عبارات مورد جستجو در ۱۳۸ گوهر پیدا شد:
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۴
ز پیش سواران چو ره برگرفت
سوی خان بی‌بر به راهام تفت
بزد در بگفتا که بی‌شهریار
بماندم چو او بازماند از شکار
شب آمد ندانم همی راه را
نیابم همی لشکر و شاه را
گر امشب بدین خانه یابم سپنج
نباشد کسی را ز من هیچ رنج
به پیش به راهام شد پیشکار
بگفت آنچ بشنید ازان نامدار
به راهام گفت ایچ ازین در مرنج
بگویش که ایدر نیابی سپنج
بیامد فرستاده با او بگفت
که ایدر ترا نیست جای نهفت
بدو گفت بهرام با او بگوی
کز ایدر گذشتن مرا نیست روی
همی از تو من خانه خواهم سپنج
نیارم به چیزت ازان پس به رنج
چو بشنید پویان بشد پیشکار
به نزد به راهام گفت این سوار
همی ز ایدر امشب نخواهد گذشت
سخن گفتن و رای بسیار گشت
به راهام گفتش که رو بی‌درنگ
بگویش که این جایگاهیست تنگ
جهودیست درویش و شب گرسنه
بخسپد همی بر زمین برهنه
بگفتند و بهرام گفت ار سپنج
نیابم بدین خانه آیدت رنج
بدین در بخسپم نجویم سرای
نخواهم به چیزی دگر کرد رای
به راهام گفت ای نبرده سوار
همی رنجه داری مرا خوارخوار
بخسپی و چیزت بدزدد کسی
ازان رنجه داری مرا تو بسی
به خانه درآی ار جهان تنگ شد
همه کار بی‌برگ و بی‌رنگ شد
به پیمان که چیزی نخواهی ز من
ندارم به مرگ آبچین و کفن
هم امشب ترا و نشست ترا
خورش باید و نیست چیزی مرا
گر این اسپ سرگین و آب افگند
وگر خشت این خانه را بشکند
به شبگیر سرگینش بیرون کنی
بروبی و خاکش به هامون کنی
همان خشت را نیز تاوان دهی
چو بیدار گردی ز خواب آن دهی
بدو گفت بهرام پیمان کنم
برین رنجها سر گروگان کنم
فرود آمد و اسپ را با لگام
ببست و برآهخت تیغ از نیام
نمدزین بگسترد و بالینش زین
بخفت و دو پایش کشان بر زمین
جهود آن در خانه از پس ببست
بیاورد خوان و به خوردن نشست
ازان پس به بهرام گفت ای سوار
چو این داستان بشنوی یاد دار
به گیتی هرانکس که دارد خورد
سوی مردم بی‌نوا ننگرد
بدو گفت بهرام کاین داستان
شنیدستم از گفتهٔ باستان
شنیدم به گفتار و دیدم کنون
که برخواندی از گفتهٔ رهنمون
می آورد چون خورده شد نان جهود
ازان می ورا شادمانی فزود
خروشید کای رنج‌دیده سوار
برین داستان کهن گوش‌دار
که هرکس که دارد دلش روشنست
درم پیش او چون یکی جوشنست
کسی کو ندارد بود خشک لب
چنانچون توی گرسنه نیم‌شب
بدو گفت بهرام کاین بس شگفت
به گیتی مرین یاد باید گرفت
که از جام یابی سرانجام نیک
خنک میگسار و می و جام نیک
چو از کوه خنجر برآورد هور
گریزان شد از خانه بهرام گور
بران چرمهٔ ناچران زین نهاد
چه زین از برش خشک بالین نهاد
بیامد به راهام گفت ای سوار
به گفتار خود بر کنون پای‌دار
تو گفتی که سرگین این بارگی
به جاروب روبم به یکبارگی
کنون آنچ گفتی بروب و ببر
به رنجم ز مهمان بیدادگر
بدو گفت بهرام شو پایکار
بیاور که سرگین کشد بر کنار
دهم زر که تا خاک بیرون برد
وزین خانهٔ تو به هامون برد
بدو گفت من کس ندارم که خاک
بروبد برد ریزد اندر مغاک
تو پیمان که کردی به کژی مبر
نباید که خوانمت بیدادگر
چو بشنید بهرام ازو این سخن
یکی تازه اندیشه افگند بن
یکی خوب دستار بودش حریر
به موزه درون پر ز مشک و عبیر
برون کرد و سرگین بدو کرد پاک
بینداخت با خاک اندر مغاک
به راهام را گفت کای پارسا
گر آزادیم بشنود پادشا
ترا از جهان بی‌نیازی دهد
بر مهتران سرفرازی دهد
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۲۵
چو خورشید گردنده بی‌رنگ شد
ستاره به برج شباهنگ شد
به فرمود قیصر به نیرنگ ساز
که پیش آرد اندیشه‌های دراز
بسازید جای شگفتی طلسم
که کس بازنشناسد او را به جسم
نشسته زنی خوب برتخت ناز
پراز شرم با جامه‌های طراز
ازین روی و زان رو پرستندگان
پس پشت و پیش اندرش بندگان
نشسته بران تخت بی گفت وگوی
بگریان زنی ماند آن خوب روی
زمان تا زمان دست برآفتی
سرشکی ز مژگان بینداختی
هرآنکس که دیدی مر او را ز دور
زنی یافتی شیفته پر ز نور
که بگریستی بر مسیحا بزار
دو رخ زرد و مژگان چو ابر بهار
طلسم بزرگان چو آمد بجای
بر قیصر آمد یکی رهنمای
ز دانا چو بشنید قیصر برفت
به پیش طلسم آمد آنگاه تفت
ازان جادویی در شگفتی بماند
فرستاد و گستهم را پیش خواند
بگستهم گفت ای گو نامدار
یکی دختری داشتم چون نگار
ببالید و آمدش هنگام شوی
یکی خویش بد مرو را نامجوی
به راه مسیحا بدو دادمش
ز بی‌دانشی روی بگشادمش
فرستادم او رابخان جوان
سوی آسمان شد روان جوان
کنون او نشستست با سوک و درد
شده روز روشن برو لاژورد
نه پندم پذیرد نه گوید سخن
جهان نو از رنج او شد کهن
یکی رنج بردار و او راببین
سخنهای دانندگان برگزین
جوانی و از گوهر پهلوان
مگر با تو او برگشاید زبان
بدو گفت گستهم کایدون کنم
مگر از دلش رنج بیرون کنم
بنزد طلسم آمد آن نامدار
گشاده دل و بر سخن کامگار
چوآمد به نزدیک تختش فراز
طلسم از بر تخت بردش نماز
گرانمایه گستهم بنشست خوار
سخن گفت با دختر سوکوار
دلاور نخست اندر آمد بپند
سخنها که او را بدی سودمند
بدو گفت کای دخت قیصر نژاد
خردمند نخروشد از کار داد
رهانیست از مرگ پران عقاب
چه در بیشه شیر و چه ماهی در آب
همه باد بد گفتن پهلوان
که زن بی‌زبان بود و تن بی‌روان
به انگشت خود هر زمانی سرشک
بینداختی پیش گویا پزشک
چوگستهم ازو در شگفتی بماند
فرستاد قیصر کس او را بخواند
چه دیدی بدوگفت از دخترم
کزو تیره گردد همی افسرم
بدو گفت بسیار دادمش پند
نبد پند من پیش او کاربند
دگر روز قیصر به بالوی گفت
که امروز با اندیان باش جفت
همان نیز شاپور مهتر نژاد
کند جان ما رابدین دخت شاد
شوی پیش این دختر سوکوار
سخن گویی ازنامور شهریار
مگر پاسخی یابی از دخترم
کزو آتش آید همی برسرم
مگر بشنود پند و اندرزتان
بداند سرماهی وارزتان
برآنم که امروز پاسخ دهد
چوپاسخ به آواز فرخ دهد
شود رسته زین انده سوکوار
که خوناب بارد همی برکنار
برفت آن گرامی سه آزادمرد
