عبارات مورد جستجو در ۲۳۷ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۵۱
زنهار در آن دو چشم مخمور نگر
واندر لب همچو نوشش از دور نگر
بر دست گرفت نور باروی چو ماه
یعنی که بیا نور علی نور نگر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
من کیستم که وصف کنم از جمال دوست
ما ذره آفتاب حقیقت جمال دوست
چون دوست گر بدست فتد دیگری گر
تا وصف گوید او زجمال کمال دوست
گر آفتاب تیغ بعالم کشد صباح
بر آفتاب تیغ کشیده هلال دوست
از سرو ناز معتدلت باغبان مگو
کامد بجلوه قامت باعتدال دوست
پروانه وقت سخت از خود خبر نداشت
مشغول خویشتن نشد از اشتغال دوست
نقاش عاجز است چو از نقش آن نگار
آشفته عاشق است بنقش خیال دوست
یکقطره است بحر محبت زجوی عشق
یک میوه است حسن بتان از نهال دوست
جم را که آن جلال و حشم داد روزگار
این حشمتش کرانه بود از جلال دوست
با هجر او بسازم و سوزم همی چو شمع
نبود اگر میسر ما را وصال دوست
این جمله نقش ماست کز آئینه شد عیان
وصفی که شد زلف و رخ و خط و خال دوست
ما را سؤال در صف محشر زحیدر است
عاشق نداشت غیر جواب سؤال دوست
در دوستی چو سیرت دشمن گرفته ایم
سر برنیاوریم هم از انفعال دوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
ای ماه و خور از آینه داران جمالت
طوبی خجل از جلوه نو خیز نهالت
حقا که فراموش کند چشمه حیوان
گر خضر چشد جرعه ای از جام زلالت
نه حوری و غلمان تو کدامی که ندیدم
حورا بجمال تو و غلمان بخصالت
شیرین تر از آنی که بگویند حدیثت
زیبا تر از آنی که نگارند مثالت
اسباب پریشانی عشاق شده جمع
پیوسته بهم کاکل و زلف خط و خالت
در جیب نسیم ار نبود نافه از آنزلف
ایدل که گشاید زصبا یا که شمالت
شسته است سرشک از نظرم نقش دو عالم
حاشا که بشوئیم زدل نقش خیالت
من شبنم تو چشمه خورشید جهان سوز
هیهات که اندیشه توان کرد وصالت
دوران که بود بنده فرمان بر کویت
امکان چه بود مظهر آثار جلالت
جبریل نگهدار قدم منزل عشق است
ترسم که بسوزد زشعاعش پر و بالت
گر خود نکنی وصف خود از خامه قدرت
کی و هم فرومایه برد ره بکمالت
آشفته گر از فرقت خورشید بنالی
چون ابر همه خلق بگریند بحالت
چون عمر به بیهوده رود مدح علی گوی
آن به که شود صرف در این ره مه وسالت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۴
زآن سرو زلف نافه بگشایم
گو بخوانند خلق عطارم
مدح مولا نیاید از درویش
سگ خود ای علی تو بشمارم
شهسوارا نه من شهید توام
روزی آخر زخاک بردارم
جز عشق شررخیز زآغاز ندیدم
میسوختم و موقع ابراز ندیدم
رازی که همه عمر دل از دیده نهان کرد
ای دیده تو گفتی چو تو غماز ندیدم
یک انجمن از روشنی شمع بعیشند
پروانه برو جز تو بپرواز ندیدم
گلچین پی یغما و حریفان بتماشا
با گل بجز از بلبل دمساز ندیدم
در حشر شهیدان تو گلگون کفنانند
یک قوم چو این طایفه ممتاز ندیدم
هر جا که دری بود زدم خانه امید
یک در بجز از دیر مغان باز ندیدم
گشتم همه اطراف گلستان زسردرد
جز بلبل شوریده همه آواز ندیدم
هر کس سفری کرد بمنزل رود ایدل
رفتی تو من آمدنت باز ندیدم
