عبارات مورد جستجو در ۲۷۵ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۰۷ - نامه کردن کوش به سوی ضحاک
همان گه نبیسنده را خواند پیش
سخن راند با او ز اندازه بیش
به ضحاک فرمود تا نامه کرد
سخنها روان از سر خامه کرد
که شاه جهان جاودان شاه باد
هنر رهبر و بخت همراه باد
سرش سبز بادا و گردونش گاه
بلند اختر افسر، ستاره سپاه
همانا ز کار پدرْم آگهی
رسیده بود پیش تخت مهی
بماناد جاوید شاه بزرگ
جهان بنده ی پیشگاه سترگ
ز کردار من بنده ی مهربان
کمر بسته با رنج روز و شبان
مگر دشمن شاه را کم کنم
همه کاخشان پر ز ماتم کنم
از آن پس که ده سال کردیم جنگ
به کوه و به بیشه، به تیغ و به سنگ
چو درماند ناکام، ترکش بریخت
برفت و به کوه بسیلا گریخت
برآمد کنون سالیانی چهار
که دارم من آن کوه و دریا حصار
اگر نیز سالی درنگ آورم
همانا که دشمن بچنگ آورم
به فرمان نهادم کنون چشم و گوش
چه فرمایدم شاه پاکیزه هوش
بیایم پرستش کنم پیش شاه
وگر راه این کوه دارم نگاه
چو فرمان شاه آیدم، آن کنم
روان پیش فرمانش قربان کنم
وز آن پس در گنجها باز کرد
ز هرگونه ای هدیه ای ساز کرد
ده اشتر ز زرّ و گهر کرد بار
ده اشتر همه جامه ی زرنگار
غلامان خلّخ، کنیزان چین
یکایک چنانچون گل و یاسمین
گزیده ستوران چو آب روان
همان هندوی تیغ و برگستوان
ز لشکر گزین کرد پس دو هزار
دو اسبه سواران نیزه گزار
به دستورشان داد و اندرز کرد
کز این پس شتابید چون باد و گرد
درنگی مباشید جایی به راه
چنین تا ببینید درگاه شاه
چو نوشان چنان خواسته برگرفت
سبک با سواران ره اندر گرفت
دو منزل یکی کرد دستور چین
چنین تا به درگاه شاه زمین
همی داشت ضحاک شه آگهی
که گشت از برادرش گیتی تهی
به جایش نشسته ست بر تخت کوش
سواری یکی نامبردار زوش
ز نوشان خبر یافت کآمد ز راه
بفرمود تا شد پذیره سپاه
یکی جای خرّم گزیدندشان
به باغی فرود آوریدندشان
فرستادشان خوردنیها و ساز
سزاوار و در خورد راه دراز
برآسود یک هفته از رنج راه
به هشتم بیامد به درگاه شاه
چو ضحاک را دید دستور چین
به رخسار بپسود خاک زمین
چنین گفت گوینده دستور چین
که جاوید ماناد شاه زمین
نهاد آن زمان نامه در پیش شاه
همان خواسته برد در پیش گاه
بپذرفت ضحّاک و شد شادمان
بدونامه برخواند پس ترجمان
ز نامه چو آگاه شد شاه زوش
.................................
.................................
چه داری بدو گفت پیغام شاه
همی گوید آن بنده ی شهریار
که دانم که آگاهی از روزگار
همانا برآید کنون سال شست
که ننهاده ام تیغ هندی ز دست
شب و روز با دشمن شه به جنگ
به بیشه گه و گاه بر کوه سنگ
بریدم سر پنجه ی آتبین
که چون او نبرده نبُد در زمین
فرستادمش سر به درگاه شاه
سپاهش همه شد ز دستم تباه
پراگنده، آواره گشت از جهان
شب تیره بگذاشت دریا نهان
به نزدیک طیهور شد زینهار
گرفتم کنون کوه و دریا حصار
اگر مرگ کار گرامی پدر
نکردی، چو کرده ست زیر و زبر
که ما را همی یار بایست گشت
ز دریا همی خواستم برگذشت
که آن دشمنان را بیاورم ز کوه
فرستم به درگاه شاه آن گروه
کنون کار دخمه همه ساختم
ز کار سپه نیز پرداختم
یکی راه و آیین نهادم به چین
که بپسندد آن شهریار زمین
همی چشم دارم به فرمان شاه
که من راه و فرمانش دارم نگاه
که گر شاه گوید که آیم به دور
نیابم ز فرمانش هرگز گذر
به چشم و به سر بسپرم راه را
بیایم پرستش کنم شاه را
وگر پیش دریا درنگ آورم
سر دشمنان را بچنگ آورم
چو ضحّاک بشنید پیغام کوش
به کار اندرون تیزتر کرد هوش
چنین گفت کاو هست دلبند ما
بگو تا چه سان است فرزند ما
چنین گفت نوشان که ای شهریار
به گیتی کسی را چو تو نیست یار
به رزم اندرون پیل در جوشن است
چو خشم آیدش گویی از آتش است
به پیشش سپاهی، سواری بود
به چشم اژدهاییش ماری بود
به دستش زبونتر ز روباه، شیر
به تیر آورد مرغ پرّان به زیر
بگیرد به یک پای اسب سوار
برآرد به جای آن یل نامدار
از اسبان تازی به تگ بگذرد
همی پنجه ی پیل با هم درد
اگر پیش دشمن بماندی دو سال
ز تیغش شدی مردم چین زوال
ز دشمن چو برگشت و برگاشت پشت
همان روز فرزند او را بکشت
همی راند از بیشه و کوهسار
کنون تا بسیلا کند کارزار
جز آن نیست کش روی زشت است سخت
دو دندان پیشین بسان درخت
دو گوشش همانند دو گوش پیل
درازا و پهنا، و دیده چو نیل
یکی خویشکام است و بدخواه و تند
دل شیر گردد ز تندیش کند
به هنگام کینه یکی آتش است
دلیر و سرافراز و گردنکش است
بدو شاه گفتا تو بی دانشی
هنر باشد از سرکشی، سرکشی
دل پادشا همچو آتش بود
چو خاکستر است ار نه سرکش بود
چه نیکوست آتش که سوزد بلند
سگی باشد آن شیر، گر بی گزند
چو دریا که موج است، نماید هراس
چو موجش نباشد تو جویی سپاس
اگر کوش تند است و گر سرکش است
مرا در دل این داستان بس خوش است
ز مردان هنر باید و سرکشی
زنان را سزد گر بگویی کشی
بگفت این و برخاست و شد سوی دشت
به نوشان شب تیره گون برگذشت
سخن راند با او ز اندازه بیش
به ضحاک فرمود تا نامه کرد
سخنها روان از سر خامه کرد
که شاه جهان جاودان شاه باد
هنر رهبر و بخت همراه باد
سرش سبز بادا و گردونش گاه
بلند اختر افسر، ستاره سپاه
همانا ز کار پدرْم آگهی
رسیده بود پیش تخت مهی
بماناد جاوید شاه بزرگ
جهان بنده ی پیشگاه سترگ
ز کردار من بنده ی مهربان
کمر بسته با رنج روز و شبان
مگر دشمن شاه را کم کنم
همه کاخشان پر ز ماتم کنم
از آن پس که ده سال کردیم جنگ
به کوه و به بیشه، به تیغ و به سنگ
چو درماند ناکام، ترکش بریخت
برفت و به کوه بسیلا گریخت
برآمد کنون سالیانی چهار
که دارم من آن کوه و دریا حصار
اگر نیز سالی درنگ آورم
همانا که دشمن بچنگ آورم
به فرمان نهادم کنون چشم و گوش
چه فرمایدم شاه پاکیزه هوش
بیایم پرستش کنم پیش شاه
وگر راه این کوه دارم نگاه
چو فرمان شاه آیدم، آن کنم
روان پیش فرمانش قربان کنم
وز آن پس در گنجها باز کرد
ز هرگونه ای هدیه ای ساز کرد
ده اشتر ز زرّ و گهر کرد بار
ده اشتر همه جامه ی زرنگار
غلامان خلّخ، کنیزان چین
یکایک چنانچون گل و یاسمین
گزیده ستوران چو آب روان
همان هندوی تیغ و برگستوان
ز لشکر گزین کرد پس دو هزار
دو اسبه سواران نیزه گزار
به دستورشان داد و اندرز کرد
کز این پس شتابید چون باد و گرد
درنگی مباشید جایی به راه
چنین تا ببینید درگاه شاه
چو نوشان چنان خواسته برگرفت
سبک با سواران ره اندر گرفت
دو منزل یکی کرد دستور چین
چنین تا به درگاه شاه زمین
همی داشت ضحاک شه آگهی
که گشت از برادرش گیتی تهی
به جایش نشسته ست بر تخت کوش
سواری یکی نامبردار زوش
ز نوشان خبر یافت کآمد ز راه
بفرمود تا شد پذیره سپاه
یکی جای خرّم گزیدندشان
به باغی فرود آوریدندشان
فرستادشان خوردنیها و ساز
سزاوار و در خورد راه دراز
برآسود یک هفته از رنج راه
به هشتم بیامد به درگاه شاه
چو ضحاک را دید دستور چین
به رخسار بپسود خاک زمین
چنین گفت گوینده دستور چین
که جاوید ماناد شاه زمین
نهاد آن زمان نامه در پیش شاه
همان خواسته برد در پیش گاه
بپذرفت ضحّاک و شد شادمان
بدونامه برخواند پس ترجمان
ز نامه چو آگاه شد شاه زوش
.................................
.................................
چه داری بدو گفت پیغام شاه
همی گوید آن بنده ی شهریار
که دانم که آگاهی از روزگار
همانا برآید کنون سال شست
که ننهاده ام تیغ هندی ز دست
شب و روز با دشمن شه به جنگ
به بیشه گه و گاه بر کوه سنگ
بریدم سر پنجه ی آتبین
که چون او نبرده نبُد در زمین
فرستادمش سر به درگاه شاه
سپاهش همه شد ز دستم تباه
پراگنده، آواره گشت از جهان
شب تیره بگذاشت دریا نهان
به نزدیک طیهور شد زینهار
گرفتم کنون کوه و دریا حصار
اگر مرگ کار گرامی پدر
نکردی، چو کرده ست زیر و زبر
که ما را همی یار بایست گشت
ز دریا همی خواستم برگذشت
که آن دشمنان را بیاورم ز کوه
فرستم به درگاه شاه آن گروه
کنون کار دخمه همه ساختم
ز کار سپه نیز پرداختم
یکی راه و آیین نهادم به چین
که بپسندد آن شهریار زمین
همی چشم دارم به فرمان شاه
که من راه و فرمانش دارم نگاه
که گر شاه گوید که آیم به دور
نیابم ز فرمانش هرگز گذر
به چشم و به سر بسپرم راه را
بیایم پرستش کنم شاه را
وگر پیش دریا درنگ آورم
سر دشمنان را بچنگ آورم
چو ضحّاک بشنید پیغام کوش
به کار اندرون تیزتر کرد هوش
چنین گفت کاو هست دلبند ما
بگو تا چه سان است فرزند ما
چنین گفت نوشان که ای شهریار
به گیتی کسی را چو تو نیست یار
به رزم اندرون پیل در جوشن است
چو خشم آیدش گویی از آتش است
به پیشش سپاهی، سواری بود
به چشم اژدهاییش ماری بود
به دستش زبونتر ز روباه، شیر
به تیر آورد مرغ پرّان به زیر
بگیرد به یک پای اسب سوار
برآرد به جای آن یل نامدار
از اسبان تازی به تگ بگذرد
همی پنجه ی پیل با هم درد
اگر پیش دشمن بماندی دو سال
ز تیغش شدی مردم چین زوال
ز دشمن چو برگشت و برگاشت پشت
همان روز فرزند او را بکشت
همی راند از بیشه و کوهسار
کنون تا بسیلا کند کارزار
جز آن نیست کش روی زشت است سخت
دو دندان پیشین بسان درخت
دو گوشش همانند دو گوش پیل
درازا و پهنا، و دیده چو نیل
یکی خویشکام است و بدخواه و تند
دل شیر گردد ز تندیش کند
به هنگام کینه یکی آتش است
دلیر و سرافراز و گردنکش است
بدو شاه گفتا تو بی دانشی
هنر باشد از سرکشی، سرکشی
دل پادشا همچو آتش بود
چو خاکستر است ار نه سرکش بود
چه نیکوست آتش که سوزد بلند
سگی باشد آن شیر، گر بی گزند
چو دریا که موج است، نماید هراس
چو موجش نباشد تو جویی سپاس
اگر کوش تند است و گر سرکش است
مرا در دل این داستان بس خوش است
ز مردان هنر باید و سرکشی
زنان را سزد گر بگویی کشی
بگفت این و برخاست و شد سوی دشت
به نوشان شب تیره گون برگذشت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۱۱ - بیماری ضحاک و رُستن دو مار از دوش او
شنیدم که ضحّاک چندان بخورد
که آمد سر هر دو کتفش به درد
همی درد خرچنگ خواندش پزشک
یکی سرد بیماری سرد و خشک
به دانش چونامش به تازی کنی
به تازی اگر سرفرازی کنی
................................
................................
