عبارات مورد جستجو در ۱۸۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر اول
بخش ۸ - دریافتن آن ولی رنج را و عرض کردن رنج او را پیش پادشاه
بعد از آن برخاست و عزم شاه کرد
شاه را زان شمه‌یی آگاه کرد
گفت تدبیر آن بود کان مرد را
حاضر آریم از پی این درد را
مرد زرگر را بخوان زان شهر دور
با زر و خلعت بده او را غرور
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۱ - حکایت بقال و طوطی و روغن ریختن طوطی در دکان
بود بقالی و وی را طوطی‌یی
خوش ‌نوایی، سبز و گویا طوطی‌یی
در دکان بودی نگهبان دکان
نکته گفتی با همه سوداگران
در خطاب آدمی ناطق بدی
در نوای طوطیان حاذق بدی
جست از سوی دکان سویی گریخت
شیشه‌های روغن گل را بریخت
از سوی خانه بیامد خواجه‌اش
بر دکان بنشست فارغ خواجه‌وش
دید پر روغن دکان و جامه چرب
بر سرش زد، گشت طوطی کل ز ضرب
روزکی چندی سخن کوتاه کرد
مرد بقال از ندامت آه کرد
ریش برمی‌کند و می‌گفت ای دریغ
کافتاب نعمتم شد زیر میغ
دست من بشکسته بودی آن زمان
که زدم من بر سر آن خوش زبان
هدیه‌ها می‌داد هر درویش را
تا بیابد نطق مرغ خویش را
بعد سه روز و سه شب حیران و زار
بر دکان بنشسته بد نومیدوار
می‌نمود آن مرغ را هر گون نهفت
تا که باشد اندر آید او به گفت
جولقی‌یی سر برهنه می‌گذشت
با سر بی‌مو چو پشت طاس و طشت
آمد اندر گفت طوطی آن زمان
بانگ بر درویش زد چون عاقلان
کز چه ای کل با کلان آمیختی؟
تو مگر از شیشه روغن ریختی؟
از قیاسش خنده آمد خلق را
کو چو خود پنداشت صاحب دلق را
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گر چه ماند در نبشتن شیر و شیر
جمله عالم زین سبب گمراه شد
کم کسی زابدال حق آگاه شد
هم سری با انبیا برداشتند
اولیا را همچو خود پنداشتند
گفته اینک ما بشر، ایشان بشر
ما و ایشان بستۀ خوابیم و خور
این ندانستند ایشان از عمی
هست فرقی در میان بی‌‌منتهی
هر دو گون زنبور خوردند از محل
لیک شد زان نیش و زین دیگر عسل
هر دو گون آهو گیا خوردند و آب
زین یکی سرگین شد و زان مشک ناب
هر دو نی خوردند از یک آب ‌خور
این یکی خالی و آن پر از شکر
صد هزاران این چنین اشباه بین
فرقشان هفتاد ساله راه بین
این خورد گردد پلیدی زو جدا
آن خورد گردد همه نور خدا
این خورد زاید همه بخل و حسد
وان خورد زاید همه نور احد
این زمین پاک و آن شوره‌ست و بد
این فرشته‌ی پاک و آن دیوست و دد
هر دو صورت گر به هم ماند رواست
آب تلخ و آب شیرین را صفاست
جز که صاحب ذوق که شناسد؟ بیاب
او شناسد آب خوش از شوره آب
سحر را با معجزه کرده قیاس
هر دو را بر مکر پندارد اساس
ساحران موسی از استیزه را
بر گرفته چون عصای او عصا
زین عصا تا آن عصا فرقی‌ست ژرف
زین عمل تا آن عمل راهی شگرف
لعنة الله این عمل را در قفا
رحمة الله آن عمل را در وفا
کافران اندر مری بوزینه طبع
آفتی آمد درون سینه طبع
هرچه مردم می‌کند، بوزینه هم
آن کند کز مرد بیند دم به دم
او گمان برده که من کردم چو او
فرق را کی داند آن استیزه ‌رو
این کند از امر و او بهر‌ ستیز
بر سر استیزه ‌رویان خاک ریز
آن منافق با موافق در نماز
از پی استیزه آید نه نیاز
در نماز و روزه و حج و زکات
با منافق مؤمنان در برد و مات
مؤمنان را برد باشد عاقبت
بر منافق مات اندر آخرت
گر چه هر دو بر سر یک بازی‌اند
هر دو با هم مروزی و رازی‌اند
هر یکی سوی مقام خود رود
هر یکی بر وفق نام خود رود
مؤمنش خوانند، جانش خوش شود
ور منافق گویی، پر آتش شود
نام او محبوب از ذات وی است
نام این مبغوض از آفات وی است
میم و واو و میم و نون تشریف نیست
لفظ مؤمن جز پی تعریف نیست
گر منافق خوانی‌اش، این نام دون
همچو کژدم می‌خلد در اندرون
گر نه این نام اشتقاق دوزخ است
پس چرا در وی مذاق دوزخ است؟
زشتی آن نام بد از حرف نیست
تلخی آن آب بحر از ظرف نیست
حرف ظرف آمد، درو معنی چون آب
بحر معنی عنده ام الکتاب
بحر تلخ و بحر شیرین در جهان
در میانشان برزخ لا یبغیان
وان گه این هر دو ز یک اصلی روان
برگذر زین هر دو، رو تا اصل آن
زر قلب و زر نیکو در عیار
بی محک هرگز ندانی ز اعتبار
هرکه را در جان خدا بنهد محک
هر یقین را باز داند او ز شک
در دهان زنده خاشاکی جهد
آن گه آرامد که بیرونش نهد
در هزاران لقمه یک خاشاک خرد
چون درآمد، حس زنده پی ببرد
حس دنیا نردبان این جهان
حس دینی نردبان آسمان
صحت این حس بجویید از طبیب
صحت آن حس بجویید از حبیب
صحت این حس ز معموری تن
صحت آن حس ز تخریب بدن
راه جان مر جسم را ویران کند
بعد ویرانیش، آبادان کند
کرد ویران خانه بهر گنج زر
وز همان گنجش کند معمورتر
آب را ببرید و جو را پاک کرد
بعد ازان در جو روان کرد آب خورد
پوست را بشکافت و پیکان را کشید
پوست تازه بعد از آنش بردمید
قلعه ویران کرد و از کافر ستد
بعد ازان برساختش صد برج و سد
کار بی‌چون را که کیفیت نهد؟
این که گفتم، این ضرورت می‌دهد
گه چنین بنماید و گه ضد این
جز که حیرانی نباشد کار دین
نه چنان حیران که پشتش سوی اوست
بل چنان حیران و غرق و مست دوست
آن یکی را روی او شد سوی دوست
وان یکی را روی او خود روی اوست
روی هر یک می‌نگر، می‌دار پاس
بوک گردی تو ز خدمت روشناس
چون بسی ابلیس آدم ‌روی هست
پس به هر دستی نشاید داد دست
زان که صیاد آورد بانگ صفیر
تا فریبد مرغ را آن مرغ ‌گیر
بشنود آن مرغ بانگ جنس خویش
از هوا آید، بیابد دام و نیش
حرف درویشان بدزدد مرد دون
