عبارات مورد جستجو در ۲۱۲ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۱۶ - حقیقت رضا
بدان که گروهی گفته اند که رضا به بلا و آنچه به خلاف هوا باشد ممکن نیست بلکه غایت آن صبر است و این خطاست، بلکه چون دوستی غالب شد رضا به خلاف هوا ممکن است از دو وجه: یکی آن که چنان مستغرق و مدهوش شود به عشق که از خود آگاهی نیابد، چنان که کسی در جنگ چنان به خشم مشغول شود که از جراحت درد نیابد و باشد که جراحت رسد و خبر ندارد تا چون به چشم نبیند و کسی در خدمتی می رود و خار در پای وی می شود آگاهی نیابد، و چون دلمشغول شود آگاهی گرسنگی و تشنگی بشود. و چون این همه در عشق مخلوق و حرص دنیا ممکن است، چرا در عشق حق تعالی و دوستی آخرت ممکن نیست؟ و معلوم است که جمال صورت معانی در باطن عظیم تر است از جمال صورتهای ظاهر که به حقیقت پوستی است بر مزبله ای کشیده و چشم بصیرت که بدان جمال باطن دریابند روشن تر است از چشم ظاهر که غلط بسیار کند تا بزرگ را خرد بیند و دور را نزدیک. وجه دیگر آن که الم دیابد ولکن چون داند که رضای دوست وی در آن است بدان راضی باشد چنان که اگر دوست وی را فرماید که حجامت کن یا داوری تلخ خور، بدان راضی شود در شره آن که رضای دوست حاصل کند. پس هر که داند که رضای حق تعالی در آن است که به آنچه با وی کند رضا دهد و به درویشی و بیماری و بلا صبر کند، راضی شود، چنان که حریص دنیا بر رنج سفر و خطر دریا و کارهای دشخوار راضی بود.
و محبان بسیار بدین درجه رسیده اند. زن فتح موصلی را ناخن بشکست که بیفتاد بخندید. گفتند، «درد نیافتی؟» گفت، «شادی ثواب این آگاهی درد ببرد». سهل تستری علتی داشت، دارو نکردی. گفتند، «چرا دارو نکنی؟» گفت، «ای دوست ندانی که زخم دوست درد نکند؟» جنید گفت سری سقطی را گفتم که محب الم یابد؟ گفت، «نه»، گفتم، «و اگر به شمشیر بزنند؟» گفت، «نه و اگر هفتاد ضربت از شمشیر بزنند».
و یکی می گوید، «هر چه وی دوست دارد من دوست دارم و اگر خواهد که در دوزخ شوم بدان راضی باشم و دوست دارم». بشر می گوید، «یکی را در بغداد هزار چوب بزدند که سخن نگفت. گفتم، «چرا بانگ نکردی؟» گفت، «معشوق حاضر بود می نگرید». گفتم: اگر معشوق مهین را بدیدی چه کردی؟ یک نعره بزد و جان بداد.» بشر می گوید، «در بدایت ارادت به عبادان می شدم. مردی را دیدم مجذوم و دیوانه بر زمین افتاده و مورچگان گوشت وی می خوردند. سر وی بر کنار گرفتم و بر وی رحمت کردم. چون با هوش آمد گفت: این کدام فضولی است که خویشتن در میان من و خداوند من افگند؟»
و در قرآن معلوم است که آن زنان که در یوسف می نگریدند از عظمت و جلال وی دست ببریدند و خبر نداشتند. و در مصر قحط بود. چون گرسنه شدندی، به دیدار یوسف رفتندی، گرسنگی فراموش کردندی. این اثر جمال مخلوق است. اگر جمال خالق کسی را مکشوف شود چه عجب اگر از بلا بی خبر شود؟ مردی بود در بادیه که هر چه خدای تعالی حکم کردی گفتی خیر در آن است. سگی داشت که پاسبان رحل وی بود و خری که بار وی نهادی و خروسی که ایشان را بیدار کردی. گرگی بیامد و شکم خر بدرید. گفت، «خیر است» و سگ خروس را بکشت. گفت، «خیر است» و سگ نیز یه سببی دیگر هلاک شد. گفت، «خیر است». اهل وی اندوهگین شدند و گفتند، «هر چه می باشد، تو گویی خیر است. این چه خیر باشد که دست و پای ما این بود که هلاک شد؟» گفت، «باشد که خیرت در این باشد». پس دیگر روز برخاستند هر که گرد ایشان در بود همه را دزدان کشته بودند و کالا برده به سبب آواز خر و خروس و سگ و ایشان را بازنیافته بودند. گفت، «دیدی که خیرت خدای تعالی کس نداند؟»
و عیسی (ع) به مردی بگذشت نابینا و مجذوم و هر دو جانب وی مفلوج و دست و پای نه، و می گفت شکر آن خدایی که مرا عافیت داده است از آن بلا که خلق بسیار در آن مبتلایند. عیسی گفت، «چه مانده است که تو را از آن عافیت داده است؟» گفت، «به عافیت ترم از کسی که در دل وی آن معرفت نیافرید که در دل من». پس دست به وی فرود آورد تا درست و نیکوی روی شد و با عیسی به هم صحبت کرد مدتی و عبادت می کرد با وی. و شبلی را در بیمارستان باز داشته بودند که دیوانه است. قومی در نزدیک وی شدند. گفت، «شما کیستید؟» گفتند، «دوستداران تو». سنگ در ایشان انداختن گرفت. بگریختند. گفت، «دروغ گفتید. اگر دوست بودید بر بلای من صبر می کردید».
