عبارات مورد جستجو در ۱۳۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۹
آن خانه که صد بار درو مایده خوردیم
بر گرد حوالی گه آن خانه بگردیم
ماییم و حوالی گه آن خانهٔ دولت
ما نعمت آن خانه فراموش نکردیم
آن خانهٔ مردی است و درو شیردلانند
از خانهٔ مردی بگریزیم چه مردیم؟
آن جا همه مستیست و برون جمله خمار است
آن جا همه لطفیم و دگر جا همه دردیم
آن جا طرب انگیزتر از بادهٔ لعلیم
وین جا بد و رخ زردتر از شیشهٔ زردیم
آن جای به گرمی همه خورشید تموزیم
وین جای به سردی همه چون بهمن سردیم
آن جا همه آمیخته چون شکر و شیریم
وین جا همه آویخته در جنگ و نبردیم
آن جا شه شطرنج بساط دو جهانیم
وین جا همه سرگشتهتر از مهرهٔ نردیم
چرخیست کزان چرخ چو یک برق بتابد
بر چرخ برآییم و زمین را بنوردیم
بر گرد حوالی گه آن خانه بگردیم
ماییم و حوالی گه آن خانهٔ دولت
ما نعمت آن خانه فراموش نکردیم
آن خانهٔ مردی است و درو شیردلانند
از خانهٔ مردی بگریزیم چه مردیم؟
آن جا همه مستیست و برون جمله خمار است
آن جا همه لطفیم و دگر جا همه دردیم
آن جا طرب انگیزتر از بادهٔ لعلیم
وین جا بد و رخ زردتر از شیشهٔ زردیم
آن جای به گرمی همه خورشید تموزیم
وین جای به سردی همه چون بهمن سردیم
آن جا همه آمیخته چون شکر و شیریم
وین جا همه آویخته در جنگ و نبردیم
آن جا شه شطرنج بساط دو جهانیم
وین جا همه سرگشتهتر از مهرهٔ نردیم
چرخیست کزان چرخ چو یک برق بتابد
بر چرخ برآییم و زمین را بنوردیم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۰۲ - ذکرخیال بد اندیشیدن قاصر فهمان
پیش از آنک این قصه تا مخلص رسد
دود گندی آمد از اهل حسد
من نمیرنجم ازین لیک این لکد
خاطر سادهدلی را پی کند
خوش بیان کرد آن حکیم غزنوی
بهر محجوبان مثال معنوی
که ز قرآن گر نبیند غیر قال
این عجب نبود ز اصحاب ضلال
کز شعاع آفتاب پر ز نور
غیر گرمی مینیابد چشم کور
خربطی ناگاه از خرخانهیی
سر برون آورد چون طعانهیی
کین سخن پست است یعنی مثنوی
قصه پیغامبر است و پیروی
نیست ذکر بحث و اسرار بلند
که دوانند اولیا آن سو سمند
از مقامات تبتل تا فنا
پایه پایه تا ملاقات خدا
شرح و حد هر مقام و منزلی
که به پر زو بر پرد صاحبدلی
چون کتاب الله بیامد هم بر آن
این چنین طعنه زدند آن کافران
که اساطیراست و افسانهی نژند
نیست تعمیقی و تحقیقی بلند
کودکان خرد فهمش میکنند
نیست جز امر پسند و ناپسند
ذکر یوسف ذکر زلف پر خمش
ذکر یعقوب و زلیخا و غمش
ظاهراست و هرکسی پی میبرد
کو بیان که گم شود در وی خرد؟
گفت اگر آسان نماید این به تو
این چنین آسان یکی سوره بگو
جنتان و انستان و اهل کار
گو یکی آیت ازین آسان بیار
دود گندی آمد از اهل حسد
من نمیرنجم ازین لیک این لکد
خاطر سادهدلی را پی کند
خوش بیان کرد آن حکیم غزنوی
بهر محجوبان مثال معنوی
که ز قرآن گر نبیند غیر قال
این عجب نبود ز اصحاب ضلال
کز شعاع آفتاب پر ز نور
غیر گرمی مینیابد چشم کور
خربطی ناگاه از خرخانهیی
سر برون آورد چون طعانهیی
کین سخن پست است یعنی مثنوی
قصه پیغامبر است و پیروی
نیست ذکر بحث و اسرار بلند
که دوانند اولیا آن سو سمند
از مقامات تبتل تا فنا
پایه پایه تا ملاقات خدا
شرح و حد هر مقام و منزلی
که به پر زو بر پرد صاحبدلی
چون کتاب الله بیامد هم بر آن
این چنین طعنه زدند آن کافران
که اساطیراست و افسانهی نژند
نیست تعمیقی و تحقیقی بلند
کودکان خرد فهمش میکنند
نیست جز امر پسند و ناپسند
ذکر یوسف ذکر زلف پر خمش
ذکر یعقوب و زلیخا و غمش
ظاهراست و هرکسی پی میبرد
کو بیان که گم شود در وی خرد؟
گفت اگر آسان نماید این به تو
این چنین آسان یکی سوره بگو
جنتان و انستان و اهل کار
گو یکی آیت ازین آسان بیار
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۹
سعدی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۸ - سیه گلیم
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
گفتار بوعلی طوسی دربارهٔ اهل جنت و اهل دوزخ
بوعلی طوسی که پیر عهد بود
سالک وادی جد و جهد بود
آن چنان جا کو به ناز و عز رسید
من ندانم هیچکس هرگز رسید
گفت فردا اهل دوزخ زار زار
اهل جنت را بپرسند آشکار
کز خوشی جنت و ذوق وصال
حال خود گویید با ما حسب حال
اهل جنت جمله گویند این زمان
خوشی فردوس برخاست از میان
زانک ما را در بهشت پر کمال
روی بنمود آفتاب آن جمال
چون جمال او به ما نزدیک شد
هشت خلد از شرم آن تاریک شد
در فروغ آن جمال جان فشان
