عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
تا از مژه آب خاک فرسود آید
از دل همه باد آذر اندود آید
تا آن در نم به تاب اگر این نشگفت
رسم است که از هیزم تر دود آید
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
ای بر به وجود عاریت مرکب ساز
تا کی متصرفانه این توسن تاز
روزی سه چهاری چو سوار خر غیر
... دو پای خود به یک سو انداز
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۷ - به میرزا محمدعلی خطر فرزند خود نگاشته
نوآمیز کیش هنر توزی خطر را نان و آب گرم و سرد و جام و جان بی درد و درد باد، احمد را هم خوابه بهشتی چهر گلبن سرسبزی زرد افتاد و او را پاک روان که گرمی افزای رستای خود و بازار ما بود سرد آمد و بارها همه کوب آزمای دوش لاغر استخوان تو گشت و کارها رنج و تیمار شد و بر جان تنگ توان توریخت، با اینکه تازه کاری و سنگین بار در گوشه و کنار از ایستادگی های خاک درنگ سهلان سنگت چپرها بر درگاه است و در انجام کارها از دانش و فرهنگ و آهنگت نویدها در راه، ده یک اینها اگر راست باشد و کارت بسیار کمتر از آنچه شنیدم بی کم و کاست جای سپاس داری هاست و سزای ستایش گزاری ها. زیرا که از چون تو تازه کاری، بردن این بار زور پشه و پیل است و جوش جوی و نیل، در گنجشکی نیروی شاهین است و از پیاده هنجار فرزین، با این همه بی دستیاری احمد با آنکه پای به دامان است و نگین بر دهان این کشتی پای کنار نخواهد داشت و این بیخ پیرایه برگ و بار نخواهد بست، مصرع: رخش باید تا تن رستم کشد. امیدوارم تاکنون از بند بی بند و باری جسته باشد و کمند سردی و بیزاری گسسته. فرزانه در پی کار پوید و مردانه سامان روزگار جوید. مصرع: به جان خواجه کاینها ریشخند است. جان باید کند نان باید پخت، خود خورد و به دیگران نیز خورانید. هر پول سیاهی را شیر سرخی بر سر خفته و هر دانه گندم زیر هزار من خاک نهفته، بمیرد و دشمن بخورد خوشتر که بماند و دست در یوزه به دوست برد.
حکایت
دانشمندی نیک پسند مردم را پند همی داد که هر که یک شاهی در راه خدا نیاز آرد ده در سپنجی لانه و صددر جاوید خانه به وی خواهد داد. تهی دستی ساده دل را پاره ای زر در آستین بود. به تلواس سود و سودای بهبود بر گدایان آستان افشاند. روزی چند دیده بر راه گشایش بست و دل در پویه بخشایش. از هیچ راهی دری نگشود و از هیچ روزنش اختر فرهی در خانه نتافت. گرسنگی دیوانه وارش از کوی به بازار افکند، پراکنده چپ و راست دویدن گرفت و آز آکنده شیب و فراز پریدن، توانگری را زرین کمربند در چاهی کمیز آکنده افتاده بود و فریاد خوانان بر لب چاه ایستاده که هر که در افتد و بر آرد دسترنجی به سزا خواهد یافت. بیچاره ناچار به چاه در آمد و ساز شناه بر ساخت. پس از رنج بردن ها و گه خوردن ها چنگ در کالا زد و انداز بالا کرد. پالوده ریش و آلوده دامان سر خویش گرفت و راه سرا پیش، گوینده پیش را دستان ساز روز پیشینه دید. گفت آری، پس از آنکه صدمن گه به خوردن دهد و کارگه خواره به مردن کشد.
کما بیش چهل سال در فراخای کیهان سر به چاه ساران فرو بردیم و چیزها خوردیم تا بخشایش بار خدا لب نانی بخشود و خورش و خوانی افزود. یک کاسه بی آنکه کام آلایم به شماها باز ماندیم و با خوشباشی بی سپاس بر این خوان یغما نشاندیم. شکم ها سیر آمد و دیو درون ها چیر، تا سه کج پلاسی زاد و ساز ناسپاسی رست، بر جای آنکه سپاس گزارید و به دست و دندان و بند و زندان نگاهدارید چون گربه مست و سگ مردار درهم و برهم افتادید، این گردن سرافرازی کشان است و آن آستین بی نیازی فشان، اگر کیفر این کردار و باد افراه این هنجار در شما گیرد، ندانم گردون بر چه راه و روش خواهد راند، و شمار زندگانی مشتی نمک ناشناس دیوانه بر چه خوی و منش خواهد رفت.
نور چشمی ملا باشی را از من درودی روان افزود بر گوی که من و پدرت همه هستی در ویرانی گذاشته ایم و بر تو و احمد فرسنگ ها پیشی و بیشی داشته، جز دربدری و خواری و خون جگری و خاکساری، تشنگی و گرسنگی خوردن، آزرم دوست و دشمن بردن،برگوشه خرگاه مردم نشستن و به شرمساری نان از خوان بیگانه شکستن، و این چیزها و از اینهاش بتر نیز سود و بهبودی نیست. ما بمیریم خود از این پیشه برگرد و احمد را نیز باز گردان. اگر او را ریش گاوی دست گذشت شکسته و پای باز گشت بسته دارد از وی دوری گزین و دور ترک نشین. چنانچه جز این اندیشه گناه از تو خواهم دید و تا زنده ام جز بدیده رنجش در تو نگاه نخواهم کرد، و اگر پیر راه گردی و رونده آگاه به خود راه نخواهم داد. گزارش کار خود و روزگار یاران را نگارش کن که روان را از دل نگرانی و تلخ گذرانی جز نامه پرانی های تو هیچ رهایی نخواهد بخشود.نخستین روز شوال در ری نگارش یافت.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶۱ - به میرزا حسن مطرب پسر ملاعبدالغنی نوشته
نامه پارسی نگار که روز گذشته در دست داشتم اینک نگاشته بر دست فرزندی میرزا جعفر روانه داشتم، نمیدانم این دو روزه از روی نامه بزرگ استاد مهربان میرزا حسن آزمون را خامه در انگشت و نامه در مشت آورده ای یا نه؟ اگر چیزی نگارش رفته و از آن دو پارچه در منش جسته تر و با روش بهم پیوسته تر باشد، بامن فرست می خواهم به نگارنده ای که در کیش نگارش دیگر نویسندگان را از تو بیش و ترا کمتر از خویش دانند باز نمایم، تا بدانند در این گرد سواری و در این باغ بهاری هست. خود اندیشه دریافت خجسته دیدار داشتم ولی از باب رفتاری که پریروز نه بر هنجار پیشین و آئین گذشته از سرکار دیده شد، گمان رنجش و دل گرفتگی کردم. ناگزر دستی فرا پیش دل گرفته پای در دامان و سر در گریبان کشیدم تا فرخنده روانت فرسوده نگردد و فرخ دل و جانت آسوده زید.