خواجه نصیرالدین طوسی : مقالت سیم در سیاست مدن
فصل هفتم
مردم باید که نسبت حال خود با احوال جملگی اصناف خلق اعتبار کند، چه نسبت او با هر صنفی از سه نوع خالی نبود: یا به رتبت بالای آن صنف باشد یا مقابل یا فروتر؛ اگر بالای آن صنف بود در رتبت آن اعتبار او را بر محافظت مرتبه باعث باشد تا به نقصان میل نکند، و اگر مقابل باشد بر ترقی از آن مرتبه در مدارج کمال باعث شود، و اگر فروتر بود در رسیدن به درجه آن صنف جهد نماید. و حال معاشرت هم به اختلاف احوال مراتب مختلف باشد: اما معاشرت با صنف بلندتر از آنچه در باب پنجم یاد کردیم معلوم باشد. و اما معاشرت با صنف مقابل متنوع بود به سه نوع: اول معاشرت با دوستان، و دوم معاشرت با دشمنان، و سیم معاشرت با کسانی که نه دوست باشند و نه دشمن. و دوستان دو صنف باشند: حقیقی و غیرحقیقی، و معاشرت با دوستان حقیقی یاد کرده شد.
و اما دوستان غیرحقیقی که به دوستان حقیقی متشبه باشند و از نوعی تصنع و ملق خالی نه، معاشرت با ایشان چنان باید که به قدر وسع مجامله و احسان کند، و در استمالت و مدارات و صبر و معامله به حسب ظاهر هیچ دقیقه مهمل نگذارد، و اسرار و عیوب خود از ایشان پوشیده دارد، و خواص احادیث و احوال و اسباب منافع و مقادیر اموال همچنین، و به تقصیر ایشان را مؤاخذت نکند و در اهمال حقوق عتاب ننماید و به مکافات آن مشغول نشود تا صلاح ذات البین و اصلاح ایشان مرجو باشد؛ و تواند بود که بعضی به روزگار به درجه اصفیا و اولیای مخلص برسند؛ و باید که به قدر قدرت با ایشان مواسات کند، و تفقد اقارب و متعلقان ایشان لازم داند، و به قضای حاجات و اظهار بشاشت در اختلاط، چه به طبع و چه به تکلف، قیام کند، و در حال ضرورت ایشان را دست گیرد، و فی الجمله اصناف کرم خلق و حسن عهد به تقدیم رساند، تا همه کس را در دوستی او رغبت بیفزاید، و به وقت آنکه در مرتبه ایشان تفاوتی افتد و به جاهی و یا به کرامتی بیشتر برسند در طلب دوستی ایشان نیفزاید، و اتصال و قربت زیادت از معهود نطلبد.
