عبارات مورد جستجو در ۸۹۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۲۴۵
در رزمگه، برهنه چو شمشیر می‌رویم
در دست دشمن است سلاح نبرد ما
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۱۲۹
نمی‌باید سلاحی تیزدستان شجاعت را
که در سرپنجهٔ خصم است شمشیری که من دارم
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
آگاه شدن ویرو از آمدن موبد بهر جنگ
چو از شاه آگهی آمد به ویرو
که هم زو کینه دارد هم ز شهرو
ز هر شهری و از هر جایگاهی
همی آمد به درگاهش سپاهی
بدان زن خواستن مر چه مهتر
گزینان و مهان چند کضور
ز آذربایگان و ریّ و گیلان
ز خوزستان و اصطرخ و سپاهان
همه بودند مهمان نزد ویرو
زن و فرزندشان نزدک شهرو
در آن سورو عروسی پنج شش ماه
نشسته شادمان در کضور ماه
چو گشتند آگه از موبد منیکان
که لشکر راند خواهد سوی ایشان
به نامه هر یکی لشکر بخواندند
بسی دیگر ز هر کضور براندند
سپه گرد آمد از هر جای چندان
که دشت و کوه تنگ آمد برایشان
تو گفتی بود بر دشت نهاوند
ز بس جنگ آوران کوه دماوند
همه آرسته جنگ آوری را
به جان بخریده کین و دواری را
همه گردان و فرسوده دلیران
به روز زهرهء فیلان و شیران
ز کوه دیلمان چندان پیاده
که گویی کوه سنگند ایستاده
صز دشت تازیان چندان سواران
کجا بودند پیش از قطر بارانص
پس آنگه سالخورده شیر گیران
هنرمندان و رزم آرای پیران
پس و پیش سپه دیدار کرده
به هر جایی یکی سالار کرده
همیدون راست و چپ شاهانیان را
سپرده آه جنگیان را
وزان سو شاه موبد هم بدین سان
سپاه آراست همچون باغ نیسان
سپاهی را پس و پیش و چپ و راست
به گردان و هنرجویان بیاراست
چو آمد با سپاه از مرو بیرون
زمین گفتی روان شد همچو جیهون
زبس آواز کوس و نالهء نای
همی برخواست گویی گیتی از جای
همی رفت از زمین آسمان گرد
تو گفتی خاک با مه راز می کرد
و یا دیوان به گردون بر دویدند
که گفتار سروشان می شنیدند
به گرد اندر چنان بودند لشکر
که در میغ تنگ تابنده اختر
همی آمد یکی سیل از خراسان
که مه بر آسمان زو بسد ترسان
نه سیل آب و باران هوا بود
که سیل شیر تند و اژدها بود
چنان آمد همی لشکر به انبوه
که کُه را دشت کرد و دشت را کوه
همی مآمد چنین تا کضور ماه
هم آشفته سپه هم کینه ور شاه
دو لشکر یکدگر را شد برابر
چو دریای دمان از باد صرصر
میان آن یکی پر تیغ برّان
کنار این یکی پر شیر غران
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
اندر صفت جنگ موبد و ویرو
چو از خاور بر آمد اختران شاه
شهی کش مه وزیرست آسمان گاه
دو کوس کین بغرید از دو درگاه
به جنگ آمد دو لشکر پیش دو شاه
نه کوس جنگ بود آن دیو کین بود
که پر کین گشت هرک آن بانگ بشنود
عدیل صور شد نای دمنده
تبیره مرده را می کرد زنده
چنان کز بانگ رعد نوبهاران
برون آید بهار از شاخساران
به بنگ کوس کین آمد همیدون
ز لشکر گه بهار جنگ بیرون
به قلب اندر دهل فریاد خوانان
که بشتابید هیچ ای جان ستانان
در آن فریاد صنج او را عدیلی
چو قوالان سرایان با سپیلی
هم آن شیپور بر صد راه نالان
بسان بلبل اندر آبسالان
خروشان گاو دُم با او به یک جا
چو با هم دو سراینده به همتا
ز پیش آنکه بی جان گشت یک تن
همی کرد از شگفتی بوق شیون
به جنگ جنگجویان تیغ رخشان
همی خندید هم بر جان ایشان
صف جوشن وران بر روی صحرا
چو کوه اندر میان موج دریا
به موج اندر دلیران چون نهنگان
به کوه اندر سواران چون پلنگان
همان مردم کجا فرزانه بودند
به دشت جنگ چون دیوانه بو
کجا دیوانه ای باشد به هر باب
که نز آتش بپرهیزد نه از آب
نه از نیزه بترسد نی ز شمشیر
نه از پیلان بیندیشد نه از شیر
در آن صحرا یلان بودند چونین
فدای نام کرده جان شیرین
نترسیدند از مردن گه جنگ
ز نام بد بترسیدند و از ننگ
هوا چون بیشهء دد بود یکسر
ز ببر و شیر و گرگ و خوگ پیکر
چو سر و ستان شده دشت از درفشان
ز دیبای درفشان مه درفشان
فراز هر یکی زرّین یکی مرغ
عقاب و باز با طاووس و سیمرغ
به زیر باز در شیر نکو رنگ
