عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۵۸۸
آه کز کودک مزاجیهای ابنای زمان
ابجد ایّام طفلی را ز سر باید گرفت
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۸۳۲
هیچ کس عقده‌ای از کار جهان باز نکرد
هر که آمد گرهی چند برین کار افزود
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۹۲۰
به هر روش که توانی خراب کن تن را
ازین ستمکده سیلاب را دریغ مدار
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۱۲۱
مرا بیزار کرد از اهل دولت، دیدن دربان
به یک دیدن، ز صد نادیدنی آزاد گردیدم
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۱۹۸
چندان که درین دایره چون چشم پریدم
حاصل نشد از خرمن دونان پر کاهم
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۲۰۰
زنده می‌سوزد برای مرده در هندوستان
دل نمی‌سوزد در این کشور عزیزان را به هم
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۴۹۵
این دزدها تمام شریکند با عسس
پیش فلک شکایت دونان چه می‌بری؟
عبدالواسع جبلی : قصاید
شکایت
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
وز هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا
شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه
شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا
گشته‌ست باشگونه همه رسمهای خلق
زین عالم نبهره و گردون بی‌وفا
هر عاقلی به زاویه‌ای مانده ممتحن
هر فاضلی به داهیه‌ای گشته مبتلا
وآن کس که گوید از ره دعوی کنون همی
کاندر میان خلق ممیر چو من کجا
دیوانه را همی‌نشناسد ز هوشیار
بیگانه را همی‌بگزیند بر آشنا
با یکدگر کنند همی کبر هر گروه
آگاه نی کز آن نتوان یافت کبریا
هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش
هر ک آیت نخست بخواند «ز هل أتی»
با این همه که کبر نکوهیده عادتیست
آزاده را همه ز تواضع بود بلا
گر من نکوشمی به تواضع نبینمی
از هر خسی مذلت و از هر کسی عنا
با جاهلان اگر چه به صورت برابرم
فرقی بود هرآینه آخر میان ما
مهر شهان ز قوت ستوران بود پدید
گر چه زمرد است به دیدار چون گیا
آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز
از دشمنان خصومت و از دوستان ریا
بر دشمنان همی نتوان بود مؤتمن
بر دوستان همی نتوان کرد متکا
قومی ره منازعت من گرفته‌اند
بی‌عقل و بی‌کفایت و بی‌فضل و بی‌دها
من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر
شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا
با من بود خصومت ایشان عجیب‌تر
زآهنگ مورچه به سوی جنگ اژدها
زایشان همه مرا نبود باک ذره‌ای
کز آبگینه ظلم نیاید بر آسیا
گردد همی شکافته دلشان به کین من
همچون مه از اشارت انگشت مصطفی
چون گیرم از برای معانی قلم به دست
گردد همه دعاوی آن طایفه هبا
ناچار بشکند همه ناموس جادوان
در موضعی که در کف موسی بود عصا
ایشان به نزد خلق نیابند رتبتی
تا طبعشان بود ز همه دانشی خلا
زیرا که بی مطر نبود میغ را محل
چونانک بی‌گهر نبود تیغ را بها
با فضل من همیشه پدید است نقصشان
