عبارات مورد جستجو در ۷۱۰ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۲۷ - به شاهزادهٔ نصرهٔالدوله
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۲۸ - در زندان شهربانی
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۳۴ - شوخچشم پاریسی
دیشب آن شوخچشم پاریسی
رقص را پایهٔ نکو برداشت
گاه دستی به اشتها افشاند
گاه پایی به آرزو برداشت
قصه کوته حجاب عفت را
ماهرانه ز پشت و رو برداشت
ناگهان پای نازکش لغزید
بر زمینخورد و هایوهو برداشت
دلزجا جستو همچوگلز زمین
بدن نازنین او برداشت
دل مسکین ز بیم زحمت یار
گفتگوکرد و جستجو برداشت
یار دستی کشید در بن ناف
پرده از روی گفتگو برداشت
گفتمایدوستحقهات بشکست
گفت نشکست لیک مو برداشت
رقص را پایهٔ نکو برداشت
گاه دستی به اشتها افشاند
گاه پایی به آرزو برداشت
قصه کوته حجاب عفت را
ماهرانه ز پشت و رو برداشت
ناگهان پای نازکش لغزید
بر زمینخورد و هایوهو برداشت
دلزجا جستو همچوگلز زمین
بدن نازنین او برداشت
دل مسکین ز بیم زحمت یار
گفتگوکرد و جستجو برداشت
یار دستی کشید در بن ناف
پرده از روی گفتگو برداشت
گفتمایدوستحقهات بشکست
گفت نشکست لیک مو برداشت
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۴۷ - ماده تاریخ مرگ صبا
صبا روزی که عصرش کرد سکته
به یک مجلس دو من سیب و هلو خورد
هلوی مفت و سیب آمد بهدستش
ز حرص آن جمله را یکجا فرو برد
دگر سی تخممرغ نیمرو را
یکایک در میان معده افشرد
سپس ده شیشه لیموناد نوشید
زهی پرخور، زهی پردل زهی گرد
پس آنگه مدتی خسبید و آخر
همانجا سکته کرد و خونش افسرد
زن بیچارهاش با حالت یأس
به بالینش طبیبی چند آورد
به قصد فصد او بودند اما
نجستند اندر آن هیکل رگی خرد
به هرجا شد زدندش چند نشتر
نهخون آمد نه رنگ جنباند تا مرد
به مرگش شورها کردند مخلوق
که او مخلوق را بسیار آزرد
جلو افتاد سالی بیست مرگش
شتابان رفت سوی گور بافرد
دل یاران به درد آورد از اینرو
بدل شد صاف برناییش با درد
به من بهتان بسی زد تا به نفرین
بر او تیری زدم کش بر جگر خورد
به طمع جیفهٔ دنیا بدی کرد
به دنیا هم در آخر جیفه بسپرد
به تارببخ وفاتش طبع بنده
مکرر سفر اشعار گسترد
مصارپع مناسب را مکرر
ز روی امتحان بنوشت و بشمرد
خود او ازگور آخرکرد بیرون
سرو گفتا «صبا از پرخوری مرد»
به یک مجلس دو من سیب و هلو خورد
هلوی مفت و سیب آمد بهدستش
ز حرص آن جمله را یکجا فرو برد
دگر سی تخممرغ نیمرو را
یکایک در میان معده افشرد
سپس ده شیشه لیموناد نوشید
زهی پرخور، زهی پردل زهی گرد
پس آنگه مدتی خسبید و آخر
همانجا سکته کرد و خونش افسرد
زن بیچارهاش با حالت یأس
به بالینش طبیبی چند آورد
به قصد فصد او بودند اما
نجستند اندر آن هیکل رگی خرد
به هرجا شد زدندش چند نشتر
نهخون آمد نه رنگ جنباند تا مرد
به مرگش شورها کردند مخلوق
که او مخلوق را بسیار آزرد
جلو افتاد سالی بیست مرگش
شتابان رفت سوی گور بافرد
دل یاران به درد آورد از اینرو
بدل شد صاف برناییش با درد
به من بهتان بسی زد تا به نفرین
بر او تیری زدم کش بر جگر خورد
به طمع جیفهٔ دنیا بدی کرد
به دنیا هم در آخر جیفه بسپرد
به تارببخ وفاتش طبع بنده
مکرر سفر اشعار گسترد
مصارپع مناسب را مکرر
ز روی امتحان بنوشت و بشمرد
خود او ازگور آخرکرد بیرون
سرو گفتا «صبا از پرخوری مرد»