تو گفتی شیر دارد باز در جنگ
پی پیلان و سمّ باد پایان
شده آتش فشانان سنگ سایان
زمین از زیر ایشان شد بر افراز
به گردون رفت و پس آمد از او باز
نبودش جای بنشستن به گیهان
همی شد در دهان و چشم ایشان
بسا اسپ سیاه و مرد برنا
که گشت از گرد خنگ و پیر سیما
دلاور آمد از بد دل پدیدار
که این با خرّمی بد آن به تیمار
یکی را گونه شد همرنگ دینار
یکی را چهره شد مانند هلنار
چو آمد هر دو لشکر تنگ در هم
ز کین بردند گردان حمله برهم
تو گفتی ناگهان دو کوه پولاد
در آن صحرا به یکدیگر در افتاد
پیمبر شد میان هر دو لشکر
خدنگ چار پرّو خشک سه پر
رسولانی که از دل راه جستند
همی در چشم یا در دل نشستند
به هر خانه که منزلگاه کردند
ز خانه کدخدایش را ببردند
مصاف جنگ و بیم جان چنان شد
که رستاخیز مردم را عیان شد
برادر از برادر گشت بیزار
بجز کردار خود کس را نبد یار
بجس بازو ندیدند ایچ یاور
بجز خنجر ندیدند ایچ داور
هر آن کس را که بازو یاوری کرد
به کام خویش خنجر داوری کرد
تو گفتی جنگیان کارنده گشتند
همه در چشم و دل پولاد کشتند
سخن گویان همه خاموش بودند
چو هشیاران همه بیهوش بودند
کسی نشنید آوازی در آن جای
مگر آواز کوس و نالهء نای
گهی اندر زره شد تیغ چون آب
گهی در دیدگان شد تیر چون خواب
گهی رفتی سنان چون عشق در بر
گهی رفتی تبر چون هوش در سر
همی دانست گفتی تیغ خونخوار
که جان در تن کجا بنهاد دادار
بدان راهی کجا تیغ اندرون شد
ز مردم هم بدان ره جان برون شد
چو میغی بود تیغ هندوانی
ازو بارنده سیل ارغوانی
چو شاخ مُرد بر وی برگ گلنر
چو برگ نار بر وی دانهء نار
به رزم اندر چو درزی بود ژوپین
همی جنگ آوران را دوخت برزین
چو بر جان دلیران شد قصا چیر
یکی گور دمنده شد یکی شیر
چو بر رزم دلیران تنگ شد روز
یکی غُرم دونده شد یکی یوز
در آن انبوه گردان و سواران
وز آن شمشیر زخم و تیرباران
گرامی باب ویسه گرد قارن
به زاری کشته شد بر دست دشمن
به گرد قارن از گردان ویرو
صد و سی گرد کشته گشت با او
ز کشته پشته ای شد زعفرانی
ز خون رودی به گردش ارغوانی
تو گفتی چرخ زرین ژاله بارید
به گرد ژاله برگ لاله بارید
چو ویرو دید گردان چنان زار
به گرد قارن اندر کشته بسیار
همه جان بر سر جانش نهاده
به زاری کشته با خواری فتاده
بگفت آزادگانش را به تندی
که از جنگ آوران زشتست کندی
شما را شرم باد از کردهء خویش
وزین کشته یلان افتاده در پیش
نبیند این همه یاران و خویشان
که دشمن شاد گشت از مرگ ایشان
ز قارن تان نیفزاید همی کین
که ریش پیر او گشتست خونین
بدین زاری بکشتستند شاهی
ز لشکر نیست او را کینه خواهی
فرو شد آفتاب نیک نامی
سیه شد روزگار شادکامی
بترسم کافتاب آسمانی
کنون در باختر گردد نهانی
من از بد خواه او ناخواسته کین
نکرده دشمنانش را بنفرین
همی بینید کامد شب به نزدیک
جهان گردد هم اکنون تنگ و تاریک
شما از بامدادان تا به اکنون
بسی جنگ آوری کردید و افسون
هنوز این پیکر وارون به پایست
هنوز این موبد جادو به جایست
کنون با من زمانی یار باشید
به تندی اژدها کردار باشید
که من زنگ از گهر خواهم زدودن
به کینه رستخیز او را ننودن
جهان را از بدش آزاد کردن
روان قارن از وی شاد کردن
چو ویرو با دلیران این سخن گفت
ز مردی پر دلی را هیچ ننهفت
پس آنگه با پسندیده سواران
ستوده خاصگان و نامداران
ز صفّ خویش بیرون تاخت چون باد
چو آتش در سپاه دشمن افتاد
ز تندی بود همچون سیل طوفان
کجا او را به مردی بست نتوان
سخن آنجا به شمشیر و تبر بود
همیدون بازی گردان به سر بود
نکرد از بُن پدر آزرم فرزند
نه مرد جنگ روی خویش و پیوند
برادر با برادر کینه ور بود
ز کینه دوست از دشمن بتر بود
یکی تریکی از گیتی بر آمد
که پیش از شب رسیدن شب در آمد
در آن دم گشت مردم پاک شبکور
به گرد انبشته شد چشمهء هور
چو اندر گرد شد دیدار بسته
برادر را برادر کرد خسته
پدر فرزند خود را باز نشناخت
به تیغش سر همی از تن بینداخت
سنان نیزه گفتی بابزهن بود
