عبارات مورد جستجو در ۸۹۲ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۶
اوحدی مراغهای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۹
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۴۵۰
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱
ما برفتیم، تو دانی و دل غمخور ما
بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما
از نثار مژه چون زلف تو در زر گیرم
قاصدی کز تو سلامی برساند بر ما
به دعا آمدهام هم به دعا دست بر آر
که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما
فلک آواره به هر سو کندم میدانی؟
رشک میآیدش از صحبت جان پرور ما
گر همه خلق جهان بر من و تو حیف برند
بکشد از همه انصاف ستم داور ما
روز باشد که بیاید به سلامت بازم
ای خوش آن روز که آید به سلامی بر ما
به سرت گر همه آفاق به هم جمع شوند
نتوان برد هوای تو برون از سر ما
تا ز وصف رخ زیبای تو ما، دم زدهایم
ورق گل خجل است از ورق دفتر ما
هر که گوید که کجا رفت خدا را حافظ
گو به زاری سفری کرد و برفت از بر ما
بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما
از نثار مژه چون زلف تو در زر گیرم
قاصدی کز تو سلامی برساند بر ما
به دعا آمدهام هم به دعا دست بر آر
که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما
فلک آواره به هر سو کندم میدانی؟
رشک میآیدش از صحبت جان پرور ما
گر همه خلق جهان بر من و تو حیف برند
بکشد از همه انصاف ستم داور ما
روز باشد که بیاید به سلامت بازم
ای خوش آن روز که آید به سلامی بر ما
به سرت گر همه آفاق به هم جمع شوند
نتوان برد هوای تو برون از سر ما
تا ز وصف رخ زیبای تو ما، دم زدهایم
ورق گل خجل است از ورق دفتر ما
هر که گوید که کجا رفت خدا را حافظ
گو به زاری سفری کرد و برفت از بر ما
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۶
عطار نیشابوری : باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان
شمارهٔ ۲۸
عطار نیشابوری : باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق
شمارهٔ ۱۸
عطار نیشابوری : باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد
شمارهٔ ۱
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
نگارا در غمت جانم حزین است
بهر جزو دلم در وی دفین است
ترا رحمی بباید یا مرا صبر
چه سازم چون نه آنست و نه اینست
امیر حسن را خوی آنچنانست
اسیر خلق را عشق اینچنین است
تقاضای جناب حسن آنست
تمنای خیال عشق این است
دلم تا خستهٔ ابرو کمانیست
بهر جایم بلائی در کمین است
چه سازم با دل سودا پرستی
که بهر بیغمان دایم غمین است
چه سازم با جفای بیوفائی
که آئین شکست و عقل و دین است
همانا رأی و حکم او همانست
همانا سرنوشت من همین است
بلی دلدار با من آنچنانست
از آنحال دل فیض اینچنین است
بهر جزو دلم در وی دفین است
ترا رحمی بباید یا مرا صبر
چه سازم چون نه آنست و نه اینست
امیر حسن را خوی آنچنانست
اسیر خلق را عشق اینچنین است
تقاضای جناب حسن آنست
تمنای خیال عشق این است
دلم تا خستهٔ ابرو کمانیست
بهر جایم بلائی در کمین است
چه سازم با دل سودا پرستی
که بهر بیغمان دایم غمین است
چه سازم با جفای بیوفائی
که آئین شکست و عقل و دین است
همانا رأی و حکم او همانست
همانا سرنوشت من همین است
بلی دلدار با من آنچنانست
از آنحال دل فیض اینچنین است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷
بیا ای اشک خونین تا که بر بخت زبون گریم
کشم آهی ز دل و ز ابر آزادی فزون گریم