عمرم همه شد صرف وفاداری خوبان
یک اهل وفا در همه شیراز ندیدم
نام آشفته ببر باری بگو
طوطی شکر فشانی داشتم
گر گنه کردم بسی ایشیخ شهر
چون نجف دارالامانی داشتم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۰
نه دیده مثل تو دیده نه کس نشان داده
فرشته خوی و پریروی و آدمیزاده
تویی که سرو بلندت ز پاکدامنی
قدم بدیده هیچ آفریده ننهاده
منم که جز بجمال تو همتم هرگز
بر آفتاب فلک چشم مهر نگشاده
خدایرا مددی ای همای بخت که من
گدای شهرم و با پادشه درافتاده
ز فیض میکده خالی کجا بود اهلی
که سالهاست که چون خم بخدمت استاده
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۳
هر کو غم آنسرو سرافراز خرید
از سروقدان دگر کجا ناز خرید
حسنش غم گلرخان بشست از دل من
عشقش ز هزار غم مرا باز خرید
اهلی شیرازی : صنف سیم شمشیر است که بیش برست
برگ ششم هفت شمشیر است
ای آنکه دو آهوی تو بر شیر زنند
چونست که ناوکی بمن دیر زنند
شاهنشه خوبانی و در بندگیت
هفت اختر چرخ هفت شمشیر زنند
اهلی شیرازی : صنف چهارم که غلام و پیش برست
برگ هشتم پنج غلام است
ای آنکه بتان را که چون سرو چمنند
خال و خط و کاکل و دو زلفت شکنند
شاید که ز دولت تو ای پنج غلام
در ملکت حسن پنج نوبت بزنند
اهلی شیرازی : صنف هفتم که برات است و کم براست
صنف هفتم که برات است و کم براست
ای لعل تو چشمه آب حیات
وز صورت تو شکسته دل لات و منات
هر کو ز عطارد رخت سر نکشید
بنوشت فلک به پادشاهیش برات
بنوشت فلک به پادشاهیش برات
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
گل گل شکفتی از می و افروختی مرا
افروختی ز باده چها سوختی مرا
نه مست و نه خمار نه هجران و نه وصال
حیرت گدازدم که چرا سوختی مرا
باج ظرافت از همه گلرخان بگیر
آتش زدی چمن چمن افروختی مرا
هم جبهه بهارم و هم سجده خزان
این شیوه ها برای چه آموختی مرا
داد از ستم ظریفی بیداد داد داد!
آتش به دیگری زدی و سوختی مرا
من سینه صاف و چرخ ستمگر کجا برم
این ناله ها که در جگر اندوختی مرا
غیری نبود غیر من و تو به جان تو
در مکتبی که درس دل آموختی مرا
درآتش ار گداخته گردم به یاد تو
باور مکن هنوز که واسوختی مرا
از خجلت شکایت و شکرش کجا روم
پیدا نه حاصلی که تو اندوختی مرا
آتش سلم خرند ز خاکسترم هنوز
از شوخیی که روز ازل سوختی مرا
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
تا تو از لب کرده ای درمان ما
آتشی افکنده ای در جان ما
نور چشم ما تو مردم زاده ای
یک شبی از لطف شو مهمان ما
در نیاید چشم بیدارش به خواب
بر سر هر کو رسد افغان ما
گفتم از دستش برون آریم دل
چون کنم دل نیست در فرمان ما
یک نظر گفتم کند در ما ولی
هست فارغ از گدا سلطان ما
در چمن از جست و جوی قامتت
شد پراکنده سر و سامان ما
بی تکلّف راست گویم در جهان
نیست قدّی چون قد جانان ما
بس عجب دیدم که آن سرو سهی
چون برون رفت از سر پیمان ما
عید رویش گفت با من کای جهان
جان چه باشد تا کنی قربان ما
چند گردد بر سر کویت مدام
این دل مسکین سرگردان ما
دل ببرد از ما و رفت آن بی وفا
