عبارات مورد جستجو در ۲۰۴ گوهر پیدا شد:
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۰
هر چند قطره کردیم، در جستجوی دریا
چون آب کم نبردیم راهی به سوی دریا
آن قطره ام که از سیل، پس ماند در بیابان
بر خاک ره شدم خشک، از آرزوی دریا
غرق وصال، از ذوق، یک جا نگیرد آرام
گردد همیشه ماهی، در چارسوی دریا
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹۱
روزگاری صرف شد در کلبه احزان عبث
بی وصال دوست عمری رفت تا پایان عبث
اینهمه زاری و افغان بهر دیدار گلست
کی بود مرغ سحر را زاری و افغان عبث
جیب جان از خار هجران تا نگردد چاکچاک
پرگل از گلزار وصلش کی شود دامان عبث
تا نسازد شانه زیر چوب دربانان سپر
ره نیابد هر گدائی بر در سلطان عبث
حاجب و دربان برآندر گه اگر چه باب نیست
شاه ما را نیست بردر حاجب و دربان عبث
شیوه تسلیم و رسم بندگی سازد بیان
کی قلم سر میگذارد بر خط فرمان عبث
اینهمه رایات علم از بهر ما افراشتند
نیست بالله این همه آیات در قرآن عبث
بحر معنی تا نگردد موجزن در هر کنار
جای دادن لفظ را باشد میان جان عبث
سینه چون آئینه تا بر خود نگردد صیقلی
کی درآن نور علی گردد دلا تابان عبث
امیر پازواری : پنج‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۷
امیر گنه: می‌شُورنگ وُ چیرْ شو آهنگْ!
ترهْمن به چه نیرنگْ بیُورمْ شه چنگْ؟
لُو رنگ و دهُونْ تنگ وُ آوازه ته چنگ
دیمْ خُورهْ، سو آلْ مُونْگهْ، چش ته شو آهنگ
دوستره ونهْ که کَشْ هاییرمْ تنگاتنگْ
شُو سٰالْ بُو، تلا لال بُو، ستٰارهْ بُو لنگ
هرگز نپیسهْ اُویِ دله هچّی سَنْگ
هرگز نییهْ شویِ سیُو هیچْ اسپهْ رنگْ
دونایِ زَمُونْ گوهره، اینهْ مه ونگْ
وَرْزمْ گوهِر مهْرْ که نَوُو مرهْ ننگْ
احمد شاملو : هوای تازه
شعر گمشده
تا آخرین ستاره‌ی شب بگذرد مرا
بی‌خوف و بی‌خیال بر این بُرجِ خوف و خشم،
بیدار می‌نشینم در سردچالِ خویش
شب تا سپیده خواب نمی‌جنبدم به چشم،
شب در کمینِ شعری گُمنام و ناسرود
چون جغد می‌نشینم در زیجِ رنجِ کور
می‌جویمش به کنگره‌ی ابرِ شب‌نورد
می‌جویمش به سوسوی تک‌اخترانِ دور.
در خون و در ستاره و در باد، روز و شب
دنبالِ شعرِ گم‌شده‌ی خود دویده‌ام
بر هر کلوخ‌پاره‌ی این راهِ پیچ‌پیچ
نقشی ز شعرِ گم‌شده‌ی خود کشیده‌ام.
تا دوردستِ منظره، دشت است و باد و باد
من بادْگردِ دشتم و از دشت رانده‌ام
تا دوردستِ منظره، کوه است و برف و برف
من برف‌کاوِ کوهم و از کوه مانده‌ام.
اکنون درین مغاکِ غم‌اندود، شب‌به‌شب
تابوت‌های خالی در خاک می‌کنم.
موجی شکسته می‌رسد از دور و من عبوس
با پنجه‌های درد بر او دست می‌زنم.
تا صبح زیرِ پنجره‌ی کورِ آهنین
بیدار می‌نشینم و می‌کاوم آسمان
در راه‌های گم‌شده، لب‌های بی‌سرود
ای شعرِ ناسروده! کجا گیرمت نشان؟
۱۳۳۳ زندانِ قصر
احمد شاملو : هوای تازه
سرگذشت
برایِ سرور و ناصر مقبل
سایه‌ی ابری شدم بر دشت‌ها دامن کشاندم:
خارکَن با پُشته‌ی خارش به راه افتاد
عابری خاموش، در راهِ غبارآلوده با خود گفت:
«ــ هه! چه خاصیت که آدم سایه‌ی یک ابر باشد!»

کفترِ چاهی شدم از بُرجِ ویران پَرکشیدم:
برزگر پیراهنی بر چوب، رویِ خرمنش آویخت
دشت‌بان، بیرونِ کلبه، سایبانِ چشم‌هایش کرد دستش را و با خود گفت:
«ــ هه! چه خاصیت که آدم کفترِ تنهای بُرجِ کهنه‌یی باشد؟»

آهویِ وحشی شدم از کوه تا صحرا دویدم:
کودکان در دشت بانگی شادمان کردند
گاریِ خُردی گذشت، ارابه‌رانِ پیر با خود گفت:
«ــ هه! چه خاصیت که آدم آهوی بی‌جفتِ دشتی دور باشد؟»

ماهیِ دریا شدم نیزارِ غوکانِ غمین را تا خلیجِ دور پیمودم.
مرغِ دریایی غریوی سخت کرد از ساحلِ متروک
مردِ قایقچی کنارِ قایقش بر ماسه‌ی مرطوب با خود گفت:
«ــ هه! چه خاصیت که آدم ماهیِ ولگردِ دریایی خموش و سرد باشد؟»



کفترِ چاهی شدم از بُرجِ ویران پَرکشیدم
سایه‌ی ابری شدم بر دشت‌ها دامن کشاندم
آهوی وحشی شدم از کوه تا صحرا دویدم
ماهیِ دریا شدم بر آب‌های تیره راندم.

دلقِ درویشان به دوش افکندم و اوراد خواندم
یارِ خاموشان شدم بیغوله‌های راز، گشتم.
هفت کفشِ آهنین پوشیدم و تا قاف رفتم
مرغِ قاف افسانه بود، افسانه خواندم بازگشتم.

خاکِ هفت اقلیم را افتان و خیزان درنوشتم
خانه‌ی جادوگران را در زدم، طرفی نبستم.
مرغِ آبی را به کوه و دشت و صحرا جُستم و بیهوده جُستم
پس سمندر گشتم و بر آتشِ مردم نشستم.
۱۳۳۰

احمد شاملو : هوای تازه
رُکسانا
بگذار پس از من هرگز کسی نداند از رُکسانا با من چه گذشت.

بگذار کسی نداند
که چگونه من از روزی که تخته‌های کفِ این کلبه‌ی چوبینِ ساحلی رفت و آمدِ کفش‌های سنگینم را
بر خود احساس کرد
و سایه‌ی دراز و سردم بر ماسه‌های مرطوبِ این ساحلِ متروک کشیده شد،
تا روزی که دیگر آفتاب به چشم‌هایم نتابد،
با شتابی امیدوار کفنِ خود را دوخته‌ام، گورِ خود را کنده‌ام...