تا بخواند بر سلیمی زان فسون
کار مردان روشنی و گرمی است
کار دونان حیله و بی‌شرمی است
شیر پشمین از برای کد کنند
بو مسیلم را لقب احمد کنند
بو مسیلم را لقب کذاب ماند
مر محمد را اولوالالباب ماند
آن شراب حق ختامش مشک ناب
باده را ختمش بود گند و عذاب
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۲ - داستان آن پادشاه جهود کی نصرانیان را می‌کشت از بهر تعصب
بود شاهی در جهودان ظلم‌ساز
دشمن عیسی و نصرانی گداز
عهد عیسی بود و نوبت آن او
جان موسی او و موسی جان او
شاه احول کرد در راه خدا
آن دو دمساز خدایی را جدا
گفت استاد احولی را کندر آ
زو برون آر از وثاق آن شیشه را
گفت احول زان دو شیشه من کدام
پیش تو آرم؟ بکن شرح تمام
گفت استاد آن دو شیشه نیست، رو
احولی بگذار و افزون‌بین مشو
گفت ای استا مرا طعنه مزن
گفت استا زان دو، یک را در شکن
چون یک بشکست، هر دو شد ز چشم
مرد احول گردد از میلان و خشم
شیشه یک بود و به چشمش دو نمود
چون شکست او شیشه را، دیگر نبود
خشم و شهوت مرد را احول کند
ز استقامت روح را مبدل کند
چون غرض آمد، هنر پوشیده شد
صد حجاب از دل به سوی دیده شد
چون دهد قاضی به دل رشوت قرار
کی شناسد ظالم از مظلوم زار؟
شاه از حقد جهودانه چنان
گشت احول، کالامان، یا رب امان
صد هزاران مؤمن مظلوم کشت
که پناهم دین موسی را و پشت
مولوی : دفتر اول
بخش ۳۸ - به سخن آمدن طفل درمیان آتش و تحریض کردن خلق را در افتادن بتش
یک زنی با طفل آورد آن جهود
پیش آن بت، وآتش اندر شعله بود
طفل ازو بستد، در آتش درفکند
زن بترسید و دل از ایمان بکند
خواست تا او سجده آرد پیش بت
بانگ زد آن طفل انی لم امت
اندرآ ای مادر این جا من خوشم
گرچه در صورت میان آتشم
چشم‌بند است آتش از بهر حجاب
رحمت است این، سر برآورده ز جیب
اندرآ مادر ببین برهان حق
تا ببینی عشرت خاصان حق
اندرآ و آب بین، آتش ‌مثال
از جهانی کآتش است آبش مثال
اندرآ اسرار ابراهیم بین
کو در آتش یافت سرو و یاسمین
مرگ می‌دیدم گه زادن ز تو
سخت خوفم بود افتادن ز تو
چون بزادم، رستم از زندان تنگ
در جهان خوش‌هوای خوب‌رنگ
من جهان را چون رحم دیدم کنون
چون درین آتش بدیدم این سکون
اندرین آتش بدیدم عالمی
ذره ذره اندرو عیسی‌دمی
نک جهان نیست ‌شکل هست ‌ذات
وان جهان هست شکل بی‌ثبات
اندرآ مادر به حق مادری
بین که این آذر ندارد آذری
اندرآ مادر که اقبال آمده‌ست
اندرآ مادر مده دولت ز دست
قدرت آن سگ بدیدی، اندر آ
تا ببینی قدرت و لطف خدا
من ز رحمت می‌کشانم پای تو
کز طرب خود نیستم پروای تو
اندرآ و دیگران را هم بخوان
کندر آتش شاه بنهاده‌ست خوان
اندر آیید ای مسلمانان همه
غیر عذب دین عذاب است آن همه
اندر آیید ای همه پروانه‌وار
اندرین بهره که دارد صد بهار
بانگ می‌زد در میان آن گروه
پر همی‌شد جان خلقان از شکوه
خلق خود را بعد ازان بی‌خویشتن
می‌فکندند اندر آتش، مرد و زن
بی‌موکل، بی‌کشش، از عشق دوست
زان که شیرین کردن هر تلخ ازوست
تا چنان شد کان عوانان خلق را
منع می‌کردند، کآتش درمیا
آن یهودی شد سیه‌رو و خجل
شد پشیمان، زین سبب بیماردل
کندر ایمان خلق عاشق‌تر شدند
در فنای جسم صادق‌تر شدند
مکر شیطان هم درو پیچید، شکر
دیو هم خود را سیه‌رو دید، شکر
آنچه می‌مالید در روی کسان
جمع شد در چهرۀ آن ناکس آن
آن که می‌درید جامه‌ی خلق چست
شد دریده آن او، ایشان درست
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۰ - عتاب کردن آتش را آن پادشاه جهود
رو به آتش کرد شه کی تندخو
آن جهان سوز طبیعی خوت کو؟
چون نمی‌سوزی؟ چه شد خاصیتت؟
یا ز بخت ما دگر شد نیتت؟
می‌نبخشایی تو بر آتش‌پرست
آن که نپرستد تو را، او چون برست؟
هرگز ای آتش تو صابر نیستی
چون نسوزی؟ چیست؟ قادر نیستی؟
چشم‌بند است این، عجب یا هوش‌بند
چون نسوزاند چنین شعله‌ی بلند؟
جادویی کردت کسی یا سیمیاست؟
یا خلاف طبع تو از بخت ماست؟
گفت آتش من همانم، ای شمن
اندر آ تا تو ببینی تاب من
طبع من دیگر نگشت و عنصرم
تیغ حقم، هم به دستوری برم
بر در خرگه سگان ترکمان
چاپلوسی کرده پیش میهمان
ور به خرگه بگذرد بیگانه‌رو
حمله بیند از سگان شیرانه او
من ز سگ کم نیستم در بندگی
کم ز ترکی نیست حق در زندگی
آتش طبعت اگر غمگین کند
سوزش از امر ملیک دین کند
آتش طبعت اگر شادی دهد
اندرو شادی ملیک دین نهد
چون که غم‌بینی تو استغفار کن
غم به امر خالق آمد کار کن
چون بخواهد عین غم شادی شود
عین بند پای آزادی شود
باد و خاک و آب و آتش بنده‌اند
با من و تو مرده، با حق زنده‌اند
پیش حق آتش همیشه در قیام
همچو عاشق روز و شب پیچان مدام
سنگ بر آهن زنی، بیرون جهد
هم به امر حق قدم بیرون نهد
آهن و سنگ ستم بر هم مزن
کین دو می‌زایند همچون مرد و زن
سنگ و آهن خود سبب آمد، ولیک
تو به بالاتر نگر، ای مرد نیک
کین سبب را آن سبب آورد پیش
بی‌سبب کی شد سبب هرگز ز خویش؟
و آن سبب‌ها کانبیا را رهبرند
آن سبب‌ها زین سبب‌ها برترند
این سبب را آن سبب عامل کند
باز گاهی بی‌بر و عاطل کند
این سبب را محرم آمد عقل‌ها
وان سبب‌ها راست محرم انبیا
این سبب چه بود؟ به تازی گو رسن
اندرین چه این رسن آمد به فن
گردش چرخه رسن را علت است
چرخه گردان را ندیدن، زلت است
این رسن‌های سبب‌ها در جهان
هان و هان زین چرخ سرگردان مدان
تا نمانی صفر و سرگردان چو چرخ
تا نسوزی تو ز بی‌مغزی چو مرخ
باد آتش می‌خورد از امر حق
هر دو سرمست آمدند از خمر حق