برو بر مرغ مرد تیغ زن بود
خدنگ چار پر همچون درختان
برُسته از دو چشم شوربختان
درخت زندگانی رسته از تن
به پیشش ده گشته خود و جوشن
چو خنجر پرده را تن بدرّید
درخت زندگانی را ببرّید
هوا از نیزه گشته چون نیستان
زمین از خون مردم چون میستان
ز بس گرزو ز بس شمشیر خونبار
جهان پر دود و آتش بود هنوار
تو گفتی همچو باد تند شد مرگ
سر جنگاوران می ریخت چون برگ
سر جنگاوران چون گوی میدان
چو دست پای ایشان بود چو گان
یلان را مرگ بر گل خوابنیده
چو سروستان سغد از بن بریده
چو خورشید فلک در باختر شد
چو روی عاشقان همرنگ زر شد
تو گفتی بخت موبد بود خورشید
جهان از فرّ او ببرید امّید
ز شب آن را ستوهی بد به گردون
ز دشمن بود موبد را همیدون
هم آن بینندگان را شد ز دیدار
جهان بر خیل او زیر و زیر گشت
یکی بدبخت و خسته شد به زاری
یکی بدروز و کشته شد به خواری
میانجی گر نه شب بودی در آن جنگ
نرستی جان شاهنشه از آن ننگ
ننودش تیره شب راه رهایی
ز تریکی بُد او را روشنایی
عنان بر تافت از راه خراسان
کشید از دینور سوی سپاهان
نه ویرو خود مرو را آمد از پس
نه از گردان و سالاران او کس
گمان بودش که شاهنشاه بگریشت
به دام تنگ و رسوایی در آویخت
دگر لشکر به کوهستان نیارد
دگر آزار او جستن نیارد
دگر گون بود ویرو را گمانی
دگر گون بود حکم آسمانی
چو ویرو چیره شد بر شاه شاهان
بدید از بخت کام نیکخواهان
در آمد لشکری از کوه دیلم
گرفته از سپاهش دشت تارام
سپهداری که آنجا بود بگریخت
ابا دیلم به کوشش در نیاویخت
کجا دشمنش پر مایه کسی بود
مرو را زان زمین لشکر بسی بود
چو آگه شد از آن بدخواه ویرو
شگفت آمدْش کار چرخ بدخو
که باشد کام و نازش جفت تیمار
چو روز روشنست جفت شب تار
نه بی رنج است او را شادمانی
نه بی مرگست او را زندگانی
بدو در انده از شادی فزونست
دل دانا به دست او زبونست
چو از موبد یکی شادیش بننود
به بدخواه دگر شادیش بربود
سپاهی شد ازُو پویان به راهی
ز دیگر سو فراز آمد سپاهی
هنوزش بود خون آلود خنجر
هنوزش بود گرد آلود پیکر
دگر ره کار جنگ دشمنان ساخت
دگر ره پیکر کینه بر افراخت
دگر ره خنجر پر خون بر آهیخت
به جنگ شاه دیلم جشکر انگیخت
چو ویرو رفت با لشکر بدان راه
ز کارش آگهی آمد بر شاه
شهنشه در زمان از راه برگشت
به راه اندر تو گفتی پرّور گشت
چنان بشتاب لشکر را همی رانگ
که باد اندر هوا زو باز پس پیکر
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
کشتن رامین زرد را به جنگ
بجست از حواب زرد و تیغ برداشت
کجا چون شیردر کوشش جنگ داشت
چو پیل مست با رامین بر آویخت
بیامد مرگ و از جانش در آویخت
مرو را گفت رامین تیغ بفگن
که بر جانت گزندی ناید از من
منم رامین ترا کهتر برادر
منه جان را ز بهر کین بر آذر
بیفگن تیغ و دستت بند را ده
که بند از مرگ و از کشتن ترا به
سپهبد چون شنید آواز رامین
ز کین دل سیه گشتش جهان بین
زبان بگشاد بر دشنام رامین
به زشتی برد نیکو نامش از کین
به رامین تاخت چون شیر دژ آگاه
بزد شمشیر بر تار کش ناگاه
سبک رامین سپر افگند بر سر
یکی نیمه سپر بفگند خنجر
بزد رامینه تیغی بر سر زرد
چنان زخمی که مغزش را بدر کرد
سرش یک نیمه با یک دست بفگند
ز خونش سرخ گل بر گل پراگند
چو زین سان کشته شد زرد نگون بخت
شد اندر دز نبرد دیگران سخت
نیامد ماه چرخ از ابر بیرون
ز بیم آنکه بر رویش چکد خون
به هر بامی فگنده کشته ای بود
به هر کویی ز کشته پشته ای بود
بسا کز بارهء کندز بجستند
ز بیم مرگ و از وی هم نرستند
بسا کز کین دل پیگار کردند
ز بهر ویس و هم جان را نبرند
عدو در هر کجا بد گشت مسکین
شب بدخواه بود و روز رامین
سه یک رفته زشب گیتی چنان کرد
که یکسر بود رفته دولت زرد
شبی رنگش سیه همچون جوانی
به رامین داد کام جاودانی
اگر چه داد وی را گنج و گوهر
ندادش تا ازو نستد برادر
جهان را هر چه بینی این چنینست
به زیر نوش مهرش ز هر کینست
گلش با خار و نازش با غمانست
هوا با رنج و سودش با زیانست
چو رامین دید وی را کشته بر خال
