بندوی دود
همان به که او را برپهلوان
برم هم برین گونه روشن روان
بگوید بدو هرچ داند ز شاه
اگر سر دهد گر ستاند کلاه
به بندوی گفت ای بد چارهجوی
تو این داوریها ببهرام گوی
فرود آمد از بام بندوی شیر
همیراند با نامدار دلیر
چوبشنید بهرام کامد سپاه
سوی روم شد خسرو کینه خواه
زپور سیاوش بر آشفت سخت
بدو گفت کای بدرگ شوربخت
نه کار تو بود اینک فرمودمت
همی بیهنر خیره بستودمت
جهانجوی بندوی را پیش خواند
همی خشم بهرام با او براند
بدو گفت کای بدتن بدکنش
فریبنده مرد از در سرزنش
سپاه مرا خیره بفریفتی
زبد گوهر خویش نشکیفتی
تو با خسرو شوم گشتی یکی
جهاندیده یی کردی از کودکی
کنون آمدی با دلی پر سخن
که من نو کنم روزگار کهن
بدو گفت بندوی کای سرفراز
زمن راستی جوی و تندی مساز
بدان کان شهنشاه خویش منست
بزرگیش ورادیش پیش منست
فداکردمش جان وبایست کرد
تو گر مهتری گرد کژی مگرد
بدو گفت بهرام من زین گناه
که کردی نخواهمت کردن تباه
ولیکن تو هم کشته بر دست اوی
شوی زود و خوانی مرا راست گوی
نهادند بر پای بندوی بند
ببهرام دادش ز بهر گزند
همیبود تا خور شد اندر نهفت
بیامد پر اندیشه دل بخفت
سخن گوی بندوی برشد ببام
ببهرام گفت ای جهاندیده مرد
برانگه که برخاست از دشت گرد
چو خسرو شما را بدید او برفت
سوی روم با لشکر خویش تفت
کنون گر تو پران شوی چون عقاب
وگر برتر آری سر از آفتاب
نبیند کسی شاه را جز بروم
که اکنون کهن شد بران مرز وبوم
کنون گر دهیدم به جان زینهار
بیایم بر پهلوان سوار
بگویم سخن هرچ پرسد زمن
ز کمی و بیشی آن انجمن
وگرنه بپوشم سلیح نبرد
به جنگ اندر آیم بکردار گرد
چو بهرام بشنید زو این سخن
دل مرد برنا شد از غم کهن
به یاران چنین گفت کاکنون چه سود
اگر من برآرم ز بندوی دود
همان به که او را برپهلوان
برم هم برین گونه روشن روان
بگوید بدو هرچ داند ز شاه
اگر سر دهد گر ستاند کلاه
به بندوی گفت ای بد چارهجوی
تو این داوریها ببهرام گوی
فرود آمد از بام بندوی شیر
همیراند با نامدار دلیر
چوبشنید بهرام کامد سپاه
سوی روم شد خسرو کینه خواه
زپور سیاوش بر آشفت سخت
بدو گفت کای بدرگ شوربخت
نه کار تو بود اینک فرمودمت
همی بیهنر خیره بستودمت
جهانجوی بندوی را پیش خواند
همی خشم بهرام با او براند
بدو گفت کای بدتن بدکنش
فریبنده مرد از در سرزنش
سپاه مرا خیره بفریفتی
زبد گوهر خویش نشکیفتی
تو با خسرو شوم گشتی یکی
جهاندیده یی کردی از کودکی
کنون آمدی با دلی پر سخن
که من نو کنم روزگار کهن
بدو گفت بندوی کای سرفراز
زمن راستی جوی و تندی مساز
بدان کان شهنشاه خویش منست
بزرگیش ورادیش پیش منست
فداکردمش جان وبایست کرد
تو گر مهتری گرد کژی مگرد
بدو گفت بهرام من زین گناه
که کردی نخواهمت کردن تباه
ولیکن تو هم کشته بر دست اوی
شوی زود و خوانی مرا راست گوی
نهادند بر پای بندوی بند
ببهرام دادش ز بهر گزند
همیبود تا خور شد اندر نهفت
بیامد پر اندیشه دل بخفت
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۵۶
چنین تا برآمد برین چندگاه
ز گستهم پر درد شد جان شاه
برآشفت روزی به گردوی گفت
که گستهم با گردیه گشت جفت
سوی او شدند آن بزرگ انجمن
برانم که او بودشان رای زن
از آمل کس آمد ز کارآگهان
همه فاش کرد آنچ بودی نهان
همیگفت زین گونه تا تیره گشت
ز گفتار چشم یلان خیره گشت
چو سازدندگان شمع ومیخواستند
همه کاخ ا ورا بیاراستند
ز بیگانه مردم بپردخت جای
نشست از بر تخت با رهنمای
همان نیز گردوی و خسرو بهم
همیرفت از گردیه بیش و کم
بدو گفت ز ایدر فراوان سپاه
به آمل فرستادهام کینه خواه
همه خسته وکشته بازآمدند
پرازناله وبا گداز آمدند
کنون اندرین رای ما را یکیست
که از رای ما تاج و تخت اندکیست
چو بهرام چوبینه گم کرد راه
همیشه بدی گردیه نیک خواه
کنون چارهای هست نزدیک من
مگو این سخن بر سر انجمن
سوی گردیه نامه باید نوشت
چو جویی پر از می بباغ بهشت
که با تو همی دوستداری کنم
بهر جای و هر کار یاری کنم
برآمد برین روزگاری دراز
زبان بر دلم هیچ نگشاد راز
کنون روزگار سخن گفتن است
که گردوی ما رابجای تنست
نگر تا چگونه کنی چارهای
کزان گم شود زشت پتیارهای
که گستهم را زیر سنگآوری
دل وخانهٔ ما به چنگ آوری
چو این کرده باشی سپاه تو را
همان در جهان نیک خواه تو را
مر آن را که خواهی دهم کشوری
بگردد بر آن کشور اندر سری
توآیی به مشکوی زرین من
سرآورده باشی همه کین من
برین برخورم سخت سوگند نیز
فزایم برین بندها بند نیز
اگر پیچم این دل ز سوگند من
مبادا ز من شاد پیوند من
بدو گفت گردوی نوشه بدی
چو ناهید در برج خوشه بدی
تو دانی که من جان و فرزند خویش
برو بوم آباد و پیوند خویش
بجای سر تو ندارم به چیز
گرین چیزها ارجمندست نیز
بدین کس فرستم به نزدیک اوی
درفشان کنم جان تاریک اوی
یکی رقعه خواهم برو مهر شاه
همان خط او چون درخشنده ماه
به خواره فرستم زن خویش را
کنم دور زین در بد اندیش را
که چونین سخن نیست جز کارزن
به ویژه زنی کو بود رای زن
برین نیز هر چون همیبنگرم
پیام تو باید بر خواهرم
بر آید بکام تو این کار زود
برین بیش و کم بر نباید فزود
چو بشنید خسرو بران شاد شد
همه رنجها بر دلش باد شد
هم آنگه ز گنجور قرطاس خواست
ز مشک سیه سوده انقاس خواست
یکی نامه بنوشت چون بوستان
گل بوستان چون رخ دوستان
پر از عهد و پیوند و سوگندها
ز هر گونهای لابد و پندها
چو برگشت عنوان آن نامه خشک
نهادند مهری برو بر ز مشک
نگینی برو نام پرویز شاه
نهادند بر مهر مشک سیاه
یکی نامه بنوشت گردوی نیز
بگفت اندرو پند و بسیار چیز
سرنامه گفت آنک بهرام کرد
همه دوده و بوم بدنام کرد
که بخشایش آراد یزدان بروی
مبادا پشیمان ازان گفت وگوی
هرآنکس که جانش ندارد خرد
کم و بیشی کارها ننگرد
گر او رفت ما از پس اورویم
بداد خدای جهان بگرویم
چو جفت من آید به نزدیک تو
درخشان کند جان تاریک تو
ز گفتار او هیچ گونه مگرد
چو گردی شود بخت را روی زرد
نهاد آن خط خسرو اندر میان
بپیچید برنامه بر پرنیان
زن چاره گر بستد آن نامه را
شنید آن سخنهای خود کامه را
همیتاخت تا بیشهٔ نارون
فرستادهٔ زن به نزدیک زن
ازو گردیه شد چو خرم بهار
همان رخ پر از بوی و رنگ و نگار
زبهرام چندی سخن راندند
همی آب مژگان بر افشاندند
پس آن نامهٔ شوی با خط شاه
نهانی بدو داد و بنمود راه
چو آن شیر زن نامهٔ شاه دید
تو گفتی بر وی زمین ماه دید
بخندید و گفت این سخن رابه رنج
ندارد کسی کش بود یار پنج
بخواند آن خط شاه بر پنج تن
نهان داشت زان نامدار انجمن
چو بگشاد لب زود پیمان ببست
گرفت آن زمان دست او را بدست
همان پنج تن را بر خویش خواند
به نزدیکی خوابگه برنشاند
چو شب تیره شد روشنایی بکشت
لب شوی بگرفت ناگه بمشت
ازان مردمان نیز یار آمدند
به بالین آن نامدار آمدند
بکوشید بسیار با مرد مست
سر انجام گویا زبانش ببست
سپهبد به تاریکی اندر بمرد
شب و روز روشن به خسرو سپرد
بشهر اندرون بانگ و فریاد خاست
بهر بر زنی آتش وباد خاست
چو آواز بشنید ناباک زن
بخفتان رومی بپوشید تن
شب تیره ایرانیان رابخواند
سخنهای آن کشته چندی براند
پس آن نامهٔ شاه بنمودشان
دلیری و تندی بیفزودشان
همه سرکشان آفرین خواندند
بران نامه برگوهر افشاندند
ز گستهم پر درد شد جان شاه
برآشفت روزی به گردوی گفت
که گستهم با گردیه گشت جفت
سوی او شدند آن بزرگ انجمن
برانم که او بودشان رای زن
از آمل کس آمد ز کارآگهان
همه فاش کرد آنچ بودی نهان
همیگفت زین گونه تا تیره گشت
ز گفتار چشم یلان خیره گشت
چو سازدندگان شمع ومیخواستند
همه کاخ ا ورا بیاراستند
ز بیگانه مردم بپردخت جای
