عبارات مورد جستجو در ۶۰۳ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۲۶ - واقعه زمین کربلا
زمین کربلا ماوای شاه بیسراست اینجا
و یا جنات عدن کردگار اکبر است اینجا
چرا آب و هوایش اینقدر غمپرور است اینجا
همانا مرقد ریحانه پیغمبر است اینجا
که از عرش خدای لامکان بالاتر است اینجا
اگر فرزند زهرا در زوال ظهر عاشورا
ز تیر و تیغ دشمن گشت بیسر یکه و تنها
کنون از اهتمام دوستان در ظاهر معنی
ز جوش کثرت زوار شبها تا سحر برپا
به عرش و فرش غوغا همچو روز محشر است اینجا
اگر در قتلگاه افتاده بود آن روز در میدان
به هنگام شهادت جسم صد چاک حسین عریان
ز تاب آفتاب ار پیکرش چون عود بد سوزان
برای سایبان از نه فلک خیل ملک گریان
کبوتر وار درهم بافته پر در پر است اینجا
فدای همت مردانه انصار و یارانش
فدای عهد پیمان تمام جان نثارانش
که تا روز جزا دارند سر در خط فرمانش
همیشه سر به کف از بهر پاس صحه ایوانش
ز هفتاد و دو تن دایم مهیا لشگر است اینجا
روان قبر نوردیده پیغمبر خاتم(ص)
که بنموده است قامت عرش درتعظیم فرشش خم
نظر کن کز شرف گردید مسجود بنیآدم
شده نزد حرم قبر حبیب باوفا محرم
چو دربان شاه بیخیل وحشم را بر در است اینجا
شوی داخل چو اندر روضه دلبند پیغمبر
به طور حرمت از پایین پای قبر او بگذر
که از بالای سر هرگز نباشد قدر او کمتر
نما خشنود لیلا را بنه بر خاک پایش سر
که قبر نور چشم شاه بیسر اکبر است اینجا
بگو دال زمین قتلگه دادند گر راهت
یقین میدان که کار هر دو عالم شد به دلخواهت
ببر از بهر استشفا از آن تربت به همراهت
گر از معنای ثارالله خواهی سازم آگاهت
که آغشته به خون پاک حی داور است اینجا
جدا از قبر شاه کمسپه صحن و سرایی بین
چون باغ خلد طاقی با رواق دلگشایی بین
مثال جنه الفردوس باغ باصفایی بین
ز هیئت در میان روضهاش فر خدایی بین
مزار حضرت عباس شبل حیدر است اینجا
نظر کن خیمهگاه آل عصمت مانده بیصاحب
که گردد روز روشن پیش چشمت تیرهتر از شب
اگر خواهی بپرسی حال سجاد و تن پرتب
بگیر اذن دخول از دختر شیر خدا زینب
که اذن این مکان با زینب بیمعجر است اینجا
به سیر حجلهگاه قاسم پا در حنا بگذر
مبارک باد بر گو دیده را کن ز اشک ماتم تر
مجسم بین نشسته نوعروس نیلگون معجر
ز خون کرده سرانگشتان خود بهر خضاب احمر
پی نظاره اندر انتظار شوهر است اینجا
ز کام خشک شاه کربلا یاد آر و غوغا کن
به احوال حسین اول کنار دیده دریا کن
پس آنگه (صامتا) مانند مجنون رو به صحرا کن
فرات جاری نهر حسینی را تماشا کن
که غلطان روز و شب آبش چو یب کوثر است اینجا
و یا جنات عدن کردگار اکبر است اینجا
چرا آب و هوایش اینقدر غمپرور است اینجا
همانا مرقد ریحانه پیغمبر است اینجا
که از عرش خدای لامکان بالاتر است اینجا
اگر فرزند زهرا در زوال ظهر عاشورا
ز تیر و تیغ دشمن گشت بیسر یکه و تنها
کنون از اهتمام دوستان در ظاهر معنی
ز جوش کثرت زوار شبها تا سحر برپا
به عرش و فرش غوغا همچو روز محشر است اینجا
اگر در قتلگاه افتاده بود آن روز در میدان
به هنگام شهادت جسم صد چاک حسین عریان
ز تاب آفتاب ار پیکرش چون عود بد سوزان
برای سایبان از نه فلک خیل ملک گریان
کبوتر وار درهم بافته پر در پر است اینجا
فدای همت مردانه انصار و یارانش
فدای عهد پیمان تمام جان نثارانش
که تا روز جزا دارند سر در خط فرمانش
همیشه سر به کف از بهر پاس صحه ایوانش
ز هفتاد و دو تن دایم مهیا لشگر است اینجا
روان قبر نوردیده پیغمبر خاتم(ص)
که بنموده است قامت عرش درتعظیم فرشش خم
نظر کن کز شرف گردید مسجود بنیآدم
شده نزد حرم قبر حبیب باوفا محرم
چو دربان شاه بیخیل وحشم را بر در است اینجا
شوی داخل چو اندر روضه دلبند پیغمبر
به طور حرمت از پایین پای قبر او بگذر
که از بالای سر هرگز نباشد قدر او کمتر
نما خشنود لیلا را بنه بر خاک پایش سر
که قبر نور چشم شاه بیسر اکبر است اینجا
بگو دال زمین قتلگه دادند گر راهت
یقین میدان که کار هر دو عالم شد به دلخواهت
ببر از بهر استشفا از آن تربت به همراهت
گر از معنای ثارالله خواهی سازم آگاهت
که آغشته به خون پاک حی داور است اینجا
جدا از قبر شاه کمسپه صحن و سرایی بین
چون باغ خلد طاقی با رواق دلگشایی بین
مثال جنه الفردوس باغ باصفایی بین
ز هیئت در میان روضهاش فر خدایی بین
مزار حضرت عباس شبل حیدر است اینجا
نظر کن خیمهگاه آل عصمت مانده بیصاحب
که گردد روز روشن پیش چشمت تیرهتر از شب
اگر خواهی بپرسی حال سجاد و تن پرتب
بگیر اذن دخول از دختر شیر خدا زینب
که اذن این مکان با زینب بیمعجر است اینجا
به سیر حجلهگاه قاسم پا در حنا بگذر
مبارک باد بر گو دیده را کن ز اشک ماتم تر
مجسم بین نشسته نوعروس نیلگون معجر
ز خون کرده سرانگشتان خود بهر خضاب احمر
پی نظاره اندر انتظار شوهر است اینجا
ز کام خشک شاه کربلا یاد آر و غوغا کن
به احوال حسین اول کنار دیده دریا کن
پس آنگه (صامتا) مانند مجنون رو به صحرا کن
فرات جاری نهر حسینی را تماشا کن
که غلطان روز و شب آبش چو یب کوثر است اینجا
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۲۷ - همچنین مصیبت
هر که در بزم عزای شاه بیسر مینشیند
سر به زانو بهر نور چشم حیدر مینشیند
هر کجا نام حسین باشد مکدر مینشیند
روز محشر مهره بختش به شش در مینشیند
با بتول و احمد مرسل برابر مینشیند
کرد خلقت تا خدی لمیزل نور جنابش
از میان دوستان خویشتن کرد انتخابش
وعده داد از دادن سر شاهی یومالحسابش
هر که نوشد آب یاد آرد ز لبهای کبابش
روز محشر در کنار حوض کوثر مینشیند
هر کجا گردد اساس ماتم آن شاه برپا
با قد خم مصطفی و مرتضی باشند در آنجا
خوش به حال آنکه در غم خانه دلبند زهرا
دیده گریان سینه سوزان از پی ماتم مهیا
از برای خاطر زهرای اطهر مینشیند
یادم آمد آن زمان کان قامت طوبی مثالش
شد به خاک کربلا غلطان به راه ذوالجلالش
شد به سر وقت تن وی خواهر بشکسته بالش
من ندانم با چه حالت میشود آگه ز حالش
خواهری کاندر سر نعش برادر مینشیند
بر زمین افتاد و کرد آن پاره تن را زیب دامن
گفت کی پروده دوش نبی محبوب ذوالمن
جدت از باران نگه میداشت جسمت را ولیکن
با خبرگ گویا نبود از حال امروزت که بر تن
تیر بر بالای زخم تیر تا پر مینشیند
مادرت خیرالانسا میزد به گیسو تو شانه
گر سر مویی شدی کم از سرت بر این بهانه
خاطرش محزون شدی بهر تو ای شاه یگانه
ای دریغا مینمود آخر که بیند در زمانه
شمر روی سینهات با دست خنجر مینشیند
آمده به امن سکینهای برادر بر سر تو
تا ببوسد جای زهرا جده خود حنجر تو
شکوه شمر ستمگر را کند اندر بر تو
برنمیدارد دل از جسم شریفت دختر تو
هرچه برمیدارم او را بار دیگر مینشیند
گشته آل عترتت در این بیابان جمله ویلان
زینطرف بر آن طرف تا کی کنم رو در بیابان
یک تن تنها دهم تسکین کدامین یک از ایشان
میروم کلثوم را سازم خموش از آه و افغان
املیلا بر سر بالین اکبر مینشیند
روزگار آخر فکند اندر میان ما جدایی
تو به دشت کربلا ماندی چنین بیآشنایی
من به شام و کوفه رفتم با چنین بیاقربائی
گر نکردم من پی غمخواریت ماتمسرایی
(صامت) اندر ماتمت با دیده تر مینشیند
سر به زانو بهر نور چشم حیدر مینشیند
هر کجا نام حسین باشد مکدر مینشیند
روز محشر مهره بختش به شش در مینشیند
با بتول و احمد مرسل برابر مینشیند
کرد خلقت تا خدی لمیزل نور جنابش
از میان دوستان خویشتن کرد انتخابش
وعده داد از دادن سر شاهی یومالحسابش
هر که نوشد آب یاد آرد ز لبهای کبابش
روز محشر در کنار حوض کوثر مینشیند
هر کجا گردد اساس ماتم آن شاه برپا
با قد خم مصطفی و مرتضی باشند در آنجا
خوش به حال آنکه در غم خانه دلبند زهرا
دیده گریان سینه سوزان از پی ماتم مهیا
از برای خاطر زهرای اطهر مینشیند
یادم آمد آن زمان کان قامت طوبی مثالش
شد به خاک کربلا غلطان به راه ذوالجلالش
شد به سر وقت تن وی خواهر بشکسته بالش
من ندانم با چه حالت میشود آگه ز حالش
خواهری کاندر سر نعش برادر مینشیند
بر زمین افتاد و کرد آن پاره تن را زیب دامن
گفت کی پروده دوش نبی محبوب ذوالمن
جدت از باران نگه میداشت جسمت را ولیکن
با خبرگ گویا نبود از حال امروزت که بر تن
تیر بر بالای زخم تیر تا پر مینشیند
مادرت خیرالانسا میزد به گیسو تو شانه
گر سر مویی شدی کم از سرت بر این بهانه
خاطرش محزون شدی بهر تو ای شاه یگانه
ای دریغا مینمود آخر که بیند در زمانه
شمر روی سینهات با دست خنجر مینشیند
آمده به امن سکینهای برادر بر سر تو
تا ببوسد جای زهرا جده خود حنجر تو
شکوه شمر ستمگر را کند اندر بر تو
برنمیدارد دل از جسم شریفت دختر تو
هرچه برمیدارم او را بار دیگر مینشیند
گشته آل عترتت در این بیابان جمله ویلان
زینطرف بر آن طرف تا کی کنم رو در بیابان
یک تن تنها دهم تسکین کدامین یک از ایشان
میروم کلثوم را سازم خموش از آه و افغان
املیلا بر سر بالین اکبر مینشیند
روزگار آخر فکند اندر میان ما جدایی
تو به دشت کربلا ماندی چنین بیآشنایی
من به شام و کوفه رفتم با چنین بیاقربائی
گر نکردم من پی غمخواریت ماتمسرایی
(صامت) اندر ماتمت با دیده تر مینشیند
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۲۸ - بیان واقعه دیر راهب
چون حریم خسرو بطحا ز بیداد زمانه
سوی شام از کربلا بهر اسیری شد روانه