همان گه جامه را بر سینه زد چاک
همی گفت آوخ ای فرخ برادر
مرا با جان و با دیده برابر
به خنجر باد دست من بریده
به زو بین باد ناف من دریده
چرا چون تو برادر را بکشتم
که بشکستم به دست خویش پشتم
اگر یابم هزاران زر و گوهر
کجا یابم دگر چون تو برادر
چو رامین مویه برکشته بسی کرد
همان بی سود اندوهش بسی خورد
نه جای مویه بود و گرم خوردن
که جای رزم بود و نام کردن
چو زرد از شور بختی بی روان شد
رمه در پیش گرگان بی شبان شد
بسان خطبه خوانی بود خنجر
که او را مغز گردان بود منبر
به شاهی خطبهء رامین همی کرد
بر آن خطبه فلک آمین همی کرد
شبی بود آن شب از شبهای نامی
چو مهر ویس بر رامین گرامی
چو شب تاریک بُد بخت بداندیش
بشد شبگیر با دلهای پر نیش
چو روز آمد بر آمد بخت رامین
بزد بر گیتی از شاهیش آذین
جهان افروز رامین بامدادان
ز بخت خویش خرم بود و شادان
نشسته آشکارا با دلارام
دلش خودرای گشته بخت خودکام
عطار نیشابوری : خسرونامه
رزم خسرو با شاپور
بآخر کار حرب آغاز کرد او
علم را دامن از هم باز کرد او
سپاهش خیمه بر هامون کشیدند
چو لاله تیغها بر خون کشیدند
بدشت و کوه در چندان سپه بود
که زان، روی همه عالم سیه بود
چو صور صبح در دنیا دمیدند
ز بستر خفتگان در میرمیدند
چو صبح آمد، خروس صبحگاهی
بفریاد اندر آمد از پگاهی
چو مغرب حلقهٔ مه کرددر گوش
ز مشرق چشمهٔ خورشید زد جوش
چو بر فرق سپهر سر بریده
نهادند آن کلاه زر کشیده
پدید آمد خروش از هر دو لشکر
رسید از هردو لشکر تا دو پیکر
ز بس لشکر، نیفتادی ز افلاک
فروغ ذرهٔ خورشید بر خاک
تو گفتی از جهان نام زمین شد
زمین را پشت، کوه آتشین شد
تو گفتی گرد گردونیست دیگر
سر تیغ و سنان دروی چو اختر
همه دشت از درفشیدن چنان بود
که گفتی آسمان آتش فشان بود
فروغ خود و عکس تیغ و جوشن
ز مشرق تا بمغرب کرده روشن
شدند آن شیرمردان مغز پولاد
چنانک آهن ازیشان تن فرو داد
سرافرازان چو کوه آهنین تن
بآهن کوه آهن بر زمین زن
ز بسیاری که تیر از شست برجست
زهر دو سوی ره بر تیر دربست
هوا گفتی ز پیکان ژاله بارست
زمین گفتی ز بس خون لاله زارست
قیامت نقد و صور و کوس غرّان
خدنگ تیر همچون نامه پرّان
همه روی فلک از مرغ ناوک
سراسر گشته چون دامی مشبّک
زره چون میغ، وز شست سواران
بسوی میغ میبارید باران
ز عکس تیغ چرخ هفت پاره
نهان شد روز روشن چون ستاره
چنان بارید بر گردنکشان تیغ
که هنگام بهاران ژاله از میغ
ز جوش و نعره و فریاد وآواز
صدا میآمد از هفت آسمان باز
ز بانگ کوس، وز زخم چکاچاک
طنین افتاد در نه طاس افلاک
چنان شد زخم کوس و نعرهٔ جوش
که گردون پنبه محکم کرد در گوش
چو بانگ کوس در دشت اوفتادی
زمین چون چرخ در گشت اوفتادی
زمین از خون گرفته سهمناکی
شده برج فلک ازگرد خاکی
غبار خاک زیر پای باره
شده چون سرمه درچشم ستاره
چو هر تیغی میان بحرخون بود
ز بحر خون میان تیغ چون بود
همه روی زمین دریای خون شد
فلک بروی چو طشتی سرنگون شد
چو بحر خون ز سر حدّ جهان شد
فلک چون کشتیی برخون روان شد
چو موج خون زسردرمیگذشتی
بدان دریا فرو کردند طشتی
بخشکی بر اجل کشتی روان دید
که دریا پرنهنگ جان ستان دید
دران دریا اجل را کی عمل بود
که هریک مرد، میر صداجل بود
سپه یکباره رویارو فتادند
بخون یکدگر بازو گشادند
شدند از گرد سپه خورشید گمراه
سیه شد همچو خال دلبران، ماه
زمین را یک طبق از گرد برخاست
فلک را یک طبق از گرد شد راست
جهان از گردره پر شد سراسر
زمین با آسمان آمد برابر
نمیدیدند لشکر یکدگر را
بیفگندند این تیغ آن سپر را
ز بسیاری که گرد وخاک برخاست
بیک ره از جهان فریاد برخاست
چو شد روی زمین درزیر خون بر
بسوی پشت ماهی برد خون سر
فرو شد تا بماهی خون لشکر
برآمد تا بماه اللّه اکبر
یکی خونریز را بیرون همی تاخت
یکی را سوی میدان خون همی تاخت
همه صحرا چه آزاد و چه بنده
تن بی سر سر بی تن فگنده
شه خسرو بسان کوه پاره
بتیغ خون فشان میکند خاره
بدستش خنجر زهر آب داده
