عبارات مورد جستجو در ۱۵۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
ای یوسف خوش نام ما، خوش میروی بر بام ما
انا فتحنا الصلا، بازآ ز بام، از در درا
ای بحر پر مرجان من، ولله سبک شد جان من
این جان سرگردان من، از گردش این آسیا
ای ساربان با قافله، مگذر مرو زین مرحله
اشتر بخوابان هین هله، نز بهر من بهر خدا
نی نی برو، مجنون برو، خوش در میان خون برو
از چون مگو، بیچون برو، زیرا که جان را نیست جا
گر قالبت در خاک شد، جان تو بر افلاک شد
گر خرقۀ تو چاک شد، جان تو را نبود فنا
از سر دل بیرون نهیی، بنمای رو کایینهیی
چون عشق را سرفتنهیی، پیش تو آید فتنهها
گویی مرا چون میروی؟ گستاخ و افزون میروی؟
بنگر که در خون میروی، آخر نگویی تا کجا؟
گفتم کز آتشهای دل، بر روی مفرشهای دل
میغلط در سودای دل، تا بحر یفعل ما یشا
هر دم رسولی میرسد، جان را گریبان میکشد
بر دل خیالی میدود، یعنی به اصل خود بیا
دل از جهان رنگ و بو، گشته گریزان سو به سو
نعرهزنان کان اصل کو؟ جامهدران اندر وفا
انا فتحنا الصلا، بازآ ز بام، از در درا
ای بحر پر مرجان من، ولله سبک شد جان من
این جان سرگردان من، از گردش این آسیا
ای ساربان با قافله، مگذر مرو زین مرحله
اشتر بخوابان هین هله، نز بهر من بهر خدا
نی نی برو، مجنون برو، خوش در میان خون برو
از چون مگو، بیچون برو، زیرا که جان را نیست جا
گر قالبت در خاک شد، جان تو بر افلاک شد
گر خرقۀ تو چاک شد، جان تو را نبود فنا
از سر دل بیرون نهیی، بنمای رو کایینهیی
چون عشق را سرفتنهیی، پیش تو آید فتنهها
گویی مرا چون میروی؟ گستاخ و افزون میروی؟
بنگر که در خون میروی، آخر نگویی تا کجا؟
گفتم کز آتشهای دل، بر روی مفرشهای دل
میغلط در سودای دل، تا بحر یفعل ما یشا
هر دم رسولی میرسد، جان را گریبان میکشد
بر دل خیالی میدود، یعنی به اصل خود بیا
دل از جهان رنگ و بو، گشته گریزان سو به سو
نعرهزنان کان اصل کو؟ جامهدران اندر وفا
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۳ - حکایت آن شخص کی دزدان قوج او را بدزدیدند و بر آن قناعت نکرد به حیله جامههاش را هم دزدیدند
آن یکی قچ داشت از پس میکشید
دزد قچ را برد حبلش را برید
چون که آگه شد دوان شد چپ و راست
تا بیابد کان قچ برده کجاست؟
بر سر چاهی بدید آن دزد را
که فغان میکرد کی واویلتا
گفت نالان از چهیی ای اوستاد؟
گفت همیان زرم در چه فتاد
گر توانی در روی بیرون کشی
خمس بدهم مر تو را با دلخوشی
خمس صد دینار بستانی به دست
گفت او خود این بهای ده قچ است
گر دری بر بسته شد ده در گشاد
گر قچی شد حق عوض اشتر بداد
جامهها برکند و اندر چاه رفت
جامهها را برد هم آن دزد تفت
حازمی باید که ره تا ده برد
حزم نبود طمع طاعون آورد
او یکی دزد است فتنهسیرتی
چون خیال او را به هر دم صورتی
کس نداند مکر او الا خدا
در خدا بگریز و وا ره زان دغا
دزد قچ را برد حبلش را برید
چون که آگه شد دوان شد چپ و راست
تا بیابد کان قچ برده کجاست؟
بر سر چاهی بدید آن دزد را
که فغان میکرد کی واویلتا
گفت نالان از چهیی ای اوستاد؟
گفت همیان زرم در چه فتاد
گر توانی در روی بیرون کشی
خمس بدهم مر تو را با دلخوشی
خمس صد دینار بستانی به دست
گفت او خود این بهای ده قچ است
گر دری بر بسته شد ده در گشاد
گر قچی شد حق عوض اشتر بداد
جامهها برکند و اندر چاه رفت
جامهها را برد هم آن دزد تفت
حازمی باید که ره تا ده برد
حزم نبود طمع طاعون آورد
او یکی دزد است فتنهسیرتی
چون خیال او را به هر دم صورتی
کس نداند مکر او الا خدا
در خدا بگریز و وا ره زان دغا
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت موسی و قارون
حق تعالی گفت قارون زار زار
خواند ای موسی ترا هفتاد بار
