عبارات مورد جستجو در ۲۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۵
آن که بیرون از جهان بد در جهان آوردمش
وان که میکرد او کرانه در میان آوردمش
آن که عشوه کار او بد عشوهیی بنمودمش
وان که از من سر کشیدی کش کشان آوردمش
آن که هر صبحی تقاضا میکند جان را ز من
از تقاضا بر تقاضا من به جان آوردمش
جان سرگردان که گم شد در بیابان فراق
از بیابانها سوی دارالامان آوردمش
گفت جان من مینیایم تا بننمایی نشان
کو نشان؟ کو مهر سلطان؟ من نشان آوردمش
مهربانی کردن این باشد که بستم دست دزد
دست بسته پیش میر مهربان آوردمش
چون که یک گوشهی ردای مصطفیٰ آمد به دست
آن که بد در قعر دوزخ در جنان آوردمش
وان که میکرد او کرانه در میان آوردمش
آن که عشوه کار او بد عشوهیی بنمودمش
وان که از من سر کشیدی کش کشان آوردمش
آن که هر صبحی تقاضا میکند جان را ز من
از تقاضا بر تقاضا من به جان آوردمش
جان سرگردان که گم شد در بیابان فراق
از بیابانها سوی دارالامان آوردمش
گفت جان من مینیایم تا بننمایی نشان
کو نشان؟ کو مهر سلطان؟ من نشان آوردمش
مهربانی کردن این باشد که بستم دست دزد
دست بسته پیش میر مهربان آوردمش
چون که یک گوشهی ردای مصطفیٰ آمد به دست
آن که بد در قعر دوزخ در جنان آوردمش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۹
مکن ای دوست ز جور این دلم آواره مکن
جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن
مر تو را عاشق دل داده و غم خوار بسیست
جان و سر قصد سر این دل غم خواره مکن
نظر رحم بکن بر من و بیچارهگیام
جز تو ار چارهگری هست، مرا چاره مکن
پیش آتشکدهٔ عشق تو دل شیشهگر است
دل خود بر دل چون شیشهٔ من خاره مکن
هر دمی هجر ستمکار تو دم میدهدم
هر دمم دم ده بیباک ستمکاره مکن
تن پر بند چو گهواره و دل چون طفل است
در کنارش کش و وابستهٔ گهواره مکن
پیش خورشید رخت جان مرا رقصان دار
همچو شب جان مرا بند هر استاره مکن
ز دغل عالم غدار دو صد سر دارد
سر من در سر این عالم غداره مکن
صد چو هاروت و چو ماروت ز سحرش بستهست
مر مرا بستهٔ این جادوی سحاره مکن
خمر یک روزهٔ این نفس، خمار ابد است
هین، مرا تشنهٔ این خاین خماره مکن
لعب اول چو مرا بست میفزا بازی
زانچه یک باره شدم مات تو ده باره مکن
جمله عیاری ناسوت ز لاهوت تو است
تو دگر یاری این کافر عیاره مکن
جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن
مر تو را عاشق دل داده و غم خوار بسیست
جان و سر قصد سر این دل غم خواره مکن
نظر رحم بکن بر من و بیچارهگیام
جز تو ار چارهگری هست، مرا چاره مکن
پیش آتشکدهٔ عشق تو دل شیشهگر است
دل خود بر دل چون شیشهٔ من خاره مکن
هر دمی هجر ستمکار تو دم میدهدم
هر دمم دم ده بیباک ستمکاره مکن
تن پر بند چو گهواره و دل چون طفل است
در کنارش کش و وابستهٔ گهواره مکن
پیش خورشید رخت جان مرا رقصان دار
همچو شب جان مرا بند هر استاره مکن
ز دغل عالم غدار دو صد سر دارد
سر من در سر این عالم غداره مکن
صد چو هاروت و چو ماروت ز سحرش بستهست
مر مرا بستهٔ این جادوی سحاره مکن
خمر یک روزهٔ این نفس، خمار ابد است
هین، مرا تشنهٔ این خاین خماره مکن
لعب اول چو مرا بست میفزا بازی
زانچه یک باره شدم مات تو ده باره مکن
جمله عیاری ناسوت ز لاهوت تو است
