عبارات مورد جستجو در ۱۹۶ گوهر پیدا شد:
طغرای مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۱۸
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
خون شکایتم ز لب زخم چون چکد
ز آنجا که تیغ او نرسیدست خون چکد
نازم به سعی شوق که بی دست کوهکن
از تیشه زخم در جگر بیستون چکد
در جوشم آن چنان که ز چشم جراحتم
دریا به نیم قطره رسد تا برون چکد
در رزمگاه عشق که گلزار دوستیست
بر عقل زخم آید و خون از جنون چکد
لبریز زخم اوست فصیحی تنم چو گل
چندان که نامم ار بفشارند خون چکد
ز آنجا که تیغ او نرسیدست خون چکد
نازم به سعی شوق که بی دست کوهکن
از تیشه زخم در جگر بیستون چکد
در جوشم آن چنان که ز چشم جراحتم
دریا به نیم قطره رسد تا برون چکد
در رزمگاه عشق که گلزار دوستیست
بر عقل زخم آید و خون از جنون چکد
لبریز زخم اوست فصیحی تنم چو گل
چندان که نامم ار بفشارند خون چکد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
رسم عشاقست خندان اشک حرمان ریختن
دیده در طوفان خون و گل به دامان ریختن
گریه را در پردههای خون دل پیچم که هست
کفر در کیش حیا یک قطره عریان ریختن
نی دلی دریای خون نه سینهای گرداب غم
چون توانم قطره اشکی به سامان ریختن
رنگ احسان نیست بر سیمای ابر نوبهار
ورنه خون بایست بر خاک شهیدان ریختن
بوی گل انگیزد از هر قطره خونش بلبلی
صرفه نبود خون بلبل در گلستان ریختن
گاه دامن گلشن است و گه گریبان گلستان
دیده دلگیرست ازین اشک پریشان ریخن
لاف حیرت میزنی شرمت فصیحی زین گزاف
چشم حیران و سر و برگ گلستان ریختن
دیده در طوفان خون و گل به دامان ریختن
گریه را در پردههای خون دل پیچم که هست
کفر در کیش حیا یک قطره عریان ریختن
نی دلی دریای خون نه سینهای گرداب غم
چون توانم قطره اشکی به سامان ریختن
رنگ احسان نیست بر سیمای ابر نوبهار
ورنه خون بایست بر خاک شهیدان ریختن
بوی گل انگیزد از هر قطره خونش بلبلی
صرفه نبود خون بلبل در گلستان ریختن
گاه دامن گلشن است و گه گریبان گلستان
دیده دلگیرست ازین اشک پریشان ریخن
لاف حیرت میزنی شرمت فصیحی زین گزاف
چشم حیران و سر و برگ گلستان ریختن
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۷
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹
مراست در هوس روی آن پری پیکر
دل جراحت و جان فگار و دیده تر
در جواب او
هوای قلیه کدو تا بود مرا در سر
مذمت عدس این دم نمی کنم دیگر
کدک که دختر گیپاست کی بود یارب
که در نکاح من آید به حله ای در بر
جمال کله بریان چو دیدم اندر شهر
نمی کند دل من میل سوی قلیه گذر
ز خرده ها که مزعفر ز قند در دل داشت
ببین که مرغ مسما وقوف یافت مگر
به خوان اطعمه گفتم که شمع راهم ده
چو من، بگفت مگر هم تو بگذری از سر
وصال شهد مصفی نمی شود روزی
به روی خوان شده امروز رشته زان لاغر
همیشه صوفی بیچاره سفر بردارست
بیار اگر چه ترا نیست این سخن باور
دل جراحت و جان فگار و دیده تر
در جواب او
هوای قلیه کدو تا بود مرا در سر
مذمت عدس این دم نمی کنم دیگر
کدک که دختر گیپاست کی بود یارب
که در نکاح من آید به حله ای در بر
جمال کله بریان چو دیدم اندر شهر
نمی کند دل من میل سوی قلیه گذر