اگر منعم کند از گریه عقل مصلحت بینم
ز کیشش رو بگردانم بفتوای جنون گریم
دمی با خویش پردازم بآه و ناله در سازم
بجان آتش در اندازم باحوال درون گریم
بسی تنگ آمدم زین تنگنای دهر پر وحشت
فلک خواهم که بشکافد درو با موسعون گریم
ز دست خود در آزارم که محنت را سزاوارم
بلای خود خودم هم خود بخود بر نفس دون گریم
خودم محبوس و خود محبس ندارم شکوهٔ از کس
بپای خویش ماندم بس ز دست خویش خون گریم
به ننماید رخم جانان که چشم پاک میباید
تریهم ینظرون خوانم ز هم لا یبصرون گریم
کسی حالم نمیپرسد و گر پرسند میخندند
گه از لاینطقون نالم گهی از ینطقون گریم
ز بس خون جگر میآیدم از دیدهٔ گریان
دوصد چشم دگر خواهم که بر زخم درون گریم
مرا از خویش غافل بودن اولیتر بود زیرا
نظر بر حال خود چون افکنم باید که خون گریم
قلم را فیض سوز این سخنها گریه میآرد
زبان لوح هم گوید که از ما یسطرون گریم
کشم آهی ز دل و ز ابر آزادی فزون گریم
اگر منعم کند از گریه عقل مصلحت بینم
ز کیشش رو بگردانم بفتوای جنون گریم
دمی با خویش پردازم بآه و ناله در سازم
بجان آتش در اندازم باحوال درون گریم
بسی تنگ آمدم زین تنگنای دهر پر وحشت
فلک خواهم که بشکافد درو با موسعون گریم
ز دست خود در آزارم که محنت را سزاوارم
بلای خود خودم هم خود بخود بر نفس دون گریم
خودم محبوس و خود محبس ندارم شکوهٔ از کس
بپای خویش ماندم بس ز دست خویش خون گریم
به ننماید رخم جانان که چشم پاک میباید
تریهم ینظرون خوانم ز هم لا یبصرون گریم
کسی حالم نمیپرسد و گر پرسند میخندند
گه از لاینطقون نالم گهی از ینطقون گریم
ز بس خون جگر میآیدم از دیدهٔ گریان
دوصد چشم دگر خواهم که بر زخم درون گریم
مرا از خویش غافل بودن اولیتر بود زیرا
نظر بر حال خود چون افکنم باید که خون گریم
قلم را فیض سوز این سخنها گریه میآرد
زبان لوح هم گوید که از ما یسطرون گریم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۵
از دست شد ز شوقت دستی بر این دلم نه
بر باد رفت خاکم پائی بر این گلم نه
محصول عمر خود را در کار خویش کردم
یک پرتو از جمالت در کار و حاصلم نه
از پیچ و تاب زلفت بس تیره روز گارم
گرد سرت از آن روی شمع مقابلم نه
از فیض یکه آهی شد قابل نگاهی
منت بیک نگاهی بر جان قابلم نه
زان چابکان که دایم مستغرق وصالند
برق عنایتی خوش بر جان کاهلم نه
بد را به نیک بخشند چون نیکوان مرا نیز
از خاک تیره بر گیر در صدر منزلم نه
قومی شکوه دارند صبری چه کوه دارند
یکذره صبر از ایشان بستان و در دلم نه
گم گشت در رهش دل شد کار فیض مشکل
بوی صبا ز زلفش در راه مشکلم نه
این شد جواب آن نظم از گفتهای ملا
ای پاک از آب وا ز گل پای در اینگلم نه
بر باد رفت خاکم پائی بر این گلم نه
محصول عمر خود را در کار خویش کردم
یک پرتو از جمالت در کار و حاصلم نه
از پیچ و تاب زلفت بس تیره روز گارم
گرد سرت از آن روی شمع مقابلم نه
از فیض یکه آهی شد قابل نگاهی
منت بیک نگاهی بر جان قابلم نه
زان چابکان که دایم مستغرق وصالند
برق عنایتی خوش بر جان کاهلم نه
بد را به نیک بخشند چون نیکوان مرا نیز
از خاک تیره بر گیر در صدر منزلم نه
قومی شکوه دارند صبری چه کوه دارند
یکذره صبر از ایشان بستان و در دلم نه
گم گشت در رهش دل شد کار فیض مشکل
بوی صبا ز زلفش در راه مشکلم نه
این شد جواب آن نظم از گفتهای ملا
ای پاک از آب وا ز گل پای در اینگلم نه
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
خوش آمد باد نوروزی، خوش آمد
بنفشه در چمن شاد و کش آمد