تو دگر یاری این کافر عیاره مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۱
میبینمت که عزم جفا میکنی، مکن
عزم عتاب و فرقت ما میکنی، مکن
در مرغزار غیرت، چون شیر خشمگین
در خونم ای دو دیده چرا میکنی، مکن
بخت مرا چو کلک نگون میکنی، مکن
پشت مرا چو دال دوتا میکنی، مکن
ای تو تمام لطف خدا و عطای او
خود را نکال و قهر خدا میکنی، مکن
پیوند کردهیی کرم و لطف با دلم
پیوند کرده را چه جدا میکنی، مکن
آن بیذقی که شاه شدهست از رخ خوشت
بازش به مات غم چه گدا میکنی، مکن
آن بندهیی که بدر شد از پرتو رخت
چون ماه نو ز غصه دوتا میکنی، مکن
گر گبر و مومن است، چو کشتهی هوای توست
بر گبر کشته، تو چه غزا میکنی، مکن
بیهوش شو، چو موسی و همچون عصا خموش
مانند طور تو چه صدا میکنی، مکن
عزم عتاب و فرقت ما میکنی، مکن
در مرغزار غیرت، چون شیر خشمگین
در خونم ای دو دیده چرا میکنی، مکن
بخت مرا چو کلک نگون میکنی، مکن
پشت مرا چو دال دوتا میکنی، مکن
ای تو تمام لطف خدا و عطای او
خود را نکال و قهر خدا میکنی، مکن
پیوند کردهیی کرم و لطف با دلم
پیوند کرده را چه جدا میکنی، مکن
آن بیذقی که شاه شدهست از رخ خوشت
بازش به مات غم چه گدا میکنی، مکن
آن بندهیی که بدر شد از پرتو رخت
چون ماه نو ز غصه دوتا میکنی، مکن
گر گبر و مومن است، چو کشتهی هوای توست
بر گبر کشته، تو چه غزا میکنی، مکن
بیهوش شو، چو موسی و همچون عصا خموش
مانند طور تو چه صدا میکنی، مکن
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۵
سعدی : باب دوم در احسان
حکایت
یکی را خری در گل افتاده بود
ز سوداش خون در دل افتاده بود
بیابان و باران و سرما و سیل
فرو هشته ظلمت بر آفاق ذیل
همه شب در این غصه تا بامداد
سقط گفت و نفرین و دشنام داد
نه دشمن برست از زبانش نه دوست
نه سلطان که این بوم و برزان اوست
قضا را خداوند آن پهن دشت
در آن حال منکر بر او برگذشت
شنید این سخنهای دور از صواب
نه صبر شنیدن، نه روی جواب
به چشم سیاست در او بنگریست
که سودای این بر من از بهر چیست؟
یکی گفت شاها به تیغش بزن
ز روی زمین بیخ عمرش بکن
نگه کرد سلطان عالی محل
خودش در بلا دیدو خر در وحل
ببخشود بر حال مسکین مرد
فرو خورد خشم سخنهای سرد
زرش داد و اسب و قبا پوستین
چه نیکو بود مهر در وقت کین
یکی گفتش ای پیر بی عقل و هوش
عجب رستی از قتل، گفتا خموش
اگر من بنالیدم از درد خویش
وی انعام فرمود در خورد خویش
بدی را بدی سهل باشد جزا
اگر مردی احسن الی من اسا
ز سوداش خون در دل افتاده بود
بیابان و باران و سرما و سیل
فرو هشته ظلمت بر آفاق ذیل
همه شب در این غصه تا بامداد
سقط گفت و نفرین و دشنام داد
نه دشمن برست از زبانش نه دوست
نه سلطان که این بوم و برزان اوست
قضا را خداوند آن پهن دشت
در آن حال منکر بر او برگذشت
شنید این سخنهای دور از صواب
نه صبر شنیدن، نه روی جواب
به چشم سیاست در او بنگریست
که سودای این بر من از بهر چیست؟
یکی گفت شاها به تیغش بزن
ز روی زمین بیخ عمرش بکن
نگه کرد سلطان عالی محل
خودش در بلا دیدو خر در وحل
ببخشود بر حال مسکین مرد
فرو خورد خشم سخنهای سرد
زرش داد و اسب و قبا پوستین
چه نیکو بود مهر در وقت کین
یکی گفتش ای پیر بی عقل و هوش
عجب رستی از قتل، گفتا خموش
اگر من بنالیدم از درد خویش