چون عجز کافران بر اعجاز انبیا
با عقل من نباشد مریخ را توان
با فضل من نباشد خورشید را ذکا
آنم که برده‌ام علم علم در جهان
بر گوشهٔ ثریا از مرکز ثری
شاهان همی‌کنند به فضل من افتخار
واقران همی‌کنند به نظم من اقتدا
با خاطرم منیرم و با رای صافیم
کالبرق فی الدجیة و الشمس فی الضحی
عالیست همتم به همه وقت چون فلک
صافیست نسبتم به همه نوع چون هوا
بر همت من است سخنهای من دلیل
بر نسبت من است سخنهای من گوا
هرگز ندیده و نشنیده‌ست کس ز من
کردار ناستوده و گفتار ناسزا
در پای جاهلان نپراگنده‌ام گهر
وز دست سفلگان نپذیرفته‌ام عطا
وین فخر بس مرا که ندیده‌ست هیچکس
در نثر من مذمت و در نظم من هجا
وآن را که او به صحبت من سر درآورد
جویم بدل محبت و گویم به جان ثنا
ور زلتی پدید شود زو معاینه
انگارمش صواب و نپندارمش خطا
اهل هری کنون نشناسند قدر من
تا رحلتی نباشد ازین جایگه مرا
مقدار آفتاب ندانند مردمان
تا نور او نگردد از آسمان جدا
آن گاه قدر او بشناسند بر یقین
کآید شب و پدید شود بر فلک سها
اندر حضر نباشد آزاده را خطر
کاندر حجر نباشد یاقوت را بها
با این همه مرا گله‌ای نیست زین قبل
زین بیشتر قبول که یابد به ابتدا
تا لفظ من به گاه فصاحت بود روان
بازار من به نزد بزرگان بود روا
لیکن چو صد هزار جفا بینم از کسی
ناچار اندکی بنمایم ز ماجرا
زآن است غبن من که گروهی همی‌کنند
با من به دوستی ز همه عالم انتما
وآن گه به کام من نفسی برنیاورند
در دوستی کجا بود این قاعده روا
آزار من کشند به عمدا به خویشتن
زآن سان که که کشد به بر خویش کهربا
در فضل من کنند به هر موضعی حسد
در نقص من دهند ز هر جانبی رضا
با ناصحان من نسگالند جز نفاق
با حاسدان من ننمایند جز صفا
ور اوفتد مرا به همه عمر حاجتی
بی حجتی کنند همه صحبتم رها
مرد آن بود که روی نتابد ز دوستی
لو بست الجبال او انشقت السما
عطار نیشابوری : بخش پنجم
(۲) حکایت مرد نمازی و مسجد وسگ
شبی در مسجدی شد نیک مردی
که در دین داشت اندک مایه دردی
عزیمت کرد آن شب مردِ دلسوز
که نبوَد جز نمازش کار تا روز
چو شب تاریک شد بانگی برآمد
کسی گفتی بدان مسجد درآمد
چنان پنداشت آنمرد نمازی
که هست آن کاملی در کارسازی
بدل گفتا چنین جائی چنین کس
برای طاعت حق آید و بس
مرا این مرد نیکو هوش دارد
نماز و طاعتم را گوش دارد
همه شب تا بروزش بود طاعت
نیاسود از عبادت هیچ ساعت
دعا و زاری بسیار کرد او
گهی توبه گه استغفار کرد او
بجای آورد آداب و سُنن را
نکو بنمود الحق خویشتن را
چو صبح صادق از مشرق برآمد
وزان نوری بدان مسجد درآمد
گشاد آن مرد چشم آنجا نهفته
یکی سگ بود در مسجد بخفته
ازان تشویر خون در جانش افتاد
چو باران اشک بر مژگانش افتاد
دلش بر آتش حجلت چنان سوخت
که از آه دلش کام و زبان سوخت
زبان بگشاد گفت ای بی ادب مرد
ترا امشب بدین سگ حق ادب کرد
همه شب بهرِ سگ در کار بودی
شبی حق را چنین بیدار بودی
ندیدم یک شبت هرگز باخلاص
که طاعت کردی از بهر خدا خاص
بسی سگ بهتر از تو ای مرائی
ببین تا سگ کجا و تو کجائی
ز بی شرمی شدی غرق ریا تو
نداری شرم آخر ازخدا تو
چو پرده برفتد از پیش آخر