به آب و سبزه و گل میکشد دل
که آب و سبزه و گل دلکش آمد
خوش آمد پیش گل، میگفت بلبل
خوش آمدهای او گل را خوش آمد
گل خوشبوی نیکو رو ندانم
چرا فرجام کارش آتش آمد؟
تن چون پرنیان گل چه بینی؟
تو طالع بین که خارش مفرش آمد
از آن نرگس برآمد خوش چو پروین
کزین طاس نگون، نقشش شش آمد
بنفشه در چمن شاد و کش آمد
به آب و سبزه و گل میکشد دل
که آب و سبزه و گل دلکش آمد
خوش آمد پیش گل، میگفت بلبل
خوش آمدهای او گل را خوش آمد
گل خوشبوی نیکو رو ندانم
چرا فرجام کارش آتش آمد؟
تن چون پرنیان گل چه بینی؟
تو طالع بین که خارش مفرش آمد
از آن نرگس برآمد خوش چو پروین
کزین طاس نگون، نقشش شش آمد
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فی الشکایه
چهکنم باکهکویم این سخنم
گله از بخت یا زچرخ کنم
جگرم خونگرفت و نیستکسی
که شود غمگسار من نفسی
روزعمرمبهشب رسید ونبود
جز تعب حاصلم زچرخ کبود
نالهام زان شدست سر آهنگ
کز عنا قامتم خمیده چو چنگ
اشک چون لعلگشت در چشمم
روز چول شب شدست بر چشمم
دود دل جیب و آستینم سوخت
سقف چرخ آه آتشینم سوخت
من مسکین مستمند ضعیف
باغم و محنتم ندیم و حریف
گله دارم ز روزگار بسی
با که گویمکه نیست همنفسی
دوستی نیست کو شود همدم
همدمی نیست کو شود محرم
قدم از فکر ساختم با خود
بوکه بینم مگر به چشم خرد
جمله روی زمین بگردیدم
همدمی کافرم اگر دیدم
دلم از جور چرخ جفت عناست
که اندرین روزگار قحط وفاست
خود گرفتم که آن سخن دانم
کز عبارت نظیر حسانم
در چنین روزگار بانفرت
با چنین منعمان دون همّت،
چون کشم این همه پریشانی
در ثنا و مدیح حسانی
روزگاری بهانه میجستم
قصهای را فسانه میجستم
تا سخن را بر آن اساس نهم
زان سخن بر جهان سپاس نهم
چند جستم ولیک دست نداد
قصهای آنچنان نمیافتاد
که بر او زبور سخن بندم
دل در این بند بود یک چندم
آخرالامر یک شبی با دل
گفتم ای خفتهٔ زخود غافل
چند گرد دروغ گردی تو
آبرویم بری چه مردی تو؟!
بساز ان وصف زلف و طرهوخال
بس از این هرز گفت وگوی محال!
چون زمدح آب روی نفزاید
گر نگویی مدیح هم شاید
پن سپس در ره طریقت پوی
کر سخن گویی از حقیقت گوی
خاطرم چون در دقایق زد
قرعه بر رقعهٔ حقایق زد
نکئهای چند لایق آمد پیش
جمله سر حقایق آمد پیش
سخن نغز همچو در ثمین
درج در نکتههای سحر مبین
داد ایزد شعار توفیقش
نام کردم «طریق تحقیقش»
گله از بخت یا زچرخ کنم
جگرم خونگرفت و نیستکسی
که شود غمگسار من نفسی
روزعمرمبهشب رسید ونبود
جز تعب حاصلم زچرخ کبود
نالهام زان شدست سر آهنگ
کز عنا قامتم خمیده چو چنگ
اشک چون لعلگشت در چشمم
روز چول شب شدست بر چشمم
دود دل جیب و آستینم سوخت
سقف چرخ آه آتشینم سوخت
من مسکین مستمند ضعیف
باغم و محنتم ندیم و حریف
گله دارم ز روزگار بسی
با که گویمکه نیست همنفسی
دوستی نیست کو شود همدم
همدمی نیست کو شود محرم
قدم از فکر ساختم با خود
بوکه بینم مگر به چشم خرد
جمله روی زمین بگردیدم
همدمی کافرم اگر دیدم
دلم از جور چرخ جفت عناست
که اندرین روزگار قحط وفاست
خود گرفتم که آن سخن دانم
کز عبارت نظیر حسانم
در چنین روزگار بانفرت
با چنین منعمان دون همّت،
چون کشم این همه پریشانی
در ثنا و مدیح حسانی
روزگاری بهانه میجستم
قصهای را فسانه میجستم
تا سخن را بر آن اساس نهم
زان سخن بر جهان سپاس نهم
چند جستم ولیک دست نداد
قصهای آنچنان نمیافتاد
که بر او زبور سخن بندم
دل در این بند بود یک چندم
آخرالامر یک شبی با دل
گفتم ای خفتهٔ زخود غافل
چند گرد دروغ گردی تو
آبرویم بری چه مردی تو؟!