وی انعام فرمود در خورد خویش
بدی را بدی سهل باشد جزا
اگر مردی احسن الی من اسا
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
گرچه جانی از نظر پنهان مشو
رحم کن در خون جان ای جان مشو
پردهٔ رازم دریدی آشکار
وعدههای کژ مده پنهان مشو
گر به جان فرمان دهی فرمان برم
آمدی ناخوانده بیفرمان مشو
از بن دندان به دندان مزد تو
جان دهم جای دگر مهمان مشو
گر بپیچم در کمند زلف تو
چون کمند از شرم، رخ پیچان مشو
خون خوری ترکانه کاین از دوستی است
خون مخور، ترکی مکن، تازان مشو
کشتیم پس خویشتن نادان کنی
این همه دانا مکش، نادان مشو
چون غلام توست خاقانی تو نیز
جز غلام خسرو ایران مشو
رحم کن در خون جان ای جان مشو
پردهٔ رازم دریدی آشکار
وعدههای کژ مده پنهان مشو
گر به جان فرمان دهی فرمان برم
آمدی ناخوانده بیفرمان مشو
از بن دندان به دندان مزد تو
جان دهم جای دگر مهمان مشو
گر بپیچم در کمند زلف تو
چون کمند از شرم، رخ پیچان مشو
خون خوری ترکانه کاین از دوستی است
خون مخور، ترکی مکن، تازان مشو
کشتیم پس خویشتن نادان کنی
این همه دانا مکش، نادان مشو
چون غلام توست خاقانی تو نیز
جز غلام خسرو ایران مشو
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۷
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
اوحدی مراغهای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۱
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۱۶) حکایت پیغامبر و کنیزک حبشی
چنین نقلست از سلمان که یک روز
نشسته بود صدر عالم افروز
یکی حبشی کنیزک روی چون نیل
درآمد از در مسجد به تعجیل
ردای مصطفی بگرفت ناگاه
که بامن نِه زمانی پای در راه
مهمّی دارم و اکنون توان کرد
ندارم خواجه اینجا چون توان کرد
توئی هر بی کسی را یار امروز
منم بی کس فتاده کار امروز
سخن میگفت و گرم آنگاه میرفت
ردایش میکشید و راه میرفت
پیمبر دم نزد با او روان شد
وزو نستد ردا و همچنان شد
ز خُلق خود نپرسیدش پیمبر
کز اینجا تا کجا آیم به ره، بر
خوشی میرفت با او چون خموشی
که تا بُردش بر گندم فروشی
زبان بگشاد و گفت ای سیّد امروز
ز گرسنگی دلی دارم همه سوز
من اکنون رشتهام این پشم اندک
بده وز بهرِ من گندم خر اینک
پیمبر بستد و گندم خریدش
برآورد و به دوش اندر کشیدش
ببُرد آن تا وثاق آن کنیزک
به قبله کرد پس روی مبارک
که یارب! گر درین کار پرستار
مقصِّر آمدم ناکرده انگار
به فضل خود درین کار و درین رای
اگر تقصیر کردم عفو فرمای
برای بنده ای گندم خریدم
ز خُلق و حلم حمّالی گُزیدم
ز بس خجلت زبان با حق گشاده
برای عذر بر پای ایستاده
جوانمردا کَرَم بنگر وفا بین
نظر بگشای و خُلقِ مصطفی بین
درین موضع ز جان و تن چه خیزد
ز رعنایان تردامن چه خیزد
نشسته بود صدر عالم افروز
یکی حبشی کنیزک روی چون نیل
درآمد از در مسجد به تعجیل
ردای مصطفی بگرفت ناگاه
که بامن نِه زمانی پای در راه
مهمّی دارم و اکنون توان کرد
ندارم خواجه اینجا چون توان کرد
توئی هر بی کسی را یار امروز
منم بی کس فتاده کار امروز
سخن میگفت و گرم آنگاه میرفت
ردایش میکشید و راه میرفت
پیمبر دم نزد با او روان شد
وزو نستد ردا و همچنان شد
ز خُلق خود نپرسیدش پیمبر
کز اینجا تا کجا آیم به ره، بر
خوشی میرفت با او چون خموشی