ز خرده ها که مزعفر ز قند در دل داشت
ببین که مرغ مسما وقوف یافت مگر
به خوان اطعمه گفتم که شمع راهم ده
چو من، بگفت مگر هم تو بگذری از سر
وصال شهد مصفی نمی شود روزی
به روی خوان شده امروز رشته زان لاغر
همیشه صوفی بیچاره سفر بردارست
بیار اگر چه ترا نیست این سخن باور
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۱۲
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۴۶
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۹۳
امیر پازواری : سهبیتیها
شمارهٔ ۱۴
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۶۵
کَیْ دارمه تِماکه زاغْ بییِهْ به ته باغْ؟
مه سُوته دِلِ سَرْرِهْ دچینه سی داغْ؟
من ته بِلْبِلِ مَسْمِهْ، ته غنچهی باغْ
حَیْفِهْ بِلْبِلْ مَسْتْرِهْ غَنّی بَوّه زاغْ
زنگی وَ چه گُونْ دیمِهْ سییو تِری زاغْ
بِرَهْنِهْ بَدِنْ گَشتْ کَننْ یاسمینْ باغْ
خُور سَرْدَرْ کِرْدِهْ سیمینْ دریچهیِ طاغْ
بلکه هِندُسْتُونْرِهْ دَکِتْ بُو تُرکِ چاغْ
مه سُوته دِلِ سَرْرِهْ دچینه سی داغْ؟
من ته بِلْبِلِ مَسْمِهْ، ته غنچهی باغْ
حَیْفِهْ بِلْبِلْ مَسْتْرِهْ غَنّی بَوّه زاغْ
زنگی وَ چه گُونْ دیمِهْ سییو تِری زاغْ
بِرَهْنِهْ بَدِنْ گَشتْ کَننْ یاسمینْ باغْ
خُور سَرْدَرْ کِرْدِهْ سیمینْ دریچهیِ طاغْ
بلکه هِندُسْتُونْرِهْ دَکِتْ بُو تُرکِ چاغْ
سهراب سپهری : آوار آفتاب
کو قطره وهم
سر برداشتم:
زنبوری در خیالم پر زد
یا جنبش ابری خوابم را شکافت ؟
در بیداری سهمناک
آهنگی دریا-نوسان شنیدم، به شکوه لب بستگی یک ریگ
و از کنار زمان برخاستم.
هنگام بزرگ
بر لبانم خاموشی نشانده بود.
در خورشید چمن ها خزنده ای دیده گشود:
چشمانش بیکرانی برکه را نوشید.
بازی ، سایه پروازش را به زمین کشید
و کبوتری در بارش آفتاب به رویا بود.
پهنه چشمانم جولانگاه تو باد، چشم انداز بزرگ!
در این جوش شگفت انگیز، کو قطره وهم؟
بال ها ، سایه پرواز را گم کرده اند.
گلبرگ ، سنگینی زنبور را انتظار می کشد.
به طراوت خاک دست می کشم،
نمناکی چندشی بر انگشتانم نمی نشیند.
به آب روان نزدیک می شوم،
نا پیدایی دو کرانه را زمزمه می کند.
رمزها چون انار ترک خورده نیمه شکفته اند.
جوانه شور مرا دریاب، نورسته زود آشنا!
درود ، ای لحظه شفاف! در بیکران تو زنبوری پر می زند.
زنبوری در خیالم پر زد
یا جنبش ابری خوابم را شکافت ؟
در بیداری سهمناک
آهنگی دریا-نوسان شنیدم، به شکوه لب بستگی یک ریگ
و از کنار زمان برخاستم.
هنگام بزرگ
بر لبانم خاموشی نشانده بود.
در خورشید چمن ها خزنده ای دیده گشود:
چشمانش بیکرانی برکه را نوشید.
بازی ، سایه پروازش را به زمین کشید
و کبوتری در بارش آفتاب به رویا بود.
پهنه چشمانم جولانگاه تو باد، چشم انداز بزرگ!
در این جوش شگفت انگیز، کو قطره وهم؟
بال ها ، سایه پرواز را گم کرده اند.
گلبرگ ، سنگینی زنبور را انتظار می کشد.
به طراوت خاک دست می کشم،
نمناکی چندشی بر انگشتانم نمی نشیند.
به آب روان نزدیک می شوم،
نا پیدایی دو کرانه را زمزمه می کند.
رمزها چون انار ترک خورده نیمه شکفته اند.
جوانه شور مرا دریاب، نورسته زود آشنا!
درود ، ای لحظه شفاف! در بیکران تو زنبوری پر می زند.