سخن گوی وهریک بننگ نبرد
ازیشان کسی روی پاسخ ندید
زن بی‌زبان خامشی برگزید
ازان چاره نزدیک قیصر شدند
ببیچارگی نزد داور شدند
که هرچند گفتیم ودادیم پند
نبد پند ما مر ورا سودمند
چنین گفت قیصر که بد روزگار
که ما سوکواریم زین سوکوار
ازان نامداران چو چاره نیافت
سوی رای خراد بر زین شتاف
بدو گفت کای نامدار دبیر
گزین سر تخمهٔ اردشیر
یکی سوی این دختر اندر شوی
مگر یک ره آواز او بشنوی
فرستاد با او یکی استوار
ز ایوان به نزدیک آن سوکوار
چوخراد بر زین بیامد برش
نگه کرد روی و سر و افسرش
همی‌بود پیشش زمانی دراز
طلسم فریبنده بردش نماز
بسی گفت و زن هیچ پاسخ نداد
پراندیشه شد مرد مهتر نژاد
سراپای زن راهمی‌بنگرید
پرستندگان را بر او بدید
همی‌گفت گر زن زغم بیهش است
پرستنده باری چرا خامش است
اگر خود سرشکست در چشم اوی
سزیدی اگر کم شدی خشم اوی
به پیش برش بر چکاند همی
چپ وراست جنبش نداند همی
سرشکش که انداخت یک جای رفت
نه جنبان شدش دست ونه پای رفت
اگرخود درین کالبد جان بدی
جز از دست جاییش جنبان بدی
سرشکش سوی دیگر انداختی
وگر دست جای دگر آختی
نبینم همی جنبش جان و جسم
نباشد جز از فیلسوفی طلسم
بر قیصر آمد بخندید وگفت
که این ماه رخ را خرد نیست جفت
طلسمست کاین رومیان ساختند
که بالوی و گستهم نشناختند
بایرانیان بربخندی همی
وگر چشم ما را ببندی همی
چواین بشنود شاه خندان شود
گشاده رخ و سیم دندان شود
مولوی : دفتر اول
بخش ۳ - ظاهر شدن عجز حکیمان از معالجهٔ کنیزک و روی آوردن پادشاه به درگاه اله و در خواب دیدن او ولیی را
شه چو عجز آن حکیمان را بدید
پا برهنه جانب مسجد دوید
رفت در مسجد سوی محراب شد
سجده‌گاه از اشک شه پر آب شد
چون به خویش آمد ز غرقاب فنا
خوش زبان بگشاد در مدح و دعا
کی کمینه بخششت ملک جهان
من چه گویم چون تو می‌دانی نهان
ای همیشه حاجت ما را پناه
بار دیگر ما غلط کردیم راه
لیک گفتی گر چه می‌دانم سرت
زود هم پیدا کنش بر ظاهرت
چون برآورد از میان جان خروش
اندر آمد بحر بخشایش به جوش
درمیان گریه خوابش در ربود
دید در خواب او که پیری رو نمود
گفت ای شه مژده حاجاتت رواست
گر غریبی آیدت فردا ز ماست
چون که آید او حکیمی حاذق‌ست
صادقش دان کو امین و صادق است
در علاجش سحر مطلق را ببین
در مزاجش قدرت حق را ببین
چون رسید آن وعده‌گاه و روز شد
آفتاب از شرق اخترسوز شد
بود اندر منظره شه منتظر
تا ببیند آنچه بنمودند سر
دید شخصی فاضلی پر مایه‌یی
آفتابی درمیان سایه‌یی
می‌رسید از دور مانند هلال
نیست بود و هست بر شکل خیال
نیست‌وش باشد خیال اندر روان
تو جهانی بر خیالی بین روان
بر خیالی صلح‌شان و جنگ‌شان
وز خیالی فخرشان و ننگ شان
آن خیالاتی که دام اولیاست
عکس مه‌رویان بستان خداست
آن خیالی که شه اندر خواب دید
در رخ مهمان همی‌آمد پدید
شه به جای حاجبان فا پیش رفت
پیش آن مهمان غیب خویش رفت
هر دو بحری آشنا آموخته
هر دو جان بی‌دوختن بر دوخته
گفت معشوقم تو بوده‌ستی نه آن
لیک کار از کار خیزد در جهان
ای مرا تو مصطفی من چون عمر
از برای خدمتت بندم کمر
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۱ - حکایت بقال و طوطی و روغن ریختن طوطی در دکان
بود بقالی و وی را طوطی‌یی
خوش ‌نوایی، سبز و گویا طوطی‌یی
در دکان بودی نگهبان دکان
نکته گفتی با همه سوداگران
در خطاب آدمی ناطق بدی
در نوای طوطیان حاذق بدی
جست از سوی دکان سویی گریخت
شیشه‌های روغن گل را بریخت
از سوی خانه بیامد خواجه‌اش
بر دکان بنشست فارغ خواجه‌وش
دید پر روغن دکان و جامه چرب
بر سرش زد، گشت طوطی کل ز ضرب
روزکی چندی سخن کوتاه کرد
مرد بقال از ندامت آه کرد
ریش برمی‌کند و می‌گفت ای دریغ
کافتاب نعمتم شد زیر میغ
دست من بشکسته بودی آن زمان
که زدم من بر سر آن خوش زبان
هدیه‌ها می‌داد هر درویش را
تا بیابد نطق مرغ خویش را
بعد سه روز و سه شب حیران و زار
بر دکان بنشسته بد نومیدوار
می‌نمود آن مرغ را هر گون نهفت
تا که باشد اندر آید او به گفت
جولقی‌یی سر برهنه می‌گذشت
با سر بی‌مو چو پشت طاس و طشت
آمد اندر گفت طوطی آن زمان
بانگ بر درویش زد چون عاقلان
کز چه ای کل با کلان آمیختی؟
تو مگر از شیشه روغن ریختی؟
از قیاسش خنده آمد خلق را
کو چو خود پنداشت صاحب دلق را
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گر چه ماند در نبشتن شیر و شیر
جمله عالم زین سبب گمراه شد
کم کسی زابدال حق آگاه شد
هم سری با انبیا برداشتند
اولیا را همچو خود پنداشتند
گفته اینک ما بشر، ایشان بشر
ما و ایشان بستۀ خوابیم و خور
این ندانستند ایشان از عمی
هست فرقی در میان بی‌‌منتهی
هر دو گون زنبور خوردند از محل
لیک شد زان نیش و زین دیگر عسل
هر دو گون آهو گیا خوردند و آب
زین یکی سرگین شد و زان مشک ناب
هر دو نی خوردند از یک آب ‌خور
این یکی خالی و آن پر از شکر
صد هزاران این چنین اشباه بین
فرقشان هفتاد ساله راه بین
این خورد گردد پلیدی زو جدا
آن خورد گردد همه نور خدا
این خورد زاید همه بخل و حسد
وان خورد زاید همه نور احد
این زمین پاک و آن شوره‌ست و بد
این فرشته‌ی پاک و آن دیوست و دد
هر دو صورت گر به هم ماند رواست
آب تلخ و آب شیرین را صفاست
جز که صاحب ذوق که شناسد؟ بیاب
او شناسد آب خوش از شوره آب
سحر را با معجزه کرده قیاس
هر دو را بر مکر پندارد اساس
ساحران موسی از استیزه را
بر گرفته چون عصای او عصا
زین عصا تا آن عصا فرقی‌ست ژرف
زین عمل تا آن عمل راهی شگرف
لعنة الله این عمل را در قفا
رحمة الله آن عمل را در وفا
کافران اندر مری بوزینه طبع
آفتی آمد درون سینه طبع
هرچه مردم می‌کند، بوزینه هم
آن کند کز مرد بیند دم به دم
او گمان برده که من کردم چو او
فرق را کی داند آن استیزه ‌رو
این کند از امر و او بهر‌ ستیز
بر سر استیزه ‌رویان خاک ریز
آن منافق با موافق در نماز
از پی استیزه آید نه نیاز