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۵۱ - در هجو مردی کوسج و کچل
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۶۱ - جایزهٔ جواب دماوندیه
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۸۱ - لطیفه
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۸۶ - در ذم یکی ز عمال آستان قدس رضوی که بهار را در مشهد تکفیرکرده بود
ای جناب میرزا .. از بهر چه
حکم بر کفر من دلریش محزون دادهاید؟
اشتباهات عجیب و انتسابات خنک
همچو آروغ از درون سینه بیرون دادهاید
چون منی در آستانه باعث ضعف شماست
زان سبب در عزل من دستور معجون دادهاید
گر برای هجو اول بود، کان هجوی نبود
کز غضب رخساره را رنگ طبرخون دادهاید
ور برای دستبوسی بود، کان روز آمدم
لیک دیدم صلح را ترتیب وارون دادهاید
خود سراپا جوهر هجوید و بهر هجو خویش
زین خریتها به دست خلق مضمون دادهاید
داد نتوان شرح نسبتهاکه بر این بیگناه
آنچه سابق دادهاید و آنچه اکنون دادهاید
من ز شفقت هجو را هرچندکمترگفتهام
از لجاجت لفت را هر لحظه افزون دادهاید
شاعران طوس ملعونند ای عالیجناب
چون ندای جنگ با این قوم ملعون دادهاید
گفتهاید این شخص باشد دشمن دین مبین
اینچنین نسبت به من یاسیدی چون دادهاید؟
در بزرگی این همه کین و لجاج از بهر چیست
حضرتعالی مکر در بچگی کون دادهاید
حکم بر کفر من دلریش محزون دادهاید؟
اشتباهات عجیب و انتسابات خنک
همچو آروغ از درون سینه بیرون دادهاید
چون منی در آستانه باعث ضعف شماست
زان سبب در عزل من دستور معجون دادهاید
گر برای هجو اول بود، کان هجوی نبود
کز غضب رخساره را رنگ طبرخون دادهاید
ور برای دستبوسی بود، کان روز آمدم
لیک دیدم صلح را ترتیب وارون دادهاید
خود سراپا جوهر هجوید و بهر هجو خویش
زین خریتها به دست خلق مضمون دادهاید
داد نتوان شرح نسبتهاکه بر این بیگناه
آنچه سابق دادهاید و آنچه اکنون دادهاید
من ز شفقت هجو را هرچندکمترگفتهام
از لجاجت لفت را هر لحظه افزون دادهاید
شاعران طوس ملعونند ای عالیجناب
چون ندای جنگ با این قوم ملعون دادهاید
گفتهاید این شخص باشد دشمن دین مبین
اینچنین نسبت به من یاسیدی چون دادهاید؟
در بزرگی این همه کین و لجاج از بهر چیست
حضرتعالی مکر در بچگی کون دادهاید
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۰۱ - در وصف بینش نامی که مژگانی سفید و چشمانی کم دید داشت
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۰۲
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۱۱ - یک تشبیه جالب
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۲۱ - در هجو پنیر و زیتون
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۳۰ - آش کشک
چندکار سخت و مشکل را برایت بشمرم
بشمر ار مشکلتر از این پنج داری، ای حکیم
اولا از شهر تهران تا لب بحر خزر
کندن از توچال شمران شاهراهی مستقیم
ثانیا ازکوه شمران بیوجود تکیهگاه
پل کشیدن تا به کوه حضرت عبدالعظیم
ثالثا بیزحمت غواص از بحر خزر
صید با کج بیل کردن نیمهشب، دُرّ یتیم
رابعاً از روی چالاکی به یکدم ساختن
قلهٔ هیمالیا را با دم چاقو دو نیم
خامسا در قعر دریا آتشی افروختن
وز شرارش آسمان را با زمین کردن لحیم
صعبتر زین پنج دانی چیست؟ از روی طمع
آش کشکی سور بگرفتن از آقای قویم
هست ممکن فرض هر معدوم، لیک این فرض سور
در جهان باشد عدیم اندر عدیم اندر عدیم!