نشست از بر تخت با رهنمای
همان نیز گردوی و خسرو بهم
همیرفت از گردیه بیش و کم
بدو گفت ز ایدر فراوان سپاه
به آمل فرستادهام کینه خواه
همه خسته وکشته بازآمدند
پرازناله وبا گداز آمدند
کنون اندرین رای ما را یکیست
که از رای ما تاج و تخت اندکیست
چو بهرام چوبینه گم کرد راه
همیشه بدی گردیه نیک خواه
کنون چارهای هست نزدیک من
مگو این سخن بر سر انجمن
سوی گردیه نامه باید نوشت
چو جویی پر از می بباغ بهشت
که با تو همی دوستداری کنم
بهر جای و هر کار یاری کنم
برآمد برین روزگاری دراز
زبان بر دلم هیچ نگشاد راز
کنون روزگار سخن گفتن است
که گردوی ما رابجای تنست
نگر تا چگونه کنی چارهای
کزان گم شود زشت پتیارهای
که گستهم را زیر سنگآوری
دل وخانهٔ ما به چنگ آوری
چو این کرده باشی سپاه تو را
همان در جهان نیک خواه تو را
مر آن را که خواهی دهم کشوری
بگردد بر آن کشور اندر سری
توآیی به مشکوی زرین من
سرآورده باشی همه کین من
برین برخورم سخت سوگند نیز
فزایم برین بندها بند نیز
اگر پیچم این دل ز سوگند من
مبادا ز من شاد پیوند من
بدو گفت گردوی نوشه بدی
چو ناهید در برج خوشه بدی
تو دانی که من جان و فرزند خویش
برو بوم آباد و پیوند خویش
بجای سر تو ندارم به چیز
گرین چیزها ارجمندست نیز
بدین کس فرستم به نزدیک اوی
درفشان کنم جان تاریک اوی
یکی رقعه خواهم برو مهر شاه
همان خط او چون درخشنده ماه
به خواره فرستم زن خویش را
کنم دور زین در بد اندیش را
که چونین سخن نیست جز کارزن
به ویژه زنی کو بود رای زن
برین نیز هر چون همیبنگرم
پیام تو باید بر خواهرم
بر آید بکام تو این کار زود
برین بیش و کم بر نباید فزود
چو بشنید خسرو بران شاد شد
همه رنجها بر دلش باد شد
هم آنگه ز گنجور قرطاس خواست
ز مشک سیه سوده انقاس خواست
یکی نامه بنوشت چون بوستان
گل بوستان چون رخ دوستان
پر از عهد و پیوند و سوگندها
ز هر گونهای لابد و پندها
چو برگشت عنوان آن نامه خشک
نهادند مهری برو بر ز مشک
نگینی برو نام پرویز شاه
نهادند بر مهر مشک سیاه
یکی نامه بنوشت گردوی نیز
بگفت اندرو پند و بسیار چیز
سرنامه گفت آنک بهرام کرد
همه دوده و بوم بدنام کرد
که بخشایش آراد یزدان بروی
مبادا پشیمان ازان گفت وگوی
هرآنکس که جانش ندارد خرد
کم و بیشی کارها ننگرد
گر او رفت ما از پس اورویم
بداد خدای جهان بگرویم
چو جفت من آید به نزدیک تو
درخشان کند جان تاریک تو
ز گفتار او هیچ گونه مگرد
چو گردی شود بخت را روی زرد
نهاد آن خط خسرو اندر میان
بپیچید برنامه بر پرنیان
زن چاره گر بستد آن نامه را
شنید آن سخنهای خود کامه را
همیتاخت تا بیشهٔ نارون
فرستادهٔ زن به نزدیک زن
ازو گردیه شد چو خرم بهار
همان رخ پر از بوی و رنگ و نگار
زبهرام چندی سخن راندند
همی آب مژگان بر افشاندند
پس آن نامهٔ شوی با خط شاه
نهانی بدو داد و بنمود راه
چو آن شیر زن نامهٔ شاه دید
تو گفتی بر وی زمین ماه دید
بخندید و گفت این سخن رابه رنج
ندارد کسی کش بود یار پنج
بخواند آن خط شاه بر پنج تن
نهان داشت زان نامدار انجمن
چو بگشاد لب زود پیمان ببست
گرفت آن زمان دست او را بدست
همان پنج تن را بر خویش خواند
به نزدیکی خوابگه برنشاند
چو شب تیره شد روشنایی بکشت
لب شوی بگرفت ناگه بمشت
ازان مردمان نیز یار آمدند
به بالین آن نامدار آمدند
بکوشید بسیار با مرد مست
سر انجام گویا زبانش ببست
سپهبد به تاریکی اندر بمرد
شب و روز روشن به خسرو سپرد
بشهر اندرون بانگ و فریاد خاست
بهر بر زنی آتش وباد خاست
چو آواز بشنید ناباک زن
بخفتان رومی بپوشید تن
شب تیره ایرانیان رابخواند
سخنهای آن کشته چندی براند
پس آن نامهٔ شاه بنمودشان
دلیری و تندی بیفزودشان
همه سرکشان آفرین خواندند
بران نامه برگوهر افشاندند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
علونا سماء الود من غیر سلم
و هل یهتدی نحو السماء النوائب؟
ایعلوا ظلام الکون نور و دادنا؟
و قد جاوز الکونین، هذا عجائب
فان فارق الایام بین جسومنا
فوالله ان القلب ما هو غائب
فقلبی خفیف الظعن نحو احبتی
و ان ثقلت عن ظعنهن الترائب
علیکم سلامی من صمیم سریرتی
فانی کقلبی او سلامی لائب
و کیف یتوب القلب عن ذنب ودکم
فقلبی مدا عما خلاکم لنائب
جواب لمن قد قال عابد بعله
اری البعل قد بالت علیه الثعالب
جواب نصیرالدین لیث فضائل
اری الود قد بالت علیه الارانب
و هل یهتدی نحو السماء النوائب؟
ایعلوا ظلام الکون نور و دادنا؟
و قد جاوز الکونین، هذا عجائب
فان فارق الایام بین جسومنا
فوالله ان القلب ما هو غائب
فقلبی خفیف الظعن نحو احبتی
و ان ثقلت عن ظعنهن الترائب
علیکم سلامی من صمیم سریرتی
فانی کقلبی او سلامی لائب
و کیف یتوب القلب عن ذنب ودکم
فقلبی مدا عما خلاکم لنائب
جواب لمن قد قال عابد بعله
اری البعل قد بالت علیه الثعالب
جواب نصیرالدین لیث فضائل
اری الود قد بالت علیه الارانب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۰
کجا شد عهد و پیمانی که کردی دوش با بنده؟
که بادا عهد و بدعهدی و حسنت، هر سه پاینده
زبدعهدی چه غم دارد شهنشاهی که برباید
جهانی را به یک غمزه، قرانی را به یک خنده؟
بخواه ای دل، چه میخواهی؟ عطا نقد است و شه حاضر
که آن مه رو نفرماید که رو تا سال آینده
به جان شه که نشنیدم زنقدش وعدهٔ فردا
شنیدی نور رخ نسیه ز قرص ماه تابنده؟
کجا شد آن عنایتها؟ کجا شد آن حکایتها؟
کجا شد آن گشایشها؟ کجا شد آن گشاینده؟
همه با ماست، چه با ما؟ که خود ماییم سرتاسر
مثل گشتهست در عالم که جویندهست یابنده
چه جای ما؟ که ما مردیم زیر پای عشق او
غلط گفتم، کجا میرد کسی کو شد بدو زنده؟
خیال شه خرامان شد، کلوخ و سنگ با جان شد
درخت خشک خندان شد، سترون گشت زاینده
خیالش چون چنین باشد، جمالش بین که چون باشد
جمالش مینماید در خیال نانماینده
خیالش نور خورشیدی که اندر جانها افتد
جمالش قرص خورشیدی به چارم چرخ تازنده
نمک را در طعام آن کس شناسد در گه خوردن
که تنها خورده است آن را و یا بودهست ساینده
عجایب غیر و لاغیری که معشوق است با عاشق
وصال بوألعجب دارد زدوده با زداینده
که بادا عهد و بدعهدی و حسنت، هر سه پاینده
زبدعهدی چه غم دارد شهنشاهی که برباید
جهانی را به یک غمزه، قرانی را به یک خنده؟
بخواه ای دل، چه میخواهی؟ عطا نقد است و شه حاضر
که آن مه رو نفرماید که رو تا سال آینده
به جان شه که نشنیدم زنقدش وعدهٔ فردا
شنیدی نور رخ نسیه ز قرص ماه تابنده؟
کجا شد آن عنایتها؟ کجا شد آن حکایتها؟
کجا شد آن گشایشها؟ کجا شد آن گشاینده؟
همه با ماست، چه با ما؟ که خود ماییم سرتاسر
مثل گشتهست در عالم که جویندهست یابنده
چه جای ما؟ که ما مردیم زیر پای عشق او
غلط گفتم، کجا میرد کسی کو شد بدو زنده؟
خیال شه خرامان شد، کلوخ و سنگ با جان شد
درخت خشک خندان شد، سترون گشت زاینده
خیالش چون چنین باشد، جمالش بین که چون باشد
جمالش مینماید در خیال نانماینده
خیالش نور خورشیدی که اندر جانها افتد
جمالش قرص خورشیدی به چارم چرخ تازنده
نمک را در طعام آن کس شناسد در گه خوردن
که تنها خورده است آن را و یا بودهست ساینده
عجایب غیر و لاغیری که معشوق است با عاشق
وصال بوألعجب دارد زدوده با زداینده
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۲ - تتمهٔ حسد آن حشم بر آن غلام خاص
قصهٔ شاه و امیران و حسد
بر غلام خاص و سلطان خرد
دور ماند از جر جرار کلام
باز باید گشت و کرد آن را تمام
باغبان ملک با اقبال و بخت
چون درختی را نداند از درخت
آن درختی را که تلخ و رد بود
وان درختی که یکش هفصد بود
