عبارات مورد جستجو در ۳۵۰ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۱
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۵
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۹
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۳
کسی را که در طبع انصاف نیست
بود گر مه، آیینهاش صاف نیست
تو دانی و صاحب سخنپروری
به جان سخن، کز سخن نگذری
به عالم ز صد بهرهمند از سخن
شود نام یک تن بلند از سخن
مدار از سخن هر کسی گو نصیب
دهد دل به یک آشنا صد غریب
کسی شعر را گو حقیقت مدان
نمیافتد از کار طبع روان
ز مردم به گوهر نپرداختن
نکرد ابر ترک گهر ساختن
سخن را چه پروای هر نارس است
برای سخن، یک سخنرس بس است
چه شد گر بود چشم اختر به خواب؟
جهان را کفاف است یک آفتاب
چه شد گر ندارد سخن مشتری؟
تهی نیست بازار از جوهری
نه هرکس بود با سخن آشنا
سخن را سخنسنج داند ادا
عنان سخن نیست در دست زاغ
سخن را کند سبز طوطی باغ
عجب نیست دارد سخن را چو پاس
گهرناشناسی ز گوهرشناس
ز اهل غرض نیست پروا مرا
که در دل دهد بیغرض جا مرا
ز حرف کجاندیش پروا که راست؟
نیندیشد از دخل کج، فکر راست
عقیق ار کَنی بهر خاتم رواست
خراشیدن روی گوهر خطاست
بود کاوش چشمه، مرگ صفا
چرا دخل در شعر چندین، چرا
میفکن چنان در سخن رستخیز
که معنی شود بسمل از فکر تیز
سخنور بود با خضر همثبات
که نوشد ز شعر تر، آب حیات
سخنور زند لاف پایندگی
که باشد سخن چشمه زندگی
به اشعار رنگین قلم در تلاش
به کف گو می ارغوانی مباش
مکن چون نگین، خانه زر هوس
بود جزو تقطیع، یک بیت بس
***
سخن را سخنور کند پایمال
که گوهر فروشد به مشت سفال
سخن گشته پامال مشتی فضول
ملولم ازین بوالفضولان ملول
بود شعرشان را به صد قال و قیل
ز لب، انتهای سفر تا سبیل
ز مضمون مردم سرودم زنند
بیارند و بر روی مردم زنند
ز لفظی که انکار معنی کند
ازان، کس بر ایشان چه دعوی کند
بود شعر ازین قوم چون در امان؟
که جوهر تراشند از استخوان
ربایند از من دُری چون به فن
فروشند بازش به تحسین من
ز تاراج این فرقه زن به مزد
خریدار کالای خویشم ز دزد
چه معنی که فرزند خود خواندهاند
که نام و لباسش نگرداندهاند
ز اظهار معنی به من در خروش
چو غواص گوهر به دریا فروش
ز تاراج معنی گرفته نصیب
اسیرآوران یتیم و غریب
به ترتیب دیوان معین همند
چه دیوان که دیوان ازان میرمند
پی خواندن شعر دمساز هم
به تحسین بیجا، همآواز هم
ز تحسین بیجای هم، زیر قرض
اداکردنش را شمارند فرض
چه شد گر شد اجزای دیوان درست؟
به شیرازه محکم نشد شعر سست
چو تقطیع ابیات هم میکنند
قلموار، مصرع قدم میکنند
کتاب ار به خشتی شدی همبها
چها میزدندی به قالب، چها
بود طبع این فرقه خودپرست
جز انصاف نزدیک ما هرچه هست
مقید به وزن سخن کمترند
ز هم شعر را ریشپیما خرند
گمان تو این است ای خودپسند
که ریش درازست شعر بلند
به اشعار برجسته چندین ملاف
که معنی ازان جسته تا کوه قاف
در فیض بر روی کس بسته نیست
تو هم جستجو کن تنت خسته نیست
چه عیب است در نارسیهای روچ؟
گرت هست مغزی، نگو حرف پوچ
چه اندوزی از جامه خوشقماش؟
برو در قماش سخن کن تلاش
مکن خودفروشی به دستار زر
که باشد سخن را عیار دگر
میاور ز طومار شعرت سجل
به محضر چه حاجت مملّ مخل
ز بسیار گفتن نگهدار دم
مکن اینقدر بر شنیدن ستم
گمانم که باشد فزونتر نیاز
به طومار شعرت ز عمر دراز
به اندازه کن صرف گفتار خویش
نمک شوری آرد ز اندازه بیش
چرا شعر چندان مکرر شود
که گوش نیوشندگان کر شود
چو پرسندت از قصه باستان
ز گفتار خود سر کنی داستان
به گفتن مکن اینقدر عمر صرف
که از مستمع جان رود از تو حرف
سخن را چنان امتدادی مده
که از گوشها پنبه روید چو به
چو بگذشت ز اندازه افسانهات
مخوان، تا نخوانند دیوانهات
پی صحبت گوش چندین مکوش
زبان باش از خستگی گو خموش
***
صراحی به گوش قدح گفت دوش
که خون میچکد از زبان خموش
زند نشتر خار، گلبرگ تر
حذر از زبان خموشان، حذر
سخنهای ناگفته اکثر نکوست