بفتراکش کمند تاب داده
زرمحش خسروان را خون چو جویی
ز تیغش سرکشان را سر چو گویی
بآخر خسرو صد پیل در پیش
بیک ره بانگ زد بر لشکر خویش
چو پیل و چون سپه را جمله کرد او
چو کوهی سوی کوهی حمله برد او
سپاه خصم را برکند ازجای
درامد لشکر سرگشته از پای
هزاهز در میان لشکر افتاد
تو گفتی آتشی در کشور افتاد
چه گویم کان سپه چون جنگ کردند
که دشت از کشته برخود تنگ کردند
سر مرد مبارز جمله صفدر
جدا هریک سر مردی بکف در
بآخر از قضای بد شبانگاه
شکست افتاد بر شاپور ناگاه
نماند آرام آن خیل و حشم را
نگونساری پدید آمد علم را
علم را بود در سر باد پندار
برون شد از سرش چون شد نگونسار
گریزان شد شه شاپور سرمست
بشهر آمد نهان دروازه دربست
همه شب بهر رفتن کار میکرد
ز سیم و زر شتر را بارمیکرد
گل تر را شبانگه با سپاهی
بترمد برد از دزدیده راهی
چو این میدان میناگون نگین یافت
عروس هفت طارم بر زمین تافت
ز تاب روی او روی زمانه
چو آتش میزد از هر سو زبانه
چو روشن شد جهان تیره بوده
فرو ماندند خلق خیره بوده
برون رفتند چون صاحب گناهان
ز شاه پاکدل زنهارّ خواهان
که ما را بر زمین بودن زمان ده
بجان، خلق جهانی را امان ده
بجان بندد جهان پیشت میان را
اگر جانی دهی خلق جهان را
ز خلق هیچکس کس کینه نگرفت
غضنفر صید لاغر سینه نگرفت
شه ایشان را بنیکویی کسی کرد
بجای هر یکی شفقت بسی کرد
دو هفته بود وزانجام صبحگاهی
روان شد سوی ترمذ با سپاهی
سپاهی کش عدد ازحد برون بود
ز ریگ و برگ و کوکبها فزون بود
بآخر چون سوی ترمد رسیدند
بگرد قلعهٔ اوصف کشیدند
چنان آن خندق او بود پر آب
که ماهی بر زمین میکرد شیناب
چنان برجش بمه پیوسته بودی
که مه را در شدن ره بسته بودی
مگر ماه فلک از برج او تافت
که اوج خویشتن در برج او یافت
فراز و شیبش از مه تا بماهی
چه میگویم کجا بودش سباهی
نه پل بود ونه بر آبش گذر بود
ز سر تا پای آن را پا و سر بود
بآخر چون علم زد شمع انجم
بگردون شد خروش از جمع مردم
سپه سوی حصار آهنگ کردند
بتیر و سنگ لختی جنگ کردند
کسی را کز دو لشکر این هوس خاست
نشد ازهیچ سویی کار کس راست
بآخر هم بدین کردار یک ماه
بماند آن لشکر درمانده در راه
شبی فرّخ بر خسرو درون شد
مگر آن شب بتزویر و فسون شد
بخسرو گفت این را نیست تدبیر
مگر آنرا بدست آرم بتزویر
که گر صد سال زیر آن نشینم
یقین دانم که روی آن نبینم
فتاد اندیشهیی در راهم اکنون
بگویم تا چه گوید شاهم اکنون
بیاید هر شبی مردی توانا
ز خندق آب کش گردد ببالا
بچندان برکشد ازخندق او آب
که خندق زو بخواهد شد فرو آب
مرا عزمیست تا یکشب بزورق
شوم آهسته تا آنسوی خندق
چو مرد آن دلو صد من را درآرد
نشینم من درو تا بر سر آرد
چو رفتم، گر دهد اقبال یاری
بریزم در زمین خونش بخواری
وزان پس زورقی صدراست کن تو
نشان آن ز من درخواست کن تو
که تا چون بازیابی آن نشانی
تنی صد را بزورق در نشانی
یکایک را ببالا برکشم من
که گر پیلست تنها برکشم من
چو بر بالا رسد مردی صد، آنگاه
در آن قلعه بگشاییم بر شاه
پل آن قلعه را بر آب بندیم
بدولت دشمنان را خواب بندیم
جهان گردد بکام شیر مردان
اگر یاری دهد این چرخ گردان
چنان شه را خوش آمد گفتهٔ او
که شد یکبارگی آشفتهٔ او
فراوان آفرینش کرد شهزاد
که پیش بندگانت بنده شه باد
بغایت رای و تدبیری صوابست
دلت صافی و رایت آفتابست
نکو افتاد این اندیشه مندی
کنون برخیز تا زورق ببندی
بآخر چون نکو شد کار زورق
دگر شب رفت فرخ سوی خندق
شبی بود از سیاهی همچو روزی
که دور افتد دلی از دلفروزی
ز مشرق تا بمغرب تیره گشته
ز ظلمت چشم انجم خیره گشته
بزورق برنشست آن مرد مکّار
روان شد همچنان تا زیر دیوار
چو مرد آن دلو از بالا درانداخت
سپه گر خویش را تنها درانداخت
بزودی مرد بر بالا کشیدش
که تا فرّخ جگر گه بر دریدش
شبی تاریک بود و مرد غافل
ز دست خصم زخمی خورد بر دل
نشان آن بود کان دلو سبک رو
زند بر آب ده ره نزد خسرو
چو فرّخ دلو را ده ره چنان کرد
بزودی شاه زورقها روان کرد