خلد را نه نام باشد نه نشان
چون بگویند اهل جنت حال خویش
اهل دوزخ در جواب آیند پیش
کای همه فارغ ز فردوس و جنان
هرچ گفتید آنچنانست، آنچنان
زانک ما کاصحاب جای ناخوشیم
از قدم تا فرق غرق آتشیم
روی چون بنمود ما را آشکار
حسرت واماندگی از روی یار
چون شدیم اگه که ما افتادهایم
وز چنان رویی جدا افتادهایم
ز آتش حسرت دل ناشاد ما
آتش دوزخ ببرد از یاد ما
هر کجا کین آتش آید کارگر
ز آتش دوزخ کجا ماند خبر
هرک را شد در رهش حسرت پدید
کم تواند کرد از غیرت پدید
حسرت و آه و جراحت بایدت
در جراحت ذوق و راحت بایدت
گر درین منزل تو مجروح آمدی
محرم خلوت گه روح آمدی
گر تو مجروحی دم از عالم مزن
داغ مینه بر جراحت، دم مزن
سالک وادی جد و جهد بود
آن چنان جا کو به ناز و عز رسید
من ندانم هیچکس هرگز رسید
گفت فردا اهل دوزخ زار زار
اهل جنت را بپرسند آشکار
کز خوشی جنت و ذوق وصال
حال خود گویید با ما حسب حال
اهل جنت جمله گویند این زمان
خوشی فردوس برخاست از میان
زانک ما را در بهشت پر کمال
روی بنمود آفتاب آن جمال
چون جمال او به ما نزدیک شد
هشت خلد از شرم آن تاریک شد
در فروغ آن جمال جان فشان
خلد را نه نام باشد نه نشان
چون بگویند اهل جنت حال خویش
اهل دوزخ در جواب آیند پیش
کای همه فارغ ز فردوس و جنان
هرچ گفتید آنچنانست، آنچنان
زانک ما کاصحاب جای ناخوشیم
از قدم تا فرق غرق آتشیم
روی چون بنمود ما را آشکار
حسرت واماندگی از روی یار
چون شدیم اگه که ما افتادهایم
وز چنان رویی جدا افتادهایم
ز آتش حسرت دل ناشاد ما
آتش دوزخ ببرد از یاد ما
هر کجا کین آتش آید کارگر
ز آتش دوزخ کجا ماند خبر
هرک را شد در رهش حسرت پدید
کم تواند کرد از غیرت پدید
حسرت و آه و جراحت بایدت
در جراحت ذوق و راحت بایدت
گر درین منزل تو مجروح آمدی
محرم خلوت گه روح آمدی
گر تو مجروحی دم از عالم مزن
داغ مینه بر جراحت، دم مزن
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۸
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۹
تا کی کنی گله که نه خوب است کار من
وز تیر ماه تیرهتر آمد بهار من؟
چون بنگری که شست بدادی به طمع شش
نوحه کنی که وای گل و وای خار من
چون من ز بهر مال دهم روزگار خویش
آید به مال باز به من روزگار من؟
هرگز نیامد و بنیاید گذشته باز
بر قول من گوا بس پیرار و پار من
در من نگر که منت بسم روشن آینه
یکسر نگار خویش ببین و در نگار من
غره مشو به عارض عنبر نبات خویش
واندر نگر به عارض کافور بار من
مویم چنین سپید ز گرد سپاه شد
کامد سپاه دهر سوی کارزار من
جانم به جنگ دهر خرد چون حصار کرد
یابد هگرز دهر ظفر بر حصار من؟
اندر حصار من نرسد دست روزگار
چشم زمانه خیره شد اندر غبار من
کردم کناره از طرب و بینصیب ماند
این صد هزار ساله عروس از کنار من
آن غمگسار دینه مرا غمفزای گشت
وان غمفزای هست کنون غمگسار من
آزاد شد ز بار همه خلق گردنم
امروز چون ز خلق بیفتاد بار من
دانا مرا بجست و من او را بخواستم
من خوستار او شدم او خواستار من
راز آشکاره کرد و دل من شکار کرد
تا آشکاره اهل خرد شد شکار من
سوی قوی نهان من از چشم دل نگر
غره مشو به پشت ضعیف و نزار من
گر زی فلک برآرد سر نار خاطرم
خورشید نور خویش بسوزد به نار من
تیره است زهره پیش ضمیر منیر من
خوار است تیر زی قلم تیرهخوار من
از من نثار شکر و جواب مفصل است
آن را که او سؤال طرازد نثار من
چون من گره زنم به سخن بر کجا نهد
سقراط دست بر گره استوار من؟
وان بندها که بست فلاطون پیش بین
خوهل است و سست پیش کهین پیشکار من
این پایگه مرا زین بهین خلایق است
این پایگه نداشت کس اندر تبار من
بر چرخ ماه رفتم از این چاه ژرف زشت
هرگز کسی ندید عجبتر ز کار من
خرما بنی بدیدم شاخش در آسمان
بر وی نثار کرده خرد کردگار من
با بیم و ناامید به سختی زی او شدم
زو بختیار گشتم و شد بخت یار من
گفتم به راه جهل همی توشه بایدم
گفتا تو را بس است یکی شاخسار من
جنبید نرم نرم و ببارید بر دلم
باری کزو رمیده نشد کاروبار من
بیبر چنار بودم خرما بنی شدم
خرماست بار بنده کنون بر چنار من
تا بار آن درخت مبارک بخوردهام
گشته است با قرار دل بیقرار من
گر تخم و بار من نبریدی، به رغم دیو
خرمابنان شدهستی یکسر دیار من
فرزند دیو را رطبم زهرمار گشت
من زهر مار او شدم او زهر مار من
وین طرفهتر که روز و شبان می طلب کنم
من زندگی ایشان و ایشان دمار من
ای مردمی به صورت جسم و به دل ستور
بر گردن تو یوغ من است و سپار من