جملگی چون طایر پر بسته بیآشیانه
در یکی منزل مکان کردند هنگام شبانه
بر در دیر نصاری به افغان و اضطرابی
راهبی میبود در آن دیر اندر کیش عیسی
طالب طور تجلی سالها مانند موسی
جا پی گنج حقیقت کرده در کنج کلیسا
جذبه نور حسینی شد دلیل مرد ترسا
دید شد بر پا به دور دیر شور و انقلابی
لشگر خونخوار جراری بدد از حصر بیرون
نیزهها بر دست زیب نیزهها سرهای پرخون
هر سری از نور چهر آتش زده بر ماه گردون
چند زن با دختر منتظم چون در مکنون
در پی هر نیزه با دست بسته در طنابی
رفت راهب را از این هنگامه هوش از سر ز تن تاب
گفت یا رب این به بیداریست بینم یا که در خواب
صبح محشر گشته ظاهر در جهان گویا از این باب
آفتاب است از زمین یک نی بلند از امر وهاب
ورنه هرگز بر سر نی کس ندیده آفتابی
این زنان موپریشان غریب تیره کوکب
کیستند و از برای چیست روز جمله چون شب
از چه رو دارند ذکر واحسینا جمله بر لب
هادی من شوبجاه و قرب روح الله یا رب
برگشا از بهر من از سر این اسرار بابی
پس از بام دیر نصرانی به قلب پرتلاطم
بر زمین گردید نال چون مسیح ار چرخ چارم
گفت ای قوم شده از راه و رسم مردمی گم
این چه آشوبست این سیر کیست ای بیرحم مردم
کس ندیده گوش نشنیده چنین ظلم و عذابی
گفت با او ظالمی زان ناکسان زشت ابتر
هست این سر از حسین بن علی سبط پیمبر
بر امیر شام یاغی گشت و شد لب تشنه بیسر
این اسیراناهل بیت او بود از بهر کیفر
سوی شام آوردهایم از کوفه با چنگ و ربابی
ریخت نصرانی به دامن گوهر از دریای دیده
گفت ای قوم ز کف دین داده و دنیا خریده
کز طمع پیوسته با شیطان و از یزدان بریده
چند بدر زر ز میراث پدر بر من رسده
میدهم این زر که سردار شما سازد ثوابی
این سر ببریده را امشب نهد اندر بر من
در زمان کوچ تسلیمش کنم بر وجه احسن
مرغ روح شمر زد از وعده زربال بر تن
داد سر زر را گرفت از راهب پاکیزه دامن
دیده گریان برد سوی دیر سر را باشتابی
هاتفی در گوش وی داد این ندای روح افزا
کای مسیحا ساختی از خود رضا روح مسیحا
سودها از بهر این سودا نصیبت شد ز یکتا
راهب پاکیزه سیرت راس نور چشم زهرا
شست و جا در معبد خود داد با مشک و گلابی
رفت اندر گوشهای آن مرد نصرانی نهان شد
دید بعد از لحظهای هنگامه کبری عیان شد
از خروش واحسینا لرزه بر کون و مکان شد
با ندای طرقوا سوی زمین از آسمان شد
شش زن معجر سیه در ناله یا قلب کبابی
ساره و مریم، صفورا، آسیه، حوا و هاجر
حلقه ماتم زدند از گریه در اطراف آن سر
عرش و فرش افتاد از نور در تزلزل بار دیگر
از فلک آمد خدیجه بر سر آن راس انوار
شد زمین از اشک وی چون بر سر دریا حبابی
ناگهان آمدند ابر گوش آن راهب دوباره
میرسد زهرای اطهر چشم بر بند از نظاره
چشم حق بین را به هم بنهاد راهب زان اشاره
لیک میآمد به گوش وی از آن دارالزیاره
ناله زار و حزینی از دل پرپیچ و تابی
با فغان میگفت ای شاهنشه بیسر حسینم
از قفا ببرید سر سلطان بیلشکر حسینم
زیب پیکر زینب آغوش پیغمبر حسینم
کشته بییار غمخوار و المپرورم حسینم
از چهای مظلوم با مادر نمیگویی جوابی
ای غریب کشته بیغسل و کفن کو پیکر تو
کو علمدار و سپه کو اکبر و کو اصغر تو
کو ستمکش زینب آواره غمپرور تو
محنت دوران چه آورده است ای سر بر سر تو
گه به مطبخ گه بنی گه دیرو گه بزم شرابی
رفت نصرانی ز هوش از ناله جانسوز و زهرا
چون به هوش آمد کسیر ازان زنان نادید برجا
نزد آن سر گفت و در عین ادب استاد برپا
ایهاالراس المبارک ای عزیز فرد یکتا
تو کدامین سرفرازی سرور عالی جنابی
گفت ای راهب من مظلوم سبط مصطفایم
مادرم زهرای اطهر خود حسین سر جدایم
در منای نینوا قربانی راه خدایم
تشنه لب سر داده اندر راه حق در کربلایم
نیست ای راهب غم و درد مرا حد و حسابی
بر دل راهب دگر طاقت نماند از گفتگویش
زد بسر دست عزا بنهاد روی خود برویش
کرد روی خویشتن را سرخ از خون گلویش
از ادب زد بوسه بر پمرده لبهای نکویش
با تضرع نزد آن سر کرد عجز و اضطرابی
گفت شاها بر ندارم دست امیدت ز دامن
تا نگویی در قیامت شافع تو میشوم من
گفت بیرون کن دگر زنا راهب ز گردن
شو مسلمان تا شفیع تو شوم در پیش ذوالمن
همچو (صامت) روز محر از وصالم کامیابی
سوی شام از کربلا بهر اسیری شد روانه
جملگی چون طایر پر بسته بیآشیانه
در یکی منزل مکان کردند هنگام شبانه
بر در دیر نصاری به افغان و اضطرابی
راهبی میبود در آن دیر اندر کیش عیسی
طالب طور تجلی سالها مانند موسی
جا پی گنج حقیقت کرده در کنج کلیسا
جذبه نور حسینی شد دلیل مرد ترسا
دید شد بر پا به دور دیر شور و انقلابی
لشگر خونخوار جراری بدد از حصر بیرون
نیزهها بر دست زیب نیزهها سرهای پرخون
هر سری از نور چهر آتش زده بر ماه گردون
چند زن با دختر منتظم چون در مکنون
در پی هر نیزه با دست بسته در طنابی
رفت راهب را از این هنگامه هوش از سر ز تن تاب
گفت یا رب این به بیداریست بینم یا که در خواب
صبح محشر گشته ظاهر در جهان گویا از این باب
آفتاب است از زمین یک نی بلند از امر وهاب
ورنه هرگز بر سر نی کس ندیده آفتابی
این زنان موپریشان غریب تیره کوکب
کیستند و از برای چیست روز جمله چون شب
از چه رو دارند ذکر واحسینا جمله بر لب
هادی من شوبجاه و قرب روح الله یا رب
برگشا از بهر من از سر این اسرار بابی
پس از بام دیر نصرانی به قلب پرتلاطم
بر زمین گردید نال چون مسیح ار چرخ چارم
گفت ای قوم شده از راه و رسم مردمی گم
این چه آشوبست این سیر کیست ای بیرحم مردم
کس ندیده گوش نشنیده چنین ظلم و عذابی
گفت با او ظالمی زان ناکسان زشت ابتر
هست این سر از حسین بن علی سبط پیمبر
بر امیر شام یاغی گشت و شد لب تشنه بیسر
این اسیراناهل بیت او بود از بهر کیفر
سوی شام آوردهایم از کوفه با چنگ و ربابی
ریخت نصرانی به دامن گوهر از دریای دیده
گفت ای قوم ز کف دین داده و دنیا خریده
کز طمع پیوسته با شیطان و از یزدان بریده
چند بدر زر ز میراث پدر بر من رسده
میدهم این زر که سردار شما سازد ثوابی
این سر ببریده را امشب نهد اندر بر من
در زمان کوچ تسلیمش کنم بر وجه احسن
مرغ روح شمر زد از وعده زربال بر تن
داد سر زر را گرفت از راهب پاکیزه دامن
دیده گریان برد سوی دیر سر را باشتابی
هاتفی در گوش وی داد این ندای روح افزا
کای مسیحا ساختی از خود رضا روح مسیحا
سودها از بهر این سودا نصیبت شد ز یکتا
راهب پاکیزه سیرت راس نور چشم زهرا
شست و جا در معبد خود داد با مشک و گلابی
رفت اندر گوشهای آن مرد نصرانی نهان شد
دید بعد از لحظهای هنگامه کبری عیان شد
از خروش واحسینا لرزه بر کون و مکان شد
با ندای طرقوا سوی زمین از آسمان شد
شش زن معجر سیه در ناله یا قلب کبابی
ساره و مریم، صفورا، آسیه، حوا و هاجر
حلقه ماتم زدند از گریه در اطراف آن سر
عرش و فرش افتاد از نور در تزلزل بار دیگر
از فلک آمد خدیجه بر سر آن راس انوار
شد زمین از اشک وی چون بر سر دریا حبابی
ناگهان آمدند ابر گوش آن راهب دوباره
میرسد زهرای اطهر چشم بر بند از نظاره
چشم حق بین را به هم بنهاد راهب زان اشاره
لیک میآمد به گوش وی از آن دارالزیاره
ناله زار و حزینی از دل پرپیچ و تابی
با فغان میگفت ای شاهنشه بیسر حسینم
از قفا ببرید سر سلطان بیلشکر حسینم
زیب پیکر زینب آغوش پیغمبر حسینم
کشته بییار غمخوار و المپرورم حسینم
از چهای مظلوم با مادر نمیگویی جوابی
ای غریب کشته بیغسل و کفن کو پیکر تو
کو علمدار و سپه کو اکبر و کو اصغر تو
کو ستمکش زینب آواره غمپرور تو
محنت دوران چه آورده است ای سر بر سر تو
گه به مطبخ گه بنی گه دیرو گه بزم شرابی
رفت نصرانی ز هوش از ناله جانسوز و زهرا
چون به هوش آمد کسیر ازان زنان نادید برجا
نزد آن سر گفت و در عین ادب استاد برپا
ایهاالراس المبارک ای عزیز فرد یکتا
تو کدامین سرفرازی سرور عالی جنابی
گفت ای راهب من مظلوم سبط مصطفایم
مادرم زهرای اطهر خود حسین سر جدایم
در منای نینوا قربانی راه خدایم
تشنه لب سر داده اندر راه حق در کربلایم
نیست ای راهب غم و درد مرا حد و حسابی
بر دل راهب دگر طاقت نماند از گفتگویش
زد بسر دست عزا بنهاد روی خود برویش
کرد روی خویشتن را سرخ از خون گلویش
از ادب زد بوسه بر پمرده لبهای نکویش
با تضرع نزد آن سر کرد عجز و اضطرابی
گفت شاها بر ندارم دست امیدت ز دامن
تا نگویی در قیامت شافع تو میشوم من
گفت بیرون کن دگر زنا راهب ز گردن
شو مسلمان تا شفیع تو شوم در پیش ذوالمن
همچو (صامت) روز محر از وصالم کامیابی
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۲۹ - شهادت نصرانی در روز عاشورا
چون به کربلا گردید نور چشم پیغمبر
بر سر زمین از زین سرنگون به چشم تر
بهر قتل او گشتند خلق کوفه زور آور
با عصا و سنگ و چوب تیغ و نیزه و خنجر
میزد این بکش بر تن میزد آن بکش بر سر
پس به قتل وی مامور شد جوان نصرانی
راه قتلگه میکرد هر قدم نصاری طی
ناله رجاء و خوف از جگر زدی چو نی
از جلو جنود عقل رهزنان جهل از پی
این بشارت فردوس دادی از وفا بروی
آن به جانب دوزخ مینمود او راهی
تا به قتلگه آمال درکمال حیرانی
دید گشته نوحی را غرق لجه طوفان
کرده جا بدار غمچون مسیح در دوران
بر جگر چو یعقوبش داغ یوسف کنعان
یوسف غریبی دید صید پنجه گرگان
چون خلیل جا کرده اندر آتش سوزان
چون ذبیح سر در کف از برای قربانی