در نماز و روزه و حج و زکات
با منافق مؤمنان در برد و مات
مؤمنان را برد باشد عاقبت
بر منافق مات اندر آخرت
گر چه هر دو بر سر یک بازی‌اند
هر دو با هم مروزی و رازی‌اند
هر یکی سوی مقام خود رود
هر یکی بر وفق نام خود رود
مؤمنش خوانند، جانش خوش شود
ور منافق گویی، پر آتش شود
نام او محبوب از ذات وی است
نام این مبغوض از آفات وی است
میم و واو و میم و نون تشریف نیست
لفظ مؤمن جز پی تعریف نیست
گر منافق خوانی‌اش، این نام دون
همچو کژدم می‌خلد در اندرون
گر نه این نام اشتقاق دوزخ است
پس چرا در وی مذاق دوزخ است؟
زشتی آن نام بد از حرف نیست
تلخی آن آب بحر از ظرف نیست
حرف ظرف آمد، درو معنی چون آب
بحر معنی عنده ام الکتاب
بحر تلخ و بحر شیرین در جهان
در میانشان برزخ لا یبغیان
وان گه این هر دو ز یک اصلی روان
برگذر زین هر دو، رو تا اصل آن
زر قلب و زر نیکو در عیار
بی محک هرگز ندانی ز اعتبار
هرکه را در جان خدا بنهد محک
هر یقین را باز داند او ز شک
در دهان زنده خاشاکی جهد
آن گه آرامد که بیرونش نهد
در هزاران لقمه یک خاشاک خرد
چون درآمد، حس زنده پی ببرد
حس دنیا نردبان این جهان
حس دینی نردبان آسمان
صحت این حس بجویید از طبیب
صحت آن حس بجویید از حبیب
صحت این حس ز معموری تن
صحت آن حس ز تخریب بدن
راه جان مر جسم را ویران کند
بعد ویرانیش، آبادان کند
کرد ویران خانه بهر گنج زر
وز همان گنجش کند معمورتر
آب را ببرید و جو را پاک کرد
بعد ازان در جو روان کرد آب خورد
پوست را بشکافت و پیکان را کشید
پوست تازه بعد از آنش بردمید
قلعه ویران کرد و از کافر ستد
بعد ازان برساختش صد برج و سد
کار بی‌چون را که کیفیت نهد؟
این که گفتم، این ضرورت می‌دهد
گه چنین بنماید و گه ضد این
جز که حیرانی نباشد کار دین
نه چنان حیران که پشتش سوی اوست
بل چنان حیران و غرق و مست دوست
آن یکی را روی او شد سوی دوست
وان یکی را روی او خود روی اوست
روی هر یک می‌نگر، می‌دار پاس
بوک گردی تو ز خدمت روشناس
چون بسی ابلیس آدم ‌روی هست
پس به هر دستی نشاید داد دست
زان که صیاد آورد بانگ صفیر
تا فریبد مرغ را آن مرغ ‌گیر
بشنود آن مرغ بانگ جنس خویش
از هوا آید، بیابد دام و نیش
حرف درویشان بدزدد مرد دون
تا بخواند بر سلیمی زان فسون
کار مردان روشنی و گرمی است
کار دونان حیله و بی‌شرمی است
شیر پشمین از برای کد کنند
بو مسیلم را لقب احمد کنند
بو مسیلم را لقب کذاب ماند
مر محمد را اولوالالباب ماند
آن شراب حق ختامش مشک ناب
باده را ختمش بود گند و عذاب
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۲ - بیان توکل و ترک جهد گفتن نخچیران بشیر
طایفه‌ی نخچیر در وادی خوش
بودشان از شیر دایم کش‌ مکش
بس که آن شیر از کمین می در ربود
آن چرا بر جمله ناخوش گشته بود
حیله کردند، آمدند ایشان به شیر
کز وظیفه ما تو را داریم سیر
بعد ازین اندر پی صیدی میا
تا نگردد تلخ بر ما این گیا
مولوی : دفتر اول
بخش ۷۳ - مژده بردن خرگوش سوی نخچیران کی شیر در چاه فتاد
چون که خرگوش از رهایی شاد گشت
سوی نخچیران دوان شد تا به دشت
شیر را چون دید در چه کشته، زار
چرخ می‌زد شادمان تا مرغزار
دست می‌زد، چون رهید از دست مرگ
سبز و رقصان در هوا، چون شاخ و برگ
شاخ و برگ از حبس خاک آزاد شد
سر برآورد و حریف باد شد
برگ‌ها چون شاخ را بشکافتند
تا به بالای درخت اشتافتند
با زبان شطأه شکر خدا
می‌سراید هر بر و برگی جدا
که بپرورد اصل ما را ذوالعطا
تا درخت استغلظ آمد واستوی
جان‌های بسته اندر آب و گل
چون رهند از آب و گل‌ها شاد دل
در هوای عشق حق رقصان شوند
همچو قرص بدر، بی‌نقصان شوند
جسمشان در رقص و جان‌ها خود مپرس
وان که گرد جان از آن‌ها خود مپرس
شیر را خرگوش در زندان نشاند
ننگ شیری کو ز خرگوشی بماند
درچنان ننگی و آن گه این عجب
فخر دین خواهد که گویندش لقب
ای تو شیری در تک این چاه فرد
نفس چون خرگوش خونت‌ریخت و خورد
نفس خرگوشت به صحرا در چرا
تو به قعر این چه چون و چرا
سوی نخچیران دوید آن شیرگیر
کابشروا یا قوم اذ جاء البشیر
مژده مژده ای گروه عیش‌ساز
کان سگ دوزخ به دوزخ رفت باز
مژده مژده کان عدو جان‌ها
کند قهر خالقش دندان‌ها
آن که از پنجه بسی سرها بکوفت
همچو خس جاروب مرگش هم بروفت
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۵۹ - متهم کردن غلامان و خواجه‌تاشان مر لقمان را کی آن میوه‌های ترونده را که می‌آوردیم او خورده است
 بود لقمان پیش خواجه‌ی خویشتن
در میان بندگانش خوارتن
می‌فرستاد او غلامان را به باغ
تا که میوه آیدش بهر فراغ
بود لقمان در غلامان چون طفیل
پر معانی، تیره‌صورت، همچو لیل
آن غلامان میوه‌های جمع را
خوش بخوردند از نهیب طمع را
خواجه را گفتند لقمان خورد آن
خواجه بر لقمان ترش گشت و گران
چون تفحص کرد لقمان از سبب
در عتاب خواجه‌اش بگشاد لب
گفت لقمان سیدا پیش خدا
بندهٔ خاین نباشد مرتضی
امتحان کن جمله‌مان را ای کریم
سیرمان در ده تو از آب حمیم
بعد از آن ما را به صحرایی کلان
تو سواره، ما پیاده می‌دوان
آن‌گهان بنگر تو بدکردار را
صنع‌های کاشف الاسرار را
گشت ساقی خواجه از آب حمیم
مر غلامان را و خوردند آن ز بیم
بعد از آن می‌راندشان در دشت‌ها
می‌دویدند آن نفر، تحت و علا
قی در افتادند ایشان از عنا
آب می‌آورد زیشان میوه‌ها
چون که لقمان را درآمد قی ز ناف
می برآمد از درونش آب صاف
حکمت لقمان چو داند این نمود
پس چه باشد حکمت رب الوجود؟
یوم تبلی والسرایر کلها
بان منکم کامن لا یشتهی
چون سقوا ماء حمیما قطعت
جملة الاستار مما افظعت
نار از آن آمد عذاب کافران
که حجر را نار باشد امتحان
آن دل چون سنگ را ما چند چند
نرم گفتیم و نمی‌پذرفت پند؟
ریش بد را داروی بد یافت رگ
مر سر خر را سر دندان سگ
الخبیثات الخبیثین حکمت است
زشت را هم زشت جفت و بابت است
پس تو هر جفتی که می‌خواهی برو
محو و هم‌شکل و صفات او بشو
نور خواهی؟ مستعد نور شو