کشت تخم قهر خود در جان ما
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
سالها تا سر سرم سودای تست
عمرها تا در دلم غوغای تست
در سرم باریست از عشقت مدام
این تن خاکیم خاک پای تست
با طبیبم گو که درمان دلم
از عقیق لعل روح افزای تست
این گل خوش بوی رنگش در چمن
شرمسار از چهره ی زیبای تست
راست گویم سروناز بوستان
بس خجل از قامت رعنای تست
هر بلایی کاو بیامد در جهان
بر دل مسکینم از بالای تست
طوطی ار باشد سخنگوی فصیح
بنده ی آن لعل شکّرخای تست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
مرا به عشق تو جز ناله ای و آهی نیست
به حال زار من خسته ات نگاهی نیست
طریق راه و روش در غم تو بسپردم
عزیز من چه کنم چون سرت به راهی نیست
غم تو بر دل تنگ منست پیوسته
ترحّمی به دلم کن که گاه گاهی نیست
گدای کوت نه تنها منم که خلق جهان
گدای کوی تو گشتند و چون تو شاهی نیست
تو سرو جان منی سایه بر سرم انداز
چرا که جز تو مرا در جهان پناهی نیست
مرا به دولت وصلت اگر رساند بخت
به نزد من به از این منصبی و جاهی نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
مرا جز درگه لطف تو می دانی پناهی نیست
اگرچه بر من مسکین محزونت نگاهی نیست
ز دیده خون همی بارم ز شوق روی آن دلبر
به غیر از مردم دیده در این عالم گواهی نیست
چو حلقه بر درم دایم ز هرکس سرزنش دیده
چه چاره چون مرا در خلوت وصل تو راهی نیست
به خاک کویت ای دلبر ز جانم معتکف دایم
چرا آخر تو را روزی به سوی ما نگاهی نیست
شدم در عشق بیچاره نمی سازی مرا چاره
به درد عشقت ای دلبر بجز سوزی و آهی نیست
بدیدم مشک تتّاری بسی با عنبر سارا
به غیر از زلف شبرنگش چو آن مشک سیاهی نیست
تو حال من نمی دانی و دایم در جهان باری
گدایی چون من مسکین و مانند تو شاهی نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۵
بلبل صفت از عشق تو فریاد زنانم
ای دوست بجز مدح و ثنای تو ندانم
من دم نزنم بی تو و یاد تو از آن روی
در همت عالی همه نیکست زبانم
چون سوسن آزاد که او جمله زبانست
بر یاد تو سرتاسر دل جمله زبانم
ساکن شده ام بر سر کویش به امیدی
باشد که سرآید ز جهان سرو روانم
فریادرس ای دوست که فریادرسم نیست
کز چرخ گذشتست ز جور تو فغانم
در وصف دهان و لب و دندان که تو داری
رای تو اگر راه دهد دُر بچکانم
زنهار عنایت ز من خسته مگردان
چون بر کرم تست امید دو جهانم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۶
ای سلاطین جهان پیش رخت بنده شده
وز دم عیسویت جان جهان زنده شده
از حیای سر زلف تو بنفشه در باغ
پیش خاک کف پای تو سرافکنده شده
هر سحرگاه به پروانه ماه رخ تو
شمع خورشید جهانتاب فروزنده شده
به هوای سر زلف تو دل خلق جهان
رفته بر باد و پریشان و پراکنده شده
سرو آزاد به سرسبزی شمشاد قدت
تا سر افراز شود در چمنت بنده شده
هرکه یک شب شده از شمع رخت روشن چشم
روز اقبال بر او فرّخ و فرخنده شده
تا گل روی تو در باغ جهان بشکفته
دهن ما چو لب غنچه پر از خنده شده
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