از این آمد و رفت بیخودانه دل را پندی و پای را بندی خواهم ساخت، تو خوش زی و خرم پای، مرا دست ناکامی ستون زنخ و روزنامه رامش بر یخ باشد. زمین را جنبش نخواهد خاست، و چرخ از گردش نخواهد ماند، بیت:
ناکامی ما هست چو کام دل دوست
کام دل ما همیشه ناکامی باد
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶۳ - به احمد صفائی نوشته
دیشب اسمعیل از در آزمایش نامه دراز دامان فراخ آستین بر فرهنگ پارسی بنیاد افکند، و با آنکه دست و زبانش بدان راه و روش هیچ آشنائی نداشت، پاکیزه و شیوا و دوشیزه و زیبا به پایان برد. فرزندی میرزا جعفر به خواهش من به کاست و فزود و بست و گشاد اینک ترا نگارش کرد. این شیوه هم به کیش دانش اندوزان و هنر آموزان تازه کاری و نوبرشماری است. گروهی انبوه نگارندگان قزوین و ری و گزارندگان اصفهان و جی بر این منش رخت نهاده اند و درین روش سخت ایستاده، و داستان های ژرف پرداخته اند و کاخ های شگرف افراخته. کاش تو هم با آن مایه گرفتاری و کار و گرانباری و تیمار، از راه آزمون خم اندر پشت و خامه در انگشت می کردی.
چنان پندارم در نامه سیم چارم تو نیز دنبال پوی دسته یاران و سخن ساز رسته پارسی نگاران آئی. پیش از این باخطر گفت و گزاری آراسته ام و سخن چند ساخته و پرداخته از دست پخت اندیشه او خواسته، من او را سنجیده به جای نیاورده ام، و این خواهش از وی جز به انگیز اسعمیل نکرده، اگر راستی خام یا پخته چیزی ساخته و گوهر یا پشیزی پرداخته، بی دستکاری و آرایش و پیرایه گری یا پیرایش خود برنگارد و روانه دارد، تا پایه و مایه پیدا و آفتاب از سایه هویدا گردد، بیت:
چو در بسته باشد چه داند کسی
که گوهر فروش است یا پیله ور
کارت بسیار است و دستت گرانبار، چگونه سفارش های «تبت» و «توحید» را نگارش توان و پسته و هسته «باغ هنر» را گزارش. من هم در این پایان هستی و آغاز پیری و پستی با همه افسردگی ها و دل مردگی ها، شبی از درد زانو تابم بر پر هما و خوابم بر شاخ آهو بود. بیشه دل سگالش رنگ رنگ افتاد، و پنداری رخت نبسته اندیشه دیگر بار افکند. «باغ هنر» را روز ماهه انجام جستم، از به افتاد کار باغ هنر ماه روزه بنیاد آمد. بر این هنجارش با انداز دردی که چالش جان و مالش مرگ را هما ورد بود درهم بستم و با هم پیوسته، بیت:
گرچه تلخ آب و زمین شور و گزوگزنه گیاه
شوره تا بیخ گلو ریگ روان تا کمر است
بر ریاض ای هنری باغ بست با همه عیب
فر این فضل که تاریخ تو باغ هنر است
بسیار پوچ و هیچ است و شنیدش سخندان را مایه تاب و پیچ، ولی داستان آن هلیمی و گداست پولی داد و کشکولی هریسه ستد. نخستین دست بردش نمدپاره به شست افتاد، لب و ابرو تلخ و ترش کرد که هریسه را گوشت باید و دست پخت تو همی نمدزاید. استادش گفت پولی بیش ندادی پس همی خواهی زربفت روید. در آن خاک شور و آب تلخ و خار خشک و ریگ تر با این سال فره و رنج و دوری و درد زانو و نهاد پژمان و بیزاری از هر مایه گفت چه توان یافت، جز سرکار سید از همه چشمش نهفته دار و بهر گوش اندرناگفته مان، شعر:
شاعر نیم و شعر ندانم که چه باشد
من مرثیه گوی دل دیوانه خویشم
سخن سرائی چیست یا شیوا درائی کدام؟ جان باید کند نان باید جست خود خورد و به دیگران نیز خورانید.کیمیا کشت و کار است و سودش برگ و بار، منی جو به از خرمنی گوهر است، و از کوه سهلان کوهه تل کاهش برتر. بی انبازی در آب آشنا و بیگانه و دست یازی بر خاک دانا و دیوانه بی چشم بیکار از همه با مزدی در کیش مردم از خرمن من که خوشه از خروار بخشایش بار خداست با دامن خویش به هنگام خود به فرجام خوش بر کاو و در کار، در کوب و بردار. باری با همه گفتن ها و نهفتن ها در کار تبت و توحید آسوده مزی و مرا که از پاک رسته ام و بدان خاک بسته فرسوده مخواه، شاید جائی گردد و به فر فزایش دارو درختش از در آسایش به بخشایش یزدان سایه و شایه بر توانگر و گدائی اندازد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۷۰ - به آقا باقر شیرازی ساکن فین کاشان نگاشته
پیش از اینت در کوی چراغ دوده مردمی میرزاحسن نامه نگار آمدم، و دستان چرخ ازرق جامه و خاک سیاه نامه را هنگامه گذار، آرنده را ستادن فراموش افتاد و فرستادن امروز و فردار بر ماه و سال آغوش گشود. پوزش دیر ماندن را نیازمندانه رازی سرودم و بدان در فزودم. پس از ماهی دو در همان مشکوی پرویزی که تلخش شیرین خیز است و زهرش شکرآمیز رامش خسروی جستم. نامه بر جای دیدم و چون مرغ دلش رشته بر پر و بند بر پای، سیم نامه که باز لابه لنگ است و پوزش درنگ به اندک فزایش پیرایه آغاز و آهنگ یافت. در ری زنده ام و یاران را از در یکتائی پرستنده. دو ماه یا افزون شد تا به درد زانوئی نیرم نیرو و رستم بازو گرفتارم، و به رنج درمان بازی چاره اندیشان روز گذار، درد را پیوسته فزایش است. و هر چه کرده و کنیم همه آلایش. امروز با پائی گسسته رگ و پوئی شکسته پی ساز بزم حسن ساختم، و از هر اندیشه و هر کس با تو راز سخن، مگر گوارش این زیبا چهره و گمارش آن شیوا گفت خسته تن را درمان دردی کندو از دامن شکسته جان طوفان گردی فشاند.
