عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳ - کناره گیری از وزارت و شکایت از دوست
حدیث عهد و وفا شد فسانه درکشور
زکس درستی عهد و وفا مجوی دگر
به کارنامهٔ من بین و نیک عبرت گیر
که کارنامهٔ احرار هست پر ز عبر
من آن کسم که چهل ساله خدمتم باشد
بر آسمان وطن ز آفتاب روشنتر
ز نظم و نثرکس ار پایهور شدی بودی
مرا به کنگرهٔ تاج آفتاب، مقر
بهای خدمت و سعی خود ار بخواستمی
به کوه زربن بایستمی نمود گذر
جهان و نعمت او پیش چشم همت من
چنان بودکه پشیزی به چشم ملیونور
نه چشم دارم ازبن مردمان کوتهبین
نه بیم دارم ازین روزگار مردشگر
به زبر منت کس یک نفس بسرنبرد
کسی که شصت خزان و بهار برده بسر
ولی دربغ که خوردم ز فرط سادهدلی
فریب دوستی اندر سیاست کشور
ز بس که بودم نومید از اولیای امور
که جز عوامفریبی نداشتند هنر
یکی نگفته صریح ویکی نرفته صحیح
یکی نداده مصاف و یکی نکرده خطر
بر آن شدم که ز صاحبدلان بدست آرم
بزرگمردی بسیارکار و نامآور
که با هجوم مخالف مقاومت گیرد
نیفکند بر هر حمله در مصاف،سپر
به خواجه از سر صدق و خلوص دل بستم
ز پیش آنکه رضا شه به سر نهد افسر
من و مدرس و تیمور و داور و فیروز
زبهر خواجه به مجلس بساختیم محشر
به هفت نامه نوشتم مقالتی هرشب
چنان که از پس آنم نه خواب ماند و نه خور
بسا شباکه نشستم ز شام تا گه بام
به نوک خامه نمودم ز خواجه دفع خطر
نه ماه و هفته، گه بگذشت سالیان کامروز
به نام خواجه نمودم هزار گونه اثر
ز خواجه نفع نبردم به عمر خویش ولیک
ز دشمنانش بدیدم هزار گونه ضرر
چه دشمنان همه افسونطراز و هرزهدرای
چه دشمنان همه نیرنگساز و حیلت گر
همهبه نفسخبیثوهمهبهطبعشریر
همه به کذب مثال و همه به لؤم سمر
به راه خواجه ز جان عزیز شستم دست
اگرچه نیست ز جان در جهان گرامیتر
همین نه روز عمل در وفا فشردم پای
که هم به عزل نپیچیدم از ولایش سر
قوام، خانهنشین بود و منعزل آن روز
که بانگ سیلی من کرد گوش خصمش کر
قوام بود به زندان و دشمنش برکار
که بست از پی آزادیش بهار کمر
سپس که سوی سفرشد ز بنده یاد نکرد
که چون همی گذرد روزگار ما ایدر
به جرم دوستی خواجه نفی و طرد شدم
ازآن سپس که به هرلحظه بود جان به خطر
چو خواجه آمد و آن آب از آسیاب افتاد
به کوی مهدیه آمد فرود و جست مقر
شدم به دیدن و دادم نشان و نام ولی
به رسم عرف نیامد زخواجه هیچ خبر
نه نوبتی تلفون زد نه بازدید آمد
نه یاد کرد که سویش روم به وقت دگر
به خودگفتم کز بیم شاه پهلوی است
که خواجه مینکند یاد از این ستایشگر
بلی چو خواجه بدیدست حبس و نفی مرا
ز بیم شاه بشستهست نامم از دفتر
گذشت بر من و بر خواجه قرب هجده سال
که هر دو بودیم اندر مظان خوف و خطر
چو شاه رفت شدم معتکف به درگه او
میان ببسته و بازو گشاده شام و سحر
به رزم دشمن او با گروهی از یاران
ز خامه پیکان آوردم از زبان خنجر
نوشتههای من اندر ثنای حضرت او
چو بشمری بود از صد مقالت افزونتر
یکی کتاب نبشتم که گر نکو نگری
همه محامد این خواجه است سرتاسر
گر از شکست دل ما برآمدی آواز
شدی ز چشم تو خواب غرور و عشوه بدر
کسی نبودکه تاربخ رفته یاد آرد
شد ازگذشتهٔ مقالات بنده یادآور
ز فر خامه و سحر بنان و کوشش من
به خواجه روی نهادند دوستان دگر
چو یافت مسند دولت ز خواجه زیب و جمال
ز دوستان به بهارش نیوفتاد نظر
به شعر بنده یکی نخل سایه گستر شد
ولی دریغ که از بهر من نداشت ثمر
ز خواجه دل نگرفتم تو این شگفتی بین
که بود آتش مهرش مرا به جان اندر
بدیم همدم روز و شبش من و یاران
به فتنهای که علم گشت در مه آذر
سپس که خانهنشین شد به قصدش از هر سو
بساختند حسودان و دشمنان لشگر
بزرگ سنگری اندر حریم حرمت او
بساختم من و بنشستم اندر آن سنگر
درتن حوادث ازو هیچم انتظار نبود
نه پایمردی کار و نه دستگیری زر
بسا شبا که شکایت نمود و نومیدی
کش از امید گشودم به رخ هزاران در
چه نقشهاکه نشان دادم از طریق صواب
چه رازهاکه عیان کردم از مزاج بشر
همه شنید و پسندید و کاربست و رسید
بدان مقام که جز وی نبودکس درخور
دربغ و درد که هم خواجه اندرین نوبت
به رغم من به دگر قوم گشت مستظهر
مرا به شغل وزارت بخواند خواجه ولی
به صورتی که از آنم فتاد خون به جگر
صریح گفت که شه را وزارت تو بد است
از آن وزیر نگشتی و ماندی از پس در
چو نزد شاه برای معرفی رفتیم
بکرد درحق من خواجه ضنتی بیمر
نداشت حرمت پیری نداشت حرمت نام
ندید قدر شرافت ندید قدر هنر
زمام کار جهان را به سفلهای بسپرد
که کس بدو نسپردی زمام استر و خر
سفیه و غره و نااعتماد و جاهطلب
حسود و سفله و نیرنگساز و افسونگر
بر آن شد از سر نامردمی که یاران را
ز گرد خواجه کند دور از ایمن و ایسر
سپس چو گشت موفق به خواجه یازد دست
شود به بازی بیگانه در جهان سرور
چو میل خواجه بدو بود بنده تاب نداشت
کناره جست و به عزلت فتاد در بستر
گذشت شش مه و از بنده خواجه یاد نکرد
دربغ از آن همه سودا که پختم اندر سر
خدا نخواست که ایران شود ز خواجه تهی
وگرنه سفله بسنجیده بود این منکر
بر آن شدم که از ایران برون روم چندی
مگرکه این تن رنجور توشه یابد و فر
به نزد خواجه شدم رخصتم نداد و جواز
بگفت باش و به مجلس شو و مساز سفر
به امر خواجه بماندم ولی ازین ماندن
همی تو گویی افتادهام به قعر سقر
فتادهام به مغاکی درون کژدم و مار
نه راه چاره همی بینم و نه راه مفر
جهانیان را هرگز نرفته است از یاد
که بیست سال بدم خواجه را حمایتگر
وپر خواجه بدم هم وکیل حزب وبم
وزین دو رتبه چه بالاتر است و والاتر؟
ولی ندانند اینان که بین خواجه و من
فتاده فاصلهای سخت بیحد و بیمر
گرفتهاند گروهی حریم حضرت او
که ره نیابد از آنجا نسیم جان پرور
همه به طبع لئیم وهمه به نفس خبیث
همه به معنی ابله همه به جنس ابتر
هم از فضیلت دور و هم از شرافت عور
هم از دقایق کور و هم از حقایق کر
دروغگوی چو شیطان، دسیسه کار چو دیو
فراخروده چو یابو، چموش چون استر
معاونند و وزبر و کمیتهساز و وکیل
گهی ز توبره تناول کنند و گه ز آخور
کسان ز فرط گرانی و قلت مرسوم
کنند ناله و اینان به عیش و عشرت در
من این میانه نگه می کنم بر این عظما
چو اشتری که بود نعلبندش اندر بر
عجبتر آنکه بدین حال و روز و این پک و پوز
به نزد خواجه بد ما همی کنند از بر
گمان برند که ما فرصتی همی جوییم
که جای ایشان گیریم وطی شود چرچر
دربغ از آنکه ندانند کاشیان عقاب
به کوهسار بلند است نی در آخور خر
دربغ از آنکه ندانندکه افتخار همای
به خردکردن ستخوان بود نه قند وشکر
دربغ از آنکه ندانند کاین سیهکاری
به هیچ روی نیابد خلاص ازکیفر
زکس درستی عهد و وفا مجوی دگر
به کارنامهٔ من بین و نیک عبرت گیر
که کارنامهٔ احرار هست پر ز عبر
من آن کسم که چهل ساله خدمتم باشد
بر آسمان وطن ز آفتاب روشنتر
ز نظم و نثرکس ار پایهور شدی بودی
