عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۹۵ - مزیّن به منقبت عین الله الخالق حضرت علی بن ابیطالب علیه السلام
ای آفتاب از مه روی تو آیتی
تاریک شب ز ظلمت مویت کنایتی
جز پیر می فروش پی دفع درد و غم
از هیچ کس به عمر ندیدم، کفایتی
سرو چمن زقامت دلجوت جلوه ای
آب خضر ز لعل لبانت کنایتی
در هر سری ز سنگ جفایت نشانه ای
در هر دلی ز آتش عشقت سرایتی
شاهی ترا سزد که توانی بنا، گرفت
هر دم به یک اشاره ی ابرو ولایتی
در فوج دلبران که به نصرت مُسلّمند
فرخنده تر زسرو قدت، نیست رایتی
به پذیر پند من که شنیدم زکاملی
وز این صحیح تر نشنیدم روایتی
مشکن دل کسی که به اجماع عقل و نقل
نبود به هیچ کیش، بتر زین جنایتی
غیر از علی و آل، نباشد «محیط» را
از کس امید لطفی و چشم عنایتی
تاریک شب ز ظلمت مویت کنایتی
جز پیر می فروش پی دفع درد و غم
از هیچ کس به عمر ندیدم، کفایتی
سرو چمن زقامت دلجوت جلوه ای
آب خضر ز لعل لبانت کنایتی
در هر سری ز سنگ جفایت نشانه ای
در هر دلی ز آتش عشقت سرایتی
شاهی ترا سزد که توانی بنا، گرفت
هر دم به یک اشاره ی ابرو ولایتی
در فوج دلبران که به نصرت مُسلّمند
فرخنده تر زسرو قدت، نیست رایتی
به پذیر پند من که شنیدم زکاملی
وز این صحیح تر نشنیدم روایتی
مشکن دل کسی که به اجماع عقل و نقل
نبود به هیچ کیش، بتر زین جنایتی
غیر از علی و آل، نباشد «محیط» را
از کس امید لطفی و چشم عنایتی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۹۶ - و له علیه الرَّحمَةِ وَ الغُفران
برهاند قید عشقم، زبلای پارسایی
که از این خجسته قیدم، ندهد خدا رهایی
طلب صلاح و تقوی، نکنید دیگر از ما
که زعاشقان نیاید، ره رسم پارسایی
چه ثمر ز زهد دیدی، به من ای فقیر برگو
به جز این که شهره گشتی، تو به زاهد ریایی
نگر این عجب که باشی، همه جا و کس نداند
که تو کام بخش جان ها، چه مقامی و کجایی
چو رسی به بزم قربش، مزن از وجود خود دم
که خلاف عقل باشد، بر یار خودستایی
شود عقده ی دل ما، زشمیم او گشوده
چو صبا زچین زلفت، بکند گره گشایی
به امید اینکه وقتی، مه روی تو ببینم
همه شب به کویت آیم، به بهانه ی گدایی
هله مطرب حریفان، پی عشرت دل ما
زکرم بزن نوایی، زنوای آشنایی
مه آفتاب رویم، بگشا نقاب از رخ
که به روی شب نشینان، در صبح را گشایی
بگذار تا به پایت، بسپارم این زمان جان
که چو عمر رفته ترسم، بر من دگر نیایی
نه همین به روز وصلت، طرب است و عیش ما را
که خوشیم با خیالت، همه دم شب جدایی
گه وصل هم نمایم، زجداییت شکایت
بر قلب تا نداند که تو هم انیس مایی
زجفا به خانه ی دل، مزن آتش و حذر کن
ز زیان خویش جانا که تو خود در این سرایی
به ره شه زمانه، پی کسب جاه و رفعت
کند این بلند گردون، شب و روز جبهه سایی
ملک الملوک عالم، شه عالم شه راد ناصر دین
که بود صفات و ذاتش، همه رحمت خدایی
شده نغز و خوب و دلکش، غزلم چو آزمودم
زامین خلوت شه، روش غزل سرایی
بر آن امیر دانا، بزند «محیط» چون دم
که ربوده گوی دانش، زعراقی و سنایی
که از این خجسته قیدم، ندهد خدا رهایی
طلب صلاح و تقوی، نکنید دیگر از ما
که زعاشقان نیاید، ره رسم پارسایی
چه ثمر ز زهد دیدی، به من ای فقیر برگو
به جز این که شهره گشتی، تو به زاهد ریایی
نگر این عجب که باشی، همه جا و کس نداند
که تو کام بخش جان ها، چه مقامی و کجایی
چو رسی به بزم قربش، مزن از وجود خود دم
که خلاف عقل باشد، بر یار خودستایی
شود عقده ی دل ما، زشمیم او گشوده
چو صبا زچین زلفت، بکند گره گشایی
به امید اینکه وقتی، مه روی تو ببینم
همه شب به کویت آیم، به بهانه ی گدایی
هله مطرب حریفان، پی عشرت دل ما
زکرم بزن نوایی، زنوای آشنایی
مه آفتاب رویم، بگشا نقاب از رخ
که به روی شب نشینان، در صبح را گشایی
بگذار تا به پایت، بسپارم این زمان جان
که چو عمر رفته ترسم، بر من دگر نیایی
نه همین به روز وصلت، طرب است و عیش ما را
که خوشیم با خیالت، همه دم شب جدایی
گه وصل هم نمایم، زجداییت شکایت
بر قلب تا نداند که تو هم انیس مایی
زجفا به خانه ی دل، مزن آتش و حذر کن
ز زیان خویش جانا که تو خود در این سرایی
به ره شه زمانه، پی کسب جاه و رفعت
کند این بلند گردون، شب و روز جبهه سایی
ملک الملوک عالم، شه عالم شه راد ناصر دین
که بود صفات و ذاتش، همه رحمت خدایی
شده نغز و خوب و دلکش، غزلم چو آزمودم
زامین خلوت شه، روش غزل سرایی
بر آن امیر دانا، بزند «محیط» چون دم
که ربوده گوی دانش، زعراقی و سنایی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۲۰ - و له ایضاً علیه الرحمه
چشم آن دارم کز آن آتش که بر تن می زنی
شعله ی بر جان زنی آن دم که دامن میزنی
از همان آتش که زد در خرمن پروانه شمع
از تجلی هر زمان ما را، به خرمن می زنی
حاضرم در بندگی بر هر چه فرمان می دهی
سر نمی پیچم گرم با تیغ گردن می زنی
آن چنانم بی خبر از خود که آگه نیستم
خارم از پا می کشی یا تیر بر تن می زنی
از سود طره شرح، قیرگون شب می کنی
از بیاض جبهه دم از روز روشن می زنی
نو عروسان چمن را حال دیگرگون شود
چون تو زیبارو، قدم در صحن گلشن می زنی
زآب و رنگ چهر رنگین، رونق گل می بری
از شمیم زلف مشکین، راه سوسن می زنی
بگذار از خود، با دوئیت دعوی وحدت خطااست
او نگیردی تا که دم از ما و از من می زنی
گاه می پاشی نمک بر زخم دل از لعل لب
گه بر آن از نوک مژگان نیش سوزن می زنی
چون گذارم شکر این نعمت که ای ماه از وفا
هر زمانی دم زمهر تازه با من می زنی
ای که با تدبیر خواهی دفع نیروی قدر
چنگ مومین از سفه، بر تفته آهن می زنی
خلع نعلین علایق کن زپای دل «محیط»
چون قدم در ساحت وادی ایمن می زنی
وادی ایمن بود درگاه شاه اولیا
ایمنی تا دم از آن فرخنده مأمن می زنی
چون علی را دوست داری، باشدت گر صد گناه
خیمه بر فردوس، بر کوری دشمن می زنی
شعله ی بر جان زنی آن دم که دامن میزنی
از همان آتش که زد در خرمن پروانه شمع
از تجلی هر زمان ما را، به خرمن می زنی
حاضرم در بندگی بر هر چه فرمان می دهی
سر نمی پیچم گرم با تیغ گردن می زنی
آن چنانم بی خبر از خود که آگه نیستم
خارم از پا می کشی یا تیر بر تن می زنی
از سود طره شرح، قیرگون شب می کنی
از بیاض جبهه دم از روز روشن می زنی
نو عروسان چمن را حال دیگرگون شود
چون تو زیبارو، قدم در صحن گلشن می زنی
زآب و رنگ چهر رنگین، رونق گل می بری
از شمیم زلف مشکین، راه سوسن می زنی
بگذار از خود، با دوئیت دعوی وحدت خطااست
او نگیردی تا که دم از ما و از من می زنی
گاه می پاشی نمک بر زخم دل از لعل لب
گه بر آن از نوک مژگان نیش سوزن می زنی
چون گذارم شکر این نعمت که ای ماه از وفا
هر زمانی دم زمهر تازه با من می زنی
ای که با تدبیر خواهی دفع نیروی قدر
چنگ مومین از سفه، بر تفته آهن می زنی
خلع نعلین علایق کن زپای دل «محیط»
چون قدم در ساحت وادی ایمن می زنی
وادی ایمن بود درگاه شاه اولیا
ایمنی تا دم از آن فرخنده مأمن می زنی
چون علی را دوست داری، باشدت گر صد گناه
خیمه بر فردوس، بر کوری دشمن می زنی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۲۳ - در منقبت شاه ولایت حضرت علی بن ابیطالب علیه السلام
خوشا دمی که لبم را به لب چو جام نهی
لبت به بوسم و قالب کنم زشوق تهی
رخ نکوی تو دیدن بود صباح الخیر
از آن که خرم و خندان چو گل به صبح گهی
از آن زمان که عیان شد، چه زنخدانت
کبوتر دل یوسف زجان شده است چهی
ز زیب قامت و حسن جمال سروی و ماه
ولیک سرو قباپوش و ماه کج کلهی
شود زوصف بنا گوش تو گشوده دلم
چنان که غنچه گل از نسیم صبح گهی
از آن زمان که شدم با خبر ز رحمت دوست
نه از گناه که شرمنده ام زکم گنهی
جهان بگشتم و دیدم تمام خوبان را
جهان فدای تو بادا که از تمام بهی
مشو زکثرت عصیان زلطف حق نومید
که لطف صرصر و تو با گنه چو پرکهی
به شست و شوی نگردد سفید جامه ی بخت
که را که رفته قلم در حقش به رو سیهی
میانه ی تو و جانان حجاب هستی تو است
به وصل می نرسی تا زخویشتن نرهی
ترا نموده علایق اسیر دام بلا
به کوش تا به تجرد، زدام او برهی
خطا است رفتن نزد کریم چون بازاد
بر آستان تو وارد شدیم دست تهی
خطا سرودم، آورده ام مدیح شهی
که از تمام جهانش فزونی است و بهی
قسیم دوزخ و جنت، علی که با حبش
زیان نمی رسدت گرچه غرفه ی گنهی
شها مدیح تو گویم برای آن که به حشر
مرا زورطه ی اندوه و غم، نجات دهی
به خاک پای تو سوگند و آسمان بلند
که با غلامی تو عار آیدم زشهی
گزافه گفتم و من در خور غلامی تو
نیم غلام و سگت را سگم زجان و رهی
«محیط» را به حمایت زبیم ایمن کن
به راه پر خطر آخرت شود چو رهی
لبت به بوسم و قالب کنم زشوق تهی
رخ نکوی تو دیدن بود صباح الخیر
از آن که خرم و خندان چو گل به صبح گهی
از آن زمان که عیان شد، چه زنخدانت
کبوتر دل یوسف زجان شده است چهی
ز زیب قامت و حسن جمال سروی و ماه
ولیک سرو قباپوش و ماه کج کلهی
شود زوصف بنا گوش تو گشوده دلم
چنان که غنچه گل از نسیم صبح گهی
از آن زمان که شدم با خبر ز رحمت دوست
نه از گناه که شرمنده ام زکم گنهی
جهان بگشتم و دیدم تمام خوبان را
جهان فدای تو بادا که از تمام بهی
مشو زکثرت عصیان زلطف حق نومید
که لطف صرصر و تو با گنه چو پرکهی
به شست و شوی نگردد سفید جامه ی بخت
که را که رفته قلم در حقش به رو سیهی
میانه ی تو و جانان حجاب هستی تو است
به وصل می نرسی تا زخویشتن نرهی
ترا نموده علایق اسیر دام بلا
به کوش تا به تجرد، زدام او برهی
خطا است رفتن نزد کریم چون بازاد
بر آستان تو وارد شدیم دست تهی
خطا سرودم، آورده ام مدیح شهی
که از تمام جهانش فزونی است و بهی
قسیم دوزخ و جنت، علی که با حبش
زیان نمی رسدت گرچه غرفه ی گنهی
شها مدیح تو گویم برای آن که به حشر
مرا زورطه ی اندوه و غم، نجات دهی
به خاک پای تو سوگند و آسمان بلند
که با غلامی تو عار آیدم زشهی
گزافه گفتم و من در خور غلامی تو
نیم غلام و سگت را سگم زجان و رهی
«محیط» را به حمایت زبیم ایمن کن
به راه پر خطر آخرت شود چو رهی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۲۴ - و له ایضاً علیه الرحمة و الغفران
در سفر گویند فردا می روی
خود دروغ است این خبر یا می روی
ای شکار افکن تو هرجا می روی
از برای صید دل ها می روی
هر کجا تو سرو بالا می روی
فتنه برپا می کنی تا می روی
تا زنی راه غزلان از نگاه
ای غزال من، به صحرا می روی
در نهان یک شهر دل همراه تو است
گرچه در ظاهر تو تنها می روی
رهزنان از خلق پنهان می روند
تو قوی دل آشکارا می روی
چون نشینی می نشانی فتنه را
فتنه برپا می کنی تا می روی
هر کجا بوده دلی، بردی کنون
از پی تاراج جان ها می روی
با کمند زلف و تیغ ابروان
بهر خونریزی دل ها می روی
تا نشانی آتش دل یک زمان
می نشینی در برم یا می روی
بهتر است از هر تماشا روی تو
تو کجا بهر تماشا می روی
دانی از هر دو جهان بهتر کجا است
هر کجا تو، سرو بالا می روی
تا رواج مذهب ترسا دهی
کرده گیسو را چلیپا می روی
می شود از رفتنت غوغا به پا
تا کنی برپای غوغا، می روی
می شود خرم بهشت آنجا که تو
با قد دلکش چو طوبی می روی
می کنی یغما دل ترکان تمام
ترک من، هرگه به یغما می روی
گر نهی بر چشم مه رویان قدم
جای دارد، بس که زیبا می روی