اینک با رنگ خورشیدی و آهن ناهیدی دل می رباید و جان می فزاید، جای سرکار نه چندان نمایان است که من گویم یا او جوید. جان فرشتی دستگاهت در میان است و چشم بهشتی نگاهت نگران بی آزار دشمن رامش نیک بختی بین و دور از رنج چشم داشت تماشا اندیش دیدار دوست باش، بیت:
پرده چه باشد میان عاشق و معشوق
سد سکندر نه ثابت است و نه حایل
امیدوارم فر این درمان یغمای رنج را فرمان راند، و فرسوده جان و کاسته پیکر از کاوش سود ستایان روزه و پرهیز و پرسش زود نشینان گران خیز بر کران پاید. روز به انجام رفت و گونه خورشید در پرده شام شد چشم از دید فرو ماند، و دست از جنبش باز ایستاد. بازمانده داستان به خواست خدای در نامه دیگر رانده خواهد گشت، و در لب آن جوی با هر که دانی و خواهی خوانده خواهد شد، شعر:
برآرد روزگارت از سه لب کام
لب جوی و لب یار و لب جام
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۲۸ - این نامه را یکی از شاگران یغما برای آزمایش نامه نگاری به او نگاشته
فدایت شوم روزی دو پیش از این پیمان بر آن رفت که نامه ای از آورده خیال خود نگارم و مطرح انظار حضرت دارم. بر امتثال اشارت عالی خامه در انگشت و نامه در مشت گرفته، چندانکه پیرامون خاطر گردیدم مضمون و عبارتی که از ساحت شهود توان گذرانید از دل بر زبان و از بنان در سلک بیان نرفت. از در امتحان این دو حرف نگارش افتاد امید آنکه به اصابت رای رزین در اصلاحش کوشند و معایب نهان و آشکارش باز پوشند.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۳۱ - از قول یکی از دوستان به دیگری نگاشته
فدایت شوم مخدومی فلان از سلامت حالت خبر داد، و مراتب التفات را درباره من تفضلات خوش انگیخت، مصرع: گفتم که این نخست خداوندی تو نیست. چنان پندارم، گفت تجدید فراشی هم کرده پاک یزدان وصالش را جاودان برتو و احتمالش را بر اهل خانه خاصه نورچشمی اسد که هرگاهش در گوشه باغی نیک سرودن باید و دوان دوان بر روی دوست و دشمن در گشودن میمون وخجسته، بیت:
ایام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
پاره ای گویند با شرط عیال بسیار و مداخل کم، تشبیب تاهل دون معاشی است و خلاف استیعاش، غافل که: روزی خود می خورند منعم و دوریش. از خدمت مخدومی میرزا محمد غالب مهجورم و با همه نزدیکی دور، گرفتار است نه اینکه به اختیارش به طفره شمار باشد. گویا اخذ و جلبی کم هم زیر جلی داشته باشد، زیرا که اقلا هفته یکبار در سوق دزده کشی قناره سلخ و قصبی نصب می فرماید و فقیرانه کار و کسبی دارد. فقر است وزکاسبی چه چاره. من هم به قوت بیعاری که سایه رضاست راهی می روم، و هفته و ماهی بر نیل مراد می شمرم. یک جرعه نصیب ماست تاکی برسد. جز اندیشه دیدارت هوائی نیست اگر ما در وصول مطلوب عاجز باشیم خدائی هست از تو توقع توجه خاطر و دعائی دارم، مخدومان میرزا فلان و آقا فلان را با هر که دانی عرض سلام برسانی.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۴۷ - به یکی از بزرگان نوشته
امیدگاها در گوشه نامه سید نامی از این بی نشان بر زبان خامه گوهرفشان رفته بود، مصرع: ماکه باشیم که اندیشه ما نیز کنند. باز خانه سرکار آباد که به پاس آشنائی بیست ساله و آمیزش نیم روز، از خاکساران یاد می فرمایند و به نگارش گزاری از او بیدارند.
باری بهمان راه و روش و هنجار و منش که دیده و دانی بنده ام و آن پاک هستی را که جاویدان نیستی مباد از در یکتائی پرستنده. بیش از آنکه در نیروی گفتار گنجد یا ترازوی گمان و پندار سنجد آرزومند خجسته دیدارم و آزاداندیش شیوا گفت و گزار دریغ که شوربختی های اختر وارون بختم هرگز در آن خرم انجمن که شرم هزار چمن است و بزرگتر امید جان و تن شب و روزی بار نداد و از گرداب کشتی شکن دوری راه کنار ننمود، جز آنکه دریافت این آرزو را بر در پاک یزدان خاکسارانه روی نیاز سایم و چشمداشت از هر در بر دستگیری های بخشایش خدایی باز دارم چه خواهم کرد، بیت:
بی سر و پا می روم تا به کجا سر نهیم
بارگی شاه تند گردن ما در کند
بیش از این گستاخی شوخ چشمی و سخت روئی و بی شمری و یاوه گوئی است، فراموشم مکن و خامه نامه نگار از پرستش روزگار و دلجوئی جان امیدوارم خاموش مخواه، فرمایشی که سرانگشت توانائی این خاکسارش گره گشائی تواند نگارش نما که در انجامش کیش بندگی و آئین پرستندگی کار خواهم بست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۵ - به میرزا اسمعیل هنر نگاشته
نخستین نامه که سراینده سروای ساز و سامان بود و نماینده دربای پیدا و نهان. دیده ودل را دید و دانستی دانش آورد و بینش انگیز، گوش گزار و هوش سپار آورد. راستی احمد اگر در کارها بدین سختی سست نهاد است و زود سیری و گوشه گیری را بدین سستی سخت ستاد، بختی نیک بختی در گل خواهد خفت و دست دوستکامی بر دل خواهد ماند، بار دیگرش نیکوخواهی ازین آغاز زشت انجام که پیش آورده و کیش گرفته آگاهی بخش، اگر راه از چاه دید و فرگاه از پاگاه، گناهش درگذار و در کار تباهش ازین وارونه پوئی نگاهی کن. چنانچه گوش اندرز پذیرش گران و بر هنجار کوران و کران زیست، بازوی دست بالای خود را که فزایش اندیش این کاسته کالاست به دستور دیرین دارای پست و بلند آور و به دستی که دانی و توانی سایه خداوندی برخوار و ارجمند افکن، فرد:
سرنهم آنچه مرا ورهمه خود چشم من است
به یکی تخم فروشی و به دیوار زنی
در گفت و نگاشت و افکند وداشت و ساخت و سوخت و درید و دوخت و ستد وداد و بست و گشاد، هر چه اندیشی گوارای جان و تن است و پذیرای هوش و من، خطر را نیز از در پرورش های پدرانه سر رشته کاری سپار و دوش تاب و توشش را بدان دست که پای تواند داشت باری نه. سالی پنج تومان از سر دسترنج که درمان رنجش کند و شکسته بند شکنج گردد، بی کم و کاست باوی بازرسان و نوشته رسید دریاب. بارها در راه و رفتار و کار و کردار بهر در و از هر رهگذر آنچه آموخته بودم و خود به فرمان آزمایش اندوخته نگاشته ام و ترا بدان داشته، کمی آویزه گوش افتاد، و بسیاری فراموش گشت. مرا که پند بزرگان از در نابخردی و خامی با همه دیرینه روزی ها باد است، اگر جوانی جهان ناسپرده اندرز من از یاد برد جای رنجش و بیغاره نخواهد بود. زالی خرسوار با خداوند رخش نیارد تاخت و گوهر بی بهره از هستی هستی بخش نتواند شد.