و اما اعدا دو نوع باشند، نزدیک و دور، و هر یک به دو قسم شوند، آشکارا یا نهانی. و اهل حقد از حساب دشمنان ظاهر باشند و اهل حسد از قسم اعدای مخفی، و از دشمن نزدیک احتراز بیشتر باید کرد از جهت وقوف او بر اسرار و عورات، و در مآکل و مشارب و غیر آن ازو احتیاط واجب باید شمرد. و اصل کلی در سیاست اعدا آن بود که اگر به تحمل و مواسات و تلطف ایشان را دوست توان کرد و اصول حقد و عداوت از دلهای ایشان منقطع گردانید خود بهترین تدبیری باشد که تقدیم یافته بود، و الا مادام که به مروتی ریائی و مجاملتی ظاهر یکدیگر را می بینند بر محافظت آن توفر باید نمود و به هیچ نوع در تظاهر دشمنی رخصت نداد، که قمع شر به خیر خیر بود و قمع شر به شر شر؛ و به سفاهت اعدا مبالات نباید نمود و اغضا و تحمل و مدارات استعمال کرد، و از تمادی و منازعت و مناقشت احتراز تمام لازم دانست، چه اظهار عداوت مقتضی ازالت نعم، و تعریض انتقال دول و، استدعای افکار دایم و، هموم متوالی و، اضاعت اموال و کرامت و، تحمل ضیم و مذلت و، سفک دما و، دیگر انواع شرور باشد، و عمری که در تدبیر و تفکر و ممارست و مباشرت این افعال صرف شود هم در دنیا ضایع و منغص بود و هم در دین سبب شقاوت و خسران.
و اسباب عداوت ارادی پنج چیز بود: تنازع در ملک و، تنازع در مرتبه و، تنازع در رغایب و، اقدام بر شهواتی که موجب انتهاک حرم بود و، اختلاف آرا. و طریق توقی از هر صنفی احتراز از سبب آن صنف بود.
و باید که از احوال دشمنان متفحص بود و در تفتیش اخبار ایشان مستقصی، تا بر مکر و خدیعت ایشان واقف گردد و مانند آن فرا پیش گیرد، و بدان بر انتقاض مساعی آن قوم ظفر یابد، و نکایت اعدا در مسامع رؤسا و دیگر مردمان مقرر باید کرد تا سخن مزخرف ایشان قبول نکنند، و مکایدی که سگال اند رواج نیابد، و در اقوال و افعال متهم گردند. و باید که معایب دشمنان نیک معلوم کند و بر نقیر و قطمیر آن واقف گردد و آن را جمع کند، و در اخفای آن شرایط احتیاط نگاه دارد، چه نشر معایب دشمن مقتضی فرسودگی او بود بران، و عدم تأثر ازان، ولیکن چون به قوت خویش آن را ظاهر گرداند کسر و قهر او حاصل آید، و اگر بر بعضی ازان او را تنبیهی کند پیش از نشر، تا چون داند که بر معایب و مثالب او وقوف یافته اند دل شکسته و ضعیف رای گردد، شاید. و در این باب تحری صدق شرط بزرگتر بود، چه کذب از دواعی قوت و استیلای خصم بود. و بر شیم و عادات هر صنفی باید که وقوف یابد تا هر چیزی را به مقابل آن دفع کند، و آنچه موجب قلق و ضجرت ایشان بود همچنین معلوم کند، که ظفر در مضمون آن مدرج بود، و بهترین تدبیری دراین ابواب آن بود که خویشتن را بر اضداد و منازعان تقدمی حقیقی حاصل کند، و در فضایلی که اشتراک میان هر دو جانب صورت بندد سبقت گیرد، تا هم کمال ذات او و هم وهن خصوم تقدیم یافته باشد، و دوستی با دشمنان فرانمودن و با دوستان ایشان موافقت و مخالطت کردن از شرایط حزم و کیاست بود، چه معرفت عورات و مزال أقدام و مواضع عثرات ایشان بدین وجه آسانتر دست دهد.
و تلفظ به دشنام و لعنت و تعرض اعراض دشمنان بغایت مذموم بود و از عقل دور، چه این افعال به نفوس و اموال ایشان مضرتی نرساند، و نفس و ذات مرتکب را فی الحال مضر بود که به سفها تشبه نموده باشد و هم خصوم را مجال دراززبانی و تسلط داده. چنین گویند که شخصی در پیش ابومسلم مروزی زبان به عرض نصر سیار آلوده کرد به تصور آنکه ابومسلم را خوش آید و ازو پسندیده دارد، ابومسلم روی ترش کرد و او را ازان به عنف زجر فرمود، و گفت اگر به سبب غرضی دستها به خون ایشان آلوده می کنیم باری درانکه زبانها به اعراض ایشان آلوده کنیم چه غرض و فایده خواهد بود؟ و چون دشمنان را آفتی رسد که خود ازان ایمن نبود و مانند آن آفت را متوقع و منتظر باشد، البته باید که شماتت ننماید و شادمانی و فرح اظهار نکند که دلیل بطر بود و به معنی آن شماتت هم با خود کرده باشد.