جان من تو با کمند گیسوان
از برای صید دل ها می روی
تیغ ابرویت اشارت می کند
کز پی قتل احبا می روی
آگهی کز رفتنت جان می دهم
بهر قتل ما، به عمدا می روی
روز و شب ای دل پی آن زلف و لب
با سری پرشور و سودا می روی
چون توانی رفت بر چشم و سرم
از چه رو بر خاک و خارا می روی
راستی رفتار تو این گونه است
یا چنین ای سرو بالا می روی
تا کشی بیمار هجران را، زشوق
بر سرش گاهی به عمدا می روی
جان درویشان فدایت باد چون
بهر طوف کوی بر عرش اعلا می روی
شاه درویشان که بر درگاه او
چون روی بر عرش اعلا می روی
خود دروغ است این خبر یا می روی
ای شکار افکن تو هرجا می روی
از برای صید دل ها می روی
هر کجا تو سرو بالا می روی
فتنه برپا می کنی تا می روی
تا زنی راه غزلان از نگاه
ای غزال من، به صحرا می روی
در نهان یک شهر دل همراه تو است
گرچه در ظاهر تو تنها می روی
رهزنان از خلق پنهان می روند
تو قوی دل آشکارا می روی
چون نشینی می نشانی فتنه را
فتنه برپا می کنی تا می روی
هر کجا بوده دلی، بردی کنون
از پی تاراج جان ها می روی
با کمند زلف و تیغ ابروان
بهر خونریزی دل ها می روی
تا نشانی آتش دل یک زمان
می نشینی در برم یا می روی
بهتر است از هر تماشا روی تو
تو کجا بهر تماشا می روی
دانی از هر دو جهان بهتر کجا است
هر کجا تو، سرو بالا می روی
تا رواج مذهب ترسا دهی
کرده گیسو را چلیپا می روی
می شود از رفتنت غوغا به پا
تا کنی برپای غوغا، می روی
می شود خرم بهشت آنجا که تو
با قد دلکش چو طوبی می روی
می کنی یغما دل ترکان تمام
ترک من، هرگه به یغما می روی
گر نهی بر چشم مه رویان قدم
جای دارد، بس که زیبا می روی
جان من تو با کمند گیسوان
از برای صید دل ها می روی
تیغ ابرویت اشارت می کند
کز پی قتل احبا می روی
آگهی کز رفتنت جان می دهم
بهر قتل ما، به عمدا می روی
روز و شب ای دل پی آن زلف و لب
با سری پرشور و سودا می روی
چون توانی رفت بر چشم و سرم
از چه رو بر خاک و خارا می روی
راستی رفتار تو این گونه است
یا چنین ای سرو بالا می روی
تا کشی بیمار هجران را، زشوق
بر سرش گاهی به عمدا می روی
جان درویشان فدایت باد چون
بهر طوف کوی بر عرش اعلا می روی
شاه درویشان که بر درگاه او
چون روی بر عرش اعلا می روی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۲۵ - منه علیه الرحمة و الغفران
دام ره خلقی شده، بندی که تو داری
افتاده همه کس، به کمندی که تو داری
ای زلف گره گیر، رهایی زتو ما را
مشکل شده از حلقه و بندی که تو داری
بالای خوش سرو، بر افروخته قامت
پست است بر قد بلندی که تو داری
نوشین دهنا، با همه شیرینی شکر
تلخ است بر لعل چو قندی که تو داری
مجمر صفت افروخته دارم همه ی عمر
دل از پی خال چو سپندی که تو داری
هرگز نبود طبع تو را میل به یاران
آه از دل اغیار پسندی که تو داری
آزاده دل آنان که اسیرند، همه عمر
در بند دل آویز کمندی که تو داری
ای عشق جانسوز، زآسایش و راحت
خوشتر بود آسیب و گزندی که تو داری
دلبستگیت با قد جانانه «محیطا»
پیدا است ازین طبع بلندی که تو داری
افتاده همه کس، به کمندی که تو داری
ای زلف گره گیر، رهایی زتو ما را
مشکل شده از حلقه و بندی که تو داری
بالای خوش سرو، بر افروخته قامت
پست است بر قد بلندی که تو داری
نوشین دهنا، با همه شیرینی شکر
تلخ است بر لعل چو قندی که تو داری
مجمر صفت افروخته دارم همه ی عمر
دل از پی خال چو سپندی که تو داری
هرگز نبود طبع تو را میل به یاران
آه از دل اغیار پسندی که تو داری
آزاده دل آنان که اسیرند، همه عمر
در بند دل آویز کمندی که تو داری
ای عشق جانسوز، زآسایش و راحت
خوشتر بود آسیب و گزندی که تو داری
دلبستگیت با قد جانانه «محیطا»
پیدا است ازین طبع بلندی که تو داری
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۲۷ - و له ایضاً علیه الرحمة
صدف دیده شد از اشک روان دریایی
به هوای گهر لعل روان بخشایی
جوی خون گر رود از دیده، به دامان شاید
که به رفت از نظر سرو سهی بالایی
غم عشق تو خریدیم، به نقد دل جان
کس نکرده است ازین خوبترک سودایی
غرقه ی بحر غم عشق نترسد زبلا
نوح را نیست زطوفان بلا پروایی
طی وادی خطرناک پرآشوب طلب
نتوان بی مدد راهبر بینایی
دوش در میکده در عالم مستی می گفت
با دل از کف شده ی خویش بت ترسایی
می توان یافتن از حالت امروزی شیخ
کین سیه دل نبود معتقد فردایی
ملک العرش گواه است که بعد از احمد
جز علی نیست مرا راهبر و مولایی
تا قوی دل به تولّای علی گشته «محیط»
نیست از دشمنی نه فلکش پروایی
به هوای گهر لعل روان بخشایی
جوی خون گر رود از دیده، به دامان شاید
که به رفت از نظر سرو سهی بالایی
غم عشق تو خریدیم، به نقد دل جان
کس نکرده است ازین خوبترک سودایی
غرقه ی بحر غم عشق نترسد زبلا
نوح را نیست زطوفان بلا پروایی
طی وادی خطرناک پرآشوب طلب
نتوان بی مدد راهبر بینایی
دوش در میکده در عالم مستی می گفت
با دل از کف شده ی خویش بت ترسایی
می توان یافتن از حالت امروزی شیخ
کین سیه دل نبود معتقد فردایی
ملک العرش گواه است که بعد از احمد
جز علی نیست مرا راهبر و مولایی
تا قوی دل به تولّای علی گشته «محیط»
نیست از دشمنی نه فلکش پروایی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۳۴ - در مدح جنّت مکان علی قلی میرزا طاب ثراه
وقت است زچهره پرده برداری
دلداده هزار، بیشتر داری
یک بار اگر جمال به نمایی
بازار دو کون، بی خبر داری
بر راه تو دیده ها است از هر سو
تا رأی کدام، رهگذر داری
پیوسته علاج ضعف دل ها را
از عارض و لعل گل شکر داری
ای تازه نهال باغ زیبایی
افسوس که جور و کین ثمر داری
بر دل شدگان عیان ز روی و مو
روز دگر و شب دگر داری
از طره ی مشک سا، به طراری
افکنده کمند بر قمر داری
بر مهر و مه از غلامی خواجه
بس فخر تو شوخ سیمبر داری
شهزاده علی قلی که بر بابش
مانند فلک مدام سر داری
شاها به مثل تو آن درخت استی
کز بخشش وجود برگ و بر داری
خوش باش «محیط» کز عطای میر
دامان مه و سال پرگهر داری
دلداده هزار، بیشتر داری
یک بار اگر جمال به نمایی
بازار دو کون، بی خبر داری
بر راه تو دیده ها است از هر سو
تا رأی کدام، رهگذر داری
پیوسته علاج ضعف دل ها را
از عارض و لعل گل شکر داری
ای تازه نهال باغ زیبایی
افسوس که جور و کین ثمر داری
بر دل شدگان عیان ز روی و مو
روز دگر و شب دگر داری
از طره ی مشک سا، به طراری
افکنده کمند بر قمر داری
بر مهر و مه از غلامی خواجه
بس فخر تو شوخ سیمبر داری
شهزاده علی قلی که بر بابش
مانند فلک مدام سر داری
شاها به مثل تو آن درخت استی
کز بخشش وجود برگ و بر داری
خوش باش «محیط» کز عطای میر
دامان مه و سال پرگهر داری
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۲
ترسم که بس که می کنم از درد اضطراب
از من چو نور دیده کند یار اجتناب
آهم ربوده خواب کسان ورنه گفتمی
هرگز کسی مبیناد این روز را به خواب
از آب دیده بر سر دریا نشسته ام
با آن که آب در بدنم نیست چون حباب
خواب آن چنان محال نماید نظر به من
کز بخت خویش هم بنمایم قبول جواب
گویا گداخته است شکر خواب صبح دم
در آب دیده ی من همچون شکر در آب
شد درد عاشق من و این طرفه تر که من
چون عاشقان فشانم از دیده خون ناب
بر چشم من چنین که شد از روزگار تنگ
ترسم ز سایه اش نگذارد بر آفتاب
مانند کودکان ز مکتب گریخته
به گریه در کنار نگیرم خط و کتاب
بینم به چشم خویش قیامت که اختران
از آسمان چشمم ریزند بی حساب
پوشیده اند پرده نشینان چشم من
بر هفت پرده پرده ی دیگر زهی حجاب
پوشند پرده مردم بر عیب خویشتن
بر پرده من چه پوشم ازینم در اضطراب
اشکم شراب رنگ شد از خون و دور نیست
گر بر منش زمانه به عیشی کند حساب
عین الکمال دور ز عیشی که کرده ام
از چشم خود پیاله و از خون خود شراب
از زلف و روی لاله رخان دیده بسته ام
کاین یک به مهر ماند و آن یک به مشک ناب
یارب چه حالت ایست که بر درد چشم من
بی صورت است درمان چون صورت بر آب
دیگر چه واقعه ست که چون طره های یار
از بوی مشک و عنبر آیم به پیچ و تاب
دارد خبر از آمدن روز از آن شود
براین نوید مرغ سحر ناله ی غراب
گفتم به اشک شویم از دیده رنگ خون
از خود بتر نمود به خود دیده ام خضاب
هرگز گلی که دید که رنگش فزون شود
هرچند بیش گیرد از وی کسی گلاب
پرهیز تا به چند کسی چند دست خویش
همچون مگس به سر زند از دیدن لعاب
آب ار برد غبار پس از آب ریختن
چشم مرا غبار شد چنین حجاب
چسبیده آن چنان مژه هایم به هم که نیست
امکان باز کردن آن هم به هیچ باب
اکنون درست کشت مرا گرچه گفته اند
تا آن که چشم باز کنی بگذرد شباب
با درد بر نیاید هرگز به حیله کس
بیهوده دیده ی من در شیر کرد آب
شیری که می چکانم در دیده خون شود
آری به اصل باشد هرچیز را مآب
شادم بدین ز گریه ی خونین که عاقبت
خواهد گرفت خون من این چرخ ناصواب
پرهیزگاریم همه از ترس مردم ست
زان هرگزم نجات نمی بخشد از عذاب
چون سایه اختیار نمودم ز چشم درد
باری روم به سایه ی شاه فلک جناب
شاه زمانه مهدی هادی لقب که هست
معصوم از پدر به پدر تا ابوتراب
شاهی که آفتاب برای منیر او
جوید بسان ذره به خورشید انتساب
دارم زبیم عدلش بر دیده آستین
ترسم که سیل اشک کند خانه ی خراب
شد چون رکاب دیده ام از نوری نصیب
در انتظار آن که کند پای در رکاب
شاها تو آن امامی کز خاک پای تو
یعنی که من سپهر برین می کشد عتاب
آن کس که دامن توبه امید دیگری
از کف گذاشت بس بود او را همین عذاب
این بس عذاب تشنه که از آب بگذرد
وانگه به قصد آب نهد روی بر سر آب
چاهی است تیره در نظر عقل آسمان
قدر تو یوسفی ست در فلک جناب
تا سوی لامکان کشدش زین چه عمیق
افکند مالک قدر از کهکشان طناب
گردانم این که ترک ادب نیست بنده را
گفتن مدیح و کردن هردم چنین خطاب
تا آنکه زنده باشم گویم مدیح تو
یا مدح خادم تو مخدوم کامیاب
خصمند دست و کلکش یا دوستان هم
مشکل بود ازین دو یکی کردن ارتکاب
گر زانکه دشمنند چرا همچو دوستان
از وصل یکدگر همه عمرند کامیاب
ور زانکه دوستند چرا پس دو شغل ضد
از شغل های عالم کردند انتخاب
آن هر دری که دید پراکنده میکند
وین روز و شب نماید نظم در خوشاب
از آبداری سخن بی نظیر وی
از من اگر سوال کنی بشنوی جواب
در هر زمین که طرح سخن شد به نوک کلک
کاوید آن چنان که رسیدن آن زمین به آب
ماهی ز وصل دریا آسوده خاطر است
اما ز دوری او دایم در اضطراب
ما را ز ماهی قلم و بحر دست او
برعکس این مشاهده افتد زهی عجاب
تا دیده ام معانی وی در لباس نظم
دعوی کنم که دیده ام اندر شب آفتاب
در علم و شعر پرهیز و صاحب اقتدار
در نظم و نثر پادشاه مالک الرقاب
شد وقت آن که کاتب اعمال نظم وی
بر آسمان بر وجود دعاهای مستجاب
باد آسمان به رفعت قدر رفیع تو
اما به شرط آن که مبنیاد انقلاب
غم منزل عدوی تو جوید بی درنگ
شادی به درگه تو شتابد بی مآب
هستم امیدوار که بادا بدین نسق
تا خاک را درنگ و فلک را بود شتاب
از من چو نور دیده کند یار اجتناب
آهم ربوده خواب کسان ورنه گفتمی
هرگز کسی مبیناد این روز را به خواب
از آب دیده بر سر دریا نشسته ام
با آن که آب در بدنم نیست چون حباب
خواب آن چنان محال نماید نظر به من
کز بخت خویش هم بنمایم قبول جواب
گویا گداخته است شکر خواب صبح دم