این روزها پندی چند از داور دادگستر انوشیروان که آموزگاری و آگاهی نیک بختان دانش پژوه را بر افسری به سنگ پنجاه من زر سرخ آکنده به گوهرهای رنگین نگاشته بودند، و فراز اورنگ آسمان سنگش فرا داشته دیدم. اینک نگار آورده، تو هرکرا گوش گیرا و هوش پذیرا باشد فرستادم. چون پند کار آگهان است و پسند شاهنشهان، امیدوارم از دل و جان در پذیرفته، هنجار خود را بر آن بنیاد سازی و سپنجی لانه و جاوید خانه دو کیهان را بدین فر خجسته روش آباد داری، در پهلوی نخست نوشته بود:
پهلوی نخست: از راه آسیب های گزند آمیز برخیزید. کارها به هنگام خود انجام دهید، در پیش و پس کارها بنگرید. به کاری که درشوید راه برون شد پاس کنید، به هرزه مردم را مرنجانید. از همه کس خشنودی بجویید. به مردم آزاری خودستائی مکنید. همه کس را دل نگاهدارید. کم آزاری و بردباری را پیشه نهاد کنید.
پهلوی دویم: در کارها کنکاش کنید. آزموده را به ناآزموده مدهید، خواسته را برخی کیش و آئین سازید، خود را در جوانی نیک نام کنید. خویشتن را به راست گفتاری و درست کرداری آوازه نمائید. توانگری خواهید، هست و بود کنید.بر سوخته و ریخته و شکسته و گسیخته دریغ مخورید. در خانه مردم فرمان مدهید.
پهلوی سیم: نان خود را بر خوان خویشتن خورید، به کسان زشت و ناهموار مگوئید با کودکان و نادانان کنکاش مکنید. زنان پیرو بیگانه را در خانه مگذارید. از ریو و رنگ زنان اندیشه مند باشید. خویشتن را گرفتار زنان مسازید. از دزدان پروا و پرهیز روا دانید. از همسایه بد دوری کنید.
پهلوی چهارم: از آمیز بدگوهران دامن در کشید. در فرگاه پادشاهان گستاخی مسگالید. با فرومایه و پست گوهر و نامرد رنج مبرید. در زمین مردم تخم و درخت مکارید. از نوکیسه وام مخواهید. با نازادگان سست بنیاد خویشی و پیوند مجوئید. با بی شرمان خاست و نشست مکنید. از مردم پرده در پاس پیمان و دوستداری مجوئید، دوستی با خام کاران پخته خوار زشت شناسید.
پهلوی پنجم: آنان را که از بیغاره و نکوهش پروا نیست از خود برانید. با آنکه نیکی نشناسد پیوند پیوستگی در گسلانید. از چیز مردم کام آز و هوس درشوئید. مردان جنگی را به دست خود خون مریزید. بی گناهان را از گزند خویش آسوده دارید. پیران و بی دلان را با خود به جنگ مبرید. به خواسته و تندرستی پشت گرم مباشید. پیران و آزموده مردم را خوار مسازید.
پهلوی ششم: در همه کاری پیران را گرامی دارید. از پادشاهان پیوسته و هراسان باشید. دشمن را اگر همه خرد باشد بزرگ شمارید. پایه و مایه خود و مردم را نیکو پاس کنید. با خداوند جایگاه و بزرگی کینه کوش مباشید. از پادشاهان و سخن سنجان و زنان ترسناک باشید. بر هیچکس رشک و افسوس مخورید. زشت و ناپسند مردم را پیدا مسازید. از مرگ زنان اندوهگین مباشید.
پهلوی هفتم: کار زمستان را در تابستان راست دارید. زن به روزگار جوانی خواهید. کار امروز را به فردا میندازید. دارو به هنگام تندرستی خورید. کارها بهوش و دانش کنید. در پیری زن جوان مخواهید. از خداوند رنج و پریشانی شمار کار خود گیرید. با مردم در همه کاری نیکوئی کنید. گندم و جو و مانند آنرا به بویه گران فروشی در بند مدارید.
پهلوی هشتم: خویشتن را در هرمنش خوش دارید.پرجوئی را پیرایه و سرمایه مسازید، تا روزگار هستی شیرین گذرد. چشم و زبان و شکم و پوشیدنی های خود را از ناشایست و ناروا پاس دارید. زیان بهنگام را از سود بی هنگام بهتر دانید. جائی که آهستگی و نرمی باید تندی و درشتی مکنید. سایه مهتران را سنگین و بزرگ دارید. در جنگ ها راه آشتی بازمانید، نانهاده برمگیرید. ناشمرده به کار نبرید.
پهلوی نهم: تا درخت نو بر ننشانید درخت کهن برمکنید. پای به اندازه گلیم دراز کنید. چشم و دست از آنچه نباید درکشید. نادان و مست و دیوانه را پند مگوئید. زن آزرم سوز زبان دراز را در خانه مگذارید. هر چه شما را ناپسند آید بر دیگران روا مدانید.
پهلوی دهم: بر کردار سرد و گفتار رنجش آویز سرافرازی مجوئید.با نابخردان تنک مایه اندرز مسرائید. سپاس مهتری را بر کهتران بخشایش آرید. تنها دست به خوان و خورش مبرید. زیردستان را خوش و خرم دارید. در جوانی از روزگار پیری براندیشید. کار هنگام پیری در روزگار جوانی راست دارید. دل ناتوانان را به بازوی نواخت نیرو بخشید. ناخوانده به مهمان کسان در مشوید. پرورش و رنج پدر و مادر را بزرگ و گرامی شناسید. به راست و دروغ سوگند مخورید. آن جهان را بدین جهان مفروشید.