و اگر دشمن به حمایت او آید و از حریم او مأمنی سازد، یا در چیزی که اقتضای وفای امانتی کند اعتمادی نماید، غدر و مکر و خیانت استعمال نکند و مروت و کرم بکار دارد، و چنان کند که ملامت و مذمت به دشمن مخصوص گردد و حسن عهد و نیکو سیرتی او همه کس را معلوم.
و دفع ضرر اعدا را سه مرتبه بود: اول اصلاح ایشان فی انفسهم اگر میسر باشد، و الا اصلاح ذات البین؛ و دوم احتراز از مخالطت ایشان به بعد جوار یا سفری دور که اختیار کند؛ و سیم قهر و قمع، و این آخر همه تدبیرها باشد؛ و با وجود شش شرط بران اقدام توان نمود: اول آنکه دشمن شریر بود به ذات خویش و اصلاح او به هیچ طریق صورت نبندد؛ و دوم آنکه به هیچ وجه از وجوه، جز قهر، خویشتن را از تعرض او خلاصی نبیند؛ و سیم آنکه داند که اگر ظفر او را بود زیادت ازین که این کس ارتکاب خواهد کرد استعمال کند؛ و چهارم آنکه اظهار قصد و سعی در ازالت خیرات ازو مشاهده کرده باشد؛ و پنجم آنکه در قهر او به رذیلتی مانند خیانت و غدر موسوم نشود؛ و ششم آنکه آن را عاقبتی مذموم چه در دنیا و چه در آخرت متوقع نبود، و مع ذلک اگر قهر او به دست دشمنی دیگر کند بهتر، و انتهاز فرصت با وجود مهلت از لوازم حزم باشد.
و اما حسود را به اظهار نعم و مراآت فضایل و دیگر چیزهایی که مستدعی غیظ و ایذای او بود و بر رذیلتی مشتمل نه، رنجور دل و گداخته تن دارد، و از کید او احتراز کند و جهد نماید در آنکه مردمان بر سیرت او واقف شوند.
و اما معاشرت با کسانی که نه دوست باشند و نه دشمن هم مختلف باش، و هر کس را بدانچه مستحق آن بود تلقی کردن به مصلحت نزدیکتر، مثلا نصحا را، و آن قومی باشند که به نصیحت همه کس تبرع نمایند، خدمت کند و با ایشان مخالطت کند و سخن ایشان بشنود و بشاشت و ابتهاج به دیدار ایشان ظاهر گرداند، اما در قبول قول هر کسی مسارعت ننماید و به ظواهر احوال مغرور نشود، بلکه تأمل کند تا بر غرض هر کسی واقف شود و حق از باطل فرق کند، بعد ازان بر وجه اصوب برود، و صلحا را، و آن جماعتی باشند که به اصلاح ذات البین مشغول باشند، از روی تبرع مدح و ثنا گوید، و به کرامات و اصناف تبجیل مخصوص دارد و بدیشان تشبه نماید، چه مذاهب ایشان به نزدیک همه خلق محمود بود، و با سفها حلم بکار دارد و به سفاهت ایشان مبالات و التفات نکند تا از ایذای او اعراض کنند، و اگر به شتم و سفه ایشان مبتلا شود آن را حقیر شمرد، و بدان توجع و تألم فرا ننماید و به مکافات مشغول نشود، بلکه به سکون و تأنی اصلاح حال یا مفارقت و ترک مخالطت ایشان به تقدیم رساند، و تا تواند مجالست این صنف اختیار نکند و مجادله و مجارات ایشان محظور شمرد، و با اهل تکبر تواضع ننماید بلکه به سیرت ایشان با ایشان کار کند تا ازان متألم و منزجر شوند، که التکبر علی المتکبر صدقه، چه تواضع با این قوم موجب استهانت و تحقیر بود و در اصابت خود متیقن شوند، و پندارند که بر همه کس واجب است خدمت و تذلل کردن، و چون ضد این باشد دانند که گناه ایشان را بوده است و یمکن که با سر تواضع و حسن سیرت آیند.