کی برابر دارد اندر تربیت؟
چون ببیندشان به چشم عاقبت؟
کان درختان را نهایت چیست بر
گرچه یکسانند این دم در نظر
شیخ کو ینظر بنور الله شد
از نهایت وز نخست آگاه شد
چشم آخربین ببست از بهر حق
چشم آخربین گشاد اندر سبق
آن حسودان، بد درختان بودهاند
تلخ گوهر، شوربختان بودهاند
از حسد جوشان و کف میریختند
در نهانی مکر میانگیختند
تا غلام خاص را گردن زنند
بیخ او را از زمانه برکنند
چون شود فانی؟ چو جانش شاه بود
بیخ او در عصمت الله بود
شاه ازان اسرار واقف آمده
همچو بوبکر ربابی تن زده
در تماشای دل بدگوهران
میزدی خنبک بر آن کوزهگران
مکر میسازند قومی حیلهمند
تا که شه را در فقاعی در کنند
پادشاهی بس عظیمی، بیکران
در فقاعی کی بگنجد ای خران؟
از برای شاه دامی دوختند
آخر این تدبیر ازو آموختند
نحس شاگردی که با استاد خویش
همسری آغازد و آید به پیش
با کدام استاد؟ استاد جهان
پیش او یکسان هویدا و نهان
چشم او ینظر بنور الله شده
پردههای جهل را خارق بده
از دل سوراخ چون کهنه گلیم
پردهیی بندد به پیش آن حکیم
پرده میخندد برو با صد دهان
هر دهانی گشته اشکافی بر آن
گوید آن استاد مر شاگرد را
ای کم از سگ نیستت با من وفا؟
خود مرا استا مگیر آهنگسل
همچو خود شاگرد گیر و کوردل
نز منت یاریست در جان و روان؟
بیمنت آبی نمیگردد روان؟
پس دل من کارگاه بخت توست
چه شکنی این کارگاه؟ ای نادرست
گوییاش پنهان زنم آتشزنه
نی به قلب از قلب باشد روزنه؟
آخر از روزن ببیند فکر تو
دل گواهییی دهد زین ذکر تو
گیر در رویت نمالد از کرم
هرچه گویی خندد و گوید نعم
او نمیخندد ز ذوق مالشت
او همی خندد بر آن اسگالشت
پس خداعی را خداعی شد جزا
کاسه زن، کوزه بخور، اینک سزا
گر بدی با تو ورا خندهی رضا
صد هزاران گل شکفتی مر تو را
چون دل او در رضا آرد عمل
آفتابی دان که آید در حمل
زو بخندد هم نهار و هم بهار
درهم آمیزد شکوفه و سبزهزار
صد هزاران بلبل و قمری نوا
افکنند اندر جهان بینوا
چون که برگ روح خود زرد و سیاه
میببینی، چون ندانی خشم شاه؟
آفتاب شاه در برج عتاب
میکند روها سیه همچون کتاب
آن عطارد را ورقها جان ماست
آن سپیدی وان سیه میزان ماست
باز منشوری نویسد سرخ و سبز
تا رهند ارواح از سودا و عجز
سرخ و سبز افتاد نسخ نوبهار
چون خط قوس و قزح در اعتبار
بر غلام خاص و سلطان خرد
دور ماند از جر جرار کلام
باز باید گشت و کرد آن را تمام
باغبان ملک با اقبال و بخت
چون درختی را نداند از درخت
آن درختی را که تلخ و رد بود
وان درختی که یکش هفصد بود
کی برابر دارد اندر تربیت؟
چون ببیندشان به چشم عاقبت؟
کان درختان را نهایت چیست بر
گرچه یکسانند این دم در نظر
شیخ کو ینظر بنور الله شد
از نهایت وز نخست آگاه شد
چشم آخربین ببست از بهر حق
چشم آخربین گشاد اندر سبق
آن حسودان، بد درختان بودهاند
تلخ گوهر، شوربختان بودهاند
از حسد جوشان و کف میریختند
در نهانی مکر میانگیختند
تا غلام خاص را گردن زنند
بیخ او را از زمانه برکنند
چون شود فانی؟ چو جانش شاه بود
بیخ او در عصمت الله بود
شاه ازان اسرار واقف آمده
همچو بوبکر ربابی تن زده
در تماشای دل بدگوهران
میزدی خنبک بر آن کوزهگران
مکر میسازند قومی حیلهمند
تا که شه را در فقاعی در کنند
پادشاهی بس عظیمی، بیکران
در فقاعی کی بگنجد ای خران؟
از برای شاه دامی دوختند
آخر این تدبیر ازو آموختند
نحس شاگردی که با استاد خویش
همسری آغازد و آید به پیش
با کدام استاد؟ استاد جهان
پیش او یکسان هویدا و نهان
چشم او ینظر بنور الله شده
پردههای جهل را خارق بده
از دل سوراخ چون کهنه گلیم
پردهیی بندد به پیش آن حکیم
پرده میخندد برو با صد دهان
هر دهانی گشته اشکافی بر آن
گوید آن استاد مر شاگرد را
ای کم از سگ نیستت با من وفا؟
خود مرا استا مگیر آهنگسل
همچو خود شاگرد گیر و کوردل
نز منت یاریست در جان و روان؟
بیمنت آبی نمیگردد روان؟
پس دل من کارگاه بخت توست
چه شکنی این کارگاه؟ ای نادرست
گوییاش پنهان زنم آتشزنه
نی به قلب از قلب باشد روزنه؟
آخر از روزن ببیند فکر تو
دل گواهییی دهد زین ذکر تو
گیر در رویت نمالد از کرم
هرچه گویی خندد و گوید نعم
او نمیخندد ز ذوق مالشت
او همی خندد بر آن اسگالشت
پس خداعی را خداعی شد جزا
کاسه زن، کوزه بخور، اینک سزا
گر بدی با تو ورا خندهی رضا
صد هزاران گل شکفتی مر تو را
چون دل او در رضا آرد عمل
آفتابی دان که آید در حمل
زو بخندد هم نهار و هم بهار
درهم آمیزد شکوفه و سبزهزار
صد هزاران بلبل و قمری نوا
افکنند اندر جهان بینوا
چون که برگ روح خود زرد و سیاه
میببینی، چون ندانی خشم شاه؟
آفتاب شاه در برج عتاب
میکند روها سیه همچون کتاب
آن عطارد را ورقها جان ماست
آن سپیدی وان سیه میزان ماست
باز منشوری نویسد سرخ و سبز
تا رهند ارواح از سودا و عجز
سرخ و سبز افتاد نسخ نوبهار
چون خط قوس و قزح در اعتبار
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۳۴ - اندرز گرفتن بهرام از شبان
شه چو تنگ آمدی ز تنگی کار
یک سواره برون شدی به شکار
صید کردی و شادمانه شدی
چون شدی شاد سوی خانه شدی
چون شد آن روز غم عنان گیرش
رغبت آمد به سوی نخجیرش
یک تنه سوی صید رفت برون
تا ز دل هم به خون بشوید خون
کرد صیدی چنانکه بودش رای
غصه را دست بست و غم را پای
چون ز صید پلنگ و شیر و گراز
خواست تا سوی خانه گردد باز
در تک و تاب زانکه تاخته بود
مغزش از تشنگی گداخته بود
گرد برگرد آن زمین بشتافت
آب تا بیش جست کمتر یافت
دید دودی چو اژدهای سیاه
سر برآورده در گرفتن ماه
کوهه بر کوهه پیچ پیچ کنان
برصعود فلک بسیچ کنان
گفت آن دود گرچه زاتش خاست
از فروزندش آب باید خواست
چون بر آن دود رفت گامی چند
خرگهی دید برکشیده بلند
گلهٔ گوسفند سم تا گوش
گشته در آفتاب یخنی جوش
سگی آویخته ز شاخ درخت
بسته چون سنگ دست و پایش سخت
سوی خرگاه راند مرکب تیز
دید پیری چو صبح مهرانگیز
پیر چون دید میهمان برجست
به پرستشگری میان دربست
چون زمین میهمان پذیری کرد
و آسمان را لگامگیری کرد
اولش پیشکش درود آورد
وانگه از مرکبش فرود آورد
هر چه در خانه داشت ما حضری
پیشش آورد و کرد لابه گری
گفت شک نیست کاین چنین خوانی
نیست درخورد چون تو مهمانی
لیک از آبادی اینطرف دورست
خوان اگر بینواست معذورست
شه چو نان پاره شبان را دید
شربتی آب خورد و دست کشید
گفت نان آنگهی خورم که نخست
زانچه پرسم خبردهی به درست
کین سگ بسته مستمند چراست
شیرخانه است گرگ بند چراست
پیر گفت ای جوان زیبا روی
گویمت آنچه رفت موی به موی
این سگی بود پاسبان گله
من بدو کرده کار خویش یله
از وفاداری و امینی او
شاد بودم به همنشینی او
گر کله دور داشتی همه سال
دزد را چنگ و گرگ را چنگال
من بدو داده حرز خانه خویش
خوانده او را نه سگ شبانهٔ خویش
و او به دندان و چنگ دشمن سوز
بازوی آهنین من شب و روز
گر من از دشت رفتمی سوی شهر
گله از پاس او گرفتی بهر
ور شدی شغل من به شهر دراز
گله را او به خانه بردی باز
چند سالم یتاق داری کرد
راست بازی و راست کاری کرد
تا یکی روز بر صحیفهٔ کار
گله را نقش بر زدم به شمار
هفت سر گوسفند کم دیدم
غلطم در حساب ترسیدم
بعد یک هفته چون شمردم باز
هم کم آمد به کس نگفتم راز
پاس میداشتم به رای و به هوش
در خطای کسم نیامد گوش
گر چه میداشتم به شبها پاس
نشدم هیچ شب حریف شناس
وانک آگاهتر به کار از من
پاسبانتر هزار بار از من
باز چون کردم آن شمار درست
هم کم آمد چنانکه روز نخست
همه شب خاطرم به غم میبود
کز گله گوسفند کم میبود
ده ده و پنج پنچ میپرداخت
چون یخی کو به آفتاب گداخت
تا به حدی که عامل صدقات