بساز ان وصف زلف و طرهوخال
بس از این هرز گفت وگوی محال!
چون زمدح آب روی نفزاید
گر نگویی مدیح هم شاید
پن سپس در ره طریقت پوی
کر سخن گویی از حقیقت گوی
خاطرم چون در دقایق زد
قرعه بر رقعهٔ حقایق زد
نکئهای چند لایق آمد پیش
جمله سر حقایق آمد پیش
سخن نغز همچو در ثمین
درج در نکتههای سحر مبین
داد ایزد شعار توفیقش
نام کردم «طریق تحقیقش»
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
والشمس وضحیها والقمراذا تلیها
ای مسلمترا سحر خیزی
هر سحر چون زخواب برخیزی
سر زبالین شرق برداری
دامن وجیب پر ز زرداری
پس کنی در جهان زرافشانی
بر فقیر و توانگر افشانی
چون زنی بر فلک سراپرده
بندی از نور در هوا پرده
در هوا ذره را کنی تعریف
بدن خاک را دهی تشریف
چون در آیی به بارگاه حمل
بنمایی هزار گوه عمل
پور حسن بر جهان بندی
نقش دیبای گلستان بندی
برقع از روی غنچه بگشایی
چهرهٔ یاسمن بیارایی
در چمن سبزه تازه روی شود
گلستان پر ز رنگ و بوی شود
قدح لاله پر شراب کنی
عارض ارغوان خضاب کنی
چونکنی یک نظر سوی معدن
خاک گردد به گوهر آبستن
در رحم جنبش جنین از توست
ماه را پرتو جبین از توست
تو رسانی همی به هفت اقلیم
از هزاران هزار گونه نعیم
در نظر شاهد ملیح تویی
بر فلک همدم مسیح تویی
یوسف مصر آسمانی، تو
کدخدای همه جهانی تو
ایتت عزف که صانع عالم
بر وجود تو یاد کرد قسم!
مردم چشم عالمی به درست
که جهان سر به سر منیراز توست
با وجود تو ای جهان آرای
از چه رو اندرین سپنج سرای،
روز من، خسته تیره فام بود
صبح بر چشم من حرام بود
چیست جرمم چه کردهام باری؟
که نهی هر دمم زنوخاری
مژهٔ من زموج خون جگر
همچو دامان ابر داریتر
چون منی را چنین حزین داری
با غم و غصه همنشین داری
عادت چون تویی چنین باشد
جگرم خون کنی همین باشد
نه، خطا گفتم، از تو این ناید
چون تو مهری، زمهرکین ناید
این همه جور دور گردون است
اوکند اینکه اینچنین دون است
نه منم اینچنین بدین آیین
خسته و مستمند و زار و حزین،
عالمی را همه چنین بینی
همه را با عنا قرین بینی
گشته از حادثات دور فلک
سینهشان پرزخون زجور فلک
هر سحر چون زخواب برخیزی
سر زبالین شرق برداری
دامن وجیب پر ز زرداری
پس کنی در جهان زرافشانی
بر فقیر و توانگر افشانی
چون زنی بر فلک سراپرده
بندی از نور در هوا پرده
در هوا ذره را کنی تعریف
بدن خاک را دهی تشریف
چون در آیی به بارگاه حمل
بنمایی هزار گوه عمل
پور حسن بر جهان بندی
نقش دیبای گلستان بندی
برقع از روی غنچه بگشایی
چهرهٔ یاسمن بیارایی
در چمن سبزه تازه روی شود
گلستان پر ز رنگ و بوی شود
قدح لاله پر شراب کنی
عارض ارغوان خضاب کنی
چونکنی یک نظر سوی معدن
خاک گردد به گوهر آبستن
در رحم جنبش جنین از توست
ماه را پرتو جبین از توست
تو رسانی همی به هفت اقلیم
از هزاران هزار گونه نعیم
در نظر شاهد ملیح تویی
بر فلک همدم مسیح تویی
یوسف مصر آسمانی، تو
کدخدای همه جهانی تو
ایتت عزف که صانع عالم
بر وجود تو یاد کرد قسم!