شکیبا نبودی ز گوشت شکار
برآمد سر کتف او چون دومار
چو چندی برآمدش فریاد کرد
از او خون دردانه آغاز کرد
پزشکان هشیار دل را بخواند
همه کس ز درمان او خیره ماند
ز بابل گروهی ز جادوفشان
بشد پیش آن خسرو سرکشان
نیاورد درمان او کس بجای
وز آن درد شاه اندر آمد ز پای
ره خواب بر دیدگانش ببست
نه خورد و نه خفت و نه شادان نشست
پزشکان جادوی دست آزمای
بماندند خیره ز کار خدای
که آمد سر هر دو کتفش به درد
همی درد خرچنگ خواندش پزشک
یکی سرد بیماری سرد و خشک
به دانش چونامش به تازی کنی
به تازی اگر سرفرازی کنی
................................
................................
شکیبا نبودی ز گوشت شکار
برآمد سر کتف او چون دومار
چو چندی برآمدش فریاد کرد
از او خون دردانه آغاز کرد
پزشکان هشیار دل را بخواند
همه کس ز درمان او خیره ماند
ز بابل گروهی ز جادوفشان
بشد پیش آن خسرو سرکشان
نیاورد درمان او کس بجای
وز آن درد شاه اندر آمد ز پای
ره خواب بر دیدگانش ببست
نه خورد و نه خفت و نه شادان نشست
پزشکان جادوی دست آزمای
بماندند خیره ز کار خدای
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۶۳ - خبر یافتن کوش از نشستن آتبین به دریا
کنون بازگردم به گفتار کوش
که هوش آید از پیل دندان به جوش
جهاندیده گوید که چون آتبین
برفت از بسیلا به ایران زمین
نه کوش آگهی داشت نه آن سپاه
که او داشتی راه دریا نگاه
چنین بود و این سال ده بر گذشت
ز چین یک تن اندر بسیلا نگشت
بدانست طیهور کز چین سپاه
به دریا نشسته ست و بگرفته راه
یکی زورق آراست با مرد چند
همان گه شتابان به دریا فگند
بدو گفت تا مرز دریای چین
مر آن بیکرانه سپه را ببین
اگر هم به دریا کنارند نوز
بگویید کاینک برآمد تموز
شما گر ز بهر حصار اندرید
همانا به رنج دراز اندرید
زیان نیست ما را ز کار شما
جز از رفتن روزگار شما
گر از بهر ایرانیان است کین
ز دریا گذر کرد و رفت آتبین
فرسته به دریا برآمد چو باد
همی داشت گفتار طیهور یاد
چو زورق به نزدیک خشکی رسید
سپهدار چین آن یلان را بدید
بفرمود تا برکشیدند صف
گرفتند شمشیر و نیزه به کف
ز زورق خروشید مرد دلیر
که شد بر شما کار دشوار و دیر
همی شاه طیهور گوید حصار
ز بهر که دارید دریا کنار
همانا شما را ز ما رنگ نیست
ز دریا گذر هست و بر سنگ نیست
گر از بهر شاه آتبین است جنگ
نکرد او به شهر بسیلا درنگ
فزون است ده سال تا او برفت
ز راه کُه قاف بگذشت تفت
کسانی که رفتند با او چو باد
به ما بازگشتند پیروز و شاد
ز دریا برون رفت و شد بی گزند
شما چند باشید ایدر به بند
مر ایرانیان را یکی یار بود
چو ایشان برفتند، بیمار بود
به زورق درون بود با رنج و درد
به سالار زورق چنین گفت مرد
که پیش تو ایدر نخواهم نشست
شوم گر زمن بازدارید دست
چو رفتم، به چاره سپه را ز راه
برانگیزم از بهر طیهور شاه
بخندید سالار و کرد آفرین
بدو گفت رو گر توانی چنین
به دریا در افتاد نالنده مرد
سوی خشکی و لشکر آهنگ کرد
مر او را گرفتند و بر شد خروش
چه مردی؟ بدو گفت سالارِ کوش
چنین داد پاسخ که ایرانیم
به مژده ز شاه نو ارزانیم
یکی راز دارم ز ایران سپاه
به گیتی نگویم به کس جز به شاه
چو بشنید سالار کوش این سخن
گزین کرد ده مرد از این انجمن
مر آن کم خرد را به ایشان سپرد
شتابان برفتند و او را ببرد
چو شد پیش کوش آن بلاجوی مرد
بر او آفرینی خوش آغاز کرد
از ایشان بپرسید کاین مرد کیست؟
چنین نغز گفتارش از بهر چیست؟
سوارانش گفتند کای شهریار
به دریا برآمد به دریا کنار
مرا پیش خسرو فرستید، گفت
که با او یکی راز دارم نهفت
بپرسید از او کوش کاین راز چیست؟
بگو تا بدانم که این کار چیست؟
چنین گفت کای شاه پیروزگر
ز یاران شاه آتبینم شمر
بدان کاو ز دریای بی بن گذشت
به نزدیک قاف و بر آمد به دشت
یکی دختری برد با خویشتن
که خیره شده ست اندر او مرد و زن
ز پوشده رویان طیهور شاه
یکی دختری خواست مانند ماه
جهان آفرین تا جهان آفرید
به بالا و دیدار او کس ندید
همی خواستم من بدان روزگار
که آگاهی آرم برِ شهریار
ولیکن به دریا نبودم گذر
که آیم برِ شاه پیروزگر
چو از آتبین آگهی یافت کوش
ز رویش بشد رنگ وز مغز هوش
برآشفت و گفت این شگفتی ببین
که پیشم همی آید از آتبین
بکوشم همی با سپه سال و ماه
یکی مرد را کرد نتوان تباه
ندانم که ما را چه خواهد رسید؟
وز او دردسر چند خواهم کشید؟
از اندوه کاو را رسانید مرد
بزد تیغ وز تن سرش دور کرد
زبان را چه گوید همه روزه سر
که زنهار با خویش و با من مخور
بیندیش گفتار و رازش بجوی
چو دانی که دارد زیانت مگوی
که هوش آید از پیل دندان به جوش
جهاندیده گوید که چون آتبین
برفت از بسیلا به ایران زمین
نه کوش آگهی داشت نه آن سپاه
که او داشتی راه دریا نگاه
چنین بود و این سال ده بر گذشت
ز چین یک تن اندر بسیلا نگشت
بدانست طیهور کز چین سپاه
به دریا نشسته ست و بگرفته راه
یکی زورق آراست با مرد چند
همان گه شتابان به دریا فگند
بدو گفت تا مرز دریای چین
مر آن بیکرانه سپه را ببین
اگر هم به دریا کنارند نوز
بگویید کاینک برآمد تموز
شما گر ز بهر حصار اندرید
همانا به رنج دراز اندرید
زیان نیست ما را ز کار شما
جز از رفتن روزگار شما
گر از بهر ایرانیان است کین
ز دریا گذر کرد و رفت آتبین
فرسته به دریا برآمد چو باد
همی داشت گفتار طیهور یاد
چو زورق به نزدیک خشکی رسید
سپهدار چین آن یلان را بدید
بفرمود تا برکشیدند صف
گرفتند شمشیر و نیزه به کف
ز زورق خروشید مرد دلیر
که شد بر شما کار دشوار و دیر
همی شاه طیهور گوید حصار
ز بهر که دارید دریا کنار
همانا شما را ز ما رنگ نیست
ز دریا گذر هست و بر سنگ نیست
گر از بهر شاه آتبین است جنگ
نکرد او به شهر بسیلا درنگ
فزون است ده سال تا او برفت
ز راه کُه قاف بگذشت تفت
کسانی که رفتند با او چو باد
به ما بازگشتند پیروز و شاد
ز دریا برون رفت و شد بی گزند
شما چند باشید ایدر به بند
مر ایرانیان را یکی یار بود
چو ایشان برفتند، بیمار بود
به زورق درون بود با رنج و درد
به سالار زورق چنین گفت مرد
که پیش تو ایدر نخواهم نشست
شوم گر زمن بازدارید دست
چو رفتم، به چاره سپه را ز راه
برانگیزم از بهر طیهور شاه
بخندید سالار و کرد آفرین
بدو گفت رو گر توانی چنین
به دریا در افتاد نالنده مرد
سوی خشکی و لشکر آهنگ کرد
مر او را گرفتند و بر شد خروش
چه مردی؟ بدو گفت سالارِ کوش
چنین داد پاسخ که ایرانیم
به مژده ز شاه نو ارزانیم
یکی راز دارم ز ایران سپاه
به گیتی نگویم به کس جز به شاه
چو بشنید سالار کوش این سخن
گزین کرد ده مرد از این انجمن
مر آن کم خرد را به ایشان سپرد
شتابان برفتند و او را ببرد
چو شد پیش کوش آن بلاجوی مرد
بر او آفرینی خوش آغاز کرد
از ایشان بپرسید کاین مرد کیست؟
چنین نغز گفتارش از بهر چیست؟
سوارانش گفتند کای شهریار
به دریا برآمد به دریا کنار
مرا پیش خسرو فرستید، گفت
که با او یکی راز دارم نهفت
بپرسید از او کوش کاین راز چیست؟
بگو تا بدانم که این کار چیست؟
چنین گفت کای شاه پیروزگر
ز یاران شاه آتبینم شمر
بدان کاو ز دریای بی بن گذشت
به نزدیک قاف و بر آمد به دشت
یکی دختری برد با خویشتن
که خیره شده ست اندر او مرد و زن
ز پوشده رویان طیهور شاه
یکی دختری خواست مانند ماه
جهان آفرین تا جهان آفرید
به بالا و دیدار او کس ندید
همی خواستم من بدان روزگار
که آگاهی آرم برِ شهریار
ولیکن به دریا نبودم گذر
که آیم برِ شاه پیروزگر
چو از آتبین آگهی یافت کوش
ز رویش بشد رنگ وز مغز هوش
برآشفت و گفت این شگفتی ببین
که پیشم همی آید از آتبین
بکوشم همی با سپه سال و ماه
یکی مرد را کرد نتوان تباه
ندانم که ما را چه خواهد رسید؟
وز او دردسر چند خواهم کشید؟
از اندوه کاو را رسانید مرد
بزد تیغ وز تن سرش دور کرد
زبان را چه گوید همه روزه سر
که زنهار با خویش و با من مخور
بیندیش گفتار و رازش بجوی
چو دانی که دارد زیانت مگوی
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۷۳ - گریختن کنعان از کوش و رفتن پیش ضحاک
بپژمرد کنعان که آن را بدید
که از تاب او ماهچهره کشید
بلرزید بر جای چون بید شد
ز کوش بداندیش نومید شد
شب تیره گون با سواری هزار
گریزان بشد تا درِ شهریار
چو نزدیک بیت المقدس رسید
خبر زو به ضحّاک جادو رسید
فرستاد پیشش پذیره سپاه
به دیدار او شادمان گشت شاه
گرامی همی داشت و بنواختش
یکی مایه ور جای بنشاختش
چو یک سال و شش مه برآمد بر این
یکی نامه آمد ز دارای چین
که فرزند من بیوفایی گزید
شب تیره از ما ره اندر کشید
دلم در جداییش خرسند نیست
جز او مر مرا هیچ فرزند نیست
گر او را شهنشاه دل خوش کند
وگرنه دل من پر آتش کند
فرستاد و آن تنددل را بخواند
وزاین در فراوان سخنها براند
بدان تا دلِ تنگ او خوش کند
سوی پیل دندان سرش کش کند
بدو گفت کنعان که ای شهریار
زبان را به گفتار رنجه مدار
که هرگز نبینم دگر مرز چین
بلرزم چو بینم به خواب آن زمین
وگر باز خواهد فرستاد شاه
همین جا کنم خویشتن را تباه
که گرد پی اسب شاه زمین
مرا بهتر از پادشاهی چین
چو دژخیم باشد پدر با پسر
چگونه توان برد با او بسر
مرا در جهان خواهری بود و بس
بکشت او و کس را نه فریادرس
دژم گشت ضحّاک و خیره بماند
مر او را جز از دیوزاده نخواند
درست است گفتار و این هست یاد
که او را نخوانند جز دیوزاد
بفرمود پس پاسخ نامه باز
که کنعان نیامد به بندم فراز
فراوانش گفتم به خوبی و جنگ
نیامد همی تا دلش گشت تنگ
که بر ما گرامین ترین کس وی است
جوانی خردمند فرّخ پی است
چو پاسخ سوی پیل دندان رسید