دور خواهی؟ خویش‌بین و دور شو
ور رهی خواهی از این سجن خرب
سر مکش از دوست واسجد واقترب
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۹ - مثل
آن غریبی خانه می‌جست از شتاب
دوستی بردش سوی خانه‌ی خراب
گفت او این را اگر سقفی بدی
پهلوی من مر تو را مسکن شدی
هم عیال تو بیاسودی اگر
در میانه داشتی حجره‌ی دگر
گفت آری، پهلوی یاران خوش است
لیک ای جان در اگر نتوان نشست
این همه عالم طلب‌کار خوش‌اند
وز خوش تزویر اندر آتش‌اند
طالب زر گشته جمله پیر و خام
لیک قلب از زر نداند چشم عام
پرتوی بر قلب زد خالص ببین
بی محک زر را مکن از ظن گزین
گر محک داری گزین کن، ور نه رو
نزد دانا خویشتن را کن گرو
یا محک باید میان جان خویش
ور ندانی، ره مرو تنها تو پیش
بانگ غولان هست بانگ آشنا
آشنایی که کشد سوی فنا
بانگ می‌دارد که هان ای کاروان
سوی من آیید، نک راه و نشان
نام هر یک می‌برد غول ای فلان
تا کند آن خواجه را از آفلان
چون رسد آن‌جا ببیند گرگ و شیر
عمر ضایع، راه دور و روز دیر
چون بود آن بانگ غول آخر؟ بگو
مال خواهم، جاه خواهم، و آب رو
از درون خویش این آوازها
منع کن تا کشف گردد رازها
ذکر حق کن، بانگ غولان را بسوز
چشم نرگس را ازین کرکس بدوز
صبح کاذب را ز صادق وا شناس
رنگ می را بازدان از رنگ کاس
تا بود کز دیدگان هفت رنگ
دیده‌‌یی پیدا کند صبر و درنگ
رنگ‌ها بینی به جز این رنگ‌ها
گوهران بینی به جای سنگ‌ها
گوهر چه؟ بلکه دریایی شوی
آفتاب چرخ ‌پیمایی شوی
کارکن در کارگه باشد نهان
تو برو در کارگه بینش عیان
کار چون بر کارکن پرده تنید
خارج آن کار نتوانیش دید
کارگه چون جای باش عامل است
آن که بیرون است، از وی غافل است
پس درآ در کارگه یعنی عدم
تا ببینی صنع و صانع را به هم
کارگه چون جای روشن‌دیدگی‌ست
پس برون کارگه پوشیدگی‌ست
رو به هستی داشت فرعون عنود
لاجرم از کارگاهش کور بود
لاجرم می‌خواست تبدیل قدر
تا قضا را باز گرداند ز در
خود قضا بر سبلت آن حیله‌مند
زیر لب می‌کرد هر دم ریش‌خند
صد هزاران طفل کشت او بی‌گناه
تا بگردد حکم و تقدیر اله
تا که موسی نبی ناید برون
کرد در گردن هزاران ظلم و خون
آن همه خون کرد و موسی زاده شد
وز برای قهر او آماده شد
گر بدیدی کارگاه لایزال
دست و پایش خشک گشتی زاحتیال
اندرون خانه‌اش موسی معاف
وز برون می‌کشت طفلان را گزاف
همچو صاحب‌نفس کو تن پرورد
بر دگر کس ظن حقدی می‌برد
کین عدو و آن حسود و دشمن است
خود حسود و دشمن او آن تن است
او چو فرعون و تنش موسی او
او به بیرون می‌دود که کو عدو؟
نفسش اندر خانهٔ تن نازنین
بر دگر کس دست می‌خاید به کین
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۰ - امتحان کردن خواجهٔ لقمان زیرکی لقمان را
نی که لقمان را که بنده‌ی پاک بود
روز و شب در بندگی چالاک بود
خواجه‌اش می‌داشتی در کار پیش
بهترش دیدی ز فرزندان خویش
زان که لقمان گرچه بنده‌زاد بود
خواجه بود و از هوا آزاد بود
گفت شاهی شیخ را اندر سخن
چیزی از بخشش ز من درخواست کن
گفت ای شه شرم ناید مر تو را
که چنین گویی مرا؟ زین برتر آ
من دو بنده دارم و ایشان حقیر
وان دو بر تو حاکمانند و امیر
گفت شه آن دو چه‌اند؟ این زلت است
گفت آن یک خشم و دیگر شهوت است
شاه آن دان کو ز شاهی فارغ است
بی مه و خورشید نورش بازغ است
مخزن آن دارد که مخزن ذات اوست
هستی او دارد که با هستی عدوست
خواجهٔ لقمان به ظاهر خواجه‌وش
در حقیقت بنده، لقمان خواجه‌اش
در جهان بازگونه زین بسی‌ست
در نظرشان گوهری کم از خسی‌ست
مر بیابان را مفازه نام شد
نام و رنگی عقلشان را دام شد
یک گره را خود معرف جامه است
در قبا گویند کو از عامه است
یک گره را ظاهر سالوس زهد
نور باید تا بود جاسوس زهد
نور باید پاک از تقلید و غول
تا شناسد مرد را بی‌فعل و قول
در رود در قلب او از راه عقل
نقد او بیند، نباشد بند نقل
بندگان خاص علام الغیوب
در جهان جان جواسیس القلوب
در درون دل درآید چون خیال
پیش او مکشوف باشد سر حال
در تن گنجشک چیست از برگ و ساز
که شود پوشیده آن بر عقل باز؟
آن که واقف گشت بر اسرار هو
سر مخلوقات چه بود پیش او؟
آن که بر افلاک رفتارش بود
بر زمین رفتن چه دشوارش بود؟
در کف داوود کآهن گشت موم
موم چه بود در کف او؟ ای ظلوم
بود لقمان بنده ‌شکلی، خواجه‌یی
بندگی بر ظاهرش دیباجه‌یی
چون رود خواجه به جای ناشناس
در غلام خویش پوشاند لباس
او بپوشد جامه‌های آن غلام
مر غلام خویش را سازد امام
در پی‌اش چون بندگان در ره شود
تا نباید زو کسی آگه شود
گوید ای بنده تو رو بر صدر شین
من بگیرم کفش چون بنده‌ی کهین
تو درشتی کن، مرا دشنام ده
مر مرا تو هیچ توقیری منه
ترک خدمت، خدمت تو داشتم
تا به غربت تخم حیلت کاشتم
خواجگان این بندگی‌ها کرده‌اند
تا گمان آید که ایشان بنده‌اند
چشم‌پر بودند و سیر از خواجگی
کارها را کرده‌اند آمادگی
این غلامان هوا برعکس آن
خویشتن بنموده خواجه‌ی عقل و جان
آید از خواجه ره افکندگی
ناید از بنده به غیر از بندگی
پس از آن عالم بدین عالم چنان
تعبیت‌ها هست برعکس، این بدان
خواجهٔ لقمان از این حال نهان
بود واقف، دیده بود از وی نشان
راز می‌دانست و خوش می‌راند خر
از برای مصلحت آن راهبر
مر ورا آزاد کردی از نخست
لیک خشنودی لقمان را بجست
زان که لقمان را مراد این بود تا
کس نداند سر آن شیر و فتی
چه عجب گر سر ز بد پنهان کنی
این عجب که سر ز خود پنهان کنی
کار پنهان کن تو از چشمان خود
تا بود کارت سلیم از چشم بد
خویش را تسلیم کن بر دام مزد
وان گه از خود بی ز خود چیزی بدزد
می‌دهند افیون به مرد زخم‌مند
تا که پیکان از تنش بیرون کنند
وقت مرگ از رنج او را می‌درند
او بدان مشغول شد، جان می‌برند
چون به هر فکری که دل خواهی سپرد
از تو چیزی در نهان خواهند برد
پس بدان مشغول شو، کان بهتر است
تا ز تو چیزی برد کآن کهتر هست
هرچه تحصیلی کنی ای معتنی