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
گفت و گو
... باری، حکایتی ست
حتی شنیدهام
بارانی آمده ست و به راه اوفتاده سیل
هر جا که مرز بوده و خط، پاک شسته است
چندان که شهربند قرقها شکسته است
و همچنین شنیدهام آنجا
باران بال و پر
میبارد از هوا
دیگر بنای هیچ پلی بر خیال نیست
کوته شده ست فاصلهٔ دست و آرزو
حتی نجیب بودن و ماندن، محال نیست
بیدار راستین شده خواب فسانهها
مرغ سعادتی که در افسانه میپرید
هر سو زند صلا
کای هر کی! بیا
زنبیل خویش پر کن، از آنچت آرزوست
و همچنین شنیدهام آنجا
چی؟
لبخند میزنی؟
من روستاییم، نفسم پاک و راستین
باور نمیکنم که تو باور نمیکنی
آری، حکایتی ست
شهری چنین که گفتی، الحق که آیتی ست
اما
من خواب دیدهام
تو خواب دیدهای
او خواب دیده است
ما خواب دی...ـ
بس است
حتی شنیدهام
بارانی آمده ست و به راه اوفتاده سیل
هر جا که مرز بوده و خط، پاک شسته است
چندان که شهربند قرقها شکسته است
و همچنین شنیدهام آنجا
باران بال و پر
میبارد از هوا
دیگر بنای هیچ پلی بر خیال نیست
کوته شده ست فاصلهٔ دست و آرزو
حتی نجیب بودن و ماندن، محال نیست
بیدار راستین شده خواب فسانهها
مرغ سعادتی که در افسانه میپرید
هر سو زند صلا
کای هر کی! بیا
زنبیل خویش پر کن، از آنچت آرزوست
و همچنین شنیدهام آنجا
چی؟
لبخند میزنی؟
من روستاییم، نفسم پاک و راستین
باور نمیکنم که تو باور نمیکنی
آری، حکایتی ست
شهری چنین که گفتی، الحق که آیتی ست
اما
من خواب دیدهام
تو خواب دیدهای
او خواب دیده است
ما خواب دی...ـ
بس است
مهدی اخوان ثالث : از این اوستا
مرد و مرکب
گفت راوی: راه از این دو روند آسود
گردها خوابید
روز رفت و شب فراز آمد
گوهر آجین کبود پیر باز آمد
چون گذشت از شب دو کوته پاس
بانگ طبل پاسداران رفت تا هر سو
که: شما خوابید، ما بیدار
خرم و آسودهتان خفتار
بشنو اما ز آن دلیر شیر گیر پهنهٔ ناورد
گرد گردان گرد
مرد مردان مرد
که به خود جنبید و گرد از شانهها افشاند
چشم بر دراند و طرف سبلستان جنباند
و به سوی خلوت خاموش غرش کرد، غضبان گفت
های
خانه زادان! چاکران خاص!
طرفه خرجین گهربفت سلیحم را فراز آرید
گفت راوی: خلوت آرام خامش بود
می نجنبید آب از آب، آنسانکه برگ از برگ، هیچ از هیچ
خویشتن برخاست
ثقبه زار، آن پاره انبان مزیحش را فراز آورد
پاره انبانی که پنداری
هر چه در آن بوده بود افتاده بود و باز میافتاد
فخ و فوخ و تق و توقی کرد
در خیالش گفت: دیگر مرد
سر غرق شد در آهن و پولاد
باز بر خاموشی خلوت خروش آورد
های
شیر بچه مهتر پولاد چنگ آهنین ناخن
رخش را زین کن
باز هیچ از هیچ و برگ از برگ هم ز آنسانکه آب از آب
بار دیگر خویشتن برخاست
تکه تکه تختهای مومی به هم پیوست
در خیالش گفت: دیگر مرد
رخش رویین بر نشست و رفت سوی عرصه ی ناورد
گفت راوی: سوی خندستان
گفت راوی: ماه خلوت بود اما دشت میتابید
نه خدایای، ماه میتابید، اما دشت خلوت بود
در کنار دشت
گفت موشی با دگر موشی
آنچه کالا داشتم پوسید در انبار
آنچه دارم، هاه میپوسد
خرده ریز و گندم و صابون و چی، خروار در خروار
خست حرفش را و با شک در جوابش گفت دیگر موش
ما هم از اینسان، ئلی بگذار
شاید این باشد همان مردی که میگویند چون و چند
وز پسش خیل خریداران شو کتمند
خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد شش
و آسمان شد هشت
ز آنکه ز آنجا مرد و کرکب در گذر بودند
پیچ و خمهاش از دو سو در دوردستان گم
اگامخواره جادهٔ هموار
بر زمین خوابیده بود آرام و آسوده
چون نوار سالخوردی پوده و سوده
و فراخ دشت بی فرسنگ
ساکت از شیب فرازی، درهٔ کوهی
لکهٔ بوته و درختی، تپهای از چیزی انبوهی
که نگاه بی پناه و بور را لختی به خود خواند
یا صدایی را به سویی باز گرداند