اگرچه نسیم‌وار از سرِ عمرِ خود گذشته‌ام
و بر همه چیز ایستاده‌ام و در همه چیز تأمل کرده‌ام رسوخ کرده‌ام؛

اگرچه همه چیز را به دنبالِ خود کشیده‌ام:
همه‌یِ حوادث را، ماجراها را، عشق‌ها و رنج‌ها را به دنبالِ خود کشیده‌ام
و زیرِ این پرده‌ی زیتونی رنگ که پیشانیِ آفتاب‌سوخته‌ی من است پنهان کرده‌ام، ــ
اما من هیچ کدامِ این‌ها را نخواهم گفت
لام‌تاکام حرفی نخواهم زد
می‌گذارم هنوز چو نسیمی سبک از سرِ بازمانده‌ی عمرم بگذرم
و بر همه چیز بایستم و در همه چیز تأمل کنم، رسوخ کنم.
همه چیز را دنبالِ خود بکشم و زیرِ پرده‌ی زیتونی رنگ پنهان کنم:
همه‌ی حوادث و ماجراها را،
عشق‌ها را و رنج‌ها را مثلِ رازی مثلِ سرّی پُشتِ این پرده‌ی ضخیم به چاهی بی‌انتها بریزم،
نابودِشان کنم و از آن همه لام‌تاکام با کسی حرفی نزنم...

بگذار کسی نداند که چگونه من به جایِ نوازش شدن، بوسیده شدن، گزیده شده‌ام!

بگذار هیچ‌کس نداند، هیچ‌کس! و از میانِ همه‌ی خدایان، خدایی جز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد.

و به‌کلی مثلِ این که این‌ها همه نبوده است،
اصلاً نبوده است و من همچون تمامِ آن کسان که دیگر نامی ندارند
ــ نسیم‌وار از سرِ این‌ها همه نگذشته‌ام و بر این‌ها همه تأمل نکرده‌ام،
این‌ها همه را ندیده‌ام...

بگذار هیچ‌کس نداند،
هیچ‌کس نداند تا روزی که سرانجام، آفتابی که باید به چمن‌ها و جنگل‌ها بتابد،
آبِ این دریایِ مانع را بخشکاند و مرا چون قایقی فرسوده به شن بنشاند
و بدین‌گونه، روحِ مرا به رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ باز رساند.

چرا که رُکسانایِ من مرا به هجرانی که اعصاب را می‌فرساید و دلهره می‌آورد محکوم کرده است.
و محکومم کرده است
که تا روزِ خشکیدنِ دریاها به انتظارِ رسیدنِ بدو ــ در اضطرابِ انتظاری سرگردان ــ محبوس بمانم...

و این است ماجرایِ شبی که به دامنِ رُکسانا آویختم و از او خواستم که مرا با خود ببرد.
چرا که رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ در کلبه‌ی چوبینِ ساحلی نمی‌گنجید،
و من بی‌وجودِ رُکسانا ــ بی‌تلاش و بی‌عشق و بی‌زندگی ــ در ناآسودگی و نومیدی زنده نمی‌توانستم بود...



...سرانجام، در عربده‌های دیوانه‌وارِ شبی تار و توفانی که دریا تلاشی زنده داشت
و جرقه‌های رعد، زندگی را در جامه‌ی قارچ‌های وحشی به دامنِ کوهستان می‌ریخت؛
دیرگاه از کلبه‌ی چوبینِ ساحلی بیرون آمدم.
و توفان با من درآویخت و شنلِ سُرخِ مرا تکان داد و من در زردتابیِ فانوس، مخملِ کبودِ آسترِ آن را دیدم.
و سرمایِ پاییزی استخوان‌های مرا لرزاند.

اما سایه‌ی درازِ پاهایم که به‌دقت از نورِ نیم‌رنگِ فانوس می‌گریخت
و در پناهِ من به ظلمتِ خیس و غلیظِ شب می‌پیوست، به رفت‌وآمد تعجیل می‌کرد.
و من شتابم را بر او تحمیل می‌کردم.
و دلم در آتش بود.
و موجِ دریا از سنگ‌چینِ ساحل لب‌پَر می‌زد.
و شب سنگین و سرد و توفانی بود. زمین پُرآب و هوا پُرآتش بود.
و من در شنلِ سُرخِ خویش، شیطان را می‌مانستم که به مجلسِ عشرت‌های شوق‌انگیز می‌رفت.

اما دلم در آتش بود و سوزندگیِ این آتش را در گلوی خوداحساس می‌کردم.
و باد، مرا از پیش‌رفتن مانع می‌شد...

کنارِ ساحلِ آشوب، مرغی فریاد زد
و صدایِ او در غرشِ روشنِ رعد خفه شد.
و من فانوس را در قایق نهادم.
و ریسمانِ قایق را از چوب‌پایه جدا کردم.
و در واپس‌رفتِ نخستین موجی که به زیرِ قایق رسید،
رو به دریای ظلمت‌آشوب پارو کشیدم.
و در ولوله‌ی موج و باد ــ در آن شبِ نیمه‌خیسِ غلیظ ــ به دریای دیوانه درآمدم
که کفِ جوشانِ غیظ بر لبانِ کبودش می‌دوید.

موج از ساحل بالا می‌کشید
و دریا گُرده تهی می‌کرد

و من در شیبِ تهی‌گاهِ دریا چنان فرو می‌شدم
که برخوردِ کفِ قایق را با ماسه‌هایی که دریایِ آبستن هرگز نخواهدِشان زاد،
احساس می‌کردم.

اما می‌دیدم که ناآسودگیِ روحِ من اندک‌اندک خود را به آشفته‌گیِ دنیایِ خیس و تلاش‌کارِ بیرون وامی‌گذارد.
و آرام‌آرام، رسوبِ آسایش را در اندرونِ خود احساس می‌کردم.

لیکن شب آشفته بود
و دریا پرپر می‌زد
و مستی دیرسیرابی در آشوبِ سردِ امواجِ دیوانه به جُستجویِ لذتی گریخته عربده می‌کشید...
و من دیدم که آسایشی یافته‌ام
و اکنون به حلزونی دربه‌در می‌مانم که در زیروزِبَررفتِ بی‌پایانِ شتابندگانِ دریا صدفی جُسته است.
و می‌دیدم که اگر فانوس را به آب افکنم و سیاهیِ شب را به فروبستگیِ چشمانِ خود تعبیر کنم،
به بودای بی‌دغدغه ماننده‌ام که درد را از آن روی که طلیعه‌تازِ نیروانا می‌داند به دلاسودگی برمی‌گزارد.
اما من از مرگ به زندگی گریخته بودم.
و بویِ لجنِ نمک‌سودِ شبِ خفتن‌جایِ ماهی‌خوارها که با انقلابِ امواجِ برآمده همراهِ وزشِ باد
در نفسِ من چپیده بود، مرا به دامنِ دریا کشیده بود.
و زیروفرارفتِ زنده‌وارِ دریا، مرا به‌سانِ قایقی که بادِ دریا ریسمانش را بگسلد
از سکونِ مرده‌وارِ ساحل بر آب رانده بود،
و در می‌یافتم از راهی که بودا گذشته است به زندگی بازمی‌گردم.
و در این هنگام
در زردتابیِ نیم‌رنگِ فانوس، سرکشیِ کوهه‌های بی‌تاب را
می‌نگریستم.
و آسایشِ تن و روحِ من در اندرونِ من به خواب می‌رفت.
و شب آشفته بود
و دریا چون مرغی سرکنده پرپر می‌زد و به‌سانِ مستی ناسیراب به جُستجویِ لذت عربده می‌کشید.