روی کرد نصرانی سوی زاده زهرا
کای صفات یزدانی از جمال تو پیدا
ای کنیز مریمخادم درت عیسی
کیستی و تقصیرت چیست اندر این صحرا
نزدیک جهان دشمن ماندهای تک و تنها
زین تحیرم شاها وا رهان به آسانی
ابن سعد اگر اندر کتشن تو ناچار است
یا به مذهب اسلام قتل تو سزاوار است
زینهمه ملمانان مرد رزم بسیار است
کافر از چنین ظلمی در زمانه بیزار است
از چه قرعه این فال بهر من پدیدار است
گر چنین بود اسلام اف به این مسلمانی
در جواب نصرانی گفت شاه بیلشکر
کای جوان اگر انجیل مرتو را بود از بر
جد من مخیطا رنج باشد ای نکو گوهر
ایلیا است در تورات نام باب من حیدر
ها منم برادر دان عابده مرا مادر
قتلزاده نام من هست اگر نمیدانی
من سلاسله طاها نور چشم یاسینم
زیب دامن احمد خاتم النبینم
من حسین فرزند سیدالوصیینم
سرو گلشن زهرا شاه کشور دینم
این سپه که جمعی کرده از پی کینم
نزد خود مرا خواندند از برای مهمانی
چون شناخت نصرانی زاده پیمبر را
رشک شط جیحون ساخت اشک دیده تر را
ابن سعد در قتلش امر کرد لشگر را
در ره حسین در داد از ره وفا سر را
بس که هدف جسمش تیغ و تیر و خنجر را
کشتی حیات وی شد ز غصه طوفانی
پس به قتلدین شد سپاه کین یک دل
به هر قتل یک مقتول صدهزار شد قاتل
گشت آخر از محشر شمر سنگدل غافل
روی سینه پاکش کرد بیادب منزل
با دوازده ضربت کرد از قفا به سمل
دود آه (صامت) کرد عرش و فرش ظلمانی
بر سر زمین از زین سرنگون به چشم تر
بهر قتل او گشتند خلق کوفه زور آور
با عصا و سنگ و چوب تیغ و نیزه و خنجر
میزد این بکش بر تن میزد آن بکش بر سر
پس به قتل وی مامور شد جوان نصرانی
راه قتلگه میکرد هر قدم نصاری طی
ناله رجاء و خوف از جگر زدی چو نی
از جلو جنود عقل رهزنان جهل از پی
این بشارت فردوس دادی از وفا بروی
آن به جانب دوزخ مینمود او راهی
تا به قتلگه آمال درکمال حیرانی
دید گشته نوحی را غرق لجه طوفان
کرده جا بدار غمچون مسیح در دوران
بر جگر چو یعقوبش داغ یوسف کنعان
یوسف غریبی دید صید پنجه گرگان
چون خلیل جا کرده اندر آتش سوزان
چون ذبیح سر در کف از برای قربانی
روی کرد نصرانی سوی زاده زهرا
کای صفات یزدانی از جمال تو پیدا
ای کنیز مریمخادم درت عیسی
کیستی و تقصیرت چیست اندر این صحرا
نزدیک جهان دشمن ماندهای تک و تنها
زین تحیرم شاها وا رهان به آسانی
ابن سعد اگر اندر کتشن تو ناچار است
یا به مذهب اسلام قتل تو سزاوار است
زینهمه ملمانان مرد رزم بسیار است
کافر از چنین ظلمی در زمانه بیزار است
از چه قرعه این فال بهر من پدیدار است
گر چنین بود اسلام اف به این مسلمانی
در جواب نصرانی گفت شاه بیلشکر
کای جوان اگر انجیل مرتو را بود از بر
جد من مخیطا رنج باشد ای نکو گوهر
ایلیا است در تورات نام باب من حیدر
ها منم برادر دان عابده مرا مادر
قتلزاده نام من هست اگر نمیدانی
من سلاسله طاها نور چشم یاسینم
زیب دامن احمد خاتم النبینم
من حسین فرزند سیدالوصیینم
سرو گلشن زهرا شاه کشور دینم
این سپه که جمعی کرده از پی کینم
نزد خود مرا خواندند از برای مهمانی
چون شناخت نصرانی زاده پیمبر را
رشک شط جیحون ساخت اشک دیده تر را
ابن سعد در قتلش امر کرد لشگر را
در ره حسین در داد از ره وفا سر را
بس که هدف جسمش تیغ و تیر و خنجر را
کشتی حیات وی شد ز غصه طوفانی
پس به قتلدین شد سپاه کین یک دل
به هر قتل یک مقتول صدهزار شد قاتل
گشت آخر از محشر شمر سنگدل غافل
روی سینه پاکش کرد بیادب منزل
با دوازده ضربت کرد از قفا به سمل
دود آه (صامت) کرد عرش و فرش ظلمانی
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۳۰ - در مصیبت غریب الغربا(ع)
قبله هفتم رضا چون ار مدینه در بدر شد
عازم ملک خراسان خسرو جن و بشرشد
حضرت روحالامین در عرش اعلی نوحهگر شد
احمد مرسل به جهت دل غمین و دیدهتر شد
آسمان گفتا تقی از جور مامون بیپدر شد
در تجلی شد به شهر طوس انوار الهی
منجلی از پرتو آن نور شد مه تا به ماهی
زیب و زینت یافت تاج سروری اورنک شاهی
جنتالفردوس شد آفاق از رفع مناهی
عاقبت مامون پی اطفاء نور دادگر شد
آن سیه دل زهر قاتل ساخت در انگور پنهان
شعله زد از پدت آن زهر اندر خلق امکان
حجت حق را به زهر کینه در ملک خراسان
درغریبی کشت تا روز جزا گبر و مسلمان
از غم مظلومی سبط نبی خونین جگر شد
حدت آن زهر چون افکند درت ن اضطرابش
سوخت قلب ماسوا بر حالت قلب کبابش
روی خاک بیکسی با پیکبر پرپیچ و تابش
جانب باد صبا با سوز دل بود این خطابش
کی صبا گر در مدینه از خراسانت گذر شد
گو به فرزندم تقی کی قوت قلب غمینم
بیشتر از این مکن با فرقت خود همنشینم
موسم رفتن بود مگذار بیکس بیش ازینم
آخر عمر است و خواهی روی نیکویت ببینم
زودتر خود را رسان جانا که هنگام سفر شد
نور چشما زهر قاتل او فکند آخر ز کارم
در غریبی چون غریبان عاقبت جان میسپارم
گرچه شاهم چون نغریم در نظرها خوار و زارم
غیر خشت و خاک اندر زیر سر بستر ندارم
ای پسر خاک یتیمی از غم بابت بسر شد
هیچ کس نبود که در بالین بابت پا گذارد
یا کفن پوشیده بعد از مرگ در خاکم سپارد
در عزایم نالهمات الغریب از دل برآرد
هر که درغربت بمیرد نزد کس حرمت ندارد
خاصه چون من هر که تیر ظلم مامون را اسپر شد
از مدینه شد تقی حاضر پی تکفین رضا را
کرد درغربت نهان در اک باب باوفا را
یاد کن مظلومی نور دل خیر النسا را
خامس آل عبا مظلوم دشت کربلا را
وانچه با وی اندر آن صحرای پرخوف و خطر شد
داد جا ظلم سنان چون بر زمین ار صدر زینش
شمر بیدین از بدن ببرد راس نازنیش
ابنسعد آمد پی غمخواری قلب غمینش
تا ز سم اسب سازد توتیا جسم حزینش
زینب بیخانمان چون زین حکایت باخبر شد
بر کنیز مادر خود فضه داد اینگونه فرمان
کز پی تسکین قلب من برو سوی نیستان
گو بشیر ای شیر اندر نینوا نبود مسلمان
یاری پیغمبر خود کن بیا کز آلسفیان
ظلم بر فرزندان زهرا هر چه گویم بیشتر شد
آه از آن ساعت که شیر آمد به بالین شه دین
با زبان حال گفت ای زاده ختمالنبیین
این چه حالتس ای عزیز کبریا دلبند یاسین
قدر تو نشاختند این کوفیان زشت آئین
(صامتا) ملک و ملک زین داستان زیر و زبر شد
عازم ملک خراسان خسرو جن و بشرشد
حضرت روحالامین در عرش اعلی نوحهگر شد
احمد مرسل به جهت دل غمین و دیدهتر شد
آسمان گفتا تقی از جور مامون بیپدر شد
در تجلی شد به شهر طوس انوار الهی
منجلی از پرتو آن نور شد مه تا به ماهی
زیب و زینت یافت تاج سروری اورنک شاهی
جنتالفردوس شد آفاق از رفع مناهی
عاقبت مامون پی اطفاء نور دادگر شد
آن سیه دل زهر قاتل ساخت در انگور پنهان
شعله زد از پدت آن زهر اندر خلق امکان
حجت حق را به زهر کینه در ملک خراسان
درغریبی کشت تا روز جزا گبر و مسلمان
از غم مظلومی سبط نبی خونین جگر شد
حدت آن زهر چون افکند درت ن اضطرابش
سوخت قلب ماسوا بر حالت قلب کبابش
روی خاک بیکسی با پیکبر پرپیچ و تابش
جانب باد صبا با سوز دل بود این خطابش
کی صبا گر در مدینه از خراسانت گذر شد
گو به فرزندم تقی کی قوت قلب غمینم
بیشتر از این مکن با فرقت خود همنشینم
موسم رفتن بود مگذار بیکس بیش ازینم
آخر عمر است و خواهی روی نیکویت ببینم
زودتر خود را رسان جانا که هنگام سفر شد
نور چشما زهر قاتل او فکند آخر ز کارم
در غریبی چون غریبان عاقبت جان میسپارم
گرچه شاهم چون نغریم در نظرها خوار و زارم
غیر خشت و خاک اندر زیر سر بستر ندارم
ای پسر خاک یتیمی از غم بابت بسر شد
هیچ کس نبود که در بالین بابت پا گذارد
یا کفن پوشیده بعد از مرگ در خاکم سپارد
در عزایم نالهمات الغریب از دل برآرد
هر که درغربت بمیرد نزد کس حرمت ندارد
خاصه چون من هر که تیر ظلم مامون را اسپر شد
از مدینه شد تقی حاضر پی تکفین رضا را
کرد درغربت نهان در اک باب باوفا را
یاد کن مظلومی نور دل خیر النسا را
خامس آل عبا مظلوم دشت کربلا را
وانچه با وی اندر آن صحرای پرخوف و خطر شد
داد جا ظلم سنان چون بر زمین ار صدر زینش
شمر بیدین از بدن ببرد راس نازنیش
ابنسعد آمد پی غمخواری قلب غمینش
تا ز سم اسب سازد توتیا جسم حزینش
زینب بیخانمان چون زین حکایت باخبر شد
بر کنیز مادر خود فضه داد اینگونه فرمان
کز پی تسکین قلب من برو سوی نیستان
گو بشیر ای شیر اندر نینوا نبود مسلمان
یاری پیغمبر خود کن بیا کز آلسفیان
ظلم بر فرزندان زهرا هر چه گویم بیشتر شد
آه از آن ساعت که شیر آمد به بالین شه دین
با زبان حال گفت ای زاده ختمالنبیین
این چه حالتس ای عزیز کبریا دلبند یاسین
قدر تو نشاختند این کوفیان زشت آئین
(صامتا) ملک و ملک زین داستان زیر و زبر شد
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۳۲ - خطبه حضرت سید سجاد(ع) در شام خراب
کرد در شام چو جا عترت سلطان انام
بسکه دیدند جفا و ستم از مردم شام
روزشان شد به نظر تیره تر از شام ظلام
تا یکی روز یزید دغل نافرجام
سوی مسجد شد و اندر بر سجاد غریب
کرد در منبر بیداد یکی زشت خطیب
چندی از دوره سفیان بیفزود حسب
بست از حرمت اولادی علی چشم ادب
ناسزا گفت بسی او به شهنشاه عرب
قلزم بحر خدا زین العبا شد به غضب
گفت خاموش که حق بشکند ای سک دهنت
ز چه رو نیست حیائی ز رسول ز منت
کرد پس حجت کبرای خدا رو ببزید
صاحب منبر از او رخصت منبر طلبید
پسر هند نداد اذن بدان شاه وحید
آخر از خواهش حضار چو ماذون گردید