من مرد ذوالفقارم و تو مرد درهای
دره کجا بس آید با ذوالفقار من؟
زی ذوالفقارم آمد سیصد هزار تو
زی دره نامدهاست یکی از هزار من
عفریت دوستدار تو و دستیار توست
جبریل دستیار من و دوستدار من
تو اسپ بیفسار و فسار است عهد تو
قیمت فزایدت چو ببینی فسار من
بیزیب و زینت است هران گوش و گردنی
کو نیست زیر طوق من و گوشوار من
عهد و بیان بس است تو را طوق و گوشوار
این هر دو یافتی چو شدی گوشدار من
آبی است نزد من که خمار تو بشکند
پیش آرمت چو گوئی «بشکن خمار من»
شعرم بخوان و فخر مدان مر مرا به شعر
دین دان نه شعر فخر من و هم شعار من
ای آنکه کردگار ز بهر تو جفت کرد
با جان هوشیارم شخص نزار من
چون من دوازده است تو را اسپ و بارگیر
لیکن زخلق نیست جز از تو سوار من
وز تیر ماه تیرهتر آمد بهار من؟
چون بنگری که شست بدادی به طمع شش
نوحه کنی که وای گل و وای خار من
چون من ز بهر مال دهم روزگار خویش
آید به مال باز به من روزگار من؟
هرگز نیامد و بنیاید گذشته باز
بر قول من گوا بس پیرار و پار من
در من نگر که منت بسم روشن آینه
یکسر نگار خویش ببین و در نگار من
غره مشو به عارض عنبر نبات خویش
واندر نگر به عارض کافور بار من
مویم چنین سپید ز گرد سپاه شد
کامد سپاه دهر سوی کارزار من
جانم به جنگ دهر خرد چون حصار کرد
یابد هگرز دهر ظفر بر حصار من؟
اندر حصار من نرسد دست روزگار
چشم زمانه خیره شد اندر غبار من
کردم کناره از طرب و بینصیب ماند
این صد هزار ساله عروس از کنار من
آن غمگسار دینه مرا غمفزای گشت
وان غمفزای هست کنون غمگسار من
آزاد شد ز بار همه خلق گردنم
امروز چون ز خلق بیفتاد بار من
دانا مرا بجست و من او را بخواستم
من خوستار او شدم او خواستار من
راز آشکاره کرد و دل من شکار کرد
تا آشکاره اهل خرد شد شکار من
سوی قوی نهان من از چشم دل نگر
غره مشو به پشت ضعیف و نزار من
گر زی فلک برآرد سر نار خاطرم
خورشید نور خویش بسوزد به نار من
تیره است زهره پیش ضمیر منیر من
خوار است تیر زی قلم تیرهخوار من
از من نثار شکر و جواب مفصل است
آن را که او سؤال طرازد نثار من
چون من گره زنم به سخن بر کجا نهد
سقراط دست بر گره استوار من؟
وان بندها که بست فلاطون پیش بین
خوهل است و سست پیش کهین پیشکار من
این پایگه مرا زین بهین خلایق است
این پایگه نداشت کس اندر تبار من
بر چرخ ماه رفتم از این چاه ژرف زشت
هرگز کسی ندید عجبتر ز کار من
خرما بنی بدیدم شاخش در آسمان
بر وی نثار کرده خرد کردگار من
با بیم و ناامید به سختی زی او شدم
زو بختیار گشتم و شد بخت یار من
گفتم به راه جهل همی توشه بایدم
گفتا تو را بس است یکی شاخسار من
جنبید نرم نرم و ببارید بر دلم
باری کزو رمیده نشد کاروبار من
بیبر چنار بودم خرما بنی شدم
خرماست بار بنده کنون بر چنار من
تا بار آن درخت مبارک بخوردهام
گشته است با قرار دل بیقرار من
گر تخم و بار من نبریدی، به رغم دیو
خرمابنان شدهستی یکسر دیار من
فرزند دیو را رطبم زهرمار گشت
من زهر مار او شدم او زهر مار من
وین طرفهتر که روز و شبان می طلب کنم
من زندگی ایشان و ایشان دمار من
ای مردمی به صورت جسم و به دل ستور
بر گردن تو یوغ من است و سپار من
من مرد ذوالفقارم و تو مرد درهای
دره کجا بس آید با ذوالفقار من؟
زی ذوالفقارم آمد سیصد هزار تو
زی دره نامدهاست یکی از هزار من
عفریت دوستدار تو و دستیار توست
جبریل دستیار من و دوستدار من
تو اسپ بیفسار و فسار است عهد تو
قیمت فزایدت چو ببینی فسار من
بیزیب و زینت است هران گوش و گردنی
کو نیست زیر طوق من و گوشوار من
عهد و بیان بس است تو را طوق و گوشوار
این هر دو یافتی چو شدی گوشدار من
آبی است نزد من که خمار تو بشکند
پیش آرمت چو گوئی «بشکن خمار من»
شعرم بخوان و فخر مدان مر مرا به شعر
دین دان نه شعر فخر من و هم شعار من
ای آنکه کردگار ز بهر تو جفت کرد
با جان هوشیارم شخص نزار من
چون من دوازده است تو را اسپ و بارگیر
لیکن زخلق نیست جز از تو سوار من
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در فقر و گوشه نشینی و گله از سفر
قلم بخت من شکسته سر است
موی در سر ز طالع هنر است
بخت نیک، آرزو رسان دل است
که قلم نقش بند هر صور است
نقش امید چون تواند بست
قلمی کز دلم شکستهتر است
دیده دارد سپید بخت سیاه
این سپید آفت سیاه سر است
بخت را در گلیم بایستی
این سپیدی برص که در بصر است
چشم زاغ است بر سیاهی بال
گر سپیدی به چشم زاغ در است