مرا به کنگرهٔ تاج آفتاب، مقر
بهای خدمت و سعی خود ار بخواستمی
به کوه زربن بایستمی نمود گذر
جهان و نعمت او پیش چشم همت من
چنان بودکه پشیزی به چشم ملیونور
نه چشم دارم ازبن مردمان کوتهبین
نه بیم دارم ازین روزگار مردشگر
به زبر منت کس یک نفس بسرنبرد
کسی که شصت خزان و بهار برده بسر
ولی دربغ که خوردم ز فرط سادهدلی
فریب دوستی اندر سیاست کشور
ز بس که بودم نومید از اولیای امور
که جز عوامفریبی نداشتند هنر
یکی نگفته صریح ویکی نرفته صحیح
یکی نداده مصاف و یکی نکرده خطر
بر آن شدم که ز صاحبدلان بدست آرم
بزرگمردی بسیارکار و نامآور
که با هجوم مخالف مقاومت گیرد
نیفکند بر هر حمله در مصاف،سپر
به خواجه از سر صدق و خلوص دل بستم
ز پیش آنکه رضا شه به سر نهد افسر
من و مدرس و تیمور و داور و فیروز
زبهر خواجه به مجلس بساختیم محشر
به هفت نامه نوشتم مقالتی هرشب
چنان که از پس آنم نه خواب ماند و نه خور
بسا شباکه نشستم ز شام تا گه بام
به نوک خامه نمودم ز خواجه دفع خطر
نه ماه و هفته، گه بگذشت سالیان کامروز
به نام خواجه نمودم هزار گونه اثر
ز خواجه نفع نبردم به عمر خویش ولیک
ز دشمنانش بدیدم هزار گونه ضرر
چه دشمنان همه افسونطراز و هرزهدرای
چه دشمنان همه نیرنگساز و حیلت گر
همهبه نفسخبیثوهمهبهطبعشریر
همه به کذب مثال و همه به لؤم سمر
به راه خواجه ز جان عزیز شستم دست
اگرچه نیست ز جان در جهان گرامیتر
همین نه روز عمل در وفا فشردم پای
که هم به عزل نپیچیدم از ولایش سر
قوام، خانهنشین بود و منعزل آن روز
که بانگ سیلی من کرد گوش خصمش کر
قوام بود به زندان و دشمنش برکار
که بست از پی آزادیش بهار کمر
سپس که سوی سفرشد ز بنده یاد نکرد
که چون همی گذرد روزگار ما ایدر
به جرم دوستی خواجه نفی و طرد شدم
ازآن سپس که به هرلحظه بود جان به خطر
چو خواجه آمد و آن آب از آسیاب افتاد
به کوی مهدیه آمد فرود و جست مقر
شدم به دیدن و دادم نشان و نام ولی
به رسم عرف نیامد زخواجه هیچ خبر
نه نوبتی تلفون زد نه بازدید آمد
نه یاد کرد که سویش روم به وقت دگر
به خودگفتم کز بیم شاه پهلوی است
که خواجه مینکند یاد از این ستایشگر
بلی چو خواجه بدیدست حبس و نفی مرا
ز بیم شاه بشستهست نامم از دفتر
گذشت بر من و بر خواجه قرب هجده سال
که هر دو بودیم اندر مظان خوف و خطر
چو شاه رفت شدم معتکف به درگه او
میان ببسته و بازو گشاده شام و سحر
به رزم دشمن او با گروهی از یاران
ز خامه پیکان آوردم از زبان خنجر
نوشتههای من اندر ثنای حضرت او
چو بشمری بود از صد مقالت افزونتر
یکی کتاب نبشتم که گر نکو نگری
همه محامد این خواجه است سرتاسر
گر از شکست دل ما برآمدی آواز
شدی ز چشم تو خواب غرور و عشوه بدر
کسی نبودکه تاربخ رفته یاد آرد
شد ازگذشتهٔ مقالات بنده یادآور
ز فر خامه و سحر بنان و کوشش من
به خواجه روی نهادند دوستان دگر
چو یافت مسند دولت ز خواجه زیب و جمال
ز دوستان به بهارش نیوفتاد نظر
به شعر بنده یکی نخل سایه گستر شد
ولی دریغ که از بهر من نداشت ثمر
ز خواجه دل نگرفتم تو این شگفتی بین
که بود آتش مهرش مرا به جان اندر
بدیم همدم روز و شبش من و یاران
به فتنهای که علم گشت در مه آذر
سپس که خانهنشین شد به قصدش از هر سو
بساختند حسودان و دشمنان لشگر
بزرگ سنگری اندر حریم حرمت او
بساختم من و بنشستم اندر آن سنگر
درتن حوادث ازو هیچم انتظار نبود
نه پایمردی کار و نه دستگیری زر
بسا شبا که شکایت نمود و نومیدی
کش از امید گشودم به رخ هزاران در
چه نقشهاکه نشان دادم از طریق صواب
چه رازهاکه عیان کردم از مزاج بشر
همه شنید و پسندید و کاربست و رسید
بدان مقام که جز وی نبودکس درخور
دربغ و درد که هم خواجه اندرین نوبت
به رغم من به دگر قوم گشت مستظهر
مرا به شغل وزارت بخواند خواجه ولی
به صورتی که از آنم فتاد خون به جگر
صریح گفت که شه را وزارت تو بد است
از آن وزیر نگشتی و ماندی از پس در
چو نزد شاه برای معرفی رفتیم
بکرد درحق من خواجه ضنتی بیمر
نداشت حرمت پیری نداشت حرمت نام
ندید قدر شرافت ندید قدر هنر
زمام کار جهان را به سفلهای بسپرد
که کس بدو نسپردی زمام استر و خر
سفیه و غره و نااعتماد و جاهطلب
حسود و سفله و نیرنگساز و افسونگر
بر آن شد از سر نامردمی که یاران را
ز گرد خواجه کند دور از ایمن و ایسر
سپس چو گشت موفق به خواجه یازد دست
شود به بازی بیگانه در جهان سرور
چو میل خواجه بدو بود بنده تاب نداشت
کناره جست و به عزلت فتاد در بستر
گذشت شش مه و از بنده خواجه یاد نکرد
دربغ از آن همه سودا که پختم اندر سر
خدا نخواست که ایران شود ز خواجه تهی
وگرنه سفله بسنجیده بود این منکر
بر آن شدم که از ایران برون روم چندی
مگرکه این تن رنجور توشه یابد و فر
به نزد خواجه شدم رخصتم نداد و جواز
بگفت باش و به مجلس شو و مساز سفر
به امر خواجه بماندم ولی ازین ماندن
همی تو گویی افتادهام به قعر سقر
فتادهام به مغاکی درون کژدم و مار
نه راه چاره همی بینم و نه راه مفر
جهانیان را هرگز نرفته است از یاد
که بیست سال بدم خواجه را حمایتگر
وپر خواجه بدم هم وکیل حزب وبم
وزین دو رتبه چه بالاتر است و والاتر؟
ولی ندانند اینان که بین خواجه و من
فتاده فاصلهای سخت بیحد و بیمر
گرفتهاند گروهی حریم حضرت او
که ره نیابد از آنجا نسیم جان پرور
همه به طبع لئیم وهمه به نفس خبیث
همه به معنی ابله همه به جنس ابتر
هم از فضیلت دور و هم از شرافت عور
هم از دقایق کور و هم از حقایق کر
دروغگوی چو شیطان، دسیسه کار چو دیو
فراخروده چو یابو، چموش چون استر
معاونند و وزبر و کمیتهساز و وکیل
گهی ز توبره تناول کنند و گه ز آخور
کسان ز فرط گرانی و قلت مرسوم
کنند ناله و اینان به عیش و عشرت در
من این میانه نگه می کنم بر این عظما
چو اشتری که بود نعلبندش اندر بر
عجبتر آنکه بدین حال و روز و این پک و پوز
به نزد خواجه بد ما همی کنند از بر
گمان برند که ما فرصتی همی جوییم
که جای ایشان گیریم وطی شود چرچر
دربغ از آنکه ندانند کاشیان عقاب
به کوهسار بلند است نی در آخور خر
دربغ از آنکه ندانندکه افتخار همای
به خردکردن ستخوان بود نه قند وشکر
دربغ از آنکه ندانند کاین سیهکاری
به هیچ روی نیابد خلاص ازکیفر
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴ - در وصف انگور
انگور شد آبستن هان ای بچهٔ حور
برخیز و به گهواره فکن بچهٔ انگور
آن بچهٔ نوزاده فروگیر که مادرش
شش ماه فرو خفته درآغوش مه و هور
اکنون شده آبستن و برگردش هر روز
چون قابلگان آمده یک قافله زنبور
این قابلگان قابلگی نیک ندانند
هان خیز و ز بسترش یکایک را کن دور
سختم عجب آید که چنین کودک چون زاد
زان تیره رخ خستهٔ مستسقی رنجور
وین نیز عجبتر که به یک زادن چون گشت
ستخوانش بگسیخته و جلدش مبثور
وآنگاه سر از خاکش برگیر به نرمی