بنهاد او ز شرف پا بسر منبر تاج
شد رسول عربی بار دیگر در معراج
آن کلام الله ناطق سپس حمد و ثنا
گفت با قوم منم زاده مکه و منا
شرف رکن حرم زینت زمزم و صفا
که نموده به روا بذل ز کوه فقرا
خلف صدق نبی مهتر حجاج منم
سبط شاه قرشی رهرو معراج منم
منم از نسل رسولی که تمام لاهوت
مه و خورشید و سپهر و ملکوت و جبروت
عرش و لوح و قلم و ملک دنی و ناسوت
حمل و ثور و بروجات کواکب تاحوت
خاک و باد و آتش و آب آنچه در اقلیم وجود
همه را ساخته یزدان از طفیلش موجود
هست جددگر من علی خیبر گیر
آنکه باشد ز خدا بر همه مخلوق امیر
جدهام فاطمه منصوصه نص تطهیر
همه دانید یکایک ز صغیر و ز کبیر
که حسن هست عموی من و فخر ثقلین
پدرم سبط نبی خسرو مظلوم حسین
منم آن کس که لب تشنه لب فرات
چو سکندر که نخورد آب حیات از ظلمات
منشی غم بوی از تشنه لبی داد برات
پدرم را جگر سوخته شد قطع حیات
عاقبت شمر جفا کار به نزد دریا
سر او را لب عطشان ز قفا کرد جدا
قد هفتاد و دو تن جمله چو نخل شمشاد
زدم خنجر و شمشیر و سنان جلاد
پیش چشم من بیمار به هامون افتاد
این منم با سر ایشان که به آه و فریاد
دسته بسته به سوی شام خراب آمدهام
حجت حقم و در بزم شراب آمدهام
این زنانی که به همراه من زار بود
حرم حترم احمد مختار بود
زینب بیکس و کلثوم دل افکار بود
که به مثل اسراء در سر بازار بود
این قدر خاک محن بر سر ما کرد ایام
که بر آل زنا همچو کنیزم و غلام
کس نگوید به یزید ای ز تو اسلام بننک
این زنان آًل رسولند نه از اهل فرنگ
کار بر زینب بیچاره مکن چندان تنگ
مکن از چوب لب خشک حسین نیلی رنگ
که دل خون شدهاش بدتر از این خون گردد
(صامت) از محنت این واقعه مجنون گردد
بسکه دیدند جفا و ستم از مردم شام
روزشان شد به نظر تیره تر از شام ظلام
تا یکی روز یزید دغل نافرجام
سوی مسجد شد و اندر بر سجاد غریب
کرد در منبر بیداد یکی زشت خطیب
چندی از دوره سفیان بیفزود حسب
بست از حرمت اولادی علی چشم ادب
ناسزا گفت بسی او به شهنشاه عرب
قلزم بحر خدا زین العبا شد به غضب
گفت خاموش که حق بشکند ای سک دهنت
ز چه رو نیست حیائی ز رسول ز منت
کرد پس حجت کبرای خدا رو ببزید
صاحب منبر از او رخصت منبر طلبید
پسر هند نداد اذن بدان شاه وحید
آخر از خواهش حضار چو ماذون گردید
بنهاد او ز شرف پا بسر منبر تاج
شد رسول عربی بار دیگر در معراج
آن کلام الله ناطق سپس حمد و ثنا
گفت با قوم منم زاده مکه و منا
شرف رکن حرم زینت زمزم و صفا
که نموده به روا بذل ز کوه فقرا
خلف صدق نبی مهتر حجاج منم
سبط شاه قرشی رهرو معراج منم
منم از نسل رسولی که تمام لاهوت
مه و خورشید و سپهر و ملکوت و جبروت
عرش و لوح و قلم و ملک دنی و ناسوت
حمل و ثور و بروجات کواکب تاحوت
خاک و باد و آتش و آب آنچه در اقلیم وجود
همه را ساخته یزدان از طفیلش موجود
هست جددگر من علی خیبر گیر
آنکه باشد ز خدا بر همه مخلوق امیر
جدهام فاطمه منصوصه نص تطهیر
همه دانید یکایک ز صغیر و ز کبیر
که حسن هست عموی من و فخر ثقلین
پدرم سبط نبی خسرو مظلوم حسین
منم آن کس که لب تشنه لب فرات
چو سکندر که نخورد آب حیات از ظلمات
منشی غم بوی از تشنه لبی داد برات
پدرم را جگر سوخته شد قطع حیات
عاقبت شمر جفا کار به نزد دریا
سر او را لب عطشان ز قفا کرد جدا
قد هفتاد و دو تن جمله چو نخل شمشاد
زدم خنجر و شمشیر و سنان جلاد
پیش چشم من بیمار به هامون افتاد
این منم با سر ایشان که به آه و فریاد
دسته بسته به سوی شام خراب آمدهام
حجت حقم و در بزم شراب آمدهام
این زنانی که به همراه من زار بود
حرم حترم احمد مختار بود
زینب بیکس و کلثوم دل افکار بود
که به مثل اسراء در سر بازار بود
این قدر خاک محن بر سر ما کرد ایام
که بر آل زنا همچو کنیزم و غلام
کس نگوید به یزید ای ز تو اسلام بننک
این زنان آًل رسولند نه از اهل فرنگ
کار بر زینب بیچاره مکن چندان تنگ
مکن از چوب لب خشک حسین نیلی رنگ
که دل خون شدهاش بدتر از این خون گردد
(صامت) از محنت این واقعه مجنون گردد
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۲ - مصیبت
به شاه تشنه جگر گفت زینب غمناک
دمی که دید تن چون گلشن ز خنجر چاک
فتاده بیکفن و غرقه خون به دامن خاک
تویی خلاصه ارکان و انجم و افلاک
ولی چه سود که قدرت نمیکنند ادراک
بگو به خواهر زارت تو را چه بود گنه
که بیگنه شدهای دستگیر هر روبه
نبود قاتلت از قتل تو مگر آگاه
غرص تویی ز وجود جهانیان ورنه
«لما یکون فیالکون کاتن لولاک»
تویی که بود در آغوش مصطفات مکان
تویی شد ز وجودت بنای کون و مکان
تویی که نوح نجی را رهاندی از طوفان
تو مهر مشرق جانی به غرب جسم نهان
تو در گوهر پاکی فتاده در دل خاک
تویی که بر همه شاهان و سروران شاهی
تویی که بر فلک عزت و علا ماهی
سبب ز چیست که مقتول تیغ بدخواهی
تویی که آیینه ذات پاک اللهی
ولی چه سود که هستی ذلیل هر ناپاک
بپای خیز برادر که لشگر عدوان
نمود اهل و عیالت اسیر و سرگردان
یکی است تشنه آب و یکی گرسنه نان
همه ز قتل تو شادند و خرم و خندان
تو از برای چه درخاک خفته غمناک
ربود شد شهادت عجب ز دست تو دل
که گشتی این همهبرقتل خویشتن مایل
نموده بر دل ما لشگر غمت منزل
همه جهان به تو گریان و توز خود غافل
همه ز غفلت تو خائفند و تو بیمناک
ز گردش فلک کجروش کنم فریاد
که در زمانه ز دست کسی گره نگشاد
مشو ز بیش و کم دهر (صامتا) دلشاد
اگرچه مغربی آئی ز کائنات آزاد
به یک قدم بتوانی شد از سمک به سماک
دمی که دید تن چون گلشن ز خنجر چاک
فتاده بیکفن و غرقه خون به دامن خاک
تویی خلاصه ارکان و انجم و افلاک
ولی چه سود که قدرت نمیکنند ادراک
بگو به خواهر زارت تو را چه بود گنه
که بیگنه شدهای دستگیر هر روبه
نبود قاتلت از قتل تو مگر آگاه
غرص تویی ز وجود جهانیان ورنه
«لما یکون فیالکون کاتن لولاک»
تویی که بود در آغوش مصطفات مکان
تویی شد ز وجودت بنای کون و مکان
تویی که نوح نجی را رهاندی از طوفان
تو مهر مشرق جانی به غرب جسم نهان
تو در گوهر پاکی فتاده در دل خاک
تویی که بر همه شاهان و سروران شاهی
تویی که بر فلک عزت و علا ماهی
سبب ز چیست که مقتول تیغ بدخواهی
تویی که آیینه ذات پاک اللهی
ولی چه سود که هستی ذلیل هر ناپاک
بپای خیز برادر که لشگر عدوان
نمود اهل و عیالت اسیر و سرگردان
یکی است تشنه آب و یکی گرسنه نان
همه ز قتل تو شادند و خرم و خندان
تو از برای چه درخاک خفته غمناک
ربود شد شهادت عجب ز دست تو دل
که گشتی این همهبرقتل خویشتن مایل
نموده بر دل ما لشگر غمت منزل
همه جهان به تو گریان و توز خود غافل
همه ز غفلت تو خائفند و تو بیمناک
ز گردش فلک کجروش کنم فریاد
که در زمانه ز دست کسی گره نگشاد
مشو ز بیش و کم دهر (صامتا) دلشاد
اگرچه مغربی آئی ز کائنات آزاد
به یک قدم بتوانی شد از سمک به سماک
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۳ - و برای او همچنین
شیعیان بار دگر نخل عزا میبندند
باز بار سفر کرب و بلا میبندند
یا مگر حجله قاسم به مبلا میبندند
باز پیرایه گلشن به حنا میبندند
بوی گلهای چمن را به صبا میبندند
گفت قاسم اگرم لشگر غم چیره شود
تیر صیاد پی صید حرم چیره شود
من نترسم که به من خیل ستم چیره شود
هر کجا چتر دو طاووس به هم چیره شود
نخل قتل دل پر داغ مرا میبندند
هر کجا جان ره جانان ز وفا بسپارد
پای همت بسر کون و مکن بگذارد
گور را حجله دامادی خون پندارد
دلم از خون شدن خویش نشاطی دارد
همچو طفان که شب عید حنا میبندند
ای عمویی که تو را هست خدم خیل ملک
تشنه آب شهادت شدهام همچو ملک
لطف بنما و مکن نام من از دفتر حک
تویی آن آیت رحمت که ملایک به فلک
حرز نام تو به بازوی دعا میبندند
نوعروسا بنگر پیک اجل بر کف جام
دارد و میدهدم از بر جانان پیغام
توهم آماده تاراج شو و رفتن شام
درد هجر است سزای دل و جانم که مدام
تهمت رجم بر آن شوخ بلا میبندند
عاشقی را که شود دیده دل محو صفات
آرزویی به دلش نیست به جز دیدن ذات
(صامتا) از دل عشاق محو صبر و ثبات
تو خیالان همه خوش طبع و ظریفند نجات
لیک کی چون تو سخن را به ادا میبندند
باز بار سفر کرب و بلا میبندند
یا مگر حجله قاسم به مبلا میبندند
باز پیرایه گلشن به حنا میبندند
بوی گلهای چمن را به صبا میبندند
گفت قاسم اگرم لشگر غم چیره شود
تیر صیاد پی صید حرم چیره شود
من نترسم که به من خیل ستم چیره شود
هر کجا چتر دو طاووس به هم چیره شود
نخل قتل دل پر داغ مرا میبندند
هر کجا جان ره جانان ز وفا بسپارد
پای همت بسر کون و مکن بگذارد
گور را حجله دامادی خون پندارد
دلم از خون شدن خویش نشاطی دارد
همچو طفان که شب عید حنا میبندند
ای عمویی که تو را هست خدم خیل ملک
تشنه آب شهادت شدهام همچو ملک
لطف بنما و مکن نام من از دفتر حک
تویی آن آیت رحمت که ملایک به فلک
حرز نام تو به بازوی دعا میبندند
نوعروسا بنگر پیک اجل بر کف جام
دارد و میدهدم از بر جانان پیغام
توهم آماده تاراج شو و رفتن شام
درد هجر است سزای دل و جانم که مدام
تهمت رجم بر آن شوخ بلا میبندند
عاشقی را که شود دیده دل محو صفات
آرزویی به دلش نیست به جز دیدن ذات
(صامتا) از دل عشاق محو صبر و ثبات
تو خیالان همه خوش طبع و ظریفند نجات
لیک کی چون تو سخن را به ادا میبندند