فگند القصّه فرّخ آن رسن را
ببالا برکشید او شصت تن را
دگر یاران تنی صد برکشیدند
بیک ره ازمیان خنجر کشیدند
از آنجا تا پس دروازه رفتند
نهان بی بانگ و بی آوازه رفتند
پس دروازه ده تن خفته بودند
ندانم تا شهادت گفته بودند
بزاری هر ده آنجا کشته گشتند
میان خون دل آغشته گشتند
پس آنگه در نهانی در گشادند
بروی آب خندق پل نهادند
چو بنهادند پل، لشکر درآمد
خورشی از سپه یکسر برآمد
شه شاپور تا شد آگه از کار
فرو شد لشکر و لشکر گه ازکار
نه چندان شور آن شب در جهان بود
که در روز قیامت بیش ازان بود
شبی مانند روز رستخیزی
فتاده هر گروهی در گریزی
خروش آن سپه بر ماه میشد
کسی کان میشنود از راه میشد
سپاه هرمز آن شب خون چنان ریخت
که باران بهاری ز اسمان ریخت
چو پل بستند کز پل خون نمیشد
چرا آن خون بپل بیرون نمیشد
چو صبح خوش نفس خوش خوش نفس زد
جرس جنبان شب لختی جرس زد
هوا از صبح رنگ آمیز شد سرد
زمین از زردهٔ خورشید شد زرد
شه شاپور با فیروز نسناس
درامد پیش شه با تیغ و کرباس
زمین را بوسه زد زاری بسی کرد
که چون شه کُشت زین لشکر بسی مرد
مرا گر هم کشد فرمانروا اوست
وگر گویم که بخشد پادشااوست
مرا کزره ببرد ابلیس مکّار
که من برخویشتن گشتم ستمگار
اگر عفوم کند لطفی عظیمست
که دل درمعرض امّید و بیمست
میان خاک، خون من که ریزد
دو من خاکم، ز خون من چه خیزد
خوش آمد شاه راگفتار شاپور
فرستادش بشاهی با نشابور
وزان پس پیش فرّخ رفت فیروز
رخی پر اشک خونین سنیه پر سوز
میان خاک ره بر سر بگردید
ز چشمش قلزم گوهر بگردید
بفرخ گفت بد کردم بسی من
ولی با خویشتن، نه با کسی من
در آخر گرچه بد کردار بودم
ولی با تو در اوّل یار بودم
اگر من ترک کردم حقّ یاری
بجای آور تو با من حق گزاری
بدی را چشم میدارم نکویی
که شه عفوم کند گر تو بگویی
ز زاری کردنش چون جوی خون رفت
بیاری کردنش فرّخ برون رفت
گرفتش دست و پیش شاهش آورد
دو لب خشک و دو رخ چون کاهش آورد
بخسرو گفت: این درخون بگشته
بجان آمد مکن یاد از گذشته
اگرچه جرم صد انبار دارد
ولی بر شاه حق بسیار دارد
کرم کن زانکه شاهان زمانه
کرم کردند با من جاودانه
شه از بهر دل فرخ چنان کرد
که هرگز بر نکوکاری زیان کرد؟
چو تو نه خار این راهی نه گلزار
میازار از کس و کس را میازار
عطار نیشابوری : باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق
شمارهٔ ۳۱
در عشق تو از بس که جنون آرم من
از آتش و سنگ، جوی خون آرم من
گر یک سنگی است در همه عالم و بس
زان سنگ به همّتت برون آرم من
عطار نیشابوری : باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق
شمارهٔ ۵۳
در عشق تو عقل با جنون خواهم کرد
دیوانگی خویش کنون خواهم کرد
شوریده به خاک سر فرو خواهم برد
شوریده ز خاک سر برون خواهم کرد
عطار نیشابوری : باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق
شمارهٔ ۱۶
در عشق تو من گرد جنون میگردم
وز دایرهٔ عقل برون میگردم
دیری است که در خون دل من شدهای
در خون توشدی و من به خون میگردم
عطار نیشابوری : باب چهل و دوم: در صفت دردمندی عاشق
شمارهٔ ۸
در عشق تو من گرد جنون میگردم
وز دایرهٔ عقل برون میگردم
دیری است که در خون دل من شدهای
در خون تو شدی و من به خون میگردم
عطار نیشابوری : باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق
شمارهٔ ۱۳
در عشق، خلاصهٔ جنون از من خواه
جان رفته و عقل سرنگون از من خواه
صدواقعهٔ روزفزون از من خواه
صد بادیه پر آتش و خون از من خواه
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
جنونی در سرم ماوا گرفتست
سرم را سر به سر سودا گرفتست
خردگر این بود کاین عاقلان راست
خوش آن سرکش جنون مأوا گرفتست
ندارد چشم مجنون کس و گرنه
دو عالم را رخ لیلا گرفتست
به چشم خلق چون طفلان نمایند
که باز یشان زسرتا پا گرفتست
مسلمانان ره عقبی کدامست
دلم از وحشت دنیا گرفتست
به پای جان زغفلت هست بندی
و گرنه ره سوی عقبا گرفتست
مشو ای فیض بابیگانه همراز