تو ندادی هیچ باز او را جواب
گر بزاری یک رهم کردی خطاب
شاخ شرک از جان او برکندمی
خلعت دین در سرش افکندمی
کردی ای موسی به صد دردش هلاک
خاکسارش سر فرودادی به خاک
گر تو او را آفریده بودیی
در عذابش آرمیده بودیی
آنک بر بیرحمتان رحمت کند
اهل رحمت را ولی نعمت کند
هست دریاهای فضلش بیدریغ
در بر آن جرمها یک اشک میغ
هرک را باشد چنان بخشایشی
کی تغیر آرد از آلایشی
هرک او عیب گنهکاران کند
خویش را از خیل جباران کند
خواند ای موسی ترا هفتاد بار
تو ندادی هیچ باز او را جواب
گر بزاری یک رهم کردی خطاب
شاخ شرک از جان او برکندمی
خلعت دین در سرش افکندمی
کردی ای موسی به صد دردش هلاک
خاکسارش سر فرودادی به خاک
گر تو او را آفریده بودیی
در عذابش آرمیده بودیی
آنک بر بیرحمتان رحمت کند
اهل رحمت را ولی نعمت کند
هست دریاهای فضلش بیدریغ
در بر آن جرمها یک اشک میغ
هرک را باشد چنان بخشایشی
کی تغیر آرد از آلایشی
هرک او عیب گنهکاران کند
خویش را از خیل جباران کند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
مرغ جانرا هر دو عالم آشیانی بیش نیست
حاصلم زین قرص زرین نیم نانی بیش نیست
از نعیم روضهٔ رضوان غرض دانی که چیست
وصل جانان ورنه جنت بوستانی بیش نیست
گفتم از خاک درش سر بر ندارم بندهوار
باز میگویم سری بر آستانی بیش نیست
آنچنان در عالم وحدت نشان گم کردهام
کز وجودم اینکه میبینی نشانی بیش نیست
چند گویم هر نفس کاهم ز گردون درگذشت
کاسمان از آتش آهم دخانی بیش نیست
در غمش چون دانهٔ نارست آب چشم من
وز لبش کام روانم ناردانی بیش نیست
گفتمش چشمت بمستی خون جانم ریخت گفت
گر چه خونخوارست آخر ناتوانی بیش نیست
گر بجان قانع شود در پایش افشانم روان
کانچه در دستست حالی نیم جانی بیش نیست
یک زمان خواجو حضور دوستان فرصت شمار
زانکه از دور زمان فرصت زمانی بیش نیست
حاصلم زین قرص زرین نیم نانی بیش نیست
از نعیم روضهٔ رضوان غرض دانی که چیست
وصل جانان ورنه جنت بوستانی بیش نیست
گفتم از خاک درش سر بر ندارم بندهوار
باز میگویم سری بر آستانی بیش نیست
آنچنان در عالم وحدت نشان گم کردهام
کز وجودم اینکه میبینی نشانی بیش نیست
چند گویم هر نفس کاهم ز گردون درگذشت
کاسمان از آتش آهم دخانی بیش نیست
در غمش چون دانهٔ نارست آب چشم من
وز لبش کام روانم ناردانی بیش نیست
گفتمش چشمت بمستی خون جانم ریخت گفت
گر چه خونخوارست آخر ناتوانی بیش نیست
گر بجان قانع شود در پایش افشانم روان
کانچه در دستست حالی نیم جانی بیش نیست
یک زمان خواجو حضور دوستان فرصت شمار
زانکه از دور زمان فرصت زمانی بیش نیست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
یار اگر جلوه کند دادن جان این همه نیست
عشق اگر خیمه زند ملک جهان این همه نیست
نکتهای هست در این پرده که عاشق داند
ور نه چشم و لب و رخسار و دهان این همه نیست
مگر از کوچهٔ انصاف درآید یوسف
ور نه سرمایهٔ سودا زدگان این همه نیست
کوه کن تا به دل اندیشهٔ شیرین دارد
گر به مژگان بکند کوه گران این همه نیست
از دو بینی بگذر تا به حقیقت بینی
که میان حرم و دیر مغان این همه نیست
چار تکبیر بزن زان که به بازار جهان
بایع و مشتری و سود و زیان این همه نیست
گر نهان عشوهٔ چشم تو نگردد پیدا
فتنهانگیزی پیدا و نهان این همه نیست
اثر شست تو خون همه را ریخت به خاک
ور نه در کش مکش تیر و کمان این همه نیست
هیچکس ره به میان تو ز موی تو نبرد
با وجودی که ز مو تا به میان این همه نیست
خود مگر روز جزا رخ بنمایی ورنه
جلوهٔ حور و تماشای جنان این همه نیست
تو ندانی نتوان نقش تو بستن به گمان
زان که در حوصلهٔ وهم و گمان این همه نیست
جام می نوش به یاد شه جمشید شعار
که مدار فلک و دور زمان این همه نیست