در یک آن، پنداشتم که من اکنون همه چیزِ زندگی را به‌دلخواهِ خود یافته‌ام.
یک چند، سنگینیِ خُردکننده‌ی آرامشِ ساحل را در خفقانِ مرگی بی‌جوش،
بر بی‌تابیِ روحِ آشفته‌یی که به دنبالِ آسایش می‌گشت تحمل کرده بودم:
ــ آسایشی که از جوشش مایه می‌گیرد!
و سرانجام در شبی چنان تیره، به‌سانِ قایقی که بادِ دریا ریسمانش را بگسلد،
دل به دریای توفانی زده بودم.
و دریا آشوب بود.
و من در زیروفرارفتِ زنده‌وارِ آن‌که خواهشی پُرتپش در هر موجِ بی‌تابش گردن می‌کشید،
مایه‌ی آسایش و زندگیِ خود را بازیافته بودم، همه چیزِ زندگی را به‌دلخواهِ خویش به‌دست آورده بودم.
اما ناگهان در آشفتگیِ تیره و روشنِ بخار و مهِ بالایِ قایق ــ که شب گهواره جنبانش بود ــ
و در انعکاسِ نورِ زردی که به مخملِ سُرخِ شنلِ من می‌تافت، چهره‌یی آشنا به چشمانم سایه زد.
و خیزاب‌ها، کنارِ قایقِ بی‌قرارِ بی‌آرام در تبِ سردِ خود می‌سوختند.

فریاد کشیدم: «رُکسانا!»

اما او در آرامشِ خود آسایش نداشت
و غریوِ من به مانندِ نفسی که در توده‌هایِ عظیم دود دَمَند، چهره‌ی او را برآشفت.
و این غریو،
رخساره‌ی رویاییِ او را به‌سانِ روحِ گنه‌کاری شبگرد که از آوازِ خروس نزدیکیِ سپیده‌دمان را احساس کند،
شکنجه کرد.
و من زیرِ پرده‌ی نازکِ مه و ابر، دیدمش که چشمانش را به خواب گرفت
و دندان‌هایش را از فشارِ رنجی گنگ برهم فشرد.

فریاد کشیدم: «رُکسانا!»

اما او در آرامشِ خود آسوده نبود
و به‌سانِ مهی از باد آشفته،
با سکوتی که غریوِ مستانه‌ی توفانِ دیوانه را در زمینه‌ی خود پُررنگ‌تر می‌نمود
و برجسته‌تر می‌ساخت و برهنه‌تر می‌کرد، گفت:
«ــ من همین دریای بی‌پایانم!»

و در دریا آشوب بود
در دریا توفان بود...

فریاد کشیدم: «ــ رُکسانا!»
اما رُکسانا در تبِ سردِ خود می‌سوخت
و کفِ غیظ بر لبِ دریا می‌دوید
و در دلِ من آتش بود

و زنِ مه‌آلود که رخسارش از انعکاسِ نورِ زردِ فانوس بر مخملِ سُرخِ شنلِ من رنگ می‌گرفت
و من سایه‌ی بزرگِ او را بر قایق و فانوس و روحِ خود احساس می‌کردم،
با سکوتی که شُکوهش دلهره‌آور بود، گفت:
«ــ من همین توفانم من همین غریوم
من همین دریای آشوبم که آتشِ صدهزار خواهشِ زنده در هر موجِ بی‌تابش شعله می‌زند!»

«رُکسانا!»

«ــ اگر می‌توانستی بیایی، تو را با خود می‌بردم.
تو نیز ابری می‌شدی و هنگامِ دیدارِ ما از قلبِ ما آتش می‌جَست و دریا و آسمان را روشن می‌کرد...
در فریادهای توفانیِ خود سرود می‌خواندیم
در آشوبِ امواجِ کف کرده‌ی دورگریزِ خود آسایش می‌یافتیم
و در لهیبِ آتشِ سردِ روحِ پُرخروشِ خود می‌زیستیم...
اما تو نمی‌توانی بیایی، نمی‌توانی
تو نمی‌توانی قدمی از جای خود فراتر بگذاری!»

«ــ می‌توانم
رُکسانا!
می‌توانم»...

«ــ می‌توانستی، اما اکنون نمی‌توانی

و میانِ من و تو به همان اندازه فاصله هست
که میانِ ابرهایی که در آسمان و انسان‌هایی که بر زمین سرگردانند...»

«ــ رُکسانا...»
و دیگر در فریادِ من آتشِ امیدی جرقه نمی‌زد.

«ــ شاید بتوانی تا روزی که هنوز آخرین نشانه‌های زندگی را از تو بازنستانده‌اند
چونان قایقی که بادِ دریا ریسمانش را از چوب‌پایه‌ی ساحل بگسلد
بر دریای دلِ من عشقِ من زندگیِ من بی‌وقفه‌گردی کنی...
با آرامشِ من آرامش یابی در توفانِ من بغریوی و ابری که به دریا می‌گرید
شورابِ اشک را از چهره‌ات بشوید.
تا اگر روزی،
آفتابی که باید بر چمن‌ها و جنگل‌ها بتابد آبِ این دریا را فرو خشکاند
و مرا گودالی بی‌آب و بی‌ثمر کرد، تو نیز به‌سانِ قایقی برخاک‌افتاده بی‌ثمر گردی
و بدین‌گونه، میانِ تو و من آشناییِ نزدیک‌تری پدید آید.
اما اگر اندیشه کنی که هم‌اکنون می‌توانی
به من که روحِ دریا روحِ عشق و روحِ زندگی هستم بازرسی،
نمی‌توانی، نمی‌توانی!»
«ــ رُک... سا... نا»
و فریادِ من دیگر به پچپچه‌یی مأیوس و مضطرب مبدل گشته بود.

و دریا آشوب بود.
و خیالِ زندگی با درونِ شوریده‌اش عربده می‌زد.
و رُکسانا بر قایق و من و بر همه‌ی دریا در پیکرِ ابری که از باد به هم برمی‌آمد
در تبِ زنده‌ی خود غریو می‌کشید:

«ــ شاید به هم بازرسیم:
روزی که من به‌سانِ دریایی خشکیدم،
و تو چون قایقی فرسوده بر خاک ماندی
اما اکنون میانِ ما فاصله چندان است
که میانِ ابرهایی که در آسمان و انسان‌هایی که بر زمین سرگردانند».

«ــ می‌توانم
رُکسانا!
می‌توانم...»

«ــ نمی‌توانی!
نمی‌توانی»

«ــ رُکسانا...»
خواهشِ متضرعی در صدایم می‌گریست
و در دریا آشوب بود.

«ــ اگر می‌توانستی تو را با خود می‌بردم
تو هم بر این دریای پُرآشوب موجی تلاش‌کار می‌شدی
و آنگاه در التهابِ شب‌هایِ سیاه و توفانی
که خواهشی قالب‌شکاف در هر موجِ بی‌تابِ دریا گردن می‌کشد،
در زیروفرارفتِ جاویدانِ کوهه‌های تلاش، زندگی می‌گرفتیم.»

بی‌تاب در آخرین حمله‌ی یأس کوشیدم تا از جای برخیزم اما زنجیرِ لنگری به خروار بر پایم بود.
و خیزاب‌ها کنارِ قایقِ بی‌قرارِ بی‌سکون در تبِ سردِ خود می‌سوختند.
و روحِ تلاشنده‌ی من در زندانِ زمخت و سنگینِ تنم می‌افسرد
و رُکسانا بر قایق و من و دریا در پیکرِ ابری که از باد به‌هم برآید،
با سکوتی که غریوِ شتابندگانِ موج را بر زمینه‌ی خود برجسته‌تر می‌کرد فریاد می‌کشید:

«ــ نمی‌توانی!