خموشی زباندان این گفتگوست
چو بلبل شوی چند افغانفروش؟
چو پروانه خود را بسوزان خموش
مپیچ آنقدر در زبانآوری
که ممنون شود گوش کر از کری
حرام است خواندن ز اندازه بیش
چو بلبل مشو مست آواز خویش
تو را کرده گفت از شنو بیخبر
زبان تو گوش تو را کرده کر
کنی امتحان گوش خود را به هوش
زبان تو فرصت دهد گر به گوش
اگر پرسد از عقل کل کس نشان
ز جزو خود آری سخن در میان
به پر گفتن شعر، راغب مباش
زیان خود و سود کاتب مباش
به ترتیب دیوان چو آیی به جوش
به روغن فتد نان کاغذفروش
ورق آنچنانت سیهروی ساخت
که نتوانی از رو ورق را شناخت
ازان رو کمی در سخن یاب شد
که شیرین بود هرچه کمیاب شد
به معنی کسانی که سنجیدهاند
ز یک حرف، صد حرف فهمیدهاند
اگر شاعری در سخن کن تلاش
که لفظش چو معنی بود خوشقماش
به خواندن مکن آنچنان وجد و حال
که تحسین گفتن شود پایمال
ز تحسین جاهل میفزا طرب
کند کار طاووس گوساله شب
بس است این سخن گر کسی در ده است
که نفرین ز تحسین بیجا به است
نفهمیده هرکس که تحسین کند
نه تحسین که بر شعر نفرین کند
ز هر نکته آنها که فهمیدهاند
به جنباندن سر نجنبیدهاند
نفهمیده تحسینی از راه دور
عجب ریشخندی بود در حضور
سخن غور ناکرده تحسین چرا
بهاری نه، فریاد رنگین چرا
دل از حرف نادان بر آتش بود
سخنسنج دانا، سخنکش بود
بود فکر یک مصرع آبدار
چو صیاد بی صید روز شکار
میان دو مصراع بیگانگی
چو عیب کمان دان ز یکخانگی
ز معنی چو بر خود نبالیدهای
چه حاصل که لفظی تراشیدهای
درین حرف کس را چه دعوی بود
که مقصود از لفظ، معنی بود
نباشد چو سیمین تنی در میان
چو سودست از دیدن پرنیان؟
سخن بهر معنی تند تار و پود
ز دیبای چین بی بت چین چه سود
به معنی بود خاطر از لفظ شاد
ز گلشن به جز گل چه باشد مراد
گل و لاله دانند تا خار و خس
که از چشمه مقصود، آب است و بس
که بهر مکیدن نهد لب بر آن
نباشد اگر مغز در استخوان
ز معنیست مصراع، مصراع کس
غرض روشنی باشد از شمع و بس
ز مصراع، بی مغز رنگین مبال
غرض میوه است از وجود نهال
بود معنی خشک در لفظ صاف
چو شمشیر چوبین به زرین غلاف
دل خود به معنی گرو کن، گرو
به بازار صورتفروشان مرو
ز دل معنی خویش کن آشکار
به صورت مپرداز آیینهوار
چه شد زین که آیینه صورتگرست
چو معنیش در صورت دیگرست
تناسب در الفاظ دان بیبدل
نه چندان که در معنی افتد خلل
در آن صورت از لفظ، نسبت به جاست
که از نسبتش جان معنی نکاست
تناسب چرا ره به جایی برد
که نسبت ز بینسبتی خون خورد
در آرایش لفظ چندان مکوش
که رخسار معنی شود پردهپوش
بود گر مه، آیینهاش صاف نیست
تو دانی و صاحب سخنپروری
به جان سخن، کز سخن نگذری
به عالم ز صد بهرهمند از سخن
شود نام یک تن بلند از سخن
مدار از سخن هر کسی گو نصیب
دهد دل به یک آشنا صد غریب
کسی شعر را گو حقیقت مدان
نمیافتد از کار طبع روان
ز مردم به گوهر نپرداختن
نکرد ابر ترک گهر ساختن
سخن را چه پروای هر نارس است
برای سخن، یک سخنرس بس است
چه شد گر بود چشم اختر به خواب؟
جهان را کفاف است یک آفتاب
چه شد گر ندارد سخن مشتری؟
تهی نیست بازار از جوهری
نه هرکس بود با سخن آشنا
سخن را سخنسنج داند ادا
عنان سخن نیست در دست زاغ
سخن را کند سبز طوطی باغ
عجب نیست دارد سخن را چو پاس
گهرناشناسی ز گوهرشناس
ز اهل غرض نیست پروا مرا
که در دل دهد بیغرض جا مرا
ز حرف کجاندیش پروا که راست؟
نیندیشد از دخل کج، فکر راست
عقیق ار کَنی بهر خاتم رواست
خراشیدن روی گوهر خطاست
بود کاوش چشمه، مرگ صفا
چرا دخل در شعر چندین، چرا
میفکن چنان در سخن رستخیز
که معنی شود بسمل از فکر تیز
سخنور بود با خضر همثبات
که نوشد ز شعر تر، آب حیات
سخنور زند لاف پایندگی
که باشد سخن چشمه زندگی
به اشعار رنگین قلم در تلاش
به کف گو می ارغوانی مباش
مکن چون نگین، خانه زر هوس
بود جزو تقطیع، یک بیت بس
***
سخن را سخنور کند پایمال
که گوهر فروشد به مشت سفال
سخن گشته پامال مشتی فضول
ملولم ازین بوالفضولان ملول
بود شعرشان را به صد قال و قیل
