عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - در مدح نظام الدین
در ضمیرم بدی هوای امیر
وانکه باشم ثنا سرای وزیر
نشد اندیشه ضمیرم کم
خواجه را یافتم وزیر و امیر
بوزارت نشسته خوشدل و شاد
وز امارت نگشته عزل پذیر
شاه میران نظام دولت و دین
عالم عادل کریم کبیر
آنکه خورشید عدل و فضل ویست
نور گسترده بر کبیر و صغیر
در نیاید بچشم همت او
ملک و ملک جهان قلیل و کثیر
رأی و تدبیر ملک آرایش
نبود جز موافق تقدیر
آیت فضل و رحمتت از حق
که بجز حق نداندش تفسیر
دیده ملک و ملک دارانرا
دارد از تیره دل دوات قریر
صورت عقل را بدارالملک
بصریر قلم کند تصویر
از وزیران مشرق و مغرب
بصریر قلم گرفت سریر
خط او پیش دیده اکمه
گر بداری شود بدیهه بصیر
بجز انصاف و عدل شفقت و رحم
فکرتی در نیایدش بضمیر
عدل او ناخن ستم از گوش
برکشد همچو موی راز خمیر
در جهان با کف عطاده او
همچو سیمرغ و کیمیاست فقیر
در سرای وزارتش کم و بیش
کیمیا در نگنجد و تزویر
همچو مظلوم باشد از ظالم
ظلم از دست عدل او بنفیر
هرکه بیند خیال او در خواب
باشدش فر و فرخی تعبیر
وان کز او هیچ برنگیرد چشم
چه بود هم برین نسق میگیر
نظرش نور دیده افزاید
زانکه صدریست بی عدیل و نظیر
ای نظیر تو جز تو نی بجهان
بجوانی بخت و دولت پیر
سوزنی پیر گشت و در پیری
گشت در خدمت تو با تقصیر
گر تغیرپذیر شد سخنش
نپذیرد عقیدتش تغییر
تا سپهر سریع دورانراست
سیر شمس مضی ء و بدر منیر
تا دم صور از آفت ایام
ملکت حافظ و معین و نصیر
شمس و بدر بقات را بادا
جاودان بر سپهر جاه مسیر
وانکه باشم ثنا سرای وزیر
نشد اندیشه ضمیرم کم
خواجه را یافتم وزیر و امیر
بوزارت نشسته خوشدل و شاد
وز امارت نگشته عزل پذیر
شاه میران نظام دولت و دین
عالم عادل کریم کبیر
آنکه خورشید عدل و فضل ویست
نور گسترده بر کبیر و صغیر
در نیاید بچشم همت او
ملک و ملک جهان قلیل و کثیر
رأی و تدبیر ملک آرایش
نبود جز موافق تقدیر
آیت فضل و رحمتت از حق
که بجز حق نداندش تفسیر
دیده ملک و ملک دارانرا
دارد از تیره دل دوات قریر
صورت عقل را بدارالملک
بصریر قلم کند تصویر
از وزیران مشرق و مغرب
بصریر قلم گرفت سریر
خط او پیش دیده اکمه
گر بداری شود بدیهه بصیر
بجز انصاف و عدل شفقت و رحم
فکرتی در نیایدش بضمیر
عدل او ناخن ستم از گوش
برکشد همچو موی راز خمیر
در جهان با کف عطاده او
همچو سیمرغ و کیمیاست فقیر
در سرای وزارتش کم و بیش
کیمیا در نگنجد و تزویر
همچو مظلوم باشد از ظالم
ظلم از دست عدل او بنفیر
هرکه بیند خیال او در خواب
باشدش فر و فرخی تعبیر
وان کز او هیچ برنگیرد چشم
چه بود هم برین نسق میگیر
نظرش نور دیده افزاید
زانکه صدریست بی عدیل و نظیر
ای نظیر تو جز تو نی بجهان
بجوانی بخت و دولت پیر
سوزنی پیر گشت و در پیری
گشت در خدمت تو با تقصیر
گر تغیرپذیر شد سخنش