کوه را زر چه سود بر کمرش
که شهان را زر از در کمر است
تن چو ناخن شد استخوانم از آنک
بخت را ناخته به چشم در است
استخوان پیشکش کنم غم را
زآنکه غم میهمان سگ جگر است
روز دانش زوال یافت که بخت
به من راست فعل کژ نگر است
بس به پیشین ندیدهای خورشید
که چو کژ سر نمود کژ نظر است
چون نفس میزنم کژم نگرد
چرخ کژ سیر کاهرمن سیر است
چون صفیرش زنی کژت نگرد
اسب کورا نظر بر آبخور است
یا مگر راست میکند کژ من
که مرا از کژی هنوز اثر است
ترک آن کژ نگه کند در تیر
تا شود راست کالت ظفر است
همه روز اعور است چرخ ولیک
احول است آن زمان که کینهور است
هر که را روی راست، بخت کژ است
مار کژ بین که بر رخ سپر است
بس نبالد گیابنی که کژ است
بس نپرد کبوتری که تر است
دهر صیاد و روز و شب دو سگ است
چرخ باز کبود تیز پر است
همه عالم شکارگه بینی
کاین دو سگ زیر و باز بر زبر است
عقل سگ جان هوا گرفت چو باز
کاین سگ و باز چون شکارگر است
من چو کبک آب زهره ریخته رنگ
صید باز و سگی که بوی بر است
نیک بد حال و سخت سست دلم
حال و دل هر دو یک نه بر خطر است
عافیت آرزو کنم هیهات
این تمناست یافتن دگر است
آرزو را ذخیره امید است
وصل امید عمر جانور است
آرزو چون نشاند شاخ طمع
طلبش بیخ و یافت برگ و بر است
طمع آسان ولی طلب صعب است
صعبی یافت از طلب بتر است
آرزویی که از جهان خواهم
بدهد زآنکه مست و بیخبر است
لیکن آن داده را به هشیاری
واستاند که نیک بد گهر است
در دبستان روزگار، مرا
روز و شب لوح آرزو به بر است
هیچ طفلی در این دبستان نیست
که ورا سورهٔ وفا ز بر است
چون برد آیت وفا از یاد؟
کآخر اوفوا بعهدی از سور است
خاطرم بکر و دهر نامرد است
نزد نامرد، بکر کمخطر است
نالش بکر خاطرم ز قضاست
گلهٔ شهربانو از عمر است
سایهٔ من خبر ندارد از آنک
آه من چرخسوز و کوه در است
جوش دریا در دیده زهرهٔ کوه
گوش ماهی بنشنود که کر است
مر ما مر من حساب العمر
چون به پنجه رسد حساب مر است
ناودان مژه ز بام دماغ
قطره ریز است و آرزو خضر است
سبب آبروی آب مژه است
صیقل تیغ کوه تیغ خور است
نکنم زر طلب که طالب زر
همچو زر نثار پیسپر است
عاقبت هرکه سر فراخت به زر
همچو سکه نگون و زخم خور است
روی عقل از هوای زر همه را
آبله خورده همچو روی زر است
از شمار نفس فذلک عمر
هم غم است ار چه غم نفس شمراست
غم هم از عالم است و در عالم
مینگنجد که بس قوی حشر است
عالم از جور مایهٔ زای غم است
بتر از هیمه مایه شرر است
چون شرر شد قوی همه عالم
طعمه سازد چه حاجت تبر است
لهو، یک جزو و غم هزار ورق
غصه مجموع و قصه مختصر است
قابل گل منم که گل همه تن
رنگ خون است و خار نیشتر است
غم ز دل زاد و خورد خون دلم
خون مادر غذا ده پسر است
آتشی کز دل شجر زاید
طعمهٔ او هم از تن شجر است
چرخ بازیچه گون چون بازیچه
در کف هفت طفل جان شکر است
بدو خیط ملون شب و روز
در گشایش بسان باد فر است
شب که ترکان چرخ کوچ کنند
کاروان حیات بر حذر است
خیل ترکان کنند بر سر کوچ
غارت کاروان که بر گذر است
خواجه چون دید دردمند دلم
گفت کین دردناکی از سفر است
هان کجائی چه میخوری؟ گفتم
میخورم خون خود که ما حضر است
چه خورش کو خورش کدام خورش
دست خون مانده را چه جای خور است
گوید آخر چه آرزو داری
آرزو زهر و غم نه کام و گر است
نیم جنسی و یکدلی خواهم
آرزوم از جهان همین قدر است
از دو یک دم که در جهان یابم
ناگزیر است و از جهان گذر است
نگذرد دیگ پایه را ز حجر
نگذرد آتشی که در حجر است
به مقامی رسیدهام که مرا
خار و حنظل بجای گل شکر است
کو سر تیغ کرزوی من است
کانس وحشی به سبزه و شمر است
بر سر تیغ به سری که سر است
خرج قصاب به بزی که نر است
ابله از چشم زخم کم رنج است
اکمه از درد چشم کم ضرر است
جاهل آسوده، فاضل اندر رنج
فضل مجهول و جهل معتبر است
سفله مستغنی و سخی محتاج
این تغابن ز بخشش قدر است
همه جور زمانه بر فضلاست
بوالفضول از حفاش زاستر است
سوس را با پلاس کینی نیست
کین او با پرند شوشتر است
حال مقلوب شد که بر تن دهر
ابره کرباس و دیبه آستر است
عالم از علم مشتق است و لیک
جهل عالم به عالمی سمر است
معنی از اشتقاق دور افتاد
کز صلف کبر و از اصف کبر است
قوت مرغ جان به بال دل است
قیمت شاخ کز به زال زر است
دل پاکان شکستهٔ فلک است
زال دستان فکندهٔ پدر است
جان دانا عجب بزرگ دل است
تن ادریس بس بلند پر است
در گلستان عمر و رستهٔ عهد
پس گل، خار و بعد نفع، ضر است
از پس هر مبارکی شومی است
وز پی هر محرمی صفر است
