عبارات مورد جستجو در ۵۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۳
پرده بردار ای حیات جان و جان افزای من
غم گسار و هم نشین و مونس شبهای من
ای شنیده وقت و بیوقت از وجودم نالهها
ای فکنده آتشی در جملهٔ اجزای من
در صدای کوه افتد بانگ من چون بشنوی
جفت گردد بانگ که با نعره و هیهای من
ای ز هر نقشی تو پاک و ای ز جانها پاک تر
صورتت نی لیک مقناطیس صورتهای من
چون ز بیذوقی دل من طالب کاری بود
بسته باشم، گرچه باشد دلگشا صحرای من
بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نقل و عقل
هر یکی رنج دماغ و کندهیی بر پای من
تا ز خود افزون گریزم، در خودم محبوس تر
تا گشایم بند از پا، بسته بینم پای من
ناگهان در ناامیدی، یا شبی، یا بامداد
گویی ام، اینک برآ، بر طارم بالای من
آن زمان از شکر و حلوا چنان گردم که من
گم کنم کین خود منم، یا شکر و حلوای من
امشب از شبهای تنهایی ست، رحمی کن، بیا
تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای من
همچو نای انبان درین شب من از آن خالی شدم
تا خوش و صافی برآید نالهها و وای من
زین سپس انبان بادم، نیستم انبان نان
زانک ازین نالهست روشن، این دل بینای من
درد و رنجوری ما را دارویی غیر تو نیست
ای تو جالینوس جان و بوعلی سینای من
غم گسار و هم نشین و مونس شبهای من
ای شنیده وقت و بیوقت از وجودم نالهها
ای فکنده آتشی در جملهٔ اجزای من
در صدای کوه افتد بانگ من چون بشنوی
جفت گردد بانگ که با نعره و هیهای من
ای ز هر نقشی تو پاک و ای ز جانها پاک تر
صورتت نی لیک مقناطیس صورتهای من
چون ز بیذوقی دل من طالب کاری بود
بسته باشم، گرچه باشد دلگشا صحرای من
بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نقل و عقل
هر یکی رنج دماغ و کندهیی بر پای من
تا ز خود افزون گریزم، در خودم محبوس تر
تا گشایم بند از پا، بسته بینم پای من
ناگهان در ناامیدی، یا شبی، یا بامداد
گویی ام، اینک برآ، بر طارم بالای من
آن زمان از شکر و حلوا چنان گردم که من
گم کنم کین خود منم، یا شکر و حلوای من
امشب از شبهای تنهایی ست، رحمی کن، بیا
تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای من
همچو نای انبان درین شب من از آن خالی شدم
تا خوش و صافی برآید نالهها و وای من
زین سپس انبان بادم، نیستم انبان نان
زانک ازین نالهست روشن، این دل بینای من
درد و رنجوری ما را دارویی غیر تو نیست
ای تو جالینوس جان و بوعلی سینای من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۵
مطرب مهتاب رو، آنچه شنیدی بگو
ما همگان محرمیم، آنچه بدیدی بگو
ای شه و سلطان ما، ای طربستان ما
در حرم جان ما، بر چه رسیدی؟ بگو
نرگس خمار او، ای که خدا یار او
دوش ز گلزار او، هر چه بچیدی بگو
ای شده از دست من، چون دل سرمست من
ای همه را دیده تو، آنچه گزیدی بگو
عید بیاید رود، عید تو ماند ابد
کز فلک بیمدد چون برهیدی؟ بگو
در شکرستان جان غرقه شدم ای شکر
زین شکرستان اگر هیچ چشیدی بگو
میکشدم می به چپ، میکشدم دل به راست
رو که کشاکش خوش است، تو چه کشیدی؟ بگو
می به قدح ریختی، فتنه برانگیختی
کوی خرابات را تو چه کلیدی بگو
شور خرابات ما، نور مناجات ما
پردهٔ حاجات ما، هم تو دریدی بگو
ماه به ابر اندرون، تیره شدهست و زبون
ای مه کز ابرها پاک و بعیدی بگو
ظل تو پاینده باد، ماه تو تابنده باد
چرخ تو را بنده باد، از چه رمیدی؟ بگو