در آب دیده ی من همچون شکر در آب
شد درد عاشق من و این طرفه تر که من
چون عاشقان فشانم از دیده خون ناب
بر چشم من چنین که شد از روزگار تنگ
ترسم ز سایه اش نگذارد بر آفتاب
مانند کودکان ز مکتب گریخته
به گریه در کنار نگیرم خط و کتاب
بینم به چشم خویش قیامت که اختران
از آسمان چشمم ریزند بی حساب
پوشیده اند پرده نشینان چشم من
بر هفت پرده پرده ی دیگر زهی حجاب
پوشند پرده مردم بر عیب خویشتن
بر پرده من چه پوشم ازینم در اضطراب
اشکم شراب رنگ شد از خون و دور نیست
گر بر منش زمانه به عیشی کند حساب
عین الکمال دور ز عیشی که کرده ام
از چشم خود پیاله و از خون خود شراب
از زلف و روی لاله رخان دیده بسته ام
کاین یک به مهر ماند و آن یک به مشک ناب
یارب چه حالت ایست که بر درد چشم من
بی صورت است درمان چون صورت بر آب
دیگر چه واقعه ست که چون طره های یار
از بوی مشک و عنبر آیم به پیچ و تاب
دارد خبر از آمدن روز از آن شود
براین نوید مرغ سحر ناله ی غراب
گفتم به اشک شویم از دیده رنگ خون
از خود بتر نمود به خود دیده ام خضاب
هرگز گلی که دید که رنگش فزون شود
هرچند بیش گیرد از وی کسی گلاب
پرهیز تا به چند کسی چند دست خویش
همچون مگس به سر زند از دیدن لعاب
آب ار برد غبار پس از آب ریختن
چشم مرا غبار شد چنین حجاب
چسبیده آن چنان مژه هایم به هم که نیست
امکان باز کردن آن هم به هیچ باب
اکنون درست کشت مرا گرچه گفته اند
تا آن که چشم باز کنی بگذرد شباب
با درد بر نیاید هرگز به حیله کس
بیهوده دیده ی من در شیر کرد آب
شیری که می چکانم در دیده خون شود
آری به اصل باشد هرچیز را مآب
شادم بدین ز گریه ی خونین که عاقبت
خواهد گرفت خون من این چرخ ناصواب
پرهیزگاریم همه از ترس مردم ست
زان هرگزم نجات نمی بخشد از عذاب
چون سایه اختیار نمودم ز چشم درد
باری روم به سایه ی شاه فلک جناب
شاه زمانه مهدی هادی لقب که هست
معصوم از پدر به پدر تا ابوتراب
شاهی که آفتاب برای منیر او
جوید بسان ذره به خورشید انتساب
دارم زبیم عدلش بر دیده آستین
ترسم که سیل اشک کند خانه ی خراب
شد چون رکاب دیده ام از نوری نصیب
در انتظار آن که کند پای در رکاب
شاها تو آن امامی کز خاک پای تو
یعنی که من سپهر برین می کشد عتاب
آن کس که دامن توبه امید دیگری
از کف گذاشت بس بود او را همین عذاب
این بس عذاب تشنه که از آب بگذرد
وانگه به قصد آب نهد روی بر سر آب
چاهی است تیره در نظر عقل آسمان
قدر تو یوسفی ست در فلک جناب
تا سوی لامکان کشدش زین چه عمیق
افکند مالک قدر از کهکشان طناب
گردانم این که ترک ادب نیست بنده را
گفتن مدیح و کردن هردم چنین خطاب
تا آنکه زنده باشم گویم مدیح تو
یا مدح خادم تو مخدوم کامیاب
خصمند دست و کلکش یا دوستان هم
مشکل بود ازین دو یکی کردن ارتکاب
گر زانکه دشمنند چرا همچو دوستان
از وصل یکدگر همه عمرند کامیاب
ور زانکه دوستند چرا پس دو شغل ضد
از شغل های عالم کردند انتخاب
آن هر دری که دید پراکنده میکند
وین روز و شب نماید نظم در خوشاب
از آبداری سخن بی نظیر وی
از من اگر سوال کنی بشنوی جواب
در هر زمین که طرح سخن شد به نوک کلک
کاوید آن چنان که رسیدن آن زمین به آب
ماهی ز وصل دریا آسوده خاطر است
اما ز دوری او دایم در اضطراب
ما را ز ماهی قلم و بحر دست او
برعکس این مشاهده افتد زهی عجاب
تا دیده ام معانی وی در لباس نظم
دعوی کنم که دیده ام اندر شب آفتاب
در علم و شعر پرهیز و صاحب اقتدار
در نظم و نثر پادشاه مالک الرقاب
شد وقت آن که کاتب اعمال نظم وی
بر آسمان بر وجود دعاهای مستجاب
باد آسمان به رفعت قدر رفیع تو
اما به شرط آن که مبنیاد انقلاب
غم منزل عدوی تو جوید بی درنگ
شادی به درگه تو شتابد بی مآب
هستم امیدوار که بادا بدین نسق
تا خاک را درنگ و فلک را بود شتاب
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۴
ای از سپاه خط تو خورشید در حصار
حسن تو بسته پنجه ی خورشید را نگار
خوی دلت گرفت مگر روی نازکت
کز وی نمی رود چو نشیند بر او غبار
روی تو خواست تا ز جهان شب برافکند
شب زان گرفت دامن رویت به زینهار
روز من از دمیدن خطت سیاه شد
از اشک اگر ستاره شمارم عجب مدار
مشکن ز همنشینی ناجنس قدر خویش
ور همنشینی رخ و خط گیر اعتبار
قدت بود قیامت و رخ آفتاب آن
خطت گناه کاری استاده بر کنار
مصحف گناهکار گرفتی چرا گرفت
روی چو مصحف را خط گناهکار
از روی چون گلت خط چو سبزه بردمید
هرگز گلی که دید که آورد سبزه بار
گویند سبزه بیشتر از گل شود پدید
آنان که واقفند ز آمد شد بهار
من در بهار روی نکوی تو ای عجب
دیدم که سبزه از پس گل گشت آشکار
نه نه عجب نباشد گر ناز کار تست
الا شکست من همه بر عکس روزگار
چون برکنم دل از تو که در فن دلبری
گل بود و شد به سبزه ات آراسته عذار
خورشید با رخ تو بزد لاف همسری
به روی چرا چنین زخطت تنگ کشته کار
تا شام رنگ خط تو چون روز من گرفت
به روی کند فلک رز خورشید را نگار
خواهم پرسم از تو اگر رخصتم دهی
کان خط بود دمیده بر اطراف آن غدار
یا آن که از مذمت بدگو زمن گرفت
آینه ضمیر خداوند من غبار
از تیره روزیست که با ضعف همچنین
هستیم ما و خط تو بر آفتاب یار
خطت بر آفتاب منیر عذار و من
بر آفتاب خاطر مخدوم کامکار
خان جهان امام قلیخان کامران
دریا دل سخی کف خورشید اشتهار
سلطان اهل فضل و هنر سرور جهان
سلطان محمد آصف خورشید اشتهار
خورشید رتبه ی که به منقاش نوک کلک
بیرون کشید دستش از جسم فضل خار
جز وی کسی دگر نتواند نمود فخر
کس را اگر رسد به سخن فهمی افتخار
زآن گونه داد کلکش نظم جهان که نیست
الا که در محاسن اوصافش انتشار
بر کلک او چه سان نگذارم مدار مدح
مدحم جهان معنی و کلکش جهان مدار
سور عدوی جاهش در عین ماتمست
چون موسم خزان و حنابستن چنار
خصمش چو آفتاب اگر بر فلک رود
آخر به آستانه اش افتد باعتذار
گر دشمنش زند ز درازی عمر لاف
انکار آن قبیح نماید زهوشیار
دایم در انتظار اجل بود و بی شکی
باشد دراز چون شب غم روز انتظار
سر هرگز از برای چه بالا نمی کند
کز آسمان ز رفعت او نیست شرمسار
ور زآن که از وجودش در چرخ سور نیست
کف الخضیب دست چرا بسته در نگار
دریا دلی شکایتی از بنده گوش کن
هرچند از شنیدن آن دل شود فگار
رحمی که بیش ازین نتوانم کشید من
ناخورده می چو چشم بت خویشتن خمار
آخر نه نامه ی عملم از برای چیست
نام گناه بر من و غریبی گناهکار
با این کمال بستگی دل به لطف تو
عیب است شکوه گر زنم از بستگی کار
دل دفتر مدیح تو کردم چو دفترش
هر شام بسته ی فلک دون روا مدار
از روزگار شکوه ندارم که خوانده ام
افسون مدح کلک تو بر ما روزگار
از خصم شکوه دارم کز قرب من برت
دایم نشسته بر سر آتش سپندوار
خواهد که ترک بزم تو گویم ولی عجب
کز بانگ زاغ ترک گلستان کند هزار
از جور روزگار اگرم کف بود به سر
چندین شماتت از چه کند خصم نابکار
درست مدحت تو و من بهر آن درم
چندان عجب نباشد کف بر سر بحار
گر زآن که چون منی غم روزی خورد مدام
تقصیر جود خود نشماری بکردگار
پیوسته زان خورم غم روزی که روزیم
غم کرده اند و غم نگذاری درین دیار
مدحی فراخور تو درین نظم مختصر
چون رخ نداد هم به دعا کردم اختصار
ای در میان خلق نظیرت نیامده
پیوسته آرزوی دلت باد در کنار
حسن تو بسته پنجه ی خورشید را نگار
خوی دلت گرفت مگر روی نازکت
کز وی نمی رود چو نشیند بر او غبار
روی تو خواست تا ز جهان شب برافکند
شب زان گرفت دامن رویت به زینهار
روز من از دمیدن خطت سیاه شد
از اشک اگر ستاره شمارم عجب مدار
مشکن ز همنشینی ناجنس قدر خویش
ور همنشینی رخ و خط گیر اعتبار
قدت بود قیامت و رخ آفتاب آن
خطت گناه کاری استاده بر کنار
مصحف گناهکار گرفتی چرا گرفت
روی چو مصحف را خط گناهکار
از روی چون گلت خط چو سبزه بردمید
هرگز گلی که دید که آورد سبزه بار
گویند سبزه بیشتر از گل شود پدید
آنان که واقفند ز آمد شد بهار
من در بهار روی نکوی تو ای عجب
دیدم که سبزه از پس گل گشت آشکار
نه نه عجب نباشد گر ناز کار تست
الا شکست من همه بر عکس روزگار
چون برکنم دل از تو که در فن دلبری
گل بود و شد به سبزه ات آراسته عذار
خورشید با رخ تو بزد لاف همسری
به روی چرا چنین زخطت تنگ کشته کار
تا شام رنگ خط تو چون روز من گرفت
به روی کند فلک رز خورشید را نگار
خواهم پرسم از تو اگر رخصتم دهی
کان خط بود دمیده بر اطراف آن غدار
یا آن که از مذمت بدگو زمن گرفت
آینه ضمیر خداوند من غبار
از تیره روزیست که با ضعف همچنین
هستیم ما و خط تو بر آفتاب یار
خطت بر آفتاب منیر عذار و من
بر آفتاب خاطر مخدوم کامکار
خان جهان امام قلیخان کامران
دریا دل سخی کف خورشید اشتهار
سلطان اهل فضل و هنر سرور جهان
سلطان محمد آصف خورشید اشتهار
خورشید رتبه ی که به منقاش نوک کلک
بیرون کشید دستش از جسم فضل خار
جز وی کسی دگر نتواند نمود فخر
کس را اگر رسد به سخن فهمی افتخار
زآن گونه داد کلکش نظم جهان که نیست
الا که در محاسن اوصافش انتشار
بر کلک او چه سان نگذارم مدار مدح
مدحم جهان معنی و کلکش جهان مدار
سور عدوی جاهش در عین ماتمست
چون موسم خزان و حنابستن چنار
خصمش چو آفتاب اگر بر فلک رود
آخر به آستانه اش افتد باعتذار
گر دشمنش زند ز درازی عمر لاف
انکار آن قبیح نماید زهوشیار
دایم در انتظار اجل بود و بی شکی
باشد دراز چون شب غم روز انتظار
سر هرگز از برای چه بالا نمی کند
کز آسمان ز رفعت او نیست شرمسار
ور زآن که از وجودش در چرخ سور نیست
کف الخضیب دست چرا بسته در نگار
دریا دلی شکایتی از بنده گوش کن
هرچند از شنیدن آن دل شود فگار
رحمی که بیش ازین نتوانم کشید من
ناخورده می چو چشم بت خویشتن خمار
آخر نه نامه ی عملم از برای چیست
نام گناه بر من و غریبی گناهکار
با این کمال بستگی دل به لطف تو
عیب است شکوه گر زنم از بستگی کار
دل دفتر مدیح تو کردم چو دفترش
هر شام بسته ی فلک دون روا مدار
از روزگار شکوه ندارم که خوانده ام
افسون مدح کلک تو بر ما روزگار
از خصم شکوه دارم کز قرب من برت
دایم نشسته بر سر آتش سپندوار
خواهد که ترک بزم تو گویم ولی عجب
کز بانگ زاغ ترک گلستان کند هزار
از جور روزگار اگرم کف بود به سر
چندین شماتت از چه کند خصم نابکار
درست مدحت تو و من بهر آن درم
چندان عجب نباشد کف بر سر بحار
گر زآن که چون منی غم روزی خورد مدام
تقصیر جود خود نشماری بکردگار
پیوسته زان خورم غم روزی که روزیم
غم کرده اند و غم نگذاری درین دیار
مدحی فراخور تو درین نظم مختصر
چون رخ نداد هم به دعا کردم اختصار
ای در میان خلق نظیرت نیامده
پیوسته آرزوی دلت باد در کنار
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۶
چنان گریستم از درد دوری دلبر
که کشتی فلک افکنده اندرو لنگر
جهان ندیدم اگرچه جهان نودیدم
از آن که بر نگرفتم دمی ز زانو سر
سپندوار بر آتش نشسته ام دایم
میانه من و او نیست هیچ فرق دگر
جز این که من نتوانم ز ضعف خواست زجا
سپند داند بر خواست از سر آذر
گهی دواجم خاکستر است چون آتش
گهی ز آتش بستر کنم چو خاکستر
زدی بتر بود امروز من نمیدانم
که گفته بود که روزت ز روز باد بتر
زبس که ضبط نمودم سرشک خونین را
برای آن که مبادا شوم به شهر سمر
چو خانه که فتد آب در اساس او را
اساس خانه عمرم شد است زیر و زبر