نپذیرد عقیدتش تغییر
تا سپهر سریع دورانراست
سیر شمس مضی ء و بدر منیر
تا دم صور از آفت ایام
ملکت حافظ و معین و نصیر
شمس و بدر بقات را بادا
جاودان بر سپهر جاه مسیر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - در مدح علی بن ذوالفقار
آیین ابن علی است سخاوت چنانکه بود
آیین ابن عم نبی سید البشر
تا ذوالفقار جود وی آهخته شد بدهر
شد خون عمرو و عنتر و بخل از جهان بدر
ای آنکه در زمانه باحسان و مردمی
شد نام تو چو مردی هم نام تو سمر
در جنب رأی روشن و کف جواد تو
خورشید کم ز ذره و دریا کم از شمر
بی بار شکر منت احسان و جود تو
آزاده ای نیابی در کل بحر و بر
در باغ مکرمت شجر همت تراست
زاحسان وجود و برو سخا شاخ و برگ وبر
یکتن ز اهل فضل نیابی درین دیار
زان باغ بی نصیبه و بی بهره زان شجر
بودند اهل حضرت جلت ز دیر باز
از جاه و از جلالت تو باجمال و فر
بالین مهتران و سران آستان تست
وز آفتاب تو بفلکشان رسیده سر
در خدمت تو آمده مخدوم پیشه گان
بسته بصدر بار تو چون بندگان کمر
وین بندگان نخشب مانده ز جاه تو
محروم چون پیمبر کنعانی از پسر
در هجر تو بجان یکایک ضرر رسید
چون آمدی بنفع بدل شد همه ضرر
شد نخشب از جمال تو یار دگر چنانک
گویند نخشب است این یا جنت دگر
تا ماه روزه و شب قدر است در جهان
تا عید در رسد چو مه روزه شد بسر
تا حشر ماه صوم و شب قدر و روز عید
بر تو بخیر باد و بر اعدای تو به شر
چندان بزی که از عدد سال عمر تو
عاجز بود خواطر و حیران شود فکر
آیین ابن عم نبی سید البشر
تا ذوالفقار جود وی آهخته شد بدهر
شد خون عمرو و عنتر و بخل از جهان بدر
ای آنکه در زمانه باحسان و مردمی
شد نام تو چو مردی هم نام تو سمر
در جنب رأی روشن و کف جواد تو
خورشید کم ز ذره و دریا کم از شمر
بی بار شکر منت احسان و جود تو
آزاده ای نیابی در کل بحر و بر
در باغ مکرمت شجر همت تراست
زاحسان وجود و برو سخا شاخ و برگ وبر
یکتن ز اهل فضل نیابی درین دیار
زان باغ بی نصیبه و بی بهره زان شجر
بودند اهل حضرت جلت ز دیر باز
از جاه و از جلالت تو باجمال و فر
بالین مهتران و سران آستان تست
وز آفتاب تو بفلکشان رسیده سر
در خدمت تو آمده مخدوم پیشه گان
بسته بصدر بار تو چون بندگان کمر
وین بندگان نخشب مانده ز جاه تو
محروم چون پیمبر کنعانی از پسر
در هجر تو بجان یکایک ضرر رسید
چون آمدی بنفع بدل شد همه ضرر
شد نخشب از جمال تو یار دگر چنانک
گویند نخشب است این یا جنت دگر
تا ماه روزه و شب قدر است در جهان
تا عید در رسد چو مه روزه شد بسر
تا حشر ماه صوم و شب قدر و روز عید
بر تو بخیر باد و بر اعدای تو به شر
چندان بزی که از عدد سال عمر تو
عاجز بود خواطر و حیران شود فکر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - در مدح تاج الدین محمود
گسترد نام نیک چو محمود تاجدار