ز لب، انتهای سفر تا سبیل
ز مضمون مردم سرودم زنند
بیارند و بر روی مردم زنند
ز لفظی که انکار معنی کند
ازان، کس بر ایشان چه دعوی کند
بود شعر ازین قوم چون در امان؟
که جوهر تراشند از استخوان
ربایند از من دُری چون به فن
فروشند بازش به تحسین من
ز تاراج این فرقه زن به مزد
خریدار کالای خویشم ز دزد
چه معنی که فرزند خود خواندهاند
که نام و لباسش نگرداندهاند
ز اظهار معنی به من در خروش
چو غواص گوهر به دریا فروش
ز تاراج معنی گرفته نصیب
اسیرآوران یتیم و غریب
به ترتیب دیوان معین همند
چه دیوان که دیوان ازان میرمند
پی خواندن شعر دمساز هم
به تحسین بیجا، همآواز هم
ز تحسین بیجای هم، زیر قرض
اداکردنش را شمارند فرض
چه شد گر شد اجزای دیوان درست؟
به شیرازه محکم نشد شعر سست
چو تقطیع ابیات هم میکنند
قلموار، مصرع قدم میکنند
کتاب ار به خشتی شدی همبها
چها میزدندی به قالب، چها
بود طبع این فرقه خودپرست
جز انصاف نزدیک ما هرچه هست
مقید به وزن سخن کمترند
ز هم شعر را ریشپیما خرند
گمان تو این است ای خودپسند
که ریش درازست شعر بلند
به اشعار برجسته چندین ملاف
که معنی ازان جسته تا کوه قاف
در فیض بر روی کس بسته نیست
تو هم جستجو کن تنت خسته نیست
چه عیب است در نارسیهای روچ؟
گرت هست مغزی، نگو حرف پوچ
چه اندوزی از جامه خوشقماش؟
برو در قماش سخن کن تلاش
مکن خودفروشی به دستار زر
که باشد سخن را عیار دگر
میاور ز طومار شعرت سجل
به محضر چه حاجت مملّ مخل
ز بسیار گفتن نگهدار دم
مکن اینقدر بر شنیدن ستم
گمانم که باشد فزونتر نیاز
به طومار شعرت ز عمر دراز
به اندازه کن صرف گفتار خویش
نمک شوری آرد ز اندازه بیش
چرا شعر چندان مکرر شود
که گوش نیوشندگان کر شود
چو پرسندت از قصه باستان
ز گفتار خود سر کنی داستان
به گفتن مکن اینقدر عمر صرف
که از مستمع جان رود از تو حرف
سخن را چنان امتدادی مده
که از گوشها پنبه روید چو به
چو بگذشت ز اندازه افسانهات
مخوان، تا نخوانند دیوانهات
پی صحبت گوش چندین مکوش
زبان باش از خستگی گو خموش
***
صراحی به گوش قدح گفت دوش
که خون میچکد از زبان خموش
زند نشتر خار، گلبرگ تر
حذر از زبان خموشان، حذر
سخنهای ناگفته اکثر نکوست
خموشی زباندان این گفتگوست
چو بلبل شوی چند افغانفروش؟
چو پروانه خود را بسوزان خموش
مپیچ آنقدر در زبانآوری
که ممنون شود گوش کر از کری
حرام است خواندن ز اندازه بیش
چو بلبل مشو مست آواز خویش
تو را کرده گفت از شنو بیخبر
زبان تو گوش تو را کرده کر
کنی امتحان گوش خود را به هوش
زبان تو فرصت دهد گر به گوش
اگر پرسد از عقل کل کس نشان
ز جزو خود آری سخن در میان
به پر گفتن شعر، راغب مباش
زیان خود و سود کاتب مباش
به ترتیب دیوان چو آیی به جوش
به روغن فتد نان کاغذفروش
ورق آنچنانت سیهروی ساخت
که نتوانی از رو ورق را شناخت
ازان رو کمی در سخن یاب شد
که شیرین بود هرچه کمیاب شد
به معنی کسانی که سنجیدهاند
ز یک حرف، صد حرف فهمیدهاند
اگر شاعری در سخن کن تلاش
که لفظش چو معنی بود خوشقماش
به خواندن مکن آنچنان وجد و حال
که تحسین گفتن شود پایمال
ز تحسین جاهل میفزا طرب
کند کار طاووس گوساله شب
بس است این سخن گر کسی در ده است
که نفرین ز تحسین بیجا به است
نفهمیده هرکس که تحسین کند
نه تحسین که بر شعر نفرین کند
ز هر نکته آنها که فهمیدهاند
به جنباندن سر نجنبیدهاند
نفهمیده تحسینی از راه دور
عجب ریشخندی بود در حضور
سخن غور ناکرده تحسین چرا
بهاری نه، فریاد رنگین چرا
دل از حرف نادان بر آتش بود
سخنسنج دانا، سخنکش بود
بود فکر یک مصرع آبدار
چو صیاد بی صید روز شکار
میان دو مصراع بیگانگی
چو عیب کمان دان ز یکخانگی
ز معنی چو بر خود نبالیدهای
چه حاصل که لفظی تراشیدهای
درین حرف کس را چه دعوی بود
که مقصود از لفظ، معنی بود
نباشد چو سیمین تنی در میان
چو سودست از دیدن پرنیان؟
سخن بهر معنی تند تار و پود
ز دیبای چین بی بت چین چه سود
به معنی بود خاطر از لفظ شاد
ز گلشن به جز گل چه باشد مراد