ز بس که باد رو دیوار حال خود گفتم
اگر بپرسی یک یک تو را دهند خبر
به خاطر آمد از گفته های مسعودم
غریب بیتی احوال من در و مضمر
ز بس که گویم این بلا بود
تمام نام بلاها مرا شداست از بر
زبس شکستم در سینه ناله گر به غلط
نفس برآرم خود هم نمیکنم باور
زآفتاب اگر بر سر افتدم بر تو
ز ناتوانی از هم بریزدم پیکر
دوتا کند قد من وانگهم بگریاند
خمیده قامت گردون دون دون پرور
بلی چو رشته زبون شد ز بیم بگسستن
دو تاکنند و پس آن گه درو کشند گهر
من آن چه دیدم از دوستان خود دیدم
وگرنه هرگز دشمن به من نکرد ضرر
چه طالع ست که هرکس که برگرفت را
برای خوردن خون برگرفت چون ساغر
سیه گلیم منم ورنه هرگز از شیراز
به اختیار که کرد است اختیار سفر
علی الخصوص به راهی که از مهابت او
گذر نکرده از آن سمت بر فلک اختر
به ارتفاعش بوسیده آفتاب زمین
به عرض و طول فکنده برش سپهر سپر
برو چو بخت هنرمند روزگار سیه
چو آه عاشق مهجور سرد باد سحر
شدی گداخته چون کاه کوهش از سردی
اگر ز برف نمی بود بر سرش چادر
چه پشت گرمی از آتش مرا که از سرما
نشسته آتش خود در میان خاکستر
ز بیم سیلی بادش که رخ کبود کند
نخیزد از سر آتش به ضرب چوب شرر
به پای آتش اگر کنده ننهی از هیزم
رود به گردون تا گرم سازد او را خور
چنان که ریزد برگ از درخت باد خزان
نسیم سروش ریز انداز کبوتر پر
چگونه روید در وی گیا که کوه درو
ز دست سرما در خاک رفته تا به کمر
فراز او ز فلک برگذشته است از آن
بدو نمی رسد از نور آفتاب اثر
نشیب او را فضل تموز دریابد
چو در زمستان گردد جدا از ابر مطر
هم از نشیبش راضی ترند راه روان
که دست کرم توان کرد که گهی به سفر
عجب مدار اگر ریگ او روان باشد
که ریگ خود نتواند درو تموز مقر
کسی به چشم ندیده در آن زمین سیه
سفیدی به جز از چشم شخص راه سپر
زبس که تیره بود همچو روز من روزش
گمان برند چو شب شد که روزگشت مکر
شدی ز دیدن او آب زهره ام بی اشک
گرم نبستی راه نگاه لخت جگر
اگر به جنگ فتد کار کاروانی را
هوای تیره او بسته مظلم است و کدر
نه تیر میرود از خانه کمان بیرون
نه از نیام قدم می نهد برون خنجر
چو آب چشمم شورابه ی در و جاری
به شوری که نمک ریخت دیدش به بصر
خیال لعل لب یار و در دل عاشق
چنان گدازد از آن آب کاندر آب شکر
عجب تر آن که من این ره کنم نه اسبی طی
که چون سوارش بدبخت زاده از مادر
ز حادثات کند زخم پشت و پهلویش
چو آن مریض که بسیار خفته بر بستر
چو پر صرعی دایم لب و دهان پر کف
چو طفل بدخو پیوسته چشمهایش تر
درین بیابان دریا به هم رسند از بس
عرق کنیم من از شرم و او ز ضعف کمر
زناتوانی برهم نمی زند مژگان
اگر فرو بری اندر دو چشم خود نشتر
به سوی خود کشدش همچو کاه کاه ربا
از آن چون که هم زرد کشت و هم لاغر
چنان ضعیف که از استخوان پهلویش
کشیده پوست بر اندام او قضا مسطر
سبک چو سایه و چون بر زمین نهد پهلو
هزار کس نکندش جدا پو نقش حجر
زبس که هست گران خیز حک نشاید کرد
اگر نویسی نامش به سهود در دفتر
اگرفتد بمثل بر مزار سایه او
نخیزد از جامیّت به صور در محشر
کلاغ چشمش رو زنخست میکندی
اگر نبودی از گند لشت او به حذر
جلش رزیم و ز خون رنگ رنگ چون خرقه
طیور دوخته بر وی ز هر کنار نظر
به گوشه گیر ریاضت کشیده ماند
که در میان مریدان فکنده خرقه ببر
اگر نه جانش عزم خروج کرده چرا
ز زاغ و کرکس جمع اند بر سرش لشکر
رفیق هر که شوم گرچه سایه ام باشد
مرا بماند تنها به ماتم و مضطر
فلک بسان زمین بازماند از حرکت
کشند صورت او بر فلک ملائک اگر
بسان محضر چرخش سپرده دست بدست
هزار داغش بر تن چو مهر بر محضر
گهی میان عرق همچو کاغذ اندر آب
گهی به خاک طپان همچو ماهی اندر بر
ز تازیانه بر اعضای او نمانده نشان
که جاده هاست بر حادثات کرده گذر
به صد هزار مشقت اگر دوکام رود
رود به عرض چو تیری که برکنندش بر
معلم فلکش گفته ام که میگوید
ببارگونه روی درس چرخ بدگوهر
شده چو میخ زمین گیر و خاک راه نشین
به میخ کوبش از بسکه کوفته مهتر
زهیچ چیز نترسد که جسم کوفته اش
نمی شود متاثر ز تیر و تیغ.....
پس از مسافرت این مرده ریگ خاک چراست
مسافرت را گویند به چنگت است ثمر
بسر در به در آید هرگام گوییا داند
که این رهی است که طی بایدش نمود به سر
رهی است این که نماید مسافران را ره
به آستان علی ابن موسی جعفر
امام هشتم سلطان نه رواق فلک
سمّی و نایب و فرزند ساقی کوثر
شه سریر امامت مه سپهر سخا
که آفتاب ز خاک درش کند افسر
شهی که گر نکند مهر سجده ی رایش
برون کند فلک خیبریش از چنبر
بسی بچرید هرگاه آسمان سنجد
غلامی او بر پادشاهی سنجر
چه سان قضا و قدر را مسخرست جهان
چنان مسخر امرش بود قضا و قدر
به قصد نسبت بارای پاکش ار بودی
به جز سجده آتش نسوختی میقر
وگر نبودی از اهل کفر قاتل او
خدا حرام نکردی بهشت بر کافر
وراست عرصه ی جاهی که چرخ پردرد
تمام عمر سفر کرد و ره نبرد به در
دهند بیضه ی زرین آفتاب خراج
به گنبد حرمش هفت گنبد اخضر
از آن زمان که من این روضه دیده ام جزوی
به هرچه دیده گشودم برون برفت نظر
چو بوسه دادم بر آستانش دانستم
که خضر نیز غلط کرده ره چو اسکندر
در آن زمان که فرستاد جبرئیل خدا
که سوی کعبه کند روی افتخار بشر
بنای کعبه این آستان نبود هنوز
وگرنه کردی ازین سوی روی پیغمبر
زیمن شرکت اسمی شمه وی دان
که شمس باشد بر دیگر اختران سرور
اگرچه کس نکند اعتبار این مذهب
که مهر دیگر هر روز تابد از خاور
مسلم ست مرا ز آن که گر یکی بودی
ز شرم شمه ی او برنیامدی دیگر
سپهر خواهد بوسه درش وزین غافل
که تن به بوسه هر سفله درنداد این در
در انتظار که کی رخصتش دهد خادم
به عزم بوسه دو تا ایستاده تا محشر
ماول است حدیث رسول گر نه بهشت
نکرده خلق در افلاک ایزد داور
از آن که کردم من خود نظاره و دیدم
بهشت سده ی را او را ز سدره بالاتر
رواق عالی او کز فلک گذشته سرش
به رنگ بود مشابه به چرخ حیلت گر
بزرگرفتش تقدیرتا غلط نکند
جماعتی که ندانند خیر را از شر
چگونه خشت زر و سیم مهر و ماه برو
فلک به تحفه بدرگاه آن سلیمان فر
مگر خرف شده اکنون و رفته از یادش
حکایت جم و بلقیس و خشت نقره و زر
درین عمارت هم رخنه نیست حیرانم
که تا چه خواهد کردن فلک به شمس و قمر
خدایگانا مداحیت زمن ناید
به چون منی نرسد کار خالق اکبر
خجسته نامت خواهم که ثبت گردانم
به دفتر اندر از بهر زینت دفتر
همیشه تا که درین کارگاه مینایی
پیاله گیر بود ماه و زهره خنیاگر
سرای خصمت پرهای های نوحه گران
دلش زخون چو سفالی پر از می احمر
قلم بدست نگیرم اگر دگر زین شعر
نبشته باشم بر چوب دست بر چوب
که کشتی فلک افکنده اندرو لنگر
جهان ندیدم اگرچه جهان نودیدم
از آن که بر نگرفتم دمی ز زانو سر
سپندوار بر آتش نشسته ام دایم
میانه من و او نیست هیچ فرق دگر
جز این که من نتوانم ز ضعف خواست زجا
سپند داند بر خواست از سر آذر
گهی دواجم خاکستر است چون آتش
گهی ز آتش بستر کنم چو خاکستر
زدی بتر بود امروز من نمیدانم
که گفته بود که روزت ز روز باد بتر
زبس که ضبط نمودم سرشک خونین را
برای آن که مبادا شوم به شهر سمر
چو خانه که فتد آب در اساس او را
اساس خانه عمرم شد است زیر و زبر
ز بس که باد رو دیوار حال خود گفتم
اگر بپرسی یک یک تو را دهند خبر
به خاطر آمد از گفته های مسعودم
غریب بیتی احوال من در و مضمر
ز بس که گویم این بلا بود
تمام نام بلاها مرا شداست از بر
زبس شکستم در سینه ناله گر به غلط
نفس برآرم خود هم نمیکنم باور
زآفتاب اگر بر سر افتدم بر تو
ز ناتوانی از هم بریزدم پیکر
دوتا کند قد من وانگهم بگریاند
خمیده قامت گردون دون دون پرور
بلی چو رشته زبون شد ز بیم بگسستن
دو تاکنند و پس آن گه درو کشند گهر
من آن چه دیدم از دوستان خود دیدم
وگرنه هرگز دشمن به من نکرد ضرر
چه طالع ست که هرکس که برگرفت را
برای خوردن خون برگرفت چون ساغر
سیه گلیم منم ورنه هرگز از شیراز
به اختیار که کرد است اختیار سفر
علی الخصوص به راهی که از مهابت او
گذر نکرده از آن سمت بر فلک اختر
به ارتفاعش بوسیده آفتاب زمین
به عرض و طول فکنده برش سپهر سپر
برو چو بخت هنرمند روزگار سیه
چو آه عاشق مهجور سرد باد سحر
شدی گداخته چون کاه کوهش از سردی
اگر ز برف نمی بود بر سرش چادر
چه پشت گرمی از آتش مرا که از سرما
نشسته آتش خود در میان خاکستر
ز بیم سیلی بادش که رخ کبود کند
نخیزد از سر آتش به ضرب چوب شرر
به پای آتش اگر کنده ننهی از هیزم
رود به گردون تا گرم سازد او را خور
چنان که ریزد برگ از درخت باد خزان
نسیم سروش ریز انداز کبوتر پر
چگونه روید در وی گیا که کوه درو
ز دست سرما در خاک رفته تا به کمر
فراز او ز فلک برگذشته است از آن
بدو نمی رسد از نور آفتاب اثر
نشیب او را فضل تموز دریابد
چو در زمستان گردد جدا از ابر مطر
هم از نشیبش راضی ترند راه روان
که دست کرم توان کرد که گهی به سفر
عجب مدار اگر ریگ او روان باشد
که ریگ خود نتواند درو تموز مقر
کسی به چشم ندیده در آن زمین سیه
سفیدی به جز از چشم شخص راه سپر
زبس که تیره بود همچو روز من روزش
گمان برند چو شب شد که روزگشت مکر
شدی ز دیدن او آب زهره ام بی اشک
گرم نبستی راه نگاه لخت جگر
اگر به جنگ فتد کار کاروانی را
هوای تیره او بسته مظلم است و کدر
نه تیر میرود از خانه کمان بیرون
نه از نیام قدم می نهد برون خنجر
چو آب چشمم شورابه ی در و جاری
به شوری که نمک ریخت دیدش به بصر
خیال لعل لب یار و در دل عاشق
چنان گدازد از آن آب کاندر آب شکر
عجب تر آن که من این ره کنم نه اسبی طی
که چون سوارش بدبخت زاده از مادر
ز حادثات کند زخم پشت و پهلویش
چو آن مریض که بسیار خفته بر بستر
چو پر صرعی دایم لب و دهان پر کف
چو طفل بدخو پیوسته چشمهایش تر
درین بیابان دریا به هم رسند از بس
عرق کنیم من از شرم و او ز ضعف کمر
زناتوانی برهم نمی زند مژگان
اگر فرو بری اندر دو چشم خود نشتر
به سوی خود کشدش همچو کاه کاه ربا
از آن چون که هم زرد کشت و هم لاغر
چنان ضعیف که از استخوان پهلویش
کشیده پوست بر اندام او قضا مسطر
سبک چو سایه و چون بر زمین نهد پهلو
هزار کس نکندش جدا پو نقش حجر
زبس که هست گران خیز حک نشاید کرد
اگر نویسی نامش به سهود در دفتر
اگرفتد بمثل بر مزار سایه او
نخیزد از جامیّت به صور در محشر
کلاغ چشمش رو زنخست میکندی
اگر نبودی از گند لشت او به حذر
جلش رزیم و ز خون رنگ رنگ چون خرقه
طیور دوخته بر وی ز هر کنار نظر
به گوشه گیر ریاضت کشیده ماند
که در میان مریدان فکنده خرقه ببر
اگر نه جانش عزم خروج کرده چرا
ز زاغ و کرکس جمع اند بر سرش لشکر
رفیق هر که شوم گرچه سایه ام باشد
مرا بماند تنها به ماتم و مضطر
فلک بسان زمین بازماند از حرکت
کشند صورت او بر فلک ملائک اگر
بسان محضر چرخش سپرده دست بدست
هزار داغش بر تن چو مهر بر محضر
گهی میان عرق همچو کاغذ اندر آب
گهی به خاک طپان همچو ماهی اندر بر
ز تازیانه بر اعضای او نمانده نشان
که جاده هاست بر حادثات کرده گذر
به صد هزار مشقت اگر دوکام رود
رود به عرض چو تیری که برکنندش بر
معلم فلکش گفته ام که میگوید
ببارگونه روی درس چرخ بدگوهر
شده چو میخ زمین گیر و خاک راه نشین
به میخ کوبش از بسکه کوفته مهتر
زهیچ چیز نترسد که جسم کوفته اش
نمی شود متاثر ز تیر و تیغ.....