بشمر ار مشکلتر از این پنج داری، ای حکیم
اولا از شهر تهران تا لب بحر خزر
کندن از توچال شمران شاهراهی مستقیم
ثانیا ازکوه شمران بیوجود تکیهگاه
پل کشیدن تا به کوه حضرت عبدالعظیم
ثالثا بیزحمت غواص از بحر خزر
صید با کج بیل کردن نیمهشب، دُرّ یتیم
رابعاً از روی چالاکی به یکدم ساختن
قلهٔ هیمالیا را با دم چاقو دو نیم
خامسا در قعر دریا آتشی افروختن
وز شرارش آسمان را با زمین کردن لحیم
صعبتر زین پنج دانی چیست؟ از روی طمع
آش کشکی سور بگرفتن از آقای قویم
هست ممکن فرض هر معدوم، لیک این فرض سور
در جهان باشد عدیم اندر عدیم اندر عدیم!
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۳۶ - گیو تاجر
گیو تاجر نموده این اوقات
چارقی چند وارد از لندن
مورد آزمون هر نادان
مایه امتحان هر چلمن
رویهاش وصلهای ز چکمه زال
زیرهاش تخت چارق بهمن
سپر طوس بوده کز دم تیغ
رفته ازکار، روز جنگ پشن
نوک آن تیز همچو نیزهٔ گیو
دهنش باز چون چه بیژن
رنگ آن همچو چهرهٔ عفریت
پوزهاش همچو پوز اهریمن
شومچون کفش شرحبیل عرب
کهنه چون موزهٔ اویس قرن
مایهٔ نقرس و کفیدن پای
همچو کفشی که باشد از آهن
درخور پوشش حسن ...
کج و معوج چو اصل پای حسن
هر که آن را بدید و خنده نکرد
یا بود کور یا بود کودن
وآنگه آن را خرند وکریه نکرد
یا ز سنگ است پاش یا ز چدن
و آنکه پوشید و پای او نشکست
هرچه دارد گنه به گردن من
چارقی چند وارد از لندن
مورد آزمون هر نادان
مایه امتحان هر چلمن
رویهاش وصلهای ز چکمه زال
زیرهاش تخت چارق بهمن
سپر طوس بوده کز دم تیغ
رفته ازکار، روز جنگ پشن
نوک آن تیز همچو نیزهٔ گیو
دهنش باز چون چه بیژن
رنگ آن همچو چهرهٔ عفریت
پوزهاش همچو پوز اهریمن
شومچون کفش شرحبیل عرب
کهنه چون موزهٔ اویس قرن
مایهٔ نقرس و کفیدن پای
همچو کفشی که باشد از آهن
درخور پوشش حسن ...
کج و معوج چو اصل پای حسن
هر که آن را بدید و خنده نکرد
یا بود کور یا بود کودن
وآنگه آن را خرند وکریه نکرد
یا ز سنگ است پاش یا ز چدن
و آنکه پوشید و پای او نشکست
هرچه دارد گنه به گردن من
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۴۸ - و نیز در هجو بها نامی
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۶۷ - شوخی در پارلمان
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۹ - در هجو کسی که بهار را حبس کرد
من و تو هر دو ای ...