و با اهل فضائل اختلاط کند و ازیشان استفادت واجب شمرد، و معاونت و مساعدت ایشان به غنیمت دارد، و جهد کند تا از زمره ایشان باشد، و با همسایه بد و عشیرت ناسازگار صبر کند و مدارا و مجامله استعمال فرماید، و یقین داند که لئیمان به بدن صابرتر باشند و کریمان به نفس، و هم برین منوال و نمط با هر کسی آنچه عقل اقتضا کند و حزم و کیاست اشارت، بکار می دارد، و در صلاح عموم خلق و صلاح خصوص خود به قدر استطاعت می کوشد.
و اما زیردستان هم اصناف باشند؛ متعلمان را نیکو دارد و در احوال طبایع و سیرتهای ایشان نظر کند، اگر مستعد انواع علوم باشند و به سیرت خیر موسوم، علم ازیشان منع نکند و بران تحمل منتی یا مؤونتی نطلبد، و در ازاحت علت ایشان کوشد، و خداوندان طباع ردیء را که تعلم از روی شره کنند به تهذیب اخلاق فرماید، و بر معایب ایشان تنبیه دهد و به حسب استعداد تکیمل کند، و علمی که سبب توسل ایشان بود به اغراض فاسده ازیشان بازدارد، و بلیدان را بر چیزی که به فهم ایشان نزدیکتر بود و بر فایده مشتمل تر، حث کند، و از تضییع عمر اجتناب فرماید، و سائلان را اگر ملح باشند از الحاح زجر کند و اجابت التماس در توقف دارد مگر که صادق الحاجه باشند، و میان محتاج و طامع تمییز کند و طامع را از طمع باز دارد و به مطلوب نرساند، تا باشد که سبب اصلاح او شود، و محتاج را عطا دهد و با ایشان مواسات کند و در اسباب معاش مدد دهد، و مادام که به إخلالی در امور نفس و عیال مؤدی نبود بر ایشان ایثار کند، و ضعفا را دست گیرد و بر ایشان رحمت نماید، و مظلومان را اعانت کند.
و در همه ابواب خیر نیت راستی و پاکی کند، و به خیر مطلق که منبع خیرات و مفیض کرامات اوست، تعالی و تقدس، تشبه نماید. ان شاء الله، تعالی.
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۶
گر بمیرم به جفای تو عذابی است الیم
ور بگردم ز وفای تو گناهی است عظیم
جان برم ز ابروی تو اشهد بالله که نیست
زیر شمشیر قضا چاره به غیر از تسلیم
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
ماییم خریدار می کهنه و نو
وآن گاه فروشندهٔ عالم به دو جو
گفتی که پس از مرگ کجا خواهم رفت؟
مستم کن و هر کجا که می‌خواهی رو!
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
بنده ام بنده ولی بیخردم
خواجه با بیخردی میخردم
خواجه خود دید و پسندید و خرید
بود آگاه ز هر نیک و بدم
بنده ام بنده که از فرمان سر
نکشم خواجه بهر سو کشدم
بسلیمان برسانید که من
چون نگین در بکف دیو و ددم
من چو برگ گلم از باد صبا
که بهر سو بوزد میبردم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
از قول دوست ما بیکی مرحبا خوشیم
با یک رسالت از دم باد صبا خوشیم
در بارگاه دوست اگر نیست راه ما
در کلبه فقر و سرای گدا خوشیم
گر بگسلند خلق همه دوستی زما
رنجیده نیستیم که ما با خدا خوشیم
خوش باد وقت خواجه اگر گفت ناسزا
با ما، که ما بدان سخن ناسزا خوشیم
از ماجرای ما سخن ناستوده گفت
گر شیخ شهر، ما بهمان ماجرا خوشیم
با دشمنان بنده بگو گر شما بما
خوش نیستید، باک نیست که ما با شما خوشیم
جز نیستی چو نیست همه ما سوای حق
ما نیز نیستیم و بدان ما سوی خوشیم
آلوده دامنیم و بعصیان سیاهروی
لیکن بلطف و رحمت بی منتها خوشیم
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۹ - قطعه
به خداوند آسمان وزمین
که دلم سیر گشته از دنیا
کاش یکباره نیست می گردید
آسمان و زمین ومافیها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