گل و لاله دانند تا خار و خس
که از چشمه مقصود، آب است و بس
که بهر مکیدن نهد لب بر آن
نباشد اگر مغز در استخوان
ز معنیست مصراع، مصراع کس
غرض روشنی باشد از شمع و بس
ز مصراع، بی مغز رنگین مبال
غرض میوه است از وجود نهال
بود معنی خشک در لفظ صاف
چو شمشیر چوبین به زرین غلاف
دل خود به معنی گرو کن، گرو
به بازار صورتفروشان مرو
ز دل معنی خویش کن آشکار
به صورت مپرداز آیینهوار
چه شد زین که آیینه صورتگرست
چو معنیش در صورت دیگرست
تناسب در الفاظ دان بیبدل
نه چندان که در معنی افتد خلل
در آن صورت از لفظ، نسبت به جاست
که از نسبتش جان معنی نکاست
تناسب چرا ره به جایی برد
که نسبت ز بینسبتی خون خورد
در آرایش لفظ چندان مکوش
که رخسار معنی شود پردهپوش
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۱۸
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۱۹
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۳۰
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۴۱
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۹۶
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۹
من ازین خرقه آلوده که در بر دارم
عار باشد اگر از خویش نباشد عارم
گفتم آیم به سوی دبر و به بندم زنار
باز دیدم که از آن هم نگشاید کارم
گر روم بر در مسجد ندهنده راهی
زور شوم بر در میخانه نباشد بارم
کرم پیر مغان بین که دو صد بار به چشم
یکفر پنهان مرا دید و نکرد اظهارم
دلم از صحبت اصحاب طریقت بگرفت
رهبری کو که رساند به در خمارم
چون صراحی به هوای لب میگون بتان
میزنم نهتهه در مجلس و خون می بارم
عندلیب گل رویت نه کمال امروزست
سالها شد که درین کوی بدین گفتارم
عار باشد اگر از خویش نباشد عارم
گفتم آیم به سوی دبر و به بندم زنار
باز دیدم که از آن هم نگشاید کارم
گر روم بر در مسجد ندهنده راهی
زور شوم بر در میخانه نباشد بارم
کرم پیر مغان بین که دو صد بار به چشم
یکفر پنهان مرا دید و نکرد اظهارم
دلم از صحبت اصحاب طریقت بگرفت
رهبری کو که رساند به در خمارم
چون صراحی به هوای لب میگون بتان
میزنم نهتهه در مجلس و خون می بارم
عندلیب گل رویت نه کمال امروزست
سالها شد که درین کوی بدین گفتارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
خامه فروهشته بود، آیت تنزیل را
باز دمیدن گرفت، صور سرافیل را
حجت ناطق منم، کوری دعوی گران
تیغ زبانم گرفت، خطه تخییل را
چون عرق افشان شود، کلک گهر ریز من
با خوی خجلت بشو، حاصل تحصیل را
کودک تی تی کنی! قافیه سنجی بهل
چون به سخن بنگری، صاحب انجیل را؟
جوهریانت مباد، سخرهٔ گیتی کنند
در صف گوهر مکش، مهرهٔ سجیل را
محفل طور است این، شمع مزار تو چیست؟
جانب ایمن مبر، بیهده قندیل را
شوق چو سیمرغ را، بال گشاید بر اوج
در بر خفاش نه، بال ابابیل را
صعوه مسکین کجا، قله ی قاف ازکجا؟
پشّه چه پهلو زند، طنطنهٔ پیل را
ذره چه شوخی کند، با علم آفتاب؟
قطره هماورد نیست، بارقهٔ نیل را
چون لب داوود دل، لحن زبور آورد
بر لب زنبور زن، طعنهٔ تنکیل را
پیش حزین از سخن، عرض تجمّل مکن
تحفه به خاقان مبر، موزه و زنبیل را
باز دمیدن گرفت، صور سرافیل را
حجت ناطق منم، کوری دعوی گران
تیغ زبانم گرفت، خطه تخییل را
چون عرق افشان شود، کلک گهر ریز من
با خوی خجلت بشو، حاصل تحصیل را
کودک تی تی کنی! قافیه سنجی بهل
چون به سخن بنگری، صاحب انجیل را؟
جوهریانت مباد، سخرهٔ گیتی کنند
در صف گوهر مکش، مهرهٔ سجیل را
محفل طور است این، شمع مزار تو چیست؟
جانب ایمن مبر، بیهده قندیل را
شوق چو سیمرغ را، بال گشاید بر اوج
در بر خفاش نه، بال ابابیل را
صعوه مسکین کجا، قله ی قاف ازکجا؟
پشّه چه پهلو زند، طنطنهٔ پیل را
ذره چه شوخی کند، با علم آفتاب؟
قطره هماورد نیست، بارقهٔ نیل را
چون لب داوود دل، لحن زبور آورد
بر لب زنبور زن، طعنهٔ تنکیل را
پیش حزین از سخن، عرض تجمّل مکن
تحفه به خاقان مبر، موزه و زنبیل را