آب حلم و آتش خشم ای پسر
هم ز حق بینی، چو بگشایی بصر
گر نبودی واقف از حق جان باد
فرق کی کردی میان قوم عاد؟
هود گرد مؤمنان خطی کشید
نرم می‌شد باد کان‌جا می‌رسید
هرکه بیرون بود زان خط جمله را
پاره پاره می‌گسست اندر هوا
هم چنین شیبان راعی می‌کشید
گرد بر گرد رمه خطی پدید
چون به جمعه می‌شد او وقت نماز
تا نیارد گرگ آن‌جا ترک ‌تاز
هیچ گرگی در نرفتی اندر آن
گوسفندی هم نگشتی زان نشان
باد حرص گرگ و حرص گوسفند
دایره‌ی مرد خدا را بود بند
هم‌چنین باد اجل با عارفان
نرم و خوش همچون نسیم گلستان
آتش ابراهیم را دندان نزد
چون گزیده‌ی حق بود، چونش گزد؟
زآتش شهوت نسوزد اهل دین
باقیان را برده تا قعر زمین
موج دریا چون به امر حق بتاخت
اهل موسی را ز قبطی واشناخت
خاک، قارون را چو فرمان در رسید
با زر و تختش به قعر خود کشید
آب و گل چون از دم عیسی چرید
بال و پر بگشاد، مرغی شد پرید
هست تسبیحت بخار آب و گل
مرغ جنت شد ز نفخ صدق دل
کوه طور از نور موسی شد به رقص
صوفی کامل شد و رست او ز نقص
چه عجب گر کوه صوفی شد عزیز
جسم موسی از کلوخی بود نیز
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۲ - بیان توکل و ترک جهد گفتن نخچیران بشیر
طایفه‌ی نخچیر در وادی خوش
بودشان از شیر دایم کش‌ مکش
بس که آن شیر از کمین می در ربود
آن چرا بر جمله ناخوش گشته بود
حیله کردند، آمدند ایشان به شیر
کز وظیفه ما تو را داریم سیر
بعد ازین اندر پی صیدی میا
تا نگردد تلخ بر ما این گیا
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۹ - نگریستن عزرائیل بر مردی و گریختن آن مرد در سرای سلیمان و تقریر ترجیح توکل بر جهد و قلت فایدهٔ جهد
زاد مردی چاشتگاهی در رسید
در سرا عدل سلیمان در دوید
رویش از غم زرد و هر دو لب کبود
پس سلیمان گفت ای خواجه چه بود؟
گفت عزرائیل در من این چنین
یک نظر انداخت پر از خشم و کین
گفت هین اکنون چه می‌خواهی؟ بخواه
گفت فرما باد را ای جان پناه
تا مرا زین جا به هندستان برد
بوک بنده کان طرف شد، جان برد
نک ز درویشی گریزانند خلق
لقمۀ حرص و امل زانند خلق
ترس درویشی مثال آن هراس
حرص و کوشش را تو هندستان شناس
باد را فرمود تا او را شتاب
برد سوی قعر هندستان بر آب
روز دیگر، وقت دیوان و لقا
پس سلیمان گفت عزرائیل را
کان مسلمان را به خشم از بهر آن
بنگریدی تا شد آواره ز خان
گفت من از خشم کی کردم نظر؟
از تعجب دیدمش در ره ‌گذر
که مرا فرمود حق کامروز هان
جان او را تو به هندستان ستان
از عجب گفتم گر او را صد پر است
او به هندستان شدن دور اندر است
تو همه کار جهان را هم چنین
کن قیاس و چشم بگشا و ببین
از که بگریزیم، از خود؟ ای محال
از که برباییم، از حق؟ ای وبال
مولوی : دفتر اول
بخش ۵۱ - مقرر شدن ترجیح جهد بر توکل
زین نمط بسیار برهان گفت شیر
کز جواب آن جبریان گشتند سیر
روبه و آهو و خرگوش و شغال
جبر را بگذاشتند و قیل و قال
عهدها کردند با شیر ژیان
کندرین بیعت نیفتد در زیان
قسم هر روزش بیاید بی‌جگر
حاجتش نبود تقاضای دگر
قرعه بر هرکه فتادی روز روز
سوی آن شیر او دویدی همچو یوز
چون به خرگوش آمد این ساغر به دور
بانگ زد خرگوش کآخر چند جور؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۷۳ - مژده بردن خرگوش سوی نخچیران کی شیر در چاه فتاد
چون که خرگوش از رهایی شاد گشت
سوی نخچیران دوان شد تا به دشت
شیر را چون دید در چه کشته، زار
چرخ می‌زد شادمان تا مرغزار
دست می‌زد، چون رهید از دست مرگ
سبز و رقصان در هوا، چون شاخ و برگ
شاخ و برگ از حبس خاک آزاد شد
سر برآورد و حریف باد شد
برگ‌ها چون شاخ را بشکافتند
تا به بالای درخت اشتافتند
با زبان شطأه شکر خدا
می‌سراید هر بر و برگی جدا
که بپرورد اصل ما را ذوالعطا
تا درخت استغلظ آمد واستوی
جان‌های بسته اندر آب و گل
چون رهند از آب و گل‌ها شاد دل
در هوای عشق حق رقصان شوند
همچو قرص بدر، بی‌نقصان شوند
جسمشان در رقص و جان‌ها خود مپرس
وان که گرد جان از آن‌ها خود مپرس
شیر را خرگوش در زندان نشاند
ننگ شیری کو ز خرگوشی بماند
درچنان ننگی و آن گه این عجب
فخر دین خواهد که گویندش لقب
ای تو شیری در تک این چاه فرد
نفس چون خرگوش خونت‌ریخت و خورد
نفس خرگوشت به صحرا در چرا
تو به قعر این چه چون و چرا
سوی نخچیران دوید آن شیرگیر
کابشروا یا قوم اذ جاء البشیر
مژده مژده ای گروه عیش‌ساز
کان سگ دوزخ به دوزخ رفت باز
مژده مژده کان عدو جان‌ها
کند قهر خالقش دندان‌ها
آن که از پنجه بسی سرها بکوفت
همچو خس جاروب مرگش هم بروفت
مولوی : دفتر اول
بخش ۷۷ - آمدن رسول روم تا امیرالمؤمنین عمر رضی‌الله عنه و دیدن او کرامات عمر را رضی‌الله عنه
در بیان این شنو یک قصه‌یی
تا بری از سر گفتم حصه‌یی
تا عمر آمد ز قیصر یک رسول
در مدینه از بیابان نغول
گفت کو قصر خلیفه ای حشم
تا من اسب و رخت را آن‌جا کشم؟
قوم گفتندش که او را قصر نیست
مر عمر را قصر جان روشنی‌ست
گرچه از میری ورا آوازه‌یی‌ست
همچو درویشان مر او را کازه‌یی‌ست
ای برادر چون ببینی قصر او؟
چون که در چشم دلت رسته‌ست مو
چشم دل از مو و علت پاک آر
وان‌گه آن دیدار قصرش چشم دار
هرکه را هست از هوس‌ها جان پاک
زود بیند حضرت و ایوان پاک
چون محمد پاک شد زین نار و دود
هر کجا رو کرد وجه الله بود
چون رفیقی وسوسه‌ی بدخواه را
کی بدانی ثم وجه الله را؟
هرکه را باشد ز سینه فتح باب
بیند او بر چرخ دل صد آفتاب