مردم چشم عالمی به درست
که جهان سر به سر منیراز توست
با وجود تو ای جهان آرای
از چه رو اندرین سپنج سرای،
روز من، خسته تیره فام بود
صبح بر چشم من حرام بود
چیست جرمم چه کردهام باری؟
که نهی هر دمم زنوخاری
مژهٔ من زموج خون جگر
همچو دامان ابر داریتر
چون منی را چنین حزین داری
با غم و غصه همنشین داری
عادت چون تویی چنین باشد
جگرم خون کنی همین باشد
نه، خطا گفتم، از تو این ناید
چون تو مهری، زمهرکین ناید
این همه جور دور گردون است
اوکند اینکه اینچنین دون است
نه منم اینچنین بدین آیین
خسته و مستمند و زار و حزین،
عالمی را همه چنین بینی
همه را با عنا قرین بینی
گشته از حادثات دور فلک
سینهشان پرزخون زجور فلک
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - فی مدح سلطان العادل محمد شاه غازی رحمهالله علیه
عید شد ساقی بیا درگردش آور جام را
پشتپا زن دور چرخ وگردش ایام را
سین ساغر بس بود ای ترک ما را روز عید
گو نباشد هفت سین رندان دردآشام را
خلق را بر لب حدیث جامة نو هست و من
از شرابکهنه میخواهم لبالب جام را
هرکسی شکر نهد بر خوان و بر خواند دعا
من ز لعل شکرینت طالبم دشنام را
هر تنی را هست سیم و دانةگندم به دست
مایلم من دانة خال تو سیم اندام را
سیر برخوانست مردم را و من از عمر سیر
بیدل آرامیکه برده است از دلم آرام را
پسته و بادام نقل روز نوروز است و من
با لب و چشمت نخواهم پسته و بادام را
عود اندر عید میسوزند و من نالان چو عود
بیبتیکز خال هندو ره زند اسلام را
یکدگر راخلقمیبوسند ومن زینغم هلاک
گرچه بوسد دیگری آن شوخ شیرینکام را
سرکه بردستارخوانخلق وهمچونسرکه دوست
میکند بر ما ترش رنگین رخگلفام را
خلق را در سال روزی عید و من از چهر شاه
عید دارم سال و ماه و هفته صبح و شام را
لاجرم این عید خاص منکه بادا پایدار
کر و فرش بشکند بازار عید عام را
آسمان دین و دولتکز هلالی شکل تیغ
گاهکین بر هیأت جوزاکند بهرام را
بانگرب ارحم برآید از زمین و آسمان
هر زمانکان سام صولت برکشد صمصام را
خصم از روی خرد با وی ندارد دشمنی
اقتضایی هست آخر علت سرسام را
در دل او نیستکین دشمنان آری به طبع
آدمی در دل نگیردکینة انعام را
کاش پیش از انعقاد نطفة اعدای تو
ایزد اندر نار نیران سوختی ارحام را
هرکه باویکینهجوید عقلگویدکاین سفیه
کین نیاغازیدی ار آگه بدی انجام را
خصمبگریزد ز سهمش آریآری اشکبوس
چونکشدگرزگران دل بگسلد رهام را
بدر دنیا صدر دین ایکاندر ایوان میکند
گفت جان بخشت مصور صورت الهام را
باتو هرکسکین سگالد نیستهشیار ار نهمرد
تا خرد دارد نخاردگردن ضرغام را
جاودان مانی و خوانی هر صباح روز عید
عید شد ساقی بیا درگردش آور جام را
پشتپا زن دور چرخ وگردش ایام را
سین ساغر بس بود ای ترک ما را روز عید
گو نباشد هفت سین رندان دردآشام را
خلق را بر لب حدیث جامة نو هست و من
از شرابکهنه میخواهم لبالب جام را
هرکسی شکر نهد بر خوان و بر خواند دعا
من ز لعل شکرینت طالبم دشنام را
هر تنی را هست سیم و دانةگندم به دست
مایلم من دانة خال تو سیم اندام را
سیر برخوانست مردم را و من از عمر سیر
بیدل آرامیکه برده است از دلم آرام را
پسته و بادام نقل روز نوروز است و من
با لب و چشمت نخواهم پسته و بادام را
عود اندر عید میسوزند و من نالان چو عود
بیبتیکز خال هندو ره زند اسلام را