چه گوئی با خدای خویش آخر
کنون چون پایگاهِ خود بدیدم
امید از کارِ خود کلّی بریدم
ز من کاری نیاید در جهان نیز
وگر آید سگان را شاید آن نیز
چرا خواهی حریف دیو بودن
ز نقش و از صفت کالیو بودن
ازین ظلم آشیان دیو بگریز
وزین زندانِ پر کالیو بگریز
چه می‌خواهی ازین دجّال با نان
چه می‌جوئی ازین مهدی نمایان
ترا چون دشمنی از دوستانست
خسک در راه تو از بوستانست
بسی دجّالِ مهدی روی هستند
که چون دجّال از پندار مستند
پی دجّال جادو چند گیری
نه وقت آمد که آخر پندگیری
اگر آخر زمان زین ناتمامی
پی دجّال گیرد هفت گامی
چنین نقلست از دانندهٔ راز
که نتواند که زو گردد دمی باز
متابع گردد او را در همه حال
بماند جاودان در خیلِ دجّال
کسی کو هفت گامی کان نه دینست
پی دجّال برگیرد چنین است
کسی هفتاد سال از مکر و تلبیس
نهد گام ای عجب بر گامِ ابلیس
چو ابلیسست دجّالی که او راست
ندانم چون بوَد حالی که او راست
چو دجّالت یکی دیوست مکّار
یکی دنیا یکی نفس ستمگار
کسی با این همه دّجالِ سرکش
چگونه زو برآید یک نفس خوش
بسا مهدی دل پاکیزه رفتار
کزین دجّالِ دنیا شد گرفتار
بسا خونا که این دجّال کردش
نه روزی ده هزاران سال کردش
عطار نیشابوری : بخش پنجم
(۵) حکایت مرد ترسا که مسلمان شد
یکی ترسا مسلمان گشت و پیروز
بمی خوردن شد آن جاهل دگر روز
چو مادر مست دید او را ز دردی
بدو گفت ای پسر آخر چه کردی
که شد آزرده عیسی زود ازتو
محمّد ناشده خشنود از تو
مخنّث وار رفتن ره نکو نیست
که هر رعنا مزاجی مرد او نیست
بمردی رَو دران دینی که هستی
که نامردیست در دین بت پرستی
عطار نیشابوری : بخش نهم
(۲) حکایت بهلول و گورستان
مگر بهلول چوبی داشت در دست
که بر هر گور می‌زد تا که بشکست
بدو گفتند ای مرد پر آشوب
چرا این گورها را می‌زنی چوب
چنین گفت او که این قومی که رفتند
دروغ بی‌عدد گفتند و خفتند
گه این گفتی سرای و منظر من
گه آن گفتی که اسباب و زر من
گه این گفتی که اینک کشت و کرمم
گر آن گفتی که اینک باغ و برمم
خدا گفت این همه دعوی روا نیست
که میراث منست آن شما نیست
چو ایشان جمله آن خویش گفتند
شدند و ترک جان خویش گفتند
ازین شان می‌زنم من بی‌خورو خواب
که بودند این همه یک مشت کذاب
چو انجام همه بگذاشتن بود
کجا دیدند ازان پنداشتن سود
کسی جمع چنان چیزی چرا کرد
که باید در پشیمانی رها کرد
چرا در عالمی بندی دلت را
که آخر خشت خواهد زد گِلت را
دو در دارد جهان همچون رباطی
ازین دَر تا بدان دَر چون صراطی
بدان ره گر نخواهی رفت هشیار
فرو افتی بدوزخ سر نگونسار
زمین را چون بیفتد سایه گاهی
کند تاریک مه را در سیاهی
اگرچه نیک روشن جرمِ ماهست
به پیشش از زمین آب سیاهست
زمین را چون عمل با ماه اینست
چه سازد آنکه او غرق از زمینست
بیک دم چون چنان نوری سیه کرد
بعُمری هم ترا داند تبه کرد
تبه گشتی و روی آن ندارد
که بِه گردی چو این امکان ندارد
نگونساری تو بیرون ز پیشست
که جانت را همه آفت ز خویشست
ترا کاری که از وی همچنانست
بدست خویش کردستی عیانست
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۱۸) حکایت بهلول
یکی می‌رفت در بغداد بر رخش