حق پدید است از میان دیگران
همچو ماه اندر میان اختران
دو سر انگشت بر دو چشم نه
هیچ بینی از جهان؟ انصاف ده
گر نبینی، این جهان معدوم نیست
عیب جز زانگشت نفس شوم نیست
تو ز چشم انگشت را بردار هین
وان‌گهانی هرچه می‌خواهی ببین
نوح را گفتند امت کو ثواب؟
گفت او زان سوی واستغشوا ثیاب
رو و سر در جامه‌ها پیچیده‌اید
لاجرم با دیده و نادیده‌اید
آدمی دید است و باقی پوست است
دید آن است آن که دید دوست است
چون که دید دوست نبود، کور به
دوست کو باقی نباشد دور به
چون رسول روم این الفاظ تر
در سماع آورد، شد مشتاق‌تر
دیده را بر جستن عمر گماشت
رخت را و اسپ را ضایع گذاشت
هر طرف اندر پی آن مرد کار
می‌شدی پرسان او دیوانه‌وار
کین چنین مردی بود اندر جهان
وز جهان مانند جان باشد نهان؟
جست او را تاش چون بنده بود
لاجرم جوینده یابنده بود
دید اعرابی زنی او را دخیل
گفت عمر نک به زیر آن نخیل
زیر خرمابن ز خلقان او جدا
زیر سایه خفته بین سایه‌ی خدا
مولوی : دفتر اول
بخش ۷۸ - یافتن رسول روم امیرالمؤمنین عمر را رضی‌الله عنه خفته به زیر درخت
آمد او آن‌جا و از دور ایستاد
مر عمر را دید و در لرز اوفتاد
هیبتی زان خفته آمد بر رسول
حالتی خوش کرد بر جانش نزول
مهر و هیبت هست ضد همدگر
این دو ضد را دید جمع اندر جگر
گفت با خود من شهان را دیده‌ام
پیش سلطانان مه و بگزیده‌ام
از شهانم هیبت و ترسی نبود
هیبت این مرد هوشم را ربود
رفته‌ام در بیشۀ شیر و پلنگ
روی من زیشان نگردانید رنگ
بس شدستم در مصاف و کارزار
همچو شیر آن دم که باشد کار زار
بس که خوردم، بس زدم زخم گران
دل قوی‌تر بوده‌ام از دیگران
بی‌سلاح این مرد خفته بر زمین
من به هفت اندام لرزان، چیست این؟
هیبت حق است این، از خلق نیست
هیبت این مرد صاحب دلق نیست
هرکه ترسید از حق او تقوی گزید
ترسد از وی جن و انس و هرکه دید
اندرین فکرت به حرمت دست بست
بعد یک ساعت عمر از خواب جست
کرد خدمت مر عمر را و سلام
گفت پیغامبر سلام، آن گه کلام
پس علیکش گفت و او را پیش خواند
ایمنش کرد و به پیش خود نشاند
لاتخافوا هست نزل خایفان
هست درخور از برای خایف آن
هرکه ترسد، مر ورا ایمن کنند
مر دل ترسنده را ساکن کنند
آن که خوفش نیست چون گویی مترس؟
درس چه‌دهی؟ نیست او محتاج درس
آن دل از جا رفته را دلشاد کرد
خاطر ویرانش را آباد کرد
بعد ازان گفتش سخن‌های دقیق
وز صفات پاک حق نعم الرفیق
وز نوازش‌های حق ابدال را
تا بداند او مقام و حال را
حال چون جلوه‌ست زان زیبا عروس
وین مقام آن خلوت آمد با عروس
جلوه بیند شاه و غیر شاه نیز
وقت خلوت نیست جز شاه عزیز
جلوه کرده خاص و عامان را عروس
خلوت اندر شاه باشد با عروس
هست بسیار اهل حال از صوفیان
نادر است اهل مقام اندر میان
از منازل‌های جانش یاد داد
وز سفرهای روانش یاد داد
وز زمانی کز زمان خالی بده‌ست
وز مقام قدس که اجلالی بده‌ست
وز هوایی کندرو سیمرغ روح
پیش ازین دیده‌ست پرواز و فتوح
هر یکی پروازش از آفاق بیش
وز امید و نهمت مشتاق بیش
چون عمر اغیاررو را یار یافت
جان او را طالب اسرار یافت
شیخ کامل بود و طالب مشتهی
مرد چابک بود و مرکب درگهی
دید آن مرشد که او ارشاد داشت
تخم پاک اندر زمین پاک کاشت
مولوی : دفتر اول
بخش ۸۹ - باز گفتن بازرگان با طوطی آنچ دید از طوطیان هندوستان
 کرد بازرگان تجارت را تمام
باز آمد سوی منزل دوست کام
هر غلامی را بیاورد ارمغان
هر کنیزک را ببخشید او نشان
گفت طوطی ارمغان بنده کو؟
آنچه دیدی، وانچه گفتی بازگو
گفت نه، من خود پشیمانم ازان
دست خود خایان و انگشتان گزان
من چرا پیغام خامی از گزاف
بردم از بی‌دانشی و از نشاف؟
گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست؟
چیست آن کین خشم و غم را مقتضی‌ست؟
گفت گفتم آن شکایت‌های تو
با گروهی طوطیان همتای تو
آن یکی طوطی ز دردت بوی برد
زهره‌اش بدرید و لرزید و بمرد
من پشیمان گشتم، این گفتن چه بود؟
لیک چون گفتم، پشیمانی چه سود؟
نکته‌یی کان جست ناگه از زبان
همچو تیری دان که جست آن از کمان
وا نگردد از ره آن تیر ای پسر
بند باید کرد سیلی را ز سر
چون گذشت از سر، جهانی را گرفت
گر جهان ویران کند، نبود شگفت
فعل را در غیب اثرها زادنی‌ست
وان موالیدش به حکم خلق نیست
بی‌شریکی جمله مخلوق خداست
آن موالید، ارچه نسبتشان به ماست
زید پرانید تیری سوی عمر
عمر را بگرفت تیرش همچو نمر
مدت سالی همی‌زایید درد
دردها را آفریند حق، نه مرد
زید رامی آن دم ار مرد از وجل
دردها می‌زاید آن‌جا تا اجل
زان موالید وجع چون مرد او
زید را زاول سبب قتال گو
آن وجع‌ها را بدو منسوب دار
گرچه هست آن جمله صنع کردگار
هم‌چنین کشت و دم و دام و جماع
آن موالید است حق را مستطاع
اولیا را هست قدرت از اله
تیر جسته باز آرندش ز راه
بسته درهای موالید از سبب
چون پشیمان شد ولی زان، دست رب
گفته ناگفته کند از فتح باب
تا از آن نه سیخ سوزد نه کباب
از همه دل‌ها که آن نکته شنید
آن سخن را کرد محو و ناپدید
گرت برهان باید و حجت مها
بازخوان من آیة او ننسها
آیت انسوکم ذکری بخوان
قدرت نسیان نهادنشان بدان
چون به تذکیر و به نسیان قادرند
بر همه دل‌های خلقان قاهرند
چون به نسیان بست او راه نظر
کار نتوان کرد، ور باشد هنر
خلتم سخریة اهل السمو
از نبی خوانید تا انسوکم
صاحب ده پادشاه جسم هاست
صاحب دل شاه دل‌های شماست
فرع دید آمد عمل بی‌هیچ شک
پس نباشد مردم الا مردمک