چونان که نگردد شکم و پشتش ناسور
زان پس به یکی بستر سنگینش درافکن
و زپشت و برش دورکن آن کودک مستور
خود گرچه به مادرش ستم خواهد رفتن
لیکن تو دربن کار مصابستی و مأجور
وان طفل به گهواره درافکن به دو سه ماه
چونان که به گهواره درون گردد محصور
آن طفل نکوروی که از روشن رویش
چون روز برافروخته گردد شب دیجور
آنگه که به نیرو شود و روی فروزد
زو وام کند رضوان رنگ دو لب حور
وانگه که به بلور فرود آرد ساقیش
چون کان عقیق یمنی گردد بلور
برخیز و به گهواره فکن بچهٔ انگور
آن بچهٔ نوزاده فروگیر که مادرش
شش ماه فرو خفته درآغوش مه و هور
اکنون شده آبستن و برگردش هر روز
چون قابلگان آمده یک قافله زنبور
این قابلگان قابلگی نیک ندانند
هان خیز و ز بسترش یکایک را کن دور
سختم عجب آید که چنین کودک چون زاد
زان تیره رخ خستهٔ مستسقی رنجور
وین نیز عجبتر که به یک زادن چون گشت
ستخوانش بگسیخته و جلدش مبثور
وآنگاه سر از خاکش برگیر به نرمی
چونان که نگردد شکم و پشتش ناسور
زان پس به یکی بستر سنگینش درافکن
و زپشت و برش دورکن آن کودک مستور
خود گرچه به مادرش ستم خواهد رفتن
لیکن تو دربن کار مصابستی و مأجور
وان طفل به گهواره درافکن به دو سه ماه
چونان که به گهواره درون گردد محصور
آن طفل نکوروی که از روشن رویش
چون روز برافروخته گردد شب دیجور
آنگه که به نیرو شود و روی فروزد
زو وام کند رضوان رنگ دو لب حور
وانگه که به بلور فرود آرد ساقیش
چون کان عقیق یمنی گردد بلور
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۴۶ - رزمنامه
می فروهل زکفای ترک و به یکسو نه چنگ
جامهٔ جنگ فروپوش که شد نوبت جنگ
باده را روز بیفسرد بهل باده ز دست
چنگ را نوبت بگذشت بنه چنگ ز چنگ
رخ برافروز و رخ خصم بیندای به قیر
قد برافراز و قدخصم دوتا ساز چو چنگ
از بر دوش، تفنگافکن و آسوده گذار
لختی آن دو سر زلف سیه غالیه رنگ
نه که آن روی سیه گردد ازگرد مصاف
نه که آن زلف سیه گردد از دود تفنگ
زلف تو مشک است ازگرد نفرساید مشک
روی تو ماه است از دود نگیرد مه زنگ
همره تعبیه بشتاب سوی دشت نبرد
چون بهدشت اندر آهو و به کوه اندررنگ
آهویی چون تو ندیدستم کاندر پیکار
بدرد پهلوی شیر و بکند چشم پلنگ
جز تو هرگز که شنید آهو با درع و کمان
جزتو هرگزکه شنید آهو با تیر خدنگ
آهویی لیکن پروردهٔ آندشت که هست
آهوانش را امروز به شیران آهنگ
خطهٔ ایران منزلگه شیران که خداش
نام پیروزی بنگاشته برهر سر سنگ
کشوری جای مه آبادی و شاهان مدی
مهترانی چو کیا مرز و چو آذر هوشنگ
آنکه جمشیدش برکرد زکیوان دیهیم
وانکه کاوسش بنهاد به گردون اورنگ
شاه کیخسرو او برد حشم تا در مصر
شاه گشتاسب اوراند سپه تا درکنگ
شاه دارای کبیرش ز خط وادی نیل
تا خط وادی آموبه درآورد به چنگ
تیردادش زد بر دیدهٔ یونانی تیر
اردشیرش زد بر تارک رومانی سنگ
بست شاپورش دست ملک روم به یشت
کرد بهرامش بر پای مهان پالاهنگ
چندگه کیش زراتشتش آراست بروی
زآن سپس دولت اسلامش نو کرد به رنگ
ملک منصوری او از در ری تا در چین
ملکمحمودی اواز در چین تالب گنگ
لشکر دولت سلجوقش بسپرد به کام
از خط باغ ارم تا چمن پور پشنگ
داشت فرهنگ هزاران ز ملک اسمعیل
هم ز عباس شهش بود هزاران فرهنگ
به گه دولت تهماسب شهش روز و شبان
به یکی جای غنودند بهم گور و پلنگ
گرچه بد دولت ایران به گه نادرشاه
همه تیغ و همه تیر و همه رزم و همه جنگ
لیک ازآن رزم بد ایران را آسایش و بزم
هم از آن جنگ بُد ایران را آرایش و هنگ
هرکجا یک ره یکران ملک پای نهاد
از سرفخر برافراشت سر از هفت اورنگ
دشمنش خیر ندیده است جز از دست اجل
خصم او کام نبرده است جز از کام نهنگ
هست ایران چوگران سنگو حوادث چون سیل
طی شود سیل خروشان وبجا ماند سنگ
بینم آن روز که از فر بزرگان گردد
ساحت ایران آراسته همچون ارژنگ
کارگاهی ز پی کاوش در هر معدن
ایستگاهی ز ره آهن در هر فرسنگ
مردمانی همه با صنعت و با فخر و غرور
که ز بیکارگی و تنزنی آیدشان ننگ
بن هر چاه فرو برده به پشت ماهی
سر هر قصر برآورده به اوج خرچنگ
رستنی رسته به هر مزرعه دشت اندر دشت
بارها بسته بهر دهکده تنگ اندر تنگ
نکتهها کرده ز بر مرد و زن از گفت بهار
عوض گفتهٔ تازی و روایات فرنگ
تا جهان است بود دولت مشروطه به پای
جیش ما غالب و شاهنشه ما با فرهنگ
جامهٔ جنگ فروپوش که شد نوبت جنگ
باده را روز بیفسرد بهل باده ز دست
چنگ را نوبت بگذشت بنه چنگ ز چنگ
رخ برافروز و رخ خصم بیندای به قیر
قد برافراز و قدخصم دوتا ساز چو چنگ
از بر دوش، تفنگافکن و آسوده گذار
لختی آن دو سر زلف سیه غالیه رنگ
نه که آن روی سیه گردد ازگرد مصاف
نه که آن زلف سیه گردد از دود تفنگ
زلف تو مشک است ازگرد نفرساید مشک
روی تو ماه است از دود نگیرد مه زنگ
همره تعبیه بشتاب سوی دشت نبرد
چون بهدشت اندر آهو و به کوه اندررنگ
آهویی چون تو ندیدستم کاندر پیکار
بدرد پهلوی شیر و بکند چشم پلنگ
جز تو هرگز که شنید آهو با درع و کمان
جزتو هرگزکه شنید آهو با تیر خدنگ
آهویی لیکن پروردهٔ آندشت که هست
آهوانش را امروز به شیران آهنگ
خطهٔ ایران منزلگه شیران که خداش
نام پیروزی بنگاشته برهر سر سنگ
کشوری جای مه آبادی و شاهان مدی
مهترانی چو کیا مرز و چو آذر هوشنگ
آنکه جمشیدش برکرد زکیوان دیهیم
وانکه کاوسش بنهاد به گردون اورنگ
شاه کیخسرو او برد حشم تا در مصر
شاه گشتاسب اوراند سپه تا درکنگ
شاه دارای کبیرش ز خط وادی نیل
تا خط وادی آموبه درآورد به چنگ
تیردادش زد بر دیدهٔ یونانی تیر
اردشیرش زد بر تارک رومانی سنگ
بست شاپورش دست ملک روم به یشت
کرد بهرامش بر پای مهان پالاهنگ
چندگه کیش زراتشتش آراست بروی
زآن سپس دولت اسلامش نو کرد به رنگ
ملک منصوری او از در ری تا در چین
ملکمحمودی اواز در چین تالب گنگ
لشکر دولت سلجوقش بسپرد به کام
از خط باغ ارم تا چمن پور پشنگ
داشت فرهنگ هزاران ز ملک اسمعیل
هم ز عباس شهش بود هزاران فرهنگ
به گه دولت تهماسب شهش روز و شبان
به یکی جای غنودند بهم گور و پلنگ
گرچه بد دولت ایران به گه نادرشاه
همه تیغ و همه تیر و همه رزم و همه جنگ
لیک ازآن رزم بد ایران را آسایش و بزم
هم از آن جنگ بُد ایران را آرایش و هنگ
هرکجا یک ره یکران ملک پای نهاد
از سرفخر برافراشت سر از هفت اورنگ
دشمنش خیر ندیده است جز از دست اجل
خصم او کام نبرده است جز از کام نهنگ
هست ایران چوگران سنگو حوادث چون سیل
طی شود سیل خروشان وبجا ماند سنگ
بینم آن روز که از فر بزرگان گردد
ساحت ایران آراسته همچون ارژنگ
کارگاهی ز پی کاوش در هر معدن
ایستگاهی ز ره آهن در هر فرسنگ
مردمانی همه با صنعت و با فخر و غرور
که ز بیکارگی و تنزنی آیدشان ننگ
بن هر چاه فرو برده به پشت ماهی
سر هر قصر برآورده به اوج خرچنگ
رستنی رسته به هر مزرعه دشت اندر دشت
بارها بسته بهر دهکده تنگ اندر تنگ