که تا بُردش بر گندم فروشی
زبان بگشاد و گفت ای سیّد امروز
ز گرسنگی دلی دارم همه سوز
من اکنون رشتهام این پشم اندک
بده وز بهرِ من گندم خر اینک
پیمبر بستد و گندم خریدش
برآورد و به دوش اندر کشیدش
ببُرد آن تا وثاق آن کنیزک
به قبله کرد پس روی مبارک
که یارب! گر درین کار پرستار
مقصِّر آمدم ناکرده انگار
به فضل خود درین کار و درین رای
اگر تقصیر کردم عفو فرمای
برای بنده ای گندم خریدم
ز خُلق و حلم حمّالی گُزیدم
ز بس خجلت زبان با حق گشاده
برای عذر بر پای ایستاده
جوانمردا کَرَم بنگر وفا بین
نظر بگشای و خُلقِ مصطفی بین
درین موضع ز جان و تن چه خیزد
ز رعنایان تردامن چه خیزد
محمود شبستری : کنز الحقایق
التعظیم لامر الله و الشفقه علی خلق الله
به جان تعظیم امر حق به جا آر
بدل بر خلق شفقت نیز میدار
شریعت ورز کان تعظیم امر است
که شفقت نیکوی با زید و عمرو است
برای خود به امرش کار میکن
مسلمانی خود اظهار میکن
هر آنچت گفت حق کلی به جا آر
نه بهر نفس خود بهر خدا آر
که تعظیم آن بود کان را کنی کار
نداری کار او بر جان خود بار
رها کن بوالفضولی و هوس را
مرنج از کس مرنجان نیز کس را
به ناخوانده مشو مهمان مردم
منه باری ز خود بر جان مردم
وگر آیند مهمانان به ناگاه
گرامی دا و عذرش نیز میخواه
وگر داری تو وامی باز ده زود
کز این رو شد خدا و خلق خشنود
مده وام ار دهی دیگر مخواهش
به سختی تقاضا جان مکاهش
مگو درد دلت با خلق بسیار
وگر گویند با تو گوش میدار
ز کس چیزی مخواه و گر بخواهند
بده گر باشدت هرچند کاهند
مگو غیب کسان ور زانکه ایشان
کنندت عیب کمتر شو پریشان
مکن غیبت وگر گویند مشنو
چو میدانی تفاوت نیست یک جو
منه بهتان که آن جرمی عظیمست
مزن بر روی کودک چون یتیم است
یتیمان را پدر باش و برادر
بدان حق پدر با حق مادر
ضعیفان را فرو مگذار در راه
که افتد اینچنین بسیار در راه
مکن با دیگری کاری که آنت
اگر با تو کنند باشد گرانت
مکن بهر طمع با کس نکوئی
که رنجور است مطمع از دو روئی
بدان تعظیمت افشای سلام است
یقین دان شفقتت بذل طعام است
چو کردی با کسی احسان نعمت
بر او منت منه زو دار منت
دگر گر با کسی کردی نکوئی
نباشد نیکوئی چون باز گوئی
بدل بر خلق شفقت نیز میدار
شریعت ورز کان تعظیم امر است
که شفقت نیکوی با زید و عمرو است
برای خود به امرش کار میکن
مسلمانی خود اظهار میکن
هر آنچت گفت حق کلی به جا آر
نه بهر نفس خود بهر خدا آر
که تعظیم آن بود کان را کنی کار
نداری کار او بر جان خود بار
رها کن بوالفضولی و هوس را
مرنج از کس مرنجان نیز کس را
به ناخوانده مشو مهمان مردم
منه باری ز خود بر جان مردم
وگر آیند مهمانان به ناگاه
گرامی دا و عذرش نیز میخواه
وگر داری تو وامی باز ده زود
کز این رو شد خدا و خلق خشنود
مده وام ار دهی دیگر مخواهش
به سختی تقاضا جان مکاهش
مگو درد دلت با خلق بسیار
وگر گویند با تو گوش میدار
ز کس چیزی مخواه و گر بخواهند
بده گر باشدت هرچند کاهند
مگو غیب کسان ور زانکه ایشان
کنندت عیب کمتر شو پریشان
مکن غیبت وگر گویند مشنو
چو میدانی تفاوت نیست یک جو
منه بهتان که آن جرمی عظیمست
مزن بر روی کودک چون یتیم است
یتیمان را پدر باش و برادر
بدان حق پدر با حق مادر
ضعیفان را فرو مگذار در راه
که افتد اینچنین بسیار در راه