و هرکس آن‌چه را که دوست می‌دارد در بند می‌گذارد.
و هر زن مرواریدِ غلتانِ خود را به زندانِ صندوقش محبوس می‌دارد،

و زنجیرهای گران را من بر پایت نهاده‌ام،
ورنه پیش از آن‌که به من رسی طعمه‌ی دریای بی‌انتها شده بودی
و چشمانت چون دو مرواریدِ جاندار که هرگز صیدِ غواصانِ دریا نگردد،
بلعِ صدف‌ها شده بود...

تو نمی‌توانی بیایی
نمی‌توانی بیایی!

تو می‌باید به کلبه‌ی چوبینِ ساحلی بازگردی
و تا روزی که آفتاب مرا و تو را بی‌ثمر نکرده است،
کنارِ دریا از عشقِ من، تنها از عشقِ من روزی بگیری...»



من در آخرین شعله‌ی زردتابِ فانوس،
چکشِ باران را بر آب‌های کف کرده‌ی بی‌پایانِ دریا دیدم
و سحرگاهان مردانِ ساحل،
در قایقی که امواجِ سرگردان به خاک کشانده بود مدهوشم یافتند...



بگذار کسی نداند که ماجرایِ من و رُکسانا چگونه بود!

من اکنون در کلبه‌یِ چوبینِ ساحلی که باد در سفالِ بامش عربده می‌کشد
و باران از درزِ تخته‌های دیوارش به درون نشت می‌کند،
از دریچه به دریای آشوب می‌نگرم
و از پسِ دیوارِ چوبین،
رفت‌وآمدِ آرام و متجسسانه‌ی مردمِ کنجکاوی را که به تماشای دیوانگان رغبتی دارند
احساس می‌کنم.
و می‌شنوم که زیرِ لب با یکدیگر می‌گویند:

«ــ هان گوش کنید،
دیوانه هم‌اکنون با خود سخن خواهد گفت».

و من از غیظ لب به دندان می‌گزم
و انتظارِ آن روزِ دیرآینده که آفتاب،
آبِ دریاهای مانع را خشکانده باشد
و مرا چون قایقی رسیده به ساحل به خاک نشانده باشد
و روحِ مرا به رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ باز رسانده باشد،
به سانِ آتشِ سردِ امیدی در تَهِ چشمانم شعله می‌زند.
و زیرِ لب با سکوتی مرگبار فریاد می‌زنم:

«رُکسانا!»

و غریوِ بی‌پایانِ رُکسانا را می‌شنوم
که از دلِ دریا،
با شتابِ بی‌وقفه‌ی خیزاب‌های دریا که هزاران خواهشِ زنده در هر موجِ بی‌تابش گردن می‌کشد،
یکریز فریاد می‌زند:

«ــ نمی‌توانی بیایی!
نمی‌توانی بیایی!»...

مشت بر دیوارِ چوبین می‌کوبم
و به مردمِ کنجکاوی که از دیدارِ دیوانگان دلشاد می‌شوند
و سایه‌شان که به درزِ تخته‌ها می‌افتد حدودِ هیکلِشان را مشخص می‌کند،
نهیب می‌زنم:

«ــ می‌شنوید؟
بدبخت‌ها
می‌شنوید؟»

و سایه‌ها از درزِ تخته‌های دیوار به زمین می‌افتند.
و من، زیرِ ضربِ پاهای گریزآهنگ،
فریادِ رُکسانا را می‌شنوم که از دلِ دریا،
با شتابِ بی‌وقفه‌ی امواجِ خویش،
همراهِ بادی که از فرازِ آب‌های دوردست می‌گذرد،
یک‌ریز فریاد می‌کشد:

«ــ نمی‌توانی بیایی!
نمی‌توانی بیایی!».

۱۳۲۹

احمد شاملو : هوای تازه
سرودِ مردی که تنها به راه می‌رود
۱

در برابرِ هر حماسه من ایستاده بودم.

و مردی که اکنون با دیوارهای اتاقش آوارِ آخرین را انتظار می‌کشد
از پنجره‌ی کوتاهِ کلبه به سپیداری خشک نظر می‌دوزد؛
به سپیدارِ خشکی که مرغی سیاه بر آن آشیان کرده است.
و مردی که روزهمه‌روز از پسِ دریچه‌های حماسه‌اش نگرانِ کوچه بود، اکنون با خود می‌گوید:

«ــ اگر سپیدارِ من بشکفد، مرغِ سیا پرواز خواهد کرد.
«ــ اگر مرغِ سیا بگذرد، سپیدارِ من خواهد شکفت ــ

و دریانوردی که آخرین تخته‌پاره‌ی کشتی را از دست داده است
در قلبِ خود دیگر به بهار باور ندارد،
چرا که هر قلب روسبی‌خانه‌یی‌ست
و دریا را قلب‌ها به حلقه کشیده‌اند.

و مردی که از خوب سخن می‌گفت، در حصارِ بد به زنجیر بسته شد
چرا که خوب فریبی بیش نبود، و بد بی‌حجاب به کوچه نمی‌شد.
چرا که امید تکیه‌گاهی استوار می‌جُست
و هر حصارِ این شهر خشتی پوسیده بود.

و مردی که آخرین تخته‌پاره‌ی کشتی را از دست داده است، در جُستجوی تخته‌پاره‌ی دیگر تلاش نمی‌کند زیرا که تخته‌پاره، کشتی نیست
زیرا که در ساحل
مردِ دریا
بیگانه‌یی بیش نیست.

۲

با من به مرگِ سرداری که از پُشت خنجر خورده است گریه کن.

او با شمشیرِ خویش می‌گوید:
«ــ برای چه بر خاک ریختی
خونِ کسانی را که از یارانِ من سیاهکارتر نبودند؟

و شمشیر با او می‌گوید:
«ــ برای چه یارانی برگزیدی
که بیش از دشمنانِ تو با زشتی سوگند خورده بودند؟
و سردارِ جنگ‌آور که نامش طلسمِ پیروزی‌هاست، تنها، تنها بر سرزمینی بیگانه چنگ بر خاکِ خونین می‌زند:
«ــ کجایید، کجایید هم‌سوگندانِ من؟
شمشیرِ تیزِ من در راهِ شما بود.
ما به راستی سوگند خورده بودیم...»

جوابی نیست؛
آنان اکنون با دروغ پیاله می‌زنند!

«ــ کجایید، کجایید؟
بگذارید در چشمانِتان بنگرم...»

و شمشیر با او می‌گوید:
«ــ راست نگفتند تا در چشمانِ تو نظر بتوانند کرد...
به ستاره‌ها نگاه کن:
هم اکنون شب با همه‌ی ستارگانش از راه در می‌رسد.
به ستاره‌ها نگاه کن
چرا که در زمین پاکی نیست...»

و شب از راه در می‌رسد
بی‌ستاره‌ترینِ شب‌ها!
چرا که در زمین پاکی نیست.
زمین از خوبی و راستی بی‌بهره است
و آسمانِ زمین
بی‌ستاره‌ترینِ آسمان‌هاست!

۳

و مردی که با چاردیوارِ اتاقش آوارِ آخرین را انتظار می‌کشد از دریچه به کوچه می‌نگرد:
از پنجره‌ی رودررو، زنی ترسان و شتابناک، گُلِ سرخی به کوچه می‌افکند.
عابرِ منتظر، بوسه‌یی به جانبِ زن می‌فرستد
و در خانه، مردی با خود می‌اندیشد:

«ــ بانوی من بی‌گمان مرا دوست می‌دارد،
این حقیقت را من از بوسه‌های عطشناکِ لبانش دریافته‌ام...
بانوی من شایسته‌گیِ عشقِ مرا دریافته است!»