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۴ - مرثیه در خرابه شام
باز از غم رقیه دل پر ز آه کردم
چون یاد گفتگویش با نعش شاه کردم
گفت ای سر از فراغت جان را تباه کردم
امشب تو را به خوبی نسبت به ماه کردم
تو خوب تر ز ماهی من اشتباه کردم
بابا بگیر دستم دیگر ز پا فتادم
از بس که وصل رویت بر خویش وعده دادم
شکر خدا که گردید آخر روا مرادم
دوشینه پیش رویت آئینه را نهادم
روز سفید خود را آخر سیاه کردم
اینگونه بیوفیی از تو گمان نبودم
پیش از جدایی تو ای کاش مرده بودم
تا طعنه یتیمی از کس نمیشنودم
هر صبح فکر رویت تا شامگه نمودم
هر شام یود مویت تا صبحگاه کردم
میخواستی ز اول از من جدا نگردی
تا من نمیکشیدم ز اطفال رنگ زردی
دردی به سینه دارم اما چگونه دردی
تو آنچه دوش کردی از تیر غمزه کردی
امشب من آنچه کردم از برق آه کردم
آن شب که در ره شام راست به نیزه دیدم
با آن نگاه حسرت آه از جگر کشیدم
پنهان ز خوف اعدا سوی تو میدویدیم
صد گوشمال خوردم تا یک سخن شنیدم
صدره به خون طپیدم تا یک نگاه کردم
برگو یزید کافر دیگر به ما ببخشد
سجاد را به غربت زین ابتلا ببخشد
برماستم کند بس گوید خدا ببخشد
خواجه به روز محشر جرم مرا ببخشد
کز وعده عطایش عمری گناه کردم
شاها به ماتم تو شب تا سحر نخفتم
درد دلم تو دانی دیگر به کس نگفتم
چون (صامت) در عزایت در مقال سفتم
در عاشقی فروغی من هر غزل که گفتم
یک جا گریز او را بر نام شاه کردم
چون یاد گفتگویش با نعش شاه کردم
گفت ای سر از فراغت جان را تباه کردم
امشب تو را به خوبی نسبت به ماه کردم
تو خوب تر ز ماهی من اشتباه کردم
بابا بگیر دستم دیگر ز پا فتادم
از بس که وصل رویت بر خویش وعده دادم
شکر خدا که گردید آخر روا مرادم
دوشینه پیش رویت آئینه را نهادم
روز سفید خود را آخر سیاه کردم
اینگونه بیوفیی از تو گمان نبودم
پیش از جدایی تو ای کاش مرده بودم
تا طعنه یتیمی از کس نمیشنودم
هر صبح فکر رویت تا شامگه نمودم
هر شام یود مویت تا صبحگاه کردم
میخواستی ز اول از من جدا نگردی
تا من نمیکشیدم ز اطفال رنگ زردی
دردی به سینه دارم اما چگونه دردی
تو آنچه دوش کردی از تیر غمزه کردی
امشب من آنچه کردم از برق آه کردم
آن شب که در ره شام راست به نیزه دیدم
با آن نگاه حسرت آه از جگر کشیدم
پنهان ز خوف اعدا سوی تو میدویدیم
صد گوشمال خوردم تا یک سخن شنیدم
صدره به خون طپیدم تا یک نگاه کردم
برگو یزید کافر دیگر به ما ببخشد
سجاد را به غربت زین ابتلا ببخشد
برماستم کند بس گوید خدا ببخشد
خواجه به روز محشر جرم مرا ببخشد
کز وعده عطایش عمری گناه کردم
شاها به ماتم تو شب تا سحر نخفتم
درد دلم تو دانی دیگر به کس نگفتم
چون (صامت) در عزایت در مقال سفتم
در عاشقی فروغی من هر غزل که گفتم
یک جا گریز او را بر نام شاه کردم
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۷ - و برای او همچنین
در مقتل شهیدان با ناله چون هزاران
زینب کشید در بر چون نعش گلعذاران
گفتا بشمر کافر گریان چو بیقراران
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
جز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
چون من ستمکشی کس مشگل که دیده باشد
ور خود ندیده باشد از کس شنیده باشد
ای شمر کی ز جانان کس جان بریده باشد
هرکس شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که تلخ باشد قطع امیدواران
اندر گشودن سیل باشد شتاب چشمم
بگذار تا دهم غسل ز آب گلاب چشمم
جسم برادرم را اندر سراب چشمم
با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شر نبندند محمل بروز باران
پس کرد در مدینه رو از پی شکایت
کای جدید تاجدارم بنگر جفای امت
از جور و قتل و غارت این قوم بیهمیت
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران
بردار سر که بر سر روز فراقت آمد
پایان استراحت هنگام زحمت آمد
وقت اسیری شام بر آل عصمت آمد
ای صبح شبنشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزهداران
اکنون به جانب شام از کربلا روانم
شمر و سنان و خولی هستند همرهانم
رفتیم دل پر از غم از داغ دوستانم
تا دوست گشتم ای جان کشتند دشمنانم
گشتم بسان دشمن از جمله دوستداران
آه از دمی که زینب بنمدو جا به محمل
بازوی در سلاسل راس حسین مقابل
از محنت دلوی (صامت) مباش غافل
سعدی به روزگار مهری نشسته بر دل
بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران
زینب کشید در بر چون نعش گلعذاران
گفتا بشمر کافر گریان چو بیقراران
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
جز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
چون من ستمکشی کس مشگل که دیده باشد
ور خود ندیده باشد از کس شنیده باشد
ای شمر کی ز جانان کس جان بریده باشد
هرکس شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که تلخ باشد قطع امیدواران
اندر گشودن سیل باشد شتاب چشمم
بگذار تا دهم غسل ز آب گلاب چشمم
جسم برادرم را اندر سراب چشمم
با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شر نبندند محمل بروز باران
پس کرد در مدینه رو از پی شکایت
کای جدید تاجدارم بنگر جفای امت
از جور و قتل و غارت این قوم بیهمیت
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران
بردار سر که بر سر روز فراقت آمد
پایان استراحت هنگام زحمت آمد
وقت اسیری شام بر آل عصمت آمد
ای صبح شبنشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزهداران
اکنون به جانب شام از کربلا روانم
شمر و سنان و خولی هستند همرهانم
رفتیم دل پر از غم از داغ دوستانم
تا دوست گشتم ای جان کشتند دشمنانم
گشتم بسان دشمن از جمله دوستداران
آه از دمی که زینب بنمدو جا به محمل
بازوی در سلاسل راس حسین مقابل
از محنت دلوی (صامت) مباش غافل
سعدی به روزگار مهری نشسته بر دل
بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۳ - نوحه دیگر
آه که صد پاره جگر شد حسن
دارد ز زن داد از بیداد زن
زهر معاویه کافر ز سر
کرد جهان را همه بیت الحزن
شیر خدا پادشه لو کشف
جانب یثرب بشتاب از نجف
آمده با فوج ملک صف به صف
ورد زبان کرده همه با اسف
آه که صدپاره جگر شد حسن
گمشده از عرش برین گوشوار
غم شده با احمد مختار یار
جانب جبریل امین گوش دار
گرید و گوید ز الم زار زار
آه که صد پاره جگر شد حسن
بوالبشر از خجلت خیرالبشر
بر سر زانو بنهاده است سر
نوح از این داغ شده نوحه گر
گرید و گوید بدو چشمان تر
آه که صد پاره جگر شد حسن
دارد ز زن داد از بیداد زن
زهر معاویه کافر ز سر
کرد جهان را همه بیت الحزن
شیر خدا پادشه لو کشف
جانب یثرب بشتاب از نجف
آمده با فوج ملک صف به صف
ورد زبان کرده همه با اسف
آه که صدپاره جگر شد حسن
گمشده از عرش برین گوشوار
غم شده با احمد مختار یار
جانب جبریل امین گوش دار
گرید و گوید ز الم زار زار
آه که صد پاره جگر شد حسن
بوالبشر از خجلت خیرالبشر
بر سر زانو بنهاده است سر
نوح از این داغ شده نوحه گر
گرید و گوید بدو چشمان تر
آه که صد پاره جگر شد حسن
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۸ - ماده تاریخ
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۳ - نوحه دیگر
جان بابا تشنگی زد شعله بر جان العطش
ای پدر جان العطش
تشنهکامی کرده حالم را پریشان العطش
ای پدر جان العطش شاه وبان العطش
یک مسلمان نیست تا آبی رساند بر لبم
اندرین تاب و تبم
شد زمین کوفه گویا کافرستان العطش
ای پدرجان العطش شاه خوبان العطش
گر گلوی خشک خود را تر کنم ز آب دهان
در جدال کوفیان
دادا مردی را دهم با تیغ برای العطش
ای پدر جان العطش شاه خوبان العطش
ما مگر اندر دیار کوفه مهمان نیستیم
یا مسلمان نیستیم
الامامن زین کوفیان سست پیمان العطش
ای پدر جان العطش شاه خوبان العطش
کار را بر آل پیغمر ز هر سو کرده تنک
ای سپاه دل چو سنگ
آب کی بسته کسی بر روی مهان العطش
ای پدر جان العطش شاه خوبان العطش
تشنگی دست و دلم را گر نیندازد ز کار
چون علی با ذوالفقار
سازمان اندر جنگ کاخ کفر ویران العطش
ای پدر جان العطش شاه خوبان العطش
در حرم دارد سکینه چشم اندر راه آب
ای شه عالیجناب
چو نکنیم با خواهر بیتاب گریان العطش
ای پدر جان العطش شاه خوبان العطش
ای پدر بر گو بلیلای ستمکش مادرم
مادر غم پرورم
شد ذبیحت در منی لب تشنه قربان العطش
ای پدرجان العطش شاه خوبان العطش
چشمه چشمه جوی خون از چشمههای جوشنم
گشته جازی از تنم
از دم شمشیر و تیر و تیغ و پیکان العطش
ای پدر جان العطش اه خوبان العطش
ای خلیل کربلا از آتش ظلم یزید
ای شهنشاه شهید
سوخت بر حال دلت گبر و مسلمان العطش
ای پدر جان العطش شاه خوبان العطش
میکند (صامت) عزاداری برایت روز و شب
ای امام تشنه لب
تا شفیع وی شوی در نزد یزدان العطش
ای پدر جان العطش شاه خوبان العطش
ای پدر جان العطش
تشنهکامی کرده حالم را پریشان العطش
ای پدر جان العطش شاه وبان العطش
یک مسلمان نیست تا آبی رساند بر لبم
اندرین تاب و تبم
شد زمین کوفه گویا کافرستان العطش
ای پدرجان العطش شاه خوبان العطش
گر گلوی خشک خود را تر کنم ز آب دهان
در جدال کوفیان
دادا مردی را دهم با تیغ برای العطش
ای پدر جان العطش شاه خوبان العطش
ما مگر اندر دیار کوفه مهمان نیستیم
یا مسلمان نیستیم
الامامن زین کوفیان سست پیمان العطش