آنچه ماند از منش ستد به زکات
اوفتادم من بیابانی
از گله صاحبی به چوپانی
نرم کرد آن غم درشت مرا
در جگر کار کرد و کشت مرا
گفتم این رخنه گر ز چشم بدست
دستکار کدام دام و ددست
با سگی این چنین که شیری کرد
کیست کاین آشنا دلیری کرد
تا یکی روز بر کناره آب
خفته بودم درآمدم از خواب
همچنان سرنهاده بر سر چوب
دست و پائی کشیده بی آشوب
ماده گرگی ز دور دیدم چست
کامد و شد سگش برابر سست
خواند سگ را به سگ زبانی خویش
سگ دویدش به مهربانی پیش
گرد او گشت و گرد میافشاند
گه دم و گه دبوس میجنباند
عاقبت بر سرین گرگ نشست
کام دل راند و رفت کار از دست
آمد و خفت و آرمید تنش
مهر حق السکوت بر دهنش
گرگ چون رشوه داده بود ز پیش
جست حق القدوم خدمت خویش
گوسفندی قوی که سر گله بود
پایش از بار دنبه آبله بود
برد و خوردش به کمترین نفسی
وین چنین رشوه خورده بود بسی
سگ ملعون به شهوتی که براند
گلهای را به دست گرگ بماند
گلهای را که کارسازی کرد
در سر کار عشقبازی کرد
چند نوبت معاف داشتمش
او خطا کرد و من گذاشتمش
تا هم آخر گرفتمش با گرگ
بستمش بر چنین خطای بزرگ
کردمش در شکنجه زندانی
تاکند بنده بنده فرمانی
سگ من گرگ راه بند منست
بلکه قصاب گوسفند منست
بر امانت خیانتی بردوخت
وان امینی به خائنی بفروخت
رخصت آن شد که تا نخواهد مرد
از چنین بند جان نخواهد برد
هر که با مجرمان چنین نکند
هیچکس بر وی آفرین نکند
شاه بهرام ازان سخندانی
عبرتی برگرفت پنهانی
این سخن رمز بود چون دریافت
خورد چیزی و سوی شهر شتافت
گفت با خود کزین شبانهٔ پیر
شاهی آموختم زهی تدبیر
در نمودار آدمیت من
من شبانم گله رعیت من
این که دستور تیزبین منست
در حفاظ گله امین منست
چون نماند اساس کار درست
از امین رخنه باز باید جست
تا بگوید که این خرابی چیست
اصل و بنیاد این خرابی کیست
چون به شهر آمد از گماشتگان
خواست مشروح بازداشتگان
چون در آن روزنامه کرد نگاه
روز بر وی چو نامه گشت سیاه
دید سرگشته یک جهان مجروح
نام هر یک نبشته در مشروح
گفته در شرحهای ماتم و سور
کشتن از شه شفاعت از دستور
نام شه را به جور بد کرده
نیکنامی به نام خود کرده
شاه دانست کان چه شیوه گریست
دزد خانه به قصد خانه بریست
چون سگی کو گله به گرگ سپرد
شیون انگیخت با شبانه کرد
خود سگان در سگی چنین باشند
بخروشند چونکه بخراشند
مصلحت دید بازداشتنش
روز کی ده فرو گذاشتنش
گفت اگر مانمش به منصب خویش
کس به رفعش قلم نیارد پیش
چون ز حشمت کنم درش را دور
در شب تیره به نماید نور
بامدادان که روز روشن گشت
شب تاریک فرش خود بنوشت
صبح یک زخمی دو شمشیری
داد مه را ز خون خود سیری
بارگه بر سپهر زد بهرام
بار خود کرد بر خلایق عام
مهتران آمدند از پس و پیش
صف کشیدند بر مراتب خویش
راست روشن درآمد از در کاخ
رفت بر صدرگاه خود گستاخ
شه در او دید خشمناک و درشت
بانگ برزد چنانکه او را کشت
کای همه ملک من خراب از تو
رفته رونق ز ملک و آب از تو
گنج خود را به گوهر آکندی
گوهر و گنج من پراکندی
ساز و برگ از سپه گرفتی باز
تا سپه را نه برگ ماند و نه ساز
خانهٔ بندگان من بردی
پای در خون هرکس افشردی
از رعیت بجای رسم و خراج
گه کمر خواستی و گاهی تاج
حق نعمت گذاشتی از یاد
نیست شرمت ز من که شرمت باد
هست بر هر کسی به ملت خویش
کفر نعمت ز کفر ملت پیش
حق نعمت شناختن در کار
نعمت افزون دهد به نعمت خوار
از تو بر من چه راست روشن گشت
راستی رفت و روشنی بگذشت
لشگر و گنج را رساندی رنج
تا نه لشگر به جای ماند و نه گنج
چه گمان بردهای که وقت شراب
غافلانه مرا رباید خواب
رخنه سازی تو دست مستان را
بشکنی پای زیردستان را
بهر من باد خاک اگر بهرام
تیغ فرمش کند چون گیرد جام
گر ز خود غافلم به باده و رود
نیستم غافل از سپهر کبود
زین سخن صد هزار چنبر ساخت
همه در گردن وزیر انداخت
پس بفرمود تا زبانی زشت
سوی دوزخ دواندش ز بهشت
از عمامه کمند کردنش
در کشیدند و بند کردنش
پای در کنده دست در زنجیر
این چنین کس وزر بود نه وزیر
چون بدان قهرمان در آمد قهر
شه منادی روانه کرد به شهر
تا ستمدیدگان در آن فریاد
داد خواهند و شه دهدشان داد
چون شنیدند جمله خیل و سپاه
سرنهادند سوی حضرت شاه
شه به زندانیان چنین فرمود
کز دل دردناک خون آلود
هرکسی جرم خود پدید کند
بند خود را بدان کلید کند
بندیان ز بند جسته برون
آمدند از هزار شخص فزون
شاه از آن جمله هفت شخص گزید
هر یکی را ز حال خود پرسید
گفت با هر یکی گناه تو چیست
از کجائی و دودمان تو کیست
یک سواره برون شدی به شکار
صید کردی و شادمانه شدی
چون شدی شاد سوی خانه شدی
چون شد آن روز غم عنان گیرش
رغبت آمد به سوی نخجیرش
یک تنه سوی صید رفت برون
تا ز دل هم به خون بشوید خون
کرد صیدی چنانکه بودش رای
غصه را دست بست و غم را پای
چون ز صید پلنگ و شیر و گراز
خواست تا سوی خانه گردد باز
در تک و تاب زانکه تاخته بود
مغزش از تشنگی گداخته بود
گرد برگرد آن زمین بشتافت
آب تا بیش جست کمتر یافت
دید دودی چو اژدهای سیاه
سر برآورده در گرفتن ماه
کوهه بر کوهه پیچ پیچ کنان
برصعود فلک بسیچ کنان
گفت آن دود گرچه زاتش خاست
از فروزندش آب باید خواست
چون بر آن دود رفت گامی چند
خرگهی دید برکشیده بلند
گلهٔ گوسفند سم تا گوش
گشته در آفتاب یخنی جوش
سگی آویخته ز شاخ درخت
بسته چون سنگ دست و پایش سخت
سوی خرگاه راند مرکب تیز
دید پیری چو صبح مهرانگیز
پیر چون دید میهمان برجست
به پرستشگری میان دربست
چون زمین میهمان پذیری کرد
و آسمان را لگامگیری کرد
اولش پیشکش درود آورد
وانگه از مرکبش فرود آورد
هر چه در خانه داشت ما حضری
پیشش آورد و کرد لابه گری
گفت شک نیست کاین چنین خوانی
نیست درخورد چون تو مهمانی
لیک از آبادی اینطرف دورست
خوان اگر بینواست معذورست
شه چو نان پاره شبان را دید
شربتی آب خورد و دست کشید
گفت نان آنگهی خورم که نخست
زانچه پرسم خبردهی به درست
کین سگ بسته مستمند چراست
شیرخانه است گرگ بند چراست
پیر گفت ای جوان زیبا روی
گویمت آنچه رفت موی به موی
این سگی بود پاسبان گله
من بدو کرده کار خویش یله
از وفاداری و امینی او
شاد بودم به همنشینی او
گر کله دور داشتی همه سال
دزد را چنگ و گرگ را چنگال
من بدو داده حرز خانه خویش
خوانده او را نه سگ شبانهٔ خویش
و او به دندان و چنگ دشمن سوز
بازوی آهنین من شب و روز
گر من از دشت رفتمی سوی شهر
گله از پاس او گرفتی بهر
ور شدی شغل من به شهر دراز
گله را او به خانه بردی باز
چند سالم یتاق داری کرد
راست بازی و راست کاری کرد
تا یکی روز بر صحیفهٔ کار
گله را نقش بر زدم به شمار
هفت سر گوسفند کم دیدم
غلطم در حساب ترسیدم
بعد یک هفته چون شمردم باز
هم کم آمد به کس نگفتم راز
پاس میداشتم به رای و به هوش
در خطای کسم نیامد گوش
گر چه میداشتم به شبها پاس
نشدم هیچ شب حریف شناس
وانک آگاهتر به کار از من
پاسبانتر هزار بار از من
باز چون کردم آن شمار درست
هم کم آمد چنانکه روز نخست
همه شب خاطرم به غم میبود
کز گله گوسفند کم میبود
ده ده و پنج پنچ میپرداخت
چون یخی کو به آفتاب گداخت
تا به حدی که عامل صدقات
آنچه ماند از منش ستد به زکات
اوفتادم من بیابانی
از گله صاحبی به چوپانی
نرم کرد آن غم درشت مرا
در جگر کار کرد و کشت مرا
گفتم این رخنه گر ز چشم بدست
دستکار کدام دام و ددست
با سگی این چنین که شیری کرد
کیست کاین آشنا دلیری کرد
تا یکی روز بر کناره آب
خفته بودم درآمدم از خواب
همچنان سرنهاده بر سر چوب
دست و پائی کشیده بی آشوب
ماده گرگی ز دور دیدم چست
کامد و شد سگش برابر سست
خواند سگ را به سگ زبانی خویش