عشق مرا گفت دی، عاشق من چون شدی؟
گفتم بر چون متن، زانچه تنیدی بگو
مرد مجاهد بدم، عاقل و زاهد بدم
عافیتا همچو مرغ از چه پریدی؟ بگو
ما همگان محرمیم، آنچه بدیدی بگو
ای شه و سلطان ما، ای طربستان ما
در حرم جان ما، بر چه رسیدی؟ بگو
نرگس خمار او، ای که خدا یار او
دوش ز گلزار او، هر چه بچیدی بگو
ای شده از دست من، چون دل سرمست من
ای همه را دیده تو، آنچه گزیدی بگو
عید بیاید رود، عید تو ماند ابد
کز فلک بیمدد چون برهیدی؟ بگو
در شکرستان جان غرقه شدم ای شکر
زین شکرستان اگر هیچ چشیدی بگو
میکشدم می به چپ، میکشدم دل به راست
رو که کشاکش خوش است، تو چه کشیدی؟ بگو
می به قدح ریختی، فتنه برانگیختی
کوی خرابات را تو چه کلیدی بگو
شور خرابات ما، نور مناجات ما
پردهٔ حاجات ما، هم تو دریدی بگو
ماه به ابر اندرون، تیره شدهست و زبون
ای مه کز ابرها پاک و بعیدی بگو
ظل تو پاینده باد، ماه تو تابنده باد
چرخ تو را بنده باد، از چه رمیدی؟ بگو
عشق مرا گفت دی، عاشق من چون شدی؟
گفتم بر چون متن، زانچه تنیدی بگو
مرد مجاهد بدم، عاقل و زاهد بدم
عافیتا همچو مرغ از چه پریدی؟ بگو
مولوی : دفتر ششم
بخش ۸۷ - مبالغه کردن موش در لابه و زاری و وصلت جستن از چغز آبی
گفت کی یار عزیز مهرکار
من ندارم بیرخت یکدم قرار
روز نور و مکسب و تابم تویی
شب قرار و سلوت و خوابم تویی
از مروت باشد ار شادم کنی
وقت و بیوقت از کرم یادم کنی
در شبانروزی وظیفهی چاشتگاه
راتبه کردی وصال ای نیکخواه
من بدین یکبار قانع نیستم
در هوایت طرفه انسانیستم
پانصد استسقاستم اندر جگر
با هر استسقا قرین جوع البقر
بینیازی از غم من ای امیر
ده زکات جاه و بنگر در فقیر
این فقیر بیادب نادرخوراست
لیک لطف عام تو زان برتراست
مینجوید لطف عام تو سند
آفتابی بر حدثها میزند
نور او را زان زیانی نابده
وان حدث از خشکییی هیزم شده
تا حدث در گلخنی شد نور یافت
در در و دیوار حمامی بتافت
بود آلایش شد آرایش کنون
چون برو برخواند خورشید آن فسون
شمس هم معدهی زمین را گرم کرد
تا زمین باقی حدثها را بخورد
جزو خاکی گشت و رست از وی نبات
هکذا یمحوالاله السیئات
با حدث که بترین است این کند
کش نبات و نرگس و نسرین کند
تا به نسرین مناسک در وفا
حق چه بخشد در جزا و در عطا؟
چون خبیثان را چنین خلعت دهد
طیبین را تا چه بخشد در رصد؟
آن دهد حقشان که لا عین رات
که نگنجد در زبان و در لغت
ما که ییم این را بیا ای یار من
روز من روشن کن از خلق حسن
منگر اندر زشتی و مکروهیام
که ز پر زهری چو مار کوهیام
ای که من زشت و خصالم جمله زشت
چون شوم گل چون مرا او خار کشت؟
نوبهار حسن گل ده خار را
زینت طاووس ده این مار را
در کمال زشتیام من منتهی
لطف تو در فضل و در فن منتهی
حاجت این منتهی زان منتهی
تو بر آر ای حسرت سرو سهی
چون بمیرم فضل تو خواهد گریست
از کرم گرچه ز حاجت او بری ست
بر سر گورم بسی خواهد نشست
خواهد از چشم لطیفش اشک جست
نوحه خواهد کرد بر محرومی ام
چشم خواهد بست از مظلومی ام
اندکی زان لطفها اکنون بکن
حلقهیی در گوش من کن زان سخن
آن که خواهی گفت تو با خاک من
برفشان بر مدرک غمناک من
من ندارم بیرخت یکدم قرار
روز نور و مکسب و تابم تویی
شب قرار و سلوت و خوابم تویی
از مروت باشد ار شادم کنی
وقت و بیوقت از کرم یادم کنی
در شبانروزی وظیفهی چاشتگاه
راتبه کردی وصال ای نیکخواه
من بدین یکبار قانع نیستم
در هوایت طرفه انسانیستم
پانصد استسقاستم اندر جگر
با هر استسقا قرین جوع البقر
بینیازی از غم من ای امیر
ده زکات جاه و بنگر در فقیر
این فقیر بیادب نادرخوراست
لیک لطف عام تو زان برتراست
مینجوید لطف عام تو سند
آفتابی بر حدثها میزند
نور او را زان زیانی نابده
وان حدث از خشکییی هیزم شده
تا حدث در گلخنی شد نور یافت
در در و دیوار حمامی بتافت
بود آلایش شد آرایش کنون
چون برو برخواند خورشید آن فسون
شمس هم معدهی زمین را گرم کرد
تا زمین باقی حدثها را بخورد
جزو خاکی گشت و رست از وی نبات
هکذا یمحوالاله السیئات
با حدث که بترین است این کند
کش نبات و نرگس و نسرین کند
تا به نسرین مناسک در وفا
حق چه بخشد در جزا و در عطا؟
چون خبیثان را چنین خلعت دهد
طیبین را تا چه بخشد در رصد؟
آن دهد حقشان که لا عین رات
که نگنجد در زبان و در لغت
ما که ییم این را بیا ای یار من
روز من روشن کن از خلق حسن
منگر اندر زشتی و مکروهیام
که ز پر زهری چو مار کوهیام
ای که من زشت و خصالم جمله زشت
چون شوم گل چون مرا او خار کشت؟
نوبهار حسن گل ده خار را
زینت طاووس ده این مار را
در کمال زشتیام من منتهی
لطف تو در فضل و در فن منتهی
حاجت این منتهی زان منتهی
تو بر آر ای حسرت سرو سهی
چون بمیرم فضل تو خواهد گریست
از کرم گرچه ز حاجت او بری ست
بر سر گورم بسی خواهد نشست
خواهد از چشم لطیفش اشک جست
نوحه خواهد کرد بر محرومی ام
چشم خواهد بست از مظلومی ام
اندکی زان لطفها اکنون بکن
حلقهیی در گوش من کن زان سخن
آن که خواهی گفت تو با خاک من
برفشان بر مدرک غمناک من
سعدی : غزلیات
غزل ۷
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را
سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را
من بی تو زندگانی خود را نمیپسندم
کاسایشی نباشد بی دوستان بقا را
چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را
حال نیازمندی در وصف مینیاید
آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را
بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش بینوا را
یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبیند دیدار آشنا را
نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان
وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را
ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را
سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی
پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را
سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را
من بی تو زندگانی خود را نمیپسندم
کاسایشی نباشد بی دوستان بقا را
چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را
حال نیازمندی در وصف مینیاید
آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را
بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش بینوا را
یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبیند دیدار آشنا را
نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان
وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را
ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را
سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی
پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۳۴
چه کم میگردد از حشمت بلاگردان نازم کن
نگاهی چند نازآلوده در کار نیازم کن
درخت میوهای داری صلای میوهای می زن
ولی اندیشه از گستاخی دست درازم کن
به دیوانش مرا کاری فتاد ای لطف پنهانی
یکی زان شیوههای پیش خدمت کار سازم کن
برون آور ز جیبت آن عنایتها که میدانی
کلیدی وز در زندان غم این قفل بازم کن
به هیچم میتوان کردن تسلی گر دلت خواهد
نمیگویم که خاص از شیوههای دلنوازم کن
حجابست اینکه خالی میکند پهلوی ما از تو
به یک جانب فکن این شرم، و رفع احترازم کن
ز من برخاست تکلیف از جنون عشق بت وحشی
ببر دیوانگی از طبع و تکلیف نمازم کن
نگاهی چند نازآلوده در کار نیازم کن
درخت میوهای داری صلای میوهای می زن
ولی اندیشه از گستاخی دست درازم کن
به دیوانش مرا کاری فتاد ای لطف پنهانی
یکی زان شیوههای پیش خدمت کار سازم کن
برون آور ز جیبت آن عنایتها که میدانی
کلیدی وز در زندان غم این قفل بازم کن
به هیچم میتوان کردن تسلی گر دلت خواهد
نمیگویم که خاص از شیوههای دلنوازم کن
حجابست اینکه خالی میکند پهلوی ما از تو
به یک جانب فکن این شرم، و رفع احترازم کن
ز من برخاست تکلیف از جنون عشق بت وحشی
ببر دیوانگی از طبع و تکلیف نمازم کن
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۹ - ستور فقیر
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۷
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳
باشد آن روز که گویم به تو راز دل خویش؟
یا کنم بر تو بیان شرح نیاز دل خویش؟
دوستی کو و مجالی؟ که برو عرضه کنم
قصهٔ درد و غم دور و دراز دل خویش
چشم بربستم و از دیده و دل دور نهای
چون ببندم به حیل دیدهٔ باز دل خویش؟
گر شبی پیش خودم بار دهی بیاغیار
بر تو خوانم همه تحقیق و مجاز دل خویش
از سر عربده برخیز و بر من بنشین
تا زمانی بنشانم بتو آز دل خویش
کس چه داند که چه بر سینهٔ من میگذرد؟
من شناسم اثر گرم و گداز دل خویش
اوحدی تا روش قامت زیبای تو دید
جز به سوی تو ندیدست نیاز دل خویش
یا کنم بر تو بیان شرح نیاز دل خویش؟
دوستی کو و مجالی؟ که برو عرضه کنم
قصهٔ درد و غم دور و دراز دل خویش
چشم بربستم و از دیده و دل دور نهای
چون ببندم به حیل دیدهٔ باز دل خویش؟
گر شبی پیش خودم بار دهی بیاغیار
بر تو خوانم همه تحقیق و مجاز دل خویش
از سر عربده برخیز و بر من بنشین
تا زمانی بنشانم بتو آز دل خویش
کس چه داند که چه بر سینهٔ من میگذرد؟
من شناسم اثر گرم و گداز دل خویش
اوحدی تا روش قامت زیبای تو دید
جز به سوی تو ندیدست نیاز دل خویش
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵۱
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۹۲
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸۸
کمین گشادن دهر و کمان کشیدن چرخ
برای چیست؟ ندانی برای کینهٔ من
ز نوک ناوک این ریمن خماهن فام
هزار چشمه چو ریماهن است سینهٔ من
من آفتابم سایه نیم که گم کندم
چو گم کند به کف آرد دگر قرینهٔ من
نه نه به بحر درم بر فلک کمان نکشم
که سرنگون چو کمانه کند سفینهٔ من
اگر قناعت مال است گنج فقر منم
که بگذرد فلک و نگذرد خزینهٔ من
به دخل و خرج دلم بین بدان درست که هست
خراج هر دو جهان یک شبه هزینهٔ من
چو خاتم ار همه تن چشم شد دلم چه عجب
که حسبی الله نقش است بر نگینهٔ من
چو آبگینه دلی بشکنم به سنگ طمع
که جام جم کند ایام از آبگینهٔ من
به کلبتینم اگر سر جدا کنی چون شمع
نکوبد آهن سرد طمع گزینهٔ من
همای همت خاقانی سخن رانم
که هیچ خوشه نگردد برای چینهٔ من
برای چیست؟ ندانی برای کینهٔ من
ز نوک ناوک این ریمن خماهن فام
هزار چشمه چو ریماهن است سینهٔ من
من آفتابم سایه نیم که گم کندم
چو گم کند به کف آرد دگر قرینهٔ من
نه نه به بحر درم بر فلک کمان نکشم
که سرنگون چو کمانه کند سفینهٔ من
اگر قناعت مال است گنج فقر منم
که بگذرد فلک و نگذرد خزینهٔ من
به دخل و خرج دلم بین بدان درست که هست
خراج هر دو جهان یک شبه هزینهٔ من
چو خاتم ار همه تن چشم شد دلم چه عجب
که حسبی الله نقش است بر نگینهٔ من
چو آبگینه دلی بشکنم به سنگ طمع
که جام جم کند ایام از آبگینهٔ من
به کلبتینم اگر سر جدا کنی چون شمع
نکوبد آهن سرد طمع گزینهٔ من
همای همت خاقانی سخن رانم
که هیچ خوشه نگردد برای چینهٔ من
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲۲
اوحدی مراغهای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۴
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۱۶) حکایت پیغامبر و کنیزک حبشی
چنین نقلست از سلمان که یک روز
نشسته بود صدر عالم افروز
یکی حبشی کنیزک روی چون نیل
درآمد از در مسجد به تعجیل
ردای مصطفی بگرفت ناگاه
که بامن نِه زمانی پای در راه
مهمّی دارم و اکنون توان کرد
ندارم خواجه اینجا چون توان کرد
توئی هر بی کسی را یار امروز
منم بی کس فتاده کار امروز
سخن میگفت و گرم آنگاه میرفت
ردایش میکشید و راه میرفت
پیمبر دم نزد با او روان شد
وزو نستد ردا و همچنان شد
ز خُلق خود نپرسیدش پیمبر
کز اینجا تا کجا آیم به ره، بر
خوشی میرفت با او چون خموشی
که تا بُردش بر گندم فروشی
زبان بگشاد و گفت ای سیّد امروز
ز گرسنگی دلی دارم همه سوز
من اکنون رشتهام این پشم اندک
بده وز بهرِ من گندم خر اینک
پیمبر بستد و گندم خریدش
برآورد و به دوش اندر کشیدش
ببُرد آن تا وثاق آن کنیزک
به قبله کرد پس روی مبارک
که یارب! گر درین کار پرستار
مقصِّر آمدم ناکرده انگار
به فضل خود درین کار و درین رای
اگر تقصیر کردم عفو فرمای
برای بنده ای گندم خریدم
ز خُلق و حلم حمّالی گُزیدم
ز بس خجلت زبان با حق گشاده
برای عذر بر پای ایستاده
جوانمردا کَرَم بنگر وفا بین
نظر بگشای و خُلقِ مصطفی بین
درین موضع ز جان و تن چه خیزد
ز رعنایان تردامن چه خیزد
نشسته بود صدر عالم افروز
یکی حبشی کنیزک روی چون نیل
درآمد از در مسجد به تعجیل
ردای مصطفی بگرفت ناگاه
که بامن نِه زمانی پای در راه
مهمّی دارم و اکنون توان کرد
ندارم خواجه اینجا چون توان کرد
توئی هر بی کسی را یار امروز
منم بی کس فتاده کار امروز
سخن میگفت و گرم آنگاه میرفت
ردایش میکشید و راه میرفت
پیمبر دم نزد با او روان شد
وزو نستد ردا و همچنان شد
ز خُلق خود نپرسیدش پیمبر
کز اینجا تا کجا آیم به ره، بر
خوشی میرفت با او چون خموشی
که تا بُردش بر گندم فروشی
زبان بگشاد و گفت ای سیّد امروز
ز گرسنگی دلی دارم همه سوز
من اکنون رشتهام این پشم اندک
بده وز بهرِ من گندم خر اینک
پیمبر بستد و گندم خریدش
برآورد و به دوش اندر کشیدش
ببُرد آن تا وثاق آن کنیزک
به قبله کرد پس روی مبارک
که یارب! گر درین کار پرستار
مقصِّر آمدم ناکرده انگار
به فضل خود درین کار و درین رای
اگر تقصیر کردم عفو فرمای
برای بنده ای گندم خریدم
ز خُلق و حلم حمّالی گُزیدم
ز بس خجلت زبان با حق گشاده
برای عذر بر پای ایستاده
جوانمردا کَرَم بنگر وفا بین
نظر بگشای و خُلقِ مصطفی بین
درین موضع ز جان و تن چه خیزد
ز رعنایان تردامن چه خیزد
عطار نیشابوری : باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم
شمارهٔ ۲۳
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۵
به فکر عاقبت عاشق نه از غفلت نمی افتد
که محو او به فکر دوزخ و جنت نمی افتد
چنان در روزگار حسن او شد عام حیرانی
که سیماب از کف آیینه از حیرت نمی افتد
ازان چیده است از دل تالب من شکوه خونین
که در خلوت به دستم دامن فرصت نمی افتد
به خدمت نیست ممکن رام کردن بی نیازان را
وگرنه بنده شایسته کم خدمت نمی افتد
در آن محفل که دلهای سخنگو روبرو باشد
زخاموشی گره در رشته صحبت نمی افتد
حصاری نیست چون افتادگی ارباب دولت را
به این وادی کسی کافتاد از دولت نمی افتد
همین بس شاهد بی حاصلی و بی سرانجامی
کز این نه آسیا هرگز به ما نوبت نمی افتد
چه غواصی است کز دریا به کف خرسند می گردد
به دستی کز تماشا گوهر عبرت نمی افتد
مرا زد بر زمین گردون سنگین دل، نمی داند
که گر بر خاک افتد گوهر از قیمت نمی افتد
چنان شد زندگانی تلخ در ایام ما صائب
که کافر را به آب زندگی رغبت نمی افتد
که محو او به فکر دوزخ و جنت نمی افتد
چنان در روزگار حسن او شد عام حیرانی
که سیماب از کف آیینه از حیرت نمی افتد
ازان چیده است از دل تالب من شکوه خونین
که در خلوت به دستم دامن فرصت نمی افتد
به خدمت نیست ممکن رام کردن بی نیازان را
وگرنه بنده شایسته کم خدمت نمی افتد
در آن محفل که دلهای سخنگو روبرو باشد
زخاموشی گره در رشته صحبت نمی افتد
حصاری نیست چون افتادگی ارباب دولت را
به این وادی کسی کافتاد از دولت نمی افتد
همین بس شاهد بی حاصلی و بی سرانجامی
کز این نه آسیا هرگز به ما نوبت نمی افتد
چه غواصی است کز دریا به کف خرسند می گردد
به دستی کز تماشا گوهر عبرت نمی افتد
مرا زد بر زمین گردون سنگین دل، نمی داند
که گر بر خاک افتد گوهر از قیمت نمی افتد
چنان شد زندگانی تلخ در ایام ما صائب
که کافر را به آب زندگی رغبت نمی افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱۳
از سرگذشته سربه گریبان نمی کشد
این شمع کشته ناز شبستان نمی کشد
هر جا رود به محمل لیلی است همرکاب
مجنون کدورتی ز بیابان نمی کشد
خونین دل ترا هوس تاج لعل نیست
منت ز لاله کوه بدخشان نمی کشد
من بی نصیبم از تو وگرنه کدام خار
از گل هزار لطف نمایان نمی کشد
بی چشم ز خم در قدمش هست خار عشق
آن را که دل به سیر گلستان نمی کشد
از سبزه خط تو چکد آب زندگی
این خضر ناز چشمه حیوان نمی کشد
از زخم خار نیست خطر گردباد را
مجنون قدم ز خار مغیلان نمی کشد
شادم به ضعف خویش که بیماری نسیم
ناز طبیب و منت درمان نمی کشد
بر چرخ اگر برآمده گوهر نمی شود
تا قطره پای خویش به دامان نمی کشد
کوه غم است در نظرش سایه کریم
آزاده ای که منت احسان نمی کشد
شیرین نمی شود چو گهر استخوان او
یک چند هر که تلخی عمان نمی کشد
اقبال خط بلند بود ورنه هیچ کس
صف در برابرصف مژگان نمی کشد
موری که پای حرص به دامن کشیده است
خود را به روی دست سلیمان نمی کشد
صائب کسی که سر به گریبان خود کشید
ناز بهشت و منت رضوان نمی کشد
این شمع کشته ناز شبستان نمی کشد
هر جا رود به محمل لیلی است همرکاب
مجنون کدورتی ز بیابان نمی کشد
خونین دل ترا هوس تاج لعل نیست
منت ز لاله کوه بدخشان نمی کشد
من بی نصیبم از تو وگرنه کدام خار
از گل هزار لطف نمایان نمی کشد
بی چشم ز خم در قدمش هست خار عشق
آن را که دل به سیر گلستان نمی کشد
از سبزه خط تو چکد آب زندگی
این خضر ناز چشمه حیوان نمی کشد
از زخم خار نیست خطر گردباد را
مجنون قدم ز خار مغیلان نمی کشد
شادم به ضعف خویش که بیماری نسیم
ناز طبیب و منت درمان نمی کشد
بر چرخ اگر برآمده گوهر نمی شود
تا قطره پای خویش به دامان نمی کشد
کوه غم است در نظرش سایه کریم
آزاده ای که منت احسان نمی کشد
شیرین نمی شود چو گهر استخوان او
یک چند هر که تلخی عمان نمی کشد
اقبال خط بلند بود ورنه هیچ کس
صف در برابرصف مژگان نمی کشد
موری که پای حرص به دامن کشیده است
خود را به روی دست سلیمان نمی کشد
صائب کسی که سر به گریبان خود کشید
ناز بهشت و منت رضوان نمی کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶۱
ما به بوی گل ز قرب گلستان آسوده ایم
از گزند خار و منع باغبان آسوده ایم
جام می بر مدعای ما چو گردش می کند
گر به کام ما نگردد آسمان آسوده ایم
شعله را خاشاک نتواند عنانداری کند
در طریق عشق از زخم زبان آسوده ایم
نفس غافل گیر ما در انتظار فرصت است
خاطر ما خوش که از فکر جهان آسوده ایم
نعمت الوان نگردد خونبهای آبرو
ما ز نعمتهای الوان جهان آسوده ایم
دیده ما را نبندد خواب سنگین اجل
با خیال یار از خواب گران آسوده ایم
آستین بی نیازی بر ثمر افشانده ایم
همچو سرو از سیلی باد خزان آسوده ایم
سیلی بی زنهار را در زیر پل آرام نیست
ما ز غفلت زیر طاق آسمان آسوده ایم
رخنه تقدیر را خس پوش کردن مشکل است
ورنه ما از مکر اخوان زمان آسوده ایم
عقل بی حاصل سر ما گر ندارد گو مدار
خانه ویرانه ایم، از پاسبان آسوده ایم
دامن دریای خاموشی به دست آورده ایم
چون دهان ماهی از پاس زبان آسوده ایم
در چراگاه جهان بر ما کسی را حکم نیست
چون غزال وحشی از خواب شبان آسوده ایم
آفتاب زندگانی روی در زردی نهاد
ما سیه مستان غفلت همچنان آسوده ایم
دنیی و عقبی تماشاگاه اهل غفلت است
ما خداجویان ز فکر این و آن آسوده ایم
این جواب آن غزل صائب که سعدی گفته است
گر بهار آید و گر باد خزان آسوده ایم
از گزند خار و منع باغبان آسوده ایم
جام می بر مدعای ما چو گردش می کند
گر به کام ما نگردد آسمان آسوده ایم
شعله را خاشاک نتواند عنانداری کند
در طریق عشق از زخم زبان آسوده ایم
نفس غافل گیر ما در انتظار فرصت است
خاطر ما خوش که از فکر جهان آسوده ایم
نعمت الوان نگردد خونبهای آبرو
ما ز نعمتهای الوان جهان آسوده ایم
دیده ما را نبندد خواب سنگین اجل
با خیال یار از خواب گران آسوده ایم
آستین بی نیازی بر ثمر افشانده ایم
همچو سرو از سیلی باد خزان آسوده ایم
سیلی بی زنهار را در زیر پل آرام نیست
ما ز غفلت زیر طاق آسمان آسوده ایم
رخنه تقدیر را خس پوش کردن مشکل است
ورنه ما از مکر اخوان زمان آسوده ایم
عقل بی حاصل سر ما گر ندارد گو مدار
خانه ویرانه ایم، از پاسبان آسوده ایم
دامن دریای خاموشی به دست آورده ایم
چون دهان ماهی از پاس زبان آسوده ایم
در چراگاه جهان بر ما کسی را حکم نیست
چون غزال وحشی از خواب شبان آسوده ایم
آفتاب زندگانی روی در زردی نهاد
ما سیه مستان غفلت همچنان آسوده ایم
دنیی و عقبی تماشاگاه اهل غفلت است
ما خداجویان ز فکر این و آن آسوده ایم
این جواب آن غزل صائب که سعدی گفته است
گر بهار آید و گر باد خزان آسوده ایم