گل نیم در بر لباس محترم باشد مرا
سرو و باغم جامه از برگ کرم باشد مرا
اهل دنیا گر به سوی خانه تکلیفم کنند
قطع ره کردن بیابان عدم باشد مرا
چون صدف با قطره آبی قناعت می کنم
از فلک سالی اگر امید نم باشد مرا
سفره منعم بود زنجیر پای آرزو
بام زندان خانه اهل کرم باشد مرا
هر که بر سر وقتم آید می کنم او را نثار
همچو گل گر دامنی پر از درم باشد مرا
نامه ام را حاجیان با دیده خود می برند
خامه از مژگان آهوی حرم باشد مرا
می کشد شرمندگی حمال از پشت دو تا
سد راه آرزوها قد خم باشد مرا
غنچه ام کردم به اندک التفاتی تازه روی
انتظاری بر نسیم صبحدم باشد مرا
شاخ نخل پرثمر در بوستان باشد دو تا
روز حشر امیدها از پشت خم باشد مرا
احتیاج شاه از درویش باشد بیشتر
کاسه دست گدایی جام جم باشد مرا
از چمن گر بوی گل آید نمی جنبم ز جا
همنشین تا خامه مشکین رقم باشد مرا
پیرو آزادگان آسوده است از زخم خار
در بیابان کفش پا نقش قدم باشد مرا
غنچه خسبم خود ز جا برخیزم و خود وا شوم
تا کی امداد از نسیم صبحدم باشد مرا
دست خود از قطعه تاریخ کوته کرده ام
شاهد روز جزا لوح و قلم باشد مرا
می برم ای سیدا حسرت به دست برگ تاک
دیدن اهل کرم اسباب غم باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
همنشین زنبورم خانه پر عسل دارم
تربیت گر نیشم نوش در بغل دارم
گرد شیشه عیشم آسمان نمی گردد
چون فلاخن از دوران سنگ در بغل دارم
همچو واعظ از دنیا می کنم شکایت ها
می روم ز دنبالش علم بی عمل دارم
سر به جیب چون غنچه برده ام در این گلشن
قانعم به خون دل عیش بی بدل دارم
فکر روز آینده کرده ام ز سر بیرون
از ابد نمی ترسم بیم از ازل دارم
بهر رزق در پیری می کنم ترددها
بر چگونه خواهد داد کشت بی محل دارم
همچو آسیا بر من نیست یک دم آرامی
بهر روزیی مردم روز و شب جدل دارم
از بهار پیریها چون خزان نیم غمگین
همچو سرو سرسبزم طالع عمل دارم
بی تردد از گردون می رسد مرا روزی
شکرلله از ایام طبع بی کسل دارم
حرف پوچ نادان را چاره جز خموشی نیست
ساده لوحم و بنگر با فلک جدل دارم
سیدا عصای من با شکست پیوند است
من کجا توانم رفت رهنمای شل دارم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
گر نه ای دل پای بند طرهٔ طرار یاری
از چه دایم تیره بختی از چه هر شب بیقراری
گر نه عشق آن گل رخساره ات افتاده بر دل
چون دل من از چه روای لاله دایم داغداری
گر درآید در چمن آن سرو گل رخسار روزی
با قدش ایسرو پستی با لبش اینغنچه خواری
عذر خواهم از خطای رفته ای گیسوی جانان
خوانده‌ام کر عنبرت یا گفته‌ام مشک تتاری
در دو عالم از تو شاد و خرمم ای خط دلبر
کانجانهم را بهشتی این جهانم را بهاری
ایخوش آندم کاینکدورت از میان نخیزد ببینم
من ترا اندر کنارم تو مرا اندر کناری
نیستی گر جان شیرین بیتو من چونتلخ کامم
ورنئی عمر عزیزم از چه اینسان در گذاری
این سر و جان صغیر آن تیغ ابروی تو جانا
هر چه میخواهی بکن با او که صاحب اختیاری
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۴۵ - قطعه
هزار شکر که هرچند خامه فرسودم
دهان به مدح و به ذم کسی نیالودم
مرا نبود طمع خلق را کرم زین رو
من از معاملهٔ هجو و مدح آسودم
به هیچ قیمت نفروختم جواهر خویش
به کس برای صلت هیچ مدح نسرودم
خلاف آنکه به اَندُه زید ز طالع بد
من از مساعدت بخت خویش خوشنودم
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
نی ز خار این چمن غمگین، نه از گل شادمان