سگ دویدش به مهربانی پیش
گرد او گشت و گرد میافشاند
گه دم و گه دبوس میجنباند
عاقبت بر سرین گرگ نشست
کام دل راند و رفت کار از دست
آمد و خفت و آرمید تنش
مهر حق السکوت بر دهنش
گرگ چون رشوه داده بود ز پیش
جست حق القدوم خدمت خویش
گوسفندی قوی که سر گله بود
پایش از بار دنبه آبله بود
برد و خوردش به کمترین نفسی
وین چنین رشوه خورده بود بسی
سگ ملعون به شهوتی که براند
گلهای را به دست گرگ بماند
گلهای را که کارسازی کرد
در سر کار عشقبازی کرد
چند نوبت معاف داشتمش
او خطا کرد و من گذاشتمش
تا هم آخر گرفتمش با گرگ
بستمش بر چنین خطای بزرگ
کردمش در شکنجه زندانی
تاکند بنده بنده فرمانی
سگ من گرگ راه بند منست
بلکه قصاب گوسفند منست
بر امانت خیانتی بردوخت
وان امینی به خائنی بفروخت
رخصت آن شد که تا نخواهد مرد
از چنین بند جان نخواهد برد
هر که با مجرمان چنین نکند
هیچکس بر وی آفرین نکند
شاه بهرام ازان سخندانی
عبرتی برگرفت پنهانی
این سخن رمز بود چون دریافت
خورد چیزی و سوی شهر شتافت
گفت با خود کزین شبانهٔ پیر
شاهی آموختم زهی تدبیر
در نمودار آدمیت من
من شبانم گله رعیت من
این که دستور تیزبین منست
در حفاظ گله امین منست
چون نماند اساس کار درست
از امین رخنه باز باید جست
تا بگوید که این خرابی چیست
اصل و بنیاد این خرابی کیست
چون به شهر آمد از گماشتگان
خواست مشروح بازداشتگان
چون در آن روزنامه کرد نگاه
روز بر وی چو نامه گشت سیاه
دید سرگشته یک جهان مجروح
نام هر یک نبشته در مشروح
گفته در شرحهای ماتم و سور
کشتن از شه شفاعت از دستور
نام شه را به جور بد کرده
نیکنامی به نام خود کرده
شاه دانست کان چه شیوه گریست
دزد خانه به قصد خانه بریست
چون سگی کو گله به گرگ سپرد
شیون انگیخت با شبانه کرد
خود سگان در سگی چنین باشند
بخروشند چونکه بخراشند
مصلحت دید بازداشتنش
روز کی ده فرو گذاشتنش
گفت اگر مانمش به منصب خویش
کس به رفعش قلم نیارد پیش
چون ز حشمت کنم درش را دور
در شب تیره به نماید نور
بامدادان که روز روشن گشت
شب تاریک فرش خود بنوشت
صبح یک زخمی دو شمشیری
داد مه را ز خون خود سیری
بارگه بر سپهر زد بهرام
بار خود کرد بر خلایق عام
مهتران آمدند از پس و پیش
صف کشیدند بر مراتب خویش
راست روشن درآمد از در کاخ
رفت بر صدرگاه خود گستاخ
شه در او دید خشمناک و درشت
بانگ برزد چنانکه او را کشت
کای همه ملک من خراب از تو
رفته رونق ز ملک و آب از تو
گنج خود را به گوهر آکندی
گوهر و گنج من پراکندی
ساز و برگ از سپه گرفتی باز
تا سپه را نه برگ ماند و نه ساز
خانهٔ بندگان من بردی
پای در خون هرکس افشردی
از رعیت بجای رسم و خراج
گه کمر خواستی و گاهی تاج
حق نعمت گذاشتی از یاد
نیست شرمت ز من که شرمت باد
هست بر هر کسی به ملت خویش
کفر نعمت ز کفر ملت پیش
حق نعمت شناختن در کار
نعمت افزون دهد به نعمت خوار
از تو بر من چه راست روشن گشت
راستی رفت و روشنی بگذشت
لشگر و گنج را رساندی رنج
تا نه لشگر به جای ماند و نه گنج
چه گمان بردهای که وقت شراب
غافلانه مرا رباید خواب
رخنه سازی تو دست مستان را
بشکنی پای زیردستان را
بهر من باد خاک اگر بهرام
تیغ فرمش کند چون گیرد جام
گر ز خود غافلم به باده و رود
نیستم غافل از سپهر کبود
زین سخن صد هزار چنبر ساخت
همه در گردن وزیر انداخت
پس بفرمود تا زبانی زشت
سوی دوزخ دواندش ز بهشت
از عمامه کمند کردنش
در کشیدند و بند کردنش
پای در کنده دست در زنجیر
این چنین کس وزر بود نه وزیر
چون بدان قهرمان در آمد قهر
شه منادی روانه کرد به شهر
تا ستمدیدگان در آن فریاد
داد خواهند و شه دهدشان داد
چون شنیدند جمله خیل و سپاه
سرنهادند سوی حضرت شاه
شه به زندانیان چنین فرمود
کز دل دردناک خون آلود
هرکسی جرم خود پدید کند
بند خود را بدان کلید کند
بندیان ز بند جسته برون
آمدند از هزار شخص فزون
شاه از آن جمله هفت شخص گزید
هر یکی را ز حال خود پرسید
گفت با هر یکی گناه تو چیست
از کجائی و دودمان تو کیست
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۲۵ - جنگ دارا با اسکندر
بیا ساقی از باده بردار بند
بپیمای پیمودن باد چند
خرابم کن از باده جام خاص
مگر زین خرابات یابم خلاص
خرامیدن لاجوردی سپهر
همان گردبر گشتن ماه و مهر
مپندار کز بهر بازی گریست
سراپردهای این چنین سرسریست
در این پرده یک رشته بیکار نیست
سر رشته بر ما پدیدار نیست
که داند که فردا چه خواهد رسید
ز دیده که خواهد شدن ناپدید
کرا رخت از خانه بر در نهند
کرا تاج اقبال بر سر نهند
گزارندهٔ نیک و بدهای خاک
سخن گفت ازان پادشاهان پاک
که چون صبح را شاه چین بار داد
عروس عدن در به دینار داد
رسیدند لشگر به جای مصاف
دو پرگار بستند چون کوه قاف
خسک بر گذرگاه کین ریختند
نقیبان خروشیدن انگیختند
یزک بر یزک سو بسو در شتاب
نه در دل سکونت نه در دیده آب
ز بسیاری لشگر از هر دو جای
فرو بست کوشنده را دست و پای
دو رویه ستادند بر جای جنگ
نمودند بر پیش دستی درنگ
مگر در میان صلحی آید پدید
که شمشیرشان برنباید کشید
چو بود از جوانی و گردنکشی
هم آن جانب آبی هم این آتشی
پدید آمد از بردباری ستیز
دل کینه ور گشت بر کینه تیز
ازان پس که بر کینه ره یافتند
سر از جستن مهر برتافتند
درآمد به غریدن آواز کوس
فلک بر دهان دهل داد بوس
شغبهای آیینهٔ پیل مست
همی شانه بر پشت پیلان شکست
برآورد خرمهره آواز شیر
دماغ از دم گاو دم گشت سیر
چنان آمد از نای ترکی خروش
که از نای ترکان برآورد جوش
طراقی که از مقرعه خاسته
برون رفته زین طاق آراسته
روا رو برآمد ز راه نبرد
هزاهز در آمد به مردان مرد
زمین گفتی از یکدیگر بردرید
سرافیل صور قیامت دمید
غبار زمین بر هوا راه بست
عنان سلامت برون شد ز دست
ز بس گرد بر تارک و ترک و زین
زمین آسمان آسمان شد زمین
جگر تاب شد نعرههای بلند
گلوگیر شد حلقههای کمند
ز تاب نفس بر هوا بست میغ
جهان سوخت از آتش برق تیغ
ز بس عطسهٔ تیغ بر خون و خاک
دماغ هوا پر شد از جان پاک
سپهدار ایران هم از صبح بام
بر آراست لشگر بسازی تمام
نخستین صف میمنه ساز کرد
ز تیغ اژدها را دهن باز کرد
صف میسره هم بر آراست چست
یکی کوه گفتی ز پولاد رست
جناح آنچنان بست در پیشگاه
که پوشیده شد روی خورشید و ماه
ز قلبی که چون کوه پولاد بود
پناهنده را قلعه آباد بود
ز دیگر طرف لشگر آرای روم
بر آراست لشگر چو نحلی ز موم
سلیح و سلب داد خواهنده را
قوی کرد پشت پناهنده را
چپ و راست آراست از ترک و تیغ
چو آرایش گلشن از اشک میغ
پس و پیش را کرد چون خاره کوه
بر انگیخت قلبی ثریا شکوه
چو از هر دو سو لشگر آراستند
یلان سربسر مرد میخواستند
سیاست درآمد به گردن زنی
ز چشم جهان دور شد روشنی
ز بس خون که گرد آمد اندر مغاک
چو گوگرد سرخ آتشین گشت خاک
ز شمشیر برگشته جائی نبود
که در غار او اژدهائی نبود
نهنگ خدنگ از کمین کمان
نیاسود بر یک زمین یک زمان
کمند اژدهائی مسلسل شکنج
دهن باز کرده به تاراج گنج
ز غریدن زنده پیلان مست
نفس در گلوی هزبران شکست
ز بس تیغ بر گردن انداختن
نیارست کس گردن افراختن
پدر با پسر کین برآراسته
محابا شده مهر برخاسته
ستون علم جامه در خون زده
نجات از جهان خیمه بیرون زده
ز بس خستهٔ تیرپیکان نشان
شده آبله دست پیکان کشان
چنان گرم شد آتش کارزار
که از نعل اسبان برآمد شرار
جهانجوی دارا ز قلب سپاه
بر آشفت چون شرزه شیر سیاه
به دشمن گرائی به خصم افکنی
گشاده بر و بازوی بهمنی
به هر جا که بازو برافراختی
سر خصم در پایش انداختی
نشد بر تنی تا نپرداختش
نزد بر سری تا نینداختش
ز بس خون رومی دران ترکتاز