چون دو کفهٔ عدل عادل بود، اما خالی افتاده
در دو سوی خلوت جاده
جلوهای هموار از همواری، از کنه تهی، بودی چو نابوده
هیچ، بیهوده
همچنان شب با سکوت خویش خلوت داشت
مانده از او نور باقی خسته اندی پاس
مرد و مرکب گرم رفتن لیک
ماندگی نپذیر
خستگی نشناس
رخش رویین گرچه هر سو گردباد میانگیخت
لکن از آنجا که چون ابر بهار چارده اندام باران عرق میریخت
مرد و مرکب، گفت راوی: الغرض القصه میرفتند همچون باد
پشت سرشان سیلی از گل راه میافتاد
لکهای در دوردست راه پیدا شد
ها چه بود این؟
کس نمیبیند، ندید آن لکه را شاید
گفت راوی: رفت باید، تا چه باشد
یا چه پیشید
در کنار دشت، گامی چند دور از آن نوار رنگ فرسوده
سودهای پوده
در فضای خیمهای چون سینهٔ من تنگ
اندرو آویخته مثل دلم فانوس دود اندودی از دیرک
با فروغی چون دروغی کهاش نخواهد کرد باور، هیچ
قصه به اره ساده دل کودک
در پیشانبوم گرداگرد خود گم، پاره پوره تنگ هم دو بستر افتاده ست
بستر دو مرد
سرد
گفت راوی: آنچه آنجا بود
بود چون دارندگانش خسته و فرسوده، گرد آلود
نیز چون دارندگانش از وجود خویشتن بیزار
نیز چون دارندگانش رنجه از هستی
واندر آن مغموم دم، نه خواب نه بیدار، مست خستگیهایی که دارد کار،
ریخته واریخته هر چیز
حکی از: ای، من گرفتم هر چه در جایش
پتک آنجا کلنگ آنجای، این هم بیل
هوم، که چی؟
اینجا هم از اهرم
فیلک اینجا و سرند اینجا
چه نتیجه، هه
بیا
آخر که
نهم جای
خب، یعنی
طناب خط و
چه
زنبیل
این همه آلات رنج است، ای پس اسباب راحت کو؟
گفت راوی: راست خواهی راست میگفت آن پریشان بوم با ایشان
واندر آن شب نیز گویی گفت و گویی بودشان با هم
من شنیدستم چه میگفتند
همچو شبهای دگر دشمنام باران کرده هستی را
خسته و فرسوده می خفتند
در فضای خیمه آن شب نیز
گفت و گویی بود و نجوایی
یادگار، ای، با توام، خوابی تو یا بیدار؟
من دگر تابم نماند ای یار
چندمان بایست تنها در بیابان بود
نوشید این غبار آلود؟
چندمان بایست کرد این جاده را هموار؟
ما بیابان مرگ راهی که بر آن پویند از شهری به دیگر شهر
بیغمانی سر خوش و آسوده از هر رنج
رده از رنج قیبله ی ما فراهم، شایگان صد گنج
من دگر بیزارم از این زندگی، فهمیدی، ای، بیزار
یادگارا، با تو ام، خوابی تو یا بیدار؟
خست حرفش را و خواب آلود گفت: ای دوست
ما هم از اینسان، ولیکن بارها با تو
گفتهام، کوچکترین صبر خدا چل سال و هفده روز تو در توست
تو مگر نشنیدهای که خواهد آمد روز بهروزی
روز شیرینی که با ماش آشتی باشد
آنچنان روزی که در وی نشنو گوش و نبیند چشم
جز گل افشان طرب گلبانگ پیروزی
ای جوان دیگر مبر از یاد هرگز آنچه پیرت گفت
گفت: بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
تو مگر نشنیدهای در راه مرد و مرکبی داریم
آه، بنگر .... بنگر آنک ... خاسته گردی و چه گردی
گویی کنون میرسد از راه پیکی باش پیغامی
شاید این باشد همان گردی که دارد مرکب و مردی
آن گنه بخشا سعادت بخش شوکتمند
گفت راوی: خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد پنج
آسمان نه
آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر بودند
ما در اینجا او از آنجا تفت
آمد و آمد
رفت و رفت و رفت
گفت راوی: روستا در خواب بود اما
روستایی با زنش بیدار
تو چه میدانی، زن، این بازی ست
آن سگ زرد این شغال، آخر
تو مگر نشنیدهای هر گرد گردو نیست؟
زن کشید آهی و خواب آلود
خاست از جا تا بپوشاند
روی آن فرزند را که خفته بود آنجا کنار در میآمد باد
دست این یک را لگد کرد
آخ
و آن سدیگر از صدا بیدار شد، جنبید
آب
نه بود و جسته بود از خواب
باد شدت کرد، در را کوفت بر دیوار . با فریاد
پنجمین در بسترش غلطید
هشتمین، آن شیرخواره، گریه را سر داد
گفت راوی: حمدالله، ماشالله، چشم دشمن کور