من تمام این نیارم گفت، ازان
منع می‌آید ز صاحب مرکزان
چون فراموشی خلق و یادشان
با وی است و او رسد فریادشان
صد هزاران نیک و بد را آن بهی
می‌کند هر شب ز دل‌هاشان تهی
روز دل‌ها را از آن پر می‌کند
آن صدف‌ها را پر از در می‌کند
آن همه اندیشۀ پیشانه‌ها
می‌شناسند از هدایت خانه‌ها
پیشه و فرهنگ تو آید به تو
تا در اسباب بگشاید به تو
پیشۀ زرگر به آهنگر نشد
خوی آن خوش‌خو به آن منکر نشد
پیشه‌ها و خلق‌ها همچون جهاز
سوی خصم آیند روز رستخیز
پیشه‌ها و خلق‌ها از بعد خواب
واپس آید هم به خصم خود شتاب
پیشه‌ها واندیشه‌ها در وقت صبح
هم بدان جا شد که بود آن حسن و قبح
چون کبوترهای پیک از شهرها
سوی شهر خویش آرد بهرها
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۰۳ - بقیهٔ قصهٔ پیر چنگی و بیان مخلص آن
مطربی کز وی جهان شد پر طرب
رسته زآوازش خیالات عجب
از نوایش مرغ دل پران شدی
وز صدایش هوش جان حیران شدی
چون برآمد روزگار و پیر شد
باز جانش از عجز پشه‌گیر شد
پشت او خم گشت همچون پشت خم
ابروان بر چشم همچون پالدم
گشت آواز لطیف جان‌فزاش
زشت و نزد کس نیرزیدی به لاش
آن نوای رشک زهره آمده
همچو آواز خر پیری شده
خود کدامین خوش که او ناخوش نشد
یا کدامین سقف کان مفرش نشد
غیر آواز عزیزان در صدور
که بود از عکس دمشان نفخ صور
اندرونی کندرون‌ها مست ازوست
نیستی کین هست هامان هست ازوست
کهربای فکر و هر آواز او
لذت الهام و وحی و راز او
چون که مطرب پیرتر گشت و ضعیف
شد ز بی‌کسبی رهین یک رغیف
گفت عمر و مهلتم دادی بسی
لطف‌ها کردی خدایا با خسی
معصیت ورزیده‌ام هفتاد سال
باز نگرفتی ز من روزی نوال
نیست کسب امروز، مهمان توام
چنگ بهر تو زنم، کان توام
چنگ را برداشت و شد الله‌جو
سوی گورستان یثرب آه‌گو
گفت خواهم از حق ابریشم‌بها
گر به نیکویی پذیرد قلب ها
چون که زد بسیار و گریان سر نهاد
چنگ بالین کرد و بر گوری فتاد
خواب بردش، مرغ جانش از حبس رست
چنگ و چنگی را رها کرد و بجست
گشت آزاد از تن و رنج جهان
در جهان ساده و صحرای جان
جان او آن‌جا سرایان ماجرا
کندرین جا گر بماندندی مرا
خوش بدی جانم درین باغ و بهار
مست این صحرا و غیبی لاله‌زار
بی‌سر و بی‌پا سفر می‌کردمی
بی‌لب و دندان شکر می‌خوردمی
ذکر و فکری فارغ از رنج دماغ
کردمی با ساکنان چرخ لاغ
چشم بسته عالمی می‌دیدمی
ورد و ریحان بی‌کفی می‌چیدمی
مرغ آبی غرق دریای عسل
عین ایوبی شراب و مغتسل
که بدو ایوب از پا تا به فرق
پاک شد از رنج‌ها چون نور شرق
مثنوی در حجم گر بودی چو چرخ
درنگنجیدی درو زین نیم برخ
کان زمین و آسمان بس فراخ
کرد از تنگی دلم را شاخ شاخ
وین جهانی کندرین خوابم نمود
از گشایش پرو بالم را گشود
این جهان و راهش ار پیدا بدی
کم کسی یک لحظه‌یی آن‌جا بدی
امر می‌آمد که نه، طامع مشو
چون ز پایت خار بیرون شد، برو
مول مولی می‌زد آن‌جا جان او
در فضای رحمت و احسان او
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۰۷ - بقیهٔ قصهٔ مطرب و پیغام رسانیدن امیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه باو آنچ هاتف آواز داد
باز گرد و حال مطرب گوش‌دار
زان که عاجز گشت مطرب زانتظار
بانگ آمد مر عمر را کی عمر
بندۀ ما را ز حاجت بازخر
بنده‌یی داریم خاص و محترم
سوی گورستان تو رنجه کن قدم
ای عمر بر جه ز بیت المال عام
هفتصد دینار در کف نه تمام
پیش او بر کی تو ما را اختیار
این قدر بستان کنون، معذور دار
این قدر از بهر ابریشم‌بها
خرج کن، چون خرج شد این‌جا بیا
پس عمر زان هیبت آواز جست
تا میان را بهر این خدمت ببست
سوی گورستان عمر بنهاد رو
در بغل همیان، دوان در جست و جو
گرد گورستان دوانه شد بسی
غیر آن پیر او ندید آن‌جا کسی
گفت این نبود، دگر باره دوید
مانده گشت و غیر آن پیر او ندید
گفت حق فرمود ما را بنده‌یی‌ست
صافی و شایسته و فرخنده‌‌یی‌ست
پیر چنگی کی بود خاص خدا؟
حبذا ای سر پنهان، حبذا
بار دیگر گرد گورستان بگشت
همچو آن شیر شکاری گرد دشت
چون یقین گشتش که غیر پیر نیست
گفت در ظلمت دل روشن بسی‌ست
آمد او با صد ادب آن‌جا نشست
بر عمر عطسه فتاد و پیر جست
مر عمر را دید ماند اندر شگفت
عزم رفتن کرد و لرزیدن گرفت
گفت در باطن خدایا از تو داد
محتسب بر پیرکی چنگی فتاد
چون نظر اندر رخ آن پیر کرد
دید او را شرمسار و روی‌زرد
پس عمر گفتش مترس، از من مرم
کت بشارت‌ها ز حق آورده‌ام
چند یزدان مدحت خوی تو کرد
تا عمر را عاشق روی تو کرد
پیش من بنشین و مهجوری مساز
تا به گوشت گویم از اقبال راز
حق سلامت می‌کند، می‌پرسدت
چونی از رنج و غمان بی‌حدت؟
نک قراضه‌ی چند ابریشم‌بها
خرج کن این را و باز این‌جا بیا
پیر لرزان گشت چون این را شنید
دست می‌خایید و بر خود می‌طپید
بانگ می‌زد کی خدای بی‌نظیر
بس، که از شرم آب شد بیچاره پیر
چون بسی بگریست و از حد رفت درد
چنگ را زد بر زمین و خرد کرد
گفت ای بوده حجابم از اله
ای مرا تو راه‌زن از شاه‌راه
ای بخورده خون من هفتاد سال
ای ز تو رویم سیه پیش کمال
ای خدای با عطای با وفا
رحم کن بر عمر رفته در جفا
داد حق عمری که هر روزی از آن
کس نداند قیمت آن در جهان
خرج کردم عمر خود را دم به دم
در دمیدم جمله را در زیر و بم
آه کز یاد ره و پرده‌ی عراق
رفت از یادم دم تلخ فراق
وای کز تری زیر افکند خرد
خشک شد کشت دل من، دل بمرد
وای کز آواز این بیست و چهار
کاروان بگذشت و بی‌گه شد نهار
ای خدا، فریاد زین فریادخواه