محمود تاج شد و ز احرار روزگار
از شاهوار بخشش او ظن بری که او
محمود تاج نیست که محمود تاجدار
او تاجدار ملک هنر زیبد و عدوش
در بارگاه حشمت او گشته تاج دار
تا آمد از دیار خراسان بماورا
النهر نهر دولت او گشت چون بحار
بر فرق اهل فضل زرافشان شود هوا
هرگاه از آن بحار شود بر هوا بخار
نیل و فرات و دجله و جیحون موج زن
با کف داد او چو سرابند هر چهار
هرگه که سیر کلک کمردار او کند
سردل دوات کلهدارش آشکار
آرد برات او امرای کلام را
بر دوش طوق منت و در گوش گوشوار
محمود شاه غازی شاعر نواختن
آیین نهاد و سنت و رسم و ره و شعار
از سرگذشت بود و نبود همه جهان
دیوان عنصریست ز محمود یادگار
وز خادمان مجلس محمود تاج دین
چون عنصری هزار برآید بیک شمار
محمود سومنات گشای صنم شکن
در غزو سیگزی بسنان ز ره گذار
آن مرتبت نیافت که محمود تاج دین
از یک بدست کلک بریده سر نزار
ای تاج کز جواهر دانش مرصعی
بر فرق دین سید و شاه بنی نزار
نور دلی و راحت روح و سدید دین
عبدالکریم صدر کرام و سر کبار
عبدالکریم صدری کز وی کریمتر
عبدی نیافریده کریم آفریدگار
او اصل مهتریست مران اصل را تو فرع
تا زان بتو چو جسم بروح و شجر ببار
مستوفی ممالک مشرق توئی و هست
بر کلک بی قرار تو هر ملک را قرار
ز ابنای روزگار نیاید کسی چو تو
بر مرکب کفایت و فضل و هنر سوار
گر کار تو بعقد بنانست و سیر کلک
اندر کشی ذرایر خورشید را بکار
بی سهو و بی غلط بجریده نشان کنی
از پیش باد اگر بهزیمت رود غبار
دانی شمار آن و ندانی که سیم و زر
بر شاعران ز جود تو چندین شود نثار
بر شاعران ثنای تو در سال سنت است
بر من رهی فریضه بروزی هزار بار
گر شعر بنده هست بدین چاشنی پسند
در یک دو مه بمدح تو دیوان کنم نگار
تا از برای گفت و شنود است خلق را
گوش سخن نیوش و زبان سخن گذار
سیماب باد ریخته در گوش آنکسی
کو دارد از شنودن مدح و ثنات عار
محمود تاج شد و ز احرار روزگار
از شاهوار بخشش او ظن بری که او
محمود تاج نیست که محمود تاجدار
او تاجدار ملک هنر زیبد و عدوش
در بارگاه حشمت او گشته تاج دار
تا آمد از دیار خراسان بماورا
النهر نهر دولت او گشت چون بحار
بر فرق اهل فضل زرافشان شود هوا
هرگاه از آن بحار شود بر هوا بخار
نیل و فرات و دجله و جیحون موج زن
با کف داد او چو سرابند هر چهار
هرگه که سیر کلک کمردار او کند
سردل دوات کلهدارش آشکار
آرد برات او امرای کلام را
بر دوش طوق منت و در گوش گوشوار
محمود شاه غازی شاعر نواختن
آیین نهاد و سنت و رسم و ره و شعار
از سرگذشت بود و نبود همه جهان
دیوان عنصریست ز محمود یادگار
وز خادمان مجلس محمود تاج دین
چون عنصری هزار برآید بیک شمار
محمود سومنات گشای صنم شکن
در غزو سیگزی بسنان ز ره گذار
آن مرتبت نیافت که محمود تاج دین
از یک بدست کلک بریده سر نزار
ای تاج کز جواهر دانش مرصعی