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۲۷ - این قطعه را در داوری میان شعر جمال الدّین عبدالرّزاق اصفهانی و پسرش کمال الدین اسماعیل به میرزاابوطالب شولستانی نوشته
دوش از بَرِ یاری که دلم شیفتهٔ اوست
وز شرح کمال خردش، ناطقه لال است
آمد به برم، قاصد فرخنده سروشی
با نامهٔ عذبی، که مگر آب زلال است
نظمش نتوان گفت، که سلکی ست ز گوهر
هرسطری از آن در نظرم عقد لآل است
بگشودم و برخواندم و سنجیدم و دیدم
کز بنده رهی، حاصل آن نامه، سؤال است
کامروز، درین ناحیه عاشق سخنان را
غوغا به سر شعر جمال است و کمال است
القصه، درتن مساله یاران دوگروهند
در حجت ترجیح یکی زین دو، جدال است
این شعر پدر آورد، آن شعر پسر را
یکسو نشد این مشغله، امروز دو سال است
راضی شده اند آن همه یاران مجادل
کز کلک تو حکمی که رسد، وحی مثال است
بگشاد پی پاسخ سنجیده، پر خویش
سیمرغ خیالم که سپهرش ته بال است
مجموعهٔ آن هر دو، به دقّت نگرستم
گر معجزه گفتن نتوان، سحر حلال است
دیدم که دوات و قلم آن دو شهنشاه
در مملکت شوکتشان کوس و دوال است
آن هر دو، به فضل آیت و برهان بلاغت
در حجلهی آن هر دو، پریزاد خیال است
غرّایی هر مطلعشان مهر سپهری ست
سیرابی هر مصرعشان، تیغ مثال است
شعر شعرایی که قرینند به ایشان
نسبت به گهرسنجی آن هر دو سفال است
در چنگ دبیران قوی پنجه، قلمها
پر پیچ و خم، از خجلت آن هر دو، چو نال است
جمع، آن همه اتقان به لطافت کِه نموده؟
پیش دمشان، غاشیه بر دوش شمال است
هر صفحهٔ مشکین رقم آن دو گهر سنج
چون عارض خوبان، همه خط و همه خال است
امّا چو کسی دیدهٔ انصاف گشاید
این مطلع من آینهٔ صدق مقال است
در شعر جمال ارچه جمالی به کمال است
امّا نه به زیبایی ابکار کمال است
لفظش، به صفا آینهٔ شاهد معنی ست
معنی به شکوهی ست که طغرای جلال است
هر نکتهٔ سربستهٔ او نافهٔ مشکی ست
هر نقطهٔ او، شوختر از چشم غزال است
فیض رقمش، از تتق غیب سروش است
مد قلمش در افق فضل، هلال است
صد بار ز سرتاسر دیوانش گذشتم
لیلی ست،که سر تا به قدم غنج و دلال است
دریوزه گر رشحهٔ اویند، حریفان
الحق رگ ابر قلمش بحر نوال است
استاد سخن گر چه جمال است ولیکن
تکمیل همان طرز و روش، کار کمال است
تحقیق در اقوال دو استاد، حزین را
این است که گفتیم و جز این محض جدال است
رای همه این بود، که خلّاق معانی
آخر نه خطاب وی از اصحاب کمال است
معیار کمالم من و با من دگران را
در پلهٔ میزان خود، اندیشه وبال است
این نامه نوشتم به شب هفتم شوال
ماه این و هزار و صد و سیّ و دو به سال است
وز شرح کمال خردش، ناطقه لال است
آمد به برم، قاصد فرخنده سروشی
با نامهٔ عذبی، که مگر آب زلال است
نظمش نتوان گفت، که سلکی ست ز گوهر
هرسطری از آن در نظرم عقد لآل است
بگشودم و برخواندم و سنجیدم و دیدم
کز بنده رهی، حاصل آن نامه، سؤال است
کامروز، درین ناحیه عاشق سخنان را
غوغا به سر شعر جمال است و کمال است
القصه، درتن مساله یاران دوگروهند
در حجت ترجیح یکی زین دو، جدال است
این شعر پدر آورد، آن شعر پسر را
یکسو نشد این مشغله، امروز دو سال است
راضی شده اند آن همه یاران مجادل
کز کلک تو حکمی که رسد، وحی مثال است
بگشاد پی پاسخ سنجیده، پر خویش
سیمرغ خیالم که سپهرش ته بال است
مجموعهٔ آن هر دو، به دقّت نگرستم
گر معجزه گفتن نتوان، سحر حلال است
دیدم که دوات و قلم آن دو شهنشاه
در مملکت شوکتشان کوس و دوال است
آن هر دو، به فضل آیت و برهان بلاغت
در حجلهی آن هر دو، پریزاد خیال است
غرّایی هر مطلعشان مهر سپهری ست
سیرابی هر مصرعشان، تیغ مثال است
شعر شعرایی که قرینند به ایشان
نسبت به گهرسنجی آن هر دو سفال است
در چنگ دبیران قوی پنجه، قلمها
پر پیچ و خم، از خجلت آن هر دو، چو نال است
جمع، آن همه اتقان به لطافت کِه نموده؟
پیش دمشان، غاشیه بر دوش شمال است
هر صفحهٔ مشکین رقم آن دو گهر سنج
چون عارض خوبان، همه خط و همه خال است
امّا چو کسی دیدهٔ انصاف گشاید
این مطلع من آینهٔ صدق مقال است