کلبه مالامال بود از گونه گون فرزند
نر و ماده هر یک این دلخواه آن دلبند
زن به جای خویشتن بر گشت، آرامید، آنکه گفت
من نمیدانم که چون یا چند
من شنیدهام که در راهست
مرکبی، بر آن نشسته مرد شو کتمند
خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد چار
و آسمان ده
ز آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر بودند
گفت راوی: هم بدانسان ماه - بل رخشندهتر - میتافت بر آفاق
راه خلوت، دشت ساکت بود و شب گویی
داشت رنگ خویشتن میباخت
مرد مردان مرد اما همچنان بر مرکب رامش
گرم سوی هیچ سو میتاخت
ناگهان انگار
جادهٔ هموار
در فراخ دشت
پیچ و تابی یافت، پندارم
سوی نور و سایه دیگر گشت
مرد و مرکب هر دو رم کردند، ناگه با شتاب از آن شتاب خویش
کم کردند، رم کردند
کم
رم
کم
همچو میخ استاده بر جا خشک
بی تکان، مرده به دست و پای
بی که هیچ از لب برآید نعرهشان
در دل
وای
هی، سیاهی! تو که هستی؟
ای
گفت راوی: سایهشان اما چه پاسخ میتواند داد؟
های
ها، ای داد
بعد لختی چند
اندکی بر جای جنبیدند
سایه هم جنبید
مرد و مرکب رم کنان پس پس گریزان، لفج و لب خایان
پیکر فخر و شکوه عهد را زردینه اندایان
سایه هم ز آنگونه پیشیان
ای
چاکران! این چیست؟
کیست؟
باز هیچ از هیچ
همچنان پس پس گریزان، اوفتان خیزان
در گل از زردینه و سیل عرق لیزان
گفت راوی: در قفاشان درهای ناگه دهان وا کرد
به فراخی و به ژرفی راست چونان حمق ما مردم
نه خدایا، من چه میگویم؟
به اندازهٔ کس گندم
مرد و مرکب ناگهان در ژرفنای دره غلتیدند
و آن کس گندم فرو بلعیدشان یک جای، سر تا سم
پیشتر ز آندم که صبح راستین از خواب برخیزد
ماه و اختر نیزشان دیدند
بامدادان نازنین خاوری چون چهره میآراست
روشن آرایان شیرینکار، پنهانی
گفت راوی: بر دروغ راویان بسیار خندیدند
گردها خوابید
روز رفت و شب فراز آمد
گوهر آجین کبود پیر باز آمد
چون گذشت از شب دو کوته پاس
بانگ طبل پاسداران رفت تا هر سو
که: شما خوابید، ما بیدار
خرم و آسودهتان خفتار
بشنو اما ز آن دلیر شیر گیر پهنهٔ ناورد
گرد گردان گرد
مرد مردان مرد
که به خود جنبید و گرد از شانهها افشاند
چشم بر دراند و طرف سبلستان جنباند
و به سوی خلوت خاموش غرش کرد، غضبان گفت
های
خانه زادان! چاکران خاص!
طرفه خرجین گهربفت سلیحم را فراز آرید
گفت راوی: خلوت آرام خامش بود
می نجنبید آب از آب، آنسانکه برگ از برگ، هیچ از هیچ
خویشتن برخاست
ثقبه زار، آن پاره انبان مزیحش را فراز آورد
پاره انبانی که پنداری
هر چه در آن بوده بود افتاده بود و باز میافتاد
فخ و فوخ و تق و توقی کرد
در خیالش گفت: دیگر مرد
سر غرق شد در آهن و پولاد
باز بر خاموشی خلوت خروش آورد
های
شیر بچه مهتر پولاد چنگ آهنین ناخن
رخش را زین کن
باز هیچ از هیچ و برگ از برگ هم ز آنسانکه آب از آب
بار دیگر خویشتن برخاست
تکه تکه تختهای مومی به هم پیوست
در خیالش گفت: دیگر مرد
رخش رویین بر نشست و رفت سوی عرصه ی ناورد
گفت راوی: سوی خندستان
گفت راوی: ماه خلوت بود اما دشت میتابید
نه خدایای، ماه میتابید، اما دشت خلوت بود
در کنار دشت
گفت موشی با دگر موشی
آنچه کالا داشتم پوسید در انبار
آنچه دارم، هاه میپوسد
خرده ریز و گندم و صابون و چی، خروار در خروار
خست حرفش را و با شک در جوابش گفت دیگر موش
ما هم از اینسان، ئلی بگذار
شاید این باشد همان مردی که میگویند چون و چند
وز پسش خیل خریداران شو کتمند
خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد شش
و آسمان شد هشت
ز آنکه ز آنجا مرد و کرکب در گذر بودند
پیچ و خمهاش از دو سو در دوردستان گم
اگامخواره جادهٔ هموار
بر زمین خوابیده بود آرام و آسوده
چون نوار سالخوردی پوده و سوده
و فراخ دشت بی فرسنگ
ساکت از شیب فرازی، درهٔ کوهی
لکهٔ بوته و درختی، تپهای از چیزی انبوهی