داد خواهم، نه ز کس، زین دادخواه
داد خود از کس نیابم جز مگر
زان که او از من به من نزدیک‌تر
کین منی از وی رسد دم دم مرا
پس ورا بینم چو این شد کم مرا
همچو آن کو با تو باشد زرشمر
سوی او داری نه سوی خود نظر
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۴۵ - ادب کردن شیر گرگ را کی در قسمت بی‌ادبی کرده بود
گرگ را بر کند سر آن سرفراز
تا نماند دوسری و امتیاز
فانتقمنا منهم است ای گرگ پیر
چون نبودی مرده در پیش امیر
بعد از آن، رو شیر با روباه کرد
گفت این را بخش کن از بهر خورد
سجده کرد و گفت کین گاو سمین
چاشت‌خوردت باشد ای شاه گزین
وین بز از بهر میان روز را
یخنی‌یی باشد شه پیروز را
وان دگر خرگوش بهر شام هم
شب‌چره‌ی این شاه با لطف و کرم
گفت ای روبه تو عدل افروختی
این چنین قسمت ز کی آموختی؟
از کجا آموختی این، ای بزرگ؟
گفت ای شاه جهان از حال گرگ
گفت چون در عشق ما گشتی گرو
هر سه را برگیر و بستان و برو
روبها چون جملگی ما را شدی
چونت آزاریم، چون تو ما شدی؟
ما تو را و جمله اشکاران تو را
پای بر گردون هفتم نه، برآ
چون گرفتی عبرت از گرگ دنی
پس تو روبه نیستی، شیر منی
عاقل آن باشد که گیرد عبرت از
مرگ یاران، در بلای محترز
روبه آن دم بر زبان صد شکر راند
که مرا شیر از پی آن گرگ خواند
گر مرا اول بفرمودی که تو
بخش کن این را، که بردی جان ازو؟
پس سپاس او را، که ما را در جهان
کرد پیدا از پس پیشینیان
تا شنیدیم آن سیاست‌های حق
بر قرون ماضیه اندر سبق
تا که ما از حال آن گرگان پیش
همچو روبه پاس خود داریم و خویش
امت مرحومه زین رو خواندمان
آن رسول حق و صادق در بیان
استخوان و پشم آن گرگان عیان
بنگرید و پند گیرید ای مهان
عاقل از سر بنهد این هستی و باد
چون شنید انجام فرعونان و عاد
ور بننهد دیگران از حال او
عبرتی گیرند از اضلال او
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۴۸ - آمدن مهمان پیش یوسف علیه‌السلام و تقاضا کردن یوسف علیه‌السلام ازو تحفه و ارمغان
آمد از آفاق یار مهربان
یوسف صدیق را شد میهمان
کاشنا بودند وقت کودکی
بر وساده‌ی آشنایی متکی
یاد دادش جور اخوان و حسد
گفت کان زنجیر بود و ما اسد
عار نبود شیر را از سلسله
نیست ما را از قضای حق گله
شیر را بر گردن ار زنجیر بود
بر همه زنجیرسازان میر بود
گفت چون بودی ز زندان و ز چاه؟
گفت همچون در محاق و کاست ماه
در محاق ار ماه نو گردد دوتا
نی در آخر بدر گردد بر سما؟
گرچه دردانه به هاون کوفتند
نور چشم و دل شد و بیند بلند
گندمی را زیر خاک انداختند
پس ز خاکش خوشه‌ها بر ساختند
بار دیگر کوفتندش زآسیا
قیمتش افزود و نان شد جان‌فزا
باز نان را زیر دندان کوفتند
گشت عقل و جان و فهم هوشمند
باز آن جان چون که محو عشق گشت
یعجب الزراع آمد بعد کشت
این سخن پایان ندارد، بازگرد
تا که با یوسف چه گفت آن نیک مرد
بعد قصه گفتنش گفت ای فلان
هین چه آوردی تو ما را ارمغان؟
بر در یاران تهی‌دست آمدن
همچو بی‌گندم سوی طاحون شدن
حق تعالی خلق را گوید به حشر
ارمغان کو از برای روز نشر؟
جئتمونا و فرادی بی‌نوا
هم بدان سان که خلقناکم کذا
هین چه آوردید دست‌آویز را؟
ارمغانی روز رستاخیز را؟
یا امید بازگشتنتان نبود؟
وعدهٔ امروز باطلتان نمود؟
منکری مهمانی‌اش را از خری
پس ز مطبخ خاک و خاکستر بری
ور نه‌یی منکر، چنین دست تهی
در در آن دوست چون پا می‌نهی؟
اندکی صرفه بکن از خواب و خور
ارمغان بهر ملاقاتش ببر
شو قلیل النوم مما یهجعون
باش در اسحار از یستغفرون
اندکی جنبش بکن همچون جنین
تا ببخشندت حواس نوربین
وز جهان چون رحم بیرون روی
از زمین در عرصهٔ واسع شوی
آن که ارض الله واسع گفته‌اند
عرصه‌یی دان کانبیا در رفته‌اند
دل نگردد تنگ زان عرصه‌ی فراخ
نخل تر آن‌جا نگردد خشک شاخ
حاملی تو مر حواست را کنون
کند و مانده می‌شوی و سرنگون
چون که محمولی نه حامل وقت خواب
ماندگی رفت و شدی بی‌رنج و تاب
چاشنی‌یی دان تو حال خواب را
پیش محمولی حال اولیا
اولیا اصحاب کهف‌اند ای عنود
در قیام و در تقلب هم رقود
می‌کشدشان بی‌تکلف در فعال
بی‌خبر ذات الیمین ذات الشمال
چیست آن ذات الیمین؟ فعل حسن
چیست آن ذات الشمال؟ اشغال تن
می‌رود این هر دو کار از انبیا
بی‌خبر زین هر دو ایشان چون صدا
گر صدایت بشنواند خیر و شر
ذات که باشد ز هر دو بی‌خبر
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۵۴ - به عیادت رفتن کر بر همسایهٔ رنجور خویش
آن کری را گفت افزون مایه‌یی
که تو را رنجور شد همسایه‌یی
گفت با خود کر که با گوش گران
من چه دریابم ز گفت آن جوان؟
خاصه رنجور و ضعیف آواز شد
لیک باید رفت آن‌جا، نیست بد
چون ببینم کان لبش جنبان شود
من قیاسی گیرم آن را هم ز خود
چون بگویم چونی ای محنت‌کشم؟
او بخواهد گفت نیکم یا خوشم
من بگویم شکر، چه خوردی ابا؟
او بگوید شربتی یا ماشبا
من بگویم صحه نوشت کیست آن
از طبیبان پیش تو؟ گوید فلان
من بگویم بس مبارک‌پاست او
چون که او آمد، شود کارت نکو
پای او را آزمودستیم ما
هر کجا شد، می‌شود حاجت روا
این جوابات قیاسی راست کرد
پیش آن رنجور شد آن نیک‌مرد
گفت چونی؟ گفت مردم، گفت شکر
شد ازین رنجور پر آزار و نکر
کین چه شکر است، او مگر با ما بد است؟
کر قیاسی کرد و آن کژ آمده‌ست
بعد از آن گفتش چه خوردی؟ گفت زهر
گفت نوشت باد، افزون گشت قهر
بعد از آن گفت از طبیبان کیست او؟
که همی آید به چاره پیش تو؟