هزار اطلس رومی افکند باز
وزین سو سکندر به شمشیر تیز
برانگیخته از جهان رستخیز
دو دست آوریده به کوشش برون
بهر دست شمشیری الماس گون
دو دستی چنان میگرائید تیغ
کزو خصم را جان نیامد دریغ
چو بر فرق پیل آمدی خنجرش
فرو ریختی زیر پایش سرش
چو بر آب دریا غضب ریختی
ز دریای آب آتش انگیختی
چو شیری که آتش ز دم برزند
دم مادیان را به هم برزند
به دارا نمودند کان تند شیر
بسا شیر کز مرکب آورد زیر
شه آزرم او به که یکسو کند
کزان پهلوان پیل پهلو کند
به لشگر بگوید که یکبارگی
گرایند بر جنگ او بارگی
چنان دید دارای دولت صواب
که لشگر بجنبد چو دریای آب
همه همگروهه به یکسر زنند
به یکبارگی بر سکندر زنند
به فرمان فرمانده تاج و تخت
بجوشد لشگر بکوشید سخت
عنان یک رکابی برانگیختند
دو دستی به تیغ اندر آویختند
سکندر چو غوغای بدخواه دید
ز خود دست آزرم کوتاه دید
بفرمود تا لشگر روم نیز
بدادن ندارند جان را عزیز
ببندند بر دشمنان راه را
به خاک اندر آرند بدخواه را
دو لشگر چو مور و ملخ تاختند
نبردی جهان در جهان ساختند
به شمشیر پولاد و تیر خدنگ
گذرگاه کردند بر مور تنگ
چو زنبور گیلی کشیدند نیش
به زنبوره زنبور کردند ریش
سکندر دران داوریگاه سخت
پی افشرد مانند بیخ درخت
هیون بر وی افکند پیل افکنی
سوی پیلتن شد چو اهریمنی
یکی زخم زد بر تن پهلوان
کزان زخم لرزید سرو جوان
بدرید خفتان زره پاره کرد
عمل بین که پولاد با خاره کرد
نبرید بازوی تابنده هور
ولیکن شد آزرده در زیر زور
به موئی تن شاه رست از گزند
بزد تیغ و بدخواه را سرفکند
هراسید ازان دشمن بیهراس
دل خصم را کرد از آنجا قیاس
بران شد که از خصم تابد عنان
رهائی دهد سینه را از سنان
دگر باره از بخت امیدوار
پی افشرد بر جای خویش استوار
چو در فال فیروزی خویش دید
بر اعدای خود دست خود بیش دید
قوی کرد بر جنگ بازوی خویش
بکوشید با همترازوی خویش
نیاسود لشگر ز خون ریختن
ز دشمن به دشمن درآویختن
نبرد آزمایان ایران سپاه
گرفتند بر لشگر روم راه
زبون گشت رومی ز پیکارشان
اجل خواست کردن گرفتارشان
دگر ره به مردی فشردند پای
نرفتند چون کوه آهن ز جای
به ناموس رایت همی داشتند
غنیمت به بدخواه نگذاشتند
چو گوهر برآمود زنگی به تاج
شه چین فرود آمد از تخت عاج
مه روشن از تیره شب تافته
چو آیینه روشنی یافته
دو لشگر به یکجا گروه آمدند
شدند از خصومت ستوه آمدند
به آرامگاه آمدند از نبرد
ز تن زخم شستند و از روی گرد
پر اندیشه از گنبد تیز گشت
که فردا بسر بر چه خواهد گذشت
دگر روز کین روی شسته ترنج
چو ریحانیان سر برون زد ز کنج
سپاه از دو سو صف برآراستند
هزبران به نخجیر برخاستند
به پولاد شمشیر و چرم کمان
بسی زور بازو نمود آسمان
به غوغای لشکر درآمد شکیب
که دست از عنان رفت و پای از رکیب
به دارا دو سرهنگ بودند خاص
به اخلاص نزدیک و دور از خلاص
ز بیداد دارا به جان آمده
دل آزردگی در میان آمده
بران دال که خونریز دارا کنند
بر او کین خویش آشکارا کنند
چو زینگونه بازاری آراستند
به جان از سکندر امان خواستند
که مائیم خاصان دارا و بس
به دارا ز ما خاصتر نیست کس
ز بیداد او چون ستوه آمدیم
به خونریز او هم گروه آمدیم
بخواهیم فردا بر او تاختن
ز بیداد او ملک پرداختن
یک امشب به کوشش نگهدار جای
که فردا مخالف درآید ز پای
چو فردا علم برکشد در مصاف
خورد شربت تیغ پهلو شکاف
ولیکن به شرطی که بر دسترنج
به ما بر گشاده کنی قفل گنج
ز ما هر یکی را توانگر کنی
به زر کار ما هر دو چون ز کنی
سکندر بدان خواسته عهد بست
به پیمان درخواسته داد دست
نشد باورش کاندو بیداد کیش
کنند این خطا با خداوند خویش
ولی هر کس آن در بدست آورد
کزو خصم خود را شکست آورد
دران ره که بیداد داد آمدش
کهن داستانی به یاد آمدش
که خرگوش هر مرز را بیشگفت
سگ آن ولایت تواند گرفت
چو آن عاصیان خداوند کش
خبر یافتند از خداوند هش
که بر گنجشان کامکاری دهد
به خونریز بدخواه یاری دهد
حق نعمت شاه بگذاشتند
پی کشتن شاه برداشتند
چو یاقوت خورشید را دزد برد
به یاقوت جستن جهان پی فشرد
به دزدی گرفتند مهتاب را
که او برد از آن جوهر آن تاب را
دو لشکر کشیده کمر چون دو کوه
شدند از نبردآزمائی ستوه
به منزلگه خویش گشتند باز
به رزم دگر روزه کردند ساز
بپیمای پیمودن باد چند
خرابم کن از باده جام خاص
مگر زین خرابات یابم خلاص
خرامیدن لاجوردی سپهر
همان گردبر گشتن ماه و مهر
مپندار کز بهر بازی گریست
سراپردهای این چنین سرسریست
در این پرده یک رشته بیکار نیست
سر رشته بر ما پدیدار نیست
که داند که فردا چه خواهد رسید
ز دیده که خواهد شدن ناپدید
کرا رخت از خانه بر در نهند
کرا تاج اقبال بر سر نهند
گزارندهٔ نیک و بدهای خاک
سخن گفت ازان پادشاهان پاک
که چون صبح را شاه چین بار داد
عروس عدن در به دینار داد
رسیدند لشگر به جای مصاف
دو پرگار بستند چون کوه قاف
خسک بر گذرگاه کین ریختند
نقیبان خروشیدن انگیختند
یزک بر یزک سو بسو در شتاب
نه در دل سکونت نه در دیده آب
ز بسیاری لشگر از هر دو جای
فرو بست کوشنده را دست و پای
دو رویه ستادند بر جای جنگ
نمودند بر پیش دستی درنگ
مگر در میان صلحی آید پدید
که شمشیرشان برنباید کشید
چو بود از جوانی و گردنکشی
هم آن جانب آبی هم این آتشی
پدید آمد از بردباری ستیز
دل کینه ور گشت بر کینه تیز
ازان پس که بر کینه ره یافتند
سر از جستن مهر برتافتند
درآمد به غریدن آواز کوس
فلک بر دهان دهل داد بوس
شغبهای آیینهٔ پیل مست
همی شانه بر پشت پیلان شکست
برآورد خرمهره آواز شیر
دماغ از دم گاو دم گشت سیر
چنان آمد از نای ترکی خروش
که از نای ترکان برآورد جوش
طراقی که از مقرعه خاسته
برون رفته زین طاق آراسته
روا رو برآمد ز راه نبرد
هزاهز در آمد به مردان مرد
زمین گفتی از یکدیگر بردرید
سرافیل صور قیامت دمید
غبار زمین بر هوا راه بست
عنان سلامت برون شد ز دست
ز بس گرد بر تارک و ترک و زین
زمین آسمان آسمان شد زمین
جگر تاب شد نعرههای بلند
گلوگیر شد حلقههای کمند
ز تاب نفس بر هوا بست میغ
جهان سوخت از آتش برق تیغ
ز بس عطسهٔ تیغ بر خون و خاک
دماغ هوا پر شد از جان پاک
سپهدار ایران هم از صبح بام
بر آراست لشگر بسازی تمام
نخستین صف میمنه ساز کرد
ز تیغ اژدها را دهن باز کرد
صف میسره هم بر آراست چست
یکی کوه گفتی ز پولاد رست
جناح آنچنان بست در پیشگاه
که پوشیده شد روی خورشید و ماه
ز قلبی که چون کوه پولاد بود
پناهنده را قلعه آباد بود
ز دیگر طرف لشگر آرای روم
بر آراست لشگر چو نحلی ز موم
سلیح و سلب داد خواهنده را
قوی کرد پشت پناهنده را
چپ و راست آراست از ترک و تیغ
چو آرایش گلشن از اشک میغ
پس و پیش را کرد چون خاره کوه
بر انگیخت قلبی ثریا شکوه
چو از هر دو سو لشگر آراستند
یلان سربسر مرد میخواستند
سیاست درآمد به گردن زنی
ز چشم جهان دور شد روشنی
ز بس خون که گرد آمد اندر مغاک
چو گوگرد سرخ آتشین گشت خاک
ز شمشیر برگشته جائی نبود
که در غار او اژدهائی نبود
نهنگ خدنگ از کمین کمان
نیاسود بر یک زمین یک زمان
کمند اژدهائی مسلسل شکنج
دهن باز کرده به تاراج گنج
ز غریدن زنده پیلان مست
نفس در گلوی هزبران شکست
ز بس تیغ بر گردن انداختن
نیارست کس گردن افراختن
پدر با پسر کین برآراسته
محابا شده مهر برخاسته
ستون علم جامه در خون زده
نجات از جهان خیمه بیرون زده
ز بس خستهٔ تیرپیکان نشان
شده آبله دست پیکان کشان
چنان گرم شد آتش کارزار
که از نعل اسبان برآمد شرار
جهانجوی دارا ز قلب سپاه
بر آشفت چون شرزه شیر سیاه
به دشمن گرائی به خصم افکنی
گشاده بر و بازوی بهمنی