تو گفتی بود در دعوی جهان بخش
پس و پیشش بسی سرهنگ می‌شد
بمردم بر ازو ره تنگ می‌شد
ز هر سوئی خروش طَرِّقوا بود
که بردابرِدِ او از چارسو بود
مگر بهلول مشتی خاک برداشت
بشد وان خفیه‌اش پیش نظر داشت
که چندین کبر از خاکی روا نیست
که گر فرعون شد خواجه خدا نیست
بدین ترتیب رَو تا اهلِ بازار
همه بنهاده دام از بهرِ مردار
چو مطلوب کسی مردار باشد
کجا با سرِّ قدسش کار باشد
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۴) حکایت لقمۀ حلال
رفیقی گفت با من کان فلانی
حلالی می‌خورد قوت جهانی
که جزیت از جهودان می‌ستاند
وز آنجا می‌خورد، به زین که داند
بدو گفتم که من این می‌ندانم
من آن دانم که من ننگ جهانم
که باید صد جهود بس پریشان
که تا خواهند از من جزیت ایشان
تو گر کم کاستی خویش بینی
بسی از خود سگی را بیش بینی
وجودت با عدم درهم سرشتست
که این یک دوزخ و آن یک بهشتست
اگر یک بیخ ازین دوزخ نماندست
بسی سگ بستهٔ آن کخ بماندست
اگر صد بار روزی غُسل سازی
چو با خویشی نهٔ جز نانمازی
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۱) حکایت گوسفندان و قصّاب
چنین گفت آن امیر دردمندان
که نیست این بس عجب از گوسفندان
که می‌آرند ایشان را بخواری
که تا بُرّند سرهاشان بزاری
که بی عقلند و ایشان می‌ندانند
ازان سوی مقابر چون روانند
ازان قصّاب می‌باید عجب داشت
که او هم علم دارد هم طلب داشت
چو می‌داند که او را نیز ناگاه
بخواهندش بریدن سر درین راه
چگونه فارغ و ایمن نشستست
نمی‌جنبد خوشی ساکن نشستست
نگه کن تا بآدم پُشت بر پشت
که چندین طفل عالم در شکم کُشت
بسی میرند جسم مور داده
بسی شیرند تن در گور داده
جهان را ذرّهٔ در مغز هُش نیست
که او جز رستمی سُهراب کُش نیست
چه می‌گویم خطا گفتم چو مستان
که او زالیست سر تا پای دستان
ترا می‌پرورد از بهر خوردن
بِنِه این تیغ را ناکام گردن
مکش گردن، فلک سیلی زن تست
که گر سیلی خوری در گردن تست
بسیلی کردنت پرورده گردی
که تا فربه شوی وخورده گردی
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
(۵) حکایت در ذمّ دنیا
چنین گفتست آن پاکیزه گوهر
که دینی دوست از سگ هست کمتر
چو مرداریست این دنیای غدّار
سگان هنگامه کرده گردِ مردار
چو سگ زان سیر شد بگذارد آنرا
که تا یک سگ دگر بردارد آنرا
ذخیره نهد او از هیچ روئی
نیندیشد ز فردا نیز موئی
ولی هر کس که دنیاجوی باشد
همیشه در طلب چون گوی باشد
چو گوئی می‌دود دایم ز عادت
که تا یک دم کند دنیا زیادت
اُمید عمر یک روزش نه وانگاه
غم صد ساله بر جانش بیک راه
عطار نیشابوری : بلبل نامه
خطاب بلبل به طوطی و نصیحت کردن او را بخدمت پیر
به طوطی گفت ای مرغ شکرخوار
تو هرگز بودهٔ با من جگرخوار
فصاحت می‌فروشی بی ملاحت
ملاحت باید آنگه بس فصاحت
تو را گر طبع زیرک یار دیدند
به قهر از صحبت یاران بریدند
چو استاد سخن بگشاد چشمت
بروی آینه افتاد چشمت
تو در آیینهٔ روی خویش دیدی
تو پنداری سخن از خود شنیدی
تو در آیینه دیدی روی خود را
نداری دیدهٔ عقل و خرد را
دریغا بر سر باطل بماندی
ز استاد سخن غافل بماندی