دو جوانیم شوخ و مندیلی
تو کنون از وجوه هندوستان
زر ستاندستی و کنی پیلی
به رخ خود پی فریب عوام
شکلکی بستهای تو تبدیلی
تو مرا حبس میکنی آوخ
شرم بادت ز ننگ فامیلی
چون مرا بینی و تو را بینم
هر دومان میشویم پاتیلی
تو از آن اخمهای اجمالی
من ازین خندههای تفصیلی
خندهٔ من چو شی رشرزهٔ نر
اخم تو چون جهود تنزیلی
کاین پس از اخم می کند نغنغ
وآن پس از خنده میزند سیلی
دو جوانیم شوخ و مندیلی
تو کنون از وجوه هندوستان
زر ستاندستی و کنی پیلی
به رخ خود پی فریب عوام
شکلکی بستهای تو تبدیلی
تو مرا حبس میکنی آوخ
شرم بادت ز ننگ فامیلی
چون مرا بینی و تو را بینم
هر دومان میشویم پاتیلی
تو از آن اخمهای اجمالی
من ازین خندههای تفصیلی
خندهٔ من چو شی رشرزهٔ نر
اخم تو چون جهود تنزیلی
کاین پس از اخم می کند نغنغ
وآن پس از خنده میزند سیلی
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۸۳ - جوابی به قطعه محمود فرخ
بهار قطعهٔ فرخ شنید وخرم گشت
چوکشت خشک ز ترشیح ابر نیسانی
و یا چو عاشق نومیدگشته از دیدار
که یار سر زده ییش آیدش به مهمانی
فسرده بودم و از عمر خوبشتن بیزار
که کرد شعر توام روح تازه ارزانی
سخنز حبس چه گویم که زندگی حبس است
به کشوری که ذلیلند عالی و دانی
درون حبس بسی خوبترگذشت به من
ز اختلاط فرومایگان تهرانی
همه دوروی و سخنچین و دزد و بیایمان
عبید اجنبی و خصم جان ایرانی
نه هوش فطری ونی رسم وراه مکتبسی
نه حس ملی ونی شیوهٔ مسلمانی
چوکبک کرده سر خود به زبر برف نهان
مگر نبیندشان کس ز فرط نادانی
بهراستی که وزبر و وکیل جمله خرند
خران بارکش پشت ریش پالانی
به حیرتم که چرا در بسیط ری دانا
پیاده میرود و خر بدین فراوانی
همه ز قدرت شه سوء استفاده کنند
به فاش ساختن کینههای پنهانی
به زور بازوی شه مغز عاجزان کوبند
زهی فقیرکشی و ضعیفرنجانی
همیشه در پی آزار اهل مملکتاند
گمان برندکه این است مملکترانی
زکارهای سیاسی جدا شدم امسال
که بود یکسره طنازی وتنآسانی
به کار علم و معارف بهجد شدم مشغول
که هست معرفت وعلم قوت انسانی
مرا زمشغلهٔ درس وبحث هیچ نبود
خبر ز قصهٔ شیرازی و صفاهانی
پی خوشآمد شه ناگهم درافکندند
به محبسی که بود جای سارق و جانی
«به حسب حال خود این بیت کردهام تضمین
ز قول رودکی آن شاعر خراسانی
«به حسن صوت چو بلبل مقید قفسم
به جرم حسن چو یوسف اسیر و زندانی»
هر آن بدی که رسد از زمانه خرسندم
به شکر آن که ندارم عذاب وجدانی
ز حال بنده غرض فرخا مشو نگران
که راستکار بود رستگار خود دانی
چوکشت خشک ز ترشیح ابر نیسانی
و یا چو عاشق نومیدگشته از دیدار
که یار سر زده ییش آیدش به مهمانی
فسرده بودم و از عمر خوبشتن بیزار
که کرد شعر توام روح تازه ارزانی
سخنز حبس چه گویم که زندگی حبس است
به کشوری که ذلیلند عالی و دانی
درون حبس بسی خوبترگذشت به من