بر فرق دین سید و شاه بنی نزار
نور دلی و راحت روح و سدید دین
عبدالکریم صدر کرام و سر کبار
عبدالکریم صدری کز وی کریمتر
عبدی نیافریده کریم آفریدگار
او اصل مهتریست مران اصل را تو فرع
تا زان بتو چو جسم بروح و شجر ببار
مستوفی ممالک مشرق توئی و هست
بر کلک بی قرار تو هر ملک را قرار
ز ابنای روزگار نیاید کسی چو تو
بر مرکب کفایت و فضل و هنر سوار
گر کار تو بعقد بنانست و سیر کلک
اندر کشی ذرایر خورشید را بکار
بی سهو و بی غلط بجریده نشان کنی
از پیش باد اگر بهزیمت رود غبار
دانی شمار آن و ندانی که سیم و زر
بر شاعران ز جود تو چندین شود نثار
بر شاعران ثنای تو در سال سنت است
بر من رهی فریضه بروزی هزار بار
گر شعر بنده هست بدین چاشنی پسند
در یک دو مه بمدح تو دیوان کنم نگار
تا از برای گفت و شنود است خلق را
گوش سخن نیوش و زبان سخن گذار
سیماب باد ریخته در گوش آنکسی
کو دارد از شنودن مدح و ثنات عار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - در مدح سعدالدوله
سعد دولت را بسعدالدوله بازآمد نیاز
هردو بهر بندگی در پیش استادند باز
هست با وی نیک ساز ایام از روی خرد
تا که خواهد بود چون با وی نباشد نیک ساز
باز چون رأی رفیع و همت سعد دول
رایت اقبال سعدالملکیان شد سرفراز
هم کنون باشد که گردن بردگان از امر او
پیش درگاه تو آرند از بن دندان غاز
بی نیازان جهانرا باز بینی پیش او
بسته و بگشاده بند خدمت و دست نیاز
نیکخواه او اگر چون زر شود اقبال او
دارد آن قوت که آن زر را ببرد زیر گاز
بدسگال دولت او گر ز روی و آهن است
هست پیش او چو زآتش موم و روغن درگداز
گر بود بر تخت پنجه پایه جای حاسدش
باشد او را تحت پنجه پایه چاه شصت باز
حاش لله گر بود در چاه جای ناصحش
شصت بازی چاه دارد تخت پنجه پایه باز
دایه وار اعدای او را چرخ چندان شیر داد
تا چو پستان گر شود آنگه کندشان شیر باز
وقت آن آمد که اعدا را بکوبد سر چو سیر
تا یکایک آگهی یابند از نرخ پیاز
حاسد او گفت کاید هر فرازیرا نشیب
ناصح او گفت کاید هر نشیبی را فراز
از پس عمر درازی کاندر آن پیمان بدند
ناصحش را شد زبان و دست بر حاسد دراز
گفت کای بدخواه سعدالدوله میبینی که گشت
گفت من جد و حقیقت گفت تو هزل و مجاز
آستان سعد دولت را ز عالم قبله کن
تا در اقبال سعدالدوله آید بر تو باز
خاک پای سعد دولت توتیای چشم کن
تا شوی بر چشم در او بیدریغ و پاکباز
ای خداوندی که بر صدر خداوندان جاه
بدر صدری تکیه کرده بر سریر عز و ناز
تا بباشی بدر صدر سروران دهر باش
در سر کلک تو کار دهر را منع و جواز
دوستان و دشمنانرا آب و آتش فعل باش
بدسگالانرا بسوز و نیکخواهانرا بساز
تا پدید آید بناگوش بتانرا خط سبز
همچو بر دیبای از مشک تاتاری طراز
گاه با زیبا رخان و گاه با مشگین خطان
جام می نوش از بتان چین و تاتار و طراز