فقر کن نصب عین و پیش خسان
رفع قصه مکن نه وقت جر است
دهر اگر خوان زندگانی ساخت
خورد هر چاشنی که کام و گر است
سال کو خرمن جوانی دید
سوخت هر خوشهای که زیب و فر است
درزیی صدرهٔ مسیح برید
علمش برد و گفت گوش خر است
کشت امید چون نرویاند
گریه کو فتح باب هر نظر است
وقت تب چون به نی نبرد تب
شیر گر نیستانش مستقر است
دفع عین الکمال چون نکند
رنگ نیلی که بر رخ قمر است
دی همی گفتم آه کز ره چشم
دل من نیم کشتهٔ عبر است
مرگ یاران شنیدم از ره گوش
دلم امروز کشتهٔ فکر است
هر که از راه گوش کشته شود
زاندرون پوست خون او هدر است
آری آری هم از ره گوش است
کشتن قندزی که در خزر است
نقطهٔ خون شد از سفر دل من
خود سفر هم به نقطهای سقر است
تا به غربت فتادهام همه سال
نه مهم غیبت و سه مه حضر است
نی نی از بخت شکرها دارم
چند شکری که شوک بیثمر است
صورت بخت من طویلالذیل
در وفا چون قصیر با قصر است
بخت ملاح کشتی طرب است
بخت فلاح کشته بطر است
چشم بد دور بر در بختم
چرخ حلقه به گوش همچو در است
بخت، مرغ نشیمن امل است
روز، طفل مشیمهٔ سحر است
هم ز بخت است کز مقالت من
همه عالم غرائب و غرر است
استراحت به بخت یا نعم است
استطابت به آب یا مدر است
فخر من یاد کرد شروان به
که مباهات خور به باختر است
لیک تبریز به اقامت را
که صدف قطره را بهین مقر است
هم به مولد قرار نتوان کرد
که صدف حبس خانهٔ درر است
گرچه تبریز شهرهتر شهری است
لیک شروان شریفتر ثغر است
خاک شروان مگو که وان شر است
کان شرفوان به خیر مشتهر است
هم شرفوان نویسمش لیکن
حرف علت از آن میان بدر است
عیب شروان مکن که خاقانی
هست از آن شهر کابتداش شر است
عیب شهری چرا کنی به دو حرف
کاول شرع و آخر بشر است
جرم خورشید را چه جرم بدانک
شرق و غرب ابتدا شراست و غر است
گر چه ز اول غر است حرف غریب
مرد نامی غریب بحر و بر است
چه کنی نقص مشک کاشغری
که غر آخر حروف کاشغر است
گرچه هست اول بدخشان بد
به نتیجه نکوترین گهر است
نه تب اول حروف تبریز است
لیک صحت رسان هر نفر است
دیدی آن جانور که زاید مشک
نامش آهو و او همه هنر است
موی در سر ز طالع هنر است
بخت نیک، آرزو رسان دل است
که قلم نقش بند هر صور است
نقش امید چون تواند بست
قلمی کز دلم شکستهتر است
دیده دارد سپید بخت سیاه
این سپید آفت سیاه سر است
بخت را در گلیم بایستی
این سپیدی برص که در بصر است
چشم زاغ است بر سیاهی بال
گر سپیدی به چشم زاغ در است
کوه را زر چه سود بر کمرش
که شهان را زر از در کمر است
تن چو ناخن شد استخوانم از آنک
بخت را ناخته به چشم در است
استخوان پیشکش کنم غم را
زآنکه غم میهمان سگ جگر است
روز دانش زوال یافت که بخت
به من راست فعل کژ نگر است
بس به پیشین ندیدهای خورشید
که چو کژ سر نمود کژ نظر است
چون نفس میزنم کژم نگرد
چرخ کژ سیر کاهرمن سیر است
چون صفیرش زنی کژت نگرد
اسب کورا نظر بر آبخور است
یا مگر راست میکند کژ من
که مرا از کژی هنوز اثر است
ترک آن کژ نگه کند در تیر
تا شود راست کالت ظفر است
همه روز اعور است چرخ ولیک
احول است آن زمان که کینهور است
هر که را روی راست، بخت کژ است
مار کژ بین که بر رخ سپر است
بس نبالد گیابنی که کژ است
بس نپرد کبوتری که تر است
دهر صیاد و روز و شب دو سگ است
چرخ باز کبود تیز پر است
همه عالم شکارگه بینی
کاین دو سگ زیر و باز بر زبر است
عقل سگ جان هوا گرفت چو باز
کاین سگ و باز چون شکارگر است
من چو کبک آب زهره ریخته رنگ
صید باز و سگی که بوی بر است
نیک بد حال و سخت سست دلم
حال و دل هر دو یک نه بر خطر است
عافیت آرزو کنم هیهات
این تمناست یافتن دگر است
آرزو را ذخیره امید است
وصل امید عمر جانور است
آرزو چون نشاند شاخ طمع
طلبش بیخ و یافت برگ و بر است
طمع آسان ولی طلب صعب است
صعبی یافت از طلب بتر است
آرزویی که از جهان خواهم
بدهد زآنکه مست و بیخبر است
لیکن آن داده را به هشیاری
واستاند که نیک بد گهر است
در دبستان روزگار، مرا
روز و شب لوح آرزو به بر است
هیچ طفلی در این دبستان نیست
که ورا سورهٔ وفا ز بر است
چون برد آیت وفا از یاد؟
کآخر اوفوا بعهدی از سور است
خاطرم بکر و دهر نامرد است
نزد نامرد، بکر کمخطر است
نالش بکر خاطرم ز قضاست
گلهٔ شهربانو از عمر است
سایهٔ من خبر ندارد از آنک
آه من چرخسوز و کوه در است
جوش دریا در دیده زهرهٔ کوه
گوش ماهی بنشنود که کر است
مر ما مر من حساب العمر
چون به پنجه رسد حساب مر است
ناودان مژه ز بام دماغ