به هر جا که بازو برافراختی
سر خصم در پایش انداختی
نشد بر تنی تا نپرداختش
نزد بر سری تا نینداختش
ز بس خون رومی دران ترکتاز
هزار اطلس رومی افکند باز
وزین سو سکندر به شمشیر تیز
برانگیخته از جهان رستخیز
دو دست آوریده به کوشش برون
بهر دست شمشیری الماس گون
دو دستی چنان میگرائید تیغ
کزو خصم را جان نیامد دریغ
چو بر فرق پیل آمدی خنجرش
فرو ریختی زیر پایش سرش
چو بر آب دریا غضب ریختی
ز دریای آب آتش انگیختی
چو شیری که آتش ز دم برزند
دم مادیان را به هم برزند
به دارا نمودند کان تند شیر
بسا شیر کز مرکب آورد زیر
شه آزرم او به که یکسو کند
کزان پهلوان پیل پهلو کند
به لشگر بگوید که یکبارگی
گرایند بر جنگ او بارگی
چنان دید دارای دولت صواب
که لشگر بجنبد چو دریای آب
همه همگروهه به یکسر زنند
به یکبارگی بر سکندر زنند
به فرمان فرمانده تاج و تخت
بجوشد لشگر بکوشید سخت
عنان یک رکابی برانگیختند
دو دستی به تیغ اندر آویختند
سکندر چو غوغای بدخواه دید
ز خود دست آزرم کوتاه دید
بفرمود تا لشگر روم نیز
بدادن ندارند جان را عزیز
ببندند بر دشمنان راه را
به خاک اندر آرند بدخواه را
دو لشگر چو مور و ملخ تاختند
نبردی جهان در جهان ساختند
به شمشیر پولاد و تیر خدنگ
گذرگاه کردند بر مور تنگ
چو زنبور گیلی کشیدند نیش
به زنبوره زنبور کردند ریش
سکندر دران داوریگاه سخت
پی افشرد مانند بیخ درخت
هیون بر وی افکند پیل افکنی
سوی پیلتن شد چو اهریمنی
یکی زخم زد بر تن پهلوان
کزان زخم لرزید سرو جوان
بدرید خفتان زره پاره کرد
عمل بین که پولاد با خاره کرد
نبرید بازوی تابنده هور
ولیکن شد آزرده در زیر زور
به موئی تن شاه رست از گزند
بزد تیغ و بدخواه را سرفکند
هراسید ازان دشمن بیهراس
دل خصم را کرد از آنجا قیاس
بران شد که از خصم تابد عنان
رهائی دهد سینه را از سنان
دگر باره از بخت امیدوار
پی افشرد بر جای خویش استوار
چو در فال فیروزی خویش دید
بر اعدای خود دست خود بیش دید
قوی کرد بر جنگ بازوی خویش
بکوشید با همترازوی خویش
نیاسود لشگر ز خون ریختن
ز دشمن به دشمن درآویختن
نبرد آزمایان ایران سپاه
گرفتند بر لشگر روم راه
زبون گشت رومی ز پیکارشان
اجل خواست کردن گرفتارشان
دگر ره به مردی فشردند پای
نرفتند چون کوه آهن ز جای
به ناموس رایت همی داشتند
غنیمت به بدخواه نگذاشتند
چو گوهر برآمود زنگی به تاج
شه چین فرود آمد از تخت عاج
مه روشن از تیره شب تافته
چو آیینه روشنی یافته
دو لشگر به یکجا گروه آمدند
شدند از خصومت ستوه آمدند
به آرامگاه آمدند از نبرد
ز تن زخم شستند و از روی گرد
پر اندیشه از گنبد تیز گشت
که فردا بسر بر چه خواهد گذشت
دگر روز کین روی شسته ترنج
چو ریحانیان سر برون زد ز کنج
سپاه از دو سو صف برآراستند
هزبران به نخجیر برخاستند
به پولاد شمشیر و چرم کمان
بسی زور بازو نمود آسمان
به غوغای لشکر درآمد شکیب
که دست از عنان رفت و پای از رکیب
به دارا دو سرهنگ بودند خاص
به اخلاص نزدیک و دور از خلاص
ز بیداد دارا به جان آمده
دل آزردگی در میان آمده
بران دال که خونریز دارا کنند
بر او کین خویش آشکارا کنند
چو زینگونه بازاری آراستند
به جان از سکندر امان خواستند
که مائیم خاصان دارا و بس
به دارا ز ما خاصتر نیست کس
ز بیداد او چون ستوه آمدیم
به خونریز او هم گروه آمدیم
بخواهیم فردا بر او تاختن
ز بیداد او ملک پرداختن
یک امشب به کوشش نگهدار جای
که فردا مخالف درآید ز پای
چو فردا علم برکشد در مصاف
خورد شربت تیغ پهلو شکاف
ولیکن به شرطی که بر دسترنج
به ما بر گشاده کنی قفل گنج
ز ما هر یکی را توانگر کنی
به زر کار ما هر دو چون ز کنی
سکندر بدان خواسته عهد بست
به پیمان درخواسته داد دست
نشد باورش کاندو بیداد کیش
کنند این خطا با خداوند خویش
ولی هر کس آن در بدست آورد
کزو خصم خود را شکست آورد
دران ره که بیداد داد آمدش
کهن داستانی به یاد آمدش
که خرگوش هر مرز را بیشگفت
سگ آن ولایت تواند گرفت
چو آن عاصیان خداوند کش
خبر یافتند از خداوند هش
که بر گنجشان کامکاری دهد
به خونریز بدخواه یاری دهد
حق نعمت شاه بگذاشتند
پی کشتن شاه برداشتند
چو یاقوت خورشید را دزد برد
به یاقوت جستن جهان پی فشرد
به دزدی گرفتند مهتاب را
که او برد از آن جوهر آن تاب را
دو لشکر کشیده کمر چون دو کوه
شدند از نبردآزمائی ستوه
به منزلگه خویش گشتند باز
به رزم دگر روزه کردند ساز
سعدی : غزلیات
غزل ۱۱۹
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
پنجه بر زورآوران انداختن فرهنگ نیست
در که خواهم بستن آن دل کز وصالت برکنم
چون تو در عالم نباشد ور نه عالم تنگ نیست
شاهد ما را نه هر چشمی چنان بیند که هست
صنع را آیینهای باید که بر وی زنگ نیست
با زمانی دیگر انداز ای که پندم میدهی
کاین زمانم گوش بر چنگست و دل در چنگ نیست
گر تو را کامی برآید دیر زود از وصل یار
بعد از آن نامت به رسوایی برآید ننگ نیست
سست پیمانا چرا کردی خلاف عقل و رای
صلح با دشمن اگر با دوستانت جنگ نیست
گر تو را آهنگ وصل ما نباشد گو مباش
دوستان را جز به دیدار تو هیچ آهنگ نیست
ور به سنگ از صحبت خویشم برانی عاقبت
خود دلت بر من ببخشاید که آخر سنگ نیست
سعدیا نامت به رندی در جهان افسانه شد
از چه میترسی دگر بعد از سیاهی رنگ نیست
پنجه بر زورآوران انداختن فرهنگ نیست
در که خواهم بستن آن دل کز وصالت برکنم
چون تو در عالم نباشد ور نه عالم تنگ نیست
شاهد ما را نه هر چشمی چنان بیند که هست
صنع را آیینهای باید که بر وی زنگ نیست
با زمانی دیگر انداز ای که پندم میدهی
کاین زمانم گوش بر چنگست و دل در چنگ نیست
گر تو را کامی برآید دیر زود از وصل یار
بعد از آن نامت به رسوایی برآید ننگ نیست
سست پیمانا چرا کردی خلاف عقل و رای
صلح با دشمن اگر با دوستانت جنگ نیست
گر تو را آهنگ وصل ما نباشد گو مباش
دوستان را جز به دیدار تو هیچ آهنگ نیست
ور به سنگ از صحبت خویشم برانی عاقبت
خود دلت بر من ببخشاید که آخر سنگ نیست
سعدیا نامت به رندی در جهان افسانه شد
از چه میترسی دگر بعد از سیاهی رنگ نیست
سعدی : غزلیات
غزل ۵۲۸
یاد میداری که با من جنگ در سر داشتی
رای رای توست خواهی جنگ خواهی آشتی
نیک بد کردی شکستن عهد یار مهربان
این بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی
دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود
جز در این نوبت که دشمن دوست میپنداشتی
خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم
گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی
همچنانت ناخن رنگین گواهی میدهد
بر سرانگشتان که در خون عزیزان داشتی
تا تو برگشتی نیامد هیچ خلق اندر نظر
کز خیالت شحنهای بر ناظرم بگماشتی
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتی
هر دم از شاخ زبانم میوهای تر میرسد
بوستانها رست از آن تخمم که در دل کاشتی
سعدی از عقبی و دنیا روی در دیوار کرد
تا تو در دیوار فکرش نقش خود بنگاشتی
رای رای توست خواهی جنگ خواهی آشتی
نیک بد کردی شکستن عهد یار مهربان
این بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی
دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود
جز در این نوبت که دشمن دوست میپنداشتی
خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم
گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی
همچنانت ناخن رنگین گواهی میدهد
بر سرانگشتان که در خون عزیزان داشتی
تا تو برگشتی نیامد هیچ خلق اندر نظر
کز خیالت شحنهای بر ناظرم بگماشتی