بی سبب چون ابر، گه در گریه، گه در خنده ایم
در زمین نی رخت می بینیم، در گردون نه تخت
بندگی خواهد به این قسمت، خدا را بنده ایم
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
گر کار جهان به میل ما ساز نشد
ور باب مرادمان به رخ باز نشد
تسلیم شویم و ترک تدبیر کنیم
تدبیر ندارد آنچه ز آغاز نشد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۹
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبرست
شمشاد سایه پرور ما از که کمترست
در جواب او
از بوی قلیه باز مشامم معطرست
این نکهت این زمان زعبیر که کمترست
گیپا چو حاضرست به پیشت به روی خوان
از نافه های مشک مگو کان مکررست
من بعد روی ما و قدمهای کله پز
هست این سرای بخت و سعادت درین سر ست
درد درون شفا زعسل جوش می شود
تشخیص کرده ایم و مداوا مقررست
من آب روی خود بر دونان چرا برم
این خشک نان ما چو ز خورشید بهترست
دایم برنج خدمت بریان از آن کند
کو در میان اطعمه سلطان و سرورست
صوفی خسته بر نخوداب است از آن اسیر
کز بوی عطر او دل و جانش معطرست
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۰۱ - نهال بخت
چه زحمت‌ها که من از گردش اختر نمی‌بینم
نهال بخت خود را هیچ‌گه پربر نمی‌بینم
به تنگ آمد دلم در ملک هند از شغل نقاشی
میان شغل‌ها شغلی از این بدتر نمی‌بینم
یهود و گبر و هندو راست دایم کیسه‌ها پُر زر
منِ مسکین به جز در خواب رنگ زر نمی‌بینم
ز ناچاری برای شخص گبری می‌کشم زحمت
ولیکن بوی خیری هم، از آن کافر نمی‌بینم
نه شر از من، نه خیر از او، گذشتم از سر خیرش
که جای خیر از آن گبر، غیر از شر نمی‌بینم
معاشر با چنین گبری و شغلی با چنین زحمت
به غیر از صبر کردن، چارهٔ دیگر نمی‌بینم
عجب دارم از این شغلی که با این زحمت بی‌حد
کهن‌کفشی به پا، عمامه‌ای بر سر نمی‌بینم
به این زحمت که دارم چون شود شب بهر آسایش
به خانه جز حصیر پاره‌ای بستر نمی‌بینم
کسان را روز و شب «ترکی» بود ساغر پر از باده
به جز خون جگر، من باده در ساغر نمی‌بینم
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۵ - عزای رضا
چرا؟ چونی، نکنم ناله در عزای رضا
چرا؟ فغان نکنم روز و شب، برای رضا
چرا؟ به سر نزنم دست غم به ماتم او
چرا؟ بپا نکنم مجلس عزای رضا
به طوس لشکر غم :بر دلم هجوم آرد
چو آورم به زبان، نام غم فزای رضا
رضا غریب و، رضا بی کس و، رضا مظلوم
سزاست گر که کنم جان خود فدای رضا
ز لخت های دل و اشک چشم ماتمیان
مگرعلاج شود درد بی دوای رضا
به راستی دلش از سنگ خاره سخت تر است
کسی که که نشکند او را دل از برای رضا
خدا مباد رضا از کسی که از ره جور
رضا نمود دل خویش بر جفای رضا
رضا به شهر خراسان غریب و تنها ماند
کسی نبود در آن شهر، آشنای رضا
به او سپرد چو مامون ولایتعهدی
اگر چه کرد ولی کرد بی رضای رضا
رضا نبود رضا بر ولی عهدی او
ولی قبول نشد نزد او ابای رضا
ز راه خدعه و نیرنگ حاکم جبار
به جای تخت به تابوت داد جای رضا
هزار حیف که مامون بی حیا آخر
نکرد شرم ز پیمغبر وخدای رضا
به نزد خود طلبید و نمود مسمومش
خدای داند و آن درد بی دوای رضا
به خانه آمد و، در حجره رفت و، در را بست
که تازه حجره کسی نشنود صدای رضا
میان حجره ز سوز جگر، چو نی نالید
چگر کباب شود بهر ناله های رضا
غریب رفت ز دنیا میان حجره ولی
جواد ، جانب قبله کشید پای رضا
رضا به زهر جفا شد به ملک طوس شهید
ولی نگشت بریده سر از قفای رضا
غریب مرد به غربت رضا ولی بر نی
نرفت راس منیر خدا نمای رضا