قطره ریز است و آرزو خضر است
سبب آبروی آب مژه است
صیقل تیغ کوه تیغ خور است
نکنم زر طلب که طالب زر
همچو زر نثار پیسپر است
عاقبت هرکه سر فراخت به زر
همچو سکه نگون و زخم خور است
روی عقل از هوای زر همه را
آبله خورده همچو روی زر است
از شمار نفس فذلک عمر
هم غم است ار چه غم نفس شمراست
غم هم از عالم است و در عالم
مینگنجد که بس قوی حشر است
عالم از جور مایهٔ زای غم است
بتر از هیمه مایه شرر است
چون شرر شد قوی همه عالم
طعمه سازد چه حاجت تبر است
لهو، یک جزو و غم هزار ورق
غصه مجموع و قصه مختصر است
قابل گل منم که گل همه تن
رنگ خون است و خار نیشتر است
غم ز دل زاد و خورد خون دلم
خون مادر غذا ده پسر است
آتشی کز دل شجر زاید
طعمهٔ او هم از تن شجر است
چرخ بازیچه گون چون بازیچه
در کف هفت طفل جان شکر است
بدو خیط ملون شب و روز
در گشایش بسان باد فر است
شب که ترکان چرخ کوچ کنند
کاروان حیات بر حذر است
خیل ترکان کنند بر سر کوچ
غارت کاروان که بر گذر است
خواجه چون دید دردمند دلم
گفت کین دردناکی از سفر است
هان کجائی چه میخوری؟ گفتم
میخورم خون خود که ما حضر است
چه خورش کو خورش کدام خورش
دست خون مانده را چه جای خور است
گوید آخر چه آرزو داری
آرزو زهر و غم نه کام و گر است
نیم جنسی و یکدلی خواهم
آرزوم از جهان همین قدر است
از دو یک دم که در جهان یابم
ناگزیر است و از جهان گذر است
نگذرد دیگ پایه را ز حجر
نگذرد آتشی که در حجر است
به مقامی رسیدهام که مرا
خار و حنظل بجای گل شکر است
کو سر تیغ کرزوی من است
کانس وحشی به سبزه و شمر است
بر سر تیغ به سری که سر است
خرج قصاب به بزی که نر است
ابله از چشم زخم کم رنج است
اکمه از درد چشم کم ضرر است
جاهل آسوده، فاضل اندر رنج
فضل مجهول و جهل معتبر است
سفله مستغنی و سخی محتاج
این تغابن ز بخشش قدر است
همه جور زمانه بر فضلاست
بوالفضول از حفاش زاستر است
سوس را با پلاس کینی نیست
کین او با پرند شوشتر است
حال مقلوب شد که بر تن دهر
ابره کرباس و دیبه آستر است
عالم از علم مشتق است و لیک
جهل عالم به عالمی سمر است
معنی از اشتقاق دور افتاد
کز صلف کبر و از اصف کبر است
قوت مرغ جان به بال دل است
قیمت شاخ کز به زال زر است
دل پاکان شکستهٔ فلک است
زال دستان فکندهٔ پدر است
جان دانا عجب بزرگ دل است
تن ادریس بس بلند پر است
در گلستان عمر و رستهٔ عهد
پس گل، خار و بعد نفع، ضر است
از پس هر مبارکی شومی است
وز پی هر محرمی صفر است
فقر کن نصب عین و پیش خسان
رفع قصه مکن نه وقت جر است
دهر اگر خوان زندگانی ساخت
خورد هر چاشنی که کام و گر است
سال کو خرمن جوانی دید
سوخت هر خوشهای که زیب و فر است
درزیی صدرهٔ مسیح برید
علمش برد و گفت گوش خر است
کشت امید چون نرویاند
گریه کو فتح باب هر نظر است
وقت تب چون به نی نبرد تب
شیر گر نیستانش مستقر است
دفع عین الکمال چون نکند
رنگ نیلی که بر رخ قمر است
دی همی گفتم آه کز ره چشم
دل من نیم کشتهٔ عبر است
مرگ یاران شنیدم از ره گوش
دلم امروز کشتهٔ فکر است
هر که از راه گوش کشته شود
زاندرون پوست خون او هدر است
آری آری هم از ره گوش است
کشتن قندزی که در خزر است
نقطهٔ خون شد از سفر دل من
خود سفر هم به نقطهای سقر است
تا به غربت فتادهام همه سال
نه مهم غیبت و سه مه حضر است
نی نی از بخت شکرها دارم
چند شکری که شوک بیثمر است
صورت بخت من طویلالذیل
در وفا چون قصیر با قصر است
بخت ملاح کشتی طرب است
بخت فلاح کشته بطر است
چشم بد دور بر در بختم
چرخ حلقه به گوش همچو در است
بخت، مرغ نشیمن امل است
روز، طفل مشیمهٔ سحر است
هم ز بخت است کز مقالت من
همه عالم غرائب و غرر است
استراحت به بخت یا نعم است
استطابت به آب یا مدر است
فخر من یاد کرد شروان به
که مباهات خور به باختر است
لیک تبریز به اقامت را
که صدف قطره را بهین مقر است
هم به مولد قرار نتوان کرد
که صدف حبس خانهٔ درر است
گرچه تبریز شهرهتر شهری است
لیک شروان شریفتر ثغر است
خاک شروان مگو که وان شر است
کان شرفوان به خیر مشتهر است
هم شرفوان نویسمش لیکن
حرف علت از آن میان بدر است
عیب شروان مکن که خاقانی
هست از آن شهر کابتداش شر است
عیب شهری چرا کنی به دو حرف
کاول شرع و آخر بشر است
جرم خورشید را چه جرم بدانک
شرق و غرب ابتدا شراست و غر است
گر چه ز اول غر است حرف غریب
مرد نامی غریب بحر و بر است
چه کنی نقص مشک کاشغری
که غر آخر حروف کاشغر است
گرچه هست اول بدخشان بد
به نتیجه نکوترین گهر است