گفت عزراییل می‌آید، برو
گفت پایش بس مبارک، شاد شو
کر برون آمد، بگفت او شادمان
شکر کش کردم مراعات این زمان
گفت رنجور این عدو جان ماست
ما ندانستیم کو کان جفاست
خاطر رنجور جویان شد سقط
تا که پیغامش کند از هر نمط
چون کسی که خورده باشد آش بد
می‌بشوراند دلش تا قی کند
کظم غیظ این است، آن را قی مکن
تا بیابی در جزا شیرین سخن
چون نبودش صبر، می‌پیچید او
کین سگ زن روسپی حیز کو؟
تا بریزم بر وی آنچه گفته بود
کان زمان شیر ضمیرم خفته بود
چون عیادت بهر دل‌آرامی است
این عیادت نیست، دشمن‌کامی است
تا ببیند دشمن خود را نزار
تا بگیرد خاطر زشتش قرار
بس کسان کایشان ز طاعت گم‌رهند
دل به رضوان و ثواب آن دهند
خود حقیقت معصیت باشد خفی
بس کدر کان را تو پنداری صفی
همچو آن کر کو همی‌پنداشته‌ست
کو نکویی کرد و آن برعکس جست
او نشسته خوش که خدمت کرده‌ام
حق همسایه به جا آورده‌ام
بهر خود او آتشی افروخته‌ست
در دل رنجور و خود را سوخته‌ست
فاتقوا النار التی اوقدتم
انکم فی المعصیه ازددتم
گفت پیغامبر به یک صاحب‌ریا
صل انک لم تصل یا فتی
از برای چارهٔ این خوف‌ها
آمد اندر هر نمازی اهدنا
کین نمازم را میامیز ای خدا
با نماز ضالین، واهل ریا
از قیاسی که بکرد آن کر گزین
صحبت ده ساله باطل شد بدین
خاصه ای خواجه قیاس حس دون
اندر آن وحیی که هست از حد فزون
گوش حس تو به حرف ار درخور است
دان که گوش غیب‌گیر تو کر است
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۵۹ - متهم کردن غلامان و خواجه‌تاشان مر لقمان را کی آن میوه‌های ترونده را که می‌آوردیم او خورده است
 بود لقمان پیش خواجه‌ی خویشتن
در میان بندگانش خوارتن
می‌فرستاد او غلامان را به باغ
تا که میوه آیدش بهر فراغ
بود لقمان در غلامان چون طفیل
پر معانی، تیره‌صورت، همچو لیل
آن غلامان میوه‌های جمع را
خوش بخوردند از نهیب طمع را
خواجه را گفتند لقمان خورد آن
خواجه بر لقمان ترش گشت و گران
چون تفحص کرد لقمان از سبب
در عتاب خواجه‌اش بگشاد لب
گفت لقمان سیدا پیش خدا
بندهٔ خاین نباشد مرتضی
امتحان کن جمله‌مان را ای کریم
سیرمان در ده تو از آب حمیم
بعد از آن ما را به صحرایی کلان
تو سواره، ما پیاده می‌دوان
آن‌گهان بنگر تو بدکردار را
صنع‌های کاشف الاسرار را
گشت ساقی خواجه از آب حمیم
مر غلامان را و خوردند آن ز بیم
بعد از آن می‌راندشان در دشت‌ها
می‌دویدند آن نفر، تحت و علا
قی در افتادند ایشان از عنا
آب می‌آورد زیشان میوه‌ها
چون که لقمان را درآمد قی ز ناف
می برآمد از درونش آب صاف
حکمت لقمان چو داند این نمود
پس چه باشد حکمت رب الوجود؟
یوم تبلی والسرایر کلها
بان منکم کامن لا یشتهی
چون سقوا ماء حمیما قطعت
جملة الاستار مما افظعت
نار از آن آمد عذاب کافران
که حجر را نار باشد امتحان
آن دل چون سنگ را ما چند چند
نرم گفتیم و نمی‌پذرفت پند؟
ریش بد را داروی بد یافت رگ
مر سر خر را سر دندان سگ
الخبیثات الخبیثین حکمت است
زشت را هم زشت جفت و بابت است
پس تو هر جفتی که می‌خواهی برو
محو و هم‌شکل و صفات او بشو
نور خواهی؟ مستعد نور شو
دور خواهی؟ خویش‌بین و دور شو
ور رهی خواهی از این سجن خرب
سر مکش از دوست واسجد واقترب
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸ - التزام کردن خادم تعهد بهیمه را و تخلف نمودن
حلقهٔ آن صوفیان مستفید
چون که بر وجد و طرب آخر رسید
خوان بیاوردند بهر میهمان
از بهیمه یاد آورد آن زمان
گفت خادم را که در آخر برو
راست کن بهر بهیمه کاه و جو
گفت لا حول، این چه افزون گفتن است
از قدیم این کارها کار من است
گفت تر کن آن جو‌اش را از نخست
کان خرپیر است و دندان‌هاش سست
گفت لا حول، این چه می‌گویی مها
از من آموزند این ترتیب‌ها
گفت پالانش فرو نه پیش پیش
داروی منبل بنه بر پشت ریش
گفت لا حول، آخر ای حکمت‌گزار
جنس تو مهمانم آمد صد هزار
جمله راضی رفته‌اند از پیش ما
هست مهمان جان ما و خویش ما
گفت آبش ده، ولیکن شیر، گرم
گفت لا حول، از تو‌ام بگرفت شرم
گفت اندر جو تو کمتر کاه کن
گفت لا حول، این سخن کوتاه کن
گفت جایش را بروب از سنگ و پشک
ور بود تر، ریز بر وی خاک خشک
گفت لا حول، ای پدر لا حول کن
با رسول اهل کمتر گو سخن
گفت بستان شانه، پشت خر بخار
گفت لا حول ای پدر شرمی بدار
خادم این گفت و میان را بست چست
گفت رفتم کاه و جو آرم نخست
رفت و از آخر نکرد او هیچ یاد
خواب خرگوشی بدان صوفی بداد
رفت خادم جانب اوباش چند
کرد بر اندرز صوفی ریش‌خند
صوفی از ره مانده بود و شد دراز
خواب‌ها می‌دید با چشم فراز
کان خرش در چنگ گرگی مانده بود
پاره‌ها از پشت و رانش می‌ربود
گفت لا حول، این چه مالیخولیاست؟
ای عجب، آن خادم مشفق کجاست؟
باز می‌دید آن خرش در راه‌رو
گه به چاهی می‌فتاد و گه به گو
گونه‌گون می‌دید ناخوش واقعه
فاتحه می‌خواند او والقارعه
گفت چاره چیست؟ یاران جسته‌اند
رفته‌اند و جمله درها بسته‌اند
باز می‌گفت ای عجب، آن خادمک
نه که با ما گشت هم‌نان و نمک؟
من نکردم با وی الا لطف و لین
او چرا با من کند برعکس کین؟
هر عداوت را سبب باید سند
ورنه جنسیت وفا تلقین کند
باز می‌گفت آدم با لطف و جود
کی بران ابلیس جوری کرده بود؟
آدمی مر مار و گزدم را چه کرد؟
کو همی خواهد مر او را مرگ و درد؟
گرگ را خود خاصیت بدریدن است
این حسد در خلق آخر روشن است
باز می‌گفت این گمان بد خطاست
بر برادر این چنین ظنم چراست؟
باز گفتی حزم سوء الظن توست