مکن با دیگری کاری که آنت
اگر با تو کنند باشد گرانت
مکن بهر طمع با کس نکوئی
که رنجور است مطمع از دو روئی
بدان تعظیمت افشای سلام است
یقین دان شفقتت بذل طعام است
چو کردی با کسی احسان نعمت
بر او منت منه زو دار منت
دگر گر با کسی کردی نکوئی
نباشد نیکوئی چون باز گوئی
جامی : دفتر اول
بخش ۱۰ - قصه شفقت ورزیدن موسی علیه السلام و بره گریخته را به دوش کشیدن و از گلیم شبانی به خلعت کلیمی رسیدن
روزی از روزها کلیم خدا
که زدی گام در حریم وفا
در شبانی به ره نهاد قدم
بره ای کرد ناگه از رمه رم
بره هر سو دوان و او در پی
کرد بسیار کوه و هامون طی
آخرش سست شد ز سختی رگ
دست و پا سوده باز ماند ز تگ
موسی او را گرفت و پیش نشاند
اشک رحمت به روی خویش فشاند
خوی او از غضب نگشت درشت
نرم نرمش کشید دست به پشت
کین رمیدن پی چه بود آخر
زین دویدن تو را چه سود آخر
کوشش من که در قفای تو بود
نیز برای خود از برای تو بود
گر تو را با تو واگذاشتمی
لطف خویش از تو بازداشتمی
بهر گرگ و پلنگ خون آشام
طعمه چاشت می شدی یا شام
آنگهش جا به گردن خود کرد
عزم رفتن به سوی مقصد کرد
چون ندیدش ز رنج قوت تن
بار او را گرفت بر گردن
نیست در وقت ناخوشی و خوشی
هیچ کاری فزون ز بارکشی
بارکش باش تا به روز شمار
در سرای سرور یابی بار
حق تعالی چو در شبانی او
دید آیین مهربانی او
گفت با قدسیان کروبی
آن که خلقش بود بدین خوبی
شاید ار قدر او بلند شود
در جهان شاه ارجمند شود
بر سر خلق سروریش دهند
ره به کوی پیمبریش دهند
همه در سایه اش بیاسایند
سایه وش سر به پای او سایند
که زدی گام در حریم وفا
در شبانی به ره نهاد قدم
بره ای کرد ناگه از رمه رم
بره هر سو دوان و او در پی
کرد بسیار کوه و هامون طی
آخرش سست شد ز سختی رگ
دست و پا سوده باز ماند ز تگ
موسی او را گرفت و پیش نشاند
اشک رحمت به روی خویش فشاند
خوی او از غضب نگشت درشت
نرم نرمش کشید دست به پشت
کین رمیدن پی چه بود آخر
زین دویدن تو را چه سود آخر
کوشش من که در قفای تو بود
نیز برای خود از برای تو بود
گر تو را با تو واگذاشتمی
لطف خویش از تو بازداشتمی
بهر گرگ و پلنگ خون آشام
طعمه چاشت می شدی یا شام
آنگهش جا به گردن خود کرد
عزم رفتن به سوی مقصد کرد
چون ندیدش ز رنج قوت تن
بار او را گرفت بر گردن
نیست در وقت ناخوشی و خوشی
هیچ کاری فزون ز بارکشی
بارکش باش تا به روز شمار
در سرای سرور یابی بار
حق تعالی چو در شبانی او
دید آیین مهربانی او
گفت با قدسیان کروبی
آن که خلقش بود بدین خوبی
شاید ار قدر او بلند شود
در جهان شاه ارجمند شود
بر سر خلق سروریش دهند
ره به کوی پیمبریش دهند
همه در سایه اش بیاسایند
سایه وش سر به پای او سایند
جامی : دفتر سوم
بخش ۲۷ - حکایت رحم کردن نوشیروان بر آن پیرزن ناتوان که به کوزه ای نادرست دست و روی خود می شست
خواست تا آفتابه زر خویش
به بر او فرستد از بر خویش
باز گفتا مبادا گرداند
کش چنان دیدم و خجل ماند
بر فقیران گرد خود یکسر
کرد قسمت چل آفتابه زر
پیرزن گشت بهره مند از وی
کس نبرده به قصه او پی
کرد نوشیروان شه عادل
نیمروزی به بام خود منزل
دید بر پشت بام همسایه
پیر زالی فقیر و بی مایه
قامت کوژ و کوزه ای در دست
چون وی از روزگار دیده شکست
نه ورا نایژه نه دسته به جای