پس از مسافرت این مرده ریگ خاک چراست
مسافرت را گویند به چنگت است ثمر
بسر در به در آید هرگام گوییا داند
که این رهی است که طی بایدش نمود به سر
رهی است این که نماید مسافران را ره
به آستان علی ابن موسی جعفر
امام هشتم سلطان نه رواق فلک
سمّی و نایب و فرزند ساقی کوثر
شه سریر امامت مه سپهر سخا
که آفتاب ز خاک درش کند افسر
شهی که گر نکند مهر سجده ی رایش
برون کند فلک خیبریش از چنبر
بسی بچرید هرگاه آسمان سنجد
غلامی او بر پادشاهی سنجر
چه سان قضا و قدر را مسخرست جهان
چنان مسخر امرش بود قضا و قدر
به قصد نسبت بارای پاکش ار بودی
به جز سجده آتش نسوختی میقر
وگر نبودی از اهل کفر قاتل او
خدا حرام نکردی بهشت بر کافر
وراست عرصه ی جاهی که چرخ پردرد
تمام عمر سفر کرد و ره نبرد به در
دهند بیضه ی زرین آفتاب خراج
به گنبد حرمش هفت گنبد اخضر
از آن زمان که من این روضه دیده ام جزوی
به هرچه دیده گشودم برون برفت نظر
چو بوسه دادم بر آستانش دانستم
که خضر نیز غلط کرده ره چو اسکندر
در آن زمان که فرستاد جبرئیل خدا
که سوی کعبه کند روی افتخار بشر
بنای کعبه این آستان نبود هنوز
وگرنه کردی ازین سوی روی پیغمبر
زیمن شرکت اسمی شمه وی دان
که شمس باشد بر دیگر اختران سرور
اگرچه کس نکند اعتبار این مذهب
که مهر دیگر هر روز تابد از خاور
مسلم ست مرا ز آن که گر یکی بودی
ز شرم شمه ی او برنیامدی دیگر
سپهر خواهد بوسه درش وزین غافل
که تن به بوسه هر سفله درنداد این در
در انتظار که کی رخصتش دهد خادم
به عزم بوسه دو تا ایستاده تا محشر
ماول است حدیث رسول گر نه بهشت
نکرده خلق در افلاک ایزد داور
از آن که کردم من خود نظاره و دیدم
بهشت سده ی را او را ز سدره بالاتر
رواق عالی او کز فلک گذشته سرش
به رنگ بود مشابه به چرخ حیلت گر
بزرگرفتش تقدیرتا غلط نکند
جماعتی که ندانند خیر را از شر
چگونه خشت زر و سیم مهر و ماه برو
فلک به تحفه بدرگاه آن سلیمان فر
مگر خرف شده اکنون و رفته از یادش
حکایت جم و بلقیس و خشت نقره و زر
درین عمارت هم رخنه نیست حیرانم
که تا چه خواهد کردن فلک به شمس و قمر
خدایگانا مداحیت زمن ناید
به چون منی نرسد کار خالق اکبر
خجسته نامت خواهم که ثبت گردانم
به دفتر اندر از بهر زینت دفتر
همیشه تا که درین کارگاه مینایی
پیاله گیر بود ماه و زهره خنیاگر
سرای خصمت پرهای های نوحه گران
دلش زخون چو سفالی پر از می احمر
قلم بدست نگیرم اگر دگر زین شعر
نبشته باشم بر چوب دست بر چوب
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۸
زهی زخوی تو بر باد داده جان آتش
فکنده آتش روی تو در جهان آتش
برای آن که به لعل تو نسبتی دارد
همی بپرورم اندر میان جان آتش
ز درد هجر تو ای ماه روی آتش خوی
به آب دیده برانداختم چنان آتش
که عمرهاست که جز در دل شکسته من
نمی دهد کس در هیچ جانشان آتش
حکیم چون متکلم شود چنین گوید
گهی که آرد در معرض بیان آتش
که چون لطیف ترین چهار ارکان است
فراز جمله ی ایشان کند مکان آتش
فسانه ایست برای شهنشه است شبیه
ز فخر ساید سر بر آسمان آتش
فراز داغ دلم پنبه چون شکیبد اگر
نشد ز حفظش بر پنبه مهربان آتش
دلاوری که بهنگام رزم افکندی
به پیش خنجر او خاک بر دهان آتش
به سوی آتش اگر بگذرد زقهر شود
سیه گلیم و سیه روی چون دخان آتش
وگر برو نظر التفات بگمارد
شود بخرمی شاخ ارغوان آتش
فکنده آتش روی تو در جهان آتش
برای آن که به لعل تو نسبتی دارد
همی بپرورم اندر میان جان آتش
ز درد هجر تو ای ماه روی آتش خوی
به آب دیده برانداختم چنان آتش
که عمرهاست که جز در دل شکسته من
نمی دهد کس در هیچ جانشان آتش
حکیم چون متکلم شود چنین گوید
گهی که آرد در معرض بیان آتش
که چون لطیف ترین چهار ارکان است
فراز جمله ی ایشان کند مکان آتش
فسانه ایست برای شهنشه است شبیه
ز فخر ساید سر بر آسمان آتش
فراز داغ دلم پنبه چون شکیبد اگر
نشد ز حفظش بر پنبه مهربان آتش
دلاوری که بهنگام رزم افکندی
به پیش خنجر او خاک بر دهان آتش
به سوی آتش اگر بگذرد زقهر شود
سیه گلیم و سیه روی چون دخان آتش
وگر برو نظر التفات بگمارد
شود بخرمی شاخ ارغوان آتش
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۹
ای زخط بگرفته خورشید رخت در بر هلال
جز تو کس را نیست خورشید از گل ار عنبر هلال
تا خطت سر بر نزد رخساره ات را کس ندید
کس نه بیند عید را هرگز مقدم بر هلال
هرکه آن خط سیه برطرف رویت دید گفت
راست بودست اینکه می برداست نور از خور هلال
گرنه خط عنبرینت برده دل از دست او
از شفق به هر چه دارد نعل در آذر هلال
عکس خط خویش را در چشم پرخونم نگر
گر ندیدی در شفق ایماه سیمین بر هلال
شیشه افلاک بشکستی ز سنگ حادثات
گرنه بگرفتی به طاق ابرویت ساغر هلال
لب نیست از خنده تا کردم و بدان خط نسبتش
ظاهراً کردست از من این سخن باور هلال
این که می ماند به خط مشک رنگ یار من
زانکند باور که مغزش نیست اندر سر هلال
پرتوی از روی تو یارای مخدوم ار نزد
از چه رو از پرتو خورشید پیچد سر هلال
آن جوانمردی که هنگام سخایش خم گرفت
هم زبار سیم چرخ و هم و ز بار زر هلال
جز تو کس را نیست خورشید از گل ار عنبر هلال
تا خطت سر بر نزد رخساره ات را کس ندید
کس نه بیند عید را هرگز مقدم بر هلال
هرکه آن خط سیه برطرف رویت دید گفت
راست بودست اینکه می برداست نور از خور هلال
گرنه خط عنبرینت برده دل از دست او
از شفق به هر چه دارد نعل در آذر هلال
عکس خط خویش را در چشم پرخونم نگر
گر ندیدی در شفق ایماه سیمین بر هلال
شیشه افلاک بشکستی ز سنگ حادثات
گرنه بگرفتی به طاق ابرویت ساغر هلال
لب نیست از خنده تا کردم و بدان خط نسبتش
ظاهراً کردست از من این سخن باور هلال
این که می ماند به خط مشک رنگ یار من
زانکند باور که مغزش نیست اندر سر هلال
پرتوی از روی تو یارای مخدوم ار نزد
از چه رو از پرتو خورشید پیچد سر هلال
آن جوانمردی که هنگام سخایش خم گرفت
هم زبار سیم چرخ و هم و ز بار زر هلال
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲
زهی ز غیرت ابروت دلشکسته هلال
ز روی خوب تو خورشید را رسیده زوال
چه فتنه ی که زرشک چو طوق زنجیر است
به گاه جلوه درپای حوریان خلخال
زشرم چشم تو نزدیک شد بدان کاید
بسان عقرب بی چشم در وجود غزال
برای آن که مبادا بخون بیالاید
چو در دلم گذری بر میان زدی خلخال
غلط نمودم گویا سفر داری
به سوی روضه دریا دل ستوده خصال
شهنشی که ز حفظش سپند بر آتش
کند قرار چو بر عارض نکویان خال
به وقت قهر بدریا درافکند آتش
به گاه حلم نگهدارد آب در غربال
بشکر آنکه ببحر کفش فتاد ز بحر
همیشه کلکش در سجده بود چون انذال
خراج حلم و رابست از نخست جدا
قراض های زر و سیم بر میان خیال
چنین که جودش رسم سوال را برداشت
به روز حشر عجب گرز کس کنند سوال
چه طبع خواهد تا وصف حلم او گوید
چه پشه خواهد تا کوه را شود حمال
خدایگانا با آن که طبع ساحر من
نفوس ناطقه را میکند زحیرت لال
گه کتاب مدحت ز پرتو معنی
شود گداخته اندر کفم قلم چون نال
چو غوطه دادم در بحر فکر خود را دوش
بدان خیال که کردم تو را مدیح سگال
قلم به بانگ بلند صریر با من گفت
که ای صواب تصور نموده امر محال
مرا زبان دود از مدح او چنین عاجز
ترا زبانی وانگاه مدح اوست خیال
همیشه چون که ندانند جهل را چون علم
همیشه تا که شناسند نقص را زکمال
عدوی جاه ترا نطفه خون خور او به صلب
بدان صفت که در ارحام مادران اطفال
ز روی خوب تو خورشید را رسیده زوال
چه فتنه ی که زرشک چو طوق زنجیر است
به گاه جلوه درپای حوریان خلخال
زشرم چشم تو نزدیک شد بدان کاید
بسان عقرب بی چشم در وجود غزال
برای آن که مبادا بخون بیالاید
چو در دلم گذری بر میان زدی خلخال
غلط نمودم گویا سفر داری
به سوی روضه دریا دل ستوده خصال
شهنشی که ز حفظش سپند بر آتش
کند قرار چو بر عارض نکویان خال
به وقت قهر بدریا درافکند آتش
به گاه حلم نگهدارد آب در غربال
بشکر آنکه ببحر کفش فتاد ز بحر
همیشه کلکش در سجده بود چون انذال
خراج حلم و رابست از نخست جدا
قراض های زر و سیم بر میان خیال
چنین که جودش رسم سوال را برداشت
به روز حشر عجب گرز کس کنند سوال
چه طبع خواهد تا وصف حلم او گوید
چه پشه خواهد تا کوه را شود حمال
خدایگانا با آن که طبع ساحر من
نفوس ناطقه را میکند زحیرت لال
گه کتاب مدحت ز پرتو معنی
شود گداخته اندر کفم قلم چون نال
چو غوطه دادم در بحر فکر خود را دوش
بدان خیال که کردم تو را مدیح سگال
قلم به بانگ بلند صریر با من گفت
که ای صواب تصور نموده امر محال
مرا زبان دود از مدح او چنین عاجز
ترا زبانی وانگاه مدح اوست خیال
همیشه چون که ندانند جهل را چون علم
همیشه تا که شناسند نقص را زکمال
عدوی جاه ترا نطفه خون خور او به صلب
بدان صفت که در ارحام مادران اطفال
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴
اشک نبود این که می بارم ز روز تار من
روز اختر می شمارد چشم اختر بار من
من پریشان و پریشان دوستم بر تارکم
از پریشانی کند جاطره دستار من
بس که شب تابم ز آه گرم این ویرانه را
روز ننشیند کسی در سایه دیوار من
شور و شیرین هرچه پیش آمد ز عشق آید به بین
شوری بخت من و شیرینی گفتار من
آب و آتش را زیان دارد عجب نبود اگر
گم کند گرمی چو بیند گریه بسیار من
من چرا نالید می چندین ازین سنگین دلان
گر نبودی شیشه مانند دل دربار من
تندخویان کارها به رغم دل گاهی کنند
رحم کن چون آسمان گرم است در آزار من
قطره خون در بدن دارم نمی دانم که باز
روی من گلگون کند یا پنج های یار من
پنجه او را کند گلگون ای کاش بس بود
نعت پیغمبر برای سرخی رخسار من
پیش از آن کز نعت سازم خویشتن را سرفراز
بود عالم گیر شوم چون در شهوار من
نعت گفتم عالم عقبی گرفتم نیست لاف
گر بگویم هر دو عالم را گرفت اشعار من
عقل اول منشأ ایجاد خیرالمرسلین
خواجه ی اول محمد سید و سالار من
روز نعتش گوشه گیرم تا زنور نعت او
در ضمیر من نه بیند مدعی اسرار من
وقت آن آمد که اندازم ز شعر آبدار
میل در بنیاد او کو می کند انکار من
من سپهرم آفتاب من خیال روی دوست
داغی بی حد اشک خونین ثابت و سیار من
چشم آن دارم که جز مهر خود و اولاد خود
خط کشی بر هرچه آن ثبت است در طومار من
شعر اکذب احسنت اما زیمن نعت او
اصدق اقوال من شد احسن اشعار من