میرزا کوچک خوشنویس اصفهانی این پندها را بر پارچه پرندی دلپذیر و دیده شکر نگارش کرده بود چون خوشنویان را بیشتر آن دید و دانش نیست که چاق و لاغر و سنگ و گوهر از یکدیگرف نیک و زیبا، باز شناسند، پاره و لختی از آن زیر و بالا شده خواهد بود، آنچه هست فراگیر.روشن و پیدا بر تخته دل نگار.همواره بهر کاری در شدن خواهی از در بینش نگاهی کن و ستوده دوست ودشمن و آزاده و آسوده هر دو جهان باش. در این سخنان نیز راه کاست و فزود باز است و دست زشت و زیبا دراز. سبک ساری که گوش از این گوهر شاهان گران دارد و هوش راز نیوش بر کران خواهد، همه هستی در بلندی و پستی، زهر بجای شکر خواهد خورد و سنگ بر جای گهر خواهد اندوخت، فرد:
سپردم بزنهار اسکندری
تو دانی و فردا و آن داوری
شاهزاده آزاده سیف الدوله که با منش از دیر باز مهری بی گزاف است و پیمانی بی شکست، سرکار والا اسدالله میرزا را نگارشی خوب گزارش و سفارشی جان گوارش فرستاد، بازرسان هر چه کرد و فرمود زودم آگاهی بخش که دیده در راه و از چشمداشت سفید است. شوال در تختگاه ری نگاشته شد، کمترین بنده یغما.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۵ - به یکی از بزرگان نوشته
فدای وجودت شوم، دستخط مبارک افسر مباهات گشت سپاس عاطفت های ملوکانه تقدیم افتاد. آنچه کرده وگفته اند محض عنایت و چاکر نوازی است. یکسال افزون شد تا معاندین از غلاف برآمده اند و آغاز خلاف کرده، کار به مصاف رسید، چون من جمیع الجهات از بی حسابی و کج پلاسی مبرا بودیم و هر نوع بی اندامی و گزاف و کاوش و خرابی روی داد از جانب خصمای ولایت بود، و با وجود امکان چاره و دفع مشاجرت صبر کردم و حقیقت وقایع را به مهر علما و مقدسین استشهاد کرده به سرکار نایب الحکومه و خدام اجل امجد اکرم امیر بر حق و سردار مطلق فرستادم، و منتظر که انصاف ایشان رفع تعدی بدخواه خواهد کرد.
دیری نگذشت که قضیت معکوس شد و مجعولات دشمنان را حق پنداشت. تا کار بدین جا رسید، چون چنین دیدم هر چه پیش آمد تحمل کردم و آنچه خواستند دادم و آنچه از ناملایمات گفتند شنیدم، چندانکه آرزوی صد ساله از دل خصمای دیرینه بیرون رفت و شکایت به احدی نبردم و نمی برم، زیرا که چندانکه چونان امری شنیع و ناروا خاصه در اختیار بندگان جلالت ارکان فخر الامرا دام اقباله نسبت به من که از نیک خواهان قدیم ایشانم معلوم است از عالم بالا و تعلقات قضا و قدر است. در این صورت تحمل و بردباری و رضا و شکرگزاری خوشتر از روز اول، تا حال سررشته داوری را از دست تدبیر ربوده به قبضه تقدیر گذاشته ام. اگر سزاوار بی آبروئی و خرابی بودم بیش از آنها که دل دشمن خواست واقع گشت. جای شکایت و داوری نیست، و اگر به کسی نیز تظلم برم احدی یاوری نخواهد کرد. و چنانچه مظلوم و بی گناه بودم و هستم جناب اقدس الهی و کیفر اعمال و استحقاق صاحب اختیار ولایت و سردار لشکر و صدر مملکت را که پناه ستم رسیدگانند بر ریاست و سیاست خواهد داشت. تا حال شکیبائی ورزیده ام باز هم بردباری خواهم کرد. تا از صدر بارگاه غیب چه مقدر باشد، یعنی اگر اردوی کیهان شکوه در شرف حرکت نبود، و استیفای خدمت نواب اشرف والا و بساط بوس اولیای دولت علیه خاصه آن اشخاص که حضرت والا در رقم همایون نام برده اند بدلخواه میسر می شد، خودی به طهران می کشیدم. امروز آن مقام دست نخواهد داد، به شرط حیات و حکم نذر تا آخر ماه، عزم اندیش عتبات علیه جناب علی بن موسی سلام الله علیه خواهم گشت. در مراجعت خواه اردوی اسلام از چمن رجعت کرده باشد خواه هم چنان سلطانیه مضرب خیام جلالت باشد، محض زیارت بساط والا راه پیمای دارالملک ری خواهم آمد. در این قضیه که مرا روی داد از دوست و آشنا و کوچک و بزرگ یاری ندیدم، مگر نواب والا که دو سه مجلس سخن راند و حمایت فرمود و از گفتن کلمه حق خاموش نشد. تا قیامت ممنون و سپاس دارم، اینقدر درباره من و کسان بدانند که معادات خصمای ولایتی محض رشک و حسد و تنگ نظری و پست فطرتی است و این گونه عداوت را جز مرگ هیچ چاره نیارد کرد.
اگر سرکار شوکت مدار فخر الامراء العظام سرکشیک و بندگان حشمت ارکان سردار مطلق خیال داوری و یاوری داشته باشند، هیچ حاجت به زحمت افزائی خاکسار و اعاده حکایت و شکایت نیست، خود می دانید این مشت تاریکی را من از کجا خورده ام بسیار دراز نفسی کردم، دلم تنگ است. استدعا دارم در مجالس از کلمه حق خاموشی نباشند که در این بلیت انباز و یار و معین و غمخواری که دارم سرکار والاست. ترا به مرتضی علی در نگارش ارقام و چگونگی حالات دو شاهزاده آزاده سیف الدوله و سیف الله میرزا دام اقبالهم دریغ مفرمای که پیوسته دیده در راه است.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۲ - به میرزا احمد صفائی نگاشته
احمد، آنچه برادر مهربانم آقا علی حاجی حسین در ساز و سامان باغ بالا وانگه ساخت و پرداخت جوی میان خواهد بده، و نوشته رسید بستان، توهم در انجام این کار دستیار اوباش که بی درنگ آغاز کند و به انجام برد آن مایه که این باغ سیراب گردد آب از نو باید خرید، سه جوی و یک جوی ندانم. باید تا رسید من که به خواست خدا دو سه ماه افزون نخواهد بود، پای تا سرآکنده دمید و آن خاک سیاه از انبوه نهال های بالیده سرسبز و آقا علی روسفید باشد.