شاه دریا دل بخشنده ملک ناصردین
که بر همت او حاصل کان این همه نیست
آن چه من زان دهن تنگ، فروغی دیدم
کی توان گفت که تقریر زبان این همه نیست
عشق اگر خیمه زند ملک جهان این همه نیست
نکتهای هست در این پرده که عاشق داند
ور نه چشم و لب و رخسار و دهان این همه نیست
مگر از کوچهٔ انصاف درآید یوسف
ور نه سرمایهٔ سودا زدگان این همه نیست
کوه کن تا به دل اندیشهٔ شیرین دارد
گر به مژگان بکند کوه گران این همه نیست
از دو بینی بگذر تا به حقیقت بینی
که میان حرم و دیر مغان این همه نیست
چار تکبیر بزن زان که به بازار جهان
بایع و مشتری و سود و زیان این همه نیست
گر نهان عشوهٔ چشم تو نگردد پیدا
فتنهانگیزی پیدا و نهان این همه نیست
اثر شست تو خون همه را ریخت به خاک
ور نه در کش مکش تیر و کمان این همه نیست
هیچکس ره به میان تو ز موی تو نبرد
با وجودی که ز مو تا به میان این همه نیست
خود مگر روز جزا رخ بنمایی ورنه
جلوهٔ حور و تماشای جنان این همه نیست
تو ندانی نتوان نقش تو بستن به گمان
زان که در حوصلهٔ وهم و گمان این همه نیست
جام می نوش به یاد شه جمشید شعار
که مدار فلک و دور زمان این همه نیست
شاه دریا دل بخشنده ملک ناصردین
که بر همت او حاصل کان این همه نیست
آن چه من زان دهن تنگ، فروغی دیدم
کی توان گفت که تقریر زبان این همه نیست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶
مسجد مقام عجب است، میخانه جای مستی
زین هر دو خانه بگذر گر مرد حقپرستی
کی با تو میتوان گفت اسرار نیستی را
تا مو به مو اسیری در شهربند هستی
گر بوی زلف او را از باد میشنیدی
شب تا سحر ز شادی یک جا نمینشستی
تن به هر بلایی آنجا که مبتلایی
سر کن به هر جفایی آنجا که پای بستی
دستی که دادی آخر از دست من کشیدی
عهدی که بستی آخر در انجمن شکستی
گر علم دوستی را تعلیم میگرفتی
پیوند دوستان را هرگز نمیگسستی
درمان نمیپسندد هر دل که درد دادی
مرهم نمیپذیرد هر سینهای که خستی
بر آستان یارم برد آسمان غبارم
بالا گرفت کارم در منتهای پستی
دیدی دلا که آخر با صدهزار کوشش
از قید او نرستی وز بند او نجستی
گر دست من بگیرد پیر مغان عجب نیست
زیرا که من ندادم دستی به هیچ دستی
هشیاریت فروغی معلوم نیست گویا
مدهوش چشم ساقی مست می الستی
زین هر دو خانه بگذر گر مرد حقپرستی
کی با تو میتوان گفت اسرار نیستی را
تا مو به مو اسیری در شهربند هستی
گر بوی زلف او را از باد میشنیدی
شب تا سحر ز شادی یک جا نمینشستی
تن به هر بلایی آنجا که مبتلایی
سر کن به هر جفایی آنجا که پای بستی
دستی که دادی آخر از دست من کشیدی
عهدی که بستی آخر در انجمن شکستی
گر علم دوستی را تعلیم میگرفتی
پیوند دوستان را هرگز نمیگسستی
درمان نمیپسندد هر دل که درد دادی
مرهم نمیپذیرد هر سینهای که خستی
بر آستان یارم برد آسمان غبارم
بالا گرفت کارم در منتهای پستی
دیدی دلا که آخر با صدهزار کوشش
از قید او نرستی وز بند او نجستی
گر دست من بگیرد پیر مغان عجب نیست
زیرا که من ندادم دستی به هیچ دستی
هشیاریت فروغی معلوم نیست گویا
مدهوش چشم ساقی مست می الستی
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۸۳
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۲۶
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۳۵
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۸۰
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۸۸
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۰۷
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۵۰۹
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۲۱) حکایت سپهدار که قلعۀ کرد با دیوانه
سپهداری برای کوتوالی