یکدگر راخلقمیبوسند ومن زینغم هلاک
گرچه بوسد دیگری آن شوخ شیرینکام را
سرکه بردستارخوانخلق وهمچونسرکه دوست
میکند بر ما ترش رنگین رخگلفام را
خلق را در سال روزی عید و من از چهر شاه
عید دارم سال و ماه و هفته صبح و شام را
لاجرم این عید خاص منکه بادا پایدار
کر و فرش بشکند بازار عید عام را
آسمان دین و دولتکز هلالی شکل تیغ
گاهکین بر هیأت جوزاکند بهرام را
بانگرب ارحم برآید از زمین و آسمان
هر زمانکان سام صولت برکشد صمصام را
خصم از روی خرد با وی ندارد دشمنی
اقتضایی هست آخر علت سرسام را
در دل او نیستکین دشمنان آری به طبع
آدمی در دل نگیردکینة انعام را
کاش پیش از انعقاد نطفة اعدای تو
ایزد اندر نار نیران سوختی ارحام را
هرکه باویکینهجوید عقلگویدکاین سفیه
کین نیاغازیدی ار آگه بدی انجام را
خصمبگریزد ز سهمش آریآری اشکبوس
چونکشدگرزگران دل بگسلد رهام را
بدر دنیا صدر دین ایکاندر ایوان میکند
گفت جان بخشت مصور صورت الهام را
باتو هرکسکین سگالد نیستهشیار ار نهمرد
تا خرد دارد نخاردگردن ضرغام را
جاودان مانی و خوانی هر صباح روز عید
عید شد ساقی بیا درگردش آور جام را
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۴۳
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۵۲
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۱
دل فتح و دست فتح و نظرفتح وکارفتح
گلجوش هر نفس زدنت صدهزار فتح
دستت به بازوی نسب مرتضی قوی
تیغ تو را همین حسب ذوالفقار فتح
یک غنچه غیر گل نتوان یافت تا ابد
در گلشنی که کرد حقش آبیار فتح
گردون چو زخمکهنهکند چارپارهاش
گر با دل عدوی تو سازد دچار فتح
هرجا به عزم رزم ببالد ارادهات
مژگان گشودنی نکشد انتظار فتح
یارب چو آفتاب به هرجا قدم زنی
گردد رهت چو صبح کند آشکار فتح
چندانکه چشم کار کند گل دمیده گیر
چون آسمان گرفته جهان در کنار فتح
آغوش خرمی چقدر باز کردهای
کافاق از تو باغ گل است ای بهار فتح
یکبار اگر رسد به زبان نام نصرتت
هشتاد و هشت وچارصد ارد شمار فتح
تا حشر ای سحاب چمنساز بیدلان
بر مزرع امید دو عالم ببار فتح
گلجوش هر نفس زدنت صدهزار فتح
دستت به بازوی نسب مرتضی قوی
تیغ تو را همین حسب ذوالفقار فتح
یک غنچه غیر گل نتوان یافت تا ابد
در گلشنی که کرد حقش آبیار فتح
گردون چو زخمکهنهکند چارپارهاش
گر با دل عدوی تو سازد دچار فتح
هرجا به عزم رزم ببالد ارادهات
مژگان گشودنی نکشد انتظار فتح
یارب چو آفتاب به هرجا قدم زنی
گردد رهت چو صبح کند آشکار فتح
چندانکه چشم کار کند گل دمیده گیر
چون آسمان گرفته جهان در کنار فتح
آغوش خرمی چقدر باز کردهای
کافاق از تو باغ گل است ای بهار فتح
یکبار اگر رسد به زبان نام نصرتت
هشتاد و هشت وچارصد ارد شمار فتح
تا حشر ای سحاب چمنساز بیدلان
بر مزرع امید دو عالم ببار فتح
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹ - در ستایش امیر دیوان میرزا نبیخان فرماید
عید آمد و آفاق پر از برگ و نواکرد
مرغان چمن را ز طرب نغمهسراکرد
بی برگ و نوا بود ز تاراج خزان باغ
عید آمد وکارش همه با برگ و نواکرد
هم ابرلب لاله پر از در عدن ساخت
هم باد دل غنچه پر از مشک ختا کرد
با ساغر می لاله درآمد ز در باغ
ل جامهٔ دیبا به تن از هجد قباکرد
گل مشت زری جست و به باغ آمد و بلبل