ز اختلاط فرومایگان تهرانی
همه دوروی و سخنچین و دزد و بیایمان
عبید اجنبی و خصم جان ایرانی
نه هوش فطری ونی رسم وراه مکتبسی
نه حس ملی ونی شیوهٔ مسلمانی
چوکبک کرده سر خود به زبر برف نهان
مگر نبیندشان کس ز فرط نادانی
بهراستی که وزبر و وکیل جمله خرند
خران بارکش پشت ریش پالانی
به حیرتم که چرا در بسیط ری دانا
پیاده میرود و خر بدین فراوانی
همه ز قدرت شه سوء استفاده کنند
به فاش ساختن کینههای پنهانی
به زور بازوی شه مغز عاجزان کوبند
زهی فقیرکشی و ضعیفرنجانی
همیشه در پی آزار اهل مملکتاند
گمان برندکه این است مملکترانی
زکارهای سیاسی جدا شدم امسال
که بود یکسره طنازی وتنآسانی
به کار علم و معارف بهجد شدم مشغول
که هست معرفت وعلم قوت انسانی
مرا زمشغلهٔ درس وبحث هیچ نبود
خبر ز قصهٔ شیرازی و صفاهانی
پی خوشآمد شه ناگهم درافکندند
به محبسی که بود جای سارق و جانی
«به حسب حال خود این بیت کردهام تضمین
ز قول رودکی آن شاعر خراسانی
«به حسن صوت چو بلبل مقید قفسم
به جرم حسن چو یوسف اسیر و زندانی»
هر آن بدی که رسد از زمانه خرسندم
به شکر آن که ندارم عذاب وجدانی
ز حال بنده غرض فرخا مشو نگران
که راستکار بود رستگار خود دانی
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۳ - زن قاضی ری
با پسرگفت زن قاضی ری
کای پسر، اینهمه غفلت تا کی
گفتمت رنج بری گنج بری
نیم اگر سعی کنی پنج بری
گر به نفع دگران کار کنی
خویش را زبدهٔ اخیار کنی
ورکنی سود خوداز رنج طلب
شهره گردی به یکی گنج طلب
گرچه این شق دوم عیاریست
بهتر از تنبلی و بیعاری است
تو نه خیر دگران پیشه کنی
نه پی خیر خود اندیشه کنی
تو نه عیاری و نز اخیاری
آدمی بیهنر و بیعاری
مدرسه رفتن تو وسوسه بود
عیب کار تو ازبن مدرسه بود
ننمودی ز مدیر اصلا ترس
متصل تخمه شکستی سر درس
حالیا بیهنری حاصل تست
گر سوادیاست فقط در دل تست
بیوجود و کچلک باز شدی
در فن مسخره ممتاز شدی
تو مپندار که دایم مادر
هست پیش تو و زنده است پدر
از برای پدرت پای نماند
در ادارات دگر جای نماند
دستگیری نکند نیز کسی
به فقیران ندهد چیزکسی
از قضاگنده خری آنجا بود
چشم فرزند سوی بابا بود
دوخته آن پسرک چشم به خر
چشم پوشیده ز پند مادر
گفت با مام، درین لحظه ی چند
که تو بر بنده همی دادی پند
گرچه دایم به تو میدادم گوش
برشمردم ز سر دقت و هوش
شصتودوسگمگسازخایهٔخر
پر زد و تاخت به آنجای دگر
من شمردم همه را زود به زود
شصت،یا شصتودو، یا شصت و سه بود
تا نگویی تو که حیوانم من
خرف و ابله و نادانم من
مادرش کوفت دو دستی بهسرش
فحش باربد به جد و پدرش
گفت الحق که پسر زادم من
نه پسر، کرهٔ خر زادم من
تف بر آن نطفهٔ ناپاک تو باد
اف بر آن روح خطرناک تو باد
مردهشو این شکمم را ببرد
سگ هار این رحمم را بدرد
که به مانند توگه لوله بزاد
نانجیب و خر و سگتوله بزاد