۴

و مردی که تنها به راه می‌رود با خود می‌گوید:

«ــ در کوچه می‌بارد و در خانه گرما نیست!
حقیقت از شهرِ زندگان گریخته است؛ من با تمامِ حماسه‌هایم به گورستان خواهم رفت
و تنها
چرا که
به راست‌ْراهیِ کدامین همسفر اطمینان می‌توان داشت؟
همسفری چرا بایدم گزید که هر دم
در تب‌وتابِ وسوسه‌یی به تردید از خود بپرسم:
ــ هان! آیا به آلودنِ مردگانِ پاک کمر نبسته است؟»

و دیگر:
«ــ هوایی که می‌بویم، از نفسِ پُردروغِ همسفرانِ فریبکارِ من گندآلود است!
و به‌راستی
آن را که در این راه قدم بر می‌دارد به همسفری چه حاجت است؟»

۲۸ آبانِ ۱۳۳۴

احمد شاملو : باغ آینه
کلید
رفتم فرو به فکر و فتاد از کفم سبو
جوشید در دلم هوسی نغز:
«ــ ای خدا!
«یارم شود به صورت، آیینه‌یی که من
«رخساره‌ی رفیقان بشناسم اندر او!»

بردم سخن به چله‌نشینانِ کوهِ دور.
گفتند تا بیفکنم ــ از نیَّتی که هست ــ
در هشت چاهِ خشکِ سیا، هفت ریگِ سُرخ،
یا زیرِ هشت قلعه کُشَم هفت مارِ کور!

بازآمدم ز راه، پریشان و دل‌شکار
رنجیده‌پای و خسته‌تن و زردروی و سرد،
در سر هزار فکرِ غم و راهِ چاره هیچ
مأیوس پایِ قلعه‌یی افتادم اشکبار.
آمد ز قلعه بیرون پیری سپیدموی
پرسید حال و گفتم.
در من نهاد چشم
گفت:
«ــ این طلسمِ کهنه کلیدش به مُشتِ توست؛
«با کس مپیچ بیهُده، آیینه‌یی بجوی!»

۱۳۳۸

احمد شاملو : لحظه‌ها و همیشه
پایتختِ عطش
آب کم‌جو. تشنگی آور به دست!
مولای روم
۱

آفتاب، آتشِ بی‌دریغ است
و رؤیای آبشاران
در مرزِ هر نگاه.

بر درگاهِ هر ثُقبه
سایه‌ها
روسبیانِ آرامش‌اند.
پی‌جوی آن سایه‌ی بزرگم من که عطشِ خشک‌ْدشت را باطل می‌کند.



چه پگاه و چه پسین،
اینجا
نیمروز
مظهرِ «هست» است:
آتشِ سوزنده را رنگی و اعتباری نیست
دروازه‌ی امکان بر باران بسته است
شن از حُرمتِ رود و بسترِ شن‌پوشِ خشک‌ْرود از وحشتِ «هرگز» سخن می‌گوید.
بوته‌ی گز به عبث سایه‌یی در خلوتِ خویش می‌جوید.



ای شبِ تشنه! خدا کجاست؟
تو
روزِ دیگرگونه‌ای
به رنگی دیگر
که با تو
در آفرینشِ تو
بیدادی رفته است:
تو زنگیِ زمانی.


۲

کنارِ تو را ترک گفته‌ام
و زیرِ این آسمانِ نگونسار که از جنبشِ هر پرنده تهی‌ست و هلالی
کدر چونان مُرده‌ماهیِ سیم‌گونه‌فلسی بر سطحِ بی‌موج‌اش می‌گذرد
به بازجُستِ تو برخاسته‌ام
تا در پایتختِ عطش
در جلوه‌یی دیگر
بازت یابم.

ای آبِ روشن!
تو را با معیارِ عطش می‌سنجم.



در این سرابچه
آیا
زورقِ تشنگی‌ست
آنچه مرا به‌سوی شما می‌راند
یا خود
زمزمه‌ی شماست
و من نه به‌خود می‌روم
که زمزمه‌ی شما
به جانبِ خویشم می‌خواند؟

نخلِ من ای واحه‌ی من!
در پناهِ شما چشمه‌سارِ خنکی هست
که خاطره‌اش
عُریانم می‌کند.

۱۸ خردادِ ۱۳۳۹
چابهار

احمد شاملو : ابراهیم در آتش
بر سرمای درون
همه
لرزشِ دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهی گردد،
پروازی نه
گریزگاهی گردد.

آی عشق آی عشق
چهره‌ی آبی‌ات پیدا نیست.



و خنکای مرهمی
بر شعله‌ی زخمی
نه شورِ شعله
بر سرمای درون.

آی عشق آی عشق
چهره‌ی سُرخ‌ات پیدا نیست.



غبارِ تیره‌ی تسکینی
بر حضورِ وَهن
و دنجِ رهایی
بر گریزِ حضور،
سیاهی
بر آرامشِ آبی
و سبزه‌ی برگچه
بر ارغوان

آی عشق آی عشق
رنگِ آشنایت
پیدا نیست.

۱۳۵۱

سهراب سپهری : آوار آفتاب
بیراهه‌ای در آفتاب
ای کرانه ما ! خنده گلی در خواب ، دست پارو زن ما را بسته است.
در پی صبحی بی خورشیدیم، با هجوم گل ها چکنیم ؟
جویای شبانه نابیم، با شبیخون روزن ها چکنیم؟
آن سوی باغ ، دست ما به میوه بالا نرسید.
وزیدیم، و دریچه به آیینه گشود.
به درون شدیم، و شبستان ما را نشناخت.
به خاک افتادیم ، و چهره ما نقش او به زمین نهاد.
تاریکی محراب ، آکنده ماست.
سقف از ما لبریز، دیوار از ما، ایوان از ما.
از لبخند ، تا سردی سنگ : خاموشی غم.
از کودکی ما ، تا این نسیم : شکوفه - باران فریب.
برگردیم ، که میان ما و گلبرگ ، گرداب شکفتن است.
موج برون به صخره ما نمی رسد.
ما جدا افتاده ایم ، و ستاره همدردی از شب هستی سر می زند.
ما می رویم ، و آیا در پی ما ، یادی از درها خواهد گذشت ؟
ما می گذریم ، و آیا غمی بر جای ما ، در سایه ها خواهد نشست؟
برویم از سایه نی ، شایدجایی ، ساقه آخرین ، گل برتر را در سبد ما افکند.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
همراه
تنها در بی چراغی شب ها می رفتم.
دست هایم از یاد مشعل ها تهی شده بود.
همه ستاره هایم به تاریکی رفته بود.
مشت من ساقه خشک تپش ها را می فشرد.
لحظه ام از طنین ریزش پیوند ها پر بود.
تنها می رفتم ، می شنوی ؟ تنها.
من از شادابی باغ زمرد کودکی براه افتاده بودم.
آیینه ها انتظار تصویرم را می کشیدند،
درها عبور غمناک مرا می جستند.
و من می رفتم ، می رفتم تا در پایان خودم فرو افتم.
ناگهان ، تو از بیراهه لحظه ها ، میان دو تاریکی ، به من پیوستی.
صدای نفس هایم با طرح دوزخی اندامت در آمیخت:
همه تپش هایم از آن تو باد، چهره به شب پیوسته ! همه
تپش هایم.
من از برگریز سرد ستاره ها گذشته ام
تا در خط های عصیانی پیکرت شعله گمشده را بربایم.
دستم را به سراسر شب کشیدم ،
زمزمه نیایش در بیداری انگشتانم تراوید.
خوشه فضا را فشردم،
قطره های ستاره در تاریکی درونم درخشید.
و سرانجام
در آهنگ مه آلود نیایش ترا گم کردم.
میان ما سرگردانی بیابان هاست.
بی چراغی شب ها ، بستر خاکی غربت ها ، فراموشی آتش هاست.
میان ما هزار و یک شب جست و جوهاست.
فروغ فرخزاد : دیوار
دیوار
در گذشت پر شتاب لحظه های سرد
چشمهای وحشی تو در سکوت خویش
گرد من دیوار می سازد