نکتهها کرده ز بر مرد و زن از گفت بهار
عوض گفتهٔ تازی و روایات فرنگ
تا جهان است بود دولت مشروطه به پای
جیش ما غالب و شاهنشه ما با فرهنگ
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۶۶ - شکوه از بخت
غم زمانه به سختی گرفته دامانم
ز بی وفایی این بخت سست پیمانم
ببسته بود به من بخت، این چنین میثاق
که من بخوابم و اوخود بود نگهبانم
کنون بخفته مرا بخت و من چو مشتاقان
نشسته بر سر او لای لای میخوانم
چو بخت شوم مرا چرخ بیند اندر خواب
به روی غم غم دیگر نهد فراوانم
ایا سپهر طرب کاه غمفزای آخر
ازین باده با شکنج غم مرنجانم
کنون به مشت توام من ولیک در مشتت
مقاومت را سرسختتر ز سندانم
به باغ نظم کنون همچو عندلیبم من
صریر کلک بود دلنواز دستانم
بلی چو نقد هنر هست مایهٔ دستم
از آن جهت بود اینسان کساد دکانم
به دور دهر بخوشیده کشت امیدم
به کلک و خامه بود گرچه ابر نیسانم
به روزگار بخشکیده خود لب ذوقم
اگرچه هست کنون طبع، بحر عمانم
اگر به کلک من اندر نه ابر نیسانست
به صفحه پس ز چه رو در و گوهر افشانم
وگر به طبع من اندر نه بحر عمانست
ز بهر چیست سخن همچو در غلطانم
ز بی وفایی این بخت سست پیمانم
ببسته بود به من بخت، این چنین میثاق
که من بخوابم و اوخود بود نگهبانم
کنون بخفته مرا بخت و من چو مشتاقان
نشسته بر سر او لای لای میخوانم
چو بخت شوم مرا چرخ بیند اندر خواب
به روی غم غم دیگر نهد فراوانم
ایا سپهر طرب کاه غمفزای آخر
ازین باده با شکنج غم مرنجانم
کنون به مشت توام من ولیک در مشتت
مقاومت را سرسختتر ز سندانم
به باغ نظم کنون همچو عندلیبم من
صریر کلک بود دلنواز دستانم
بلی چو نقد هنر هست مایهٔ دستم
از آن جهت بود اینسان کساد دکانم
به دور دهر بخوشیده کشت امیدم
به کلک و خامه بود گرچه ابر نیسانم
به روزگار بخشکیده خود لب ذوقم
اگرچه هست کنون طبع، بحر عمانم
اگر به کلک من اندر نه ابر نیسانست
به صفحه پس ز چه رو در و گوهر افشانم
وگر به طبع من اندر نه بحر عمانست
ز بهر چیست سخن همچو در غلطانم
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸۹ - اندرز به حاکم قوچان
خرم و آباد باد مرز خبوشان
هیچ دلی از ستم مباد خروشان
گرچه خبوشانیان خروشان بودند
بینی زین پس خموش اهل خبوشان
مردی باید ستودهخوی کزین پس
برنخروشند این گروه خموشان
تا نخروشند این گروه بباید
آنچه پسندد به خود، پسندد به ایشان
جمع کندشان ز مردمی بهبر خوبش
کاینان را حال بوده سخت پریشان
اهل خراسان و جز خراسان دانند
جمله که چونست حال مردم قوچان
ظلمی زبن پیش رفته است بر آنها
او کند آن ظلم را ازین پس جبران
ملک بیاراید و به عدل گراید
تا شود آباد آنچه زو شده ویران
بندد پای از عدوی خانگی آنگاه
گیرد دست از یتیم بیسر و سامان
کاری کاسان بود نگیرد دشوار
تا بس دشوار کار، گردد آسان
زینسان باید ستوده مرد هنرمند
آری مرد است آنکه باشد زینسان
هیچ دلی از ستم مباد خروشان
گرچه خبوشانیان خروشان بودند
بینی زین پس خموش اهل خبوشان
مردی باید ستودهخوی کزین پس
برنخروشند این گروه خموشان
تا نخروشند این گروه بباید
آنچه پسندد به خود، پسندد به ایشان
جمع کندشان ز مردمی بهبر خوبش
کاینان را حال بوده سخت پریشان
اهل خراسان و جز خراسان دانند
جمله که چونست حال مردم قوچان
ظلمی زبن پیش رفته است بر آنها
او کند آن ظلم را ازین پس جبران
ملک بیاراید و به عدل گراید
تا شود آباد آنچه زو شده ویران
بندد پای از عدوی خانگی آنگاه
گیرد دست از یتیم بیسر و سامان
کاری کاسان بود نگیرد دشوار
تا بس دشوار کار، گردد آسان
زینسان باید ستوده مرد هنرمند
آری مرد است آنکه باشد زینسان
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۰۰ - یادگار بهار به پاکستان
همیشه لطف خدا باد یار پاکستان
به کین مباد فلک با دیار پاکستان
ز رجسشرک، به ری شد به قوت توحید
همین بس است به دهر افتخار پاکستان
سزد کراچی و لاهور، قبهٔالاسلام
که هست یاری اسلام کار پاکستان
ز فیض روح «محمدعلی جناح» بود
محمد و علی و آل، یار پاکستان
همین نه کحل بصر، بل سزد که اهل نظر
کنند کحل بصیرت غبار پاکستان
مدام تشنهٔ صلح است ملتش، هر چند
که نیست کم زکسی اقتدار پاکستان
به زیر بیرق نصر مناللهاند و کنند
مه و ستاره، سعادت نثار پاکستان
شود به مرتبه صاحبقران دهر که هست
به دست صاحب قرآن مهار پاکستان
ز قهر حق شودش کار، زار اگر طلبد
عدو به مکر و حیل کارزار پاکستان
ز فیض سعی و عمل وز شمول علم و هنر
فزون شود همه روز اعتبار پاکستان
چه سخت زود به آزادی امتحان دادند
رجال فاضل وکامل عیار پاکستان
طپد چو طفل ز مادر جدا، دل کشمیر
که سر ز شوق نهد درکنار پاکستان
چو مادری که ز فرزند شیرخواره جداست
نجات کشمیر آمد شعار پاکستان
فشانده اشک غم از چشم و من همی بینم
به چش دل مژهٔ اشکبار پاکستان
ز سوی مردم ایران هزار گونه درود
به ساکنان سعادتمدار پاکستان
به عالمان حقایق به سالکان طریق
به غازیان معادی شکار پاکستان
به رهبران معظم، به سائسان بزرگ
که هست فکرتشان غمگسار پاکستان
ز ما درود فراوان به شیرمردانی
که کردهاند سر و جان نثار پاکستان
به روح پاک شهیدان که خونشان بر خاک
کشید نقشهٔ پر افتخار پاکستان
زما درود برآن روح پرفتوح بزرگ
«جناح»، رهبر والاتبار پاکستان
درود باد به روح مطهر «اقبال»
که بود حکمتش آموزگار پاکستان
«هزار بادهٔ ناخورده» وعده داد که هست
از آن یکیش می خوشگوار پاکستان
جدا نبود و نباشند ملت ایران
ز طبع و خوی و شعار و دثار پاکستان
گمان مبر که بود بیشتر از ایرانی
کسی به روی زمین دوستدار پاکستان
گواه دوستی ما بود شهنشه ما
که شد ز صدق و صفا رهسپار پاکستان
هماره ایران میبرد رنج در ره هند
ز رنج رست کنون در جوار پاکستان
بهار عاشق فرهنگ و خوی و آدابی است
که محکم است بدان، پود و تار پاکستان
ز روی صدق و ادب چند نکته عرضه دهم
به پیشگاه دل حقگزار پاکستان
یکی سماحت ملی، که گونه گونه ملل
زیند فارغ و خوش در دیار پاکستان
که ملک را نرساند به وحدت ملی
مگر سماحت قانونگزار پاکستان
جدال مذهبی و ترک اصل آزادی
خزان کند به حقیقت، بهار پاکستان
دگر صنایع ملی که کارساز افتد
به جمع کارگر بیشمار پاکستان
دگر بنای عدالت که بالسویه برند
ز عدل بهره، صغار و کبار پاکستان
ز مرگ باک مدارید و مستعد باشید
که هست صلح مسلح، مدار پاکستان
اساس صلح، سپاه منظم است، بلی
بود سپاه منظم، حصار پاکستان
برید بهره زعلم فرنگ وصنعت او
که کسب علم و هنر نیست عار پاکستان
ولی فضایل اخلاق خود زکف مدهید
که خوی غرب نیاید به کار پاکستان
فنون غربی وآداب وسنت شرقی
مناسب است به شأن و وقار پاکستان
همیشهتاکه زگشت زمین شب آید و روز
به خرمی گذرد روزگار پاکستان
همیشه یمن بود در یمین پاکستان
هماره یسر بود در یسار پاکستان