منه این آینه زین بیشتر پیش
رخ استاد را ز آیینهٔ خویش
تو این آیینه را گر باز دانی
به روی آینه کی باز مانی
اگر در آینه آتش به بینی
هم آیین خود آیینی به بینی
طلب کن خویش را ز آیینه بیرون
قفس بشکن بپر بر اوج گردون
مشو مغرور این نطق مزور
مکن خود را بنادانی هنرور
بسی در کسوت زیبائی خود
که زیبائی چو تو بینند بی حد
به نادانی اگر خود وانمودی
گرفتار قفس هرگز نبودی
اگر علم همه عالم بخوانی
چو بی عشقی ازو حرفی ندانی
به خود رفتن ره نادیده جهلست
به ره رفتن براه رفته سهلست
عطار نیشابوری : بخش سوم
فی فضیلت امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه
سوار دین پسر عم پیمبر
شجاع صدر صاحب حوض کوثر
بتن رستم سوار رخش دلدل
بدل غواص دریای توکل
علی القطع افضل ایام او بود
علی الحق حجه الاسلام او بود
منادی سلونی درجهان داد
بیک رمز از دو عالم صد نشان داد
چنین باید نماز از اهل رازی
که تا باشد نماز تو نمازی
چنان شد در نماز از نور حق جانش
که از پائی برون کردند پیکانش
نمازش چون چنین باشد گزیده
بالحمدش چنان گردد بریده
ز جودش ابر دریا پرتوی بود
بچشمش عالمی پر زر جوی بود
تو ای زر زرد گرد از ناامیدی
تو نیز ای سیم میکن این سپیدی
که چون این سرخ رو سبزره شد
سپید و زرد بر چشمش سیه شد
زهی صدری که تا بنیاد دین بود
دلش اسرار دان و راه بین بود
ز طفلی تا که خود را پیر کردی
برین دنیای دون تکبیر کردی
چو دنیا آتش و تو شیربودی
از آن معنی ز دنیا سیر بودی
اگرچه کم نشیند گرسنه شیر
نخوردی نان دنیا یک شکم سیر
از آن جستی بدنیا فقر و فاقه
که دنیا بود پیشت سه طلاقه
الا یا در تعصب جانت رفته
گناه خلق با دیوانت رفته
ز نادانی دلی پر زرق وپرمکر
گرفتار علی گشتی و بوبکر
گهی این یک بود نزد تو مقبول
گهی آن یک شود از کار معزول
گرین یک به گر آن دیگر ترا چه
چو تو چون حلقهٔ بر در ترا چه
همه عمرت درین محنت نشستی
ندانم تا خدا را کی پرستی
ترا چند از هوا راه خدا گیر
خدایت گر ازین پرسد مرا گیر
یقین دانم که فردا پیش حلقه
یکی گردند هفتاد و دو فرقه
چه گویم جمله گر زشت ارنکوبند
چو نیکو بنگری جویان اویند
خدایا نفس سرکش را زبون کن
فضولی از دماغ ما برون کن
دل ما را بخود مشغول گردان
تعصب جوی را معزول گردان
عطار نیشابوری : بخش دهم
الحکایه و التمثیل
توکل کردهٔ کار اوفتاد
بجای آورد چل حج پیاده
مگر در حج آخر با خبر بود
گذر کردش بخاطر این خطر زود
که چل حج پیاده کرده‌ام من
بانصافی بسی خون خورده‌ام من
چو دید آن عجب در خود مرد برخاست
منادی کرد در مکه چپ و راست
که چل حج پیاده این ستم کار
بنانی می‌فروشد کو خریدار
فروخت آخر بنانی و بسگ داد
یکی پیر از پسش در رفت چون باد
زدش محکم قفایی و بدو گفت
که ای خر این زمان چون خرفروخفت
تو گر چل حج بنانی می‌فروشی
قوی می‌آیدت چندین چه جوشی
که آدم هشت جنت جمله پر نور
بدو گندم بداد از پیش من دور
نگه کن ای ز نامردی مرایی
که تا مردان کجا و تو کجایی
تو گویی من بگویم ترک این کار
ولی وقتی که وقت آید پدیدار
گر اکنون ترک کار خویش گیرم
بسی بی برگی اندر پیش گیرم
نمی‌گویم که ترک کار خود کن