می گریزم از تو در بیراهه های راه
تا ببینم دشتها را در غبار ماه
تا بشویم تن به آب چشمه های نور
در مه رنگین صبح گرم تابستان
پر کنم دامان ز سوسن های صحرایی
بشنوم بانگ خروسان را ز بام کلبهٔ دهقان

می گریزم از تو تا در دامن صحرا
سخت بفشارم به روی سبزه ها پا را
یا بنوشم شبنم سرد علفها را

می گریزم از تو تا در ساحلی متروک
از فراز صخره های گمشده در ابر تاریکی
بنگرم رقص دوار انگیز طوفانهای دریا را

در غروبی دور
چون کبوترهای وحشی زیر پر گیرم
دشتها را ، کوهها را ، آسمانها را
بشنوم از لابلای بوته های خشک
نغمه های شادی مرغان صحرا را

می گریزم از تو تا دور از تو بگشایم
راه شهر آرزوها را
و درون شهر ...
قفل سنگین طلایی قصر رویا را

لیک چشمان تو با فریاد خاموشش
راهها را در نگاهم تار می سازد
همچنان در ظلمت رازش
گرد من دیوار می سازد

عاقبت یکروز ...
می گریزم از فسون دیدهٔ تردید
می تروام همچو عطری از گل رنگین رویاها
می خزم در موج گیسوی نسیم شب
می روم تا ساحل خورشید .
در جهانی خفته در آرامشی جاوید

نرم می لغزم درون بستر ابری طلایی رنگ
پنجه های نور می ریزد بروی آسمان شاد
طرح بس آهنگ

من از آنجا سر خوش و آزاد
دیده می دوزم به دنیایی که چشم پر فسون تو
راههایش را به چشمم تار می سازد
دیده می دوزم به دنیایی که چشم پر فسون تو
همچنان در ظلمت رازش
گرد آن دیوار می سازد
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
وهم ِ سبز
تمام روز در آیینه گریه می کردم
بهار ، پنجره ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پیلهٔ تنهاییَم نمی گنجید
و بوی تاج کاغذیَم
فضای آن قلمرو بی آفتاب را
آلوده کرده بود
نمی توانستم ، دیگر نمی توانستم
صدای کوچه ، صدای پرنده ها
صدای گم شدن توپ های ماهوتی
و هایهوی گریزان کودکان
و رقص بادکنک ها
که چون حباب های کف صابون
در انتهای ساقه ای از نخ صعود می کردند
و باد ، باد که گویی
در عمق گودترین لحظه های تیرهٔ همخوابگی نفس می زد
حصار قلعهٔ خاموش اعتماد مرا
فشار می دادند
و از شکاف های کهنه ، دلم را به نام می خواندند

تمام روز نگاه من
به چشم های زندگیَم خیره گشته بود
به آن دو چشم مضطرب ترسان
که از نگاه ثابت من می گریختند
و چون دروغگویان
به انزوای بی خطر پلکها پناه می آوردند

کدام قلّه کدام اوج ؟
مگر تمامی این راه های پیچاپیچ
در آن دهان سرد مکنده
به نقطهٔ تلاقی و پایان نمی رسند ؟
به من چه دادید ، ای واژه های ساده فریب
و اِی ریاضت اندام ها و خواهش ها ؟
اگر گلی به گیسوی خود می زدم
از این تقلب ، از این تاج کاغذین
که بر فراز سرم بو گرفته است ، فریبنده تر نبود ؟

چگونه روح بیابان مرا گرفت
و سِحر ماه ز ایمان گلّه دورم کرد !
چگونه ناتمامی ِ قلبم بزرگ شد
و هیچ نیمه ای این نیمه را تمام نکرد !
چگونه ایستادم و دیدم
زمین به زیر دو پایم ز تکیه گاه تهی می شود
و گرمی تن جفتم
به انتظار پوچ تنم ره نمی برد !

کدام قلّه کدام اوج ؟
مرا پناه دهید ای چراغ های مشوش
ای خانه های روشن شکاک
که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر
بر بامهای آفتابیتان تاب می خورند

مرا پناه دهید ای زنان سادهٔ کامل
که از ورای پوست ، سرانگشت های نازکتان
مسیر جنبش کیف آور جنینی را
دنبال می کند
و در شکاف گریبانتان همیشه هوا
به بوی شیر تازه می آمیزد

کدام قلّه کدام اوج ؟
مرا پناه دهید ای اجاقهای پر آتش - ای نعل های خوشبختی -
و ای سرود ظرفهای مسین در سیاهکاری مطبخ
و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی
و ای جدال روز و شب فرشها و جاروها
مرا پناه دهید ای تمام عشق های حریصی
که میل دردناک بقا بستر تصرّفتان را
به آبِ جادو
و قطره های خون ِ تازه می آراید

تمام روز تمام روز
رها شده ، رها شده ، چون لاشه ای بر آب
به سوی سهمناک ترین صخره پیش می رفتم
به سوی ژرف ترین غارهای دریایی
و گوشتخوارترین ماهیان
و مهره های نازک پشتم
از حس مرگ تیر کشیدند