زود از انجام این کار آگهی بخش که دیده در راه است و انگشت شمار اندیش هفته وماه، شش درخت پسته چهار در چهار گوشه و دو در میان این کنار اگر سبز کنی تا نخواهی خشنودی خواهم داشت. ازین گذشته جز درخت خرما در این باغ شاخی بی بر و هر برگش به جای هفتاد سر خر خواهد بود. فراموشی خام است و نافرمانی خنک، اگر کوتاهی خیزد از هر دو در هم خواهم شد، دویم ماه روزه در ری نگارش یافت سنه ۱۲۶۲.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۱۹ - به میرزا مهدی طهرانی وزیر اسدالله میرزا نگاشته
فدایت شوم خطاب خوش لهجت والی بهجت را در ملک محبت نشستی خسروانه داد و تیمار و ملالت را که ولات جور و عصات اند فرمان عزل و ازالت به طغرای حکم و توقیع حتم موشح فرمود. ارادت اسمعیل را نسبت به سرکار خویش اشارتی داده اند و این دیرین عبادت را از قبول خدمت وی و شمول رحمت خود بشارتی فرستاده، مصرع: عبادت لازم است و بنده ملزوم.
سی سال است ارادت آورده ایم و سعادت برده، توسل جسته ایم وتحمل اندوخته.این عشق را انشاء الله زوالی و این تحویل را انتقالی نیست. شنیدم از روی بریده زبانی و شکسته دهانی مرا مخالف ستوده و بر نواب والا سروده.
مثل: مذکور است مردی از آقا محمد بیدآبادی پرسید که گروهی بر آنند، افلاطون بر دعوت عیسوی دامن افشاند و از الزام یاسای او گردن کشید، فرمود سبحان الله این خود تواند بود. شیخ سلیمان کاشی در غیاب احمد(ص) پس از هزار و دویست با این سفاهت تسلیم اسلام کند، و حکیم کذا در حضور مسیح با آن فطانت کافر بمیرد. کدام ابله باور خواهد کرد؟ پاکار مومن آباد با سخافت ذوق بر موالفت نواب اشرف والا تمکین آرد و یغما با شرافت عقل در مخالفت خدام سابق التعظیم اقدام ورزد، فرد:
در دهر چو من یکی و آنهم کافر
پس در همه دهر یک مسلمان نبود
قطع دارم این بهتان سرد و هذیان خام را در گوش و هوش سرکارش وزن قبول نخواهد بود، ولی چون هرگز شرفیاب میمون شهودش نیامد، و رستگی های مرا از عالم و بستگی ها با نواب پدر و اعمام بزرگوارش خبر ندارد، دور نیست گاه و بیگاهش بدگمانی فرخنده روان آزرده سازد، به زبان و بیانی که صلاح وقت و سزای هنگام است غبار این اندیشه باز پردازد، مصرع: در دل دارم که بندگی هاش کنم.
پسرم را وقف خدمت ایشان کرده، خود نیز با فرط پیری و شرط غرلت خیال صروف سمنان و التزام خدمت دارم خدا روی جنس دو پا را سیاه کند و سامان آرامش بر همگان تباه، که مار گریبانند و خار دامان، فرد:
غالب آنان را که مردم تر ستائی در قیاس
چون به دقت بنگری ز نقحبه تر ز نقحبه اند
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۳۴ - از قول علی اکبر خان دامغانی به نامزد نگاشته
قربانت شوم؛
این مزد قاصدی است که آید ز کوی تو
کو را دوباره باز فرستم به سوی تو
دستخط مبارک فرق افتخارم به اختر سود، جیب و کنارم کان لعل و گهر و معدن شهد و شکر ساخت. خواستم جوابی لایق خطاب آن جان جهان عرضه دارم کاغذهای ولایت و کارسازی روندگان مجال و مهلت نداد، روسیاهم و عذرخواه، فرد:
از کرمت دور نیست گر بپذیری
عذر گناهی که عذر خواه ندارد
اینک روانه اند، به خواست خدا فردا عریضتی نیاز آمیز معذرت آمیز فدای خاک راهت خواهم کرد، زیاده فضولی است.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۵۲ - از قول شخصی به حاجی ابوالقاسم قزوینی نگاشته
قربان حضورت شوم، دستخط مبارک فرق مباهاتم بر فلک سود و سرود سپاسم هم آواز ذکر ملک گشت، اگر خواهم شکر عنایت عالی به اداء رسانم، صد قیامت بگذرد و آن همچنان ناتمام خواهد ماند. زبان من از سپاسداری قاصر است. هم مگر خدام خداوندی که در جمیع مراتب جبران ساز جرایم ماست جنایت کمترین را به ثنای احوال و دعای وجود و سپاس نعمت آمرزگاری خواهد کرد، اولی آنکه کاربند نکته عجزالواصفین آمده، دست ادب در آستین کشم. دیگران در شکر احسان عاجزند این ناتوان هیچ زبان کی و کجا منت گذار حق حیات تواند شد، رجوع خدمات را در طی احکام علیه مترصدم.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۶۹ - تعزیت نامه ای است که به طریق هجا نگاشته
دریغا که مگر مج دریای زندگانی و سرطان لجه کامرانی که خره های دجله عالم امکانی را مال پدر و مهر مادر می انگاشت، گرم آسا در کام نهنگ اجل و خر مثال در وحل هلاک فروشد. آسمان بی مهر و سیر ماه و مهر، فرد:
چنان تیپا زدش بر طبله کون
که جست از پیزی سرداب بیرون
ازاله وجود قساوت آمودش منشا نشاط ساحت عالم آمد و ورود ناسعادت موردوش موجب اندوه تیول داران اصقاع جهنم، ریح حیاتش از مقعد جهان جست و ریش تعلقش از چنگ آسمان، خراطین شمایلی که چون کرم معده مزاج عالمی را رنجور داشت از روده شخص زندگانی مندفع آمده، کنون در مبرز لحد دروازه کونش معبر مار و مور است و قذر وجودش طعمه کرمان گور، قطعه:
آنکه چون او گهی فلک کم رید
گر چه کون فلک دمادم رید
عامل ملکت سلیمان شد
بر صریر و ساده جم رید
نه همین پارس زو ملوث شد
بر اقالیم ربع عالم رید
آدمی شد به یمن ثروت و جاه
لیک بر دودمان آدم رید
چون نبودش تمیز در فطرت
گه و عقلش زمانه درهم رید
جبن تا غایتی که در صف جنگ
بارها بر نفیر و پرچم رید
بخل تا پایه ای که در محفل