برجست و صفیری زد و آهنگ صلا کرد
الحمد خدا را که درین عید دلفروز
هر وعده که اقبال به ما کرد وفا کرد
آن ترک ختایی که ز ما بود گریزان
خجلت زده باز آمد و اقرار خطا کرد
یک چند ز بیبرگی ما آن بت بیمهر
چون طرهٔ برگشتهٔ خود رو به قفا کرد
وامروز دگرباره به صد عذر و به صد شرم
چون طالع فرخدهٔ ما روی به ما کرد
ماناکه خبر یافت که شمسالامرا دوش
کام دل ما از کرم خویش روا کرد
من رنج و عنا داشتم اوگنج و غنا داد
زینگنج و غنا چارهٔ آن رنج و عناکرد
باری چه دهم شرح درآمد بتم از در
واهنگ وفا قصد صفا ترک جفاکرد
خجلت زده استاد سرافکده و خاموش
چندانکه مرا خجلتش از خویش رضا کرد
برجستم و بگرفتم و او را بنشاندم
فیالحال بخندید و دعا گفت و ثنا کرد
گفتم صنما بیهده از من چه رمیدی
گفتا به جز این قدر ندانم که قضا کرد
دیگر سخن از چون و چرا هیچ نگفتم
زیراکه به خوبان نتوان چون و چراکرد
برجست و به گنجینه شد و شیشه و ساغر
آورد و بلورین ته مینا به هوا کرد
میریخت به پیمانه و نوشید و دگربار
پرگرد و به ما داد و هم الحق چه بجاکرد
بنشست به زانوی من آنگاه ز بوسه
هر وامکه برگردن خود داشت اداکرد
روی و لبم از مهر ببویید و ببوسید
هی آه کشید از دل و هی شکر خدا کرد
گه شاکر وصل آمد وگه شاکی هجران
گه رخ به زمین سود و گهی سر به سما کرد
گه گفت و گهی خفت و گه افتاد و گهی خاست
گه دست برافشاند و گه آهنگ نوا کرد
بنمود گهی ساعد و برچید گهی ساق
هر لحظه به نوع دگر اظهار صفا کرد
گه از سر حیرت به فلک کرد اشارت
یعنی که مرا دور فلک از تو جدا کرد
گهرقص و گهی وجد و گهی خشم و گهی ناز
الحق نتوان گفت که از عشوه چها کرد
گفتم صنما آگهیت هست که گردون
چرخی زد و ایّام به کام شعرا کرد
خجلتزده خندید که آری بشنیدم
جودی که به جای تو امیرالامرا کرد
سالار نبی خلق نبی اسم که جودش
چون رحمت یزدان به همه خلق ندا کرد
بدر شرف از طلعت او فر و بها یافت
شاخ امل از شوکت او نشو و نماکرد
جوزا ز پی طاعت او تنگ کمر بست
گردون ز پی خدمت او پشت دوتا کرد
ای میر جوان بختکه یزدان به دوگیتی
خشم وکرمت را سبب خوف و رجاکرد
گردون صفت عزم تو پوینده زمان گفت
گیهان لقب تیغ تو سوزنده فنا کرد
از جور جهانش نبود هیچ رهایی
هرکس که ز کف دامن جود تو رها کرد
هر روز شود رایت خورشید جهانگیر
از رای منیر تو مگر کسب ضیا کرد
گر خصم تو زنده است عجب نی که وجودش
زشتست بدانگونه کزو مرگ ابا کرد
خورشید که کس دیدن رویش نتوانست
چون ماه نوش رای تو انگشتنماکرد
جا کرد ز بیم کرمت کان به دل کوه
کوه از فزع قهر تو ترسید و صدا کرد
میرا دو جهان را کف راد تو ببخشید
هشدارکه چندان نتوان جود و سخا کرد
ملکی که ضمیر تو درو هست فروزان
شب را نتواندکسی از روز جداکرد
زردست جو خجلتزدگان دیدهٔ خورشید
مانا که سجود درت از روی ریا کرد
اقبال ترا وهم فلک خواند و ندانست
کاقبال ترا بیهده زان مدح هجا کرد
باران همه بر جای عرق میچکد از ابر
پیداست که از دست کریم تو حیا کرد
تو مایهٔ آسایش خلقی و به ناچار
حود را به دعا خواست ترا سکه دعا کرد
یارب چو خضر زنده و جاوید بماناد
هرکس که سر از مهر به پای تو فدا کرد
مرغان چمن را ز طرب نغمهسراکرد
بی برگ و نوا بود ز تاراج خزان باغ
عید آمد وکارش همه با برگ و نواکرد
هم ابرلب لاله پر از در عدن ساخت