نمی توانستم ، دیگر نمی توانستم
صدای پایم از انکار راه بر می خاست
و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود
و آن بهار ، و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت ، با دلم می گفت
( نگاه کن
تو هیچ گاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی . )
مهدی اخوان ثالث : از این اوستا
منزلی در دوردست
منزلی در دوردستی هست بی شک هر مسافر را
اینچنین دانسته بودم ، وین چنین دانم
لیک
ای ندانم چون و چند ! ای دور
تو بسا کاراسته باشی به آیینی که دلخواهست
دانم این که بایدم سوی تو آمد ، لیک
کاش این را نیز می‌دانستم ، ای نشناخته منزل
که از این بیغوله تا آنجا کدامین راه
یا کدام است آن که بیراهست
ای به رایم ، نه به رایم ساخته منزل
نیز می‌دانستم این را ، کاش
که به سوی تو چه‌ها می‌بایدم آورد
دانم ای دور عزیز !‌ این نیک می‌دانی
من پیادهٔ ناتوان تو دور و دیگر وقت بیگاهست
کاش می‌دانستم این را نیز
که برای من تو در آنجا چه‌ها داری
گاه کز شور و طرب خاطر شود سرشار
می‌توانم دید
از حریفان نازنینی که تواند جام زد بر جام
تا از آن شادی به او سهمی توان بخشید ؟
شب که می‌اید چراغی هست ؟
من نمی‌گویم بهاران ، شاخه‌ای گل در یکی گلدان
یا چو ابر اندهان بارید ، دل شد تیره و لبریز
ز آشنایی غمگسار آنجا سراغی هست ؟
مهدی اخوان ثالث : زمستان
بی سنگر
در هوای گرفتهٔ پاییز
وقت بدرود شب، طلوع سحر
پیله‌اش را شکافت پروانه
آمد از دخمهٔ سیاه به در
بال‌ها را به شوق بر هم زد
از نشاط تنفس آزاد
با نگاهی حرصی و آشفته
همره آرزو به راه افتاد
نقش رخسار بامداد هنوز
بود پر سایه از سیاهی سرد
داشت نقاش خسته از پستو
کاسهٔ رنگ زرد می‌آورد
رد شد از دشت صبح پروانه
با نگاهی حرصی و آشفته
دید در پیله زار دنیایی
چشم باز و بصیرت خفته
ای! پروانگک! روی به کجا؟
آمد از پیله زار آوایی
باد سرد خزان سیه کندت
چه جنونی، چه فکر بیجایی
فصل پروانه نیست فصل خزان
نیم پروانه کرمکی گفتا
لااقل باش تا بهار آید
لااقل باش ... محو شد آوا
رد شد از دشت صبح پروانه
به چمنزار نیمروز رسید
شهر پروانه‌های زرین بال
نور جریان پشت بر خورشید
اوه، به به غریب پروانه
از کجایی تو با چنین خط و خال؟
شهر عشاق روشنی اینجاست
شهر پروانه‌های زرین بال
نه غریبم من، آشنا هستم
از شبستان شعر آمده‌ام
خسته از پیله‌های مسخ شده
از سیه دخمه‌ام برون زده‌ام
همرهم آرزو، به کلبهٔ شعر
آردها بیخت، پر وزن آویخت
بافته از دل و تنیده ز جان
خاطرم نقش حله ها انگیخت
از شبستان شعر پارینه
من همان طفل ارغنون سازم
ارغنون ناله‌های روح من است
دردناک است و وحشی آوازم
اینک از راه دور آمده‌ام
آرزومند آرزوی دگر
در دلم خفته نغمه‌های حزین
از تمنای رنگ و بوی دگر
اوه، فرزند راه دور! بیا
هر چه داری تو آرزوی اینجاست
بر چمن‌ها نشست، پروانه
گفت: به به چه تازه و زیباست
روزها رفت و روزها آمد
بود پروانه گرم لذت و گشت
روزهایی چه روزهای خوشی
در چمنزار نیمروز گذشت
تا شبی دید آرزوهایش
همه دلمرده اند و افسرده
گریه هاشان دروغ و بی معنی ست
خنده هاشان غریب و پژمرده
گفت با خود که نیست وقت درنگ
این گلستان دگر نه جای من است
من نه مرد دروغ و تزویرم
هر چه هست از هوای این چمن است
بشنید این سخن پرستویی
داستانش به آفتاب بگفت
غم پروانه آفتابی شد
روزها رفت و او نه خورد و نه خفت
آفتاب بلند عالم‌گیر
من دگر زین حجاب دل‌زده‌ام
دوست دارم پرستویی باشم
که ز پروانگی کسل شده‌ام
عصر تنگی که نقش‌بند غروب
سایه می‌زد به چهره‌ای روشن
می‌پرید از چمن پرستویی
آه ... بدرود، ای شکفته چمن
بال‌ها را به شوق بر هم زد
از نشاط تنفس آزاد
با نگاهی حریص و آشفته
همراه آرزو به راه افتاد
به کجا می‌روی؟ پرستوی خرد
از چمنزار آمد این آوا
لااقل باش تا بیاید صبح
لااقل باش ... محو گشت صدا
از چمنزار نیمروز پرید
همره آرزو پرستویی
در غبار غروب دود اندود
دید از دور برج و بارویی
سایه خیسانده در سواحل شب
کهنه برجی بلند و دود زده
برج متروک دیر سال، عبوس
با نقوشی علیل و مسخ شده
به رجبان پیرکی سیاه جبین
در سه کنجی نشسته مست غرور
و به گرد اندرش ستایشگر
دو سه نو پا حریف پر شر و شور
بر جدار هزار رخنهٔ برج
خفته بس نقش با خطوط زمخت
حاصل عمر چند افسونگر
میوهٔ رنج چند شاخهٔ لخت
گاه غمگین نگاه معصومی
از ورم کرده چشم حیرانی
گاه بر پرده‌ای غبار آلود
طرح گنگی ز داس دهقانی
رهگذر بر دهان برج نشست
گفت: وه، این چه برج تاریکی ست
در پس پرده‌های نه تویش
آن نگاه شراره بار از کیست؟
صف ظلمت فشرده‌تر می‌گشت
درهٔ شب عمیق‌تر می‌شد
آسمان با هزار چشم حسود
در نظارت دقیق‌تر می‌شد
هی! که هستی؟ سکوت برج شکست
هی! که هستی؟ پرندهٔ مغموم
مرغ سقایکی؟ پرستویی؟
بانگ زد به رجبان در آن شب شوم
برج ما برج پرده داران است
همه کس را به برج ما ره نیست
چه شد اینجا گذارت افتاده ست؟
سرگذشت تو چیست؟ نام تو چیست؟
از شبستان شعر آمده‌ام
من سخن پیشه‌ام، سخنگویم
مرغکی راه جوی و رهگذرم
مرغ سقایکم، پرستویم
مرغ سقایکم چو می‌خوانم
تشنگان را به آب و دانهٔ خویش
و پرستویم آن زمان که کنم
عمر در کار آشیانهٔ خویش
دانم این را که در جوار شما
کشتزاری ست با هزار عطش
آمدم کز شما بیاموزم
که چه سان ریزم آب بر آتش
آمدم با هزار امید بزرگ
و همین جام خرد و کوچک خویش
آمدم تا ازین مصب عظیم
راه دریای تشنه گیرم پیش
برج ما جای‌ایان تو نیست
گفت آن نغمه ساز نو پایک
تشنگان را بخار باید داد
دور شو دور، مرغ سقایک
صبحدم کشتزار عطشان دید
در کنارش افتاده پیکر غم
در به منقار مرغ سقایک
برگ سبزی لطیف، پر شبنم
رفته در خواب، خواب جاویدان
وقت بدرود شب، طلوع سحر
با تفنگی کبود و گرد آلود
رهگذر، جنگجوی بی سنگر
مهدی اخوان ثالث : زمستان
سرود پناهنده
نجوا کنان به زمزمه سرگرم
مردی ست با سرودی غمناک
خسته دلی، شکسته دلی، بیزار
از سر فکنده تاج عرب بر خاک
این شرزه شیر بیشهٔ دین، آیت خدا
بی هیچ باک و بیم و ادا
سوی عجم کشیده دلش، از عرب جدا
امشب به جای تاج عرب شوق کوچ به سر دارد
آهسته می‌سراید و با خویش
امشب سرود و سر دگر دارد
نجوا کنان به زمزمه، نالان و بی قرار
با درد و سوز گرید و گوید
امشب چو شب به نیمه رسد خیزم
وز این سیاه زاویه بگریزم
پنهان رهی شناسم و با شوق می‌روم
ور بایدم دویدن، با شوق می‌دوم
گر بسته بود در؟
به خدا داد می‌زنم
سر می‌نهم به درگه و فریاد می‌کنم
خسته دل شکسته دل غمناک
افکنده تیره تاج عرب از سر
فریاد می‌کند
هیهای! های! های
ای ساقیان سرخوش میخانهٔ الست
راهم دهید ای! پناهم دهید ای!
اینجا
درمانده‌ای ز قافلهٔ بیدل شماست
آواره‌ای، گریخته‌ای، مانده بی پناه
آه
اینجا منم، منم
کز خویشتن نفورم و با دوست دشمنم
امشب عجیب حال خوشی دارد
پا می‌زند به تاج عرب، گریان
حال خوشی، خیال خوشی دارد
امشب من از سلاسل پنهان مدرسه
سیر از اصول و میوه و شاخ درخت دین
وز شک و از یقین
وز رجس خلق و پاکی دامان مدرسه
بگریختم
چگونه بگویم؟
حکایتی ست
دیگر به تنگ آمده بودم
از خنده‌های طعن
وز گریه‌های بیم
دیگر دلم گرفته ازین حرمت و حریم
تا چند می‌توانم باشم به طعن و طنز
حتی گهی به نعرهٔ نفرین تلخ و تند
غیبت کنان و بدگو پشت سر خدا؟
دیگر به تنگ آمده‌ام من
تا چند می‌توانم باشم از او جدا؟
صاحبدلی ز مدرسه آمد به خانقاه