چو وابینی تو را ازما گرفتست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸
چنان شدم که قبیح از حسن نمی‌دانم
مپرس مسئله از من که من نمی‌دانم
جنون عشق سراپای من گرفت از من
چنان که پای ز سر سر ز تن نمی‌دانم
مر از خویش برون کرد و جای من بنشست
کنون رهی بسوی خویشتن نمی‌دانم
شراب حسن از وصاف میکشم بیظرف
صراحی و قدح و جام و دن نمی‌دانم
بهر کجا نگرم روی خوب او بینم
خصوص گلشن و طرف چمن نمی‌دانم
چو وصف او کنم از پای تا بسر سخنم
زبان و لب نشناسم دهن نمی‌دانم
حدیث او همه جا آشکار می‌گویم
درون خلوت از انجمن نمی‌دانم
کند چو معنی او جلوه میشوم معنی
حروف را نشناسم سخن نمی‌دانم
شود تنم همه جان صورتش چه جلوه کند
چه جان شدم همه تن جان ز تن نمی‌دانم
چو یاد او کنم از پای تا بسر شوم او
چو او شدم همه من ما و من نمی‌دانم
چو من شدم همه او و شد او تمامی من
روان ز قالب جان از بدن نمی‌دانم
وصال او همه جا چون میسرست مرا
طلل نجویم و ربع و دمن نمی‌دانم
مرا وطن چو شد آنجا که یار من آنجاست
دگر دیار غریب از وطن نمی‌دانم
ببوی او همه کس را عزیز می‌دارم
چو فیض خاک رهم ما و من نمی‌دانم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۵
غم عشقت فزون شد چون کنم چون
شکیب از حد برون شد چون کنم چون
مرا بی جرمی از خود دور کردی
دلم زینغصه خون شد چون کنم چون
بکام اژدهای غم فتادم
نمیدانم که چون شد چون کنم چون
دلی کان با وصالت داشت آرام
کنون در هجر خون شد چون کنم چون
ز عشقت ای پری دیوانه گشتم
سراپایم جنون شد چون کنم چون
بگرداب بلائی مبتلایم
که نتوان زان برون شد چون کنم چون
بلای عشق و بی تابی و مستی
جنون من فنون شد چون کنم چون
دلم در زلف بی‌آرام جا کرد
سکونم بیسکون شد چون کنم چون
نمیگنجد دگر در سینهٔ فیض
غمش از حد برون شد چون کنم چون
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۶
میزنم بر صف اغیار جنونست جنون
میدرم پردهٔ پندار جنونست جنون
دل من تنگ شد از دیدن و پنهان کردن
میدرم پردهٔ اسرار جنونست جنون
هر حدیثی که بدل عشق نهان میگوید
همه را میکنم اظهار جنونست جنون
قدح باده ز میخانه برون می‌آرم
میکشم بر سر بازار جنونست جنون
چون شدم عاشق و دیوانه چسان صبر کنم
میدرم جامه بیکبار جنونست جنون
چند جان محنت دوری کشد و دل سوزد
میروم تا بر دلدار جنونست جنون
فیض انواع جنان داری و پنهان داری
سحر کردی تو در این کار جنونست جنون
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۲۷ - کشته شدن دیو به دست جمشید
ز قلب لشکر آمد سوی جمشید
چو ابری کاندر آید پیش خورشید
بدو راند از هوا سنگ آسیا را
ملک از خویش رد کرد آن بلا را
دراز آهنگ دیدش قصد پا کرد
به تیغش گرد ران از تن جدا کرد
نهاد آن گرد ران بر گردن اکوان
نگون شد چون به برج شیر کیوان
به تیغ دیگرش از پا درافکند
به زخمی دیگرش از تن سر افکند
سنان را افسری کرد از سر دیو
سراسر شد گریزان لشکر دیو
ملک شکر خدای دادگر کرد
وز آن منزل به پیروزی گذر کرد
به قرب هفته‌ای ز آن کوه بگذشت
به هشتم خیمه زد بر عرصه دشت
ز گردون خویشتن را بر زمین یافت
در آن صحرا نشان آدمی یافت
زمین پر سبزه و آب روان دید
سرا و قصر و باغ و بوستان دید
به دشت اندر خرامان باز یاران
به کوه اندر تذر و و باز یاران
مقامی دید با امن و سلامت
ملک روزی دو کرد آنجا اقامت
بپرسید از یکی کاین مرز و این بوم
چه می‌خوانند؟ گفتا: ساحل روم
از اینجا چون گذشتی مرز روم است
ولی بحری عجب خونخوار و شوم است
رهی معیری : منظومه‌ها
خلقت زن
کیم من دردمندی ناتوانی
اسیری خسته ای افسرده جانی
تذروی آشیان بر باد رفته
به دام افتاده ای از یاد رفته
دلم بیمار و لب خاموش و رخ زرد
همه سوز و همه داغ و همه درد
بود آسان علاج درد بیمار
چو دل بیمار شد مشکل شود کار
نه دمسازی که با وی راز گویم
نه یاری تا غم دل باز گویم
درین محفل چون من حسرت کشی نیست
بسوز سینه من آتشی نیست
الهی در کمند زن نیفتی