شد در آنوحشت مادر فرزند
هایهویی ز سر کوچه بلند
تپتپ پای جوانان برخاست
زِر زِر سوت عوانان برخاست
پسرک چشم نمالیده تمام
بود مادر به تماشا، لب بام
تا برد لذتی از منظر چشم
بههوا رفت در آن آتش خشم
خر و فرزند و نصیحت بگذاشت
بر لب بام شد و چشم گماشت
از قضا بود در آن کو پسری
پسری شیوه زنی عشوه گری
نانجیبی ز حقیقت عاری
لایق منصبی سردم داری
لیک درکشتن عشاق دلیر
مژه چون تیر و نگه چون شمشیر
سر و زلفی به سیاهی شب قدر
بر و رویی به سفیدی مه بدر
می گدازید به یک چشم زدن
تا درون دل و اعماق بدن
دید زن شوهر خود را درکوی
شده با آن پسرک روی به روی
از خجالت به زحیر افتاده
غلطی کرده و گیر افتاده
پسرک فحش کشیدست بر او
وسط کوچه پریدست بر او
خانم از حرص فرو تاخت ز بام
جست در کوچه زبان پر دشنام
گفت با شوی که ای قاضی ری
آخر این شعبدهبازی تا کی
گاه زن، گاه بچه، شرمت کو
از زن و از بچه آزرمت کو
سر پیری بچهبازیت چه بود
اینقدر رودهدرازیت چه بود
تو چه می گفتی با این پسره
با چنین بی سر و پای نکره
شوی خندید و چنین گفت به وی
خانم این چس نفسیها تاکی
دق کنی گر بچه بازی بکنم؟
پس بفرما به چه بازی بکنم
گفت و با خنده به منزل درشد
زن هم اندر عقب شوهر شد
هر دو را در نظر آمد ناگاه
طرفه چیزی که نعوذاً بالله
هر دو دیدند در آن گوشه پسر
جسته مردانه به پشت خر نر
خانه از غیر چو خالی دیده
فرصتی جسته خری گاییده
مادر از آن حرکت رفت ز هوش
شوی بگرفت ورا در آغوش
موقع آشتیئی پیدا شد
در میان واسطهای برپا شد
گشت یک مرتبه دلسوز زنش
بوسهها زد به پک و پوز زنش
گفت کمتر صنما ولوله کن
جان من جوش مزن، حوصله کن
پسری را که تو باشی مادر
گاه بر بام زنی گاه بدر
پدرش مشغله سازی چون من
شصت ساله بچهبازی چون من
کشوری خالی از انواع علوم
مردمی عاری از انصاف و رسوم
دولتی منقلب و بیپر و پا
علمایی خرف و بیسر و پا
ناظم مدرسهها، لوطیها
درسها ثانی چل طوطیها
وزرایی همگی عشوه پَرست
وکلایی همگی رشوه پَرست
این چنین بار نیاید چه کند؟!
خر همسایه نگاید چه کند؟!
کای پسر، اینهمه غفلت تا کی
گفتمت رنج بری گنج بری
نیم اگر سعی کنی پنج بری
گر به نفع دگران کار کنی
خویش را زبدهٔ اخیار کنی
ورکنی سود خوداز رنج طلب
شهره گردی به یکی گنج طلب
گرچه این شق دوم عیاریست
بهتر از تنبلی و بیعاری است
تو نه خیر دگران پیشه کنی
نه پی خیر خود اندیشه کنی
تو نه عیاری و نز اخیاری
آدمی بیهنر و بیعاری
مدرسه رفتن تو وسوسه بود
عیب کار تو ازبن مدرسه بود
ننمودی ز مدیر اصلا ترس
متصل تخمه شکستی سر درس
حالیا بیهنری حاصل تست
گر سوادیاست فقط در دل تست
بیوجود و کچلک باز شدی
در فن مسخره ممتاز شدی
تو مپندار که دایم مادر
هست پیش تو و زنده است پدر
از برای پدرت پای نماند
در ادارات دگر جای نماند
دستگیری نکند نیز کسی