بجائی قلعهٔ میکرد عالی
یکی دیونهٔ آمد پدیدار
به پیش خویش خواندش آن سپهدار
بدو گفتا ببین کین قلعه چونست
ز رفعت جفت طاق سر نگونست
ازین قلعه کسی کاعزاز دارد
ببین تا چه بلا زو باز دارد
زبان بگشاد آن دیوانه حالی
بدو گفتا تو مردی تیره حالی
بلا چون ز آسمان میافتد آغاز
بقلعه میروی پیش بلا باز
بلای خویشتن چون تو تمامی
بلائی نیز مطلب ای گرامی
ز خویش و از بلای خویش آنگاه
خلاصی باشدت کلّی درین راه
که افتاده شوی و پست گردی
نمانی زنده تا که هست گردی
بجائی قلعهٔ میکرد عالی
یکی دیونهٔ آمد پدیدار
به پیش خویش خواندش آن سپهدار
بدو گفتا ببین کین قلعه چونست
ز رفعت جفت طاق سر نگونست
ازین قلعه کسی کاعزاز دارد
ببین تا چه بلا زو باز دارد
زبان بگشاد آن دیوانه حالی
بدو گفتا تو مردی تیره حالی
بلا چون ز آسمان میافتد آغاز
بقلعه میروی پیش بلا باز
بلای خویشتن چون تو تمامی
بلائی نیز مطلب ای گرامی
ز خویش و از بلای خویش آنگاه
خلاصی باشدت کلّی درین راه
که افتاده شوی و پست گردی
نمانی زنده تا که هست گردی
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحکایه و التمثیل
ز رب العزه اندر خواست داود
که حکمت چیست کامد خلق موجود
خطاب آمد که تا این گنج پنهان
که این ماییم بشناسند ایشان
چو از بهر شناسایی گنجی
بگلخن سر فرو آری برنجی
اگر چشم دلت بیننده بودی
ترا بینندگی زیبنده بودی
ز نور چشم سر چیزی نیاید
دلت را نور چشمی میبباید
که عیسی را و خر را چشم سربود
ولی چشم دل عیسی دگر بود
اگر هرگز دلت را دیده بودی
عجایبهای این ره دیده بودی
اگر چه وصف آن عمری شنیدی
نیاری فهم کردن چون بدیدی
اگر هر دم حضورش را بکوشی
زواسجد و اقترب تشریف پوشی
اگر عهد ازل را آشنایی
از آن حضرت چرا گیری جدایی
بمعنی باز جان را آشنا کن
سزای قرب دست پادشا کن
که چون از طبل باز آواز آید
ز شوق آن باز در پرواز آید
چو بی دل گردد و بی جان نشیند
همه بر ساعد سلطان نشیند
ولی تا باز را در سر کلاه است
کجا درخورد دست پادشاه است
چو راه آموزد و بیننده گردد
ز دست پادشاه دل زنده گردد
بداند باز در اعزاز مانده
که زین پیش از چه بود او بازمانده
ولی گر بازت اینجا باز ماند
شه او را پیش خود چون بازخواند
اگر این باز پروردی باعزاز
باعزازی بدست شه رسد باز
وگرنه خود جواب تو دهد شاه
زهی حسرت که از شه بینی آنگاه
که حکمت چیست کامد خلق موجود
خطاب آمد که تا این گنج پنهان
که این ماییم بشناسند ایشان
چو از بهر شناسایی گنجی
بگلخن سر فرو آری برنجی
اگر چشم دلت بیننده بودی
ترا بینندگی زیبنده بودی
ز نور چشم سر چیزی نیاید
دلت را نور چشمی میبباید
که عیسی را و خر را چشم سربود
ولی چشم دل عیسی دگر بود
اگر هرگز دلت را دیده بودی
عجایبهای این ره دیده بودی
اگر چه وصف آن عمری شنیدی
نیاری فهم کردن چون بدیدی
اگر هر دم حضورش را بکوشی
زواسجد و اقترب تشریف پوشی
اگر عهد ازل را آشنایی
از آن حضرت چرا گیری جدایی
بمعنی باز جان را آشنا کن
سزای قرب دست پادشا کن
که چون از طبل باز آواز آید
ز شوق آن باز در پرواز آید
چو بی دل گردد و بی جان نشیند
همه بر ساعد سلطان نشیند
ولی تا باز را در سر کلاه است
کجا درخورد دست پادشاه است
چو راه آموزد و بیننده گردد
ز دست پادشاه دل زنده گردد
بداند باز در اعزاز مانده
که زین پیش از چه بود او بازمانده
ولی گر بازت اینجا باز ماند
شه او را پیش خود چون بازخواند
اگر این باز پروردی باعزاز
باعزازی بدست شه رسد باز
وگرنه خود جواب تو دهد شاه
زهی حسرت که از شه بینی آنگاه
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحکایه و التمثیل
مگر میکرد درویشی نگاهی
درین دریای پر در الهی
کواکب دید چون در شب افروز
که شب از نور ایشان بود چون روز
