عبارات مورد جستجو در ۳۰۰ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۵۳
من پیرو کهن گشته ز جان فرسایی
عشق آمد و داد از توام بر نایی
پیرانه سر ار چه نیست جز رسوایی
الحق خوشم آید این کهن پیرایی
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۱۳ - دلیل راه
پس از مدتی در میان آمدم
به سررشته‌ی امتحان آمدم
شد این خوی وحشت به الفت بدل
به تعلیم یاری فرشته محل
چو داد از عذاب الیمم خلاص
دلیلِ رهم شد به مردان خاص
نهادم قدم در مقام صفا
وزان علتم حاصل آمد شفا
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۴۲ - سبب تغییر حال
شبی هاتف غیبم آواز داد
به صدر سعادت رهم باز داد
به من گفت هان ای نزاری زار
چنین چند باشی به زاری زار
به هم برزدی روزگار صواب
که چون جغد خو کرده‌ای در خراب
چنین تا به کی جهل بردن زپیش
پراگندگی راه دادن به خویش
به جامع رو و دست مفتی بگیر
که ای مفتی از مفت خوردن نفیر
چهل سال در خون رز رفته‌ام
در اکسون و کمخار و خز رفته‌ام
می اکنون ز جامِ صفا بایدم
ز پشمینه کشف الغطا بایدم
کنون از حرامانه باز آمدم
ز پیمان پیمانه باز آمدم
سرم مست پیمانه‌ی دیگرست
شرابم ز خم خانه‌ی دیگرست
صلاحم درین است و عزمم برین
شراب طهورست و خلدم برین
درِ خلوت اکنون بر او باش بند
حریف از حواری کن اکنون پند
مکن با عفاریت هم خانگی
اگر عاقلی ترک دیوانگی
ز دیوان روی زمین دور باش
به سردابه‌ی قدس با حور باش
چو با شاهدانِ مقاماتِ راز
توان عشق ورزید با عسر و ناز
ازین زال دیرینه‌ی نو عروس
چرا برد باید فریب و فسوس
چو هم زانوی همنشینان حور
توانی شمیدن شراب طهور
حرام است مادام خوردن مدام
در آغوش بیگانه خفتن حرام
بسی تهنیت گفتم و مرحبا
ز فرمان هاتف نکردم ابا
به جامع شدم هم بر آن سان که گفت
نکردم ولی فاش رازِ نهفت
غریو از خلایق برآمد که چیست
نزاری‌ست این یا ندانیم کیست
نزاری و خو باز کردن ز می
چه تزویر دارد وین چیست هی
زمین گر شود آسمان فی المثل
شب تیره با روز روشن بدل
و گر آب آتش شود آتش آب
قمر قطب گردد سها آفتاب
اگر لعل فیروزه گردد به رنگ
وگر موم هرگز شود هم چو سنگ
وگر سرکه را استحالت بود
وگر منجمد را مقالت بود
ز اضداد جمعیّت و اتّفاق
ز جوزا اگر نیز شد جفت طاق
بود ممکن و نیست از ممکنات
شکیب نزاری ز آبِ حیات
اگر از نزاری وَرعّ باورست
ز اعجوبه ها این عجایب ترست
بسی طعنه دریابِ ما می زدند
ازین نوع تشنیع ها می زدند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
عمری چو جاهلان پی چون و چرا شدم
بستم ز حرف لب، چو به حرف آشنا شدم
پای از گلیم فقر نکردم فزون دراز
با آنکه در دیار سخن، پادشا شدم
زد بر زمین همان نفسش هرچه برگرفت
عمری چو برگ گل پی باد صبا شدم
آخر شدم چو سبزه لگدکوب خاص و عام
گر چند روز، قابل نشو و نما شدم
بر سر همیشه سایه‌ام از دست خویش بود
کی ملتفت به سایه بال هما شدم؟
گشتم تمام عشق و ز خود، کام یافتم
آخر به مدعای دل مدعا شدم
دارم چو صبح، آینه مهر در بغل
قدسی ازان سبب همه صدق و صفا شدم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
جمع باش ای دل که این وقت پریشان بگذرد
گرچه مشکل مینماید لیک آسان بگذرد
چشم یعقوب از نسیم پیرهن روشن شود
وز سر یوسف بلای چاه و زندان بگذرد
هیچ حالی را بقایی نیست بی صبری مکن
چون شب صحبت دراید روز هجران بگذرد
شاخ امیدت شود سر سبز و روی عیش سرخ
باز در جوی مودت آب حیوان بگذرد
در غم و شادی بباید ساختن با روزگار
زانکه از دور زمان هم این و هم آن بگذرد
تازه گردد باغ عیشت از نسیم اعتدال
بوی جانبخش بهار آید زمستان بگذرد
ای کمال از غربت و حرمان مشو غمگین که زود