عکس مقصد به ...یر حاتم رید
لایق ریش خویشتن آخر
از جهان رفت و بر جهنم رید
جسم ناپاکش لجن ته حوض عالم ناسوت شد و جغد میشوم روحش کنگره نشین خرابه برهوت، خس و خار هیاتش شعله انگیز آتش جحیم آمد و کام ناکامش جرعه گمار باده زقوم و حمیم، مصرع: مبارک بادش این عشرت که دارد روزگاری خوش.عرصه جولان کمیت قلم به انجام نرسیده، یکی گفت این گوز گاو هنوز در معده وجود است و این قاذورات اعظم همچنان در مستراح مشهود، تا درثالث هر خبری رسد عرضه دارم.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۲۵ - مخاطب این نامه اسمعیل هنر است به واسطه میرزا احمد صفائی
پدر جان کاغذت رسید، اگر راستی پندهای کهنه و نو در ترازوی تو سنگی یافته و ساده سرائیها رنگی، نیازی بدان نیست تا مایه ومغز گفته ها را گواهی تراشم، و به گفته ایلخانی خراسان کاه کهنه بر آسمان پاشم. بی اندیشه و درنگ خسته را به نامه و گفتاری خوش بخواه و بار کارهاش بر گردن نه و میخ تیاقداری بستگان بر دامن کوب. من پیش از اینها نگاشته ام از راه سمنان رای اندیش آن در گشته باشد. آری از هر اندیشه دیریست گشته ام و از گفتار و کردار تو گذشته، ولی گذشتن و گشتن ما سایه آمرزگاری و بخشایش بار خداست، از آن پرده دریها پرده گری از وی خواه. موبد را پاک یزدان از این آز دیر سیر و آرزوی هرگز میر نگهبان باد، که به اندیشه پشیز و مویزی بر دریا چاه کند و چفت بر تاک پروین شکند. اگر خسته آلودگیهای وی پلید نسازد و روی پسر و رنگ مرا از سیاه دستی زریر و شنبلید نکند دیگر آلایشی در راه نیست و کارهای تو یکسر دلخواه خواهد گذشت. بر خود این مایه ها تنگ مگیر و پیشانی سنگ مساز که بر سخت گیران و دشوار پذیران آسمان سخت تر گیرد.
کار روزگار و مردم روزگار تیتال و ترفروشی است، اگر آدمی با صد زبان خموش نپاید و بی اندامی دور و نزدیک را دانسته فراموش نکند، فراخای کیهان بر جهانی تنگ خواهد شد، و کار و بار خواجه تا لالا لنگ خواهد ماند. بی سخن رستاخیز و بازگشت و اوارجه و شماری هست. هر چه در سپنجی لانه از تو نیست گردد دیر یا زود هم در اینجا هم در جاوید بتو خواهد رسید.
از آن پیر جوان دانش بی پیر رازی گشوده بودی. بر من این راز بی پرده که چون روز آشکار است پوشیده نیست، در پنجاه و دو سال خاکپوئی اگر چون این جز آدم همه چیز در خواست و خوی و رای و روی و صد هزاران آک و آهوی دیگر که در گل او سرشته و بر دل او نوشته دیده ام با او هم یاسا و هم آئین باشم و بر دستوانه دوزخ با وی همنشین. زنهار زنهار زنهار پاس اندیش خویش باش و هر مایه راز یکتائی سراید بریش مگیر که سگ تر و دستاربند خشک در پیش او فرشته کروبی است، نه او تنها که سر تا بن به فرمان سرشت بد آموخته اند و پدر سوخته خشم خدائی در پنجه دراز دستان کوتاه آستین ناخن سرخاریدن نماند.
با مهمان نو رسیده فروغ دل و دیده مرشد بیش از آنها خوب باش و مهربان زی و گرامی دار که من گویم و او جوید. او از همه کیهان ترا برگزید، اگر تو نیز او را به پاداش مهر و پیمان از همه کس دوست تر نداری و روز در انجام هوس و کام او نگذاری، از زنی کمتر خواهی بود. از منش درودی که پدر به فرزند سراید بازرسان، به خدا سوگند اگر دانم یک چشم زد بر او بد گذشته و از تو دلتنگ گشته، با این خفگیهای دل و تنگی های سینه و فروماندگیهای پیری چاراسبه راه سپار آنسامان خواهم گشت و آزارنده او را هر کس باشد با خواریهای دیرپای دامان به دامان خواهم بست. کوزه خرمای نیازی رسید از آن خرماهای قسب و کرمانی که به دامان خواهم بست. کوزه خرمای نیازی رسید از آن خرماهای قسب و کرمانی که درهم و برهم، آقا محمد با شیره چکیده دانه چین و دست گزین به خم در می انباشت میخواهم، بی کوتاهی و لابه تراشی هر که آید روانه سازید.
احمد این نامه را با خامه خویش بر پاره پرندی نگاشته، با نگارشهای خویش باسمعیل فرست، تنبلی نکنی زود و نیک برنگار و برنده را در سپار پاسخ نامه ابراهیم را هم بتو خواهم فرستاد، بنویس و نوشته را بشویان بسوزان. جز داشتن هر چه کنی فرمان تراست. نامه گرامی سرور میرزا سید محمد را نیز بدان دستوری که در کاغذ اسدالله نوشته ام با آنچه به ابراهیم نگارش یافته، نگارش را انباز دیگر نامه کن، بر بافته پرندی دو رو نگاشت از وقفنامچه به خامه و بنان آقا سیداسمعیل حسینی نگار آمده یکی با نگین و دست نوشت خداوندان نگین که گوهر کام و آخشیج ارمان بود، زیور بند و آن دیگر از آن ویژه نغز تهی و بی مغز ماند، ندانستم از آلایش بی پیوندی بود، یا فرسایش شاخچه بندی، من نیز بدین آک و آهوش نگین نزدم، از آنکه در خور لته داروفروشان بازار است و شکاف انبای لانه مور و مار، جز آنکه نواده ترا مایه دستمزد و پایرنجی، نه بنوره تیمار و شکنجی است، که دشمن اگر بیند دلش مهرزاید و چشمش اشک فزاید. تا این دو سه بامداد که از شمار هستی دمی بر جا و این پیکر خاکی نهاد را با خانه گور ساز و رامشی انباز نگشته از یک تا بده نامه نگاشته ام، گزاف نگارشگری مینگار و خوارمایه و س سری مگیر که اگر آن رو نگاشت را بدان دست نوشتها آزین نبندی به خامه و بادامه من نیز نخواهد رسید. ۷ شهر ذی حجه سنه ۱۲۷۲، حرره یغما.