تو گفتی اختران استاده اندی
زفان با خاکیان بگشاده اندی
که هان ای غافلان هشیار باشید
برین درگه شبی بیدار باشید
چرا چندین سر اندر خواب دارید
که تا روز قیامت خواب دارید
رخ درویش بی دل زان نظاره
ز چشم درفشان شد پر ستاره
خوشش آمد سپهر گوژ رفتار
زبان بگشاد چون بلبل بگفتار
که یا رب بام زندانت چنین است
که گویی چون نگارستان چین است
ندانم بام استانت چه سانست
که زندان تو باری بوستانست
ولی بر بام این زندان ستاره
ز خلقان عمر دزدد اشکاره
چو این زندان بجانی مزد داریم
از آن بر بام زندان دزد داریم
ز دیری گاه من در بند آنم
که سحر صحن گردون بازدانم
که تافت از بیخ و بار هفت طارم
خروش و گریهٔ طفلان انجم
دمی این جوز زرین ستاره
برین گنبد نشد سیر از نظاله
مگر ما را درین ره طفل دانند
که چندین جوز بر گنبد فشانند
بگو تا کی حلال سعر گردون
نماید هر شبی لعبی دگرگون
گهی مه در دق و گاهی در آماس
گهی گشته سپر گاهی شده داس
گهی در خوشه چون از سیم داسی
گهر در گاو چون زرین خراسی
که داند کین کله داران افلاک
کمر بسته چرا گردند در خاک
که داند کین هزاران مهره زرین
چرا گردند در نه حقه چندین
درین دریا چرا غواص گشتند
سماعی نیست چون رقاص گشتند
نه پی شان از طواف خود بگیرد
نه دل شان از مصاف خود بگیرد
مشعبدوار تا کی مهره بازند
درین نه حقه بر هم چند تازند
هزاران بار برگشتند بر هم
یکی افزون نمیگردد یکی کم
طریقی مشگل و کاری شگرفست
دلم ز اندیشهٔ این خون گرفتست
دمی زیشان یکی از پای ننشست
که تا خود کی دهد مقصودشان دست
دلی پر شوق میگردند عاجز
ز گردش مینیاسایند هرگز
خموشانند سر در ره نهاده
زفان ببریده و در ره فتاده
همه چون صوفیان خرقه پوشند
ز بیخویشی درآن خوشی خموشند
در آن گردش نه مستند و نه هشیار
نه در خوابند زان حالت نه بیدار
شبان روزی از آن در جست و جویند
که تا محشر بجان جویای اویند
تو شب خوش خفته ایشان در ره او
همی بوسند خاک درگه او
دلا حاصل کن آخر تیز بینی
ترا تا چند ازین آویز کینی
چه میگویی که این بتهای زرین
ازین گشتن چه میجویند چندین
برو از روی بتها دیده بردار
سر بت را فرو گردان نگوساز
چو ابراهیم بتها بر زمین زن
نفس از لا احب الآفلین زن
ترا با آفرینش نیست کاری
که باشی در همه عالم تو باری
ترا با حکمت یزدان چه کارست
مزن دم گرنه جانت زیر دارست
اگر صد سال در اندیشه باشی
گیاه خشک و باد بیشه باشی
اگر مقصود کس رادست دادی
ز نادانی ز ره باز اوفتادی
شدی از جست و جویی باکناری
نماندی رونقی درهیچ کاری
چو نشناسی سر مویی ز اسرار
بنادانی چه گردی گرد این کار
ترا خاموشی و صبرست راهی
نخواهی یافت به زین دست گاهی
مکن با سر این معنی دلیری
که چون موری شوی گر نره شیری
یقین دانم که بسیاری برنجی
که رعشه داری و سیماب سنجی
تو هرگز هیچ شطرنجی نبردی
بشطرنج اندرون رنجی نبردی
چو تو شطرنج بازی میندانی
از آن از یک دو بازی میبمانی
چه دانی تو که رخ چندان چرا رفت
شه از هر سوی سرگردان چرا رفت
ز یک سو اسب بینی رخ نهاده
ز یک سو پیل برگردن فتاده
پیاده چون ببینی بر کناره
که فرزین شد ترا گیرد سواره
ذراعی نیست آخر نطع شطرنج
که تو دروی فروماندی بصد رنج
برین نطعی که در چشم است خردت
نمیدانی که تا در چیست بردت
چنین نطعی که بحر سرنگونست
چه دانی لعبهای او که چونست
تو صد بازی کجا از پیش بینی
که تو نه پس روی نه پیش بینی
چو لعب نطع شطرنجی ندانی
ز لعب چرخ بی شک خیره مانی
ز یک سو خرمن زر که کشان را
ز یک سو دانه زر آسمان را
دو مرغ اندر پی دانه دویده
عددشان شش یکی زیشان پریده
ز گندم خوشه بر خرمن رسیده
دو دهقان گاو در خرمن کشیده
ترازویی بگندم کرده بازو
جوی ناسخته هرگز آن ترازو
بدریا درفکنده دلوی از چنگ
برآورده ازو ماهی و خرچنگ