محنت غربت نماند ذل حرمان بگذرد
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۱
دی جلوه گری بین که آراست مرا
خوان کرم خدا مهیاست مرا
حلوا چو زغاره بود در سفره ما
امروز همان زغاره حلواست مرا
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
نخل مدنی ثمر برآورد
پهلوی رطب شکر برآورد
حسن دگر به بصره آورد
تخلش رطب دگر برآورد
در دجله برفت پیر بغداد
دریا عوضش گهر بر آورد
ساقی بشکست جام جامی
زان جام لطیفتر برآورد
از روزنه آفتاب تبریز
در خانه برفت و در بر آورد
رومی به زمین روم زد نقب
از خاک خجند سر بر آورد
زان خاک کمال دامن افشاند
گرد از ملک و بشر بر آورد
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۴۲
هنوز صبح نخستین روز دولت توست
در انتظار طلوع جمال خورشیدی
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
الفاظ و معانی از کلامم نو شد
دیوان سخنوری به نامم نو شد
هر کهنه زمینِ پای فرسودِ قلم
از خامهٔ آسمان خرامم نو شد
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۶ - حکایت
شنیدم تهی دست بی حاصلی
شنید این حکایت ز صاحبدلی
که پیری چو برد از زلیخا توان
خدنگ قدش حلقه شد چون کمان
عزیزی به ذلّت کشید و به رنج
به ششدر فکندش سرای سپنج
ز باد خزان خشک شد گلشنش
نگشتی یکی زاغ پیرامنش
گل افسرده شد، عندلیبی نماند
در ایّام سختی حبیبی نماند
شد آخر پس از عیش ناز ملوک
رگش رشته، جسم نزارش چو دوک
گذشت آن جوانیّ و جاه خطیر
به مصر اندرش، نام شد گنده پیر
از آن آتش داغ پرور همان
بجا مانده بودش شراری به جان
برآورده غم، گرچه دود از سرش
ولی بود گرمی به خاکسترش
بر آرد ز پا خار را هر کسی
خلد چون به دل، کار دارد بسی
به زاری همی گفت و خون می گریست
که مسکین تر از بنده امروز کیست؟
ز هر سو چو بخت دژم در ببست
پس زانوی نامرادی نشست
گشود اختر از بسته کارش گِره
عطارد قلم راند و مَه گفت زِه
در آن بی کسی عشق دستش گرفت
فرازندگی بخت پستش گرفت
شب تیره بختی برفت از سرش
درآمد چو خورشید یار از درش
ز صبح جوانی برومند شد
شب تار غم رفت خُرسند شد
چو صاحبدل این قصّه انجام داد
تهیدست سرگشته را کام داد
شراری به خاطر فتادش ز عشق
دم گرم او یاد دادش ز عشق
پس از هفته، کارش به جایی رسید
که خلق از درش یافتندی امید
مرا هم به لب حرف عشق است از آن
که شاید برآرم بهار از خزان
لبم زین ترنّم مسیحا شود
دل مردهای شاید احیا شود
روان، دارد از عشق پایندگی
که عشق است سرچشمه زندگی
حزین، از غم دل نوایی بزن
دل آسودگان را صلایی بزن
تو خامش چو گشتی کس امروز نیست
نوازندهٔ ساز جانسوز کیست؟
اگر خامه افکند سعدی ز دست
نیِ خوش نوای تو در پنجه هست
بود اختر سعد، یاری دهت
زهت تا به گوش و کمان در زهت
و گر می دهد خمسه از گنجه یاد
نی نغمه سنج تو در پنجه باد
کنی تازه تا خمسهٔ گنجوی
شرابت کهن باد و رایت قوی
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
دل ما هر نفسی مشرب دیگر دارد
راه و رسم دگر و مذهب دیگر دارد
میکشد هر نفسی جام دگر از لب یار
بهر هر جام کشیدن، لب دیگر دارد
شاهد ما بجز از خال و خط و غبغب خویش
خال و خطِّ دگر و غبغب دیگر دارد
هر زمان جان دگر از لب جانان رسدش
بهر هر جان که رسد قالب دیگر دارد
در جهان دل ما مهر و سپهر دگر است
عرش و فرش و فلک و کوکب دیگر دارد
بجز این روز که بینی، بودش روز دگر
بجز این شب که تو دانی، شب دیگر دارد
دل سواریست که در گاه توجه کردن
جانب هر طرفی مرکب دیگر دارد
لوح محفوظ دل مغربی از مکتب دوست
گشت مسطور، که دل مکتب دیگر دارد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
رفت شب تا پرده از رخسار بگشاید صباح