که نگاه بی پناه و بور را لختی به خود خواند
یا صدایی را به سویی باز گرداند
چون دو کفهٔ عدل عادل بود، اما خالی افتاده
در دو سوی خلوت جاده
جلوهای هموار از همواری، از کنه تهی، بودی چو نابوده
هیچ، بیهوده
همچنان شب با سکوت خویش خلوت داشت
مانده از او نور باقی خسته اندی پاس
مرد و مرکب گرم رفتن لیک
ماندگی نپذیر
خستگی نشناس
رخش رویین گرچه هر سو گردباد میانگیخت
لکن از آنجا که چون ابر بهار چارده اندام باران عرق میریخت
مرد و مرکب، گفت راوی: الغرض القصه میرفتند همچون باد
پشت سرشان سیلی از گل راه میافتاد
لکهای در دوردست راه پیدا شد
ها چه بود این؟
کس نمیبیند، ندید آن لکه را شاید
گفت راوی: رفت باید، تا چه باشد
یا چه پیشید
در کنار دشت، گامی چند دور از آن نوار رنگ فرسوده
سودهای پوده
در فضای خیمهای چون سینهٔ من تنگ
اندرو آویخته مثل دلم فانوس دود اندودی از دیرک
با فروغی چون دروغی کهاش نخواهد کرد باور، هیچ
قصه به اره ساده دل کودک
در پیشانبوم گرداگرد خود گم، پاره پوره تنگ هم دو بستر افتاده ست
بستر دو مرد
سرد
گفت راوی: آنچه آنجا بود
بود چون دارندگانش خسته و فرسوده، گرد آلود
نیز چون دارندگانش از وجود خویشتن بیزار
نیز چون دارندگانش رنجه از هستی
واندر آن مغموم دم، نه خواب نه بیدار، مست خستگیهایی که دارد کار،
ریخته واریخته هر چیز
حکی از: ای، من گرفتم هر چه در جایش
پتک آنجا کلنگ آنجای، این هم بیل
هوم، که چی؟
اینجا هم از اهرم
فیلک اینجا و سرند اینجا
چه نتیجه، هه
بیا
آخر که
نهم جای
خب، یعنی
طناب خط و
چه
زنبیل
این همه آلات رنج است، ای پس اسباب راحت کو؟
گفت راوی: راست خواهی راست میگفت آن پریشان بوم با ایشان
واندر آن شب نیز گویی گفت و گویی بودشان با هم
من شنیدستم چه میگفتند
همچو شبهای دگر دشمنام باران کرده هستی را
خسته و فرسوده می خفتند
در فضای خیمه آن شب نیز
گفت و گویی بود و نجوایی
یادگار، ای، با توام، خوابی تو یا بیدار؟
من دگر تابم نماند ای یار
چندمان بایست تنها در بیابان بود
نوشید این غبار آلود؟
چندمان بایست کرد این جاده را هموار؟
ما بیابان مرگ راهی که بر آن پویند از شهری به دیگر شهر
بیغمانی سر خوش و آسوده از هر رنج
رده از رنج قیبله ی ما فراهم، شایگان صد گنج
من دگر بیزارم از این زندگی، فهمیدی، ای، بیزار
یادگارا، با تو ام، خوابی تو یا بیدار؟
خست حرفش را و خواب آلود گفت: ای دوست
ما هم از اینسان، ولیکن بارها با تو
گفتهام، کوچکترین صبر خدا چل سال و هفده روز تو در توست
تو مگر نشنیدهای که خواهد آمد روز بهروزی
روز شیرینی که با ماش آشتی باشد
آنچنان روزی که در وی نشنو گوش و نبیند چشم
جز گل افشان طرب گلبانگ پیروزی
ای جوان دیگر مبر از یاد هرگز آنچه پیرت گفت
گفت: بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
تو مگر نشنیدهای در راه مرد و مرکبی داریم
آه، بنگر .... بنگر آنک ... خاسته گردی و چه گردی
گویی کنون میرسد از راه پیکی باش پیغامی
شاید این باشد همان گردی که دارد مرکب و مردی
آن گنه بخشا سعادت بخش شوکتمند
گفت راوی: خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد پنج
آسمان نه
آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر بودند
ما در اینجا او از آنجا تفت
آمد و آمد
رفت و رفت و رفت
گفت راوی: روستا در خواب بود اما
روستایی با زنش بیدار
تو چه میدانی، زن، این بازی ست
آن سگ زرد این شغال، آخر
تو مگر نشنیدهای هر گرد گردو نیست؟
زن کشید آهی و خواب آلود
خاست از جا تا بپوشاند
روی آن فرزند را که خفته بود آنجا کنار در میآمد باد
دست این یک را لگد کرد
آخ
و آن سدیگر از صدا بیدار شد، جنبید
آب
نه بود و جسته بود از خواب
باد شدت کرد، در را کوفت بر دیوار . با فریاد
پنجمین در بسترش غلطید