نه تب اول حروف تبریز است
لیک صحت رسان هر نفر است
دیدی آن جانور که زاید مشک
نامش آهو و او همه هنر است
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶
اوحدی مراغهای : جام جم
تمامی این ستایش بر سبیل اشتراک
خسروی طاهر و وزیری پاک
هر دو در دین مبارز و چالاک
آن فلک را کشیده اندر سلک
وین جهان را نظام داده به کلک
آن چو ماهست بر سپهر جلال
وین چو مهرست در جهان کمال
شب دین از فروغ این شده روز
دل کفر از شعاع آن پر سوز
هر چه این گفت او خلاف نکرد
و آنچه این، او جز اعتراف نکرد
تن آن دل شده، دل این جان
جان آن سال و مه بر جانان
زهره در بزم آن کژ آهنگی
ماه با عزم این کهن لنگی
قول آن را به راستی پیوند
عزم این مر مخالفان را بند
دل ز تضعیف این به برگ و نوا
حکم تالیف آن روان و روا
آن به شاهی فلک گزید اورنگ
وین بمیری ز ماه دارد ننگ
آن به بغداد عشق غارت کرد
وین به تبریز دین عمارت کرد
تیغ این منهی رموز ظفر
کلک او محرز کنوز قدر
سر این با خدای و خلق درست
سیر آن در رضای خالق چیست
هر زمان فکر آن به طرزی نو
هر دمی بخت این و ارزی نو
دو جهانند هر تنی به هنر
بل دو جانند در تنی مضمر
سخت نیکند، چشم بدشان دور
باهم این پادشاه و این دستور
هر دو در دین مبارز و چالاک
آن فلک را کشیده اندر سلک
وین جهان را نظام داده به کلک
آن چو ماهست بر سپهر جلال
وین چو مهرست در جهان کمال
شب دین از فروغ این شده روز
دل کفر از شعاع آن پر سوز
هر چه این گفت او خلاف نکرد
و آنچه این، او جز اعتراف نکرد
تن آن دل شده، دل این جان
جان آن سال و مه بر جانان
زهره در بزم آن کژ آهنگی
ماه با عزم این کهن لنگی
قول آن را به راستی پیوند
عزم این مر مخالفان را بند
دل ز تضعیف این به برگ و نوا
حکم تالیف آن روان و روا
آن به شاهی فلک گزید اورنگ
وین بمیری ز ماه دارد ننگ
آن به بغداد عشق غارت کرد
وین به تبریز دین عمارت کرد
تیغ این منهی رموز ظفر
کلک او محرز کنوز قدر
سر این با خدای و خلق درست
سیر آن در رضای خالق چیست
هر زمان فکر آن به طرزی نو
هر دمی بخت این و ارزی نو
دو جهانند هر تنی به هنر
بل دو جانند در تنی مضمر
سخت نیکند، چشم بدشان دور
باهم این پادشاه و این دستور
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۴
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۲۴ - در وصف قلعهٔ دارالامان کرمان گوید
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۹۴ - اثبات ملک هند به حجت که جنت است حجت همه به قاعدهٔ عقل استوار
کشور هند است بهشتی به زمین
حجتش اینک به رخ صفحه ببین
حجت ثابت چو در آن نیست شکی
هفت بگویم به درستی نه یکی:
اولش این است که آدم به جنان
چون ز عصی خستگیای یافت چنان
زخم عصی خورد بد انسان ز کمین
کز فلک افتاد به سختی به زمین
عصمت حق داشت همی چون نگهش
خارهٔ کهسار شد اطلس به تهش
آمدن از خلد به هندش بد از آن
کان گل جنت که زدش باد خزان
گر به خراسان و عرب تازی و چین
یک نفسی بهره گرفتی به زمین
گرمی و سردی خراسان و عرب
وان به ری و چین عذابیست عجب
زو شده پرورده به فردوس درون
چونش بودی طاقت این دیده و خون
گشت محقق چو چنین وصف متین
کاین حد هند است به فردوس برین
هند چو از خلد نشان بود درو
ز امر خدایش قدم آسود درو
ور نه بدان نازکی از جای دگر
آمدی از رنج فتادی به ضرر
حجت دیگر که ز طاووس کشم
مرغ خرد را به زمین بوس کشم
گر نه بهشت است همین هند چرا
از پی طاووس جنان گشت سرا
نیست چنین طایر فردوسی اگر
بویی از باغ بدی جای دگر
لابد ازین جای بدان جای شدی
وز پی رفتن همه تن پای شدی
بود همین جا چوز فردوس اثری
جانب دیگر نفتادش گذری
حجتم اینست سوم گر به شکی
کامدن مار ز باغ فلکی
بود به همراهی طاوس وصفی
قصه چنین گفت فقیه حنفی
لیک جز از هند دگر یافت محل
زانکه همه نیش زدن داشت عمل
حجتش اینک به رخ صفحه ببین
حجت ثابت چو در آن نیست شکی
هفت بگویم به درستی نه یکی:
اولش این است که آدم به جنان
چون ز عصی خستگیای یافت چنان
زخم عصی خورد بد انسان ز کمین
کز فلک افتاد به سختی به زمین
عصمت حق داشت همی چون نگهش
خارهٔ کهسار شد اطلس به تهش
آمدن از خلد به هندش بد از آن
کان گل جنت که زدش باد خزان
گر به خراسان و عرب تازی و چین
یک نفسی بهره گرفتی به زمین
گرمی و سردی خراسان و عرب
وان به ری و چین عذابیست عجب
زو شده پرورده به فردوس درون
چونش بودی طاقت این دیده و خون
گشت محقق چو چنین وصف متین
کاین حد هند است به فردوس برین