بر رخ بلبل در گلزار بگشاید صباح
سر دهد تا پرده شب حق و باطل را به هم
عقده را از سبحه و زنار بگشاید صباح
زنگ شب را مهر بردارد ز مرآت سپهر
پرده شرم از رخ اسرار بگشاید صباح
در مکافاتش دو در بر روی می‌بندد فلک
بر رخ هرکس دری یک ‌بار بگشاید صباح
می‌دهد در یک نفس ایام بر باد فنا
غنچه‌ای را چون به صد آزار بگشاید صباح
غنچه از خجلت نیارد از گریبان سر برون
در چمن بند قبا چون یار بگشاید صباح
می‌نشیند تا به شب قصاب در خون جگر
چون نظر بر تارک دلدار بگشاید صباح
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
به خود چند ای دل بی‌طاقت از افسانه‌ها پیچی
چو موی دیده آتش هر زمان بر شانه‌ها پیچی
گریبان لباس کعبه دل می‌توان گشتن
چرا بر دست و پا چون دامن دیوانه‌ها پیچی
برآید تا ز دستت مجلسی روشن کن از عارض
چو دود شمع تا کی بر پر پروانه‌ها پیچی
چو تار عنکبوت آخر در این ماتم‌سرا تا کی
ز غفلت بر در و دیوار این ویرانه‌ها پیچی
بجو راهی که تا از خویشتن بیرون نهی پا را
به خود چون دود تا کی در درون خانه‌ها پیچی
چو خم در گوشه‌گیری باش و ناپیدا بمان تا کی
ز بی‌مغزی چو بوی باده در میخانه‌ها پیچی
در این باغ جهان قصاب بیرون کن سر از جایی
چو کرم تار تا کی خویش را در لانه‌ها پیچی
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
رسوای زمانه «زبانم» کرد
فاش این همه راز نهانم کرد
با این همه نتوانم گفت
عشق تو چنین و چنانم کرد
گیرم که زبان بندم از عشق
با اشک روان چه توانم کرد
آهم چه زبانه کشد بکند
بالاتر از آنچه زبانم کرد
رخسارۀ زرد گواه دلست
کاتش گل سرخ بجانم کرد
سودای تو در بازار جهان
آسوده ز سود و زیانم کرد
شوری بسرم شیرین دهنی
افکند، و شکر بدهانم کرد
من مفتقر پیرم از غم
عشق تو دوباره جوانم کرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
دگر بهار چمن را چه دلگشا کردست
شکوفه بر سر سبزه نثارها کردست
چمن زلاله و گل آنچنان که آب روان
اگر گذشته، از آن روی بر قفا کردست
چنینکه چوب قفس پر گلست بلبل را
غریب ساخته صیادش ار رها کردست
نه از ترانه بلبل شکفته گل در باغ
که بره کسب هوا غنچه سینه وا کردست
چه عقده ها که ز خاطر گشود غنچه گل
بهار بین که گره را گره گشا کردست
چوبی می است از آن ساغر سفالین به
چه شد که نرگس جام خود از طلا کردست
هر آن نهال که از برگ دست بردارد
بهار گلشن کشمیر را دعا کردست
بحیرتم ز هوایش ببین که در یک طبع
هزار رنگ تلون چگونه جا کردست
بیادگار هوا را زهر گلی رنگیست
برنگ هر یک از آن جلوه ای جدا کردست
درین بهار کلیم آنکه هست قدرشناس
برای خار سرانجام رونما کردست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٢٩
مدتی در پی هوی و هوس
عرصه بر و بحر پیمودم
روز ننشستم از طلب نفسی
شب زمانی ز فکر نغنودم
چون برین مدت مدید گذشت
که ز اندیشه مغز پالودم
گشت مرآت دل چنان روشن
که یکی نقش راست بنمودم
صیقلی ساخت ز جوهر عقل
پس ز زنگ هواش بزدودم
صورت خیر و شر در آن دیدم
چشم عبرت بر او چو بگشودم
شد یقین ز انقلاب احوالم
که نه من بودم آنکه من بودم
کارم از کارخانه دگرست
نه بخود کاستم نه افزودم
بر بدو نیک چون نیم قادر
پس دل از غم بهرزه فرسودم
بعد ازین اقتدا بابن یمین
کردم و داشت راستی سودم
غایت آرزو چو دست نداد
پشت پائی زدم بیاسودم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۴٢
ای تو هر نقش که با خویش مصور کرده
نقشبند قدرش صورت دیگر گرده
دی تو در مدرسه آز بر استاد امل
درسها خوانده و دانسته و از بر کرده
مگسی کرده قی آنرا تو لقب کرده عسل
وز تنعم خورشی زان خوش و در خور کرده
کفن کرم قز آورده و پوشیده بناز