در شعر جمال ارچه جمالی به کمال است
امّا نه به زیبایی ابکار کمال است
لفظش، به صفا آینهٔ شاهد معنی ست
معنی به شکوهی ست که طغرای جلال است
هر نکتهٔ سربستهٔ او نافهٔ مشکی ست
هر نقطهٔ او، شوختر از چشم غزال است
فیض رقمش، از تتق غیب سروش است
مد قلمش در افق فضل، هلال است
صد بار ز سرتاسر دیوانش گذشتم
لیلی ست،که سر تا به قدم غنج و دلال است
دریوزه گر رشحهٔ اویند، حریفان
الحق رگ ابر قلمش بحر نوال است
استاد سخن گر چه جمال است ولیکن
تکمیل همان طرز و روش، کار کمال است
تحقیق در اقوال دو استاد، حزین را
این است که گفتیم و جز این محض جدال است
رای همه این بود، که خلّاق معانی
آخر نه خطاب وی از اصحاب کمال است
معیار کمالم من و با من دگران را
در پلهٔ میزان خود، اندیشه وبال است
این نامه نوشتم به شب هفتم شوال
ماه این و هزار و صد و سیّ و دو به سال است
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۳
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
سوزنده آتشی که شود پخته خام از او
جام می است خواجه بکن پر مشام از او
آسایشت هواست گر از صبح و شام دهر
خالی مدار بزم بهر صبح و شام از او
نام اربترک باده پرستی است می بیار
هی تا رود بباد مرا خواجه نام از او
ساقی اگر برشوه دهی بوسۀ بشیخ
فتوی توان گرفت بشرب مدام از او
نان حلال گر بود این سان که شیخ راست
صد باز بنزد من آب حرام از او
سرمایه ایست حسن که از روی سرکشی
برخواجه کبر و ناز فروشد غلام از او
نیرّ جناب عشق بلند است نی عجب
گر غافل است زاهد عالیمقام از او
جام می است خواجه بکن پر مشام از او
آسایشت هواست گر از صبح و شام دهر
خالی مدار بزم بهر صبح و شام از او
نام اربترک باده پرستی است می بیار
هی تا رود بباد مرا خواجه نام از او
ساقی اگر برشوه دهی بوسۀ بشیخ
فتوی توان گرفت بشرب مدام از او
نان حلال گر بود این سان که شیخ راست
صد باز بنزد من آب حرام از او
سرمایه ایست حسن که از روی سرکشی
برخواجه کبر و ناز فروشد غلام از او
نیرّ جناب عشق بلند است نی عجب
گر غافل است زاهد عالیمقام از او
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۸۰
شیخ گفت هرکه با ما درین حدیث موافقست او ما را خویش است اگر چه ازو تا ما مرحلهاست و هرکه هم پشت ما نیست درین حدیث او ما را هیچ کس نیست آنگه گفت قحط خدا آمده است، و هرگه که کاروانی را دیدی گفتی از هم کاران ما هیچ کس با شما بودند کی جامهای پاره پاره پوشند و آنگه با جمع خویش گفتی هم کاران ما اندکیاند و ایشان را در دوجهان کار نیست.
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۷۴ - ولیعهد به میرزا عبدالوهاب نوشته است
دبیر بی نظیر، عطارد شان، پسحیان الدورانی، وصاف الزمانی، وحید الدهر، فرید العصر، میرزا عبدالوهاب منشی الممالک بداند که: چون فرط رافت مقتضی ارقام ارقام عنایت ارتسام و کثرت عطوفت مستلزم صدور مناشر مرحمت اختتام است. لهذا پروانه ملاطفت نشانه صادر میشود.
از قراری که آن عالیجاه بمقرب الحضرت میرزا محمد رقعه نگاشته و برخی فقرات در آن مندرج داشته بود، جلوه گر عرصه ظهور آمد که آن عالیجاه را از مراتب مکنونه سرکار کماهی آگاهی نیست و کماهو حقه استحضار بر مراحم غیرمتناهی نی. نواب ما را اعتقاد آن بود که او برحسب تصفیه و تجلیه خاطر از حقایق عنایات مکنونه خبیر است و بواسطه تحلیه بفضایل و تخلیه از رذایل در عالم مکاشفه واقف مافی الضمیر. آن بود که خاطر عالی علی الظاهر اصدار ارقام را که عرف آداب ظاهرپرستان است وافی نبود و در نظر انوار اکتفا بهمان اشفاق معنویه و الطاف باطنیه کافی مینمود. اکنون در تحریر و تقریر دستگیر آمد که آن عالیجاه فوق الغایه از این مراتب غافل است، و باقصی الغایه از آن مرحله ذاهل؛ معلوم استکه هنوز در تیه غفلت پی سپار است ودر قید حیرت گرفتار. اشفاق کامله ما درباره آن عالیجاه از غایت ظهور در حجاب مستور است و این نور کضوءالقمر و شعاع الشمس محیط نزدیک و دور.