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتی
هر دم از شاخ زبانم میوهای تر میرسد
بوستانها رست از آن تخمم که در دل کاشتی
سعدی از عقبی و دنیا روی در دیوار کرد
تا تو در دیوار فکرش نقش خود بنگاشتی
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
حکایت صاحب نظر پارسا
یکی را چو من دل به دست کسی
گرو بود و میبرد خواری بسی
پس از هوشمندی و فرزانگی
به دف بر زدندش به دیوانگی
ز دشمن جفا بردی از بهر دوست
که تریاک اکبر بود زهر دوست
قفا خوردی از دست یاران خویش
چو مسمار پیشانی آورده پیش
خیالش چنان بر سر آشوب کرد
که بام دماغش لگد کوب کرد
نبودش ز تشنیع یاران خبر
که غرقه ندارد ز باران خبر
کرا پای خاطر برآمد به سنگ
نیندیشد از شیشهٔ نام و ننگ
شبی دیو خود را پری چهره ساخت
در آغوش این مرد و بر وی بتاخت
سحرگه مجال نمازش نبود
ز یاران کس آگه ز رازش نبود
به آبی فرو رفت نزدیک بام
بر او بسته سرما دری از رخام
نصیحتگری لومش آغاز کرد
که خود را بکشتی در این آب سرد
ز برنای منصف برآمد خروش
که ای یار چند از ملامت؟ خموش
مرا پنج روز این پسر دل فریفت
ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت
نپرسید باری به خلق خوشم
ببین تا چه بارش به جان میکشم
پس آن را که شخصم ز خاک آفرید
به قدرت در او جان پاک آفرید
عجب داری ار بار حکمش برم
که دایم به احسان و فضلش درم؟
گرو بود و میبرد خواری بسی
پس از هوشمندی و فرزانگی
به دف بر زدندش به دیوانگی
ز دشمن جفا بردی از بهر دوست
که تریاک اکبر بود زهر دوست
قفا خوردی از دست یاران خویش
چو مسمار پیشانی آورده پیش
خیالش چنان بر سر آشوب کرد
که بام دماغش لگد کوب کرد
نبودش ز تشنیع یاران خبر
که غرقه ندارد ز باران خبر
کرا پای خاطر برآمد به سنگ
نیندیشد از شیشهٔ نام و ننگ
شبی دیو خود را پری چهره ساخت
در آغوش این مرد و بر وی بتاخت
سحرگه مجال نمازش نبود
ز یاران کس آگه ز رازش نبود
به آبی فرو رفت نزدیک بام
بر او بسته سرما دری از رخام
نصیحتگری لومش آغاز کرد
که خود را بکشتی در این آب سرد
ز برنای منصف برآمد خروش
که ای یار چند از ملامت؟ خموش
مرا پنج روز این پسر دل فریفت
ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت
نپرسید باری به خلق خوشم
ببین تا چه بارش به جان میکشم
پس آن را که شخصم ز خاک آفرید
به قدرت در او جان پاک آفرید
عجب داری ار بار حکمش برم
که دایم به احسان و فضلش درم؟
سعدی : قصاید و قطعات عربی
فی الغزل
علی قلبی العدوان من عینی التی
دعته الی تیه الهوی فاضلت
مسافر وادی الحب لم یرج مخلصا
سلام علی سکان ارضی و خلتی
متی طلع البدر اشتعلت صبابة
بما فی فادی من بدور اکلة
اهذا هلال العید ام تحت برقع
تلوح جباه العین شبه اهلة؟
علت زفراتی فوق صوت حدائهم
غداة استقلوا والمطایا اقلت
کأن جفونی عاهدت بعد بعدهم
بان لم تزل تبکی اسی و تألت
تبعت الهوی حتی زللت عن الهدی
و هذی الذی القی عقوبة زلتی
اخلای مما حل بی شمت العدی
اتشمت اعدائی و انتم اخلتی؟
و ان کان بلوائی و ذلی بامرکم
فاشکر بلوائی و ارضی مذلتی
عشیة ذکراکم تسیل مدامعی
و بی ظماء لاینقع السیل غلتی
ایمنع مثلی من ملازمة الهوی
و قد جبلت فی النفس قبل جبلتی
رسوم اصطباری لم یزل مطرالاسی
یهدمها حتی عفت و اضمحلت
و ما کان قلبی غیر مجتنب الهوی
فدلته عینی بالغرور و دلت
الم ترنی فی روضة الحب کلما
ذوت مطرت سحب العیون فبلت
اما کان قتل المسلمین مجرما؟
لحا الله سمر الحی کیف استحلت؟
وها نفس السعدی اولی تحیة
تبلغکم ریح الصبا حیث حلت
دعته الی تیه الهوی فاضلت
مسافر وادی الحب لم یرج مخلصا
سلام علی سکان ارضی و خلتی
متی طلع البدر اشتعلت صبابة
بما فی فادی من بدور اکلة
اهذا هلال العید ام تحت برقع
تلوح جباه العین شبه اهلة؟
علت زفراتی فوق صوت حدائهم
غداة استقلوا والمطایا اقلت
کأن جفونی عاهدت بعد بعدهم
بان لم تزل تبکی اسی و تألت
تبعت الهوی حتی زللت عن الهدی
و هذی الذی القی عقوبة زلتی
اخلای مما حل بی شمت العدی
اتشمت اعدائی و انتم اخلتی؟
و ان کان بلوائی و ذلی بامرکم
فاشکر بلوائی و ارضی مذلتی
عشیة ذکراکم تسیل مدامعی
و بی ظماء لاینقع السیل غلتی
ایمنع مثلی من ملازمة الهوی
و قد جبلت فی النفس قبل جبلتی
رسوم اصطباری لم یزل مطرالاسی
یهدمها حتی عفت و اضمحلت
و ما کان قلبی غیر مجتنب الهوی
فدلته عینی بالغرور و دلت
الم ترنی فی روضة الحب کلما
ذوت مطرت سحب العیون فبلت
اما کان قتل المسلمین مجرما؟
لحا الله سمر الحی کیف استحلت؟
وها نفس السعدی اولی تحیة
تبلغکم ریح الصبا حیث حلت
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
فریب آشتی
ز حیله، بر در موشی نشست گربه و گفت
که چند دشمنی از بهر حرص و آز کنیم
بیا که رایت صلح و صفا برافرازیم
براه سعی و عمل، فکر برگ و ساز کنیم
بیا که حرص دل و آز دیده را بکشیم
وجود، فارغ از اندیشه و نیاز کنیم
بسی بخانه نشستیم و دامن آلودیم
بیا رویم سوی مسجد و نماز کنیم
بگفت، کارشناسان بما بسی خندند
اگر که گوش به پند تو حیلهساز کنیم
ز توشهای که تو تعیین کنی، چه بهره بریم
بخلوتی که تو شاهد شوی، چه راز کنیم
رعایت از تو ندیدیم، تا شویم ایمن
نوازشی نشنیدیم، تا که ناز کنیم
خود، آگهی که چه کردی بما، دگر مپسند
که ما اشارهها بدان زخم جانگداز کنیم
بلای راه تو بس دیدهایم، به که دگر
نه قصهای ز نشیب و نه از فراز کنیم
دگر بکار نیاید گلیم کوته ما
اگر که پای، ازین بیشتر دراز کنیم
خلاف معرفت و عقل، ره چرا سپریم
بروی دشمن خود، در چگونه باز کنیم
حدیث روشن ظلم شما و ذلت ما
حقیقت است، چرا صحبت از مجاز کنیم
که چند دشمنی از بهر حرص و آز کنیم
بیا که رایت صلح و صفا برافرازیم
براه سعی و عمل، فکر برگ و ساز کنیم
بیا که حرص دل و آز دیده را بکشیم
وجود، فارغ از اندیشه و نیاز کنیم
بسی بخانه نشستیم و دامن آلودیم
بیا رویم سوی مسجد و نماز کنیم
بگفت، کارشناسان بما بسی خندند
اگر که گوش به پند تو حیلهساز کنیم
ز توشهای که تو تعیین کنی، چه بهره بریم
بخلوتی که تو شاهد شوی، چه راز کنیم
رعایت از تو ندیدیم، تا شویم ایمن
نوازشی نشنیدیم، تا که ناز کنیم
خود، آگهی که چه کردی بما، دگر مپسند
که ما اشارهها بدان زخم جانگداز کنیم
بلای راه تو بس دیدهایم، به که دگر
نه قصهای ز نشیب و نه از فراز کنیم
دگر بکار نیاید گلیم کوته ما
اگر که پای، ازین بیشتر دراز کنیم
خلاف معرفت و عقل، ره چرا سپریم
بروی دشمن خود، در چگونه باز کنیم
حدیث روشن ظلم شما و ذلت ما
حقیقت است، چرا صحبت از مجاز کنیم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۷۴
شد وقت آن دیگر که من ترک شکیبایی کنم
ناموس را یک سو نهم بنیاد رسوایی کنم
چندی بکوشم در وفا کز من نپوشد راز خود
هم محرم مجلس شوم هم باده پیمایی کنم
گر خواهیم در بند غم پای وفا در سلسله
کردم میان خاک و خون زنجیر فرسایی کنم
تو خفته و من هر شبی در خلوت جان آرمت
دل را نگهبانی دهم خود را تماشایی کنم
گفتم که خود رایی مکن گفت اینچنین باشد ولی
وحشی کجا شیدا شود گر ترک خود رایی کنم
ناموس را یک سو نهم بنیاد رسوایی کنم
چندی بکوشم در وفا کز من نپوشد راز خود
هم محرم مجلس شوم هم باده پیمایی کنم
گر خواهیم در بند غم پای وفا در سلسله
کردم میان خاک و خون زنجیر فرسایی کنم
تو خفته و من هر شبی در خلوت جان آرمت
دل را نگهبانی دهم خود را تماشایی کنم
گفتم که خود رایی مکن گفت اینچنین باشد ولی
وحشی کجا شیدا شود گر ترک خود رایی کنم
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۴۰ - وفا داری