روز اختر می شمارد چشم اختر بار من
من پریشان و پریشان دوستم بر تارکم
از پریشانی کند جاطره دستار من
بس که شب تابم ز آه گرم این ویرانه را
روز ننشیند کسی در سایه دیوار من
شور و شیرین هرچه پیش آمد ز عشق آید به بین
شوری بخت من و شیرینی گفتار من
آب و آتش را زیان دارد عجب نبود اگر
گم کند گرمی چو بیند گریه بسیار من
من چرا نالید می چندین ازین سنگین دلان
گر نبودی شیشه مانند دل دربار من
تندخویان کارها به رغم دل گاهی کنند
رحم کن چون آسمان گرم است در آزار من
قطره خون در بدن دارم نمی دانم که باز
روی من گلگون کند یا پنج های یار من
پنجه او را کند گلگون ای کاش بس بود
نعت پیغمبر برای سرخی رخسار من
پیش از آن کز نعت سازم خویشتن را سرفراز
بود عالم گیر شوم چون در شهوار من
نعت گفتم عالم عقبی گرفتم نیست لاف
گر بگویم هر دو عالم را گرفت اشعار من
عقل اول منشأ ایجاد خیرالمرسلین
خواجه ی اول محمد سید و سالار من
روز نعتش گوشه گیرم تا زنور نعت او
در ضمیر من نه بیند مدعی اسرار من
وقت آن آمد که اندازم ز شعر آبدار
میل در بنیاد او کو می کند انکار من
من سپهرم آفتاب من خیال روی دوست
داغی بی حد اشک خونین ثابت و سیار من
چشم آن دارم که جز مهر خود و اولاد خود
خط کشی بر هرچه آن ثبت است در طومار من
شعر اکذب احسنت اما زیمن نعت او
اصدق اقوال من شد احسن اشعار من
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵
ز جور دل که هیچ کس مباد چنین
سرم مباد گرم سررسید بر بالین
از آن که می دهد از اجتماع یاران باد
نمی توانم برداشت دیده از پروین
چو طفل مکتب هر صبح از سیه روزی
دهم به آمدن شاه خویشتن تسکین
گر این بود غم دوری به هر که بدخواهی
برو به دوری احباب کن برو نفرین
ور آن که باید زین گونه زیست بی یاران
به زندگانی یاران که مرگ بهتر ازین
اگر یکی نبود شام مرگ و شام فراق
پس از برای چه از خشت می کنم بالین
دل جهان مگر از من گرفت ورنه چرا
همیشه با من بیهوده خشم ورزد و کین
عجب مدار گر از من و دل جهان گیرد
کز اشک و آهم برگشت آسمان و زمین
نبرد تلخی زهر فراق از جانم
شکایت غم هجران مکر من مسکین
ز سر قصیده به سوی گریزگاه روم
کنم زنام خداوند کام جان شیرین
سپهر قدر زمین حلم میرزا نوری
که برده مایه دانش به اوج علیین
ضمیر فهم و زبان دان و آفتاب ضمیر
سخن شناس و سبک روح و مشتری تمکین
اگر به عرصه شطرنج بگذرد رایش
پیاده وار نهد رخ به راستی فرزین
زدر لفظش سین سخن توانگر شد
بدان مثابه کزو مایه وام خواهد شین
چو او بدیهه نویسد ضریر خامه او
کند خطاب به گردون که خیز و در برچین
زاهل خطه شیراز آن چنان ممتاز
که از فصول بهار از شهور فروردین
اگر به قدرش نازد فلک روا باشد
بلی همیشه بود نازش مکان به مکین
حکیم راه به قدر بلند او نبرد
زمن اقامت برهان زسامعان تحسین
اگر زقدرتش اگه بدی کجا گفتی
که نیست چیزی بالای آسمان برین
خدایگانا تا دامنت ز دستم رفت
ز اضطراب ندانم یسار را از یمین
مرا که عاصی تقصیر خدمتم چون شد
ز وصل خط تو حاصل وصال حورالعین
نوشته ی که به من خویش را بنویس
نوشتنی نبود حال من بیا و به بین
بیا بیا که زبس خون گریستم ز فراق
چو نکته های تو گشتند اختران رنگین
من از فراق تو کان دیگرم نصیب مباد
اگر نکرده ام از خون دیده خاک عجین
زتنگ عیشی ترسیده ام که بی تو فلک
برات رزقم بر خون نوشته همچو جنین
شب سیاه شدی روز من ز درد فراق
گه جدایی یاران و دوستان امین
غم فراق تو برعکس دردهای دگر
شب سیاه مرا کرد روز باز پسین
اگر بگویم غمگین نیم ز دوری تو
عجب مدار که نفس غمم کنون به غمین
اگر کناره کنی برحقی چو باز آیی
که کس نگردد با غم به اختیار قرین
به من سپهر زبیم تو دوستی میکرد
وگرنه نیست محبت سپهر را آمین
چو در رکاب نهادی به عزم رفتن، پا
به تازگی فلک سفله رفت بر سر کین
به اختیار جدا گشته ام ز همچو تویی
به اعتماد صبوری کنون بحرم همین
من از دعای تو کان واجب است بر همه کس
چو فارغ آیم بر خویشتن کنم نفرین
مرا چه کار درین شهر کز تو وامانم
گرم نه بخت بر این شیوه ها کند تلقین
چرا همیشه چو انگشترت نبوسم دست
منی که خانه به دوش زمانه ام چو نگین
مرا برتو فرستادن این چنین مدحی
چنان بود که فرستی گلستان نسرین
اگرچه در ثمین است شعر من، لیکن
چه قدر دارد در پیش بحر در ثمین
مدیح ذات تو هم کار طبع عالی توست
بدیهه های تو کوتا من آن کنم تضمین
نهاد پاک تو در خاک طینت آدم
نهاده بود ز روز ازل سپهر دفین
اگر نخوردی از بخل تیشه هرگز کان
وگر نداشتی از موج روی دریاچین
کنون که قحط کرم شد تو را برون آورد
بلی دفین بود از بهر روزهای چنین
به بحر و کان دل و دست تو کزدمی نسبت
ایا به جیب دلت بحر و کان دو خاک نشین
به مشک خط تو تشبیه چون کنم نافه
که در میانه ایشان تفاوتی یست مبین
زمشک خامه ی تو پر شود دماغ خرد
بپوست آر و در مغز بوی نافه چین
تویی فرید زمانه زردان مثلث
زمین سترون گردید و آسمان عنین
سپهر پیر که برحسب گفته ی حکما
پدر بود همه را خواه شاد و خواه حزین
چو شعر تضمین فرزند عاریت داند
به جز تو هرکه بود زاده شهور و سنین
همیشه تا که امنیان عالم یاری
به خاک پای امنیان خود خورند ثمین
به خاک پای تو سوگند آسمان بادا
تو هرکجا که نهی پای او نهاده جبین
همیشه تا که روانی یست بر عقول فنا
بقای عمر تو بادا تو هم بگو آمین
سرم مباد گرم سررسید بر بالین
از آن که می دهد از اجتماع یاران باد
نمی توانم برداشت دیده از پروین
چو طفل مکتب هر صبح از سیه روزی
دهم به آمدن شاه خویشتن تسکین
گر این بود غم دوری به هر که بدخواهی
برو به دوری احباب کن برو نفرین
ور آن که باید زین گونه زیست بی یاران
به زندگانی یاران که مرگ بهتر ازین
اگر یکی نبود شام مرگ و شام فراق
پس از برای چه از خشت می کنم بالین
دل جهان مگر از من گرفت ورنه چرا
همیشه با من بیهوده خشم ورزد و کین
عجب مدار گر از من و دل جهان گیرد
کز اشک و آهم برگشت آسمان و زمین
نبرد تلخی زهر فراق از جانم
شکایت غم هجران مکر من مسکین
ز سر قصیده به سوی گریزگاه روم
کنم زنام خداوند کام جان شیرین
سپهر قدر زمین حلم میرزا نوری
که برده مایه دانش به اوج علیین
ضمیر فهم و زبان دان و آفتاب ضمیر
سخن شناس و سبک روح و مشتری تمکین
اگر به عرصه شطرنج بگذرد رایش
پیاده وار نهد رخ به راستی فرزین
زدر لفظش سین سخن توانگر شد
بدان مثابه کزو مایه وام خواهد شین
چو او بدیهه نویسد ضریر خامه او
کند خطاب به گردون که خیز و در برچین
زاهل خطه شیراز آن چنان ممتاز
که از فصول بهار از شهور فروردین
اگر به قدرش نازد فلک روا باشد
بلی همیشه بود نازش مکان به مکین
حکیم راه به قدر بلند او نبرد
زمن اقامت برهان زسامعان تحسین
اگر زقدرتش اگه بدی کجا گفتی
که نیست چیزی بالای آسمان برین
خدایگانا تا دامنت ز دستم رفت
ز اضطراب ندانم یسار را از یمین
مرا که عاصی تقصیر خدمتم چون شد
ز وصل خط تو حاصل وصال حورالعین
نوشته ی که به من خویش را بنویس
نوشتنی نبود حال من بیا و به بین
بیا بیا که زبس خون گریستم ز فراق
چو نکته های تو گشتند اختران رنگین
من از فراق تو کان دیگرم نصیب مباد
اگر نکرده ام از خون دیده خاک عجین
زتنگ عیشی ترسیده ام که بی تو فلک
برات رزقم بر خون نوشته همچو جنین
شب سیاه شدی روز من ز درد فراق
گه جدایی یاران و دوستان امین
غم فراق تو برعکس دردهای دگر
شب سیاه مرا کرد روز باز پسین
اگر بگویم غمگین نیم ز دوری تو
عجب مدار که نفس غمم کنون به غمین
اگر کناره کنی برحقی چو باز آیی
که کس نگردد با غم به اختیار قرین
به من سپهر زبیم تو دوستی میکرد
وگرنه نیست محبت سپهر را آمین
چو در رکاب نهادی به عزم رفتن، پا
به تازگی فلک سفله رفت بر سر کین
به اختیار جدا گشته ام ز همچو تویی
به اعتماد صبوری کنون بحرم همین
من از دعای تو کان واجب است بر همه کس
چو فارغ آیم بر خویشتن کنم نفرین
مرا چه کار درین شهر کز تو وامانم
گرم نه بخت بر این شیوه ها کند تلقین
چرا همیشه چو انگشترت نبوسم دست
منی که خانه به دوش زمانه ام چو نگین
مرا برتو فرستادن این چنین مدحی
چنان بود که فرستی گلستان نسرین
اگرچه در ثمین است شعر من، لیکن
چه قدر دارد در پیش بحر در ثمین
مدیح ذات تو هم کار طبع عالی توست
بدیهه های تو کوتا من آن کنم تضمین
نهاد پاک تو در خاک طینت آدم
نهاده بود ز روز ازل سپهر دفین
اگر نخوردی از بخل تیشه هرگز کان
وگر نداشتی از موج روی دریاچین
کنون که قحط کرم شد تو را برون آورد
بلی دفین بود از بهر روزهای چنین
به بحر و کان دل و دست تو کزدمی نسبت
ایا به جیب دلت بحر و کان دو خاک نشین
به مشک خط تو تشبیه چون کنم نافه
که در میانه ایشان تفاوتی یست مبین
زمشک خامه ی تو پر شود دماغ خرد
بپوست آر و در مغز بوی نافه چین
تویی فرید زمانه زردان مثلث
زمین سترون گردید و آسمان عنین
سپهر پیر که برحسب گفته ی حکما
پدر بود همه را خواه شاد و خواه حزین
چو شعر تضمین فرزند عاریت داند
به جز تو هرکه بود زاده شهور و سنین
همیشه تا که امنیان عالم یاری
به خاک پای امنیان خود خورند ثمین
به خاک پای تو سوگند آسمان بادا
تو هرکجا که نهی پای او نهاده جبین
همیشه تا که روانی یست بر عقول فنا
بقای عمر تو بادا تو هم بگو آمین
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱
باز این منم گذاشته در کوی یار پای
بر اختیار خود زده بی اختیار پای
در چارباغ عالم من نایب گلم
سوزم گرم نباشد بر فرق خار پای
روزی که در رهش ننهم نار پیکرم
دوری کند چو همدم ناسازگار پای
مشغولش آن چنانم بعد از وفات هم
کز جا نخیزم ار نهد بر مزار پای
بنگر جنون که یار ندیدیم و دیده را
بستیم تا برون ننهد عکس یار پای
پامال حادثات از آنم که هیچ گه
بر بخت خفته ام نزند غمگسار پای
تنگ است دهر ز آن نتواند گذاشتن
اشکم برون ز دیده خونابه بار پای
خارم به پا خلاند چرخ ستیزه گر
گر فی المثل گارم بر لاله زار پای
ثانی نداشت گام نخستین من مگر
هم نقش پای کرد مرا در حصار پای
راه است راه عشق که باید شدن به سر
دانسته ام که نایدم آنجا به کار پای
اما بدین قدر که نهم سر به جای پا
از گل برون نیاوردم روزگار پای
نه نه چه عذر گویم من خود به اختیار
برجای سر نهادم در کوی یار پای
گر سر عزیزتر شمرم تا نهاده ام
در روضه ی امام صغار و کبار پای