هند چو از خلد نشان بود درو
ز امر خدایش قدم آسود درو
ور نه بدان نازکی از جای دگر
آمدی از رنج فتادی به ضرر
حجت دیگر که ز طاووس کشم
مرغ خرد را به زمین بوس کشم
گر نه بهشت است همین هند چرا
از پی طاووس جنان گشت سرا
نیست چنین طایر فردوسی اگر
بویی از باغ بدی جای دگر
لابد ازین جای بدان جای شدی
وز پی رفتن همه تن پای شدی
بود همین جا چوز فردوس اثری
جانب دیگر نفتادش گذری
حجتم اینست سوم گر به شکی
کامدن مار ز باغ فلکی
بود به همراهی طاوس وصفی
قصه چنین گفت فقیه حنفی
لیک جز از هند دگر یافت محل
زانکه همه نیش زدن داشت عمل
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۹۵ - ترجیح ملک هند به عقل از هوای خویش بر روم و بر عراق و خراسان و قندهار
هند چو فردوس شد از صحبت من
بهر هوایش کنون آیم به سخن
شیر صفت مرد به یک توی قبا
گرم چو شیر است گرش نیست عنا
نه چو خراسان که تن از برف فزون
سرد ساری است به ده شقه درون
آنکه به گرماست همین رنجش و بس
لیک شود کشته ز سر ما همه کس
نی چو خراسان که دو سه هفته گلش
آمد و بگذشت چو سیلی ز پلش
وین گل ما بعضی اگر خشک شود
طبله درون نافه چو از مشک شود
میوهٔ بی خسته که نبود به جهان
برگ که چون میوه بود خورد مهان
موز همان میوهٔ بی خسته نگر
برگ ز تنبول نگر بابت خور
بهر هوایش کنون آیم به سخن
شیر صفت مرد به یک توی قبا
گرم چو شیر است گرش نیست عنا
نه چو خراسان که تن از برف فزون
سرد ساری است به ده شقه درون
آنکه به گرماست همین رنجش و بس
لیک شود کشته ز سر ما همه کس
نی چو خراسان که دو سه هفته گلش
آمد و بگذشت چو سیلی ز پلش
وین گل ما بعضی اگر خشک شود
طبله درون نافه چو از مشک شود
میوهٔ بی خسته که نبود به جهان
برگ که چون میوه بود خورد مهان
موز همان میوهٔ بی خسته نگر
برگ ز تنبول نگر بابت خور
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۹۶ - ترجیح اهل هند بر اهل عجم همه در زیرکی و دانش و دلهای هوشیار
گشت چو ثابت که به هند است هوا
نایب جنت ز بسی برگ و نوا
چون بهر اقلیم که جنبد قلمی
نیست به از دانش حکمت رقمی
گر به حکمت سخن از روم شده
فلسفه ز آنجا همه معلوم شده
رومی از آن گونه که افگند برون
برهمنان داشت از آن مایه فزون
لیک ازیشان چو بجسته است کسی
آن همه در پرده نماندهست بسی
من قدری بر سر این کار شدم
در دلشان محرم اسرار شدم
هر چه به اندازهٔ خود رمز خرد
جستم از آن قوم نبود از در رد
جز بالهی، که در آن عرصه درون
عقل زبون است، خرامند نگون
هند و تنها نه در آن ره شده گم
فلسفه را نیز در آن صد شتلم
معترف وحدت و هستی و قدم
قدر ایجاد همه بعد عدم
رازق هر پر هنر و بی هنری
عمر بر جادهٔ هر جانوری
خالق افعال نیکی و بدی
حکمت و حکمش ازلی و ابدی
فعال مختار و مجازی به عمل
عالم هر کلی و جزوی ز ازل
این همه را گشت به تحقیق مقر
نی چو بسی طایفه بر کذب مفر
عیسویان زوج و ولد بسته بدو
هندو ازین جنس نه پیوسته برو
قوم مجسم رقم از جسم زده
برهمنان نی دم از این قسم زده
قوم مشبه سوی تشبیه شده
هندو ازین هاش به تنبیه شده
نایب جنت ز بسی برگ و نوا
چون بهر اقلیم که جنبد قلمی
نیست به از دانش حکمت رقمی
گر به حکمت سخن از روم شده
فلسفه ز آنجا همه معلوم شده
رومی از آن گونه که افگند برون
برهمنان داشت از آن مایه فزون
لیک ازیشان چو بجسته است کسی
آن همه در پرده نماندهست بسی
من قدری بر سر این کار شدم
در دلشان محرم اسرار شدم
هر چه به اندازهٔ خود رمز خرد
جستم از آن قوم نبود از در رد
جز بالهی، که در آن عرصه درون
عقل زبون است، خرامند نگون
هند و تنها نه در آن ره شده گم
فلسفه را نیز در آن صد شتلم
معترف وحدت و هستی و قدم
قدر ایجاد همه بعد عدم
رازق هر پر هنر و بی هنری
عمر بر جادهٔ هر جانوری
خالق افعال نیکی و بدی
حکمت و حکمش ازلی و ابدی
فعال مختار و مجازی به عمل
عالم هر کلی و جزوی ز ازل
این همه را گشت به تحقیق مقر
نی چو بسی طایفه بر کذب مفر
عیسویان زوج و ولد بسته بدو
هندو ازین جنس نه پیوسته برو
قوم مجسم رقم از جسم زده
برهمنان نی دم از این قسم زده
قوم مشبه سوی تشبیه شده
هندو ازین هاش به تنبیه شده
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۸
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۸۱ - در جواب هجوی که در بارهٔ او گفته بودند
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳۵
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹۶