عبارات مورد جستجو در ۲۸۰ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱۷
امام ابوبکر محمدبن احمد الواعظ السرخسی گفت کی از خواجه احمد محمد صوفی شنودم کی گفت درویشی از اصحاب خانقاه من بعد از وفات شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز او را بخواب دید کی شیخ را گفتی ای شیخ تودر دنیا بر سماع و لوعی تمام داشی اکنون حال تو با سماع چیست؟ شیخ او را گفتی:
از لحنهای موصلی و لحن ارغنون
آواز آن نگار مرا بی‌نیاز کرد
چون شیخ این بگفت درویش نعره بزد و ازخواب بیدارگشت و حالتی بر وی پدید آمد، چون ساکن شد از وی حال پرسیدیم، ما را این حکایت برگرفت.
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
حافظ چو بنغمه روح فرسا افتد
در سیر مقامات که از پا افتد
جز در ره آهنگ بهر سوی رود
چون آب که از جوی بصحرا افتد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
آمد بهار و وقت نشاطست می بیار
می مایه نشاط بود خاصه در بهار
طبع هوا چو میل سوی اعتدال کرد
یک وزن شد دو کفه میزان روزگار
هم بوی عود یافت ز خاک چمن صبا
هم آب صندل است روان سوی جویبار
چون گل شکفت باده گلگون ز کف منه
کز خاک تو نه دیر که خواهد دمید خار
در کش چو خارپشت ز نا جنس خویش سر
می نوش تا شوی چو کشف در کلوخ زار
می نوش اگر چه شرع برین طعن میکند
کاین یک مضرتش بود و منفعت هزار
می نوش و نا امید ز غفران حق مباش
کافزون ز جرم بنده بود عفو کردگار
ابن یمین بکوش که هنگام کار تست
جائی همی روی که درو نیست هیچکار
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
نگارینا بهار آمد بیا تا جام می گیریم
طرب را طالع ثابت ز جرم طبع وی گیریم
قبای رندی و مستی کجا بر قد ما زیبد
اگر خشت سر خم را کم از دیهیم کی گیریم
ز دستت کی دهم ایجان چنان یاد آر هم آخر
که پای از دست نگذاریم وزآن پس راه پی گیریم
بده ساقی می گلگون خصوصا در زمان گل
بروی گل که میداند ازین پس جام می گیریم
بزن مطرب ره عشاق کاندر سر همیگردد
که با ابن یمین ساغر ببانگ چنگ و نی گیریم
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
نائی که جمال دلستانست او را
لبها چو عقیق در فشانست او را
در چنگ وی ار ناله کند نای رواست
دم در دهدش ناله از آنست او را
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۷
بیا ای ساقی مهوش بیار آن آب چون آتش
بگو ای مطرب خوشگو نواهای خوش دلکش
بهذبزم سرور گیتی علاء ملک و دین هندو
که ترک آسمان بندد به خدمت بر درش ترکش
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸۴
هر دم غم جانان المی میدهدم
عشق کهنش ز نو غمی میدهدم
بر دف زند دشمن و اینطرفه که دوست
پیوسته بسان نی دمی میدمدم
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷۵
نائی که سخن بود روان از لب او
در نی شکر آمد بفغان از لب او
لب بر لب نی نهاد و دم داد دمش
تا گفت که آمدم بجان از لب او
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
برم امشب که آن سروسهی بود
همه شب کار دل فرماندهی بود
نه یک ساعت لب از بوسه بیاسود
نه یکدم دستم از ساغر تهی بود
نگارم بود و یک چنگی خوش زن
سوم ساقی چهارم شان رهی بود
گهی بر حلقه مشک ختن خفت
گهی در سایه سرو سهی بود
ز وقت شام تا الله اکبر
می لعل و سماع خرگهی بود
نه کس را بود بر ما اطلاعی
نه ما را نیز از خویش آگهی بود
نه با گرگ آشتی او پلنگی
نه با آهوی چشمش روبهی بود
گهی بوس و گهی نوش و گهی رقص
چه گویم عیب آنشب کوتهی بود
وز آن شب غصه بر غصه است ده تو
مرا کانشب نمردم زابلهی بود
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
زاواز خوش تو عقل مدهوش شود
وز دل همه درد و غم فراموش شود
چون وقت سماع درج لب بگشائی
مانند صدف همه تنم گوش شود
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
ساقیا جان جاودانه بیار
صبحدم شد می شبانه بیار