دلش را شکیبایی آمد پدید
سوی جام و بگماز یازید دست
ستمکاره تر گشت و هشیار مست
بگشت از ره داد و راه خرد
نشد سیر از آیین و کردار بد
که از تاب او ماهچهره کشید
بلرزید بر جای چون بید شد
ز کوش بداندیش نومید شد
شب تیره گون با سواری هزار
گریزان بشد تا درِ شهریار
چو نزدیک بیت المقدس رسید
خبر زو به ضحّاک جادو رسید
فرستاد پیشش پذیره سپاه
به دیدار او شادمان گشت شاه
گرامی همی داشت و بنواختش
یکی مایه ور جای بنشاختش
چو یک سال و شش مه برآمد بر این
یکی نامه آمد ز دارای چین
که فرزند من بیوفایی گزید
شب تیره از ما ره اندر کشید
دلم در جداییش خرسند نیست
جز او مر مرا هیچ فرزند نیست
گر او را شهنشاه دل خوش کند
وگرنه دل من پر آتش کند
فرستاد و آن تنددل را بخواند
وزاین در فراوان سخنها براند
بدان تا دلِ تنگ او خوش کند
سوی پیل دندان سرش کش کند
بدو گفت کنعان که ای شهریار
زبان را به گفتار رنجه مدار
که هرگز نبینم دگر مرز چین
بلرزم چو بینم به خواب آن زمین
وگر باز خواهد فرستاد شاه
همین جا کنم خویشتن را تباه
که گرد پی اسب شاه زمین
مرا بهتر از پادشاهی چین
چو دژخیم باشد پدر با پسر
چگونه توان برد با او بسر
مرا در جهان خواهری بود و بس
بکشت او و کس را نه فریادرس
دژم گشت ضحّاک و خیره بماند
مر او را جز از دیوزاده نخواند
درست است گفتار و این هست یاد
که او را نخوانند جز دیوزاد
بفرمود پس پاسخ نامه باز
که کنعان نیامد به بندم فراز
فراوانش گفتم به خوبی و جنگ
نیامد همی تا دلش گشت تنگ
که بر ما گرامین ترین کس وی است
جوانی خردمند فرّخ پی است
چو پاسخ سوی پیل دندان رسید
دلش را شکیبایی آمد پدید
سوی جام و بگماز یازید دست
ستمکاره تر گشت و هشیار مست
بگشت از ره داد و راه خرد
نشد سیر از آیین و کردار بد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۷۶ - پیمان ستدن فرستاده ی طیهور از کوش
ز دریا چو بر شد فرستاده مرد
همان گه ز پیش وی آهنگ کرد
بیامد همه کوش را بازگفت
دل کوش مانند گل برشکفت
مر او را نهانی بسی چیز داد
در نیکبختی بر او برگشاد
چو روز آمد آن مرد رنجور را
فرستاده ی شاه طیهور را
بیاورد و بر کرسی زر نشاند
بخوبی فراوان سخنها براند
فرستاده از هول رخسار او
وزآن هیبت زشت و دیدار او
نه کرد آفرین و نه بردش نماز
چو شوریده ای پیش او شد فراز
فراوانْش بنواخت دارای چین
چو ایمن شد از شاه، کرد آفرین
پس آن نامه در پیش تختش نهاد
چو نوشان سرِ نامه را برگشاد
سراسر همه مردمی بود و مهر
دلش گشت شادان، برافروخت چهر
مر او را گرامی همی داشتند
زمانیش بی بزم نگذاشتند
سوم روز فرمود تا رفت پیش
سخن گفت با او ز اندازه بیش
وزآن پس بدو گفت فرمان شاه
بجای آر و آن گاه بردار راه
مگر شاه را، گفت، باشد گران
مرا گر دهد دست پیش سران
بدان سان که سوگند طیهور خورد
خورَد شاه و از من نباشدش درد
فرستاده را داد شه، دست راست
ببستش به سوگند از آن سان که خواست
همان گه ز پیش وی آهنگ کرد
بیامد همه کوش را بازگفت
دل کوش مانند گل برشکفت
مر او را نهانی بسی چیز داد
در نیکبختی بر او برگشاد
چو روز آمد آن مرد رنجور را
فرستاده ی شاه طیهور را
بیاورد و بر کرسی زر نشاند
بخوبی فراوان سخنها براند
فرستاده از هول رخسار او
وزآن هیبت زشت و دیدار او
نه کرد آفرین و نه بردش نماز
چو شوریده ای پیش او شد فراز
فراوانْش بنواخت دارای چین
چو ایمن شد از شاه، کرد آفرین
پس آن نامه در پیش تختش نهاد
چو نوشان سرِ نامه را برگشاد
سراسر همه مردمی بود و مهر
دلش گشت شادان، برافروخت چهر
مر او را گرامی همی داشتند
زمانیش بی بزم نگذاشتند
سوم روز فرمود تا رفت پیش
سخن گفت با او ز اندازه بیش
وزآن پس بدو گفت فرمان شاه
بجای آر و آن گاه بردار راه
مگر شاه را، گفت، باشد گران
مرا گر دهد دست پیش سران
بدان سان که سوگند طیهور خورد
خورَد شاه و از من نباشدش درد
فرستاده را داد شه، دست راست
ببستش به سوگند از آن سان که خواست
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۷۷ - هدیه فرستادن طیهور و کوش به نزد یکدیگر
وز آن جایگه شادمان گشت باز
به نزدیک طیهور گردنفراز
چو دستور طیهور پاسخ بخواند
وزآن مردمیهاش خیره بماند
فرستاده از هرچه گفت و شنید
همه پیش طیهور کردش پدید
دل شاه طیهور از آن شاد شد
شد ایمن، ز دستانش آزاد شد
به دستور فرمود تا در خورش
یکی هدیه سازد، فرستد برش
که یک ره که یزدان بد دیوزاد
ز ما باز دارد از این به مباد
بیاورد گنجور تختی ز گنج
که کس را نیامد به دست آن به رنج
ز زُمْرُد یکی تخت مانند خوید
که اندر جهان هیچ شاهی ندید
ده اسب گرانمایه آبی نژاد
که هر یک به تگ برگذشتی زباد
بسی مایه ور گوهر شاهوار
گزین کرد و با این همه کرد یار
وزآن میوه کز کوه برخاستی
که بر بزم آن میوه آراستی
فرستاده ی خویش را داد و گفت
که با باد خواهم که باشی تو جفت
به دریا گذر کرد رنجور مرد
برآمد به خشکی، درنگی نکرد
همی تاخت تا شهر خمدان رسید
از او آگهی سوی نوشان رسید
برفت، آگهی برد نزدیک کوش
ز شادی دل کوش بر شد بجوش
به نوشان بفرمود تا با سپاه
پذیره شدش پیش یک روزه راه
مر او را بخوبی فرود آورید
به پیشش می و جام و رود آورید
برآسود یک هفته از رنج راه
به هشتم بفرمود خواندنش شاه
فراوانش بنواخت و بنشاند پیش
بسی مهربانی نمودش ز خویش
چو این تخت و آرایش و گنج دید
نبایست، گفت، این همه رنج دید
که او هست ما را بجای پدر
کشیدن چرا باید این دردسر
همی داشت مهمانش یک ماه بیش
سرِ ماه فرمود خواندنش پیش
یکی تخت پیروزه آورد شاه
بر او زرّ مانندِ گردون و ماه
که مانند آن هیچ شاهی ندید
نه دارای گیتی چنین آفرید
ز زربفت چین جامه ی ناپسود
جهاندیده گوید که آن بخت بود
ز قاقم هزار و هزار از فنک
شمردند در پیش او یک به یک
ز سنجاب کش و سمور سپاه
بیاورد دستور نزدیک شاه
هم از نافه ی مشک تبت هزار
زره بود و صد تیغ زهرآبدار
ز برگستوان تبّتی بود چند
که باشد به نزد بزرگان پسند
به یک پاره هشتاد من عود خام
فرستاد نزد شه نیکنام
فرستاده ی خویش با کاروان
به ره کرد و کردند کشتی روان
به یک مه به شهر بسیلا رسید
همه بارها پیش خسرو کشید
فرستاده ی کوش نامه بداد
سر نامه دستور چون برگشاد
نبشته چنین بود کز شهریار
برِ ما رسید آن همه یادگار
خجل کرد ما را ازآن مردمی
اگرچه نیاید به گنجش کمی
نه مَردم اگر زین ندارم سپاس
از آن نیکدل شاه گیتی شناس
نداریم پاداشِ کردار شاه
مگر آن که باشم به دل نیکخواه
کنون پاره ای موی با بوی خوش
چو آن جا رسد، شاه خورشیدفش
سزد گر پذیرد، ندارد گران
نگیرد دلش یک ره از ما کران
که آن جا چنین بوی کمتر بود
بود روزگاری که در خور بود
اگر زنده مانم بدین روزگار
بجای آورم پوزش شهریار
از این پس همه چین و ماچین توراست
بخواه آنچه باید که کامَت رواست
فرستاده را گفت طیهور شاه
که رنجور گشته ست گنجورِ شاه
مگر آنچه در گنج او بود پاک
برِ ما فرستاد بی رنج و باک
چنین داد پاسخ که دارای چین
به فرّ تو هرگونه دارد جز این
مرا گفت کز شاه پوزش بخواه
که این مایه بردن بدان جایگاه
همی شرم دارم ولیکن نخست
بدو بزفزونی نخواهیم جست
فرستاده را چیز داد او بسی
چو با نامه کردش بخوبی گسی
چو بر کوش آن نامه نوشان بخواند
ز بازارگانان فراوان بخواند
به مایه یکی را فزونتر که دید
بفرمود تا کاروان برکشید
از آن پس به دریا چنان گشت راه
که نگسست از او کاروان سال و ماه
بسیلا ز ماچین بینباشتند
که روز و شب این راه را داشتند
به دربندش آیین چنین بود باز
که چون کاروانی رسیدی فراز
از آن باژبانان فغان آمدی
تنی ده سوی کاروان آمدی
بجُستندی از کاروان سربسر
همی بستدندی سلیح و کمر
پس آن کاروان راه برداشتی
بسختی همه کوه بگذاشتی
فرود آمدی بر سرِ بند باز
نهادی برآن کوه بر بازساز
جوانی سوی کوه بشتافتی
ببردی اگر چارپا یافتی
جوانان بازار و مردان کوی
به دربند کردندی از شهر روی
ببردندی آن کاروان سوی شهر
همه کاروانان چنین بود بهر
به نزدیک طیهور گردنفراز
چو دستور طیهور پاسخ بخواند
وزآن مردمیهاش خیره بماند
فرستاده از هرچه گفت و شنید
همه پیش طیهور کردش پدید
دل شاه طیهور از آن شاد شد
شد ایمن، ز دستانش آزاد شد
به دستور فرمود تا در خورش
یکی هدیه سازد، فرستد برش
که یک ره که یزدان بد دیوزاد
ز ما باز دارد از این به مباد
بیاورد گنجور تختی ز گنج
که کس را نیامد به دست آن به رنج
ز زُمْرُد یکی تخت مانند خوید
که اندر جهان هیچ شاهی ندید
ده اسب گرانمایه آبی نژاد
که هر یک به تگ برگذشتی زباد
بسی مایه ور گوهر شاهوار
گزین کرد و با این همه کرد یار
وزآن میوه کز کوه برخاستی
که بر بزم آن میوه آراستی
فرستاده ی خویش را داد و گفت
که با باد خواهم که باشی تو جفت
به دریا گذر کرد رنجور مرد
برآمد به خشکی، درنگی نکرد
همی تاخت تا شهر خمدان رسید
از او آگهی سوی نوشان رسید
برفت، آگهی برد نزدیک کوش
ز شادی دل کوش بر شد بجوش
به نوشان بفرمود تا با سپاه
پذیره شدش پیش یک روزه راه
مر او را بخوبی فرود آورید
به پیشش می و جام و رود آورید
برآسود یک هفته از رنج راه
به هشتم بفرمود خواندنش شاه
فراوانش بنواخت و بنشاند پیش
بسی مهربانی نمودش ز خویش
چو این تخت و آرایش و گنج دید
نبایست، گفت، این همه رنج دید
که او هست ما را بجای پدر
کشیدن چرا باید این دردسر
همی داشت مهمانش یک ماه بیش
سرِ ماه فرمود خواندنش پیش
یکی تخت پیروزه آورد شاه
بر او زرّ مانندِ گردون و ماه
که مانند آن هیچ شاهی ندید
نه دارای گیتی چنین آفرید
ز زربفت چین جامه ی ناپسود