می درآید دزد از آن‌سو کایمنی
بار بازرگان چو در آب اوفتد
دست اندر کالهٔ بهتر زند
چون که چیزی فوت خواهد شد در آب
ترک کمتر گوی و بهتر را بیاب
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸۰ - قصهٔ آن شخص کی اشتر ضالهٔ خود می‌جست و می‌پرسید
اشتری گم کردی و جستیش چست
چون بیابی، چون ندانی کآن توست؟
ضاله چه بود؟ ناقهٔ گم کرده‌یی
از کفت بگریخته در پرده‌یی
آمده در بار کردن کاروان
اشتر تو زان میان گشته نهان
می‌دوی این سو و آن سو خشک‌لب
کاروان شد دور و نزدیک است شب
رخت مانده در زمین در راه خوف
تو پی اشتر دوان گشته به طوف
کی مسلمانان که دیده‌ست اشتری
جسته بیرون بامداد از آخری؟
هر که برگوید نشان از اشترم
مژدگانی می‌دهم چندین درم
باز می‌جویی نشان از هر کسی
ریش خندت می‌کند زین هر خسی
کاشتری دیدیم می‌رفت این طرف
اشتری سرخی به سوی آن علف
آن یکی گوید بریده گوش بود
وان دگر گوید جلش منقوش بود
آن یکی گوید شتر یک چشم بود
وان دگر گوید ز گر بی‌پشم بود
از برای مژدگانی صد نشان
از گزافه هر خسی کرده بیان
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۱۰ - جستن آن درخت کی هر که میوهٔ آن درخت خورد نمیرد
گفت دانایی برای داستان
که درختی هست در هندوستان
هر کسی کز میوهٔ او خورد و برد
نی شود او پیر نی هرگز بمرد
پادشاهی این شنید از صادقی
بر درخت و میوه‌اش شد عاشقی
قاصدی دانا ز دیوان ادب
سوی هندوستان روان کرد از طلب
سال‌ها می‌گشت آن قاصد ازو
گرد هندوستان برای جست و جو
شهر شهر از بهر این مطلوب گشت
نی جزیره ماند، نی کوه و نه دشت
هر که را پرسید، کردش ریشخند
کین که جوید؟ جز مگر مجنون بند
بس کسان صفعش زدند اندر مزاح
بس کسان گفتند ای صاحب‌فلاح
جست و جوی چون تو زیرک سینه‌صاف
کی تهی باشد؟ کجا باشد گزاف؟
وین مراعاتش یکی صفع دگر
وین ز صفع آشکارا سخت‌تر
می‌ستودندش به تسخر کی بزرگ
در فلان اقلیم بس هول و سترگ
در فلان بیشه درختی هست سبز
بس بلند و پهن و هر شاخیش گبز
قاصد شه بسته در جستن کمر
می‌شنید از هر کسی نوعی خبر
بس سیاحت کرد آن‌جا سال‌ها
می‌فرستادش شهنشه مال‌ها
چون بسی دید اندر آن غربت تعب
عاجز آمد آخرالامر از طلب
هیچ از مقصود اثر پیدا نشد
زان غرض غیر خبر پیدا نشد
رشتهٔ اومید او بگسسته شد
جستهٔ او عاقبت ناجسته شد
کرد عزم بازگشتن سوی شاه
اشک می‌بارید و می‌برید راه
مولوی : دفتر سوم
بخش ۳۳ - پیدا شدن استارهٔ موسی علیه السلام بر آسمان و غریو منجمان در میدان
بر فلک پیدا شد آن استاره‌اش
کوری فرعون و مکر و چاره‌اش
روز شد گفتش که ای عمران برو
واقف آن غلغل و آن بانگ شو
راند عمران جانب میدان و گفت
این چه غلغل بود؟ شاهنشه نخفت
هر منجم سر برهنه جامه‌پاک
همچو اصحاب عزا بوسیده خاک
همچو اصحاب عزا آوازشان
بد گرفته از فغان و سازشان
ریش و مو بر کنده رو بدریدگان
خاک بر سر کرده خون‌بر دیدگان
گفت خیراست این چه آشوب است و حال؟
بد نشانی می‌دهد منحوس سال
عذر آوردند و گفتند ای امیر
کرد ما را دست تقدیرش اسیر
این همه کردیم و دولت تیره شد
دشمن شه هست گشت و چیره شد
شب ستاره‌ی آن پسر آمد عیان
کوری ما بر جبین آسمان
زد ستاره‌ی آن پیمبر بر سما
ما ستاره‌باز گشتیم از بکا
با دل خوش شاد عمران وز نفاق
دست بر سر می‌بزد کآه الفراق
کرد عمران خویش پر خشم و ترش
رفت چون دیوانگان بی‌عقل و هش
خویشتن را اعجمی کرد و براند
گفته‌های بس خشن بر جمع خواند
خویشتن را ترش و غمگین ساخت او
نردهای بازگونه باخت او
گفتشان شاه مرا بفریفتید
از خیانت وز طمع نشکیفتید
سوی میدان شاه را انگیختید
آب روی شاه ما را ریختید
دست بر سینه زدیت اندر ضمان
شاه را ما فارغ آریم از غمان
شاه هم بشنید و گفت ای خائنان
من بر آویزم شما را بی‌امان
خویش را در مضحکه انداختم
مال‌ها با دشمنان در باختم
تا که امشب جمله اسرائیلیان
دور ماندند از ملاقات زنان
مال رفت و آب رو و کار خام
این بود یاری و افعال کرام؟
سال‌ها ادرار و خلعت می‌برید
مملکت‌ها را مسلم می‌خورید
رایتان این بود و فرهنگ و نجوم؟
طبل‌خوارانید و مکارید و شوم
من شما را بردرم و آتش زنم
بینی و گوش و لبانتان بر کنم
من شما را هیزم آتش کنم
عیش رفته بر شما ناخوش کنم
سجده کردند و بگفتند ای خدیو
گر یکی کرت ز ما چربید دیو
سال‌ها دفع بلاها کرده‌ایم
وهم حیران زانچه ماها کرده‌ایم
فوت شد از ما و حملش شد پدید
نطفه‌اش جست و رحم اندر خزید
لیک استغفار این روز ولاد
ما نگه داریم ای شاه و قباد
روز میلادش رصد بندیم ما
تا نگردد فوت و نجهد این قضا
گر نداریم این نگه ما را بکش
ای غلام رای تو افکار و هش
تا به نه مه می‌شمرد او روز روز
تا نپرد تیر حکم خصم‌دوز
چون مکان بر لا مکان حمله برد
سرنگون آید ز خون خود خورد
چون زمین با آسمان خصمی کند
شوره گردد سر ز مرگی بر زند
نقش با نقاش پنجه می‌زند
سبلتان و ریش خود بر می‌کند
مولوی : دفتر سوم
بخش ۷۳ - متهم کردن آن شیخ را با دزدان وبریدن دستش را
بیست از دزدان بدند آنجا و بیش
بخش می‌کردند مسروقات خویش
شحنه را غماز آگه کرده بود
مردم شحنه بر افتادند زود
هم بدان‌جا پای چپ و دست راست
جمله را ببرید و غوغایی بخاست
دست زاهد هم بریده شد غلط
پاش را می‌خواست هم کردن سقط
در زمان آمد سواری بس گزین
بانگ برزد بر عوان کی سگ ببین
این فلان شیخ است از ابدال خدا
دست او را تو چرا کردی جدا؟
آن عوان بدرید جامه تیز رفت
پیش شحنه داد آگاهیش تفت
شحنه آمد پا برهنه عذرخواه
که ندانستم خدا بر من گواه
هین بحل کن مر مرا زین کار زشت
ای کریم و سرور اهل بهشت
گفت می‌دانم سبب این نیش را
می‌شناسم من گناه خویش را
من شکستم حرمت ایمان او
پس یمینم برد دادستان او
من شکستم عهد و دانستم به دست
تا رسید آن شومی جرات به دست
دست ما و پای ما و مغز و پوست
باد ای والی فدای حکم دوست
قسم من بود این تو را کردم حلال
تو ندانستی تو را نبود وبال
