عبارات مورد جستجو در ۹۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۷
من از اقلیم بالایم، سر عالم‌ نمی‌دارم
نه از آبم، نه از خاکم، سر عالم‌ نمی‌دارم
اگر بالاست پراختر، وگر دریاست پرگوهر
وگر صحراست پرعبهر، سر آن هم‌ نمی‌دارم
مرا گویی ظریفی کن، دمی با ما حریفی کن
مرا گفته‌‌ست لاتسکن تو را همدم‌ نمی‌دارم
مرا چون دایهٔ فضلش، به شیر لطف پرورده‌‌ست
چو من مخمور آن شیرم، سر زمزم‌ نمی‌دارم
در آن شربت که جان سازد، دل مشتاق جان بازد
خرد خواهد که دریازد، منش محرم‌ نمی‌دارم
ز شادی‌ها چو بیزارم، سر غم از کجا دارم؟
به غیر یار دلدارم، خوش و خرم‌ نمی‌دارم
پی آن خمر چون عندم، شکم بر روزه می‌بندم
که من آن سرو آزادم که برگ غم‌ نمی‌دارم
درافتادم در آب جو، شدم شسته زرنگ و بو
زعشق ذوق زخم او، سر مرهم‌ نمی‌دارم
تو روز و شب دو مرکب دان، یکی اشهب یکی ادهم
بر اشهب بر‌‌‌نمی‌شینم سر ادهم‌ نمی‌دارم
جز این منهاج روز و شب، بود عشاق را مذهب
که بر مسلک به زیر این کهن طارم‌ نمی‌دارم
به باغ عشق مرغانند، سوی‌ بی‌سویی پران
من ایشان را سلیمانم، ولی خاتم‌ نمی‌دارم
منم عیسی خوش خنده، که شد عالم به من زنده
ولی نسبت ز حق دارم، من از مریم‌ نمی‌دارم
ز عشق این حرف بشنیدم، خموشی راه خود دیدم
بگو عشقا که من با دوست لا و لم‌ نمی‌دارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۲
چیست با عشق آشنا بودن؟
به جز از کام دل جدا بودن
خون شدن، خون خود فرو خوردن
با سگان بر در وفا بودن
او فدایی‌ست، هیچ فرقی نیست
پیش او مرگ و نقل یا بودن
رو مسلمان سپر سلامت باش
جهد می‌کن به پارسا بودن
کین شهیدان ز مرگ نشکیبند
عاشقانند بر فنا بودن
از بلا و قضا گریزی تو
ترس ایشان ز بی‌بلا بودن
ششه می‌گیر و روز عاشورا
تو نتانی به کربلا بودن
سعدی : غزلیات
غزل ۳۱۱
متقلب درون جامه ناز
چه خبر دارد از شبان دراز
عاقل انجام عشق می‌بیند
تا هم اول نمی‌کند آغاز
جهد کردم که دل به کس ندهم
چه توان کرد با دو دیده باز
زینهار از بلای تیر نظر
که چو رفت از کمان نیاید باز
مگر از شوخی تذروان بود
که فرودوختند دیده باز
محتسب در قفای رندانست
غافل از صوفیان شاهدباز
پارسایی که خمر عشق چشید
خانه گو با معاشران پرداز
هر که را با گل آشنایی بود
گو برو با جفای خار بساز
سپرت می‌بباید افکندن
ای که دل می‌دهی به تیرانداز
هر چه بینی ز دوستان کرمست
گر اهانت کنند و گر اعزاز
دست مجنون و دامن لیلی
روی محمود و خاک پای ایاز
هیچ بلبل نداند این دستان
هیچ مطرب ندارد این آواز
هر متاعی ز معدنی خیزد
شکر از مصر و سعدی از شیراز
سعدی : غزلیات
غزل ۵۰۷
گرم راحت رسانی ور گزایی
محبت بر محبت می‌فزایی
به شمشیر از تو بیگانه نگردم
که هست از دیرگه باز آشنایی
همه مرغان خلاص از بند خواهند
من از قیدت نمی‌خواهم رهایی
عقوبت هرچ از آن دشوارتر نیست
بر آنم صبر هست الا جدایی
اگر بیگانگان تشریف بخشند
هنوز از دوستان خوشتر گدایی
منم جانا و جانی بر لب از شوق
بده گر بوسه‌ای داری بهایی
کسانی عیب ما بینند و گویند
که روحانی ندانند از هوایی
جمیع پارسایان گو بدانند
که سعدی توبه کرد از پارسایی
چنان از خمر و زمر و نای و ناقوس
نمی‌ترسم که از زهد ریایی
سعدی : باب ششم در قناعت
حکایت
یکی را تب آمد ز صاحبدلان
کسی گفت شکر بخواه از فلان
بگفت ای پسر تلخی مردنم
به از جور روی ترش بردنم
شکر عاقل از دست آن کس نخورد
که روی از تکبر بر او سر که کرد
مرو از پی هرچه دل خواهدت
که تمکین تن نور جان کاهدت
کند مرد را نفس اماره خوار
اگر هوشمندی عزیزش مدار
اگر هرچه باشد مرادت خوری
ز دوران بسی نامرادی بری
تنور شکم دم بدم تافتن
مصیبت بود روز نایافتن
به تنگی بریزاندت روی رنگ
چو وقت فراخی کنی معده تنگ
کشد مرد پرخواره بار شکم
وگر در نیابد کشد بار غم
شکم بنده بسیار بینی خجل
شکم پیش من تنگ بهتر که دل
سعدی : باب ششم در قناعت
حکایت
شکم صوفیی را زبون کرد و فرج
دو دینار بر هر دوان کرد خرج
یکی گفتش از دوستان در نهفت
چه کردی بدین هر دو دینار؟ گفت
به دیناری از پشت راندم نشاط
به دیگر، شکم را کشیدم سماط
فرومایگی کردم وابلهی
که این همچنان پر نشد وان تهی
غذا گر لطیف است و گر سرسری
چو دیرت به دست اوفتد خوش خوری
سر آنگه به بالین نهد هوشمند
که خوابش به قهر آورد در کمند
مجال سخن تا نیابی مگوی
چو میدان نبینی نگهدار گوی
وز اندازه بیرون، مرو پیش زن
نه دیوانه‌ای تیغ بر خود مزن
به بی رغبتی شهوت انگیختن
به رغبت بود خون خود ریختن
برو اندرونی بدست آر پاک
شکم پر نخواهد شد الا به خاک
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت درویش صاحب نظر و بقراط حکیم
یکی صورتی دید صاحب جمال
بگردیدش از شورش عشق حال
برانداخت بیچاره چندان عرق
که شبنم بر اردیبهشتی ورق
گذر کرد بقراط بر وی سوار
بپرسید کاین را چه افتاد کار؟
کسی گفتش این عابدی پارساست
که هرگز خطائی ز دستش نخاست
رود روز و شب در بیابان و کوه
ز صحبت گریزان، ز مردم ستوه
ربوده‌ست خاطر فریبی دلش
فرو رفته پای نظر در گلش
چو آید ز خلقش ملامت به گوش
بگرید که چند از ملامت؟ خموش
مگوی اربنالم که معذور نیست
که فریادم از علتی دور نیست
نه این نقش دل می‌رباید ز دست
دل آن می‌رباید که این نقش بست
شنید این سخن مرد کار آزمای
کهنسال پروردهٔ پخته رای
بگفت ارچه صیت نکویی رود
نه با هر کسی هرچه گویی رود
نگارنده را خو همین نقش بود
که شوریده را دل بیغما ربود؟
چرا طفل یک روزه هوشش نبرد؟
که در صنع دیدن چه بالغ چه خرد
محقق همان بیند اندر ابل
که در خوبرویان چین و چگل
نقابی است هر سطر من زین کتیب
فرو هشته بر عارضی دل فریب
معانی است در زیر حرف سیاه
چو در پرده معشوق و در میغ ماه
در اوقات سعدی نگنجد ملال
که دارد پس پرده چندین جمال
مرا کاین سخنهاست مجلس فروز
جو آتش در او روشنایی و سوز
نرنجم ز خصمان اگر برتپند
کز این آتش پارسی در تبند
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
جامهٔ عرفان
به درویشی، بزرگی جامه‌ای داد
که این خلقان بنه، کز دوشت افتاد
چرا بر خویش پیچی ژنده و دلق
چو می‌بخشند کفش و جامه‌ات خلق
چو خود عوری، چرا بخشی قبا را
چو رنجوری، چرا ریزی دوا را
کسی را قدرت بذل و کرم بود
که دیناریش در جای درم بود
بگفت ای دوست، از صاحبدلان باش
بجان پرداز و با تن سرگران باش
تن خاکی به پیراهن نیرزد
وگر ارزد، بچشم من نیرزد
ره تن را بزن، تا جان بماند
ببند این دیو، تا ایمان بماند
قبائی را که سر مغرور دارد
تن آن بهتر که از خود دور دارد
از آن فارغ ز رنج انقیادیم
که ما را هر چه بود، از دست دادیم
از آن معنی نشستم بر سر راه
که تا از ره شناسان باشم آگاه
مرا اخلاص اهل راز دادند
چو جانم جامهٔ ممتاز دادند
گرفتیم آنچه داد اهریمن پست
بدین دست و در افکندیم از آندست
شنیدیم اعتذار نفس مدهوش
ازین گوش و برون کردیم از آن گوش
در تاریک حرص و آز بستیم
گشودند ار چه صد ره، باز بستیم
همه پستی ز دیو نفس زاید
همه تاریکی از ملک تن آید
چو جان پاک در حد کمال است
کمال از تن طلب کردن وبال است
چو من پروانه‌ام نور خدا را
کجا با خود کشم کفش و قبا را
کسانی کاین فروغ پاک دیدند
ازین تاریک جا دامن کشیدند
گرانباری ز بار حرص و آز است
وجود بی تکلف بی نیاز است
مکن فرمانبری اهریمنی را
منه در راه برقی خرمنی را
چه سود از جامهٔ آلوده‌ای چند
خیال بوده و نابوده‌ای چند
کلاه و جامه چون بسیار گردد
کله عجب و قبا پندار گردد
چو تن رسواست، عیبش را چه پوشم
چو بی پرواست، در کارش چه کوشم
شکستیمش که جان مغزست و تن پوست
کسی کاین رمز داند، اوستاد اوست
اگر هر روز، تن خواهد قبائی
نماند چهرهٔ جان را صفائی
اگر هر لحظه سر جوید کلاهی
زند طبع زبون هر لحظه راهی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۵۰
من که پا تا بهٔ همت کنم از اطلس چرخ
افسر جم نگر این ژنده که بر سر بستم
عقل گوید پارسایی پیشه کن
مست عشقم پارسایی چون کنم
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۷۹
گر درم داری، گزند آرد بدین
بفگن او را گرم و درویشی گزین
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۲۲۱
نظر به چشم ارادت مکن به صورت دنیا
که التفات نکردند به روی اهل معانی
پیاده رفتن و ماندن به از سوار بر اسپی
که ناگهت به زمین برزند چنانکه نمانی
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶۸
تا دست طمع بشستم از عالم خاک
از گرد زمانه دامنی دارم پاک
امید بقا یکی شد و بیم هلاک
چون من ز جهان برفتم از مرگ چه باک
اوحدی مراغه‌ای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۲
اقبال تمام پاک دینان دارند
آنان طلبند، لیک اینان دارند
خرسندی و عافیت نهانی گنجیست
وین گنج نهان گوشه نشینان دارند
عطار نیشابوری : باب بیست و چهارم:درآنكه مرگ لازم وروی زمین خاك رفتگانست
شمارهٔ ۱
شیر اجلت چو درکمین خواهد بود
در خاک فتادنت یقین خواهد بود
در دور زمان مساز املاک و بدان
قسمت ز زمان دو گز زمین خواهد بود
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل فی العافیه
در جهان هر چه هست عاریت است
بهترین نعمتیش عافیت است
هست اندر جهان جسمانی
عافیت ملکت سلیمانی
هر که در عافیت بداند پست
قدر این مملکت شناسد چیست
خشک نانی به عافیت زجهان
نزد من به زملکت خاقان
فرخ آن کو دل از جهان برکند
ببرید از جهانیان پیوند
فرخ آن کو به گوشه‌ای بنشست
گشت فارغ زگفت وگوی‌برست
هرکه را این غرض میسر شد
از شرف با ملک برابر شد
شاه ایوان غلام او باشد
جرعه خواران جام او باشد
چون ترا عافیت نماید روی
پس از آن بر طریق آزمپوی
آز بگذار تا نیاز آری
کاز آرد به رویها خواری
طمع و آز را مرید مباش
بایزیدی کن و یزید مباش
از پی ملک او گزید سفر
دو جهان پیش او نداشت خطر
بزن ای پیرو جوانمردان
بر جهان پشت پای چون مردان
تا ترا بر جهان و جان نظر است
هر چه هستی توست در خطراست
برفشان آستین زجان و جهان
التفاتی مکن بدین و بدان
شاخ حرص و هوا ز بیخ بکن
کردن آز و آرزو بشکن
هر چه یابی زنعمت دنیا
برفشان بهر عزت عقبا
چون الف آن‌کسی‌که هیچ نداشت
اندر آن هیچ بند و پیچ نداشت
دم زتجرید، آن تواند زد
که لگد بر جهان‌، تواند زد
در روش چون بدین مقام بود
دان که در عاشقی تمام بود
مرد این ره چو راهرو باشد
هر زمان قربتیش نو باشد
نقش کژ محو کن زتخته دل
تا شود کشف بر تو هر مشکل
هر مرادی که از تو روی بتافت
نتوان جز براستی دریافت
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۵۳
جوانمرد که بخورد و بدهد به از عابد که روزه دارد و بنهد. هر که ترک شهوت از بهر خلق داده است از شهوتی حلال، در شهوتی حرام افتاده است.
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۷
آنجاکه طلب محوتوکل شده باشد
پیداست چراغان هوس ‌گل شده باشد
این جاه و حشم مایهٔ اقبال طرب نیست
دردسر گل ‌گشته تجمل شده باشد
گر نخل هوس ِ سرکش‌انداز ترقی‌ست
در ریشهٔ توفیق تنزل شده باشد
مغرور مشو خواجه به سامان‌ کثافت
برپشت خز!ن مو چقدر جل شده باشد
آسان شمر از ورطهٔ تشویش ‌گذشتن
گر زیر قدم آبله‌ای پل شده باشد
ساز طرب محفل ما ناله ‌کوه است
اینجا چه صداهاکه نه قلقل شده باشد
خلقی به عدم دود دل و داغ جگر برد
خاک همه صرف‌گل و سنبل شده باشد
از قطرهٔ ما دعوی دریا چه خیال است
این جزو که‌ گم‌گشت مگر کل شده باشد
دل نشئهٔ شوقی‌ست چمن‌ساز طبایع
انگور به هر خُم ‌که رسد، مُل شده باشد
ما و من اظهار پرافشانی اخفاست
بوی‌گل ما نالهٔ بلبل شده باشد
هر دم قدح‌گردش آن چشم به رنگی‌ست
ترسم نگه یار تغافل شده باشد
بیدل دل اگر خورد قفا از سر زلفش
شادم‌که اسیر خم کاکل شده باشد
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۳۰
عاشق به گدائی نه شهی میخواهد
نه لاغری و نه فربهی میخواهد
عاشق بمثل اگر چه روح القدس است
خود را از ننگ خود تهی میخواهد،
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۶۷
عرفی دل ما بسی پریشان نظر است
هر دم هوسش به غمزه ای راهبر است
زنهار به رنگ و بوی دنیا مگرو
کاین باغچه را شکوفه ای بی ثمر است
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۲۲- ابوالحسن احمدبن ابی الحواری، رضی اللّه عنه
و منهم: سراج وقت و مشرف آفات مَقْت، ابوالحسن احمدبن ابی الحواری، رضی اللّه عنه
از جلّهٔ مشایخ شام بود و ممدوح جملهٔ مشایخ؛ تا حدی که جنید گفت: «احمدبن ابی الحواری ریحانةُ الشّامِ.»
وی را کلام عالی است و اشارت لطیف اندر فنون علم این طریقت و روایات صحیح از حدیث پیغمبر، علیه السّلام و رجوع اهل وقت بدو بود اندر واقعات ایشان و او مرید ابوسلیمان دارانی بود، رضی اللّه عنه و صحبت سفیان بن عُیینه و مروان بن معاویة الفزاری و نِباجی کرده بود و از هر یک ادب و فایده گرفته.
و ازوی می‌آید که گفت: «الدُّنیا مَزْبَلةٌ و مَجْمَعُ الکِلابِ و أقلُّ مِنَ الکِلابِ مَنْ عَکَفَ علیها؛ فانَّ الکلبَ یأخذُ مِنْها حاجَتَهُ و یَنْصَرِفُ عنها و المُحِبُّ لها لایَزُولُ عنها بِحالٍ.» دنیا چون مزبله‌ای است و جایگاه جمع گشتن سگان و کمتر از سگان باشد آن که بر سر معلوم دنیا بایستد؛ از آن‌چه سگ از مزبله حاجت خود روا کند و برود و دوست دارندهٔ دنیا از جمع کردن آن برنگردد. و از حقیری دنیا بود به نزدیک همت آن جوانمرد که دنیا را به مزبله مانند کرد و اهل آن را به کمتر از سگان و علت آورد که چون سگ از مزبله بهرهٔ خویش بگیرد از آن فراتر شود؛ اما اهل دنیا پیوسته بر سر جمع کردن دنیا نشسته‌اند و از محبت و گرد کردن آن هرگز برنگردند و این علامت انقطاع وی است از دنیا و اخوات آن و اعراض وی از اصحاب آن و مر اهل این طریقت را گسستگی از دنیا مجالی خوش و روضه‌ای خرم است.
وی اندر ابتدا طلب علم کرد و به درجهٔ ائمه رسید. آنگاه کتب خود برداشت و به دریا برد و گفت: «نِعمَ الدّلیلُ کنت و أمّا الإشتغالُ بالدّلیلِ بعدَ الوُصولِ مُحالٌ.»
نیکو دلیل و راهبری که تویی مر مرید را؛ اما پس از رسیدگی به مقصود، مشغول بودن به دلیل محال باشد؛ که دلیل تا آنگاه بود که مرید اندر راه بود. چون پیشگاه پدید آمد درگاه و راه را چه قیمت باشد؟
و مشایخ گفته‌اند که: این در حال سُکْر بود واندر این راه آن که گفت: «وصلتُ» فقد فَصَلَ؛ چون رسیدن بازماندن بود. پس شغل شغل بود و فراغت فراغت و وصول وصول اندر شغل و فراغت نبسته است؛ که این هر دو صفت بنده باشد و وصل عنایت حق و ارادت ازلی وی به نیکو خواست بنده و این اندر شغل و فراغت بنده نیاید. پس وصولش را اصول نه و ملازمت و قرب و مجاورت بر وی ناروا وصلش کرامت بنده بود و هجرش اهانت وی. تغیر بر صفات وی روا نه.
و علی بن عثمان الجلابی رضی اللّه عنه چنین گوید که: محتمل است که آن پیر بزرگ را اندر لفظ وصول مراد به وصل راه حق بوده است؛ از آن‌چه در کتب راه حق نیست، که عبارات از آن است؛ که چون طریق واضح شود عبارت منقطع گردد؛ که عبارت را چندان قوت بود که اندر غیبت مقصود بود، چون مشاهدت حاصل آمد عبارت متلاشی شود. چون در صحت معرفت زفان‌ها گنگ بود از عبارت، کتب اولی‌تر که ضایع بود. و از مشایخ رضی اللّه عنهم به‌جز وی همین کردند چون شیخ المشایخ ابوسعید فضل اللّه بن محمد المیهنی رحمه اللّه و غیر وی که کتب خود به آب دادند. و گروهی از مترسمان از کاهلی و مدد جهل را بدان احرار تقلید کردند و مانا که آن احرار بدان به‌جز انقطاع علایق نخواستند و ترک التفات و فراغت دل از مادون وی و این جز از سُکْر ابتدا و آتش کودکی راست نیاید؛ از آن‌چه متمکن را کونین حجاب نکند، کاغذ پاره‌ای هم حجاب نکند. چون دل از علایق منقطع شد، پاره‌ای کاغذ را چه قیمت بود؟
اما آن که گوید: «شستن کتاب مراد نفی عبارت است ازتحقیق معنی»چنان‌که گفتیم پس اولی‌تر ان بود که عبارت از زبان منفی باشد؛ از آن‌چه در کتاب عبارتی مکتوب است و بر زبان عبارتی جاری و عبارتی از عبارتی اولی‌تر نباشد.
و مرا چنین صورت بندد که احمدبن ابی الحواری رحمةاللّه علیه اندر غلبهٔ حال خود مستمع نیافت و شرح حال خود بر کاغذ پاره‌ها نبشت. چون بسیار فراهم آمد اهل نیافت تا نشر کردی. به آب فرو گذاشت وگفت:«نیکو دلیلی تو؛ اما چون مراد برآمد از تو، مشغول شدن به تو محال بود.» و نیز احتمال کند که وی را کتب از اوراد و معاملات باز می‌داشت و مشغول می‌گردانید، شغل از پیش خود برداشت و فراغت دل طلبید مر معنی را و به ترک عبارات بگفت.