نه تهی کایستد به آن بر پای
خواست تا حیله ای برانگیزد
کآب از آنجا به روی خود ریزد
کوزه زان حیله ها که می انگیخت
می فتاد آب بر زمین می ریخت
چشم نوشیروان چو آن را دید
از مژه اشک مرحمت بارید
گفت بر خود که وای بر ما باد
خشم خلق و خدای بر ما باد
که به پهلوی ما فقیری را
عمر بگذشته گنده پیری را
نبود کوزه ای به دست درست
که به آن روی خود تواند شست
به بر او فرستد از بر خویش
باز گفتا مبادا گرداند
کش چنان دیدم و خجل ماند
بر فقیران گرد خود یکسر
کرد قسمت چل آفتابه زر
پیرزن گشت بهره مند از وی
کس نبرده به قصه او پی
کرد نوشیروان شه عادل
نیمروزی به بام خود منزل
دید بر پشت بام همسایه
پیر زالی فقیر و بی مایه
قامت کوژ و کوزه ای در دست
چون وی از روزگار دیده شکست
نه ورا نایژه نه دسته به جای
نه تهی کایستد به آن بر پای
خواست تا حیله ای برانگیزد
کآب از آنجا به روی خود ریزد
کوزه زان حیله ها که می انگیخت
می فتاد آب بر زمین می ریخت
چشم نوشیروان چو آن را دید
از مژه اشک مرحمت بارید
گفت بر خود که وای بر ما باد
خشم خلق و خدای بر ما باد
که به پهلوی ما فقیری را
عمر بگذشته گنده پیری را
نبود کوزه ای به دست درست
که به آن روی خود تواند شست
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۰
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۱ - وله ایضا
ما نه مردان سرپنحه و بازوی توایم
کارما با جدل و قوّت بازو مفکن
ما به پشتیّ چو تو صدر همی سینه کنیم
این چنین لاغریان را تو ز پهلو مفکن
با روی شهر سلامت زرضای تو کنند
وقت خوفست عمارت کن و بارو مفکن
هر چه با سگ بتوان کرد بکن با من لیک
شیر مردا! گنه گرگ بر آهو مفکن
جرّه بازان همه از بیم تو پر می فکنند
تو همای کرمی صعوه و تیهو مفکن
دم بدم لاف هوای تو زنم همچون نای
پس چو چنگم زعنا در پس زانو مفکن
هم حق خدمت و هم حرمت پیریست مرا
این همه حرمت و حق خیره بیکسومفکن
گرهی کان به سه سالت شود از ابرو باز
بدو چشمت که بیک لحظه برابرو مفکن
کارما با جدل و قوّت بازو مفکن
ما به پشتیّ چو تو صدر همی سینه کنیم
این چنین لاغریان را تو ز پهلو مفکن
با روی شهر سلامت زرضای تو کنند
وقت خوفست عمارت کن و بارو مفکن
هر چه با سگ بتوان کرد بکن با من لیک
شیر مردا! گنه گرگ بر آهو مفکن
جرّه بازان همه از بیم تو پر می فکنند
تو همای کرمی صعوه و تیهو مفکن
دم بدم لاف هوای تو زنم همچون نای
پس چو چنگم زعنا در پس زانو مفکن
هم حق خدمت و هم حرمت پیریست مرا
این همه حرمت و حق خیره بیکسومفکن
گرهی کان به سه سالت شود از ابرو باز
بدو چشمت که بیک لحظه برابرو مفکن
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹۸
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۵۷ - حقوق بندگان
رسول گفت (ص)، «از خدای تعالی بترسید در حق بندگان و زیردستان خویش از آن طعام دهید ایشان را که خود خورید و از آن پوشانید که خود پوشید و کاری مفرمایید که طاقت ندارند اگر شایسته باشند نگاه دارید و اگر نه بفروشید و خلق خدای را در عذاب مدارید که خدای تعالی ایشان را بنده و زیردست شما گردانیده است و اگر بخواستی شما را زیر دست ایشان گردانیدی» و یکی پرسید که یا رسول الله روزی چند بار عفو کنیم از بندگان خویش؟ گفت، «هفتادبار».