به یادگار، بهار این قصیده گفت و نوشت
همیشه لطف خدا باد یار پاکستان
به کین مباد فلک با دیار پاکستان
ز رجسشرک، به ری شد به قوت توحید
همین بس است به دهر افتخار پاکستان
سزد کراچی و لاهور، قبهٔالاسلام
که هست یاری اسلام کار پاکستان
ز فیض روح «محمدعلی جناح» بود
محمد و علی و آل، یار پاکستان
همین نه کحل بصر، بل سزد که اهل نظر
کنند کحل بصیرت غبار پاکستان
مدام تشنهٔ صلح است ملتش، هر چند
که نیست کم زکسی اقتدار پاکستان
به زیر بیرق نصر مناللهاند و کنند
مه و ستاره، سعادت نثار پاکستان
شود به مرتبه صاحبقران دهر که هست
به دست صاحب قرآن مهار پاکستان
ز قهر حق شودش کار، زار اگر طلبد
عدو به مکر و حیل کارزار پاکستان
ز فیض سعی و عمل وز شمول علم و هنر
فزون شود همه روز اعتبار پاکستان
چه سخت زود به آزادی امتحان دادند
رجال فاضل وکامل عیار پاکستان
طپد چو طفل ز مادر جدا، دل کشمیر
که سر ز شوق نهد درکنار پاکستان
چو مادری که ز فرزند شیرخواره جداست
نجات کشمیر آمد شعار پاکستان
فشانده اشک غم از چشم و من همی بینم
به چش دل مژهٔ اشکبار پاکستان
ز سوی مردم ایران هزار گونه درود
به ساکنان سعادتمدار پاکستان
به عالمان حقایق به سالکان طریق
به غازیان معادی شکار پاکستان
به رهبران معظم، به سائسان بزرگ
که هست فکرتشان غمگسار پاکستان
ز ما درود فراوان به شیرمردانی
که کردهاند سر و جان نثار پاکستان
به روح پاک شهیدان که خونشان بر خاک
کشید نقشهٔ پر افتخار پاکستان
زما درود برآن روح پرفتوح بزرگ
«جناح»، رهبر والاتبار پاکستان
درود باد به روح مطهر «اقبال»
که بود حکمتش آموزگار پاکستان
«هزار بادهٔ ناخورده» وعده داد که هست
از آن یکیش می خوشگوار پاکستان
جدا نبود و نباشند ملت ایران
ز طبع و خوی و شعار و دثار پاکستان
گمان مبر که بود بیشتر از ایرانی
کسی به روی زمین دوستدار پاکستان
گواه دوستی ما بود شهنشه ما
که شد ز صدق و صفا رهسپار پاکستان
هماره ایران میبرد رنج در ره هند
ز رنج رست کنون در جوار پاکستان
بهار عاشق فرهنگ و خوی و آدابی است
که محکم است بدان، پود و تار پاکستان
ز روی صدق و ادب چند نکته عرضه دهم
به پیشگاه دل حقگزار پاکستان
یکی سماحت ملی، که گونه گونه ملل
زیند فارغ و خوش در دیار پاکستان
که ملک را نرساند به وحدت ملی
مگر سماحت قانونگزار پاکستان
جدال مذهبی و ترک اصل آزادی
خزان کند به حقیقت، بهار پاکستان
دگر صنایع ملی که کارساز افتد
به جمع کارگر بیشمار پاکستان
دگر بنای عدالت که بالسویه برند
ز عدل بهره، صغار و کبار پاکستان
ز مرگ باک مدارید و مستعد باشید
که هست صلح مسلح، مدار پاکستان
اساس صلح، سپاه منظم است، بلی
بود سپاه منظم، حصار پاکستان
برید بهره زعلم فرنگ وصنعت او
که کسب علم و هنر نیست عار پاکستان
ولی فضایل اخلاق خود زکف مدهید
که خوی غرب نیاید به کار پاکستان
فنون غربی وآداب وسنت شرقی
مناسب است به شأن و وقار پاکستان
همیشهتاکه زگشت زمین شب آید و روز
به خرمی گذرد روزگار پاکستان
همیشه یمن بود در یمین پاکستان
هماره یسر بود در یسار پاکستان
به یادگار، بهار این قصیده گفت و نوشت
همیشه لطف خدا باد یار پاکستان
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳۵ - بهشت و دوزخ
خوش گفت این حدیث که شرطست کآدمی
گام آنچنان نهد که ننالد از او زمی
چون بر زمین خرامی، ای مرد خودستای
از کبر و از تفرعن، فرعون اعظمی
خاک زمین بهجای تو نفرین همی کند
تا تو به کبر بر زبر آن همی چمی
خود را ز هرچه هست شماری فزون، ولیک
غافل که اینچنین که تویی کمتر از کمی
گاه معاملت، چو جهود مخنثی
لیکن بگاه دعوی، عیسی بن مریمی
مخرام ای ز پای تو پشت زمین دژم
مخرام ای ز دست تو خلق جهان غمی
مخرام ای نبوده به یک درد غمگسار
مخرام ای نکرده به یک زخم مرهمی
زر برنهی به روی زر و سیم روی سبم
از رشوت و تعارف و دزدی و مجرمی
همرنگ درهمی تو و درویش را ز تست
دینارگونگی و پریشی و درهمی
هم منکر خدایی و هم منکر رسول
هم منکر دعائی و هم منکر دمی
ایمان به هیچ اصل نداری، از آنکه تو
در روزگار، بندهٔ دینار و درهمی
گیرم که نیست حشر و سراسر گزافه گفت
آن پیر آریایی و آن مرد هاشمی
آهستهتر بران، که بهنجار فکر تو
حشر و حساب نیست بدین نامسلمی
هر حالتی به دهر سزای عواقبی است
پرخواره مثقل است و خفیف است محتمی
خلق، از تو تیرهروز و پریشان و در غمند
تو شب غنوده سرخوش صهبای در غمی اا
هر بامداد، اشک زنان یتیمدار
دارد بر آن گل رخ اطفال، شبنمی
تا تو درون باغچه لختی به کام دل
بر یاسمین خرامی و در ضیمران شمی
بنگریکی به کلب معلم، که در هنر
چون تربیت پذیرد، یابد مقدمی
ای مرد بیهنر تو به نزدیک شرع و عقل
کمتر هزار بار ز کلب معلمی
انسان نابکار، بسان سگ عقور
کشتنش واجبست به کیش هر آدمی
چون زی نشیب رانی جسم مجردی
چون زی علوگرایی، روح مجسمی
هنگام خیر، پاکتر از ابر رحمتی
هنگام شر، گزندهتر از مار ارقمی
شهوت حجاب جان توآمد وگرنه تو
هر روز و شب ز حضرت دادار ملهمی
بر خاطرات خویش نظرکن که خیرها
اندر تو مدغم است و تو در شر مدغمی
ور خاطرات خیر گسسته است از دلت
رو سوک خویش دار که شایان ماتمی
گویند فیلسوفان نوع بشر شود
اندر نژاد، اصل به بوزینه منتمی
گر این درست گشت تو را فخر کی رسد
کز دودمان گلشه، یا نسل آدمی
کن سعی تا فزون ز نیاکان شوی به فضل
تا بخشدت ز نسبت آبا مسلمی
ز آباء خویش اگر تو فزون نامدی بهقدر
میدان که مر تو راست ز بوزینگان کمی
واقف نهای ز دوزخ و فردوس، تا تو باز
دایم به یاد آدم و حوا و گندمی
فردوس چیست؟ دانش و، دوزخ کجاست؟ جهل
وان دیو چیست؟ کاهلی و نا فراهمی
باری مسلم است که نزدیک عاقلان
دانا بود بهشتی و نادان جهنمی
من رشک میبرم به کسی کاین چهار داشت
دانایی و جوانی و رادی و منعمی
و اندوه میخورم به کسی کاین چهار داشت
نادانی و حسادت و پیری و مبرمی
*
*
هان ای بهار، مرد خرد شو که در جهان
بند است بیژنی و مغاک است رستمی
اندیشه پاک دار و مدار ایچ غم ازآنک
اندیشه پاک داشتن است اصل بیغمی
مرد اراده باش که دیوار آهنین
چون نیم جو اراده، نباشد به محکمی
تندی مکن که رشتهٔ چل ساله دوستی
در حال بگسلد چو شود تند آدمی
هموار و نرم باش، که شیر درنده را
زیر قلاده برد توان، با ملایمی
وهم است هر چه هست و حقیقت جز این دو نیست
ای نور چشم، این دو بود اصل مردمی
یا راه خیر خویش سپردن به حسن خلق
یا راه خیر خلق سپردن به خرمی
ور زانکه همت تو در آزار مردمست
شیری به هر طریق نکوتر ز کژدمی
گام آنچنان نهد که ننالد از او زمی
چون بر زمین خرامی، ای مرد خودستای
از کبر و از تفرعن، فرعون اعظمی
خاک زمین بهجای تو نفرین همی کند
تا تو به کبر بر زبر آن همی چمی
خود را ز هرچه هست شماری فزون، ولیک
غافل که اینچنین که تویی کمتر از کمی