چشم تو خود لایق دیدار نیست
ور نه جائی نیست کاین انوار نیست
سعی کن تا دیده ات بینا شود
لایق دیدار لطف ما شود
از آن طرف مراتب فدویت و رقیت معنوی آن عالیجاه بسی ظاهرتر از اعیان صوریه بر خاطر عاطر عیان است و اثبات آن مستغنی از برهان. الطاف بهیه را درباره خود فوق الغایه و اعطاف علیه را نسبت بخویش باعلی النهایه دانسته، مدعوات و مدعیات را عرض و انجاحش بر همت عنایت فرض دارند.
والسلام
از قراری که آن عالیجاه بمقرب الحضرت میرزا محمد رقعه نگاشته و برخی فقرات در آن مندرج داشته بود، جلوه گر عرصه ظهور آمد که آن عالیجاه را از مراتب مکنونه سرکار کماهی آگاهی نیست و کماهو حقه استحضار بر مراحم غیرمتناهی نی. نواب ما را اعتقاد آن بود که او برحسب تصفیه و تجلیه خاطر از حقایق عنایات مکنونه خبیر است و بواسطه تحلیه بفضایل و تخلیه از رذایل در عالم مکاشفه واقف مافی الضمیر. آن بود که خاطر عالی علی الظاهر اصدار ارقام را که عرف آداب ظاهرپرستان است وافی نبود و در نظر انوار اکتفا بهمان اشفاق معنویه و الطاف باطنیه کافی مینمود. اکنون در تحریر و تقریر دستگیر آمد که آن عالیجاه فوق الغایه از این مراتب غافل است، و باقصی الغایه از آن مرحله ذاهل؛ معلوم استکه هنوز در تیه غفلت پی سپار است ودر قید حیرت گرفتار. اشفاق کامله ما درباره آن عالیجاه از غایت ظهور در حجاب مستور است و این نور کضوءالقمر و شعاع الشمس محیط نزدیک و دور.
چشم تو خود لایق دیدار نیست
ور نه جائی نیست کاین انوار نیست
سعی کن تا دیده ات بینا شود
لایق دیدار لطف ما شود
از آن طرف مراتب فدویت و رقیت معنوی آن عالیجاه بسی ظاهرتر از اعیان صوریه بر خاطر عاطر عیان است و اثبات آن مستغنی از برهان. الطاف بهیه را درباره خود فوق الغایه و اعطاف علیه را نسبت بخویش باعلی النهایه دانسته، مدعوات و مدعیات را عرض و انجاحش بر همت عنایت فرض دارند.
والسلام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
چشم از جهان که بست که آن دیده ور نشد
قطع نظر که کرد که صاحبنظر نشد
گرد از رخ گهر نتوان شست زاب او
رفع ملال خاطر ما از هنر نشد
درمان روزگار چه دردیست جانگداز
کو صندلی که مایه صد دردسر نشد
یکجا مرا ترقی طالع نگه نداشت
حالم کدام روز که از بد بتر نشد
در حیرتم که تفرقه سازی روزگار
چون در پی جدائی شیر و شکر نشد
در راه شوق خود قدم از سر نهاده ایم
ورنه کسی زعشق تو زیر و زبر نشد
عمرم بسر شد و شب هجران بسر نرفت
آبم زسر گذشت و لب خشک تر نشد
سرگشته هر که نیست بجائی نمی رسد
تا راه گم نگشت خضر راهبر نشد
از کار خود فتاد زبان، سوده شد لبم
دیگر مگو کلیم، دعا کارگر نشد
قطع نظر که کرد که صاحبنظر نشد
گرد از رخ گهر نتوان شست زاب او
رفع ملال خاطر ما از هنر نشد
درمان روزگار چه دردیست جانگداز
کو صندلی که مایه صد دردسر نشد
یکجا مرا ترقی طالع نگه نداشت
حالم کدام روز که از بد بتر نشد
در حیرتم که تفرقه سازی روزگار
چون در پی جدائی شیر و شکر نشد
در راه شوق خود قدم از سر نهاده ایم
ورنه کسی زعشق تو زیر و زبر نشد
عمرم بسر شد و شب هجران بسر نرفت
آبم زسر گذشت و لب خشک تر نشد
سرگشته هر که نیست بجائی نمی رسد
تا راه گم نگشت خضر راهبر نشد
از کار خود فتاد زبان، سوده شد لبم
دیگر مگو کلیم، دعا کارگر نشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
مرغ دلم که خانه خرابی بجان خرید
بهر شکون ز سیل خس آشیان خرید
آن غمزه خونبهای شهیدان عشق داد
اما نه آنقدر که کفن زو توان خرید
هر عارفی که صرفه شناس است در جهان
عقل سبک فروخته رطل گران خرید
باشد بزر علاقه ز معشوق بیشتر
زآنرو که گلفروش گل از باغبان خرید
یک مرد همچو دختر رز در زمانه کو
خون هزار غمزده را از جهان خرید
روزیکه کرد حسن تو سامان دلبری
صد حلقه پیچ و تاب برای میان خرید