جهاندیده گوید که آن بخت بود
ز قاقم هزار و هزار از فنک
شمردند در پیش او یک به یک
ز سنجاب کش و سمور سپاه
بیاورد دستور نزدیک شاه
هم از نافه ی مشک تبت هزار
زره بود و صد تیغ زهرآبدار
ز برگستوان تبّتی بود چند
که باشد به نزد بزرگان پسند
به یک پاره هشتاد من عود خام
فرستاد نزد شه نیکنام
فرستاده ی خویش با کاروان
به ره کرد و کردند کشتی روان
به یک مه به شهر بسیلا رسید
همه بارها پیش خسرو کشید
فرستاده ی کوش نامه بداد
سر نامه دستور چون برگشاد
نبشته چنین بود کز شهریار
برِ ما رسید آن همه یادگار
خجل کرد ما را ازآن مردمی
اگرچه نیاید به گنجش کمی
نه مَردم اگر زین ندارم سپاس
از آن نیکدل شاه گیتی شناس
نداریم پاداشِ کردار شاه
مگر آن که باشم به دل نیکخواه
کنون پاره ای موی با بوی خوش
چو آن جا رسد، شاه خورشیدفش
سزد گر پذیرد، ندارد گران
نگیرد دلش یک ره از ما کران
که آن جا چنین بوی کمتر بود
بود روزگاری که در خور بود
اگر زنده مانم بدین روزگار
بجای آورم پوزش شهریار
از این پس همه چین و ماچین توراست
بخواه آنچه باید که کامَت رواست
فرستاده را گفت طیهور شاه
که رنجور گشته ست گنجورِ شاه
مگر آنچه در گنج او بود پاک
برِ ما فرستاد بی رنج و باک
چنین داد پاسخ که دارای چین
به فرّ تو هرگونه دارد جز این
مرا گفت کز شاه پوزش بخواه
که این مایه بردن بدان جایگاه
همی شرم دارم ولیکن نخست
بدو بزفزونی نخواهیم جست
فرستاده را چیز داد او بسی
چو با نامه کردش بخوبی گسی
چو بر کوش آن نامه نوشان بخواند
ز بازارگانان فراوان بخواند
به مایه یکی را فزونتر که دید
بفرمود تا کاروان برکشید
از آن پس به دریا چنان گشت راه
که نگسست از او کاروان سال و ماه
بسیلا ز ماچین بینباشتند
که روز و شب این راه را داشتند
به دربندش آیین چنین بود باز
که چون کاروانی رسیدی فراز
از آن باژبانان فغان آمدی
تنی ده سوی کاروان آمدی
بجُستندی از کاروان سربسر
همی بستدندی سلیح و کمر
پس آن کاروان راه برداشتی
بسختی همه کوه بگذاشتی
فرود آمدی بر سرِ بند باز
نهادی برآن کوه بر بازساز
جوانی سوی کوه بشتافتی
ببردی اگر چارپا یافتی
جوانان بازار و مردان کوی
به دربند کردندی از شهر روی
ببردندی آن کاروان سوی شهر
همه کاروانان چنین بود بهر
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۷۸ - نیرنگ کوش با طیهور
چو برداشت کوش از میان کین و جنگ
نمود اندر این روزگاری درنگ
نکرد او به کار بسیلا نگاه
وز او ایمنی یافت طیهور شاه
همی گشت با لشکری سال چند
چو شد پادشاهی همه بی گزند
یکی مایه ور مرد با دستگاه
ز چین آمدی پیش او سال و ماه
نبودش به چین کس جز او راز دار
زبانش به سوگند کرد استوار
بدو گفت مگشای بر کس تو راز
از ایدر برو کاروانی بساز
به نزدیک طیهور شو بارخواه
مر او را همی هدیه بر چند گاه
چو گستاخ گشتی پرستش نمای
بر او هر گهی مهربانی فزای
ببر هرچه خواهد ز ماچین و چین
ز چیزی که خیزد ز مکران زمین
مر آن ساده دل را چنانی نمای
که من خود یکی چاکرم زین سرای
چو دانی که ایمن شد او برتو بر
مرا بازگوی آن همه دربدر
چنین کرد کاو گفت، بازارگان
همی برد هر گه ز چین کاروان
چو با شاه، مرد آشنایی فگند
خرد یافت با مرد و بودش پسند
همی خواست هر چیز و یا می خرید
همی برد نزدیک او هر چه دید
پرستش مر او را از آن سان نمود
که هر بار هدیه بسی برفزود
چنان استوارش همی داشت شاه
که بی باز بگذشتی از باژگاه
بسی آزمودش به سود و زیان
ندید او همی کژّی اندر میان
چنان خواجه با شاه دمساز گشت
که با او شب و روز همراز گشت
کسی را که گردون رساند گزند
دل و هوش او اندر آرد به بند
ز هشیاری و دانش او را چه سود
که گردون همی رنج خواهد نمود
دوان رفت بازارگان پیش کوش
سخنها همه بازگفتش بهوش
بخندید و گفت ای جهاندیده مرد
یکی خویشتن رنجه بایدت کرد
چو آمیختی رنگ و نیرنگ و ساز
بگویش که ای شاه گردنفراز
چرا این همه ساز خواهی ز چین
نخواهی تو هرگز سلیح گزین
که در چین همی تیغ و جوشن کنند
که مانند خورشید روشن کنند
ز برگستوان و ز خود و زره
که پیدا نباشدش بند و گره
اگر گویدت زآن نخواهم همی
که رنج تن تو بکاهم همی
و دیگر مگر کوش دارد دریغ
که از شهر او جوشن آری و تیغ
بگویش که او سخت دور است ازاین
بگو تا چه خواهی که آرم ز چین
نه آن نیکدل راه دارد نگاه
پدر خواند او مر تو را سال و ماه
پس آن چیزها کاو بخواهد، ببر
ز بر گستوان و ز تیغ و تبر
چو این چیزها برده باشی سه بار
مرا بازگو تا بسازیم کار
فریبنده چون پیش طیهور شد
زبانش به گفتار رنجو شد
بدان هدیه ها بیشتر برفزود
بس از خویشتن مهربانی نمود
چنین گفت با او میان سخن
که خیره بماندستم از شاه، من
که هر چیز خواهد ز ماچین و چین
نخواهد همی جوشن و تیغ کین
که در هفت کشور زمین هیچ جای
نباشد چنان خنجر جانگزای
چنان جوشن و تیغ و بر گستوان
به گیتی ندیده ست پیر و جوان
چنین است، گفتا که گویی همی
جز از مهربانی نجویی همی
مرا هرگه اندیشه آید فراز
که از تو بخواهم ز هرگونه ساز
دگر باره گویم نباید که کوش
بیازارد از تو، برآید بجوش
نخواهد که ایدر سلاح آوری
پس از خشم او رنج و کیفر بری
فریبنده بازارگان گفت، شاه
نه همواره دارد همی ره نگاه
بدو گفت کای نیکدل، روز و شب
پدر خواندت چون گشاید دو لب
همی هرچه آرم ندارد دریغ
دریغ از چه دارد همی گرز و تیغ
بخندید طیهور، گفتا رواست
مرا خود همین آرزو و هواست
همی برد بازارگان ساز جنگ
که روزی به منزل نبودش درنگ
چنین تا برفت و بیامد سه بار
همه بار او آهن آبدار
رسانید از آن پس به کوش آگهی
که کرد آنچه فرموده بودی رهی
دل پیل دندان از آن گشت شاد
فراوان براو آفرین کرد یاد
به چین اندر افگند یکسر خبر
که دارای مکران برآورد سر
بگشت از ره داد و فرمانبری
همی سر بتابد بدین داوری
وزآن پس گزین کرد صد مرد گرد
دلیران هشیار با دستبرد
که بودند در لشکرش نامدار
همه رزمزن درخور کارزار
مر آن هر یکی را یکی اسب داد
در گنج پرمایه تر برگشاد
فرستاد پس هر یکی از هزار
ز دینار وز جامه ی زرنگار
غلامی نکو روی با دلبری
فرستاد نزدیک هر مهتری
به جامه نکودار بازارگان
برآوردشان شاه خوارزم کان
از آن تیغ هندی و صد از زره
نهادند در بار و برزد گره
هم از جوشن و خود صدصد بنیز
بدو داد هرگونه ای ساز و چیز
یلان را چنان جامه پوشیده شاه
که دارند بازارگانان به راه
بسی سازهای گرانمایه نیز
همه بار کردند و هرگونه چیز
به راه بسیلا گسی کرد و گفت
که باید که با باد باشید جفت
به بازارگان چشم دارید و گوش
همه بشنوید آنچه گوید بهوش
کسی کاو ز فرمان او سرکشید
ز پادافرهم سخت کیفر کشید
چنین گفت با خواجه زآن پس به راز
که این سرکشان را بدین برگ و ساز
همه زیر فرمان تو کرده ام
ز بهر چنین روز پرورده ام
چو رفتند نزدیک در بندیان
بیایند ده شیر را زان میان
شما را برآرند بر تیغ کوه
به پایان نباشند دیگر گروه
چو شب تیره گردد شما بیدرنگ
همه بر کشید از میان تیغ جنگ
مرآن همگنان را ببرّید سر
که من کرده باشم به دریا گذر
یلان را چو از خاک بستر کنید
همان گه یکی آتشی برکنید
که من چون ببینم بیایم به راه
به دربندیان برسپارم سپاه
چو غلغل رسد بر سر تیغ کوه
بباشید پنجاه تن زین گروه
ز بهر نگهداشت آن ژرف چاه
که ره را همی داشت باید نگاه
دگر مردم آن جا ممانید دیر
شتابنده چون سوی نخچیر، شیر
برآرید از آن باژبانان دمار
به شمشیر و زوبین زهر آبدار
یکی تا گشاده شود راه من
برآیم به دربند با انجمن
بشد کاروان و سوم روز کوش
بشد با سواران پولاد پوش
چو آمد به دربند بازارگان
پذیره شدندش همه باژبان
ز دریا به خشکی کشیدند بار
بسی خواسته دادشان بیشمار
بدان سان که هر بار دادی همی
سپاسی بدیشان نهادی همی
همه بارها را بجستند زود
همه ساز و آرایش جنگ بود
به بازارگان گفت سالار بار
که این بار یکسر سلیح است و کار
بدو گفت کاین شاه تو خواسته ست
بدین آرزو دل بیاراسته است
بدیدی که زین پیش بردم سه بار
همان ساز و آرایش کارزار
بیاراست پرمایه گنجی براین
بسیلا توانگرتر اکنون زچین
چو پاسخ چنین یافت، خرسند شد
ز کشتی به نزدیک دربند شد
تنی ده فرستاد با کاروان
چه از سالخورده چه مرد جوان
ز دربند بگذشت بر تیغ کوه
فرود آمدند آن یلان همگروه
جوانی ز شهر بسیلا دوید
که انبوهی از دور مردم بدید
بدان تا برد کاروان سوی شهر
فزون زآن نیابد کس از رنج بهر
نمود اندر این روزگاری درنگ
نکرد او به کار بسیلا نگاه
وز او ایمنی یافت طیهور شاه
همی گشت با لشکری سال چند
چو شد پادشاهی همه بی گزند
یکی مایه ور مرد با دستگاه
ز چین آمدی پیش او سال و ماه
نبودش به چین کس جز او راز دار
زبانش به سوگند کرد استوار
بدو گفت مگشای بر کس تو راز
از ایدر برو کاروانی بساز
به نزدیک طیهور شو بارخواه
مر او را همی هدیه بر چند گاه
چو گستاخ گشتی پرستش نمای
بر او هر گهی مهربانی فزای
ببر هرچه خواهد ز ماچین و چین
ز چیزی که خیزد ز مکران زمین
مر آن ساده دل را چنانی نمای
که من خود یکی چاکرم زین سرای
چو دانی که ایمن شد او برتو بر
مرا بازگوی آن همه دربدر
چنین کرد کاو گفت، بازارگان
همی برد هر گه ز چین کاروان
چو با شاه، مرد آشنایی فگند
خرد یافت با مرد و بودش پسند
همی خواست هر چیز و یا می خرید
همی برد نزدیک او هر چه دید
پرستش مر او را از آن سان نمود
که هر بار هدیه بسی برفزود
چنان استوارش همی داشت شاه
که بی باز بگذشتی از باژگاه
بسی آزمودش به سود و زیان
ندید او همی کژّی اندر میان
چنان خواجه با شاه دمساز گشت
که با او شب و روز همراز گشت
کسی را که گردون رساند گزند