به فقیران ندهد چیزکسی
از قضاگنده خری آنجا بود
چشم فرزند سوی بابا بود
دوخته آن پسرک چشم به خر
چشم پوشیده ز پند مادر
گفت با مام، درین لحظه ی چند
که تو بر بنده همی دادی پند
گرچه دایم به تو میدادم گوش
برشمردم ز سر دقت و هوش
شصتودوسگمگسازخایهٔخر
پر زد و تاخت به آنجای دگر
من شمردم همه را زود به زود
شصت،یا شصتودو، یا شصت و سه بود
تا نگویی تو که حیوانم من
خرف و ابله و نادانم من
مادرش کوفت دو دستی بهسرش
فحش باربد به جد و پدرش
گفت الحق که پسر زادم من
نه پسر، کرهٔ خر زادم من
تف بر آن نطفهٔ ناپاک تو باد
اف بر آن روح خطرناک تو باد
مردهشو این شکمم را ببرد
سگ هار این رحمم را بدرد
که به مانند توگه لوله بزاد
نانجیب و خر و سگتوله بزاد
شد در آنوحشت مادر فرزند
هایهویی ز سر کوچه بلند
تپتپ پای جوانان برخاست
زِر زِر سوت عوانان برخاست
پسرک چشم نمالیده تمام
بود مادر به تماشا، لب بام
تا برد لذتی از منظر چشم
بههوا رفت در آن آتش خشم
خر و فرزند و نصیحت بگذاشت
بر لب بام شد و چشم گماشت
از قضا بود در آن کو پسری
پسری شیوه زنی عشوه گری
نانجیبی ز حقیقت عاری
لایق منصبی سردم داری
لیک درکشتن عشاق دلیر
مژه چون تیر و نگه چون شمشیر
سر و زلفی به سیاهی شب قدر
بر و رویی به سفیدی مه بدر
می گدازید به یک چشم زدن
تا درون دل و اعماق بدن
دید زن شوهر خود را درکوی
شده با آن پسرک روی به روی
از خجالت به زحیر افتاده
غلطی کرده و گیر افتاده
پسرک فحش کشیدست بر او
وسط کوچه پریدست بر او
خانم از حرص فرو تاخت ز بام
جست در کوچه زبان پر دشنام
گفت با شوی که ای قاضی ری
آخر این شعبدهبازی تا کی
گاه زن، گاه بچه، شرمت کو
از زن و از بچه آزرمت کو
سر پیری بچهبازیت چه بود
اینقدر رودهدرازیت چه بود
تو چه می گفتی با این پسره
با چنین بی سر و پای نکره
شوی خندید و چنین گفت به وی
خانم این چس نفسیها تاکی
دق کنی گر بچه بازی بکنم؟
پس بفرما به چه بازی بکنم
گفت و با خنده به منزل درشد
زن هم اندر عقب شوهر شد
هر دو را در نظر آمد ناگاه
طرفه چیزی که نعوذاً بالله
هر دو دیدند در آن گوشه پسر
جسته مردانه به پشت خر نر
خانه از غیر چو خالی دیده
فرصتی جسته خری گاییده
مادر از آن حرکت رفت ز هوش
شوی بگرفت ورا در آغوش
موقع آشتیئی پیدا شد
در میان واسطهای برپا شد
گشت یک مرتبه دلسوز زنش
بوسهها زد به پک و پوز زنش
گفت کمتر صنما ولوله کن
جان من جوش مزن، حوصله کن
پسری را که تو باشی مادر
گاه بر بام زنی گاه بدر
پدرش مشغله سازی چون من
شصت ساله بچهبازی چون من
کشوری خالی از انواع علوم
مردمی عاری از انصاف و رسوم
دولتی منقلب و بیپر و پا
علمایی خرف و بیسر و پا
ناظم مدرسهها، لوطیها
درسها ثانی چل طوطیها
وزرایی همگی عشوه پَرست
وکلایی همگی رشوه پَرست
این چنین بار نیاید چه کند؟!
خر همسایه نگاید چه کند؟!