روا بود که شب وروز و سال ومه « ترکی »
تمام عمر بنالی اگر برای رضا
بپای بوس رضا گر به سر روم نه عجب
ز دور بینم اگر گنبد طلای رضا
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۸۳
امیر گنه: اینْ شهررِهْ چه کارْ بسازِمْ
ناکَردِه چَل رِهْ چٰارِهْ، ناچارْ بسازِمْ
گاهی به دِریو، گَهْ به کنارْبسازِمْ
اَلْقصّهْ به جُورِ روزگارْ بسازِمْ
گاهی سَرِ زِلْفْ، گَهْ به زُنّارْ بِسازِمْ
گاهی سَرخوش وُ گَهْ به خُمارْ بسازِمْ
گاهی به گِلْ وُ گِه به گِلزارْ بسازِمْ
گاهی به رقیبْ، گه به نگار بسازِمْ
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
قولی در ابوعطا
کرشمهٔ درآمد
دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده‌ام من
زمام حسرت به دست دریغا سپرده‌ام من
همه بودها دگرگون شد
سواحل آشنایی
در ابرهای بی سخاوت پنهان گشت
جزیره‌های طلایی
در آب تیره مدفون شد
برگشت
افق تا افق آب است
کران تا کران دریا
حجاز ۱
ببری گهوارهٔ سرد! ای موج
مرا به هر کجا که خواهی
دگر چه بیم و دگر چه پروا چه بیم و پروا؟
که برگ‌های شمیم هستیم را، با نسیم صحرا سپرده‌ام من
دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده‌ام من
برگشت
کران تا کران آب است
افق تا افق دریا
حجاز۲
چه پروا، ای دریا
خروش چندان که خواهی برآور از دل
نخواهد گشودن ز خواب چشم این کودک
چه بیمی گهواره جنبان دریا گم کرده ساحل؟
که دیری ست دیری،‌ تا کلید گنجینه‌های قصر خوابم را
به جادوی لالا سپرده‌ام من
دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده‌ام من
گبری
گنه نکرده بادافره کشیدن
خدا داند که این درد کمی نیست
بمیر ای خشک لب! در تشنه کامی
که این ابر سترون را نمی نیست
خوشا بی دردی و شوریده رنگی
که گویا خوش‌تر از آن عالمی نیست
برگشت
افق تا افق آب است
کران تا کران دریا
نه ماهیم من، از شنا چه حاصل؟
که نیست ساحل ساحل که نیست ساحل
دگر بازوانم خسته ست
مرا چه بیم و ترا چه پروایی دل
که دانی که دانی
دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده‌ام من
زمام حسرت به دست دریغا سپرده‌ام من
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۷۴
از غصّه دلم خون است در گوشهٔ تنهائی
آخر نه مسلمانی است تا چند شکیبائی
یک ره ز اسیر خویش احوال نمی پرسی
مُردَم به سر بالین یک بار نمی آئی
اندر خور ما آمد این خرقه درویشی
بر قامت آن شد راست آن کسوت دارائی
ای دست هنرمندان کوتاه ز دامانت
وی عقل خردمندان در عشق تو شیدائی
ما از تو و تو با ما دوریم و به نزدیکی
هرجا نه و هرجائی با ما نه و بامائی
گر بخشی و گر سوزی سر بر خط تسلیم است
اینک دل و جان بر کف تا آنکه چه فرمائی
اسرار دل پاکان عرش شه دادارست
اورنگ جووارنگ است کو دیدهٔ بینائی
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۲
روزگار آسوده دارد مردم آزاده را
زحمتِ سِندان نمی آید در بگشاده را
از سرِ من عشق کی بیرون رود مانندِ خلق
چون کنم دور از خود این همزادۀ آزاده را
خوش نمی آید به گوشم جز حدیثِ کودکان
اصلاً اندر قلب تأثیریست حرفِ ساده را
من سر از بهرِ نثارِ مقدمت دارم به دوش
چند پنهان سازم امرِ پیشِ پا افتاده را
ای که امشب باده یی با ساده خوردی در وِثاق
نوشِ جانت باد من بی ساده خوردم باده را
خوان و مان بر دوش خواهی شد تو هم آخِر چو ما
رو خبر کن از من آن اسبابِ عیش آماده را
هر چه خواهد چرخ با من کج بتابد گو بتاب
من هم اینجا دارم آخِر آیةُ اللّه زاده را