ای پدر جان العطش شاه خوبان العطش
کار را بر آل پیغمر ز هر سو کرده تنک
ای سپاه دل چو سنگ
آب کی بسته کسی بر روی مهان العطش
ای پدر جان العطش شاه خوبان العطش
تشنگی دست و دلم را گر نیندازد ز کار
چون علی با ذوالفقار
سازمان اندر جنگ کاخ کفر ویران العطش
ای پدر جان العطش شاه خوبان العطش
در حرم دارد سکینه چشم اندر راه آب
ای شه عالیجناب
چو نکنیم با خواهر بیتاب گریان العطش
ای پدر جان العطش شاه خوبان العطش
ای پدر بر گو بلیلای ستمکش مادرم
مادر غم پرورم
شد ذبیحت در منی لب تشنه قربان العطش
ای پدرجان العطش شاه خوبان العطش
چشمه چشمه جوی خون از چشمههای جوشنم
گشته جازی از تنم
از دم شمشیر و تیر و تیغ و پیکان العطش
ای پدر جان العطش اه خوبان العطش
ای خلیل کربلا از آتش ظلم یزید
ای شهنشاه شهید
سوخت بر حال دلت گبر و مسلمان العطش
ای پدر جان العطش شاه خوبان العطش
میکند (صامت) عزاداری برایت روز و شب
ای امام تشنه لب
تا شفیع وی شوی در نزد یزدان العطش
ای پدر جان العطش شاه خوبان العطش
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۴ - و برای او همچنین
ای صبا بر گو به خاتون جنان اندر جنان با غم و آه و فغان
کی به جنت سرور و سر خیل خیرات حسان از جفای آسمان
شاه دین بییاور است بیپناه و لشگر است
نور عینت با گلوی تشنه زیر خنجر است
شاه دین بییاور است
قد و بلای جوانان بنیهاشم تمام از جفای اهل شام
شد به دشت کربلای پربلا در خون طپان از جفای آسمان
شاه دین بییاور است بیپناه و لشگر است
نور عینت با گلوی تشنه زیر خنجر است
شاه دین بییاور است
آنکه بهر شست و شو آورد آب سلسبیل از برایش جبرئیل
عاقبت از بهر آبی شست دست خورد ز جان از جفای آسمان
شاهد دین بییاور است بیمعین و لشگر است
نور عینیت با گلوی تشنه زیر خنجر است
شاه دین بییاور است
ابن سعد نامسلمان در هوای ملک ری دفتر دین کرده طی
بهر قتل عترت پیغمبر آخر زمان از جفای آسمان
شاده دین بییاور است بی معین و لشگر است
نور عینیت با گلوی تشنه زیر خنجر است
شاه دین بییاور است
تشنه خون حسین با دست خنجر آمده شمر کافر آمده
کرده جا بر سینه شاهنشه کون و مکان از جفای آسمان
شاده دین بییاور است بیمعین و لشگر است
نور عینیت با گلوی تشنه زیر خنجر است
شاهد دین بییاور است
دخترت ای اختر تات بنده برج رسول زینب تو یا بتول
میبرد از بیکسی بر کوفی و شامی امان از جفای آسمان
شاهدین بییاور است به معین و لشگر است
نور عینیت با گلوی تشنه زیر خنجر است
شاه دین بییاور است
در لب شط فرات از شمر شوم بیادب سبط سلطان عرب
مینماید خواهش یک قطره آب روان از جفای آسمان
شاهدین بییاور است بیمعین و لشگر است
نور عینت با گلوی تشنه زیر خنجر است
شاهد دین بییاور است
پیکر پرورده آغوش دوش مصطفی در زمین کربلا
شد سر مهر افسر وی زینت نوک سنان از جفای آسمان
شاهدین بییاور است بیمعین و لشگر است
نور عینت با گلوی تشنه زیر خنجر است
شاه دین بییاور است
روز و شب صامت برای نور عینت در نواست
در خیال کربلاست
زد شرر زین ماتم عظمی بوی اندر جهان
از جفای آسمان
شاه دین بییاور است بیمعین و لشگر است
نور عینیت با گلوی تشنه زیر خنجر است
شاه دین بییاور است
کی به جنت سرور و سر خیل خیرات حسان از جفای آسمان
شاه دین بییاور است بیپناه و لشگر است
نور عینت با گلوی تشنه زیر خنجر است
شاه دین بییاور است
قد و بلای جوانان بنیهاشم تمام از جفای اهل شام
شد به دشت کربلای پربلا در خون طپان از جفای آسمان
شاه دین بییاور است بیپناه و لشگر است
نور عینت با گلوی تشنه زیر خنجر است
شاه دین بییاور است
آنکه بهر شست و شو آورد آب سلسبیل از برایش جبرئیل
عاقبت از بهر آبی شست دست خورد ز جان از جفای آسمان
شاهد دین بییاور است بیمعین و لشگر است
نور عینیت با گلوی تشنه زیر خنجر است
شاه دین بییاور است
ابن سعد نامسلمان در هوای ملک ری دفتر دین کرده طی
بهر قتل عترت پیغمبر آخر زمان از جفای آسمان
شاده دین بییاور است بی معین و لشگر است
نور عینیت با گلوی تشنه زیر خنجر است
شاه دین بییاور است
تشنه خون حسین با دست خنجر آمده شمر کافر آمده
کرده جا بر سینه شاهنشه کون و مکان از جفای آسمان
شاده دین بییاور است بیمعین و لشگر است
نور عینیت با گلوی تشنه زیر خنجر است
شاهد دین بییاور است
دخترت ای اختر تات بنده برج رسول زینب تو یا بتول
میبرد از بیکسی بر کوفی و شامی امان از جفای آسمان
شاهدین بییاور است به معین و لشگر است
نور عینیت با گلوی تشنه زیر خنجر است
شاه دین بییاور است
در لب شط فرات از شمر شوم بیادب سبط سلطان عرب
مینماید خواهش یک قطره آب روان از جفای آسمان
شاهدین بییاور است بیمعین و لشگر است
نور عینت با گلوی تشنه زیر خنجر است
شاهد دین بییاور است
پیکر پرورده آغوش دوش مصطفی در زمین کربلا
شد سر مهر افسر وی زینت نوک سنان از جفای آسمان
شاهدین بییاور است بیمعین و لشگر است
نور عینت با گلوی تشنه زیر خنجر است
شاه دین بییاور است
روز و شب صامت برای نور عینت در نواست
در خیال کربلاست
زد شرر زین ماتم عظمی بوی اندر جهان
از جفای آسمان
شاه دین بییاور است بیمعین و لشگر است
نور عینیت با گلوی تشنه زیر خنجر است
شاه دین بییاور است
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۵ - و برای او همچنین
ای اهل حرم علی اصغر
سیر آب شده ز آب آمد
ششماهه نازپرور من
آسوده ز اضطراب آمد
او را ز حرم به آه و افغان
بردم دلب تشنه سوی میدان
افسوس که از جفای عدوان
لب تشنه و دل کباب آمد
چون آَ روان نشد نصیبش
بگرفت عطش ز دل شکیبش
در خدمت مادر غریبش
بیصبر و توان و تاب آمد
از کوفی شوم بیحمایت
رنجیده ز بس که بینهایت
از حرمله تا کند شکایت
گربان به بر رباب آمد
از مند که تنشگی کشیده
امید ز زندگی بریده
جان داده و حنجر دریده
در خیمه به صد شتاب آمد
از چند که به افغان و زاری
کرد از پی آب بیقراری
آخر به گلوی وی بباری
پیکان ز پی جواب آمد
بگرفت خدنک از سر هوش
او را غم آب شد فراموش
با حلق دریده مست مدهوش
اندر سر دست باب آمد
اصغر به گلوی پاره پاره
افتاد به فکر گاهواره
ششماهه شهید شیرخواره
برگشته برای خواب آمد
دردا که سپهر سفله پرور
شد یار یزید شوم ابتر
تا در غم عترت پیمبر
(صامت) که جهان خراب آمد
سیر آب شده ز آب آمد
ششماهه نازپرور من
آسوده ز اضطراب آمد
او را ز حرم به آه و افغان
بردم دلب تشنه سوی میدان
افسوس که از جفای عدوان
لب تشنه و دل کباب آمد
چون آَ روان نشد نصیبش
بگرفت عطش ز دل شکیبش
در خدمت مادر غریبش
بیصبر و توان و تاب آمد
از کوفی شوم بیحمایت
رنجیده ز بس که بینهایت
از حرمله تا کند شکایت
گربان به بر رباب آمد
از مند که تنشگی کشیده
امید ز زندگی بریده
جان داده و حنجر دریده
در خیمه به صد شتاب آمد
از چند که به افغان و زاری
کرد از پی آب بیقراری
آخر به گلوی وی بباری
پیکان ز پی جواب آمد
بگرفت خدنک از سر هوش
او را غم آب شد فراموش
با حلق دریده مست مدهوش
اندر سر دست باب آمد
اصغر به گلوی پاره پاره
افتاد به فکر گاهواره
ششماهه شهید شیرخواره
برگشته برای خواب آمد
دردا که سپهر سفله پرور
شد یار یزید شوم ابتر
تا در غم عترت پیمبر
(صامت) که جهان خراب آمد
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۶ - و برای او همچنین
امروز عاشورا است یا عید قربان است
کرب و بلا یکسر از خون گلستان است
ملک و ملک گریان ارض و سما لرزان
آدم بیتابی عالم در افغان است
بن سعد کافر بسته چشم از راه بدنامی
بنهاده پا د راه کفر و رسم بدنامی
سیراب از آب فرات از کوفی و شامی
فرزند پیغمبر مظلوم و عطشان است
ازبهر فرمان عبیدالله بد آئین
بستند چشم از احترام عترت یاسین
با خویشتن یکدم نگفت از کوی بیدین
آخر حسین بر ما امروز مهمان است
کردند چون بیکس ز قتل نوجوانانش
شمر لعین آمد برای غارت جانش
یک تن نگفت ای شمر تر کن کام عطشانش
این تشنه مظلوم آخر مسلمان است
چون دید احوال حسین بیمعینش را
زینب طلب کرد از نجف باب غمینش را
گفت ای پدر بین شمر شوم ظلم و کینش را
با تو سن بیداد سرگرم جولان است
بابا بیان هنگامه محشر تماشا کن
از خیمهگاه شاه بیسر سیر یغما کن
یک دم نظر بر زینت آغوش زهرا کن
بیسر حسین تو در خاک غلطانست
بنگر ز سیلی گشته نیلی روی طفلانت
بر گیر از آل زنا داد یتیمانت
کن دست بر تیغ دو سر دستم به دامانت
(صامت) از این ماتم پیوسته گریانست
کرب و بلا یکسر از خون گلستان است
ملک و ملک گریان ارض و سما لرزان
آدم بیتابی عالم در افغان است
بن سعد کافر بسته چشم از راه بدنامی
بنهاده پا د راه کفر و رسم بدنامی
سیراب از آب فرات از کوفی و شامی
فرزند پیغمبر مظلوم و عطشان است
ازبهر فرمان عبیدالله بد آئین
بستند چشم از احترام عترت یاسین
با خویشتن یکدم نگفت از کوی بیدین
آخر حسین بر ما امروز مهمان است
کردند چون بیکس ز قتل نوجوانانش
شمر لعین آمد برای غارت جانش
یک تن نگفت ای شمر تر کن کام عطشانش
این تشنه مظلوم آخر مسلمان است
چون دید احوال حسین بیمعینش را
زینب طلب کرد از نجف باب غمینش را
گفت ای پدر بین شمر شوم ظلم و کینش را
با تو سن بیداد سرگرم جولان است
بابا بیان هنگامه محشر تماشا کن
از خیمهگاه شاه بیسر سیر یغما کن
یک دم نظر بر زینت آغوش زهرا کن
بیسر حسین تو در خاک غلطانست