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۷ - مدح و قدح
در سرای شوکتالدوله که بود
در عزایش ناله تا چرخ کبود
مجلس پر حشمتی تشکیل یافت
و از وجود شیخنا تجلیل یافت
عالم نحریر و دانای زمان
مفتی فحل توانای زمان
آن که باشد بزم عرفان را جلیس
بوعلی عصر خود، شیخالرئیس
ناگهان پیدا شد از یک زاویه
هیکل نحس بهاء التولیه
آن که او لاف خری ز اول زده
آن که او بر خر قبل منقل زده
آن که اندر بارهٔ او ییش از این
شاعری گفته است اینبیت رزین
تا تو را من دیدهام شل دیدهام
لات و لوت و آسمانجل دیدهام
آمد و بنشست با مندیل زفت
تیرهرویوگنده همچون خیک نفت
سر برون آورد از آن ماتمکده
کاین منم طاوس علیین شده
شیخ، ناگه صحبت از تفسیر کرد
سرّ هجرت را همی تقریر کرد
پیش جمع آن مقتدای نیکخو
گفت سرٌ واللذین هاجروا
شیخ دُر معرفت را نیک سفت
لیک آن خرمهره حرف مفت گفت
شیخ پرحلم از غضب پُرتاب شد
بر سر او شفت وی پرتاب شد
گفت کای دب جهول نرهخر
چند لاف آدمی وگر و فر
نانجیب موذی گردن کلفت
تابه کی گوییبهمحضرحرفمفت
تو چه دانی علم تفسیر و لغات
«خر چه داند قدر حلوای نبات»
کلهٔ تو درخور تاوبل نیست
علم در دراعه و مندیل نیست
تا به علم، از فاعلاتن فاعلات
سالها ره است ای بیعلم لات
هرکه خواند فاعلاتن فاعلن
کی تواند راند از دانش سخن
هرکه او با تو کند گفت و شنود
هم زبان کودکی باید گشود
بوالعلا بشنید و اصلا دم نزد
وز وقاحت مژه را بر هم نزد
گفتی اندر بسترش خواباندهاند
لایلایی بهر او میخواندهاند
فحش آری کی کند در خر اثر
کی رود درسنگ خارا نیشتر
گفت پیغمبر که احمق هرچه هست
او عدوی ما و غول رهزن است
در عزایش ناله تا چرخ کبود
مجلس پر حشمتی تشکیل یافت
و از وجود شیخنا تجلیل یافت
عالم نحریر و دانای زمان
مفتی فحل توانای زمان
آن که باشد بزم عرفان را جلیس
بوعلی عصر خود، شیخالرئیس
ناگهان پیدا شد از یک زاویه
هیکل نحس بهاء التولیه
آن که او لاف خری ز اول زده
آن که او بر خر قبل منقل زده
آن که اندر بارهٔ او ییش از این
شاعری گفته است اینبیت رزین
تا تو را من دیدهام شل دیدهام
لات و لوت و آسمانجل دیدهام
آمد و بنشست با مندیل زفت
تیرهرویوگنده همچون خیک نفت
سر برون آورد از آن ماتمکده
کاین منم طاوس علیین شده
شیخ، ناگه صحبت از تفسیر کرد
سرّ هجرت را همی تقریر کرد
پیش جمع آن مقتدای نیکخو
گفت سرٌ واللذین هاجروا
شیخ دُر معرفت را نیک سفت
لیک آن خرمهره حرف مفت گفت
شیخ پرحلم از غضب پُرتاب شد
بر سر او شفت وی پرتاب شد
گفت کای دب جهول نرهخر
چند لاف آدمی وگر و فر
نانجیب موذی گردن کلفت
تابه کی گوییبهمحضرحرفمفت
تو چه دانی علم تفسیر و لغات
«خر چه داند قدر حلوای نبات»
کلهٔ تو درخور تاوبل نیست
علم در دراعه و مندیل نیست
تا به علم، از فاعلاتن فاعلات
سالها ره است ای بیعلم لات
هرکه خواند فاعلاتن فاعلن
کی تواند راند از دانش سخن
هرکه او با تو کند گفت و شنود
هم زبان کودکی باید گشود
بوالعلا بشنید و اصلا دم نزد
وز وقاحت مژه را بر هم نزد
گفتی اندر بسترش خواباندهاند
لایلایی بهر او میخواندهاند
فحش آری کی کند در خر اثر
کی رود درسنگ خارا نیشتر
گفت پیغمبر که احمق هرچه هست
او عدوی ما و غول رهزن است