هشتمین، آن شیرخواره، گریه را سر داد
گفت راوی: حمدالله، ماشالله، چشم دشمن کور
کلبه مالامال بود از گونه گون فرزند
نر و ماده هر یک این دلخواه آن دلبند
زن به جای خویشتن بر گشت، آرامید، آنکه گفت
من نمیدانم که چون یا چند
من شنیدهام که در راهست
مرکبی، بر آن نشسته مرد شو کتمند
خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد چار
و آسمان ده
ز آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر بودند
گفت راوی: هم بدانسان ماه - بل رخشندهتر - میتافت بر آفاق
راه خلوت، دشت ساکت بود و شب گویی
داشت رنگ خویشتن میباخت
مرد مردان مرد اما همچنان بر مرکب رامش
گرم سوی هیچ سو میتاخت
ناگهان انگار
جادهٔ هموار
در فراخ دشت
پیچ و تابی یافت، پندارم
سوی نور و سایه دیگر گشت
مرد و مرکب هر دو رم کردند، ناگه با شتاب از آن شتاب خویش
کم کردند، رم کردند
کم
رم
کم
همچو میخ استاده بر جا خشک
بی تکان، مرده به دست و پای
بی که هیچ از لب برآید نعرهشان
در دل
وای
هی، سیاهی! تو که هستی؟
ای
گفت راوی: سایهشان اما چه پاسخ میتواند داد؟
های
ها، ای داد
بعد لختی چند
اندکی بر جای جنبیدند
سایه هم جنبید
مرد و مرکب رم کنان پس پس گریزان، لفج و لب خایان
پیکر فخر و شکوه عهد را زردینه اندایان
سایه هم ز آنگونه پیشیان
ای
چاکران! این چیست؟
کیست؟
باز هیچ از هیچ
همچنان پس پس گریزان، اوفتان خیزان
در گل از زردینه و سیل عرق لیزان
گفت راوی: در قفاشان درهای ناگه دهان وا کرد
به فراخی و به ژرفی راست چونان حمق ما مردم
نه خدایا، من چه میگویم؟
به اندازهٔ کس گندم
مرد و مرکب ناگهان در ژرفنای دره غلتیدند
و آن کس گندم فرو بلعیدشان یک جای، سر تا سم
پیشتر ز آندم که صبح راستین از خواب برخیزد
ماه و اختر نیزشان دیدند
بامدادان نازنین خاوری چون چهره میآراست
روشن آرایان شیرینکار، پنهانی
گفت راوی: بر دروغ راویان بسیار خندیدند
فریدون مشیری : بهار را باورکن
حصار
خوش گرفتی از من بیدل سراغ
یاد من کن تا سوزد این چراغ
خائفی جان بر تو هم از من درود
داروی غم های من شعر تو بود
ای ز جام شعر تو شیراز مست
پیش حافظ بینمت جامی به دست
طبع تو آنجا که پر گیرد به اوج
می زند دریا در آغوش تو موج
پیش این آزرده جان بسته به لب
شکوه از شیراز کردی ای عجب
گرچه ما در این چمن بیگانه ایم
قول تو چون بودم در ویرانه ایم
باز هم تو در دریا دیگری
شاعر شیراز رویا پروری
لاله و نیلوفرش شعرآفرین
و آن گل نارنج و ناز نازنین
دیده ام افسون سرو ناز را
باغهای پر گل شیراز را
بوی گل هرگز نسازد پیرتان
آه از آن خار دامنگیرتان
یک برادر دارم از جان خوبتر
هر چه محبوب است از آن محبوبتر
جان ما با یکدیگر پیوند داشت
هر دومان را عشق در یک بند داشت
چند سالی هست در شهر شماست
آنچه دریادش نمانده یاد ماست
باری از این گفتگوها بگذریم
گفتگوی خویش را پایان بریم
گر به کار خویشتن درمانده ای
یا زهر درگاه و هر در رانده ای
سعدی و حافظ پناهت می دهند
در حریم خویش راهت می دهند
من چه می گویم در این رویین حصار
من چه می جویم در این شبهای تار
من چه می پویم در این شهر غریب
پای این دیوارهای نانجیب
تا نپنداری گلم در دامن است
گل در اینجا دود قیر و آهن است
قلب هامان آشیانه ای خراب
خانه هامان : خلوت و بی آفتاب
موی ما بسته به دم اسب غرب
گر نیابی می برد با زور و ضرب
بمان پاکان خسته از این آفت است
روزگار مرگ انسانیت است
با کسی هرگز نگویم درد دل
روح پاکت را نمی سازم کسل
آرزوی همزبانم می کشد
همزبانم نیست آنم می کشد
کرده پنهان در گلو غوغای خویش
مانده ام با نای پر آوای خویش
سوت و کورم شوق و شورم مُرده است
غم نشاطم را به یغما برده است
عمر ما در کوچه های شب گذشت
زندگی یک دم به کام ما نگشت
بی تفاوت بی هدف بی آرزو