دل و هوش او اندر آرد به بند
ز هشیاری و دانش او را چه سود
که گردون همی رنج خواهد نمود
دوان رفت بازارگان پیش کوش
سخنها همه بازگفتش بهوش
بخندید و گفت ای جهاندیده مرد
یکی خویشتن رنجه بایدت کرد
چو آمیختی رنگ و نیرنگ و ساز
بگویش که ای شاه گردنفراز
چرا این همه ساز خواهی ز چین
نخواهی تو هرگز سلیح گزین
که در چین همی تیغ و جوشن کنند
که مانند خورشید روشن کنند
ز برگستوان و ز خود و زره
که پیدا نباشدش بند و گره
اگر گویدت زآن نخواهم همی
که رنج تن تو بکاهم همی
و دیگر مگر کوش دارد دریغ
که از شهر او جوشن آری و تیغ
بگویش که او سخت دور است ازاین
بگو تا چه خواهی که آرم ز چین
نه آن نیکدل راه دارد نگاه
پدر خواند او مر تو را سال و ماه
پس آن چیزها کاو بخواهد، ببر
ز بر گستوان و ز تیغ و تبر
چو این چیزها برده باشی سه بار
مرا بازگو تا بسازیم کار
فریبنده چون پیش طیهور شد
زبانش به گفتار رنجو شد
بدان هدیه ها بیشتر برفزود
بس از خویشتن مهربانی نمود
چنین گفت با او میان سخن
که خیره بماندستم از شاه، من
که هر چیز خواهد ز ماچین و چین
نخواهد همی جوشن و تیغ کین
که در هفت کشور زمین هیچ جای
نباشد چنان خنجر جانگزای
چنان جوشن و تیغ و بر گستوان
به گیتی ندیده ست پیر و جوان
چنین است، گفتا که گویی همی
جز از مهربانی نجویی همی
مرا هرگه اندیشه آید فراز
که از تو بخواهم ز هرگونه ساز
دگر باره گویم نباید که کوش
بیازارد از تو، برآید بجوش
نخواهد که ایدر سلاح آوری
پس از خشم او رنج و کیفر بری
فریبنده بازارگان گفت، شاه
نه همواره دارد همی ره نگاه
بدو گفت کای نیکدل، روز و شب
پدر خواندت چون گشاید دو لب
همی هرچه آرم ندارد دریغ
دریغ از چه دارد همی گرز و تیغ
بخندید طیهور، گفتا رواست
مرا خود همین آرزو و هواست
همی برد بازارگان ساز جنگ
که روزی به منزل نبودش درنگ
چنین تا برفت و بیامد سه بار
همه بار او آهن آبدار
رسانید از آن پس به کوش آگهی
که کرد آنچه فرموده بودی رهی
دل پیل دندان از آن گشت شاد
فراوان براو آفرین کرد یاد
به چین اندر افگند یکسر خبر
که دارای مکران برآورد سر
بگشت از ره داد و فرمانبری
همی سر بتابد بدین داوری
وزآن پس گزین کرد صد مرد گرد
دلیران هشیار با دستبرد
که بودند در لشکرش نامدار
همه رزمزن درخور کارزار
مر آن هر یکی را یکی اسب داد
در گنج پرمایه تر برگشاد
فرستاد پس هر یکی از هزار
ز دینار وز جامه ی زرنگار
غلامی نکو روی با دلبری
فرستاد نزدیک هر مهتری
به جامه نکودار بازارگان
برآوردشان شاه خوارزم کان
از آن تیغ هندی و صد از زره
نهادند در بار و برزد گره
هم از جوشن و خود صدصد بنیز
بدو داد هرگونه ای ساز و چیز
یلان را چنان جامه پوشیده شاه
که دارند بازارگانان به راه
بسی سازهای گرانمایه نیز
همه بار کردند و هرگونه چیز
به راه بسیلا گسی کرد و گفت
که باید که با باد باشید جفت
به بازارگان چشم دارید و گوش
همه بشنوید آنچه گوید بهوش
کسی کاو ز فرمان او سرکشید
ز پادافرهم سخت کیفر کشید
چنین گفت با خواجه زآن پس به راز
که این سرکشان را بدین برگ و ساز
همه زیر فرمان تو کرده ام
ز بهر چنین روز پرورده ام
چو رفتند نزدیک در بندیان
بیایند ده شیر را زان میان
شما را برآرند بر تیغ کوه
به پایان نباشند دیگر گروه
چو شب تیره گردد شما بیدرنگ
همه بر کشید از میان تیغ جنگ
مرآن همگنان را ببرّید سر
که من کرده باشم به دریا گذر
یلان را چو از خاک بستر کنید
همان گه یکی آتشی برکنید
که من چون ببینم بیایم به راه
به دربندیان برسپارم سپاه
چو غلغل رسد بر سر تیغ کوه
بباشید پنجاه تن زین گروه
ز بهر نگهداشت آن ژرف چاه
که ره را همی داشت باید نگاه
دگر مردم آن جا ممانید دیر
شتابنده چون سوی نخچیر، شیر
برآرید از آن باژبانان دمار
به شمشیر و زوبین زهر آبدار
یکی تا گشاده شود راه من
برآیم به دربند با انجمن
بشد کاروان و سوم روز کوش
بشد با سواران پولاد پوش
چو آمد به دربند بازارگان
پذیره شدندش همه باژبان
ز دریا به خشکی کشیدند بار
بسی خواسته دادشان بیشمار
بدان سان که هر بار دادی همی
سپاسی بدیشان نهادی همی
همه بارها را بجستند زود
همه ساز و آرایش جنگ بود
به بازارگان گفت سالار بار
که این بار یکسر سلیح است و کار
بدو گفت کاین شاه تو خواسته ست
بدین آرزو دل بیاراسته است
بدیدی که زین پیش بردم سه بار
همان ساز و آرایش کارزار
بیاراست پرمایه گنجی براین
بسیلا توانگرتر اکنون زچین
چو پاسخ چنین یافت، خرسند شد
ز کشتی به نزدیک دربند شد
تنی ده فرستاد با کاروان
چه از سالخورده چه مرد جوان
ز دربند بگذشت بر تیغ کوه
فرود آمدند آن یلان همگروه
جوانی ز شهر بسیلا دوید
که انبوهی از دور مردم بدید
بدان تا برد کاروان سوی شهر
فزون زآن نیابد کس از رنج بهر
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۱۸ - بهوش آمدن قباد و سرزنش سپاه
قباد سپهبد چو آمد بهوش
برآورد با لشکر خویش جوش
که برگاشتن روی بهر چرا؟
رها کرد بایست مرده مرا
شما را بکوشید از بهر نام
کز او شاد گشتی شه شادکام
چه سازم بهانه کنون پیش شاه
چو گوید چرا بازگشت آن سپاه
مرا کاشک یکباره هوش از تنم
برفتی چه سازم چه پاسخ کنم
که مردن نکوتر ز ناکرده کار
گذشتن چنین بر در شهریار
سپه گفت کاین کار ما کرده ایم
که زنده تو را بازپس برده ایم
اگر شاه با ما کند آشتی
وگرنه کجا راست پنداشتی
یکایک بگوییم هر کس به شاه
کز این بازگشتن تویی بیگناه
چو بخشایش آرد، نورزد همی
گنه سوی ما بازگردد همی
اگر پهلوان تا سپیده دمان
نرستی سواری ز کام و زبان
به شمشیرمان کوش نگذاشتی
سپه را به خاک اندر انباشتی
همانا همان دوستر نزد شاه
که زنده سوی وی رسد این سپاه
دژم شد سپهبد ز گفتارشان
وز آن ناسزاوار کردارشان
دلش بود از آن بازگشتن دژم
سپاهش رسیدند روز سوم
به خون دست شسته دلیران همه
وز اسبان دشمن گرفته رمه
سر نامجویان به فتراک بر
ز پیشش فگندند بر خاک بر
یکایک بگفتندش از سر گذشت
که کردند با لشکر چین به دشت
بخندید و شد شادمانه دلش
درخشان شد آن پژمریده گلش
برآورد با لشکر خویش جوش
که برگاشتن روی بهر چرا؟
رها کرد بایست مرده مرا
شما را بکوشید از بهر نام
کز او شاد گشتی شه شادکام
چه سازم بهانه کنون پیش شاه
چو گوید چرا بازگشت آن سپاه
مرا کاشک یکباره هوش از تنم
برفتی چه سازم چه پاسخ کنم
که مردن نکوتر ز ناکرده کار
گذشتن چنین بر در شهریار
سپه گفت کاین کار ما کرده ایم
که زنده تو را بازپس برده ایم
اگر شاه با ما کند آشتی
وگرنه کجا راست پنداشتی
یکایک بگوییم هر کس به شاه
کز این بازگشتن تویی بیگناه
چو بخشایش آرد، نورزد همی
گنه سوی ما بازگردد همی
اگر پهلوان تا سپیده دمان
نرستی سواری ز کام و زبان
به شمشیرمان کوش نگذاشتی
سپه را به خاک اندر انباشتی
همانا همان دوستر نزد شاه
که زنده سوی وی رسد این سپاه
دژم شد سپهبد ز گفتارشان
وز آن ناسزاوار کردارشان
دلش بود از آن بازگشتن دژم
سپاهش رسیدند روز سوم
به خون دست شسته دلیران همه
وز اسبان دشمن گرفته رمه
سر نامجویان به فتراک بر
ز پیشش فگندند بر خاک بر
یکایک بگفتندش از سر گذشت
که کردند با لشکر چین به دشت
بخندید و شد شادمانه دلش
درخشان شد آن پژمریده گلش
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۷۳ - بازگشت به مغرب و کشتن قراطوس
چو آمد به دشت اریله فرود
سراپرده و خیمه زد پیش رود
چنان یافت مغرب که هرگز نبود
همه باغ و پالیز و کشت و درود
درخت برومند و آب روان
همه سبزه اندر خور خسروان
همه مرغزارش پر از گوسفند
همه جویبارش درخت بلند
از آن شادمانی یکی بزم ساخت
ز گردون همی تاج را برفراخت
قراطوسیان را بدان بزم خواند
سران سپه را به خوردن نشاند
قراطوس غمخواره در بند بود
به بند اندرون نیز خرسند بود
زن و بچّه و خویش و پیوند او
همه خوار و بیچاره در بند او
چو سرمست شد خواست او را به پیش
بدو گفت کای بدرگِ زشت کیش
ز فرمان ما سر چرا تافتی
چرا رزم را خیره پنداشتی
قراطوس از آن هول و تندی و خشم
نه پاسخش داد و نه بر کرد چشم
برآورد می در سرِ کوش جوش
بزد تیغ و انداختش سر ز دوش
دل مردم بزم از آن زخم تیغ
رمید و گرفتند راه گریغ
همی هرکسی گفت از این دو سپاه
که این دیو گم باد از تخت و گاه
بدان روز کاو این سپه یافت و گنج
که کشت آن سپاه دلاور برنج
بدین سان نکشته است اسیر ایچ کس
تو ای داور پاک، فریادرس
ز کار قراطوس و کردر کوش
همی هرکه بشنید از او رفت هوش
پراگنده شد سهم او در جهان
به نزد کهان و به نزد مهان
وز آن جایگه لشکر اندر کشید
همه باختر را سراسر بدید
نبودی جز این خواسته بس بدی
از او پوشش و بخش هرکس بدی
چنان خوب و آباد بود آن زمین
که گفتند هرگز نبود این چنین
سراپرده و خیمه زد پیش رود
چنان یافت مغرب که هرگز نبود
همه باغ و پالیز و کشت و درود
درخت برومند و آب روان
همه سبزه اندر خور خسروان
همه مرغزارش پر از گوسفند
همه جویبارش درخت بلند
از آن شادمانی یکی بزم ساخت
ز گردون همی تاج را برفراخت
قراطوسیان را بدان بزم خواند
سران سپه را به خوردن نشاند
قراطوس غمخواره در بند بود
به بند اندرون نیز خرسند بود
زن و بچّه و خویش و پیوند او
همه خوار و بیچاره در بند او
چو سرمست شد خواست او را به پیش
بدو گفت کای بدرگِ زشت کیش
ز فرمان ما سر چرا تافتی
چرا رزم را خیره پنداشتی
قراطوس از آن هول و تندی و خشم
نه پاسخش داد و نه بر کرد چشم
برآورد می در سرِ کوش جوش
بزد تیغ و انداختش سر ز دوش
دل مردم بزم از آن زخم تیغ
رمید و گرفتند راه گریغ
همی هرکسی گفت از این دو سپاه
که این دیو گم باد از تخت و گاه