بنگر ز سیلی گشته نیلی روی طفلانت
بر گیر از آل زنا داد یتیمانت
کن دست بر تیغ دو سر دستم به دامانت
(صامت) از این ماتم پیوسته گریانست
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۷ - و برای او
چون شد به دشت کربلا آواره زینب
وقت اسیری با دل صد پاره زینب
در قتلگاه آورد رو بیچاره زینب
گفتا سر نعش حسین با شور و غوغا
ای نور عینم بیسر حسینم
ریحانه زهرا و شمس مشرقینم
ای نور عینم بیسر حسینم
بازوی زینالعابدین اندر طنابست
از سوز تب روز و شب اندر اضطرابست
غمخواری بیمار تب دارت ثوابست
(صامت) کند زین غصه مرگ خود تمنا
ای نور عینم بی سر حسینم
ریحانه زهرا و شمش مشرقینم
ای نور عینم بیسر حسینم
وقت اسیری با دل صد پاره زینب
در قتلگاه آورد رو بیچاره زینب
گفتا سر نعش حسین با شور و غوغا
ای نور عینم بیسر حسینم
ریحانه زهرا و شمس مشرقینم
ای نور عینم بیسر حسینم
بازوی زینالعابدین اندر طنابست
از سوز تب روز و شب اندر اضطرابست
غمخواری بیمار تب دارت ثوابست
(صامت) کند زین غصه مرگ خود تمنا
ای نور عینم بی سر حسینم
ریحانه زهرا و شمش مشرقینم
ای نور عینم بیسر حسینم
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۹ - و برای او همچنین
کوفیان آخر من لب تشنه مهمان شمایم
شهریار ملک یثرب تشنه کام کربلایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
زینت آغوش حیدر زیب دامان بتولم
جانشین مجتبی و خامس آل عبایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
آن حسینم کز شرف جبریل شد گهواره جنبیان
بر دروی بال خود قنداقهام تا عرش یزدان
از ثریا تاثری ای کوفیان در ملک امکان
آدم و جن و بشر را رهنمایم مقتدایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
سایه لطف الهی مظهر ذات غفورم
رحمت یزدان، شه امکان قیسم نار و نورم
حاکم روز قیامت شافع یوم النشورم
ماه مکه زیب زمزم زینت خیف و منایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
نیست در روی زمین فرزند پیغمبر به جز من
مساوارا نیست شاهد و سید و سرور به جز من
خلق عالم را نباشد هادی و رهبر به جز من
شحنه دین شهریار جمله ارض و سمایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
نیست در روی زمین فرزند پیغمبر به جز من
ماسوار نیست شاه و سید و سرور و به جز من
خلق عالم را نباشد هادی و رهبر به جز من
شحنه دین شهریار جمله ارض و سمایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
نیست در روی زمین فرزند پیغمبر به جز من
شحنه دین شهریار جمله ارض و سمایم
خلق عالم را نباشد هادی و رهبر به جز من
شحنه دین شهریار جمله ارض و سمایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
بهر مهمانی طلب کردند در این سر زمینم
پس کمر بستند از نامهربانی بهر کنیم
با چه تقصیر ای سپه اندر لب ماء معینم
بیمعین و تشنه لب خواهید کردنسر جدایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
قامتم را چون کمان کردید از داغ برادر
قاسم داماد من در لجه خون شد شناور
آتش افکندید بر جان و تنم از مرگ اکبر
بس بود داغ علی اصغر نیکو لقایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
یا دهیدم راه تا سوی فرنگستان کنم رو
یا کف آب به اطفالم دهید ای قوم بدخو
یا بجنگم یک به یک آئیدای قوم جفاجو
یک تن تنها غریب و بیکس و بیآشنایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
روز و شب (صامت) به عالم بلبل مرغ عزا شد
بلبل دستان سرای کشتگان کربلا شد
این عزا عین سرور و این فناعین بقا شد
من در این گلشن نوید از جانب باد صبایم
من عزیز مصطفایم چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
زینت آغوش حیدر زیب دامان بتولم
جانشین مجتبی و خامس آل عبایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
آن حسینم کز شرف جبریل شد گهواره جنبان
برد روی بال خود قنداقهام تا عرش یزدان
از ثریا تاثری ای کوفیان در ملک امکان
آدم و جن و بشر را رهنمایم مقتدایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
سایه لطف الهی مظهر ذات غفورم
رحمت یزدان، شه امکان قسیم نار و تورم
حاکم روز قیامت شافع یوم النشورم
ماه مکه زیب زمزم زینت خیف و منایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
بهر مهمانی طلب کردند در این سرزمینم
پسر کمر بستند از نامهربانی بهر کنیم
با چه تقصیر ای سپه اندر لب ماء معینم
بیمعین و تشنهلب خواهید کردن سر جدایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
قامتم را چون کمان کردید از داغ برادر
قاسم داماد من در لج خون شد شناور
آتش افکندید بر جان و تنم از مرگ اکبر
بس بود داغ علی اصغر نیکو لقایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
یا دهیدم راه تا سوی فرنگستان کنم رو
یا کف آبی به اطفالم دهید ای قوم بدخو
یا بجنگم یک به یک آئیدای قوم جفا جو
یک تن تنها غریب و بیکس و بیآشنایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
روز و شب (صامت) به عالم بلبلباغ عزا شد
بلبل دستان سرای کشتگان کربلا شد
این عزا عین سرور و این فنا عین بقا شد
من در این گلشن نوید از جانب باد صبایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
شهریار ملک یثرب تشنه کام کربلایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
زینت آغوش حیدر زیب دامان بتولم
جانشین مجتبی و خامس آل عبایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
آن حسینم کز شرف جبریل شد گهواره جنبیان
بر دروی بال خود قنداقهام تا عرش یزدان
از ثریا تاثری ای کوفیان در ملک امکان
آدم و جن و بشر را رهنمایم مقتدایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
سایه لطف الهی مظهر ذات غفورم
رحمت یزدان، شه امکان قیسم نار و نورم
حاکم روز قیامت شافع یوم النشورم
ماه مکه زیب زمزم زینت خیف و منایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
نیست در روی زمین فرزند پیغمبر به جز من
مساوارا نیست شاهد و سید و سرور به جز من
خلق عالم را نباشد هادی و رهبر به جز من
شحنه دین شهریار جمله ارض و سمایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
نیست در روی زمین فرزند پیغمبر به جز من
ماسوار نیست شاه و سید و سرور و به جز من
خلق عالم را نباشد هادی و رهبر به جز من
شحنه دین شهریار جمله ارض و سمایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
نیست در روی زمین فرزند پیغمبر به جز من
شحنه دین شهریار جمله ارض و سمایم
خلق عالم را نباشد هادی و رهبر به جز من
شحنه دین شهریار جمله ارض و سمایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
بهر مهمانی طلب کردند در این سر زمینم
پس کمر بستند از نامهربانی بهر کنیم
با چه تقصیر ای سپه اندر لب ماء معینم
بیمعین و تشنه لب خواهید کردنسر جدایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
قامتم را چون کمان کردید از داغ برادر
قاسم داماد من در لجه خون شد شناور
آتش افکندید بر جان و تنم از مرگ اکبر
بس بود داغ علی اصغر نیکو لقایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
یا دهیدم راه تا سوی فرنگستان کنم رو
یا کف آب به اطفالم دهید ای قوم بدخو
یا بجنگم یک به یک آئیدای قوم جفاجو
یک تن تنها غریب و بیکس و بیآشنایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
روز و شب (صامت) به عالم بلبل مرغ عزا شد
بلبل دستان سرای کشتگان کربلا شد
این عزا عین سرور و این فناعین بقا شد
من در این گلشن نوید از جانب باد صبایم
من عزیز مصطفایم چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
زینت آغوش حیدر زیب دامان بتولم
جانشین مجتبی و خامس آل عبایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
آن حسینم کز شرف جبریل شد گهواره جنبان
برد روی بال خود قنداقهام تا عرش یزدان
از ثریا تاثری ای کوفیان در ملک امکان
آدم و جن و بشر را رهنمایم مقتدایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
سایه لطف الهی مظهر ذات غفورم
رحمت یزدان، شه امکان قسیم نار و تورم
حاکم روز قیامت شافع یوم النشورم
ماه مکه زیب زمزم زینت خیف و منایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
بهر مهمانی طلب کردند در این سرزمینم
پسر کمر بستند از نامهربانی بهر کنیم
با چه تقصیر ای سپه اندر لب ماء معینم
بیمعین و تشنهلب خواهید کردن سر جدایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
قامتم را چون کمان کردید از داغ برادر
قاسم داماد من در لج خون شد شناور
آتش افکندید بر جان و تنم از مرگ اکبر
بس بود داغ علی اصغر نیکو لقایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
یا دهیدم راه تا سوی فرنگستان کنم رو
یا کف آبی به اطفالم دهید ای قوم بدخو
یا بجنگم یک به یک آئیدای قوم جفا جو
یک تن تنها غریب و بیکس و بیآشنایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
روز و شب (صامت) به عالم بلبلباغ عزا شد
بلبل دستان سرای کشتگان کربلا شد
این عزا عین سرور و این فنا عین بقا شد
من در این گلشن نوید از جانب باد صبایم
من عزیز مصطفایم نور چشم مرتضایم