می روم در چاه تاریکی فرو
عاقبت یک شب نفس گوید که : بس
وز تپیدن باز میماند نفس
مرغ کوری می گشاید بال خویش
می کشد جان مرا دنبال خویش
باد سردی می وزد در باغ یاد
برگ خشکی می رود همراه باد
یاد من کن تا سوزد این چراغ
خائفی جان بر تو هم از من درود
داروی غم های من شعر تو بود
ای ز جام شعر تو شیراز مست
پیش حافظ بینمت جامی به دست
طبع تو آنجا که پر گیرد به اوج
می زند دریا در آغوش تو موج
پیش این آزرده جان بسته به لب
شکوه از شیراز کردی ای عجب
گرچه ما در این چمن بیگانه ایم
قول تو چون بودم در ویرانه ایم
باز هم تو در دریا دیگری
شاعر شیراز رویا پروری
لاله و نیلوفرش شعرآفرین
و آن گل نارنج و ناز نازنین
دیده ام افسون سرو ناز را
باغهای پر گل شیراز را
بوی گل هرگز نسازد پیرتان
آه از آن خار دامنگیرتان
یک برادر دارم از جان خوبتر
هر چه محبوب است از آن محبوبتر
جان ما با یکدیگر پیوند داشت
هر دومان را عشق در یک بند داشت
چند سالی هست در شهر شماست
آنچه دریادش نمانده یاد ماست
باری از این گفتگوها بگذریم
گفتگوی خویش را پایان بریم
گر به کار خویشتن درمانده ای
یا زهر درگاه و هر در رانده ای
سعدی و حافظ پناهت می دهند
در حریم خویش راهت می دهند
من چه می گویم در این رویین حصار
من چه می جویم در این شبهای تار
من چه می پویم در این شهر غریب
پای این دیوارهای نانجیب
تا نپنداری گلم در دامن است
گل در اینجا دود قیر و آهن است
قلب هامان آشیانه ای خراب
خانه هامان : خلوت و بی آفتاب
موی ما بسته به دم اسب غرب
گر نیابی می برد با زور و ضرب
بمان پاکان خسته از این آفت است
روزگار مرگ انسانیت است
با کسی هرگز نگویم درد دل
روح پاکت را نمی سازم کسل
آرزوی همزبانم می کشد
همزبانم نیست آنم می کشد
کرده پنهان در گلو غوغای خویش
مانده ام با نای پر آوای خویش
سوت و کورم شوق و شورم مُرده است
غم نشاطم را به یغما برده است
عمر ما در کوچه های شب گذشت
زندگی یک دم به کام ما نگشت
بی تفاوت بی هدف بی آرزو
می روم در چاه تاریکی فرو
عاقبت یک شب نفس گوید که : بس
وز تپیدن باز میماند نفس
مرغ کوری می گشاید بال خویش
می کشد جان مرا دنبال خویش
باد سردی می وزد در باغ یاد
برگ خشکی می رود همراه باد
ایرج میرزا : رباعی ها
از شاعر به ملک التجار در طلب عهد وفای
ایرج:
اقوال پر از مکر و فسون تو چه شد
الطاف ز حد و عد برون تو چه شد
با آن همه وعده ها که بر من دادی
غاز تو چه شد بوقلمون تو چه شد
ملک التجار:
ایرج ز خراسان طلب غاز نمود
باب طمع و آز به من باز نمود
غافل بُوَد او که غاز با بوقلمون
چون دانه نبود پرواز نمود
ایرج:
حیفست که خُلفِ وعده آغاز کنی
با شعر مرا از سر خود باز کنی
با داشتن هزارها بوقلمون
از دادن یک بوقلمون ناز کنی
ملک التجار:
ای آنکه سزد خوانم اگر شهبازت
طوطیست همی کلک شکر پردازت
چون صرفه نبردم از تو غازی همه عمر
هرگز ندهم بوقلمون و غازت
ایرج:
ای وعده تو تمام بوقلمونی
یادآر از آن وعده در بیرونی
از آن همه ثروت وکیل آبادت
یک غاز به من نمی دهی ای کونی
اقوال پر از مکر و فسون تو چه شد
الطاف ز حد و عد برون تو چه شد
با آن همه وعده ها که بر من دادی
غاز تو چه شد بوقلمون تو چه شد
ملک التجار:
ایرج ز خراسان طلب غاز نمود
باب طمع و آز به من باز نمود
غافل بُوَد او که غاز با بوقلمون
چون دانه نبود پرواز نمود
ایرج:
حیفست که خُلفِ وعده آغاز کنی
با شعر مرا از سر خود باز کنی
با داشتن هزارها بوقلمون
از دادن یک بوقلمون ناز کنی
ملک التجار:
ای آنکه سزد خوانم اگر شهبازت
طوطیست همی کلک شکر پردازت
چون صرفه نبردم از تو غازی همه عمر
هرگز ندهم بوقلمون و غازت
ایرج:
ای وعده تو تمام بوقلمونی
یادآر از آن وعده در بیرونی
از آن همه ثروت وکیل آبادت
یک غاز به من نمی دهی ای کونی