تا بگیرد باز بازان کش خرامیدن ز کبک
تا بیاموزد خرامان کبک بازیدن ز باز
دست در زلف چو چنگ یار یار کبک زن
وز شکار بوسه چون بازان بسوی کبک یاز
هردو بهر بندگی در پیش استادند باز
هست با وی نیک ساز ایام از روی خرد
تا که خواهد بود چون با وی نباشد نیک ساز
باز چون رأی رفیع و همت سعد دول
رایت اقبال سعدالملکیان شد سرفراز
هم کنون باشد که گردن بردگان از امر او
پیش درگاه تو آرند از بن دندان غاز
بی نیازان جهانرا باز بینی پیش او
بسته و بگشاده بند خدمت و دست نیاز
نیکخواه او اگر چون زر شود اقبال او
دارد آن قوت که آن زر را ببرد زیر گاز
بدسگال دولت او گر ز روی و آهن است
هست پیش او چو زآتش موم و روغن درگداز
گر بود بر تخت پنجه پایه جای حاسدش
باشد او را تحت پنجه پایه چاه شصت باز
حاش لله گر بود در چاه جای ناصحش
شصت بازی چاه دارد تخت پنجه پایه باز
دایه وار اعدای او را چرخ چندان شیر داد
تا چو پستان گر شود آنگه کندشان شیر باز
وقت آن آمد که اعدا را بکوبد سر چو سیر
تا یکایک آگهی یابند از نرخ پیاز
حاسد او گفت کاید هر فرازیرا نشیب
ناصح او گفت کاید هر نشیبی را فراز
از پس عمر درازی کاندر آن پیمان بدند
ناصحش را شد زبان و دست بر حاسد دراز
گفت کای بدخواه سعدالدوله میبینی که گشت
گفت من جد و حقیقت گفت تو هزل و مجاز
آستان سعد دولت را ز عالم قبله کن
تا در اقبال سعدالدوله آید بر تو باز
خاک پای سعد دولت توتیای چشم کن
تا شوی بر چشم در او بیدریغ و پاکباز
ای خداوندی که بر صدر خداوندان جاه
بدر صدری تکیه کرده بر سریر عز و ناز
تا بباشی بدر صدر سروران دهر باش
در سر کلک تو کار دهر را منع و جواز
دوستان و دشمنانرا آب و آتش فعل باش
بدسگالانرا بسوز و نیکخواهانرا بساز
تا پدید آید بناگوش بتانرا خط سبز
همچو بر دیبای از مشک تاتاری طراز
گاه با زیبا رخان و گاه با مشگین خطان
جام می نوش از بتان چین و تاتار و طراز
تا بگیرد باز بازان کش خرامیدن ز کبک
تا بیاموزد خرامان کبک بازیدن ز باز
دست در زلف چو چنگ یار یار کبک زن
وز شکار بوسه چون بازان بسوی کبک یاز
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۹۷ - در مدح نظام الدین
ای پایگاه قدر تو بر چرخ نیمرنگ
دور ورا شتاب و بقای ترا درنگ
اندر شتاب اوست درنگ ترا مدد
وندر درنگ تست شتاب ورا درنگ
پیدا دو رنگ او دو زبان کلک تو کند
چون بر بیاض روم نگارد سواد زنگ
آیینه ضمیر تو اندر مقابله
بزداید از دو آینه چرخ ریم زنگ
از چرخ نیل رنگ چه نالند حاسدانت
از سیر کلک تو شده با ناله و غرنگ
تیر خدنگ شاه بکلک تو داد شغل
تا راستی و راست روی گیرد از خدنگ
مستوفی ممالک مشرق نظام دین
کز کلک تست تیر فلکرا مسیر تنگ
تنگ شکر حدیث ترا بندگی کند
کاندر عبارت تو شکر هست تنگ تنگ
چون تو سوار فضل کجا در همه جهان