ای سرو چمن چیده ز بالای تو درد
نسبت به قد و قامت تو سرو که کرد
دامن تو میالای به خون دل ما
تا از من خاکی ننشیند به تو گرد
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۶ - در مدح امیر ابوالفضل
چه روز است آنکه هست او را شب تاریک پیرامون
سپهر از بوی او مشگین زمین از رنگ او گلگون
مگر ترسید رخسارش ز زلف مار کردارش
که گرد خویشتن عمدا نوشت از غالیه افسون
دو آذرگون شدند از خون مرا دو چشم از هجرش
عجب دارم که چون روید تف آذر ز آذرگون
ایا قد تو چون سروی ز دیبا گرد او آذین
ایا روی تو چون ماهی ز عنبر گرد او برهون
چو از غم جان من پیچد چرا شد زلف تو لرزان
تو خون عاشقان ریزی چرا شد چشم من پرخون
مرا ناید ملامت زانکه با عشقت بپیوستم
که گر مفتی ترا بیند بعشق اندر شود مفتون
ز بهر آنکه طبع تو چو بوقلمون همی گردد
رخم هر ساعتی رنگی پدید آرد چو بوقلمون
ز ابر هجر بیرون آی ای ماه زمین کامد
ز ابر کاهش اندر باز ماه آسمان بیرون
بسان طبع دلگیران و یا چون ابروی پیران
چو گردد محفلی ویران فراز آری تو زرین نون
ز گردون حور عین گفتی همی بیند سوی مردم
کنار گوشواران حور پیدا گشته بر گردون
و یا اندر مه نیسان ببستان در بنفشه ستان
بیکفنده است زرین نعل اسب شاه روز افزون
ابوالفضل آنکه شر و خیر هست از مهر و کین او
کزان قارون شود مفلس وز این مفلس شود قارون
گهر بخشی کجا هامون بود با کف او دریا
جهانگیری کجا دریا بود با تیغ او هامون
بود با خشم او دوزخ چو خلد عدن با دوزخ
بود با دست او جیحون چو دشت خشک با جیحون
چو اسکندر همی گیرد جهان بی گنج اسکندر
چو افریدون همی بندد عدو بی خیل افریدون
نه زو هرگز بدی خیزد نه از بدخواه او نیکی
چو زیتون بر نیارد خار و نارد خار بر زیتون
نه چون رویش بصدر اندر سهیل و زهره و پروین
نه چون کفش به بزم اندر فرات و دجله و جیحون
خداوندا چنین آمد نهاد و رسم گیتی را
که با نیکان نباشد نیک و با دونان نباشد دون
بدانش نام کردستند گردون را خردمندان
که گردانست سال و مه بکام دون بگاه ایدون
بدان خواهد کنون گشتن که خصمان را بدست تو
گروهی را کند بی جان گروهی را کند مسجون
الا تا نار در کانون بود چون لاله در نیسان
الا تا لاله در نیسان بود چون نار در کانون
ثناگویانت را چون لاله بادا نار پیرامن
جفاجویانت را چون نار بادا لاله پیرامون
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
دیدار بتان بیغش و دلشان غشناک
دیدار تو پاک و دلت چون دیدن پاک
مشگی تو بر من و همه خوبان خاک
بایستی مشک تبتی خاک چه باک
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
شام از طرب رخت سحر گردد
زهر، از مدد لبت شکر گردد
از عشق غلامی تو هر ماهی
سر تا بقدم همه کمر گردد
خورشید اگرچه داشت ناموسی
در دور تو کارهاش بر گردد
چون دایره گرد نقطه لعلت
در گردم اگر نه بر گردد
دفعش بکنم چو زور وزر باشد
گر طبع تو گرد شور و شر گردد
از تنگدلی بدست حال من
ور مردمیم از این بتر گردد
در عشق تو سیم خشک می باید
تا کار بدان چو زرّ تر گردد
منظور جهان اثیر در عشقت
شب هست که از در نظر گردد