با خاطری ملول ز ارکان مدرسه
بگریخت از فریب و ریا، از دروغ و جهل
نابود باد - گوید - بنیان مدرسه
حال خوش و خیال خوشی دارد
با خویشتن جدال خوشی دارد
و کنون که شب به نیمه رسیده ست
او در خیال خود را بیند
کاوراق شمس و حافظ و خیام
این سرکشان سر خوش اعصار
این سرخوشان سرکش ایام
این تلخاکام طایفهٔ شنگ و شور بخت
زیر عبا گرفته و بر پشت پوست تخت
آهسته می‌گریزد
و آب سبوی کهنه و چرکین خود به پای
بر خاک راه ریزد
امشب شگفت حال خوشی دارد
و کنون که شب ز نیمه گذشته ست
او، در خیال، خود را بیند
پنهان گریخته ست و رسیده به خانقاه، ولی بسته است در
و او سر به در گذاشته و از شکاف آن
با اشتیاق قصهٔ خود را
می‌گوید و ز هول دلش جوش می‌زند
گویی کسی به قصهٔ او گوش می‌کند
امشب به گاه خلوت غمناک نیمشب
گردون بسان نطع مرصع بود
هر گوهریش آیتی از ذات ایزدی
آفاق خیره بود به من، تا چه می‌کنم
من در سپهر خیره به آیات سرمدی
بگریختم
به سوی شما می‌گریختم
بگریختم، به سوی شما آمدم
شما
ای ساقیان سرخوش میخانهٔ الست
ای لولیان مست بهایان کرده پشت، به خیام کرده رو
آیا اجازه هست؟
شب خلوت است و هیچ صدایی نمی‌رسد
او در خیال خود را، بی تاب، بی قرار
بیند که مشت کوبد پر کوب، بر دری
با لابه و خروش
اما دری چو نیست، خورد مشت بر سری
راهم دهید ای! پناهم دهید ای!
می‌ترسد این غریب پناهنده
ای قوم، پشت در مگذاریدش
ای قوم، از برای خدا
گریه می‌کند
نجواکنان، به زمزمه سرگرم
مردی ست دل شکسته و تنها
امشب سرود و سر دگر دارد
امشب هوای کوچ به سر دارد
اما کسی ز دوست نشانش نمی‌دهد
غمگین نشسته، گریه امانش نمی‌دهد
راهم ... دهید، ای! ... پناهم دهید ... ای!
هو ... هوی .... های ... های
مهدی اخوان ثالث : زمستان
چاووشی
بسان رهنوردانی که در افسانه‌ها گویند
گرفته کولبار ِ زاد ِ ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پُر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می‌پویند
ما هم راه خود را می‌کنیم آغاز
سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیثی که‌اش نمی‌خوانی بر آن دیگر
نخستین: راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دو دیگر: راه نیمش ننگ، نیمش نام
اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرام
سه دیگر: راه بی برگشت، بی فرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می‌بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمان‌ها نیست
سوی بهرام، این جاوید خون آشام
سوی ناهید، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
که می‌زد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و می‌رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی
و اکنون می‌زند با ساغر "مک نیس" یا "نیما"
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
سوی این‌ها و آن‌ها نیست
به سوی پهندشت بی خداوندی ست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند
بهل کاین آسمان پاک
چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست؟
و یا سود و ثمرشان چیست؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمین‌هایی که دیدارش
بسان شعلهٔ آتش
دواند در رگم خون نشیط زندهٔ بیدار
نه این خونی که دارم، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگ‌هایم
کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من، این غرفهٔ با پرده‌های تار
و می‌پرسد، صدایش ناله‌ای بی نور
"کسی اینجاست؟
هلا! من با شمایم، های! ... می‌پرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی، یا که لبخندی؟
فشار گرم دست دوست مانندی؟"
و می‌بیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه
مرده‌ای هم رد پایی نیست
صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
وز آن سو می‌رود بیرون، به سوی غرفه‌ای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازهٔ آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می‌خواند
جهان پیر است و بی بنیاد، ازین فرهادکش فریاد
وز آنجا می‌رود بیرون، به سوی جمله ساحل‌ها
پس از گشتی کسالت بار
بدان سان باز می‌پرسد سر اندر غرفهٔ با پرده‌های تار
"کسی اینجاست؟"
و می‌بیند همان شمع و همان نجواست
که می‌گویند بمان اینجا؟
که پرسی همچو آن پیر به درد آلودهٔ مهجور
خدایا"به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهٔ خود را؟"
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا؟ هر جا که پیشید
بدآنجایی که می‌گویند خورشید غروب ما
زند بر پردهٔ شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
کجا؟ هر جا که پیشید
به آنجایی که می‌گویند
چوگل روییده شهری روشن از دریای‌تر دامان
و در آن چشمه‌هایی هست
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و می‌نوشد از آن مردی که می‌گوید
"چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید؟"
به آنجایی که می‌گویند روزی دختری بوده ست
که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو، مرگ پاک دیگری بوده ست
کجا؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر
عُمَر با سوط ِ بی رحم خشایَرشا
زند دیوانه وار، اما نه بر دریا
به گردهٔ من، به رگ‌های فسردهٔ من
به زندهٔ تو، به مردهٔ من
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کِشته، نِدْ روده
به سوی سرزمین‌هایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
که چونین پاک و پاکیزه ست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخمل گونهٔ دریا
می‌اندازیم زورق‌های خود را چون کل بادام
و مرغان سپید بادبان‌ها را می‌آموزیم
که باد شرطه را آغوش بگشایند
و می‌رانیم گاهی تند، گاه آرام
بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم
فریدون مشیری : بهار را باورکن
جادوی بی اثر
پُر کن پیاله را
کاین آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این جام ها که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد
هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز همرهم
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره که عقابم نمی برد
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل که : آب آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را 
فریدون مشیری : بهار را باورکن
دیوار
در پیش چشم خسته ِ من دفتری گشود
کز سال های پیش
چندین هزار عکس در آن یادگار بود
تصویر رنگ مرده از یاد رفته ها
رخسار خاک خورده در خاک خفته ها

چشمان بی تفاوت شان چشمه ملال
لب های بی تبسم شان قصه زوال
بگسسته از وجود
پیوسته با خیال

هر صفحه پیش چشمم دیوار می نمود
متروک و غمگرفته و بیمار
هر عکس چون دریچه به دیوار
انگار آن چشم های خاموش
آن چهره های مات
همراه قصه هاشان از آن
دریچه ها
پرواز کرده اند

در موج گردباد کبود و بنفش مرگ
راهی در آن فضای تهی باز کرده اند
پای دریچه ای
چشمم به چشم مادر بیمارم اوفتاد
یادش بخیر
او از همین دریچه به آفاق پر گشود
رفت آن چنان که هیچ نیامد دگر فرود
ای آسمان تیره تا جاودان تهی
من از کدام
پنجره پرواز میکنم
وز ظلمت فشرده این روزگار تلخ
سوی کدام روزنه ره باز می کنم