سلطان علی موسی جعفر که زابرش
بر دیده فلک نهد از افتخار پای
دریای مکرمت که باب سخای او
شستست بخت اهل هنر از نگار پای
بر آسمان زرایش گیرد ستاره نور
وندر هوار حفظش گیرد قرار پای
ماند چو شعله ی خور جاوید اگر نهد
ز آتش به باد حفظش بیرون شرار پای
بالاتر از سپهر برین جاکند اگر
گوید به مرکز کل کز گل برآر پای
خون کشتی شکسته شود غرق اگر نسیم
با یاد حلم او نهد اندر به حار پای
پهناور است لجه جودش چنان که موج
تا روز حشر زو ننهد بر کنار پای
از انفعال رایش هر شام آفتاب
مجنون صفت گذارد بر کوهسار پای
در روزگار عدلش مرغان نمی نهند
بی اذن باغبانان بر شاخسار پای
بر سیم دوخت چشم در ایام او از آن
شاخ شکوفه خورد ز باد بهار پای
از گردش سپهر دو روزی اگر نهاد
بر مسندش مخالف بی اعتبار پای
قهر وی از اثیر نهادست چرخ را
تا روز حشر بر سر سوزنده نار پای
ریزد ستاره همچو شکوفه ز باد اگر
قهرش زند به طارم نیلی حصار پای
گر پیرهن قبا نکند گل ز شوق او
در گلستان دگر نگذارد هزار پای
شاها تو آنکسی که نهادست جد تو
برجای دست ایزد پروردگار پای
پوید به آستان رفیع تو آسمان
زان هرگزش ز پویه نگردد فکار پای
محروم از آستان تو شد هر قدم چو من
بر خاک می نشیند ازین رهگذار پای
گر باشدش خبر که به کوی تو میرسد
زین بس به جای دست مکد شیرخوار پای
دانست از ازل که تو پا می نهی بر او
ننهاد بر زمین فلک بی مدار پای
از غیبت از حضور همان به که بندگان
ننهند بر بساط خداوندگار پای
خصم ترا برای فرار از تو در رحم
پاروید از سراپا هم چون هزار پای
در عرصه ی وجود تو فرمان اگر دهی
با هم نهند زین پس لیل و نهار پای
کز ذره حلم تو گردد بر او سوار
خنگ زمین در آب نهد هر چهارپای
دیری یست تا گذاشته کلک فضول من
در شاه راه مدحت ای شهسوار پای
شعرم هنوز پای ز دنبال می کشد
با آن که داده جود تواش بی شمار پای
شد باردار کلک ضعیفم به دختران
پهلوی هم نهد ز گرانی بار پای
اکنون چگونه پویه کند باد و پارهی
کزبهر پویه اش نبود بس هزار پای
شاها ز ضعف حالم و از ضعف پیکرم
از آستانه است نشود کامکار پای
زین تیره بوم کاش برون افکند مرا
گویند کار دیده کند جای تار پای
نتوانم از ضعیفی برپای خواستن
بر دامن من ار بفشارد غبار پای
با این ضعیف پیکر و با این ضعیف بخت
دارد هنوز خواهش من استوار پای
شاید به دستگیری صاحب در آن حرم
بار دگر گذارم ای شهریار پای
امیدگاه خلق که تا آستان اوست
جای دگر نمی نهد امیدوار پای
خورشید آسمان سیادت که ذره را
خورشید سازد از مهدش در جوار پای
بنهاد رخ به خاک درش کس که عاقبت
ننهاد بر سپهر ز غرو وقار پای
در روزگار بخشش بی انتظار او
بر صفحه از قلم ننهد انتظار پای
مخدوم کاینات ابوطالب آن که زد
بر طارم سپهر برین آشکار پای
چون مدح گویمش که نیارد نهادکس
در بزم او زدست کهر روز بار پای
چون مدح گویمش که نظیرش سخن شناس
ننهاد بر بسیط زمین هیچ بار پای
ای آسمان جناب که خورشید زرنثار
برسد چو سائلانت روز نثار پای
بزمی که آن نه بزم تو باشد نمی روم
گر باشدم بر آتش از اضطرار پای
آری کسی که آمده یکره ببزم تو
در بزم دیگران نگذارد ز عار پای
ممدوح من کسی است که باشد شخن شناس
نه آن که گه زرم دهد و گه چهار پای
مدح مرا بسیم نیارد خرید کس
گر بر سر درم نهدم چون عیار پای
من شاعرم ولیک آنان که به خلاف
چون مور از ترددشان شد هزار پای
بهر شکم به سینه نمایند راه طی
گرفی المثل نباشدشان همچو مارپای
از روی پایشان شده شرمنده شهروده
وین قوم راز پویه نشد شرمسار پای
آن آب نیست ز آبله پایشان چکان
بر حال خویش گریه کند زار زار پای
تریاکی تردد درهاست پایشان
گر کم کنند لرزدشان از خمار پای
چون کوکنار تلخ مراجند و در طلب
شد رخنه رخنه شان چو سرکو کنار پای
گردانم این که بر درد و نان برد مرا
من خود بدست خویش کنم سنگسار پای
زانان نیم که چون نهم از شعر پا برون
باید کشیدنم زمیان بر کنار پای
با آن که شاعرانم در شعر و در علوم
بوسند و فاضلان فضایل شعار پای
امروز در قلم و عالم منم که هست
در جاده ی سخنوریم برقرار پای
اشعار من عراق و خراسان گرفته اند
و اکنون نهاده اند بهند و تتار پای
گیرند عالم اکنون کاکنون نموده اند
نوزادگان خاطر من استوار پای
گیرد سر خود ار به مثل سحر سامریست
هرجا نهاد این سخن آبدارپای
وا پس ترند بیشتر ار چه نهاده اند
جمعی درین زمین ز سر اقتدار پای
آری رسد پیاده بمنزل پس از سوار
گرچه بره گذارد پیش از سوار پای
نیک است تیغ هندی اندر میان ولی
چندان که در میان ننهد ذوالفقار پای
پر صرفه نبرد که با من نهاد خصم
اندر مصاف شعر پی گیر و دار پای
جز کوریش نتیجه نباشد اگر نهد
در رزمگاه رستم و اسفندیار پای
زانان نیم که گویم همچون مقلدان
کز جای پای بیش روان برمدار پای
بی دستیاری دگری فکر عاجزم
از جای برنگیرد بر کاروار پای
و آن هم نیم که گویم گلبیزهای زشت
کاین طرز تازه است برین رهگذار پای
بیرون روم ز راه چو کوران کوردل
گه بر یمین گذارم و گه بر یسار پای
پهلوی هم نهم دو سه لفظ سمج کزو
معنی گریزد از کشیش در چدار پای
پس پس روم وز آنسوی بام اوفتم بزیر
گر گویدم کسی که منه بر کنار پای
خیرالامور اوسطها گفت مصطفی
بیرون منه ز گفته او زینهار پای
دارم ازین مقوله شتر کز بهابلی
نبود ستارگان را بر یکمدار پای
این عیب نیست عیب همان است کز طریق
بیرون نهند چون شتر بی مهار پای
با دانشی که گر یکی از صد بیان کنم
بوسه خرد مرا ز لب اعتذار پای
خود را به شعر شهره نمودم چون من نخورد
هرگز کس از زمانه ناپایدار پای
دوشیزگان طبعم کامروز می زنند
از همت تو بر گهر شاهوار پای
بر آستان مدح به یک پا ستاده اند
یک دم به پای بوسی ایشان سیارپای
شعرم بود غریب خراسان و بر غریب
عیب است اگر زنند سران دیار پای
نبود کنایه طرز من الحق کشیده بود
زین راه طبع قادر معنی گذار پای
لیکن اگر نگویم گویند منکران
زین ره کشد ز عاجزی وانکسار پای
وقت دعا رسید همان به که فکرتم
در دامن آورد ز پی اختصار پای
تا سیم ریز یابد در بارگاه دست
تا استوار یابد در کارزار پای
پیوسته باد دست جواد تو سیم ریز
هرگز مباد خصم تو را استوار پای
بهر موافقانت گشوده سپهر دست
بهر مخالفانت فرو برده دار پای
خصمت چو پای راه نشین باد خاکسار
چندان که ره نشین بود و خاکسار پای
مشتاق پای بوس تو زآن گونه آسمان
کز شوق هر زمانت گوید به یار پای
بر اختیار خود زده بی اختیار پای
در چارباغ عالم من نایب گلم
سوزم گرم نباشد بر فرق خار پای
روزی که در رهش ننهم نار پیکرم
دوری کند چو همدم ناسازگار پای
مشغولش آن چنانم بعد از وفات هم
کز جا نخیزم ار نهد بر مزار پای
بنگر جنون که یار ندیدیم و دیده را
بستیم تا برون ننهد عکس یار پای
پامال حادثات از آنم که هیچ گه
بر بخت خفته ام نزند غمگسار پای
تنگ است دهر ز آن نتواند گذاشتن
اشکم برون ز دیده خونابه بار پای
خارم به پا خلاند چرخ ستیزه گر
گر فی المثل گارم بر لاله زار پای
ثانی نداشت گام نخستین من مگر
هم نقش پای کرد مرا در حصار پای
راه است راه عشق که باید شدن به سر
دانسته ام که نایدم آنجا به کار پای
اما بدین قدر که نهم سر به جای پا
از گل برون نیاوردم روزگار پای
نه نه چه عذر گویم من خود به اختیار
برجای سر نهادم در کوی یار پای
گر سر عزیزتر شمرم تا نهاده ام
در روضه ی امام صغار و کبار پای
سلطان علی موسی جعفر که زابرش
بر دیده فلک نهد از افتخار پای
دریای مکرمت که باب سخای او
شستست بخت اهل هنر از نگار پای
بر آسمان زرایش گیرد ستاره نور
وندر هوار حفظش گیرد قرار پای
ماند چو شعله ی خور جاوید اگر نهد
ز آتش به باد حفظش بیرون شرار پای
بالاتر از سپهر برین جاکند اگر
گوید به مرکز کل کز گل برآر پای
خون کشتی شکسته شود غرق اگر نسیم
با یاد حلم او نهد اندر به حار پای
پهناور است لجه جودش چنان که موج
تا روز حشر زو ننهد بر کنار پای
از انفعال رایش هر شام آفتاب
مجنون صفت گذارد بر کوهسار پای
در روزگار عدلش مرغان نمی نهند
بی اذن باغبانان بر شاخسار پای
بر سیم دوخت چشم در ایام او از آن
شاخ شکوفه خورد ز باد بهار پای
از گردش سپهر دو روزی اگر نهاد
بر مسندش مخالف بی اعتبار پای
قهر وی از اثیر نهادست چرخ را
تا روز حشر بر سر سوزنده نار پای
ریزد ستاره همچو شکوفه ز باد اگر
قهرش زند به طارم نیلی حصار پای
گر پیرهن قبا نکند گل ز شوق او
در گلستان دگر نگذارد هزار پای
شاها تو آنکسی که نهادست جد تو
برجای دست ایزد پروردگار پای
پوید به آستان رفیع تو آسمان
زان هرگزش ز پویه نگردد فکار پای
محروم از آستان تو شد هر قدم چو من
بر خاک می نشیند ازین رهگذار پای
گر باشدش خبر که به کوی تو میرسد
زین بس به جای دست مکد شیرخوار پای
دانست از ازل که تو پا می نهی بر او
ننهاد بر زمین فلک بی مدار پای
از غیبت از حضور همان به که بندگان
ننهند بر بساط خداوندگار پای
خصم ترا برای فرار از تو در رحم
پاروید از سراپا هم چون هزار پای
در عرصه ی وجود تو فرمان اگر دهی
با هم نهند زین پس لیل و نهار پای
کز ذره حلم تو گردد بر او سوار
خنگ زمین در آب نهد هر چهارپای
دیری یست تا گذاشته کلک فضول من
در شاه راه مدحت ای شهسوار پای
شعرم هنوز پای ز دنبال می کشد
با آن که داده جود تواش بی شمار پای
شد باردار کلک ضعیفم به دختران
پهلوی هم نهد ز گرانی بار پای
اکنون چگونه پویه کند باد و پارهی
کزبهر پویه اش نبود بس هزار پای
شاها ز ضعف حالم و از ضعف پیکرم
از آستانه است نشود کامکار پای
زین تیره بوم کاش برون افکند مرا
گویند کار دیده کند جای تار پای
نتوانم از ضعیفی برپای خواستن
بر دامن من ار بفشارد غبار پای
با این ضعیف پیکر و با این ضعیف بخت
دارد هنوز خواهش من استوار پای
شاید به دستگیری صاحب در آن حرم
بار دگر گذارم ای شهریار پای
امیدگاه خلق که تا آستان اوست
جای دگر نمی نهد امیدوار پای
خورشید آسمان سیادت که ذره را
خورشید سازد از مهدش در جوار پای
بنهاد رخ به خاک درش کس که عاقبت
ننهاد بر سپهر ز غرو وقار پای
در روزگار بخشش بی انتظار او
بر صفحه از قلم ننهد انتظار پای
مخدوم کاینات ابوطالب آن که زد
بر طارم سپهر برین آشکار پای
چون مدح گویمش که نیارد نهادکس
در بزم او زدست کهر روز بار پای
چون مدح گویمش که نظیرش سخن شناس