هم باد دل غنچه پر از مشک ختا کرد
با ساغر می لاله درآمد ز در باغ
ل جامهٔ دیبا به تن از هجد قباکرد
گل مشت زری جست و به باغ آمد و بلبل
برجست و صفیری زد و آهنگ صلا کرد
الحمد خدا را که درین عید دلفروز
هر وعده که اقبال به ما کرد وفا کرد
آن ترک ختایی که ز ما بود گریزان
خجلت زده باز آمد و اقرار خطا کرد
یک چند ز بیبرگی ما آن بت بیمهر
چون طرهٔ برگشتهٔ خود رو به قفا کرد
وامروز دگرباره به صد عذر و به صد شرم
چون طالع فرخدهٔ ما روی به ما کرد
ماناکه خبر یافت که شمسالامرا دوش
کام دل ما از کرم خویش روا کرد
من رنج و عنا داشتم اوگنج و غنا داد
زینگنج و غنا چارهٔ آن رنج و عناکرد
باری چه دهم شرح درآمد بتم از در
واهنگ وفا قصد صفا ترک جفاکرد
خجلت زده استاد سرافکده و خاموش
چندانکه مرا خجلتش از خویش رضا کرد
برجستم و بگرفتم و او را بنشاندم
فیالحال بخندید و دعا گفت و ثنا کرد
گفتم صنما بیهده از من چه رمیدی
گفتا به جز این قدر ندانم که قضا کرد
دیگر سخن از چون و چرا هیچ نگفتم
زیراکه به خوبان نتوان چون و چراکرد
برجست و به گنجینه شد و شیشه و ساغر
آورد و بلورین ته مینا به هوا کرد
میریخت به پیمانه و نوشید و دگربار
پرگرد و به ما داد و هم الحق چه بجاکرد
بنشست به زانوی من آنگاه ز بوسه
هر وامکه برگردن خود داشت اداکرد
روی و لبم از مهر ببویید و ببوسید
هی آه کشید از دل و هی شکر خدا کرد
گه شاکر وصل آمد وگه شاکی هجران
گه رخ به زمین سود و گهی سر به سما کرد
گه گفت و گهی خفت و گه افتاد و گهی خاست
گه دست برافشاند و گه آهنگ نوا کرد
بنمود گهی ساعد و برچید گهی ساق
هر لحظه به نوع دگر اظهار صفا کرد
گه از سر حیرت به فلک کرد اشارت
یعنی که مرا دور فلک از تو جدا کرد
گهرقص و گهی وجد و گهی خشم و گهی ناز
الحق نتوان گفت که از عشوه چها کرد
گفتم صنما آگهیت هست که گردون
چرخی زد و ایّام به کام شعرا کرد
خجلتزده خندید که آری بشنیدم
جودی که به جای تو امیرالامرا کرد
سالار نبی خلق نبی اسم که جودش
چون رحمت یزدان به همه خلق ندا کرد
بدر شرف از طلعت او فر و بها یافت
شاخ امل از شوکت او نشو و نماکرد
جوزا ز پی طاعت او تنگ کمر بست
گردون ز پی خدمت او پشت دوتا کرد
ای میر جوان بختکه یزدان به دوگیتی
خشم وکرمت را سبب خوف و رجاکرد
گردون صفت عزم تو پوینده زمان گفت
گیهان لقب تیغ تو سوزنده فنا کرد
از جور جهانش نبود هیچ رهایی
هرکس که ز کف دامن جود تو رها کرد
هر روز شود رایت خورشید جهانگیر
از رای منیر تو مگر کسب ضیا کرد
گر خصم تو زنده است عجب نی که وجودش
زشتست بدانگونه کزو مرگ ابا کرد
خورشید که کس دیدن رویش نتوانست
چون ماه نوش رای تو انگشتنماکرد
جا کرد ز بیم کرمت کان به دل کوه
کوه از فزع قهر تو ترسید و صدا کرد
میرا دو جهان را کف راد تو ببخشید
هشدارکه چندان نتوان جود و سخا کرد
ملکی که ضمیر تو درو هست فروزان
شب را نتواندکسی از روز جداکرد
زردست جو خجلتزدگان دیدهٔ خورشید
مانا که سجود درت از روی ریا کرد
اقبال ترا وهم فلک خواند و ندانست
کاقبال ترا بیهده زان مدح هجا کرد
باران همه بر جای عرق میچکد از ابر
پیداست که از دست کریم تو حیا کرد
تو مایهٔ آسایش خلقی و به ناچار
حود را به دعا خواست ترا سکه دعا کرد
یارب چو خضر زنده و جاوید بماناد
هرکس که سر از مهر به پای تو فدا کرد