بره با بز شده سوی چراگاه
بنخجیر آمدی شیری ز روباه
کمان بر شیر دهقان برگشاده
بره دو پای بر کژدم نهاده
چو تودهقانی و گردون نگری
برو تن زن بگرد این چه گردی
بره جان و دلت بریان بسی کرد
بره بریانیی زین سان بسی کرد
چو گاو از خشم با تو در سروشد
چرا خواهی تو ریش گاو اوشد
چو جوزا از تو چون برنا کمر جست
برین پستی ازو نتوان کمر بست
بزیر چنگ خرچنگ اندری تو
از آن هر ساعتی واپس تری تو
تو این دم در دهان شیر اسیری
چه دانی زانک این دم شیرگیری
ز خوشه دانهٔ بی غم نبینی
که یک جو ندهدت بی خوشه چینی
چو سنجد در ترازو زور بازوت
که برد او از تنور اندر ترازوت
بکژدم چون توان ظن نکو برد
که او خود کژدم زنده فرو برد
کمان گر در زه آید برد جانت
چو زه بر تو کشد ناگه کمانت
ز بز بازی بز چشم تو خیرست
سر بز دار این بز گرحظیرهست
چو دلوت گفت در دلو آی بر ماه
چو دلوی زین رسن رفتی فرو چاه
بموری در کف ماهی اسیری
که تو چون ماهی هنگامه گیری
چه دانی لعب چرخ بوالعجب باز
برو انگشت حیرت نه بلب باز
کناری گیر زین نطع مزین
چه میریزی میان ریگ روغن
دلت در سیر نطع چرخ بستی
برو دنبال زن بر ریک و رستی
ز نطع چرخ درمانی علی القطع
برو بر ریگ رو تا چندازین نطع
برین نطع زمینت بیم جانست
که دم چون ریگ در شیشه روانست
برین نطع زمین منشین بشاهی
که تو بر ریگ گرمی همچو ماهی
فلک نطع و زمین ریگست هر روز
برآرد تیغ خورشید جهان سوز
ز نطع و ریگ دل نومید داری
که بر سر تیغ زن خورشید داری
بآخر چون نه اهل این سرایی
میان نطع و ریگ از سر برآیی
ز حیرت گرچه در دردسری تو
مده بر باد سر را سرسری تو
درین دریای پر در الهی
کواکب دید چون در شب افروز
که شب از نور ایشان بود چون روز
تو گفتی اختران استاده اندی
زفان با خاکیان بگشاده اندی
که هان ای غافلان هشیار باشید
برین درگه شبی بیدار باشید
چرا چندین سر اندر خواب دارید
که تا روز قیامت خواب دارید
رخ درویش بی دل زان نظاره
ز چشم درفشان شد پر ستاره
خوشش آمد سپهر گوژ رفتار
زبان بگشاد چون بلبل بگفتار
که یا رب بام زندانت چنین است
که گویی چون نگارستان چین است
ندانم بام استانت چه سانست
که زندان تو باری بوستانست
ولی بر بام این زندان ستاره
ز خلقان عمر دزدد اشکاره
چو این زندان بجانی مزد داریم
از آن بر بام زندان دزد داریم
ز دیری گاه من در بند آنم
که سحر صحن گردون بازدانم
که تافت از بیخ و بار هفت طارم
خروش و گریهٔ طفلان انجم
دمی این جوز زرین ستاره
برین گنبد نشد سیر از نظاله
مگر ما را درین ره طفل دانند
که چندین جوز بر گنبد فشانند
بگو تا کی حلال سعر گردون
نماید هر شبی لعبی دگرگون
گهی مه در دق و گاهی در آماس
گهی گشته سپر گاهی شده داس
گهی در خوشه چون از سیم داسی
گهر در گاو چون زرین خراسی
که داند کین کله داران افلاک
کمر بسته چرا گردند در خاک
که داند کین هزاران مهره زرین
چرا گردند در نه حقه چندین
درین دریا چرا غواص گشتند
سماعی نیست چون رقاص گشتند
نه پی شان از طواف خود بگیرد
نه دل شان از مصاف خود بگیرد
مشعبدوار تا کی مهره بازند
درین نه حقه بر هم چند تازند
هزاران بار برگشتند بر هم
یکی افزون نمیگردد یکی کم
طریقی مشگل و کاری شگرفست
دلم ز اندیشهٔ این خون گرفتست
دمی زیشان یکی از پای ننشست
که تا خود کی دهد مقصودشان دست
دلی پر شوق میگردند عاجز
ز گردش مینیاسایند هرگز
خموشانند سر در ره نهاده
زفان ببریده و در ره فتاده
همه چون صوفیان خرقه پوشند
ز بیخویشی درآن خوشی خموشند
در آن گردش نه مستند و نه هشیار
نه در خوابند زان حالت نه بیدار
شبان روزی از آن در جست و جویند
که تا محشر بجان جویای اویند
تو شب خوش خفته ایشان در ره او
همی بوسند خاک درگه او
دلا حاصل کن آخر تیز بینی