گاه معاملت، چو جهود مخنثی
لیکن بگاه دعوی، عیسی بن مریمی
مخرام ای ز پای تو پشت زمین دژم
مخرام ای ز دست تو خلق جهان غمی
مخرام ای نبوده به یک درد غمگسار
مخرام ای نکرده به یک زخم مرهمی
زر برنهی به روی زر و سیم روی سبم
از رشوت و تعارف و دزدی و مجرمی
همرنگ درهمی تو و درویش را ز تست
دینارگونگی و پریشی و درهمی
هم منکر خدایی و هم منکر رسول
هم منکر دعائی و هم منکر دمی
ایمان به هیچ اصل نداری، از آنکه تو
در روزگار، بندهٔ دینار و درهمی
گیرم که نیست حشر و سراسر گزافه گفت
آن پیر آریایی و آن مرد هاشمی
آهستهتر بران، که بهنجار فکر تو
حشر و حساب نیست بدین نامسلمی
هر حالتی به دهر سزای عواقبی است
پرخواره مثقل است و خفیف است محتمی
خلق، از تو تیرهروز و پریشان و در غمند
تو شب غنوده سرخوش صهبای در غمی اا
هر بامداد، اشک زنان یتیمدار
دارد بر آن گل رخ اطفال، شبنمی
تا تو درون باغچه لختی به کام دل
بر یاسمین خرامی و در ضیمران شمی
بنگریکی به کلب معلم، که در هنر
چون تربیت پذیرد، یابد مقدمی
ای مرد بیهنر تو به نزدیک شرع و عقل
کمتر هزار بار ز کلب معلمی
انسان نابکار، بسان سگ عقور
کشتنش واجبست به کیش هر آدمی
چون زی نشیب رانی جسم مجردی
چون زی علوگرایی، روح مجسمی
هنگام خیر، پاکتر از ابر رحمتی
هنگام شر، گزندهتر از مار ارقمی
شهوت حجاب جان توآمد وگرنه تو
هر روز و شب ز حضرت دادار ملهمی
بر خاطرات خویش نظرکن که خیرها
اندر تو مدغم است و تو در شر مدغمی
ور خاطرات خیر گسسته است از دلت
رو سوک خویش دار که شایان ماتمی
گویند فیلسوفان نوع بشر شود
اندر نژاد، اصل به بوزینه منتمی
گر این درست گشت تو را فخر کی رسد
کز دودمان گلشه، یا نسل آدمی
کن سعی تا فزون ز نیاکان شوی به فضل
تا بخشدت ز نسبت آبا مسلمی
ز آباء خویش اگر تو فزون نامدی بهقدر
میدان که مر تو راست ز بوزینگان کمی
واقف نهای ز دوزخ و فردوس، تا تو باز
دایم به یاد آدم و حوا و گندمی
فردوس چیست؟ دانش و، دوزخ کجاست؟ جهل
وان دیو چیست؟ کاهلی و نا فراهمی
باری مسلم است که نزدیک عاقلان
دانا بود بهشتی و نادان جهنمی
من رشک میبرم به کسی کاین چهار داشت
دانایی و جوانی و رادی و منعمی
و اندوه میخورم به کسی کاین چهار داشت
نادانی و حسادت و پیری و مبرمی
*
*
هان ای بهار، مرد خرد شو که در جهان
بند است بیژنی و مغاک است رستمی
اندیشه پاک دار و مدار ایچ غم ازآنک
اندیشه پاک داشتن است اصل بیغمی
مرد اراده باش که دیوار آهنین
چون نیم جو اراده، نباشد به محکمی
تندی مکن که رشتهٔ چل ساله دوستی
در حال بگسلد چو شود تند آدمی
هموار و نرم باش، که شیر درنده را
زیر قلاده برد توان، با ملایمی
وهم است هر چه هست و حقیقت جز این دو نیست
ای نور چشم، این دو بود اصل مردمی
یا راه خیر خویش سپردن به حسن خلق
یا راه خیر خلق سپردن به خرمی
ور زانکه همت تو در آزار مردمست
شیری به هر طریق نکوتر ز کژدمی
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴۰ - شجاعت ادبی
مردن اندر شجاعت ادبی
بهتر از چاپلوسی و جلبی
من برآنم که نیست زیرسپهر
صفتی چون شجاعت ادبی
نجبای جهان شجاعانند
به شجاعت در است منتجبی
راست باش و مدار باک از کس
این بود خوی مردم عصبی
سخترویی زگربزی بهتر
احمدی خوبتر ز بولهبی
چشم بردار از آن کسان که سخن
بیخ گوشی کنند و زبر لبی
سخنی راستا به مذهب من
به ز سیصد نماز نیمشبی
گفتهای عامیانه لیک صریح
به ز هفتاد خطبهٔ عربی
طفل گستاخ نزد من باشد
پیر و، آن پیرچربه گوی، صبی
در جهانند بخردان و ردان
کمتر و بیشتر جبان و غبی
تو از آن مردمان کمتر باش
این بود معنی فزونطلبی
یار اهریمنند مکر و دروغ
اینچنین گفت زردهشت نبی
ازحَسَب مرد را شرف خیزد
چیست فخر شرافتِ نَسَبی؟
هان توگستاخی و شجاعت را
هرزهلایی مگیر و بیادبی
باادبباشو راستباش و صریح
ره حق جوی ازآنچه میطلبی
مگزین مذهب از برای ذهب
این بود فخرِ دوره ی ذهبی
بهتر از چاپلوسی و جلبی
من برآنم که نیست زیرسپهر
صفتی چون شجاعت ادبی
نجبای جهان شجاعانند
به شجاعت در است منتجبی
راست باش و مدار باک از کس
این بود خوی مردم عصبی
سخترویی زگربزی بهتر
احمدی خوبتر ز بولهبی
چشم بردار از آن کسان که سخن
بیخ گوشی کنند و زبر لبی
سخنی راستا به مذهب من
به ز سیصد نماز نیمشبی
گفتهای عامیانه لیک صریح
به ز هفتاد خطبهٔ عربی
طفل گستاخ نزد من باشد
پیر و، آن پیرچربه گوی، صبی
در جهانند بخردان و ردان
کمتر و بیشتر جبان و غبی
تو از آن مردمان کمتر باش
این بود معنی فزونطلبی
یار اهریمنند مکر و دروغ
اینچنین گفت زردهشت نبی
ازحَسَب مرد را شرف خیزد
چیست فخر شرافتِ نَسَبی؟
هان توگستاخی و شجاعت را
هرزهلایی مگیر و بیادبی
باادبباشو راستباش و صریح
ره حق جوی ازآنچه میطلبی
مگزین مذهب از برای ذهب
این بود فخرِ دوره ی ذهبی
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴۹ - شاعری در زندان
آنچه در دورهٔ ناصری
مرد و زن کشته شد سرسری
آن به عنوان لامذهبی
این به عنوان بابیگری
آن بهعنوان جمهوربت
این بهعنوان دانشوری
وانچه شد کشته در چند شهر
بین شیخی و بالاسری
شد ز نو تازه در عهد ما
آن جنایات و کینگستری
دوره پهلوی تاز کرد
عادت دورهٔ ناصری
نام مردم نهد بلشویک
این زمان دشمن مفتری
بلکه زان دوره بگذشت هم
شد عیان دورهٔ بربری
آخر نام هرکس که بود
کاف، کافی بود داوری
بلشویک است و یار لنین
خصم سرمایه و قلدری
بایدش بیمحابا بکشت
از ره امنیت پروری
جمله ماندند باز از عمل
تاجر وکاسب و مشتری
زارع از زارعی کاسب از
کاسبی تاجر از تاجری
لیک شاعر نماند از عمل
هم به زندان کند شاعری
*
*
وان نفاقی که بد پیش ازین
پیشهٔ مردم کشوری
حیدری دشمن نعمتی
نعمتی دشمن حیدری
این زمان تازه گشت آن نفاق
اندر ایران ز بدگوهری
دولتی دشمن ملتی
کشوری دشمن لشکری
بربدی صبر باید همی
ورنه یزدان دهد بدتری
خود خورد خویشتن را ستم
دفع ظالم کند برسری
در شداید هویدا شود
گوهر مردم گوهری
روز سختی نمایان شود
شیرمردی و کنداوری
آنکه در بستر خز خزد
روز سختی شود بستری
ای شکم گرسنه، غم مدار
از ضعیفی و از لاغری
هست در فاقه بس رازها
کان ندانی در اشکم پری
شیر نر چون گرسنه شود
بیشتر می کند صفدری
کارها آید از گرسنه
معجزاتی است در مضطری
محنت فاقه کمتر بود
در جهان ز آفات پرخوری
آدمی چون گرسنه شود
گردد اندر مهالک جری
مردمان گفتهاند این مثل
هرکه از نان پس، از جان بری
مرد دانا چو شد گرسنه
جنبدش هوش پیغمبری
ای زبردست بیدادگر
چند از ین جور و استمگری
جنبش مردم گرسنه است
غرش کوس اسکندری
کینه تیغی است زنگارگون
فقر سازد ورا جوهری
ظلمش آرد برون از نیام
اینت باد افره و داوری
مرد و زن کشته شد سرسری
آن به عنوان لامذهبی
این به عنوان بابیگری
آن بهعنوان جمهوربت
این بهعنوان دانشوری
وانچه شد کشته در چند شهر