ننهاد بر بسیط زمین هیچ بار پای
ای آسمان جناب که خورشید زرنثار
برسد چو سائلانت روز نثار پای
بزمی که آن نه بزم تو باشد نمی روم
گر باشدم بر آتش از اضطرار پای
آری کسی که آمده یکره ببزم تو
در بزم دیگران نگذارد ز عار پای
ممدوح من کسی است که باشد شخن شناس
نه آن که گه زرم دهد و گه چهار پای
مدح مرا بسیم نیارد خرید کس
گر بر سر درم نهدم چون عیار پای
من شاعرم ولیک آنان که به خلاف
چون مور از ترددشان شد هزار پای
بهر شکم به سینه نمایند راه طی
گرفی المثل نباشدشان همچو مارپای
از روی پایشان شده شرمنده شهروده
وین قوم راز پویه نشد شرمسار پای
آن آب نیست ز آبله پایشان چکان
بر حال خویش گریه کند زار زار پای
تریاکی تردد درهاست پایشان
گر کم کنند لرزدشان از خمار پای
چون کوکنار تلخ مراجند و در طلب
شد رخنه رخنه شان چو سرکو کنار پای
گردانم این که بر درد و نان برد مرا
من خود بدست خویش کنم سنگسار پای
زانان نیم که چون نهم از شعر پا برون
باید کشیدنم زمیان بر کنار پای
با آن که شاعرانم در شعر و در علوم
بوسند و فاضلان فضایل شعار پای
امروز در قلم و عالم منم که هست
در جاده ی سخنوریم برقرار پای
اشعار من عراق و خراسان گرفته اند
و اکنون نهاده اند بهند و تتار پای
گیرند عالم اکنون کاکنون نموده اند
نوزادگان خاطر من استوار پای
گیرد سر خود ار به مثل سحر سامریست
هرجا نهاد این سخن آبدارپای
وا پس ترند بیشتر ار چه نهاده اند
جمعی درین زمین ز سر اقتدار پای
آری رسد پیاده بمنزل پس از سوار
گرچه بره گذارد پیش از سوار پای
نیک است تیغ هندی اندر میان ولی
چندان که در میان ننهد ذوالفقار پای
پر صرفه نبرد که با من نهاد خصم
اندر مصاف شعر پی گیر و دار پای
جز کوریش نتیجه نباشد اگر نهد
در رزمگاه رستم و اسفندیار پای
زانان نیم که گویم همچون مقلدان
کز جای پای بیش روان برمدار پای
بی دستیاری دگری فکر عاجزم
از جای برنگیرد بر کاروار پای
و آن هم نیم که گویم گلبیزهای زشت
کاین طرز تازه است برین رهگذار پای
بیرون روم ز راه چو کوران کوردل
گه بر یمین گذارم و گه بر یسار پای
پهلوی هم نهم دو سه لفظ سمج کزو
معنی گریزد از کشیش در چدار پای
پس پس روم وز آنسوی بام اوفتم بزیر
گر گویدم کسی که منه بر کنار پای
خیرالامور اوسطها گفت مصطفی
بیرون منه ز گفته او زینهار پای
دارم ازین مقوله شتر کز بهابلی
نبود ستارگان را بر یکمدار پای
این عیب نیست عیب همان است کز طریق
بیرون نهند چون شتر بی مهار پای
با دانشی که گر یکی از صد بیان کنم
بوسه خرد مرا ز لب اعتذار پای
خود را به شعر شهره نمودم چون من نخورد
هرگز کس از زمانه ناپایدار پای
دوشیزگان طبعم کامروز می زنند
از همت تو بر گهر شاهوار پای
بر آستان مدح به یک پا ستاده اند
یک دم به پای بوسی ایشان سیارپای
شعرم بود غریب خراسان و بر غریب
عیب است اگر زنند سران دیار پای
نبود کنایه طرز من الحق کشیده بود
زین راه طبع قادر معنی گذار پای
لیکن اگر نگویم گویند منکران
زین ره کشد ز عاجزی وانکسار پای
وقت دعا رسید همان به که فکرتم
در دامن آورد ز پی اختصار پای
تا سیم ریز یابد در بارگاه دست
تا استوار یابد در کارزار پای
پیوسته باد دست جواد تو سیم ریز
هرگز مباد خصم تو را استوار پای
بهر موافقانت گشوده سپهر دست
بهر مخالفانت فرو برده دار پای
خصمت چو پای راه نشین باد خاکسار
چندان که ره نشین بود و خاکسار پای
مشتاق پای بوس تو زآن گونه آسمان
کز شوق هر زمانت گوید به یار پای
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۳
زهی نگاه تو سرگرم مردم آزاری
منم زچشم تو در عین گرم بازاری
اگر درست بود این که مردمان گویند
به خواب فتنه نکوتر بود زبیداری
چرا چو چشم سیاه تو مست خواب بود
به خانه سوزی عشاق دست برداری
من آن چنان که اگر یک دم از تو دورافتم
شود ز زندگیم آرزوی بیزاری
تو تندخوی به حدی که گر خبر یابی
خیال خود را از سینه ام برون آری
عجب نباشد اگر زلف چون شبت پوشد
رخ چو ماه تو را هر نفس به عیاری
از آنکه زلف تو طرار باشد شب و مه
شنیده ام که نکو نیست بهر طراری
پر از ستاره شود چشمم آسمان آسا
در آن زمان که تو بر رخ نقاب بگذاری
بلی چو بر رخ بگذارد آفتاب نقاب
ستارگان را باشد که نموداری
چنان گداخته شد آفتاب در کویت
که پشت باز دهد هر قدم به دیواری
تبارک الله از آن چشم سحر پرور تو
که نیکوییش فزاید همی ز بیماری
شب فراق تو گر خون لبالبم از چشم
ز گریه بندم از رخم خون شود جاری
بلی زجای دگر آب سر کند ناچار
گهی که منبع او را نجس نیباری
خیال روی تو رد سینه ام بدان ماند
که گلشنی را در دوزخی در آغازی
فلک نشسته شب و روز در سیاه و کبود
زرشک آن که چرا جای در زمین داری
زبس که گویم دور از رخ تو ربکاری
در آب چشمم نیلوفریست پنداری
نکشتن منت از رحم نیست میخواهی
که چون منی را از کشتگانت نشماری
دلم به هیچ غمی آشنا نگشته هنوز
نه زآن که غم نخورد همچنین، نه بنکاری
برای آن که غمی را ندیده سیر کزو
ستانی و به غم تازه ایش بسپاری
نمی شود شب من صبح، گویا بختم
ز دست بر در صبح از ستاره مسماری
کنون که چرخ نهاد از دو صبح پنبه به گوش
چه سود ای دل، بس کن زناله و زاری
ترا که تا دم دیگر امید بودن نیست
به صبر کوش چه آسانی و چه دشواری
دگر نمی شوی شکوه بر بر شاهی
که دست چرخ فرو بندد از ستمکاری
علی عالی که ندازه کمالاتش
به جز خدای نداند کسی ز بسیاری
ایا ز خلق تو شک آن چنان که اندازند
نهان ز خلق به دور آهویان تاتاری
اگرچه طوطی طبعم که شکر خالی
فغان برآورد از بلبلان گلزاری
نگردد از تری شعر من مسوده خشک
در آفتاب قیامت اگرش بگذاری
ولی ثنای تو کی دانمی سزای تو گفت
خدایر است به مداحیت سزاواری
الا که تا لب خندان یار یاقوتی یست
الا که تا رخ زرد من است گلناری
الا که تا به شب و روز، روز و شب گیرند
ز چهرو زلفش این روشنی و آن تاری
مباد داغ دلم را که زنده اویم
از آشنایی مرهم سیاه رخساری
منم زچشم تو در عین گرم بازاری
اگر درست بود این که مردمان گویند
به خواب فتنه نکوتر بود زبیداری
چرا چو چشم سیاه تو مست خواب بود
به خانه سوزی عشاق دست برداری
من آن چنان که اگر یک دم از تو دورافتم
شود ز زندگیم آرزوی بیزاری
تو تندخوی به حدی که گر خبر یابی
خیال خود را از سینه ام برون آری
عجب نباشد اگر زلف چون شبت پوشد
رخ چو ماه تو را هر نفس به عیاری
از آنکه زلف تو طرار باشد شب و مه
شنیده ام که نکو نیست بهر طراری
پر از ستاره شود چشمم آسمان آسا
در آن زمان که تو بر رخ نقاب بگذاری
بلی چو بر رخ بگذارد آفتاب نقاب
ستارگان را باشد که نموداری
چنان گداخته شد آفتاب در کویت
که پشت باز دهد هر قدم به دیواری
تبارک الله از آن چشم سحر پرور تو
که نیکوییش فزاید همی ز بیماری
شب فراق تو گر خون لبالبم از چشم
ز گریه بندم از رخم خون شود جاری
بلی زجای دگر آب سر کند ناچار
گهی که منبع او را نجس نیباری
خیال روی تو رد سینه ام بدان ماند
که گلشنی را در دوزخی در آغازی
فلک نشسته شب و روز در سیاه و کبود
زرشک آن که چرا جای در زمین داری
زبس که گویم دور از رخ تو ربکاری
در آب چشمم نیلوفریست پنداری
نکشتن منت از رحم نیست میخواهی
که چون منی را از کشتگانت نشماری
دلم به هیچ غمی آشنا نگشته هنوز
نه زآن که غم نخورد همچنین، نه بنکاری
برای آن که غمی را ندیده سیر کزو
ستانی و به غم تازه ایش بسپاری
نمی شود شب من صبح، گویا بختم
ز دست بر در صبح از ستاره مسماری
کنون که چرخ نهاد از دو صبح پنبه به گوش
چه سود ای دل، بس کن زناله و زاری
ترا که تا دم دیگر امید بودن نیست
به صبر کوش چه آسانی و چه دشواری
دگر نمی شوی شکوه بر بر شاهی
که دست چرخ فرو بندد از ستمکاری
علی عالی که ندازه کمالاتش
به جز خدای نداند کسی ز بسیاری
ایا ز خلق تو شک آن چنان که اندازند
نهان ز خلق به دور آهویان تاتاری
اگرچه طوطی طبعم که شکر خالی
فغان برآورد از بلبلان گلزاری
نگردد از تری شعر من مسوده خشک
در آفتاب قیامت اگرش بگذاری
ولی ثنای تو کی دانمی سزای تو گفت
خدایر است به مداحیت سزاواری
الا که تا لب خندان یار یاقوتی یست
الا که تا رخ زرد من است گلناری
الا که تا به شب و روز، روز و شب گیرند
ز چهرو زلفش این روشنی و آن تاری
مباد داغ دلم را که زنده اویم
از آشنایی مرهم سیاه رخساری
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
چشم ترم به آب رسانیده آب را
حاجب نشد به رفتن دریا سحاب را
وصل تو را ز بخت سیه چون طلب کنم
از شب ظلمت نکرده کسی آفتاب را
بر رغم من بود که نقاب افکند به رخ
باید کشید منتی از من نقاب را
مقصود دل ز گریه فنای نیست و بس
از زخم نیست گریه بر آتش کباب را
مشکل اگر جهان حذر را اشک من کند
بیمی از سیل نیست سرای خراب را
گیرم غمم به خواب گذارد چسان دهم
جا در حریم عکس رخ یار خواب را
هرکس که آشنای تو بیگانه نیست
بیگانگی ز چشمم از آن است خواب را
حاجب نشد به رفتن دریا سحاب را
وصل تو را ز بخت سیه چون طلب کنم
از شب ظلمت نکرده کسی آفتاب را
بر رغم من بود که نقاب افکند به رخ
باید کشید منتی از من نقاب را
مقصود دل ز گریه فنای نیست و بس
از زخم نیست گریه بر آتش کباب را
مشکل اگر جهان حذر را اشک من کند
بیمی از سیل نیست سرای خراب را
گیرم غمم به خواب گذارد چسان دهم
جا در حریم عکس رخ یار خواب را
هرکس که آشنای تو بیگانه نیست
بیگانگی ز چشمم از آن است خواب را
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
محنتی هر ساعت از تو پیش می آید مرا
پیش محنت های بیش از بیش می آید مرا
قصد قتلم چون کند در خواب آن چشم سیاه
یاد از بخت سیاه خویش می آید مرا
عقل دورم کرد ازو یارب نیامد پیش کس
آن چه پیش از عقل دوراندیش می آید مرا
بسته ره بر من خیالش رو به هرسو می نهم
در نظر آن شوخ کافر کیش می آید مرا
باطنم پُر دُرِِّ معنی، ظاهرم پرُ دُرِِّ اشک
شاه عالم در نظر درویش می آید مرا
پیش محنت های بیش از بیش می آید مرا
قصد قتلم چون کند در خواب آن چشم سیاه
یاد از بخت سیاه خویش می آید مرا
عقل دورم کرد ازو یارب نیامد پیش کس
آن چه پیش از عقل دوراندیش می آید مرا
بسته ره بر من خیالش رو به هرسو می نهم
در نظر آن شوخ کافر کیش می آید مرا
باطنم پُر دُرِِّ معنی، ظاهرم پرُ دُرِِّ اشک
شاه عالم در نظر درویش می آید مرا