هر که بدظن نیست کی ماند درست؟
صوفی اندر وسوسه، وان خر چنان
که چنین بادا جزای دشمنان
آن خر مسکین میان خاک و سنگ
کژ شده پالان، دریده پالهنگ
کشته از ره، جملهٔ شب بی‌علف
گاه در جان کندن و گه در تلف
خر همه شب ذکر می‌کرد ای اله
جو رها کردم، کم از یک مشت کاه
با زبان حال می‌گفت ای شیوخ
رحمتی که سوختم زین خام شوخ
آنچه آن خر دید از رنج و عذاب
مرغ خاکی بیند اندر سیل آب
بس به پهلو گشت آن شب تا سحر
آن خر بیچاره از جوع البقر
روز شد، خادم بیامد بامداد
زود پالان جست بر پشتش نهاد
خرفروشانه دو سه زخمش بزد
کرد با خر آنچه زان سگ می‌سزد
خر جهنده گشت از تیزی نیش
کو زبان تا خر بگوید حال خویش؟
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۱ - حلوا خریدن شیخ احمد خضرویه جهت غریمان بالهام حق تعالی
بود شیخی دایما او وام‌دار
از جوامردی که بود آن نامدار
ده هزاران وام کردی از مهان
خرج کردی بر فقیران جهان
هم به وام او خانقاهی ساخته
جان و مال و خانقه در باخته
وام او را حق ز هر جا می‌گزارد
کرد حق بهر خلیل از ریگ آرد
گفت پیغامبر که در بازارها
دو فرشته می‌کنند ایدر دعا
کی خدا تو منفقان را ده خلف
ای خدا تو ممسکان را ده تلف
خاصه آن منفق که جان انفاق کرد
حلق خود قربانی خلاق کرد
حلق پیش آورد اسماعیل‌وار
کارد بر حلقش نیارد کرد کار
پس شهیدان زنده زین رویند و خوش
تو بدان قالب بمنگر گبروش
چون خلف دادستشان جان بقا
جان ایمن از غم و رنج و شقا
شیخ وامی سال‌ها این کار کرد
می‌ستد، می‌داد، همچون پای‌مرد
تخم‌ها می‌کاشت تا روز اجل
تا بود روز اجل میر اجل
چون که عمر شیخ در آخر رسید
در وجود خود نشان مرگ دید
وام‌داران گرد او بنشسته جمع
شیخ بر خود خوش گدازان همچو شمع
وام‌داران گشته نومید و ترش
درد دل‌ها یار شد با درد شش
شیخ گفت این بدگمانان را نگر
نیست حق را چار صد دینار زر؟
کودکی حلوا ز بیرون بانگ زد
لاف حلوا بر امید دانگ زد
شیخ اشارت کرد خادم را به سر
که برو آن جمله حلوا را بخر
تا غریمان چون که آن حلوا خورند
یک زمانی تلخ در من ننگرند
در زمان خادم برون آمد به در
تا خرد او جمله حلوا را به زر
گفت او را گوترو حلوا به چند؟
گفت کودک نیم دینار و ادند
گفت نه، از صوفیان افزون مجو
نیم دینارت دهم، دیگر مگو
او طبق بنهاد اندر پیش شیخ
تو ببین اسرار سر اندیش شیخ
کرد اشارت با غریمان کین نوال
نک تبرک، خوش خورید این را حلال
چون طبق خالی شد، آن کودک ستد
گفت دینارم بده ای با خرد
شیخ گفتا از کجا آرم درم؟
وام دارم، می‌روم سوی عدم
کودک از غم زد طبق را بر زمین
ناله و گریه بر آورد و حنین
می‌گریست از غبن کودک های های
کی مرا بشکسته بودی هر دو پای
کاشکی من گرد گلخن گشتمی
بر در این خانقه نگذشتمی
صوفیان طبل‌خوار لقمه‌جو
سگ ‌دلان و همچو گربه روی‌شو
از غریو کودک آن‌جا خیر و شر
گرد آمد، گشت بر کودک حشر
پیش شیخ آمد که ای شیخ درشت
تو یقین دان که مرا استاد کشت
گر روم من پیش او دست تهی
او مرا بکشد،اجازت می‌دهی؟
وان غریمان هم به انکار و جحود
رو به شیخ آورده کین باری چه بود؟
مال ما خوردی، مظالم می‌بری
از چه بود این ظلم دیگر بر سری؟
تا نماز دیگر آن کودک گریست
شیخ دیده بست و در وی ننگریست
شیخ فارغ از جفا و از خلاف
در کشیده روی چون مه در لحاف
با ازل خوش، با اجل خوش، شادکام
فارغ از تشنیع و گفت خاص و عام
آن که جان در روی او خندد چو قند
از ترش‌رویی خلقش چه گزند؟
آن که جان بوسه دهد بر چشم او
کی خورد غم از فلک وز خشم او؟
در شب مهتاب مه را بر سماک
از سگان و وعوع ایشان چه باک؟
سگ وظیفهٔ‌ی خود به جا می‌آورد
مه وظیفه‌ی خود به رخ می‌گسترد
کارک خود می‌گزارد هر کسی
آب نگذارد صفا بهر خسی
خس خسانه می‌رود بر روی آب
آب صافی می‌رود بی‌اضطراب
مصطفی مه می‌شکافد نیم‌شب
ژاژ می‌خاید ز کینه بولهب
آن مسیحا مرده زنده می‌کند
وان جهود از خشم سبلت می‌کند
بانگ سگ هرگز رسد در گوش ماه؟
خاصه ماهی کو بود خاص اله؟
می خورد شه بر لب جو تا سحر
در سماع، از بانگ چغزان بی‌خبر
هم شدی توزیع کودک دانگ چند
همت شیخ آن سخا را کرد بند
تا کسی ندهد به کودک هیچ چیز
قوت پیران ازین بیش است نیز
شد نماز دیگر، آمد خادمی
یک طبق بر کف ز پیش حاتمی
صاحب مالی و حالی پیش پیر
هدیه بفرستاد کز وی بد خبیر
چارصد دینار بر گوشه‌ی طبق
نیم دینار دگر اندر ورق
خادم آمد شیخ را اکرام کرد
وان طبق بنهاد پیش شیخ فرد
چون طبق را از غطا وا کرد رو
خلق دیدند آن کرامت را ازو
آه و افغان از همه برخاست زود
کی سر شیخان و شاهان این چه بود؟
این چه سر است؟ این چه سلطانی‌ست باز؟
ای خداوند خداوندان راز
ما ندانستیم، ما را عفو کن
بس پراکنده که رفت از ما سخن
ما که کورانه عصاها می‌زنیم
لاجرم قندیل‌ها را بشکنیم
ما چو کران ناشنیده یک خطاب
هرزه گویان از قیاس خود جواب
ما ز موسی پند نگرفتیم کو
گشت از انکار خضری زردرو
با چنان چشمی که بالا می‌شتافت
نور چشمش آسمان را می‌شکافت
کرده با چشمت تعصب موسیا
از حماقت چشم موش آسیا
شیخ فرمود آن همه گفتار و قال
من بحل کردم، شما را آن حلال
سر این آن بود کز حق خواستم
لاجرم بنمود راه راستم
گفت آن دینار اگرچه اندک است
لیک موقوف غریو کودک است
تا نگرید کودک حلوا فروش
بحر رحمت در نمی‌آید به جوش
ای برادر طفل طفل چشم توست
کام خود موقوف زاری دان درست
گر همی خواهی که آن خلعت رسد
پس بگریان طفل دیده بر جسد