مرغ از ره رسیده ما را
از می و نقل آب و دانه بیار
از خم وحدت آن شراب کهن
ای مدیر شرابخانه بیار
گر چه مستم ولی خراب نیم
یکدو ساغر بدین بهانه بیار
طره دوست در همست و پریش
ای نسیم شمال شانه بیار
آفتابا شب فراق مرا
از دم صبحدم نشانه بیار
پادشاها بحضرت درویش
سر طاعت بر آستانه بیار
ایدل آن دلفریب را دربند
بفسون و دم و فسانه بیار
دست تثلیث را ببر بکنار
پای توحید در میانه بیار
ای مغنی بزن نوای طرب
می و چنگ و دف و چغانه بیار
زن دم از عشق در حیاض و ریاض
ماهی و مرغ در ترانه بیار
سر نه چرخ را بچنبر حال
ای بلند اختر یگانه بیار
ببر از دست صعوه دل و باز
باز لاهوتی آشیانه بیار
چند در پرده ئی درآی ببزم
بچم اندر بر و چمانه بیار
بجهان دل صفا جانی
ای جهانداور زمانه بیار
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
ماتم نشست و کوکبه ی سور شد بلند
صد نیزه در حوالی ما نور شد بلند
گلبانک میفروش بدردی کشان رسید
پنداشتی که زمزمه ی صور شد بلند
تا روی بسته بود دم خلق بسته بود
این غلغل از نظاره ی منظور شد بلند
معشوق در کنار دهد روشنی بدل
زان آتشم چه سود که از دور شد بلند
در هر سری ز نشأه ی توحید باده ییست
زین اعتبار دعوی منصور شد بلند
آباد باد میکده کز فتنه ایمنست
نخلی کزین سراچه ی معمور شد بلند
آن روز نقد هستی ما نذر باده شد
کز طرف باغ طارم انگور شد بلند
ساقی بیار باده که عید صیام رفت
وز دیدن تو ناله ی طنبور شد بلند
بادا بقای پیر که از فیض جام او
افسانه ی فغانی مخمور شد بلند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
هوا خوشبوی گشت و مرغ در پرواز می آید
بهار رفته از گلشن به گلشن باز می آید
تحیت می رساند بلبلان را باد نوروزی
که گل بار دگر در جلوه گاه ناز می آید
چه باد مشگبیزست اینکه بوی جان دهد هر دم
مگر از راه آن ترک شکار انداز می آید
بشارت باد از آن صیادوش کبک خرامان را
که باز از طرف دشت آواز طبل باز می آید
چه سازست اینکه دیگر می نوازد مطرب مجلس
که از رگهای جان عاشقان آواز می آید
چمن خالی مبادا از می لعل و نسیم گل
که این آب و هوا سرو مرا دمساز می آید
بگردان پرده ای مطرب که از راه عراق امروز
مه اوج شرف در گلشن شیراز می آید
بده جامی که انجامش به از آغاز خواهد شد
هرانکو با صفای نیت از آغاز می آید
مسیحا یار و خضرش رهنمون و همعنان یوسف
فغانی آفتاب من به این اعزاز می آید
امامی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
جانا می لعل ارغوانیت که داد
دو شینه شراب کامرانیت که داد
مطرب چه ترانه زد حریف تو که بود
ساقیت که بود و دوستکانیت که داد
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۲۲
ایّام گلست و عیش باقی است مخسب
آخر نه لبت بر لب ساقی است مخسب
امشب شب خنیاگر شمع است مخسب
برخیز که پرده ها عراقی است مخسب
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۸
رهوار طرب تاخته گیر، آخر چه
با طبع بسی ساخته گیر، آخر چه
زآن آب که آبروی ریزد سرعش
خمی دو سه پرداخته گیر، آخر چه
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۱۷
آن را بود از سماع کامی حاصل
کاو هست زجان به نزد جانان غافل
از خوان سماع کس نواله نبرد
تا برناید زعقل وز جان و زدل
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۳۳
عشقت به بهانه ای به سر شاید برد
وین دل نه به دانه ای به سر شاید برد
معذورم اگر سماع می دارم دوست
کاین غم به ترانه ای به سر شاید برد
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۴۴
بوی دم جان از دم نی می شنوم
از صحبت بی نکتهٔ وی می شنوم
آن نکته که قوت جان بی جانان است
بی زحمت حرف از دم نی می شنوم
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۴۸
بشنو که نی اسرار نهان می گوید
سوزی که بود درون جان می گوید
شد جمله دهان و راز دل می گوید
از نی بشنو که بی زبان می گوید