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۷
گر به می خوردن پیدا نبود دست رسم
می کشم جام نهان تا که برآید نفسم
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - مُنجی دور زمان
ماه من، ای کز رخت دایم بتاب است آفتاب
نور را از رویت اندر اکتساب است آفتاب
می خرامی بر زمین از ناز و خود گویا ز رشک
هر نفس یا لیتنی کنت تراب است آفتاب
ای ظهور نور حق و ای منجی دور زمان
از فروغ بارگاهت نوریاب است آفتاب
لوحش الله کز فروغ شمع ایوانت نهان
هر شب از خجلت در این نیلی ثیات است آفتاب
رشحه ای از خامه صنعت به چارم آسمان
نقطه ای بر صفحه نیلی کتاب است آفتاب
هم ز موج بحر اجلالت حباب است آسمان
هم ز تاب تابش کاخت بتاب است آفتاب
بر سر دیوار گردون رخت،‌ بگشاده چشم
همچو حربا، کو به سیر آفتاب است آفتاب
رفعت کاخ جلالت را چه گویم کاندر آن
بیضه ای در سایه پرّ غراب است آفتاب
با رخت مه را چه نسبت، ای که با خاک درت
بر بساط چرخ چون نقشی بر آب است آفتاب
گرنه آسیبش رسید از تیغ تو،‌ پس از چه روی
پیکرش دایم به خون اندر خضاب است آفتاب
تا کند برگرد کویت پاسبانی روز و شب
لرز لرزان دایم اندر اضطراب است آفتاب
تا ز خامی پخته سازد منکرانت را به دهر
از افق هر صبحدم در التهاب است آفتاب
تا کند سوی تو باز ای مبدأ کل بازگشت
دایم اندر گرد کویت در شتاب است آفتاب
بهر امید ظهورت ای شه آخر زمان
بر کمیت آسمان پا در رکاب است آفتاب
خویش را بنهاده تا در بوته عشقت به مهر
در کف صراف گردون زرّ ناب است آفتاب
درجهان قدرتت باشد کنامی نه سپهر
جاگزین در بیشه اش چون شیر غاب است آفتاب
زآن میی کز جام تو نوشید در بزم ازل
تا ابد سرگشته و مست و خراب است آفتاب
آسمان بر خوان یغمای تو سیمین کاسه ای است
وز یم جودت در آن یک قطره آب است آفتاب
گرنه از طبع منیرت کرد افسر کسب نور
چون ز شعر روشنش در اکتساب است آفتاب
تا بگرد مرکز غبرا به سیر است آسمان
تا به بیداری سپهر اندر ذهاب است آفتاب
باد خصمت زآتش قهر خدا در تاب و تب
بر فراز چرخ تا دایم بتاب است آفتاب
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - نقطه پرگار
ای یوسف جان تا کی، در چاه تنی پنهان
برخیز و تماشا کن عشرتکده کنعان
ای طایر جان بگسل این رشته ز پای دل
تا موطن اصلی گیر پرواز از این زندان
افتاده در این غربت، دور از وطنی تا کی
دوری ز خدا تا چند، یک دم بخودآ، ای جان
ای عاشق دیوانه، زین منزل ویرانه
بشتاب سوی خانه، بنشین ببر جانان
وآنگاه بگیر از او، چشمی و به او بنگر
خود را همه با او ده، او را همه خود بستان
او را بنگر ز آغاز با دیده وحدت بین
کانجام نگردی تو، اندر طلبش حیران
چون روی بدو آری، گردی ز جهان ایمن
او نقطه پرگار است در دایره امکان
ای قد توام سروی بر طرف ریاض دل
و ای روی توام مهری، در برج سپهر جان
آنسان ز وجود تو پیداست وجود حق
کز آئینه صافی تمثال خور رخشان
اسرار حقیقت را ذات تو بود مخزن
دیوان طریقت را نام تو بود عنوان
اشیاء‌ جهان یکسر از صامت و از ناطق
بر وحدت ذات تو دارند همی اذعان
بگشایم اگر دیده، بی پرده شود پیدا
از مشرق هر ذره، خورشید رخت تابان
در پرده نئی، لیکن از شدت پیدائی،
از دیده موجودات گردیده رخت پنهان
بنهاده سر تسلیم برحکم تو هفت اقلیم
بسته کمر فرمان، بر امر تو چار ارکان
این آینه ها یکسر، هستند تو را مظهر
هریک صفتی دیگر، گوید ز تو در کیهان
چون ز ابر عطای تو یک قطره فرود آمد
در ملک عدم گردید موجود یم امکان
تو روح روان استی در پیکر این عالم
زآنگونه که جان باشد در کالبد انسان
آن پشه که برخیزد از خوان عطای تو
ابنای دو عالم را تا حشر کند مهمان
برهان ز چه رو آرم بر وحدت ذات تو،
بر وحدت ذات تو، ذات تو بود برهان
نیران جهنم را، خاموش کند یکسر
گر عفو تو روی آرد، یک قطره از این عمان
نزدیک تری از جان در جسم و شگفت است این
کم مهر جمال تو، از دیده بود پنهان
آن بحر که موجودات موجی است ز امواجش
یک قطره تو را آمد باری ز یم احسان
از لعل روانبخشت، احیای روان ها شد
احیا ز دم عیسی، گردید اگر ابدان
ما را نبود مقدور، توصیف تو از آن رو
کز دفتر مدح تو، یک لفظ بود قرآن
گر لطف تو در محشر، یک ره شودش یاور
دریای شفاعت را، غوّاص شود عصیان
مرآت وجودم را، روی تو بود شاخص
نزدیک تری آری، بر من همه از شریان
دل بردن از دستت، امری است بسی مشکل
جان دادن در پایت، کاری است مرا‌ آسان
بگذار که تا جان را، در پای تو افشانم
تا چند بسوزد دل، در نایره هجران
جز نقطه عشقت نیست در دفتر دل ما را
زاین نقطه نباشد بیش، گنجایش این ایوان
در بزم خیال تو، باشد دل ما هر شب
بر شمع جمال تو، پروانه صفت سوزان
تا هست نشان از وصل، در دایره هستی
تا نام بود از هجر، در بادیه امکان
احباب تو را در کام، از شوق وصالت شهد
اعدای تو را در جام، از زهر غم هجران