ترا تا چند ازین آویز کینی
چه میگویی که این بتهای زرین
ازین گشتن چه میجویند چندین
برو از روی بتها دیده بردار
سر بت را فرو گردان نگوساز
چو ابراهیم بتها بر زمین زن
نفس از لا احب الآفلین زن
ترا با آفرینش نیست کاری
که باشی در همه عالم تو باری
ترا با حکمت یزدان چه کارست
مزن دم گرنه جانت زیر دارست
اگر صد سال در اندیشه باشی
گیاه خشک و باد بیشه باشی
اگر مقصود کس رادست دادی
ز نادانی ز ره باز اوفتادی
شدی از جست و جویی باکناری
نماندی رونقی درهیچ کاری
چو نشناسی سر مویی ز اسرار
بنادانی چه گردی گرد این کار
ترا خاموشی و صبرست راهی
نخواهی یافت به زین دست گاهی
مکن با سر این معنی دلیری
که چون موری شوی گر نره شیری
یقین دانم که بسیاری برنجی
که رعشه داری و سیماب سنجی
تو هرگز هیچ شطرنجی نبردی
بشطرنج اندرون رنجی نبردی
چو تو شطرنج بازی میندانی
از آن از یک دو بازی میبمانی
چه دانی تو که رخ چندان چرا رفت
شه از هر سوی سرگردان چرا رفت
ز یک سو اسب بینی رخ نهاده
ز یک سو پیل برگردن فتاده
پیاده چون ببینی بر کناره
که فرزین شد ترا گیرد سواره
ذراعی نیست آخر نطع شطرنج
که تو دروی فروماندی بصد رنج
برین نطعی که در چشم است خردت
نمیدانی که تا در چیست بردت
چنین نطعی که بحر سرنگونست
چه دانی لعبهای او که چونست
تو صد بازی کجا از پیش بینی
که تو نه پس روی نه پیش بینی
چو لعب نطع شطرنجی ندانی
ز لعب چرخ بی شک خیره مانی
ز یک سو خرمن زر که کشان را
ز یک سو دانه زر آسمان را
دو مرغ اندر پی دانه دویده
عددشان شش یکی زیشان پریده
ز گندم خوشه بر خرمن رسیده
دو دهقان گاو در خرمن کشیده
ترازویی بگندم کرده بازو
جوی ناسخته هرگز آن ترازو
بدریا درفکنده دلوی از چنگ
برآورده ازو ماهی و خرچنگ
بره با بز شده سوی چراگاه
بنخجیر آمدی شیری ز روباه
کمان بر شیر دهقان برگشاده
بره دو پای بر کژدم نهاده
چو تودهقانی و گردون نگری
برو تن زن بگرد این چه گردی
بره جان و دلت بریان بسی کرد
بره بریانیی زین سان بسی کرد
چو گاو از خشم با تو در سروشد
چرا خواهی تو ریش گاو اوشد
چو جوزا از تو چون برنا کمر جست
برین پستی ازو نتوان کمر بست
بزیر چنگ خرچنگ اندری تو
از آن هر ساعتی واپس تری تو
تو این دم در دهان شیر اسیری
چه دانی زانک این دم شیرگیری
ز خوشه دانهٔ بی غم نبینی
که یک جو ندهدت بی خوشه چینی
چو سنجد در ترازو زور بازوت
که برد او از تنور اندر ترازوت
بکژدم چون توان ظن نکو برد
که او خود کژدم زنده فرو برد
کمان گر در زه آید برد جانت
چو زه بر تو کشد ناگه کمانت
ز بز بازی بز چشم تو خیرست
سر بز دار این بز گرحظیرهست
چو دلوت گفت در دلو آی بر ماه
چو دلوی زین رسن رفتی فرو چاه
بموری در کف ماهی اسیری
که تو چون ماهی هنگامه گیری
چه دانی لعب چرخ بوالعجب باز
برو انگشت حیرت نه بلب باز
کناری گیر زین نطع مزین
چه میریزی میان ریگ روغن
دلت در سیر نطع چرخ بستی
برو دنبال زن بر ریک و رستی
ز نطع چرخ درمانی علی القطع
برو بر ریگ رو تا چندازین نطع
برین نطع زمینت بیم جانست
که دم چون ریگ در شیشه روانست
برین نطع زمین منشین بشاهی
که تو بر ریگ گرمی همچو ماهی
فلک نطع و زمین ریگست هر روز
برآرد تیغ خورشید جهان سوز
ز نطع و ریگ دل نومید داری
که بر سر تیغ زن خورشید داری
بآخر چون نه اهل این سرایی
میان نطع و ریگ از سر برآیی
ز حیرت گرچه در دردسری تو
مده بر باد سر را سرسری تو
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۷۶
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۷۴
عطار نیشابوری : بخش بیست و نهم
الحكایة و التمثیل
گفت بوسعد آن امام ارنبی
مجلسی میگفت از قول نبی
ره زده از در درآمد قافله
ترک کرده حج دلی پر مشغله
آمدند آن جمع بهر زاد راه