دشنام اگر خرم به تبسم نمی رسد
خواهم کدام کام دل از نقد جان خرید
از تنگی زمانه هما یمن سایه را
ارزان نمی دهد که توان استخوان خرید
ما کم نصیب و سنگ ترازوی چرخ کم
نتوان کلیم کام دل از آسمان خرید
بهر شکون ز سیل خس آشیان خرید
آن غمزه خونبهای شهیدان عشق داد
اما نه آنقدر که کفن زو توان خرید
هر عارفی که صرفه شناس است در جهان
عقل سبک فروخته رطل گران خرید
باشد بزر علاقه ز معشوق بیشتر
زآنرو که گلفروش گل از باغبان خرید
یک مرد همچو دختر رز در زمانه کو
خون هزار غمزده را از جهان خرید
روزیکه کرد حسن تو سامان دلبری
صد حلقه پیچ و تاب برای میان خرید
دشنام اگر خرم به تبسم نمی رسد
خواهم کدام کام دل از نقد جان خرید
از تنگی زمانه هما یمن سایه را
ارزان نمی دهد که توان استخوان خرید
ما کم نصیب و سنگ ترازوی چرخ کم
نتوان کلیم کام دل از آسمان خرید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
ابر سرمایه گر از چشم تر ما ببرد
لوث آلودگی از دامن دنیا ببرد
طالع دون چو قوی گشت حریفش نشویم
گو هما سایه دولت ز سر ما ببرد
تیغ بیداد تو چون کشور دل بگشاید
ناوکت مژده این فتح باعضا ببرد
خانه صبر و خرد رفتی و بس نیست که باز
مژه ات نقب بگنجینه دلها ببرد
چشم مست تو حریفیست که گر یابد دست
عکس را از دل آئینه به یغما ببرد
قدر کالای مرا سیل نکو می داند
که اگر نیک و گر بد همه یکجا ببرد
کم مبین خاری ما را که باین بیقدری
سیل از خار و خسم تحفه بدریا ببرد
روغن از مغز قلم می کشد اندیشه من
کز دماغ خردم خشکی سودا ببرد
خاک بادا بسر طاقت و صبر تو کلیم
دردسر چند کسی پیش مسیحا ببرد
لوث آلودگی از دامن دنیا ببرد
طالع دون چو قوی گشت حریفش نشویم
گو هما سایه دولت ز سر ما ببرد
تیغ بیداد تو چون کشور دل بگشاید
ناوکت مژده این فتح باعضا ببرد
خانه صبر و خرد رفتی و بس نیست که باز
مژه ات نقب بگنجینه دلها ببرد
چشم مست تو حریفیست که گر یابد دست
عکس را از دل آئینه به یغما ببرد
قدر کالای مرا سیل نکو می داند
که اگر نیک و گر بد همه یکجا ببرد
کم مبین خاری ما را که باین بیقدری
سیل از خار و خسم تحفه بدریا ببرد
روغن از مغز قلم می کشد اندیشه من
کز دماغ خردم خشکی سودا ببرد
خاک بادا بسر طاقت و صبر تو کلیم
دردسر چند کسی پیش مسیحا ببرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶
بسکه می پیچد صدای ناله دل در برم
استخوان سینه موسیقار شد در پیکرم
طالع بدبین، کز آب و آتشم بیقدرتر
گرچه آتش می توان گشتن زآب گوهرم
حکم سودا بر سرم جاری تر است از سیل اشک
گر بفرقم خاک بیزد ور زند گل بر سرم
خاک اصل طینتم گوئی ز گرد لشکر است
از رفیقان جمله در راه طلب واپس ترم
بسته ام چشم امید از مهربانیهای خلق
دل نهاد زخم بی مرهم بسان مجمرم
فطرت پستم ندارد بال پرواز بلند
منکه مور ناتوان باشم چه باشد شهپرم
خاطر آزرده ای دارم که در سیر بهشت
از گریبان چون جرس بیرون نمی آید سرم
برگ من بی برگی است و بار بار خاطرست
باد یارب روزی برق بلا برگ و برم
می کنم گاهی اگر سامان بزم می کلیم
سنگ پر بیرون کند از اشتیاق ساغرم
استخوان سینه موسیقار شد در پیکرم
طالع بدبین، کز آب و آتشم بیقدرتر
گرچه آتش می توان گشتن زآب گوهرم
حکم سودا بر سرم جاری تر است از سیل اشک
گر بفرقم خاک بیزد ور زند گل بر سرم
خاک اصل طینتم گوئی ز گرد لشکر است
از رفیقان جمله در راه طلب واپس ترم
بسته ام چشم امید از مهربانیهای خلق
دل نهاد زخم بی مرهم بسان مجمرم
فطرت پستم ندارد بال پرواز بلند
منکه مور ناتوان باشم چه باشد شهپرم
خاطر آزرده ای دارم که در سیر بهشت
از گریبان چون جرس بیرون نمی آید سرم
برگ من بی برگی است و بار بار خاطرست
باد یارب روزی برق بلا برگ و برم
می کنم گاهی اگر سامان بزم می کلیم
سنگ پر بیرون کند از اشتیاق ساغرم