وگر افتی بروز من نیفتی
میان بر بسته چون خونخواره دشمن
دل آزاری به آزار دل من
دلم از خوی او دمساز درد است
زن بد خو بلای جان مرد است
زنان چون آتشند از تندخویی
زن و آتش ز یک جنسند گویی
نه تنها نامراد آن دل شکن باد
که نفرین خدا بر هر چه زن باد
نباشد در مقام حیله و فن
کم از نا پارسا زن پارسا زن
زنان در مکر و حیلت گونه گونند
زیانند و فریبند و فسونند
چو زن یار کسان شد مار زو به
چو تر دامن بود گل، خار از او به
حذر کن ز آن بت نسرین برودوش
که هر دم با خسی گردد هم آغوش
منه در محفل عشرت چراغی
کزو پروانه ای گیرد سراغی
میفشان دانه در راه تذروی
که ماوا گیرد از سروی به سروی
وفاداری مجوی از زن که بیجاست
کزین بر بط نخیزد نغمه راست
درون کعبه شوق دیر دارد
سری با تو سری با غیر دارد
جهان داور چو گیتی را بنا کرد
پی ایجاد زن اندیشهها کرد
مهیا تا کند اجزای او را
ستاند از لاله و گل رنگ و بو را
ز دریا عمق و از خورشید گرمی
ز آهن سختی از گلبرگ نرمی
تکاپو از نسیم و مویه از جوی
ز شاخ تر گراییدن به هر سوی
ز امواج خروشان تندخویی
ز روز و شب دورنگی ودورویی
صفا از صبح و شور انگیزی از می
شکر افشانی و شیرینی از ن ی
ز طبع زهره شادی آفرینی
ز پروین شیوه بالا نشینی
ز آتش گرمی و دم سردی از آب
خیال انگیزی از شبهای مهتاب
گرانسنگی ز لعل کوهساری
سبکروحی ز مرغان بهاری
فریب مار و دوراندیشی از مور
طراوت از بهشت و جلوه از حور
ز جادوی فلک تزویر و نیرنگ
تکبر از پلنگ آهنین چنگ
ز گرگ تیز دندان کینه جویی
ز طوطی حرف نا سنجیده گویی
ز باد هرزه پو نا استواری
ز دور آسمان نا پایداری
جهانی را به هم آمیخت ایزد
همه در قالب زن ریخت ایزد
ندارد در جهان همتای دیگر
بهدنیا در بود دنیای دیگر
ز طبع زن به غیر از شر چه خواهی؟
وزین موجود افسونگر چه خواهی؟
اگر زن نو گل باغ جهان است
چرا چون خار سرتا پا زبان است؟
چه بودی گر سراپا گوش بودی
چو گل با صد زبان خاموش بودی
چنین خواندم زمانی درکتابی
ز گفتار حکیم نکته یابی
دو نوبت مرد عشرت ساز گردد
در دولت به رویش باز گردد
یکی آن شب که با گوهر فشانی
رباید مهر از گنجی که دانی
دگر روزی که گنجور هوس کیش
به خاک اندر نهد گنجینه خویش
اقبال لاهوری : زبور عجم
عقل هم عشق است و از ذوق نگه بیگانه نیست
عقل هم عشق است و از ذوق نگه بیگانه نیست
لیکن این بیچاره را آن جرأت رندانه نیست
گرچه می دانم خیال منزل ایجاد من است
در سفر از پا نشستن همت مردانه نیست
هر زمان یک تازه جولانگاه میخواهم ازو
تا جنون فرمای من گوید دگر ویرانه نیست
با چنین زور جنون پاس گریبان داشتم
در جنون از خود نرفتن کار هر دیوانه نیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نگرید مرد از رنج و غم و درد
نگرید مرد از رنج و غم و درد
ز دوران کم نشیند بر دلش گرد
قیاس او را مکن از گریه خویش
که هست از سوز و مستی گریهٔ مرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
فشاند محمل نازت‌گل چه رنگ به صحرا
که‌گرد می‌کند آیینهٔ فرنگ به صحرا
به خاک هم چه خیال است دامنت دهم ازکف
چو خاربن سرمجنون زدهست چنگ به‌صحرا
کجاست شور جنونی‌که من ز وجد رهایی
چوگردباد به یک پا زنم شلنگ به صحرا
ز جرأت نفسم برق ناز عرصهٔ امکان
رسانده‌ام تک آهو ز پای لنگ به صحرا
ز سعی طالع ناساز اگر رسم به کمالی
همان پلنگ به دریایم و نهنگ به صحرا
فزود ریگ روان دستگاه عشرت مجنون
یکی هزارشد اکنون حساب سنگ به صحرا
کدورت دل خون بسته هیچ چاره ندارد
نشسته‌ایم چو ناف غزاله تنگ به صحرا
توفکرحاصل خودکن‌که خلق سوخته خرمن
فتاده است پراکنده چون‌کلنگ به صحرا
درین جنونکده منع فضولی‌ات نتوان‌کرد
هوس به‌طبع تو خودروست همچو بنگ به‌صحرا
مباش غرهٔ نشوو نمای فرصت هستی
خرام سیل‌کند ناکجا درنگ به صحرا
زهی به دامن ما موج این محیط چه بندد
گذشته‌ایم پرافشانتر از خدنگ به صحرا
به عالم دگر افتادگرد وحشت بیدل
نساخت مشرب مجنون ما زننگ به صحرا