بدان روز کاو این سپه یافت و گنج
که کشت آن سپاه دلاور برنج
بدین سان نکشته است اسیر ایچ کس
تو ای داور پاک، فریادرس
ز کار قراطوس و کردر کوش
همی هرکه بشنید از او رفت هوش
پراگنده شد سهم او در جهان
به نزد کهان و به نزد مهان
وز آن جایگه لشکر اندر کشید
همه باختر را سراسر بدید
نبودی جز این خواسته بس بدی
از او پوشش و بخش هرکس بدی
چنان خوب و آباد بود آن زمین
که گفتند هرگز نبود این چنین
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۰۳ - فرستادن باژ و کنیزکان و غلامان زیباروی بنزد کوش
فرستاده چون پیش فاروق شد
ز شادی کلاهش به عیوق شد
هم اندر زمان پاسخش کرد باز
که ای شاه گردنکش رزمساز
همه هرچه درخواستی آن کنم
بدین آرزو جان گروگان کنم
جز آن آمدن مرمرا پیش شاه
همی دل ز اندیشه گردد تباه
اگر شاه بیند، نفرمایدم
به چشن بزرگی ببخشایدم
دگر هرچه گوید میان بسته ام
چو از خشم شاه جهان رسته ام
چو کوش آن چنان خواهش و لابه دید
بر او بر ببخشود و دَم درکشید
فرستاده را گفت کای مرد راست
بگویش که گر تو نیایی رواست
برِ ما فرست آنچه ما خواستیم
بدین خواستن نامه آراستیم
چو خشنود شد کوش، فاروق گفت
که اکنون از او گنج نتوان نهفت
گزین کرد از آن مرزداران هزار
که با تاج بودند و با گوشوار
یکایک بفرمود تا هر سری
غلامی بیارند با دلبری
به رخساره ماه و به دندان چون قند
به غمزه همه جادوی را گزند
صد اسب دونده بیاورد نیز
یکی تاج و با تخت و هرگونه چیز
صد اشتر همه زرّ کرده به بار
همان سیصد از جامه ی زرنگار
دو فرزند بودش دلیر و جوان
برادر دو از گوهر خسروان
فرستادشان با چنین خواسته
شد از خواسته لشکر آراسته
چنین داد پیغام کای شهریار
برآمد همه کامت از روزگار
سزد گر کنون بازگردی ز راه
بیامرزی این بنده ی نیکخواه
همان شاه بشکوبش آن من است
گریزنده از بد به خانِ من است
نیارست رفتن بر تخت شاه
ز گیتی مرا کرد از این بد پناه
اگر شاه بیند به من بخشدش
مگر بخت تاریک بدرخشدش
چو فرزند فاروق و آن خواسته
به درگاه کوش آمد آراسته
پذیره شدندش همه سروران
دلیران لشکرش و گندآوران
هرآن کس که رخساره ی کوش دید
روان و دل خویش بیهوش دید
فرود آمد و خاک را بوسه داد
چو بیدل همی آفرین کرد یاد
بفرمود تا برنشستند، شاه
خرامان و شادان گرفتند راه
ز فاروق از آن پس بپرسیدشان
چو باهوش و با رای دل دیدشان
همی راند تا پیش پرده سرای
مرآن سرکشان را بدادند جای
چو روز آمد، آن خواسته بنگرید
همان دلبران را یکایک بدید
به دیدار ایشان دلش گشت شاد
مرآن سرکشان را بسی چیز داد
یکی عهد فرمود به پرنیان
به نام دلیران فاروقیان
بدو داد بشکوبش و هرچه بود
بر آن نیکوی، نیکویها فزود
بدو گفت عجلسکس آباد کن
تو را دارم، از خویشتن داد کن
چو کرد آن یلان را به خوبی گسی
شد از خواسته بهره ور هر کسی
سپاهش چو با برگ و با ساز شد
از آن جا سوی اندلش باز شد
به شادی و بگماز بنشست و می
نیامدش یاد فریدون کی
مر آن دختران را بدان دلبری
به یک سال بستد همه دختری
از ایشان هر آن کس که آمدش خوش
به مشکوی زرّینش بردند کش
ببخشید دیگر بر آن مهتران
بدان نامداران و فرمانبران
همان ریدکان را همی بود کار
همین کرد با این بتان شهریار
ز شادی کلاهش به عیوق شد
هم اندر زمان پاسخش کرد باز
که ای شاه گردنکش رزمساز
همه هرچه درخواستی آن کنم
بدین آرزو جان گروگان کنم
جز آن آمدن مرمرا پیش شاه
همی دل ز اندیشه گردد تباه
اگر شاه بیند، نفرمایدم
به چشن بزرگی ببخشایدم
دگر هرچه گوید میان بسته ام
چو از خشم شاه جهان رسته ام
چو کوش آن چنان خواهش و لابه دید
بر او بر ببخشود و دَم درکشید
فرستاده را گفت کای مرد راست
بگویش که گر تو نیایی رواست
برِ ما فرست آنچه ما خواستیم
بدین خواستن نامه آراستیم
چو خشنود شد کوش، فاروق گفت
که اکنون از او گنج نتوان نهفت
گزین کرد از آن مرزداران هزار
که با تاج بودند و با گوشوار
یکایک بفرمود تا هر سری
غلامی بیارند با دلبری
به رخساره ماه و به دندان چون قند
به غمزه همه جادوی را گزند
صد اسب دونده بیاورد نیز
یکی تاج و با تخت و هرگونه چیز
صد اشتر همه زرّ کرده به بار
همان سیصد از جامه ی زرنگار
دو فرزند بودش دلیر و جوان
برادر دو از گوهر خسروان
فرستادشان با چنین خواسته
شد از خواسته لشکر آراسته
چنین داد پیغام کای شهریار
برآمد همه کامت از روزگار
سزد گر کنون بازگردی ز راه
بیامرزی این بنده ی نیکخواه
همان شاه بشکوبش آن من است
گریزنده از بد به خانِ من است
نیارست رفتن بر تخت شاه
ز گیتی مرا کرد از این بد پناه
اگر شاه بیند به من بخشدش
مگر بخت تاریک بدرخشدش
چو فرزند فاروق و آن خواسته
به درگاه کوش آمد آراسته
پذیره شدندش همه سروران
دلیران لشکرش و گندآوران
هرآن کس که رخساره ی کوش دید
روان و دل خویش بیهوش دید
فرود آمد و خاک را بوسه داد
چو بیدل همی آفرین کرد یاد
بفرمود تا برنشستند، شاه
خرامان و شادان گرفتند راه
ز فاروق از آن پس بپرسیدشان
چو باهوش و با رای دل دیدشان
همی راند تا پیش پرده سرای
مرآن سرکشان را بدادند جای
چو روز آمد، آن خواسته بنگرید
همان دلبران را یکایک بدید
به دیدار ایشان دلش گشت شاد
مرآن سرکشان را بسی چیز داد
یکی عهد فرمود به پرنیان
به نام دلیران فاروقیان
بدو داد بشکوبش و هرچه بود
بر آن نیکوی، نیکویها فزود
بدو گفت عجلسکس آباد کن
تو را دارم، از خویشتن داد کن
چو کرد آن یلان را به خوبی گسی
شد از خواسته بهره ور هر کسی
سپاهش چو با برگ و با ساز شد
از آن جا سوی اندلش باز شد
به شادی و بگماز بنشست و می
نیامدش یاد فریدون کی
مر آن دختران را بدان دلبری
به یک سال بستد همه دختری
از ایشان هر آن کس که آمدش خوش
به مشکوی زرّینش بردند کش
ببخشید دیگر بر آن مهتران
بدان نامداران و فرمانبران
همان ریدکان را همی بود کار
همین کرد با این بتان شهریار
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۳۳ - یاوری خواستن تور و سلم از کوش
به تور آگهی آمد و سلم از اوی
که دارد ز کینه برآن هر دو روی
دل از بزمشان دور شد، سر ز خواب
به رفتن گرفتند هر دو شتاب
به دریا که نامش دمندان نهم
رساند از آن دلفروزی به غم
ز هرگونه گفتند و برخاستند
ز کوش آن زمان یاوری خواستند
فرستادشان کوش چندان سپاه
که بر باد گفتی ببستند راه
شمردند دستورشان هفت بار
ز پیر و جوان، لشکری صد هزار
نبشته بیامد سرافراز کوش
که با لشکری گشنِ پولادپوش
مرا چشم دارید کاینک دمان
رَسَم بی گمانی زمان تا زمان
دل هر دو از شادمانی به جوش
برآمد ز کردار و گفتار کوش
که دارد ز کینه برآن هر دو روی
دل از بزمشان دور شد، سر ز خواب
به رفتن گرفتند هر دو شتاب
به دریا که نامش دمندان نهم
رساند از آن دلفروزی به غم
ز هرگونه گفتند و برخاستند
ز کوش آن زمان یاوری خواستند
فرستادشان کوش چندان سپاه
که بر باد گفتی ببستند راه
شمردند دستورشان هفت بار
ز پیر و جوان، لشکری صد هزار
نبشته بیامد سرافراز کوش
که با لشکری گشنِ پولادپوش
مرا چشم دارید کاینک دمان
رَسَم بی گمانی زمان تا زمان
دل هر دو از شادمانی به جوش
برآمد ز کردار و گفتار کوش
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۴۵ - لشکر کشی کاووس به مازندران
بدان ره کشیدش فزونی و آز
که لشکر به کشور همی خواند باز
چنان لشکرش بر در انبوه شد
که روی زمین آهن و کوه شد
شمرده برآمد همی هفت بار
ز گردان و گردنکشان صد هزار
ره مرز مازندران برگرفت
سپاهش همه دست بر سر گرفت
همی رفت در پیشِ کاووس، کوش
سپاهش چنان گشن و پولادپوش
از ایران به مصر آمد آن شاه کی
همی بود یک هفته با رود و می
یکی روستا بود دور از گروه
ز رقّه به یک سو میان دو کوه
همی ریف خواندند مردان به نام
بدو اندرون مردمان شادکام
میان دو کوه اندرون است راه
همی دامن کوه سنگ سیاه
درازی آن کوه ده منزل است
همه سنگ خارا، نه خاک و گِل است
برآن راه کاووسِ کی را ببرد
همان لشکر و نامداران گُرد
بدان، تا سرِ راههای سوان
ببندد برآن دشمنان گر توان
چنان تیز لشکر گرفتند راه
که کردند چندان سپاهش تباه
فسونی به کاووس کی بردمید
ز راه سوانش به نوبه کشید
مرآن مرزها کرد ویران و پَست
بسی گوهر و زرش آمد به دست
بکُشتند چندان از آن بی بنان
که ماندند بی شوی و کودک زنان
چو آگه شد شاه مازندران
که آورد کوش آن سپاه گران
.................................
.................................
که لشکر به کشور همی خواند باز
چنان لشکرش بر در انبوه شد
که روی زمین آهن و کوه شد
شمرده برآمد همی هفت بار
ز گردان و گردنکشان صد هزار
ره مرز مازندران برگرفت
سپاهش همه دست بر سر گرفت
همی رفت در پیشِ کاووس، کوش
سپاهش چنان گشن و پولادپوش
از ایران به مصر آمد آن شاه کی
همی بود یک هفته با رود و می
یکی روستا بود دور از گروه
ز رقّه به یک سو میان دو کوه
همی ریف خواندند مردان به نام
بدو اندرون مردمان شادکام
میان دو کوه اندرون است راه
همی دامن کوه سنگ سیاه
درازی آن کوه ده منزل است
همه سنگ خارا، نه خاک و گِل است
برآن راه کاووسِ کی را ببرد
همان لشکر و نامداران گُرد
بدان، تا سرِ راههای سوان
ببندد برآن دشمنان گر توان
چنان تیز لشکر گرفتند راه
که کردند چندان سپاهش تباه
فسونی به کاووس کی بردمید
ز راه سوانش به نوبه کشید
مرآن مرزها کرد ویران و پَست
بسی گوهر و زرش آمد به دست
بکُشتند چندان از آن بی بنان
که ماندند بی شوی و کودک زنان
چو آگه شد شاه مازندران
که آورد کوش آن سپاه گران
.................................
.................................