وان که او دانست او فرمان‌رواست
با خدا سامان پیچیدن کجاست؟
ای بسا مرغی پریده دانه‌جو
که بریده حلق او هم حلق او
ای بسا مرغی ز معده وز مغص
بر کنار بام محبوس قفص
ای بسا ماهی در آب دوردست
گشته از حرص گلو ماخوذ شست
ای بسا مستور در پرده بده
شومی فرج و گلو رسوا شده
ای بسا قاضی حبر نیک‌خو
از گلو و رشوتی او زردرو
بلکه در هاروت و ماروت آن شراب
از عروج چرخشان شد سد باب
با یزید از بهر این کرد احتراز
دید در خود کاهلی اندر نماز
از سبب اندیشه کرد آن ذو لباب
دید علت خوردن بسیار از آب
گفت تا سالی نخواهم خورد آب
آن چنان کرد و خدایش داد تاب
این کمینه جهد او بد بهر دین
گشت او سلطان و قطب العارفین
چون بریده شد برای حلق دست
مرد زاهد را در شکویٰ ببست
شیخ اقطع گشت نامش پیش خلق
کرد معروفش بدین آفات حلق
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۱۷ - گریختن عیسی علیه السلام فراز کوه از احمقان
عیسی مریم به کوهی می‌گریخت
شیرگویی خون او می‌خواست ریخت
آن یکی در پی دوید و گفت خیر
در پی ات کس نیست چه گریزی چو طیر؟
با شتاب او آن چنان می‌تاخت جفت
کز شتاب خود جواب او نگفت
یک دو میدان در پی عیسیٰ براند
پس به جد جد عیسیٰ را بخواند
کز پی مرضات حق یک لحظه بیست
که مرا اندر گریزت مشکلی‌ست
از که این سو می‌گریزی ای کریم؟
نه پی ات شیر و نه خصم و خوف و بیم
گفت از احمق گریزانم برو
می‌رهانم خویش را بندم مشو
گفت آخر آن مسیحا نه تویی
که شود کور و کر از تو مستوی؟
گفت آری گفت آن شه نیستی
که فسون غیب را ماویستی؟
چون بخوانی آن فسون بر مرده‌یی
برجهد چون شیر صید آورده‌یی؟
گفت آری آن منم گفتا که تو
نه ز گل مرغان کنی ای خوب‌رو؟
گفت آری گفت پس ای روح پاک
هرچه خواهی می‌کنی از کیست باک؟
با چنین برهان که باشد در جهان
که نباشد مر تو را از بندگان؟
گفت عیسیٰ که به ذات پاک حق
مبدع تن خالق جان در سبق
حرمت ذات و صفات پاک او
که بود گردون گریبان‌چاک او
کان فسون و اسم اعظم را که من
بر کر و بر کور خواندم شد حسن
بر که سنگین بخواندم شد شکاف
خرقه را بدرید بر خود تا به ناف
برتن مرده بخواندم گشت حی
بر سر لاشی بخواندم گشت شی
خواندم آن را بر دل احمق به ود
صد هزاران بار و درمانی نشد
سنگ خارا گشت و زان خو بر نگشت
ریگ شد کز وی نروید هیچ کشت
گفت حکمت چیست کآنجا اسم حق
سود کرد اینجا نبود آن را سبق
آن همان رنج است و این رنجی چرا
او نشد این را و آن را شد دوا؟
گفت رنج احمقی قهر خداست
رنج و کوری نیست قهر آن ابتلاست
ابتلا رنجی‌ست کان رحم آورد
احمقی رنجی‌ست کان زخم آورد
آنچه داغ اوست مهر او کرده است
چاره‌یی بر وی نیارد برد دست
زاحمقان بگریز چون عیسیٰ گریخت
صحبت احمق بسی خون‌ها که ریخت
اندک اندک آب را دزدد هوا
دین چنین دزدد هم احمق از شما
گرمی ات را دزدد و سردی دهد
همچو آن کو زیر کون سنگی نهد
آن گریز عیسی نه از بیم بود
ایمن است او آن پی تعلیم بود
زمهریر ار پر کند آفاق را
چه غم آن خورشید با اشراق را؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۹۱ - ملامت کردن اهل مسجد مهمان عاشق را از شب خفتن در آنجا و تهدید کردن مرورا
قوم گفتندش که هین این جا مخسب
تا نکوبد جان ستانت همچو کسب
که غریبی و نمی‌دانی ز حال
کندرین جا هر که خفت آمد زوال
اتفاقی نیست این ما بارها
دیده‌ایم و جمله اصحاب نهی
هر که آن مسجد شبی مسکن شدش
نیم‌شب مرگ هلاهل آمدش
از یکی ما تابه صد این دیده‌ایم
نه به تقلید از کسی بشنیده‌ایم
گفت الدین نصیحه آن رسول
آن نصیحت در لغت ضد غلول
این نصیحت راستی در دوستی
در غلولی خاین و سگ‌پوستی
بی‌خیانت این نصیحت از وداد
می‌نماییمت مگرد از عقل و داد
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۹۵ - گفتن شیطان قریش را کی به جنگ احمد آیید کی من یاریها کنم وقبیلهٔ خود را بیاری خوانم و وقت ملاقات صفین گریختن
همچو شیطان در سپه شد صد یکم
خواند افسون که اننی جار لکم
چون قریش از گفت او حاضر شدند
هر دو لشکر در ملاقات آمدند
دید شیطان از ملایک اسپهی
سوی صف مؤمنان اندر رهی
آن جنودا لم تروها صف زده
گشت جان او ز بیم آتشکده
پای خود وا پس کشیده می‌گرفت
که همی‌بینم سپاهی من شگفت
ای اخاف الله ما لی منه عون
اذهبوا انی اریٰ ما لاترون
گفت حارث ای سراقه شکل هین
دی چرا تو می‌نگفتی این چنین؟
گفت این دم من همی‌بینم حرب
گفت می‌بینی جعاشیش عرب
می‌نبینی غیر این لیک ای تو ننگ
آن زمان لاف بود این وقت جنگ
دی همی‌گفتی که پایندان شدم
که بودتان فتح و نصرت دم‌به دم
دی زعیم الجیش بودی ای لعین
وین زمان نامرد و ناچیز و مهین
تا بخوردیم آن دم تو و آمدیم
تو به تون رفتی و ما هیزم شدیم
چون که حارث با سراقه گفت این
از عتابش خشمگین شد آن لعین
دست خود خشمین ز دست او کشید
چون ز گفت اوش درد دل رسید
سینه‌اش را کوفت شیطان و گریخت
خون آن بیچارگان زین مکر ریخت
چون که ویران کرد چندین عالم او
پس بگفت انی بری منکم
کوفت اندر سینه‌اش انداختش
پس گریزان شد چو هیبت تاختش
نفس و شیطان هر دو یک تن بوده‌اند
در دو صورت خویش را بنموده‌اند
چون فرشته و عقل کایشان یک بدند
بهر حکمت‌هاش دو صورت شدند
دشمنی داری چنین در سر خویش
مانع عقل است و خصم جان و کیش
یک نفس حمله کند چون سوسمار
پس به سوراخی گریزد در فرار
در دل او سوراخ‌ها دارد کنون
سر ز هر سوراخ می‌آرد برون
نام پنهان گشتن دیو از نفوس
وندر آن سوراخ رفتن شد خنوس
که خنوسش چون خنوس قنفذ است
چون سر قنفذ ورا آمد شد است
که خدا آن دیو را خناس خواند
کو سر آن خارپشتک را بماند
می‌نهان گردد سر آن خارپشت
دم‌به دم از بیم صیاد درشت
تا چو فرصت یافت سر آرد برون
زین چنین مکری شود مارش زبون
گرنه نفس از اندرون راهت زدی
ره‌زنان را بر تو دستی کی بدی؟
زان عوان مقتضی که شهوت است
دل اسیر حرص و آز و آفت است
زان عوان سر شدی دزد و تباه