بین شیخی و بالاسری
شد ز نو تازه در عهد ما
آن جنایات و کینگستری
دوره پهلوی تاز کرد
عادت دورهٔ ناصری
نام مردم نهد بلشویک
این زمان دشمن مفتری
بلکه زان دوره بگذشت هم
شد عیان دورهٔ بربری
آخر نام هرکس که بود
کاف، کافی بود داوری
بلشویک است و یار لنین
خصم سرمایه و قلدری
بایدش بیمحابا بکشت
از ره امنیت پروری
جمله ماندند باز از عمل
تاجر وکاسب و مشتری
زارع از زارعی کاسب از
کاسبی تاجر از تاجری
لیک شاعر نماند از عمل
هم به زندان کند شاعری
*
*
وان نفاقی که بد پیش ازین
پیشهٔ مردم کشوری
حیدری دشمن نعمتی
نعمتی دشمن حیدری
این زمان تازه گشت آن نفاق
اندر ایران ز بدگوهری
دولتی دشمن ملتی
کشوری دشمن لشکری
بربدی صبر باید همی
ورنه یزدان دهد بدتری
خود خورد خویشتن را ستم
دفع ظالم کند برسری
در شداید هویدا شود
گوهر مردم گوهری
روز سختی نمایان شود
شیرمردی و کنداوری
آنکه در بستر خز خزد
روز سختی شود بستری
ای شکم گرسنه، غم مدار
از ضعیفی و از لاغری
هست در فاقه بس رازها
کان ندانی در اشکم پری
شیر نر چون گرسنه شود
بیشتر می کند صفدری
کارها آید از گرسنه
معجزاتی است در مضطری
محنت فاقه کمتر بود
در جهان ز آفات پرخوری
آدمی چون گرسنه شود
گردد اندر مهالک جری
مردمان گفتهاند این مثل
هرکه از نان پس، از جان بری
مرد دانا چو شد گرسنه
جنبدش هوش پیغمبری
ای زبردست بیدادگر
چند از ین جور و استمگری
جنبش مردم گرسنه است
غرش کوس اسکندری
کینه تیغی است زنگارگون
فقر سازد ورا جوهری
ظلمش آرد برون از نیام
اینت باد افره و داوری
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۳
گهی با دزد افتد کار و گاهی با عسس ما را
نشد کاین آسمان راحت گذارد یک نفس ما را
عسس با دزد شد دمساز و ما با هر دو بیگانه
به شب از دزد باشد وحشت و روز از عسس ما را
گرفتار جفای ناکسان گشتیم در عالم
دربغا زندگانی طی شد و نشناخت کس ما را
ز بس ماندیم درگنج قفس، گر باغبان روزی
کند ما را رها، ره نیست جز کنج قفس ما را
نشان کاروان عافیت پیدا نشد لیکن
به کوه و دشت کرد آواره آوای جرس ما را
ز دست دل گریبان پاره کردیم از غمت شاید
سوی دل باشد از چاک گریبان دسترس ما را
درین تاریکی حیرت، به دل از عشق برقی زد
مگر تا وادی ایمن کشاند این قبس ما را
بریدیم از شهنشاهان طمع در عین درویشی
که از خوبان نباشد جز نگاهی ملتمس ما را
اگر خواهی که با صاحبدلان طرح وفا ریزی
کنون درنه قدم، زبرا نبینی زین سپس ما را
خداوندی و سلطانی به یاران باد ارزانی
درین بیدای ظلمانی فروغ عشق بس ما را
هوس بستیم تا ترک هوس گوییم در عالم
بهار آخر به جایی میرساند این هوس ما را
نشد کاین آسمان راحت گذارد یک نفس ما را
عسس با دزد شد دمساز و ما با هر دو بیگانه
به شب از دزد باشد وحشت و روز از عسس ما را
گرفتار جفای ناکسان گشتیم در عالم
دربغا زندگانی طی شد و نشناخت کس ما را
ز بس ماندیم درگنج قفس، گر باغبان روزی
کند ما را رها، ره نیست جز کنج قفس ما را
نشان کاروان عافیت پیدا نشد لیکن
به کوه و دشت کرد آواره آوای جرس ما را
ز دست دل گریبان پاره کردیم از غمت شاید
سوی دل باشد از چاک گریبان دسترس ما را
درین تاریکی حیرت، به دل از عشق برقی زد
مگر تا وادی ایمن کشاند این قبس ما را
بریدیم از شهنشاهان طمع در عین درویشی
که از خوبان نباشد جز نگاهی ملتمس ما را
اگر خواهی که با صاحبدلان طرح وفا ریزی
کنون درنه قدم، زبرا نبینی زین سپس ما را
خداوندی و سلطانی به یاران باد ارزانی
درین بیدای ظلمانی فروغ عشق بس ما را
هوس بستیم تا ترک هوس گوییم در عالم
بهار آخر به جایی میرساند این هوس ما را
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۴
دوست میدارم من این نوروز فرخفال را
تاکنم نو بر جبین خوب رویان سال را
خواهی ار با فال میمون بگذرد روز تو خوش
برگشا هر صبحدم از دفترگل فال را
عاشقا ز آه سحر غافل مشو کاین ابر فیض
آبیاری مینمایدگلشن آمال را
خواهی ار با کس درآمیزی به رنگ او درآی
بین چسان همرنگ گل پروانه دارد بال را
عاشق از خوبان وفا و مهر خواهد، ورنه هست
آب و رنگ حسن صوری، پرده ی تمثال را
آن سر زلف سیه چیدی و از دامان خویش
دست کوته ساختی مشتی پریشانحال را
دولتی کافغان کنند از جور او خرد و بزرگ
بر خلایق چون دهد اعلان استقلال را
سفله از فرط دنائت ایمن است از حادثات
هیچ مؤمن خون نریزد اشتر جلّال را
از رقیب خرد ای دل در جهان غافل مباش
موش ویران مینماید دکهٔ بقال را
گرچهآزادی زبون شد لیک جای شکر هست
کاین روش بشکست بازار هو و جنجال را
بر وطن مگری که در نزدکرامالکاتبین
بهر هر قومی کتابی هست مر آجال را
شدگذشتههیچو امروز استهمدر حکمهیچ
حال و ماضی رفته دان حاضر شو استقبال را
تاکنم نو بر جبین خوب رویان سال را
خواهی ار با فال میمون بگذرد روز تو خوش
برگشا هر صبحدم از دفترگل فال را
عاشقا ز آه سحر غافل مشو کاین ابر فیض
آبیاری مینمایدگلشن آمال را
خواهی ار با کس درآمیزی به رنگ او درآی
بین چسان همرنگ گل پروانه دارد بال را
عاشق از خوبان وفا و مهر خواهد، ورنه هست
آب و رنگ حسن صوری، پرده ی تمثال را
آن سر زلف سیه چیدی و از دامان خویش
دست کوته ساختی مشتی پریشانحال را
دولتی کافغان کنند از جور او خرد و بزرگ
بر خلایق چون دهد اعلان استقلال را
سفله از فرط دنائت ایمن است از حادثات
هیچ مؤمن خون نریزد اشتر جلّال را
از رقیب خرد ای دل در جهان غافل مباش
موش ویران مینماید دکهٔ بقال را
گرچهآزادی زبون شد لیک جای شکر هست
کاین روش بشکست بازار هو و جنجال را
بر وطن مگری که در نزدکرامالکاتبین
بهر هر قومی کتابی هست مر آجال را
شدگذشتههیچو امروز استهمدر حکمهیچ
حال و ماضی رفته دان حاضر شو استقبال را
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۵
خامشی جُستم که حاسد مرده پندارد مرا
وز سر رشگ و حسدکمتر بیازارد مرا
زنده درگور سکوتم من، مگر زین بیشتر
روزگار مردهپرور خوار نشمارد مرا
مردمان از چشم بد ترسند و من از چشم خوب
حق ز چشم خوب مهرویان نگهدارد مرا
مرگ شاعر زندگیبخش خیال اوست کاش
این خموشی در شمار مردگان آرد مرا
سینهام زآه پیاپی چاک شد، کو آن طبیب
کز تشفی مرهمی بر سینه بگذارد مرا
تا مگر تأثیر بخشد نالههای زار من
آرزوی مرگ حالی بستهلب دارد مرا
شد امید از شش جهت مقطوع و نومیدی رسید
بو که نومیدی به دست مرگ بسپارد مرا
وز سر رشگ و حسدکمتر بیازارد مرا
زنده درگور سکوتم من، مگر زین بیشتر
روزگار مردهپرور خوار نشمارد مرا
مردمان از چشم بد ترسند و من از چشم خوب
حق ز چشم خوب مهرویان نگهدارد مرا
مرگ شاعر زندگیبخش خیال اوست کاش
این خموشی در شمار مردگان آرد مرا
سینهام زآه پیاپی چاک شد، کو آن طبیب
کز تشفی مرهمی بر سینه بگذارد مرا
تا مگر تأثیر بخشد نالههای زار من
آرزوی مرگ حالی بستهلب دارد مرا