زاده خیرالنسایم کشته راه خدایم
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۱۱ - و برای او
ای نام تو زینت زبانها
احوال تو زیب داستانها
پرورده مهد دوش احمد
پیغمبر آخر زمانها
بنمود خدا ترا به جنت
در مرتبه سید جوانها
برپا شده منبر عزایت
از روز ازل در آسمانها
در معرض ابتلای کونین
شد کار تو فوق امتحانها
از سطح زمین به عرش اعظم
پیوسته ز ماتمت فغانها
جان در ره حق فدا نمودی
تا شد به فدایی تو جانها
گریان به تو وحشیان صحرا
تا حشر چه مرغ آشیانها
دارند جهان ز سیه تنگ
بر ناوک ماتمت نشانها
سیلاب غم تو گشت تا حشر
ویران کن جمله خانمانها
ای بیکس و آشنا حسینم
لب تشنه و سر جدا حسینم
هر عهد که با خدا نمودی
یک یک به همه وفا نمودی
امید خود از وطن بریدی
جا در صف نینوا نمودی
یاران و برادران خود را
در راه خدا فدا نمودی
بیگانه شدی ز اهل عالم
خود را به حق آشنا نمودی
عباس برادر جوان را
بیدست به کربلا نمودی
چون قاسم و اکبری تو قامت
در ماتمشان دو تا نمودی
فرزند صغیر خود نشانه
بر ناوک ابتلا نمودی
مظلوم و غریب آخر از زین
اندر سر خاک جا نمودی
آن دین که داشتی به گردن
از گردن خود ادا نمودی
ای بیکس و آشنا حسینم
لب تشنه و سر جدا حسینم
چون رفت سر تو بر سر نی
با نغمه چنگ و ناله نی
در ماتم تو به طبل سینه
زد زینب خون جگر پیاپی
در طور سنان خدای را خلق
دیدند عیان ز مظهر وی
بر نیزه سر تو رفت و کردی
معراج خدای را به سر طی
اطفال یتیم تو سرت را
افتاده به آه و ناله از پی
ای زینت گوشواره عرش
در حق تو داشت این گمان کی
کز کرب و بلا بهار عمرت
چون شد ز جفای اشقیاء دی
گردد بدنت به خاک یکسان
زیر سم توسن سبک پی
سازد سر انوار تو منزل
در خاک تنور و مجلس می
اکنون که به چاره دسترس نیتس
گویم ز غم و فغان کنم هی
ای بیکس و آشنا حسینم
لب تشنه و سر جدا حسینم
روزی که سرت ز تن بریدند
اهل حرمت فغان کشیدند
در خیمه گهت برای غارت
با هلهله کوفیان دویدند
یک طایفه همچو گرگ خونخوار
اندر سر عابدین دویدند
فوجی ز برای گوشواره
گوش سه زن از ستم دریدند
چون صید به زیر دست صیاد
اطفال ستمکشت رمیدند
هر گوشه ز ترس سیلی شمر
اندر این خارها خزیدند
روزی که ندیده هیچ کافر
در ماریه عترت تو دیدند
هر طعنه کزو نبود بد تر
در کوفه ز کوفیان شنیدند
چون جغد غریب بیپر و بال
در کنج خرابه آرمیدند
ای سبط نبی بنیامیه
آخر به مراد دل رسیدند
ای بیکس و آشنا حسینم
لب تشنه و سر جدا حسینم
ای سکه ابتلا به نامت
از کوفه بتر به بلای شامت
در کوفه اگر به کنج مطبخ
خولی ننمود احترامت
در شام پی تلافی آخر
دادند به طشت زر مقاومت
خاکستر و سنگ مردم شام
کردند نثار سر ز بامت
بر نی چومه دو هفته کردند
انگشت نمای خاص و عامت
در بزم شراب آسمان کرد
ز هر غم و ابتلا به جامت
فرزند حرام زاده هند
پوشید نظر ز احتشامت
شدهست و به چوب خیزران کرد
آزرده لبان لعل فامت
شد روز به پیش چشم زینب
چون شام ز رنج صبح و شامت
تا روز جزا دل شکسته
(صامت) شده نوحگر مدامت
ای بیکس و آشنا حسینم
لب تشنه و سر جدا حسینم
احوال تو زیب داستانها
پرورده مهد دوش احمد
پیغمبر آخر زمانها
بنمود خدا ترا به جنت
در مرتبه سید جوانها
برپا شده منبر عزایت
از روز ازل در آسمانها
در معرض ابتلای کونین
شد کار تو فوق امتحانها
از سطح زمین به عرش اعظم
پیوسته ز ماتمت فغانها
جان در ره حق فدا نمودی
تا شد به فدایی تو جانها
گریان به تو وحشیان صحرا
تا حشر چه مرغ آشیانها
دارند جهان ز سیه تنگ
بر ناوک ماتمت نشانها
سیلاب غم تو گشت تا حشر
ویران کن جمله خانمانها
ای بیکس و آشنا حسینم
لب تشنه و سر جدا حسینم
هر عهد که با خدا نمودی
یک یک به همه وفا نمودی
امید خود از وطن بریدی
جا در صف نینوا نمودی
یاران و برادران خود را
در راه خدا فدا نمودی
بیگانه شدی ز اهل عالم
خود را به حق آشنا نمودی
عباس برادر جوان را
بیدست به کربلا نمودی
چون قاسم و اکبری تو قامت
در ماتمشان دو تا نمودی
فرزند صغیر خود نشانه
بر ناوک ابتلا نمودی
مظلوم و غریب آخر از زین
اندر سر خاک جا نمودی
آن دین که داشتی به گردن
از گردن خود ادا نمودی
ای بیکس و آشنا حسینم
لب تشنه و سر جدا حسینم
چون رفت سر تو بر سر نی
با نغمه چنگ و ناله نی
در ماتم تو به طبل سینه
زد زینب خون جگر پیاپی
در طور سنان خدای را خلق
دیدند عیان ز مظهر وی
بر نیزه سر تو رفت و کردی
معراج خدای را به سر طی
اطفال یتیم تو سرت را
افتاده به آه و ناله از پی
ای زینت گوشواره عرش
در حق تو داشت این گمان کی
کز کرب و بلا بهار عمرت
چون شد ز جفای اشقیاء دی
گردد بدنت به خاک یکسان
زیر سم توسن سبک پی
سازد سر انوار تو منزل
در خاک تنور و مجلس می
اکنون که به چاره دسترس نیتس
گویم ز غم و فغان کنم هی
ای بیکس و آشنا حسینم
لب تشنه و سر جدا حسینم
روزی که سرت ز تن بریدند
اهل حرمت فغان کشیدند
در خیمه گهت برای غارت
با هلهله کوفیان دویدند
یک طایفه همچو گرگ خونخوار
اندر سر عابدین دویدند
فوجی ز برای گوشواره
گوش سه زن از ستم دریدند
چون صید به زیر دست صیاد
اطفال ستمکشت رمیدند
هر گوشه ز ترس سیلی شمر
اندر این خارها خزیدند
روزی که ندیده هیچ کافر
در ماریه عترت تو دیدند
هر طعنه کزو نبود بد تر
در کوفه ز کوفیان شنیدند
چون جغد غریب بیپر و بال
در کنج خرابه آرمیدند
ای سبط نبی بنیامیه
آخر به مراد دل رسیدند
ای بیکس و آشنا حسینم
لب تشنه و سر جدا حسینم
ای سکه ابتلا به نامت
از کوفه بتر به بلای شامت
در کوفه اگر به کنج مطبخ
خولی ننمود احترامت
در شام پی تلافی آخر
دادند به طشت زر مقاومت
خاکستر و سنگ مردم شام
کردند نثار سر ز بامت
بر نی چومه دو هفته کردند
انگشت نمای خاص و عامت
در بزم شراب آسمان کرد
ز هر غم و ابتلا به جامت
فرزند حرام زاده هند
پوشید نظر ز احتشامت
شدهست و به چوب خیزران کرد
آزرده لبان لعل فامت
شد روز به پیش چشم زینب
چون شام ز رنج صبح و شامت
تا روز جزا دل شکسته
(صامت) شده نوحگر مدامت
ای بیکس و آشنا حسینم
لب تشنه و سر جدا حسینم
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۱۳ - و برای او همچنین
چون دید زینب شمر را به میدان
بر سینه شاهنشه شهیدان
بر سر زد و گفتا به آه و افغان
در نزد ابن سعد نامسلمان
ای ابن سعد این تشنه لب حسین است
این خسرو عالی نسب حسین است
ظالم چگونه میکنی نظاره
کز هر طرف پیاده و سواره
جسم حسین سازند پارهپاره
از خنجر و تیر و سنان و پیکان
ای ابن سعد این تشنه لب حسین است
این خسرو عالی نسب حسین است
ای بیحیا مگر دلت ز سنگ است
بر عرتت رسول کار تنگ است
کفار را از کرده تو ننگ است
آخر حسین من بود مسلمان
ای ابن سعد این تشنه لب حسین است
این خسرو عالی نسب حسین است
نبود روا کنند یک سپاهی
چندین جفا در قتل بیگناهی
غیر از حسین نبود مرا پناهی
رحمی نما بر حال این غریبان
ای ابن سعد این تشنه لب حسین است
این خسرو عالی نسب حسین است
این بیگنه سبط پیمبر تست
کامروز دستگیر لشگر تست
در زیر خنجر در برابر تست
زار و غریب و بیمعین و عطشان
ای ابن سعد این تشنه لب حسین است
این خسرو عالی نسب حسین است
از تشنگی رفته ز پیکرش تاب
بر وی بده بهر خدا کفی آب
او را به وقت مرگ کن تو سیراب
راضی مشو عطشان حسین دهد جان
ای ابن سعد این تشنه لب حسین است
این خسرو عالی نسب حسین است
ای کرده راه کفر و کینه را طی
گشته بهار بیکسان ز تو دی
آخر کشیدی بهر گندم ری
خنجر در این صحرا به روی مهمان
ای ابن سعد این تشنه لب حسین است
این خسرو عالی نسب حسین است
هر چند زینب کرد بیقراری
سیل سرشک از دیده کرد جاری
ننمود او را ابنسعد یاری
گفتا چه (صامت) با دل پریشان
ای ابن سعد این تشنه لب حسین است
این خسر عالی نسب حسین است
بر سینه شاهنشه شهیدان
بر سر زد و گفتا به آه و افغان
در نزد ابن سعد نامسلمان
ای ابن سعد این تشنه لب حسین است
این خسرو عالی نسب حسین است
ظالم چگونه میکنی نظاره
کز هر طرف پیاده و سواره
جسم حسین سازند پارهپاره
از خنجر و تیر و سنان و پیکان
ای ابن سعد این تشنه لب حسین است
این خسرو عالی نسب حسین است
ای بیحیا مگر دلت ز سنگ است
بر عرتت رسول کار تنگ است
کفار را از کرده تو ننگ است
آخر حسین من بود مسلمان
ای ابن سعد این تشنه لب حسین است
این خسرو عالی نسب حسین است
نبود روا کنند یک سپاهی
چندین جفا در قتل بیگناهی
غیر از حسین نبود مرا پناهی
رحمی نما بر حال این غریبان
ای ابن سعد این تشنه لب حسین است
این خسرو عالی نسب حسین است
این بیگنه سبط پیمبر تست
کامروز دستگیر لشگر تست
در زیر خنجر در برابر تست
زار و غریب و بیمعین و عطشان
ای ابن سعد این تشنه لب حسین است
این خسرو عالی نسب حسین است
از تشنگی رفته ز پیکرش تاب
بر وی بده بهر خدا کفی آب
او را به وقت مرگ کن تو سیراب
راضی مشو عطشان حسین دهد جان
ای ابن سعد این تشنه لب حسین است
این خسرو عالی نسب حسین است
ای کرده راه کفر و کینه را طی
گشته بهار بیکسان ز تو دی
آخر کشیدی بهر گندم ری
خنجر در این صحرا به روی مهمان
ای ابن سعد این تشنه لب حسین است
این خسرو عالی نسب حسین است
هر چند زینب کرد بیقراری
سیل سرشک از دیده کرد جاری
ننمود او را ابنسعد یاری
گفتا چه (صامت) با دل پریشان
ای ابن سعد این تشنه لب حسین است
این خسر عالی نسب حسین است