تا عوانان را به قهر توست راه
در خبر بشنو تو این پند نکو
بین جنبیکم لکم اعدیٰ عدو
طمطراق این عدو مشنو گریز
کو چو ابلیس است در لج و ستیز
بر تو او از بهر دنیا و نبرد
آن عذاب سرمدی را سهل کرد
چه عجب گر مرگ را آسان کند
او ز سحر خویش صد چندان کند
سحر کاهی را به صنعت که کند
باز کوهی را چو کاهی می‌تند
زشت‌ها را نغز گرداند به فن
نغزها را زشت گرداند به ظن
کار سحر این است کو دم می‌زند
هر نفس قلب حقایق می‌کند
آدمی را خر نماید ساعتی
آدمی سازد خری را وآیتی
این چنین ساحر درون توست و سر
ان فی الوسواس سحرا مستتر
اندر آن عالم که هست این سحرها
ساحران هستند جادویی‌گشا
اندر آن صحرا که رست این زهر تر
نیز روییده‌ست تریاق ای پسر
گویدت تریاق از من جو سپر
که ز زهرم من به تو نزدیک تر
گفت او سحر است و ویرانی تو
گفت من سحر است و دفع سحر او
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۲ - تمامی حکایت آن عاشق که از عسس گریخت در باغی مجهول خود معشوق را در باغ یافت و عسس را از شادی دعای خیر می‌کرد و می‌گفت کی عسی ان تکرهوا شیا و هو خیر لکم
اندر آن بودیم کان شخص از عسس
راند اندر باغ از خوفی فرس
بود اندر باغ آن صاحب جمال
کز غمش این در عنابد هشت سال
سایه او را نبود امکان دید
همچو عنقا وصف او را می‌شنید
جز یکی لقیه که اول از قضا
بر وی افتاد و شد اورا دلربا
بعد از آن چندان که می‌کوشید او
خود مجالش می‌نداد آن تندخو
نه به لابه چاره بودش نه به مال
چشم پر و بی‌طمع بود آن نهال
عاشق هر پیشه‌یی و مطلبی
حق بیالود اول کارش لبی
چو بدان آسیب در جست آمدند
پیش پاشان می‌نهد هرروز بند
چون درافکندش به جست و جوی کار
بعد از آن دربست که کابین بیار
هم برآن بو می‌تنند و می‌روند
هر دمی راجی و آیس می‌شوند
هرکسی را هست اومید بری
که گشادندش در آن روزی دری
باز در بستندش و آن در پرست
بر همان اومید آتش پا شده‌ست
چون درآمد خوش در آن باغ آن جوان
خود فروشد پا به گنجش ناگهان
مر عسس را ساخته یزدان سبب
تا ز بیم او دود در باغ شب
بیند آن معشوقه را او با چراغ
طالب انگشتری در جوی باغ
پس قرین می‌کرد از ذوق آن نفس
با ثنای حق دعای آن عسس
که زیان کردم عسس را از گریز
بیست چندان سیم و زر بر وی بریز
از عوانی مر ورا آزاد کن
آن چنان که شادم اورا شاد کن
سعد دارش این جهان و آن جهان
از عوانی و سگی‌اش وارهان
گرچه خوی آن عوان هست ای خدا
که هماره خلق را خواهد بلا
گرخبر آید که شه جرمی نهاد
بر مسلمانان شود او زفت و شاد
ور خبر آید که شه رحمت نمود
از مسلمانان فکند آن را به جود
ماتمی بر جان او افتد از آن
صد چنین ادبارها دارد عوان
او عوان را در دعا در می‌کشید
کز عوان او را چنان راحت رسید
بر همه زهر و بر و تریاق بود
آن عوان پیوند آن مشتاق بود
پس بد مطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد این را هم بدان
در زمانه هیچ زهر و قند نیست
که یکی را پا دگر را بند نیست
مر یکی را پا دگر را پای بند
مر یکی را زهر و بر دیگر چو قند
زهر مار آن مار را باشد حیات
نسبتش با آدمی باشد ممات
خلق آبی را بود دریا چو باغ
خلق خاکی را بود آن مرگ و داغ
هم چنین بر می‌شمر ای مرد کار
نسبت این از یکی کس تا هزار
زید اندر حق آن شیطان بود
در حق شخصی دگر سلطان بود
آن بگوید زید صدیق سنی‌ست
وین بگوید زید گبر کشتنی‌ست
زید یک ذات است برآن یک جنان
او برین دیگر همه رنج و زیان
گر تو خواهی کو تو را باشد شکر
پس ورا از چشم عشاقش نگر
منگر از چشم خودت آن خوب را
بین به چشم طالبان مطلوب را
چشم خود بر بند زان خوش چشم تو
عاریت کن چشم از عشاق او
بلک ازو کن عاریت چشم و نظر
پس ز چشم او به روی او نگر
تا شوی ایمن ز سیری و ملال
گفت کان الله له زین ذوالجلال
چشم او من باشم و دست و دلش
تا رهد از مدبری‌ها مقبلش
هر چه مکروه است چون شد او دلیل
سوی محبوبت حبیب است و خلیل
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲ - معالجه کردن برادر دباغ دباغ را به خفیه به بوی سرگین
خلق را می‌راند از وی آن جوان
تا علاجش را نبینند آن کسان
سر به گوشش برد همچون رازگو
پس نهاد آن چیز بر بینی او
کو به کف سرگین سگ ساییده بود
داروی مغز پلید آن دیده بود
ساعتی شد مرد جنبیدن گرفت
خلق گفتند این فسونی بد شگفت
کین بخواند افسون به گوش او دمید
مرده بود افسون به فریادش رسید
جنبش اهل فساد آن سو بود
که زنا و غمزه و ابرو بود
هر که را مشک نصیحت سود نیست
لاجرم با بوی بد خو کردنی‌ست
مشرکان را زان نجس خوانده‌ست حق
کندرون پشک زادند از سبق
کرم کو زاده‌ست در سرگین ابد
می‌نگرداند به عنبر خوی خود
چون نزد بر وی نثار رش نور
او همه جسمست بی‌دل چون قشور
ور ز رش نور حق قسمیش داد
همچو رسم مصر سرگین مرغ‌زاد
لیک نه مرغ خسیس خانگی
بلک مرغ دانش و فرزانگی
تو بدان مانی کز آن نوری تهی
زآنک بینی بر پلیدی می‌نهی
از فراقت زرد شد رخسار و رو
برگ زردی میوه‌یی ناپخته تو
دیگ ز آتش شد سیاه و دودفام
گوشت از سختی چنین ماندست خام
هشت سالت جوش دادم در فراق
کم نشد یک ذره خامیت و نفاق
غورهٔ‌یی تو سنگ بسته کز سقام
غوره‌ها اکنون مویزند و تو خام
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۲۵ - قصهٔ عطاری کی سنگ ترازوی او گل سرشوی بود و دزدیدن مشتری گل خوار از آن گل هنگام سنجیدن شکر دزدیده و پنهان
پیش عطاری یکی گل‌خوار رفت
تا خرد ابلوج قند خاص زفت
پس بر عطار طرار دودل
موضع سنگ ترازو بود گل
گفت گل سنگ ترازوی من است
گر تورا میل شکر بخریدن است
گفت هستم در مهمی قندجو
سنگ میزان هر چه خواهی باش گو
گفت با خود پیش آن که گل‌خورست
سنگ چه بود؟ گل نکوتر از زرست
همچو آن دلاله که گفت ای پسر
نو عروسی یافتم بس خوب‌فر
سخت زیبا لیک هم یک چیز هست
کان ستیره دختر حلواگرست
گفت بهتر این چنین خود گر بود
دختر او چرب و شیرین‌تر بود
گر نداری سنگ و سنگت از گل است