ولیکن هم نمی‌گویم که بد کن
بجز وی این زمان تخمی نکوکار
که تا آنگه که کل گردی نکوکار
تو هر طاعت که این ساعت توانی
بجای آور کزین هم با زمانی
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
المقاله الثانی عشر
الاای سر بغفلت در نهاده
بدنیا دین خود بر باد داده
که گفتت داوری کن یا فلک تو
جگر خون کن ز مشتی بی نمک تو
ترا اندوه نان و جامه تا کی
ترا از نام و ننگ عامه تا کی
ز بس کاندیشه بیهوده کردی
نهاد خویش را فرسوده کردی
نهاد خویش قربان کن بتسلیم
بپیش این سخن بنشین بتعلیم
ز سر در ابجد معنی درآموز
ز نور شرع شمع دل برافروز
بسوزان نیم شب این سقف شب رنگ
برون پر زین کبوتر خانه تنگ
گر آید شربت غیبی بحلقت
نماند نیز نام و ننگ خلقت
ترا با مال دنیا دین بباید
چنانکت آن بباید این بباید
تو دین جویی دل از دنیا شده مست
ندانی کین فراهم ندهدت دست
دل تو در دو رویی شد گرفتار
تو ماندی زیر کوه عجب و پندار
یکی رویت بدنیا کردهٔ تو
دگر رویت بدین آوردهٔ تو
بترک این دو رویی گوی آخر
یکی را بس بود یک روی آخر
دلت را از دو رویی شین باشد
که شر الناس ذوالوجهین باشد
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
الحکایه و التمثیل
یکی چندانک در ره ژنده دیدی
جز آن کارش نبودی ژنده چیدی
شبی چون پرشدش از ژنده خانه
فتادش اخگری اندر میانه
همه ژنده بسوخت او در میان هم
کرا در هر دو عالم بود از آن غم
الا یا ژنده چین ژنده چه چینی
میان ژنده تا چندی نشستی
چو بهر ژنده داری چشم بر راه
بسوزی هم تو و هم ژنده ناگاه
تو پنداری که چون مردی برستی
کجا رستی که در سختی نشستی
یقین می‌دان که چون جانت برآید
بیک یک ذره طوفانت برآید
نباشد از تو یک یک ذره بی کار
بود در رنج جان کندن گرفتار
چو ازگورت برانگیزند مضطر
برهنه پا و سر در دشت محشر
چو خوش آتش زدی در خرمن خویش
ندانی آنچ کردی با تن خویش
تر این پس روی غول تا کی
بدنیا دوستی مشغول تا کی
بدادی رایگانی عمر از دست
اگر بر خود بگریی جان آن هست
دمی کان را بها آید جهانی
پی آن دم نمی‌گیری زمانی
گرفتی از سر غفلت کم خویش
نمی‌دانی بهای یک دم خویش
گهی معجز گهی برهان نمودند
گهی توریت و گه قرآن نمودند
ترا از نیک و بد آگاه کردند
بسوی حق رهت کوتاه کردند
بگفتندت چه کن چون کن چرا کن
هوارا امیل کش کار خدا کن
نه زان بود این همه سختی و درخواست
که تا دستار رعنایی کنی راست
ببازار تکبر می‌خرامی
نیارد گفت کس با تو چه نامی
بپوشی جامهٔ با صد شکن تو
نیندیشی ز کرباس و کفن تو
ترا تا نشکند در هم سر و پای
نگردی سیرنان و جامه وجای
تو تا سر داری و تا پای داری
رگ سود و زیان بر جای داری
تو خاکی طبع چندین باد پندار
چو سر بنهی ز سر بنهی بیک بار
خوشی خود را غروری می‌دهی تو
سبد از آب زود آری تهی تو
چو در خوابی سخن هیچی ندانی
چو سر اندر کفن پیچی ندانی
برو جهدی کن ار پیغمبری تو
که تا توشه ازین عالم بری تو
تو پنداری بیک طاعت برستی
که از غفلت چنین فارغ نشستی
ترا این سخته نیست این کار ای دوست
برون می‌باید آمد پاک از پوست
فغان و خامشی سودی ندارد
که هستی تو به بودی ندارد