بر در مجلس که ما را زاد خواه
زانکه ما را ره زدند و کاروان
در ره حج بازگشتیم از میان
خواجه گفتا چون توان رفتن بشهر
عزم کرده حج اسلام اینت قهر
بازگشتن از ره حج راه نیست
هرکه زین ره بازگشت آگاه نیست
گفت چندی مال بودست از قیاس
کز شما بردند مشتی ناسپاس
گفت هرچ از ما ببردند از شمار
میبراید چون دو باره ده هزار
خواجه گفتا کیست از اصحاب جمع
کو برافروزد دل خلقی چو شمع
این چه زیشان بردهاند آسان دهد
هیچ تاوان نیست اگر تاوان دهد
عورتی از گوشهٔ آواز داد
کاین چنین تاوان توانم باز داد
جمع الحق در تعجب آمدند
در دعا گوئیش از حب آمدند
رفت و درجی پیش او زود آورید
هر زر و زرینه کش بود آورید
خواجه آن بنهاد سه روز و سه شب
گفت اگر گردد پشیمان چه عجب
نیست این زر بیست دینار از شمار
بیست دینارست هر یک زو هزار
عورتی گر زین پشیمانی خورد
کی توان گفتن ز نادانی خورد
پیش آمد بعد سه روز آن زنش
پس نهاد آنجا دو دست ابرنجنش
خواجه را گفت ای بحق پشت و پناه
آن زر آخر ازچه میداری نگاه
خواجه گفت این من ندیدم از کسی
از پشیمانیت ترسیدم بسی
گفت مندیش این معاذاللّه مگوی
این بدیشان ده دگر زین ره مگوی
بر سر آن نه دو دست ابرنجنم
تا شود آزاد کلی گردنم
گفت دست ابرنجنم ای نامدار
بوده است از مادر خود یادگار
زان همه زرینه آنیک بیش بود
لاجرم روز و شبم با خویش بود
خویشتن رادوش میدیدم بخواب
در بهشت عدن همچون آفتاب
این همه زرینه در گرد تنم
میندیدم این دو دست ابرنجنم
گفتم آخر یادگار مادرم
مینبینم می نباید دیگرم
حور جنت گفت ازان دیگر مگوی
این فرستادی و بس دیگر مجوی
آنچه تو اینجا فرستادی بناز
لاجرم آن پیشت آوردیم باز
فی المثل گر صد جهانست آن تو
آنچه بفرستی تو آنست آن تو
گر درین ره بنده گر آزادهٔ
تو نبینی آنچه نفرستادهٔ
مجلسی میگفت از قول نبی
ره زده از در درآمد قافله
ترک کرده حج دلی پر مشغله
آمدند آن جمع بهر زاد راه
بر در مجلس که ما را زاد خواه
زانکه ما را ره زدند و کاروان
در ره حج بازگشتیم از میان
خواجه گفتا چون توان رفتن بشهر
عزم کرده حج اسلام اینت قهر
بازگشتن از ره حج راه نیست
هرکه زین ره بازگشت آگاه نیست
گفت چندی مال بودست از قیاس
کز شما بردند مشتی ناسپاس
گفت هرچ از ما ببردند از شمار
میبراید چون دو باره ده هزار
خواجه گفتا کیست از اصحاب جمع
کو برافروزد دل خلقی چو شمع
این چه زیشان بردهاند آسان دهد
هیچ تاوان نیست اگر تاوان دهد
عورتی از گوشهٔ آواز داد
کاین چنین تاوان توانم باز داد
جمع الحق در تعجب آمدند
در دعا گوئیش از حب آمدند
رفت و درجی پیش او زود آورید
هر زر و زرینه کش بود آورید
خواجه آن بنهاد سه روز و سه شب
گفت اگر گردد پشیمان چه عجب
نیست این زر بیست دینار از شمار
بیست دینارست هر یک زو هزار
عورتی گر زین پشیمانی خورد
کی توان گفتن ز نادانی خورد
پیش آمد بعد سه روز آن زنش
پس نهاد آنجا دو دست ابرنجنش
خواجه را گفت ای بحق پشت و پناه
آن زر آخر ازچه میداری نگاه
خواجه گفت این من ندیدم از کسی
از پشیمانیت ترسیدم بسی
گفت مندیش این معاذاللّه مگوی
این بدیشان ده دگر زین ره مگوی
بر سر آن نه دو دست ابرنجنم
تا شود آزاد کلی گردنم
گفت دست ابرنجنم ای نامدار
بوده است از مادر خود یادگار
زان همه زرینه آنیک بیش بود
لاجرم روز و شبم با خویش بود
خویشتن رادوش میدیدم بخواب
در بهشت عدن همچون آفتاب
این همه زرینه در گرد تنم
میندیدم این دو دست ابرنجنم
گفتم آخر یادگار مادرم
مینبینم می نباید دیگرم
حور جنت گفت ازان دیگر مگوی
این فرستادی و بس دیگر مجوی
آنچه تو اینجا فرستادی بناز
لاجرم آن پیشت آوردیم باز
فی المثل گر صد جهانست آن تو
آنچه بفرستی تو آنست آن تو
گر درین ره بنده گر آزادهٔ
تو نبینی آنچه نفرستادهٔ