این به و به گل مرا میوه‌ی دل است
اندر آن کفه‌ی ترازو زاعتداد
او به جای سنگ آن گل را نهاد
پس برای کفهٔ دیگر به دست
هم به قدر آن شکر را می‌شکست
چون نبودش تیشه‌یی او دیر ماند
مشتری را منتظر آن جا نشاند
رویش آن سو بود گل‌خور ناشکفت
گل ازو پوشیده دزدیدن گرفت
ترس ترسان که نباید ناگهان
چشم او بر من فتد از امتحان
دید عطار آن و خود مشغول کرد
که فزون‌تر دزد هین ای روی‌زرد
گر بدزدی وز گل من می‌بری
رو که هم از پهلوی خود می‌خوری
تو همی‌ترسی ز من لیک از خری
من همی‌ترسم که تو کم تر خوری
گرچه مشغولم چنان احمق نی‌ام
که شکر افزون کشی تو از نی‌ام
چون ببینی مر شکر را زآزمود
پس بدانی احمق و غافل کی بود
مرغ زان دانه نظر خوش می‌کند
دانه هم از دور راهش می‌زند
کز زنای چشم حظی می‌بری
نه کباب از پهلوی خود می‌خوری؟
این نظر از دور چون تیرست و سم
عشقت افزون می‌شود صبر تو کم
مال دنیا دام مرغان ضعیف
ملک عقبی دام مرغان شریف
تا بدین ملکی که او دامست ژرف
در شکار آرند مرغان شگرف
من سلیمان می‌نخواهم ملکتان
بلکه من برهانم از هر هلکتان
کین زمان هستید خود مملوک ملک
مالک ملک آن که بجهید او ز هلک
بازگونه ای اسیر این جهان
نام خود کردی امیر این جهان
ای تو بندهٔ‌ی این جهان محبوس جان
چند گویی خویش را خواجه‌ی جهان؟
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۰۴ - قصهٔ آن زن کی طفل او بر سر ناودان غیژید و خطر افتادن بود و از علی کرم‌الله وجهه چاره جست
یک زنی آمد به پیش مرتضی
گفت شد بر ناودان طفلی مرا
گرش می‌خوانم نمی‌آید به دست
ورهلم ترسم که افتد او به پست
نیست عاقل تا که دریابد چون ما
گر بگویم کز خطر سوی من آ
هم اشارت را نمی‌داند به دست
ور بداند نشنود این هم بداست
بس نمودم شیر و پستان را بدو
او همی گرداند از من چشم و رو
از برای حق شمایید ای مهان
دستگیر این جهان و آن جهان
زود درمان کن که می‌لرزد دلم
که به درد از میوهٔ دل بسکلم
گفت طفلی را برآور هم به بام
تا ببیند جنس خود را آن غلام
سوی جنس آید سبک زان ناودان
جنس بر جنس است عاشق جاودان
زن چنان کرد و چو دید آن طفل او
جنس خود خوش خوش بدو آورد رو
سوی بام آمد ز متن ناودان
جاذب هر جنس را هم جنس دان
غژغژان آمد به سوی طفل طفل
وا رهید او از فتادن سوی سفل
زان بود جنس بشر پیغامبران
تا به جنسیت رهند از ناودان
پس بشر فرمود خود را مثلکم
تا به جنس آیید و کم گردید گم
زان که جنسیت عجایب جاذبی‌ست
جاذبش جنس است هر جا طالبی‌ست
عیسی و ادریس بر گردون شدند
با ملایک چون که هم‌جنس آمدند
باز آن هاروت و ماروت از بلند
جنس تن بودند زان زیر آمدند
کافران هم جنس شیطان آمده
جانشان شاگرد شیطانان شده
صد هزاران خوی بد آموخته
دیده‌های عقل و دل بردوخته
کمترین خوشان به زشتی آن حسد
آن حسد که گردن ابلیس زد
زان سگان آموخته حقد و حسد
که نخواهد خلق را ملک ابد
هر که را دید او کمال از چپ و راست
از حسد قولنجش آمد درد خاست
زان که هر بدبخت خرمن‌سوخته
می‌نخواهد شمع کس افروخته
هین کمالی دست آور تا تو هم
از کمال دیگران نفتی به غم
از خدا می‌خواه دفع این حسد
تا خدایت وا رهاند از جسد
مر تورا مشغولی‌یی بخشد درون
که نپردازی از آن سوی برون
جرعه می را خدا آن می‌دهد
که بدو مست از دو عالم می‌رهد
خاصیت بنهاده در کف حشیش
کو زمانی می‌رهاند از خودیش
خواب را یزدان بدان سان می‌کند
کز دو عالم فکر را بر می‌کند
کرد مجنون را ز عشق پوستی
کو بنشناسد عدو از دوستی
صد هزاران این چنین می‌دارد او
که بر ادراکات تو بگمارد او
هست می‌های شقاوت نفس را
که ز ره بیرون برد آن نحس را
هست می‌های سعادت عقل را
که بیابد منزل بی‌نقل را
خیمهٔ گردون ز سرمستی خویش
بر کند زان سو بگیرد راه پیش
هین به هر مستی دلا غره مشو
هست عیسی مست حق خر مست جو
این چنین می را بجو زین خنب‌ها
مستی‌اش نبود ز کوته دنب‌ها
زان که هر معشوق چون خنبی‌ست پر
آن یکی درد و دگر صافی چو در
می‌شناسا هین بچش با احتیاط
تا می‌یی یابی منزه ز اختلاط
هر دو مستی می‌دهندت لیک این
مستی‌ات آرد کشان تا رب دین
تا رهی از فکر و وسواس و حیل
بی‌عقال این عقل در رقص‌الجمل
انبیا چون جنس روح اند و ملک
مر ملک را جذب کردند از فلک
باد جنس آتش است و یار او
که بود آهنگ هر دو بر علو
چون ببندی تو سر کوزه‌ی تهی
در میان حوض یا جویی نهی
تا قیامت آن فرو ناید به پست
که دلش خالی‌ست و در وی باد هست
میل بادش چون سوی بالا بود
ظرف خود را هم سوی بالا کشد
باز آن جان‌ها که جنس انبیاست
سوی‌ایشان کش کشان چون سایه‌هاست
زان که عقلش غالب است و بی ز شک
عقل جنس آمد به خلقت با ملک
وان هوای نفس غالب بر عدو
نفس جنس اسفل آمد شد بدو
بود قبطی جنس فرعون ذمیم
بود سبطی جنس موسی کلیم
بود هامان جنس ‌تر فرعون را
برگزیدش برد بر صدر سرا
لاجرم از صدر تا قعرش کشید
که ز جنس دوزخ‌اند آن دو پلید
هر دو سوزنده چو دوزخ ضد نور
هر دو چون دوزخ ز نور دل نفور
زان که دوزخ گوید ای مؤمن تو زود
برگذر که نورت آتش را ربود
بگذر ای مومن که نورت می‌کشد
آتشم را چون که دامن می‌کشد
می‌رمد آن دوزخی از نور هم
زان که طبع دوزخستش ای صنم
دوزخ از مومن گریزد آن چنان
که گریزد مومن از دوزخ به جان
زان که جنس نار نبود نور او
ضد نار آمد حقیقت نورجو
در حدیث آمد که مومن در دعا
چون امان خواهد ز دوزخ از خدا
دوزخ از وی هم امان خواهد به جان
که خدایا دور دارم از فلان
جاذبه‌ی جنسیت است اکنون ببین
که تو جنس کیستی از کفر و دین
گر به هامان مایلی هامانی‌یی
ور به موسی مایلی سبحانی‌یی
ور به هر و مایلی انگیخته
نفس و عقلی هر دوان آمیخته
هر دو در جنگند هان و هان بکوش
تا شود غالب معانی بر نقوش
در جهان جنگ شادی این بس است
که ببینی بر عدو هر دم شکست
آن ستیزه‌رو بسختی عاقبت
گفت با هامان برای مشورت
وعده‌های آن کلیم ‌الله را
گفت و محرم ساخت آن گم راه را