و اخنف بن قیس را گفتند، «بردباری از که آموختی؟» گفت، «از قیس بن عاصم که کنیزک به آبزنی آهنین بره بریان از وی آویخته می آورد. از دست وی بیفتاد. بر فرزند وی آمد و هلاک شد. کنیزک از بیم آن بیهوش شد. گفت، «ساکت باش که تو را جرمی نیست. تو را آزاد کردم از برای خدای تعالی.» و یکی از بزرگان، چون غلام وی نافرمانبرداری کردی گفتی که عادت خواجه خویش گرفته ای، چنان که خواجه تو در مولای خویش عاصی می شود و تو نیز همچنان می کنی؟
و ابومسعود الانصاری غلامی داشت. او را می زد. آوازی شنید که کسی می گفت، «ابامسعود! دست بدار از وی.» باز نگریست. رسول (ص) را دید. گفت، «بدان که خدای تعالی بر تو قادرتر از آن است که تو بر وی.»
پس حق مملوک آن است که از آنان و نان خورش و جامه بی برگ ندارد و به چشم کبر در وی ننگرد و داند که او همچون وی آدمی است و چون خطایی کند از خطای خویش براندیشد که در حق خدای تعالی می کند و چون خشمش برآید از قدرت حق تعالی براندیشد بر وی. رسول گفت (ص) که هرکه زیر دست وی وی را طعامی ساخت و رنج و دود آن کشید و از وی بازداشت، گو وی را با خویشتن بنشان تا بخورد. اگر نکند لقمه ای گیرد و در روغن گرداند و به دست خویش در دهان وی نهد و بگوید بخور.
و اخنف بن قیس را گفتند، «بردباری از که آموختی؟» گفت، «از قیس بن عاصم که کنیزک به آبزنی آهنین بره بریان از وی آویخته می آورد. از دست وی بیفتاد. بر فرزند وی آمد و هلاک شد. کنیزک از بیم آن بیهوش شد. گفت، «ساکت باش که تو را جرمی نیست. تو را آزاد کردم از برای خدای تعالی.» و یکی از بزرگان، چون غلام وی نافرمانبرداری کردی گفتی که عادت خواجه خویش گرفته ای، چنان که خواجه تو در مولای خویش عاصی می شود و تو نیز همچنان می کنی؟
و ابومسعود الانصاری غلامی داشت. او را می زد. آوازی شنید که کسی می گفت، «ابامسعود! دست بدار از وی.» باز نگریست. رسول (ص) را دید. گفت، «بدان که خدای تعالی بر تو قادرتر از آن است که تو بر وی.»
پس حق مملوک آن است که از آنان و نان خورش و جامه بی برگ ندارد و به چشم کبر در وی ننگرد و داند که او همچون وی آدمی است و چون خطایی کند از خطای خویش براندیشد که در حق خدای تعالی می کند و چون خشمش برآید از قدرت حق تعالی براندیشد بر وی. رسول گفت (ص) که هرکه زیر دست وی وی را طعامی ساخت و رنج و دود آن کشید و از وی بازداشت، گو وی را با خویشتن بنشان تا بخورد. اگر نکند لقمه ای گیرد و در روغن گرداند و به دست خویش در دهان وی نهد و بگوید بخور.
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