بر مرکب کمال و هنر بسته تنگ تنگ
زرین سخن سواری از شعر عسجدیست
بر دست چون سوار عنان سخن بچنگ
از مدحت تو سوزنی پیر شد جوان
چون تیر کرد قد خمیده چو پشت چنگ
لیکن بگرد عسجدی اندر کجا رسد
چون هست ترکتازی او با خران لنگ
از تربیت نمودن تو مهتر کریم
روباه شیر گردد و صعوه شود کلنگ
هر شهسوار فضل که شد همعنان تو
یابد بگرد گردن از الزام پالهنگ
در ذات تو نهاده ملک عز اسمه
ذهن و ذکاو و فطنت و فرهنگ و هوش و هنگ
جستن نظیر تو بهتر پر مکابره است
نایافته نمودن بر عقل شالهنگ
امن تو است احسان نیکیت مکرمت
نبود در آل میران آیین جز این دبنگ
منت نهنگ دم زن دریا مردمی است
در مردمی ندارد دریای تو نهنگ
احسان تو بسان دبنگ است و سله است
در خوشاب خوشه انگور بر دبنگ
در خدمت تو بودن فخر است و نیست عار
وز مدحت تو گفتن نام است و نیست ننگ
اهل ثنا و مدحت ارباب نظم و نثر
مطلق توئی و نیست درین باب ریو و رنگ
بی حشمت نشان تو از هیأت فلک
نکند نظر پلنگ بتربیع سوی رنگ
با اهل صلح صلح بتوقیع کلک تست
برداشتن برأی تو از اهل جنگ جنگ
از لطف و سازگاری تو با سران عصر
در دانه زلال همی داده چنگ چنگ
خشم تو آذرست و حسود تو نان خشک
هر نان خشک را رسد از آذر آذرنگ
آید هر آنکه با تو کند استری بفعل
در هاون هوان بضرورت چو استرنگ
در موسم بهار که دریا شود جهان
بستان و باغ گردد همچون بهشت کنگ
در مجلس تو زورق باده رونده باد
هر چند نیست عادت زورق روان بکنگ
تا برکند حسود تو سبلت بدست خویش
در سبلت حسود تو افتاده باد کنگ
تو سیم و زر بآتش و سنگ امتحان کنند
مردان کار دیده چه مصلح چه رند و شنگ
منت پذیر باشی منت نهنده نی
کز تو غنی شوند بروزی هزار دنگ
در راه عشق آتش رویان سنگدل
سیم و زر امتحان کن و درباز هوش و هنگ
جد مرا ز هزل بباید نصیبه ای
هر چند یک مزه نبود شهد با شرنگ
تا بنگ و کوکنار بدیوانگی کشد
دیوانه باد خصم تو چون کوکنار و بنگ
تا باد ساریش بسر آید ادب نمای
آن سرخ باد سار چو سر کفته بادرنگ
دور ورا شتاب و بقای ترا درنگ
اندر شتاب اوست درنگ ترا مدد
وندر درنگ تست شتاب ورا درنگ
پیدا دو رنگ او دو زبان کلک تو کند
چون بر بیاض روم نگارد سواد زنگ
آیینه ضمیر تو اندر مقابله
بزداید از دو آینه چرخ ریم زنگ
از چرخ نیل رنگ چه نالند حاسدانت
از سیر کلک تو شده با ناله و غرنگ
تیر خدنگ شاه بکلک تو داد شغل
تا راستی و راست روی گیرد از خدنگ
مستوفی ممالک مشرق نظام دین
کز کلک تست تیر فلکرا مسیر تنگ
تنگ شکر حدیث ترا بندگی کند
کاندر عبارت تو شکر هست تنگ تنگ
چون تو سوار فضل کجا در همه جهان
بر مرکب کمال و هنر بسته تنگ تنگ
زرین سخن سواری از شعر عسجدیست
بر دست چون سوار عنان سخن بچنگ
از مدحت تو سوزنی پیر شد جوان
چون تیر کرد قد خمیده چو پشت چنگ
لیکن بگرد عسجدی اندر کجا رسد
چون هست ترکتازی او با خران لنگ