نام آن برد یمن دیبه ششتر کرده
عقدهای صدف آویخته از گردن و گوش
زان گهر ساخته و مایه زیور کرده
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - درمدح امام اجل عزالاسلام معین الدین حسین
باز خورشید چرخ رخشان شد
باز کار جهان بسامان شد
چشم اسلام باز روشن گشت
لب امید باز خندان شد
روز تاریک گشته روشن گشت
کار دشوار بوده آسان شد
باز عیسی ز مهد روی نمود
باز دجال فتنه پنهان شد
آخرین یارب مسلمانان
مدد لطف و فضل یزدان شد
چون گزاریم شکر این نعمت
که حقیقت ز حد امکان شد
تا بدانند کز پریشانیت
کار اسلام چون پریشان شد
تنت از رنج تب چو گشت ضعیف
تب ترابود و چرخ لرزان شد
نه لب برق خنده زد زین غم
نه ستاره سپید دندان شد
مسند شرع بی مهابت تو
از لباس شکوه عریان شد
منبر وعظ تو چو حنانه
هم دوتا گشت و هم بافغان شد
چرخ بهر دعات صوفی وار
دلق پوشید و سبحه گردان شد
عرش میخواند آیه الکرسی
آسمان لن یصیبنا خوان شد
گاه طاوس سدره چون طوطی
قل هوالله خوان بالحان شد
گاه عیسی برقیه می آمد
بزمین چون طبیب حیران شد
عاف یارب و اشف مرضانا
ورد تسبیح هر مسلمان شد
مهر میگفت صبح را که مخند
نشنیدی که خواجه نالان شد
صبح میگفت مهر را که مترس
ذات پاکش نه جوهر جان شد؟
ذکر وحشت نمیکنم آن رفت
رنج بگذشت و غم بپایان شد
چرخ بیخردگی اگر کردست
عذرها گفت از ان پشیمان شد
بهر آنچت اشارتست اکنون
طاعت آورد و بنده فرمان شد
رنج اگر چند صعب بود گذشت
کوری احمقی که تاوان شد
چه شماتت کند عدو که ترا
عارضه چند روز مهمان شد
جرم ماه ار نحیف شد زمحاق
عزا و بین هزار چندان شد
خصم گوریش کن که خواجه ما
بر سر درس و ختم قرآن شد
می چه پنداشت حاسدت آخر
که مگر ماهتاب کتان شد؟
یا خران را نموده اند بخواب
که رفعناه نقش پالان شد
گاو ریشی همی نباید کرد
که بهاراست وپشم ارزان شد
روز کوری اوست گر خفاش
دشمن آفتاب رخشان شد
دشمنان را قفا همی خارد
نیت روی مردمی آن شد
تیغ شو چون حسودگردن گشت
پتک شو چون عدوت سندان شد
مارشد مور از آنکه مهلت یافت
سربکوبش وگر نه ثعبان شد
کافر نعمت ترا این بس
که اسیر وبال کفران شد
شوخی زاهدان حال نمای
آفت کشت و منع باران شد
همه ناموس کرد و کبر آخر
هم تبلبیس چون تو نتوان شد
ما ندیدیم در جهان باری
هیچ دیوی که او سلیمان شد
تا که گویند زاهل علم کسی
درفقیهی عدال نعمان شد
از تو خالی مباد مسند شرع
کز تو بنیاد ظلم ویران شد
باد قربانت خصم میش ارچه
بهر اسحق کیش قربان شد
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
آن یار جفا جوی وفادار شدست
کامروز مرا ز دل خریدار شدست
یا چشم فلک ز جور و بیداد بخفت
یا بخت که خفته بود بیدار شدست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
گر عشق رفیق راه من گردد
خار ره من گل و سمن گردد
هر گوشه ز ریگزار گل روید
هر شاخه ز خار من چمن گردد
هر سنگ سیاه کش بپا سایم
سیراب تر از در عدن گردد
گنجینه روح را شود گوهر
سنگی که عقیق این یمن گردد
خورشید شهود بی نقاب آید
دریای وجود موج زن گردد
یار آید و شهر را بیاراید
هر زشت بتی بدیع فن گردد
زلفین بتاب کرده بگشاید
این ناحیت آیت ختن گردد
زنجیر جنون جان سودائی
با حلقه زلف، پر شکن گردد
آن آب ز جوی رفته باز آید
این شاخ شخیده نارون گردد
این بنده اوفتاده در سختی
برخیزد و خواجه زمن گردد
آن یوسف جان درآید از زندان
صد یوسف مصر مفتتن گردد
روشنگر چشم پیر کنعانی
از باد ببوی پیرهن گردد
آن باده غذای جان مشتاقان
بی ساغر و بی لب و دهن گردد
زان تیر شهاب دیو بگریزد
مقهور سروش اهرمن گردد
آن چشمه نوش الصلا گوید
خضر آید و رهبر وطن گردد
آهنگ صفا کند جهان یک سر
جانها فارغ ز ننگ تن گردد