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۶۷ - ساختن طلسم در افریقیه
به افریقیه اندر دو کوه است باز
یکی پَست بالا و دیگر دراز
بفرمود تا در میان دو کوه
برآورد استاد دانش پژوه
طلسمی دگر ساخت داننده کوش
تو این داستانها به دانش نیوش
به دو روی بر دو مناره بلند
کشیده سر اندر ستاره بلند
یکی زآن صد و شست گز بر شده
یکی سی گز از وی به زیر آمده
از آن بُرجها آب فرمانروا
چهل گز چو طاقی شود بر هوا
به دیگر مناره فرو ریزد آب
برون آید از زیرش اندر شتاب
نهاده برآن آب سی پاره ده
یکایک چو شهری و از شهر مه
گروهی از افریقس آرند یاد
که افریقیه کرد مر او نهاد
یکی پَست بالا و دیگر دراز
بفرمود تا در میان دو کوه
برآورد استاد دانش پژوه
طلسمی دگر ساخت داننده کوش
تو این داستانها به دانش نیوش
به دو روی بر دو مناره بلند
کشیده سر اندر ستاره بلند
یکی زآن صد و شست گز بر شده
یکی سی گز از وی به زیر آمده
از آن بُرجها آب فرمانروا
چهل گز چو طاقی شود بر هوا
به دیگر مناره فرو ریزد آب
برون آید از زیرش اندر شتاب
نهاده برآن آب سی پاره ده
یکایک چو شهری و از شهر مه
گروهی از افریقس آرند یاد
که افریقیه کرد مر او نهاد
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۷ - قصر ساختن مه رویان خسرو برای شیرین و نشستن شیرین در قصر
چو خسرو سوی ارمن یافت تسکین
شنو دیگر حکایتهای شیرین
که چون او در مداین ساخت منزل
نبودش یک زمان آرام در دل
سراسر حال خسرو کرد معلوم
که از پیش پدر چون رفت زان بوم
دلش آگاه شد کان شاه نیکو
به ارمن شد برای دیدن او
دگر روشن شدش مانند مهتاب
که آن شه بود کو را دید در آب
سرافکند از تغابن نیک در پیش
چو گیسویش فرو پیچید بر خویش
پس آنگه سر برآورد از سر درد
بزد آهی و راز خود عیان کرد
به مه رویان خسرو گفت کاکنون
طریق کار من زین هست بیرون
که قصری بهر من در کوه خارا
بسازند و مرا آنجا بود جا
رهی بی بن که هیچش سر نباشد
هوایی بد کزان بدتر نباشد
روم آنجا من از مردم بریده
نیاید سوی من هیچ آفریده
شوم یک چند گاه از مردمان گم
که پنهان به پری از چشم مردم
در آنجا از غم دل رو به دیوار
نشینم عاقبت تا چون شود کار
پس آنگه آن پری رویان زیبا
طلب کردند استادان بنا
چنان کو گفت قصری ساز کردند
به سوی ارمنش در باز کردند
که تا درگاه و بیگه سوی دلخواه
از آنجا باشد او را چشم بر راه
چو شد پرداخته آن قصر دلگیر
شد آنجا ماه رو با ناله زیر
به سر می برد آنجا با دل تنگ
چو لعلی گشته پنهان در دل سنگ
زمه رویان خسرو هم دو سه نیز
بدو همره شدند از ترس پرویز
به خدمتکاری او گشته راغب
پرستاری او دانسته واجب
شنو دیگر حکایتهای شیرین
که چون او در مداین ساخت منزل
نبودش یک زمان آرام در دل
سراسر حال خسرو کرد معلوم
که از پیش پدر چون رفت زان بوم
دلش آگاه شد کان شاه نیکو
به ارمن شد برای دیدن او
دگر روشن شدش مانند مهتاب
که آن شه بود کو را دید در آب
سرافکند از تغابن نیک در پیش
چو گیسویش فرو پیچید بر خویش
پس آنگه سر برآورد از سر درد
بزد آهی و راز خود عیان کرد
به مه رویان خسرو گفت کاکنون
طریق کار من زین هست بیرون
که قصری بهر من در کوه خارا
بسازند و مرا آنجا بود جا
رهی بی بن که هیچش سر نباشد
هوایی بد کزان بدتر نباشد
روم آنجا من از مردم بریده
نیاید سوی من هیچ آفریده
شوم یک چند گاه از مردمان گم
که پنهان به پری از چشم مردم
در آنجا از غم دل رو به دیوار
نشینم عاقبت تا چون شود کار
پس آنگه آن پری رویان زیبا
طلب کردند استادان بنا
چنان کو گفت قصری ساز کردند
به سوی ارمنش در باز کردند
که تا درگاه و بیگه سوی دلخواه
از آنجا باشد او را چشم بر راه
چو شد پرداخته آن قصر دلگیر
شد آنجا ماه رو با ناله زیر
به سر می برد آنجا با دل تنگ
چو لعلی گشته پنهان در دل سنگ
زمه رویان خسرو هم دو سه نیز
بدو همره شدند از ترس پرویز
به خدمتکاری او گشته راغب
پرستاری او دانسته واجب
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۲۳ - بازآوردن شاپور شیرین را به ارمن پیش مهین بانو
چو شد شاپور و از آن قصر سنگین
سوی خسرو به ارمن برد شیرین
به جان درماند کز آن جای، پرویز
سوی شهر مداین رفته بد تیز
به گلزار مهین بانو به اعزاز
فرود آورد شیرین را دگر باز
چمن را رونق از گل داد دیگر
جهان، دیگر جوانی یافت از سر
کنیزان چون که او با ارمن آمد
تو گفتی باز جانشان با تن آمد
چنان کز هجر بیند یار را یار
ز شادی گریه ها کردند بسیار
مهین بانو هم از آن داغ و آن درد
چنین دولت به خود باور نمی کرد
گهی آتش همی شد گه می افسرد
به رویش زنده می گردید و می مرد
حدیثی کز لب شیرین شنفتی
شدی در گریه و در گریه گفتی
ازین روزی به عالم بهترم نیست
تویی اینجا نشسته باورم نیست
ز دوری تو جان بد رفته از تن
خدا دیگر عنایت کرد با من
در این انده که هرگز نیستم یاد
بدم مرده که بازم جان نو داد
مگر جان منی ای کامرانی
که دور از تو ندیدم زندگانی
چه زان بهتر مرا ای جان شیرین
که وقت مردنم باشی به بالین
چه باشد به پس از مردن جز اینم
که در ارمن تو باشی جانشینم
چو بانو این نوازشها نمودش
به بهتر مدح و تعریفی ستودش
دگر با دختران شیرین چو پیوست
به عیش و ناز و نوشانوش بنشست
از اول آن پری رویان سراسر
نمودندش نوازشهای بهتر
در آن عشرت که می کرد آن مه نو
تن آنجا داشت دل (در) پیش خسرو
سوی خسرو به ارمن برد شیرین
به جان درماند کز آن جای، پرویز
سوی شهر مداین رفته بد تیز
به گلزار مهین بانو به اعزاز
فرود آورد شیرین را دگر باز
چمن را رونق از گل داد دیگر
جهان، دیگر جوانی یافت از سر
کنیزان چون که او با ارمن آمد
تو گفتی باز جانشان با تن آمد
چنان کز هجر بیند یار را یار
ز شادی گریه ها کردند بسیار
مهین بانو هم از آن داغ و آن درد
چنین دولت به خود باور نمی کرد
گهی آتش همی شد گه می افسرد
به رویش زنده می گردید و می مرد
حدیثی کز لب شیرین شنفتی
شدی در گریه و در گریه گفتی
ازین روزی به عالم بهترم نیست
تویی اینجا نشسته باورم نیست
ز دوری تو جان بد رفته از تن
خدا دیگر عنایت کرد با من
در این انده که هرگز نیستم یاد
بدم مرده که بازم جان نو داد
مگر جان منی ای کامرانی
که دور از تو ندیدم زندگانی
چه زان بهتر مرا ای جان شیرین
که وقت مردنم باشی به بالین
چه باشد به پس از مردن جز اینم
که در ارمن تو باشی جانشینم
چو بانو این نوازشها نمودش
به بهتر مدح و تعریفی ستودش
دگر با دختران شیرین چو پیوست
به عیش و ناز و نوشانوش بنشست
از اول آن پری رویان سراسر
نمودندش نوازشهای بهتر
در آن عشرت که می کرد آن مه نو
تن آنجا داشت دل (در) پیش خسرو
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۳۰ - رفتن خسرو به خشم از پیش شیرین
چو خسرو دیدکان سرو سمنبر
دلی دارد به بر از سنگ سختر
ره و رسم وفاداری نپوید
همه همچون دل خود سخت گوید
چو زلفش یک زمان بر خود بپیچید
سرشکی چند از مژگان ببارید
پس آنگه خاست از مجلس چو آتش
به قهر و خشم گفتا وقت تان خوش
روم زین آستان گیرم سر خویش
که نتوان داد درد سر، ازین بیش
شوم تیر ملامت را نشانه
برم درد سر از این آستانه
مرا بس از تو این خواری کشیدن
جفا و جور بی اندازه دیدن
چنین کز مردمی چشمت مرا سوخت
ز چشمت مردمی می باید آموخت
از آن هندو ندارم ناسپاسی
که آمد حق او مردم شناسی
مرا زین گفته ها بیهوش کردی
غریبم حلقه ها در گوش کردی
سخنهایی که لعلت گفت فاشم
بس است آنها مرا تا زنده باشم
عجب گر سگ کشد این خواری از کس
اگر من آدمی باشم همین بس
سخنهایی که گوشم از تو بشنفت
عجب گر آن به گور من توان گفت
روا باشد گر از این غم زنم شور
کنم گوری و خفتم زنده در گور
نخواهم باز شد یکبارت از سر
ولیکن حالیا ناچار ازین در
روم باز آیم ار باشد مرا برگ
بخواهم عذرت ار مهلت دهد مرگ
بگفت اینها و شد بر پشت مرکب
روان شد سوی روم اندر همان شب
چو رفت آوازه خسرو بدان بوم
به استقبال او آمد شه روم
به بهتر مدح و تعریفی ستودش
نوازش کرد و پوزشها نمودش
فشاندش گنج و گوهرهای بسیار
چنان کز خسروان باشد سزاوار
به شهرش برد و بازش پیش خود خواند
به پهلوی خودش بر تخت بنشاند
کمر بست و کله بر سر نهادش
هر آن چیزی که می بایست دادش
ز گنج و لشکرش چون کرد دل شاد
پس آنگه دختر خود را بدو داد
به دیرش برد و پیمان داد محکم
که تو عیسائی و هست اینت مریم
چو خسرو آن نوازشها و آن گنج
زقیصر دید، شد آسوده از رنج
برآرایید لشکر از پی جنگ
سوی بهرام چوبین کرد آهنگ
دلی دارد به بر از سنگ سختر
ره و رسم وفاداری نپوید
همه همچون دل خود سخت گوید
چو زلفش یک زمان بر خود بپیچید
سرشکی چند از مژگان ببارید
پس آنگه خاست از مجلس چو آتش
به قهر و خشم گفتا وقت تان خوش
روم زین آستان گیرم سر خویش
که نتوان داد درد سر، ازین بیش
شوم تیر ملامت را نشانه
برم درد سر از این آستانه
مرا بس از تو این خواری کشیدن
جفا و جور بی اندازه دیدن
چنین کز مردمی چشمت مرا سوخت
ز چشمت مردمی می باید آموخت
از آن هندو ندارم ناسپاسی
که آمد حق او مردم شناسی
مرا زین گفته ها بیهوش کردی
غریبم حلقه ها در گوش کردی
سخنهایی که لعلت گفت فاشم
بس است آنها مرا تا زنده باشم
عجب گر سگ کشد این خواری از کس
اگر من آدمی باشم همین بس
سخنهایی که گوشم از تو بشنفت
عجب گر آن به گور من توان گفت
روا باشد گر از این غم زنم شور
کنم گوری و خفتم زنده در گور
نخواهم باز شد یکبارت از سر
ولیکن حالیا ناچار ازین در
روم باز آیم ار باشد مرا برگ
بخواهم عذرت ار مهلت دهد مرگ
بگفت اینها و شد بر پشت مرکب
روان شد سوی روم اندر همان شب
چو رفت آوازه خسرو بدان بوم
به استقبال او آمد شه روم
به بهتر مدح و تعریفی ستودش
نوازش کرد و پوزشها نمودش
فشاندش گنج و گوهرهای بسیار
چنان کز خسروان باشد سزاوار
به شهرش برد و بازش پیش خود خواند
به پهلوی خودش بر تخت بنشاند
کمر بست و کله بر سر نهادش
هر آن چیزی که می بایست دادش
ز گنج و لشکرش چون کرد دل شاد
پس آنگه دختر خود را بدو داد
به دیرش برد و پیمان داد محکم
که تو عیسائی و هست اینت مریم
چو خسرو آن نوازشها و آن گنج
زقیصر دید، شد آسوده از رنج
برآرایید لشکر از پی جنگ
سوی بهرام چوبین کرد آهنگ
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۵۳ - سلاله سلوکیان
پس از مرگ اسکندر نامور
زهرسو درآمد یکی تاجور
همه پادشاهی و ملک کیان
بیفتاد در دست یونانیان
زهر سوی آن ملک آشوب خاست
بهم اوفتادند از چپ و راست
به ایران و بابل سلوکوس بود
ابر لیدیا آنیتو خوس بود
پتولومه بودی به مصر اندرون
کساندر به یونان زمین رهنمون
نظر ار به تاریخ ایرانی است
سلوکوس استهن یونانی است
به تازی ابلخی بود نام او
زگیتی برآمد همه کار او
سلفکی بدو هست منسوب و بس
به شام و حلب هم بدش دسترس
پس از وی پسرش انتیوکوس نام
به ایران زمین زیستی شادکام
ورانام مستر بدی آزروس
که پورش بدی انتیوکوتیوس
فزون بد به قدرت زشاهان پیش
هم انطاکیه ساخت بر نام خویش
چو سال اندر آمد به پنجاه و اند
که شاهان ایران سلفکی بدند
یکی نامور بود ارزاس نام
به بلخ اندرون زیستی شادکام
ورا آنتیوکوس با دار و برد
سپهدار بر لشگر بلخ کرد
یکی جنگ آراست آن نامور
اکاتوگ را کشت در باختر
به بلخ گزین گشت فرمانروا
بنا کرد پس دولت پارتا
ازو هست بنیاد اشکانیان
که او اشک بد از نژاد کیان
جهان بودشان سالیان چارصد