شد امید از شش جهت مقطوع و نومیدی رسید
بو که نومیدی به دست مرگ بسپارد مرا
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
چشم ساقی چو من از باده خرابست امشب
حیف از آن دیده که آمادهٔ خوابست امشب
قمرا! پرده برافکن که ز شرم رخ تو
چهرهٔ ماه فلک زیر نقابست امشب
نور روی قمر و عکس می و پرتو شمع
چهره بگشاکه شب ترک حجابست امشب
با دل سوخته پروانه به شمعی میگفت
دادن بوسه به عشاق ثوابست امشب
چون بهار انده فردا مخور و باده بخور
که همین یکنفس از عمر حسابست امشب
حیف از آن دیده که آمادهٔ خوابست امشب
قمرا! پرده برافکن که ز شرم رخ تو
چهرهٔ ماه فلک زیر نقابست امشب
نور روی قمر و عکس می و پرتو شمع
چهره بگشاکه شب ترک حجابست امشب
با دل سوخته پروانه به شمعی میگفت
دادن بوسه به عشاق ثوابست امشب
چون بهار انده فردا مخور و باده بخور
که همین یکنفس از عمر حسابست امشب
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
شاهدی کز پی او دیدهٔ گریانی نیست
نوبهاریست که هیچش نم بارانی نیست
گر شبانگه نشود دیدهٔ ابری گریان
بامدادان به چمن غنچه ی خندانی نیست
الله الله مکن ای ابر چنین سنگدلی
کز عطش در دل افسرده ی ما جانی نیست
گرتوبر سبزه وربحان نکنی مرحمتی
برلب جوی دگر سبزه وریحانی نیست
آتش جور عدو بس، تو دگر باد مدم
مستان آب کسی را که به کف نانی نیست
ایبهار ار بهحقیقت رسی اولی است که چرخ
سنگ بارد به چنین شهرکه انسانی نیست
نوبهاریست که هیچش نم بارانی نیست
گر شبانگه نشود دیدهٔ ابری گریان
بامدادان به چمن غنچه ی خندانی نیست
الله الله مکن ای ابر چنین سنگدلی
کز عطش در دل افسرده ی ما جانی نیست
گرتوبر سبزه وربحان نکنی مرحمتی
برلب جوی دگر سبزه وریحانی نیست
آتش جور عدو بس، تو دگر باد مدم
مستان آب کسی را که به کف نانی نیست
ایبهار ار بهحقیقت رسی اولی است که چرخ
سنگ بارد به چنین شهرکه انسانی نیست
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
در پایش اوفتادم و اصلا ثمر نداشت
تا خون من نریخت ز من دست برنداشت
دل خون شد از نگاهش وبر خاک ره چکید
بیچاره بین که طاقت یک نیشتر نداشت
چون سر نداشتیم عبث دست و پا زدیم
آری ز پا فتاد هرآن کس که سر نداشت
در خون تپیدنم ز دل زار خویش بود
ورنه خدنگ ناز تو چندان خطر نداشت
ازگریهسود نیست کهمنخود بهچشم خویش
دیدم که هیچ گریه و زاری اثر نداشت
یا مرگ یا وصال که فرهادکوه کن
در عاشقی جز ایندو خیالی دگر نداشت
گمنام زیست هرکه ز مرگ احترازکرد
جاوید ماند آنکه ز مردن حذر نداشت
جانی که داشت کرد نثار رهت «بهار»
جانا بر او ببخش کزین بیشتر نداشت
تا خون من نریخت ز من دست برنداشت
دل خون شد از نگاهش وبر خاک ره چکید
بیچاره بین که طاقت یک نیشتر نداشت
چون سر نداشتیم عبث دست و پا زدیم
آری ز پا فتاد هرآن کس که سر نداشت
در خون تپیدنم ز دل زار خویش بود
ورنه خدنگ ناز تو چندان خطر نداشت
ازگریهسود نیست کهمنخود بهچشم خویش
دیدم که هیچ گریه و زاری اثر نداشت
یا مرگ یا وصال که فرهادکوه کن
در عاشقی جز ایندو خیالی دگر نداشت
گمنام زیست هرکه ز مرگ احترازکرد
جاوید ماند آنکه ز مردن حذر نداشت
جانی که داشت کرد نثار رهت «بهار»
جانا بر او ببخش کزین بیشتر نداشت
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
ملک جهان چون سویس باغ ندارد
لالهٔ باغ سویس داغ ندارد
جز دل ایرانیان خسته درین ملک
یک دل غمگین کسی سراغ ندارد
مست نشاطند خلق و جز من بیمار
کیست که دایم به کف ایاغ ندارد
یک دل افسرده در تمام ژنو نیست
یک گل پژمرده هیچ باغ ندارد
وادی بیآب و سنگلاخ نیابی
غیر گلستان و باغ و راغ ندارد
شهر و ده اینجاست غرق نور ولیکن
مرکز ایران به شب چراغ ندارد
بلبل گویا به باغ گرم سرود است
لاشخور و کرکس و کلاغ ندارد
عاشق آزرده از رقیب نباشد
بلبلش آشفتگی ز زاغ ندارد
از غم ایران دلم گرفته بهنوعی
کز پی درمان خود فراغ ندارد
جای غزل گفتن بهار همینجاست
حیف که مسکین ملک دماغ ندارد
لالهٔ باغ سویس داغ ندارد
جز دل ایرانیان خسته درین ملک
یک دل غمگین کسی سراغ ندارد
مست نشاطند خلق و جز من بیمار
کیست که دایم به کف ایاغ ندارد
یک دل افسرده در تمام ژنو نیست
یک گل پژمرده هیچ باغ ندارد
وادی بیآب و سنگلاخ نیابی
غیر گلستان و باغ و راغ ندارد
شهر و ده اینجاست غرق نور ولیکن
مرکز ایران به شب چراغ ندارد
بلبل گویا به باغ گرم سرود است
لاشخور و کرکس و کلاغ ندارد
عاشق آزرده از رقیب نباشد
بلبلش آشفتگی ز زاغ ندارد
از غم ایران دلم گرفته بهنوعی
کز پی درمان خود فراغ ندارد
جای غزل گفتن بهار همینجاست
حیف که مسکین ملک دماغ ندارد
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
کسی که افسر همت نهاد بر سر خویش
به دست کس ندهد اختیار کشور خویش
بگو به سفله که در دست اجنبی ندهد
کسی که نان پدر خورده، دست مادر خویش
چه غم عقیدهٔ ما را اگر به قول سفیه
کسی به کشور خود گرد کرده لشگر خویش
در آب و خاک و هواهای خویش آزادیم
رقیب گو بگدازد میان آذر خویش
حقوق نفت شمال و جنوب خاصهٔ ماست
بگو به خصم بسوزان به نفت پیکر خویش
ز من بهار بگو با برادران حسود
به رایگان نفروشد کسی برادر خویش
به دست کس ندهد اختیار کشور خویش
بگو به سفله که در دست اجنبی ندهد
کسی که نان پدر خورده، دست مادر خویش
چه غم عقیدهٔ ما را اگر به قول سفیه
کسی به کشور خود گرد کرده لشگر خویش
در آب و خاک و هواهای خویش آزادیم
رقیب گو بگدازد میان آذر خویش
حقوق نفت شمال و جنوب خاصهٔ ماست
بگو به خصم بسوزان به نفت پیکر خویش
ز من بهار بگو با برادران حسود
به رایگان نفروشد کسی برادر خویش
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
اگرچه بسته قضا دست نوبهار امسال
بدین خوشیم که خُرّم بود بهار امسال
سزد که خلق نکوتر ز سال پار شوند
که نوبهار نکوتر بود ز پار امسال
نگار، پار سر قتل و جنگ و غارت داشت
ولی به صلح و صفاییم امیدوار امسال
ز کارزار عدو، پار کار ما شد زار
خدا کند که شود کار خصم زار امسال
به حال زار فقیران کنید رحم که کرد
به حال زار شما رحم، روزگار امسال
در نشاط و طرب بازکن پیاله بنوش
که باز شد در الطاف کردگار امسال
به شادمانی قلب پریش هموطنان
نوید فتح و ظفر میدهد بهار امسال
بدین خوشیم که خُرّم بود بهار امسال
سزد که خلق نکوتر ز سال پار شوند
که نوبهار نکوتر بود ز پار امسال
نگار، پار سر قتل و جنگ و غارت داشت
ولی به صلح و صفاییم امیدوار امسال
ز کارزار عدو، پار کار ما شد زار
خدا کند که شود کار خصم زار امسال
به حال زار فقیران کنید رحم که کرد
به حال زار شما رحم، روزگار امسال
در نشاط و طرب بازکن پیاله بنوش
که باز شد در الطاف کردگار امسال
به شادمانی قلب پریش هموطنان
نوید فتح و ظفر میدهد بهار امسال