نگهدار کشور بدندی زبد
چو بر تخت شان شاد بنشاندند
ملوک الطوایف همی خواندند
به شهنامه زیشان نراند سخن
همان کرده کوتاهشان بیخ و بن
ازیشان به جز نام نشنیده است
نه در نامه ی خسروان دیده است
ولی چون به تاریخ کس بنگرد
چنین عذر را از خرد نشمرد
که این پادشاهان گردن فراز
نمودند شاهی زمانی دراز
همه جنگ جوی تهمتن بدند
نگهدار ایران زدشمن بدند
به گاهی که روما جهانگیر بود
جهانش همه زیر شمشیر بود
نیامد بر ایران از ایشان زیان
بسی جنگ کردند با رومیان
از ایشان همی روم را بود بیم
که دلها زاشکانیان شد دو نیم
همانا مغان را نکردند شاد
مغان هم از ایشان نکردند یاد
کنون من بگویم همه نامشان
که چون شد به گیتی سرانجام شان
زهرسو درآمد یکی تاجور
همه پادشاهی و ملک کیان
بیفتاد در دست یونانیان
زهر سوی آن ملک آشوب خاست
بهم اوفتادند از چپ و راست
به ایران و بابل سلوکوس بود
ابر لیدیا آنیتو خوس بود
پتولومه بودی به مصر اندرون
کساندر به یونان زمین رهنمون
نظر ار به تاریخ ایرانی است
سلوکوس استهن یونانی است
به تازی ابلخی بود نام او
زگیتی برآمد همه کار او
سلفکی بدو هست منسوب و بس
به شام و حلب هم بدش دسترس
پس از وی پسرش انتیوکوس نام
به ایران زمین زیستی شادکام
ورانام مستر بدی آزروس
که پورش بدی انتیوکوتیوس
فزون بد به قدرت زشاهان پیش
هم انطاکیه ساخت بر نام خویش
چو سال اندر آمد به پنجاه و اند
که شاهان ایران سلفکی بدند
یکی نامور بود ارزاس نام
به بلخ اندرون زیستی شادکام
ورا آنتیوکوس با دار و برد
سپهدار بر لشگر بلخ کرد
یکی جنگ آراست آن نامور
اکاتوگ را کشت در باختر
به بلخ گزین گشت فرمانروا
بنا کرد پس دولت پارتا
ازو هست بنیاد اشکانیان
که او اشک بد از نژاد کیان
جهان بودشان سالیان چارصد
نگهدار کشور بدندی زبد
چو بر تخت شان شاد بنشاندند
ملوک الطوایف همی خواندند
به شهنامه زیشان نراند سخن
همان کرده کوتاهشان بیخ و بن
ازیشان به جز نام نشنیده است
نه در نامه ی خسروان دیده است
ولی چون به تاریخ کس بنگرد
چنین عذر را از خرد نشمرد
که این پادشاهان گردن فراز
نمودند شاهی زمانی دراز
همه جنگ جوی تهمتن بدند
نگهدار ایران زدشمن بدند
به گاهی که روما جهانگیر بود
جهانش همه زیر شمشیر بود
نیامد بر ایران از ایشان زیان
بسی جنگ کردند با رومیان
از ایشان همی روم را بود بیم
که دلها زاشکانیان شد دو نیم
همانا مغان را نکردند شاد
مغان هم از ایشان نکردند یاد
کنون من بگویم همه نامشان
که چون شد به گیتی سرانجام شان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در مدح میر سید ابوالفضل جعفربن علی
نسیم آب بماند ببوی عنبر ناب
سرشگ ابر بماند بلؤلؤ خوشاب
گرفت باز کنون لاله برک جای ترنج
گرفت باز کنون عندلیب جای غراب
خروش بلبل بر شاخ گل بوقت سحر
چنانکه عاشق و معشوق در شده بعتاب
هرآنچه بلبل گوید کندش قمری رد
هر آنچه قمری گید دهدش سار جواب
اگر شگفتی خواهی بشاخ بید نگر
که برخلاف همه عالم آمده بی تاب
بگاه سنجاب او را لباس بصری بود
بگاه بصری کرد او لباس خود سنجاب
ببار بر گل رعنا چو عاشق مهجور
بخون دیده رخ زرد خویش کرده خضاب
چو دست داماد از روی نوعروس بشرم
همی فرو کشد از روی لاله باد نقاب
شکفته لاله چو جام شراب و ژاله برو
چو کفک رخشان اندر میان جام شراب
چو جان عاشق بخروشد ابر بر گردون
چو ناف خوبان در پیچد آب در گرداب
ز بس شکوفه شده سیم رنگ شاخ درخت
ز بس بنفشه شده مشگبوی روی تراب
ز خون آهو بیجاده رنگ چنگ پلنگ
ز خون تیهو یاقوت فام چنگ عقاب
زمین ز دیبا آذین زد و ز بهر نثار
برو همی گسلد عقدهای درسحاب
سرشگ باران بر برگ نو بنفشه پدید
چو بر زنند بزلف بتان ز مهر گلاب
درخش تابان هر بار ز ابر گوهر بار
چو تیغ بران از دست میر دشمن تاب
امیر سید ابوالفضل جعفربن علی
که گاه خشم چو نار است و گاه مهر چو آب
سپه کشی که همه وعده هاش هست وفا
عدو کشی که همه رأیهاش هست صواب
از آنکه هست چو زوبین او شهاب از دور
بود گریزان همواره اهرمن ز شهاب
سراب گردد با کف راد او چو بحار
بحار گردد با تف تیغ او چو سراب
شتاب باد بود با شتاب او چو درنگ
درنگ خاک بود باد رنگ او چو شتاب
بروز کوشش بانگش بگوش گردان در
بود بهول چو تندر بفعل چون سیماب
اگر ندیدی عقل و نیافتی دانش
مقاله هاش ببین و حدیثهاش بیاب
ندیده هرگز بر گنج او کسی گنجور
ندیده هرگز برباب او کسی بواب
اگر پیمبر محراب کاخ او گفتی
نتافتی بجهان هیچکس رخ از محراب
سبیل دارد بر هر که خیره جوید گنج
گشاده دارد بر هر که بارد خواهد باب
ایا شهی که تو را هست چرخ زیر نگین
ایا کسی که تو را هست دهر زیر رکاب
همه بروزی با جود تو بکار شود
اگر ستاره شود سیم و آسمان ضراب
همیشه تا ز پس هر فراز هست نشیب
همیشه تا ز پس هر عقاب هست ثواب
موافقان ترا بی نشیب باد فراز
مخالفان ترا بی ثواب باد عقاب
سرشگ ابر بماند بلؤلؤ خوشاب
گرفت باز کنون لاله برک جای ترنج
گرفت باز کنون عندلیب جای غراب
خروش بلبل بر شاخ گل بوقت سحر
چنانکه عاشق و معشوق در شده بعتاب
هرآنچه بلبل گوید کندش قمری رد
هر آنچه قمری گید دهدش سار جواب
اگر شگفتی خواهی بشاخ بید نگر
که برخلاف همه عالم آمده بی تاب
بگاه سنجاب او را لباس بصری بود
بگاه بصری کرد او لباس خود سنجاب
ببار بر گل رعنا چو عاشق مهجور
بخون دیده رخ زرد خویش کرده خضاب
چو دست داماد از روی نوعروس بشرم
همی فرو کشد از روی لاله باد نقاب
شکفته لاله چو جام شراب و ژاله برو
چو کفک رخشان اندر میان جام شراب
چو جان عاشق بخروشد ابر بر گردون
چو ناف خوبان در پیچد آب در گرداب
ز بس شکوفه شده سیم رنگ شاخ درخت
ز بس بنفشه شده مشگبوی روی تراب
ز خون آهو بیجاده رنگ چنگ پلنگ
ز خون تیهو یاقوت فام چنگ عقاب
زمین ز دیبا آذین زد و ز بهر نثار
برو همی گسلد عقدهای درسحاب
سرشگ باران بر برگ نو بنفشه پدید
چو بر زنند بزلف بتان ز مهر گلاب
درخش تابان هر بار ز ابر گوهر بار
چو تیغ بران از دست میر دشمن تاب
امیر سید ابوالفضل جعفربن علی
که گاه خشم چو نار است و گاه مهر چو آب
سپه کشی که همه وعده هاش هست وفا
عدو کشی که همه رأیهاش هست صواب
از آنکه هست چو زوبین او شهاب از دور
بود گریزان همواره اهرمن ز شهاب
سراب گردد با کف راد او چو بحار
بحار گردد با تف تیغ او چو سراب
شتاب باد بود با شتاب او چو درنگ
درنگ خاک بود باد رنگ او چو شتاب
بروز کوشش بانگش بگوش گردان در
بود بهول چو تندر بفعل چون سیماب
اگر ندیدی عقل و نیافتی دانش
مقاله هاش ببین و حدیثهاش بیاب
ندیده هرگز بر گنج او کسی گنجور
ندیده هرگز برباب او کسی بواب
اگر پیمبر محراب کاخ او گفتی
نتافتی بجهان هیچکس رخ از محراب
سبیل دارد بر هر که خیره جوید گنج
گشاده دارد بر هر که بارد خواهد باب
ایا شهی که تو را هست چرخ زیر نگین
ایا کسی که تو را هست دهر زیر رکاب
همه بروزی با جود تو بکار شود
اگر ستاره شود سیم و آسمان ضراب
همیشه تا ز پس هر فراز هست نشیب
همیشه تا ز پس هر عقاب هست ثواب
موافقان ترا بی نشیب باد فراز
مخالفان ترا بی ثواب باد عقاب
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۲ - در مدح ابوالمعمر
باد نوروزی همی بر گل بدرد پیرهن
لاله را کرد ابر آزاری پر از لؤلؤ دهن
لاله گویی از سرشگ ابر دارد مرسله
ابر بر چرخ از سواد لاله دارد پیرهن
بوستان چون بزمگاه و سرو بن چون نیستان
شاخ گل چون میگسار و فاخته چون رود زن
بر چمن بارد ستاره هر سحرگه از فلک
بر فلک تازد شکوفه هر شبانگه از چمن
بر سمن عنبر فشاند هر نفس باد صباد
بر چمن لؤلؤ فشاند هر زمان شاخ سمن
آن پراکنده بنفشه بنگری بر شنبلید
وآن پراکنده شقایق بنگری بر نسترن
این یکی ماند چو بر چهر شمن پیش صنم
وآندگر ماند چو بر چهر صنم اشگ شمن
از پرند گونه گونه باغ گشته چون طراز
باد غارت کرده گوئی ملک خر خیز و ختن
عاشقان هر سو میان باغ کرده بزمگاه
همچو ملک شهریار از فر خورشید ز من
بوالمعمر قاسم آن کز وی همی قسمت رسد
نیکخواهانرا نشاط و بدسگالاتنرا محن
کف او دینار بخش و تیغ او کشورستان
رای او بدخواه بند و عزم او لشگرشکن
از کرم خواهد نشاط خویشتن با دیگران
وز سخا خواهد نشاط دیگران با خویشتن
تا نباید درد یار دشمنانش رود ساز
تا نباید در زمین دوستانش گورکن
زائران دست رادش را فلک زیبد بساط
کشتگان تیغ تیزش را زمین شاید کفن
ممتحن گردد ز کف او بساعت شادمان
شادمان گردد ز تیغ او بساعت ممتحن؟
گر نمیخواهی که گردد بخت با تو مستمند
ور همیخواهی که گردد سعد بر تو مفتتن
خاک پای اسب او چون سرمه اندر چشم کش
گرد شادروان او چون عنبر اندر تن بتن
گر کمان با دست او گه گه نگشتی متصل
کرمجن با تیغ او گه گه نگشتی مقترن
تیر او را بیش بایستی بروزی صد کمان
تیغ او را بیش بایستی بروزی صد مجن
تاج خاقانرا کند از نعل اسبش تاج ساز
نعل اسبش را زند از تاج خاقان نعل زن
گر مجن دارد نباید پیش او هرگز سنان
ور سنان دارد نباید پیش او هرگز مجن
مکر و فن بسیار دارد در همه کاری ولیک
روز بخشیدن نداند هیچگونه مکر و فن
جز بشعر من ندارد میل هرگز رای او
جز برای او نیاید نیک هرگز شعر من
تا شجن باشد همیشه بر دل و جان شمن
تا طرب باشد همیشه در دل و جان و تن
دشمنانش را شجن باشد همیشه بی طرب
دوستانش را طرب باشد همیشه بی شجن
لاله را کرد ابر آزاری پر از لؤلؤ دهن
لاله گویی از سرشگ ابر دارد مرسله
ابر بر چرخ از سواد لاله دارد پیرهن
بوستان چون بزمگاه و سرو بن چون نیستان
شاخ گل چون میگسار و فاخته چون رود زن
بر چمن بارد ستاره هر سحرگه از فلک
بر فلک تازد شکوفه هر شبانگه از چمن
بر سمن عنبر فشاند هر نفس باد صباد
بر چمن لؤلؤ فشاند هر زمان شاخ سمن
آن پراکنده بنفشه بنگری بر شنبلید
وآن پراکنده شقایق بنگری بر نسترن
این یکی ماند چو بر چهر شمن پیش صنم
وآندگر ماند چو بر چهر صنم اشگ شمن
از پرند گونه گونه باغ گشته چون طراز
باد غارت کرده گوئی ملک خر خیز و ختن
عاشقان هر سو میان باغ کرده بزمگاه
همچو ملک شهریار از فر خورشید ز من
بوالمعمر قاسم آن کز وی همی قسمت رسد
نیکخواهانرا نشاط و بدسگالاتنرا محن
کف او دینار بخش و تیغ او کشورستان
رای او بدخواه بند و عزم او لشگرشکن
از کرم خواهد نشاط خویشتن با دیگران
وز سخا خواهد نشاط دیگران با خویشتن
تا نباید درد یار دشمنانش رود ساز
تا نباید در زمین دوستانش گورکن
زائران دست رادش را فلک زیبد بساط
کشتگان تیغ تیزش را زمین شاید کفن
ممتحن گردد ز کف او بساعت شادمان
شادمان گردد ز تیغ او بساعت ممتحن؟
گر نمیخواهی که گردد بخت با تو مستمند
ور همیخواهی که گردد سعد بر تو مفتتن
خاک پای اسب او چون سرمه اندر چشم کش
گرد شادروان او چون عنبر اندر تن بتن
گر کمان با دست او گه گه نگشتی متصل
کرمجن با تیغ او گه گه نگشتی مقترن
تیر او را بیش بایستی بروزی صد کمان
تیغ او را بیش بایستی بروزی صد مجن
تاج خاقانرا کند از نعل اسبش تاج ساز
نعل اسبش را زند از تاج خاقان نعل زن
گر مجن دارد نباید پیش او هرگز سنان
ور سنان دارد نباید پیش او هرگز مجن
مکر و فن بسیار دارد در همه کاری ولیک
روز بخشیدن نداند هیچگونه مکر و فن
جز بشعر من ندارد میل هرگز رای او
جز برای او نیاید نیک هرگز شعر من
تا شجن باشد همیشه بر دل و جان شمن
تا طرب باشد همیشه در دل و جان و تن
دشمنانش را شجن باشد همیشه بی طرب
دوستانش را طرب باشد همیشه بی شجن