از تربیت نمودن تو مهتر کریم
روباه شیر گردد و صعوه شود کلنگ
هر شهسوار فضل که شد همعنان تو
یابد بگرد گردن از الزام پالهنگ
در ذات تو نهاده ملک عز اسمه
ذهن و ذکاو و فطنت و فرهنگ و هوش و هنگ
جستن نظیر تو بهتر پر مکابره است
نایافته نمودن بر عقل شالهنگ
امن تو است احسان نیکیت مکرمت
نبود در آل میران آیین جز این دبنگ
منت نهنگ دم زن دریا مردمی است
در مردمی ندارد دریای تو نهنگ
احسان تو بسان دبنگ است و سله است
در خوشاب خوشه انگور بر دبنگ
در خدمت تو بودن فخر است و نیست عار
وز مدحت تو گفتن نام است و نیست ننگ
اهل ثنا و مدحت ارباب نظم و نثر
مطلق توئی و نیست درین باب ریو و رنگ
بی حشمت نشان تو از هیأت فلک
نکند نظر پلنگ بتربیع سوی رنگ
با اهل صلح صلح بتوقیع کلک تست
برداشتن برأی تو از اهل جنگ جنگ
از لطف و سازگاری تو با سران عصر
در دانه زلال همی داده چنگ چنگ
خشم تو آذرست و حسود تو نان خشک
هر نان خشک را رسد از آذر آذرنگ
آید هر آنکه با تو کند استری بفعل
در هاون هوان بضرورت چو استرنگ
در موسم بهار که دریا شود جهان
بستان و باغ گردد همچون بهشت کنگ
در مجلس تو زورق باده رونده باد
هر چند نیست عادت زورق روان بکنگ
تا برکند حسود تو سبلت بدست خویش
در سبلت حسود تو افتاده باد کنگ
تو سیم و زر بآتش و سنگ امتحان کنند
مردان کار دیده چه مصلح چه رند و شنگ
منت پذیر باشی منت نهنده نی
کز تو غنی شوند بروزی هزار دنگ
در راه عشق آتش رویان سنگدل
سیم و زر امتحان کن و درباز هوش و هنگ
جد مرا ز هزل بباید نصیبه ای
هر چند یک مزه نبود شهد با شرنگ
تا بنگ و کوکنار بدیوانگی کشد
دیوانه باد خصم تو چون کوکنار و بنگ
تا باد ساریش بسر آید ادب نمای
آن سرخ باد سار چو سر کفته بادرنگ
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۹ - در مدح شمس الدین
محترم شاه شریعت آمد از بیت الحرم
آمد از بیت الحرم شاه شریعت محترم
آنکه از وی محترم تر زایر آمد رونداست
تا پدیدار آمدست آمد شد بیت الحرم
صدر قارون نقی نسبت که اندر دین حق
آنچه قارون نقی از تیغ کرد او را قلم
او پرستاران حق را با خود از روی نیاز
زایر بیت الحرم کرد از ره لطف و کرم
پادشاه تخمه برهان اجل شمس حسام
آنکه از رفتار او شد بادیه باغ ارم
آیت رنج و عنای سالکان راه حج
اندران حاجی بشد نازک که با او شد بهم
مکه و یثرب زیارت کرد و چون مردان مرد
بر جمال دو حرم پاشید دینار و درم
لشگری را برد و باز آورد در انعام خویش
پادشا منعم بود بهر حشم دارد نعم
خسرو شرعست و شیرین لفظ او شیرین اوست
جلوه شیرین او بر مسند لا و نعم
هر چه او بر لفطظ شیرین رانده اندر اصل و فرع
مستمع دارد مرانرا مستفاد و مغتنم
هست چون برهان سیف و چون حسام الدین تاج
بر ره نعمان ثابت راسخ و ثابت قدم
کیست اندر ملک شرع از نسبت برهان جز او
شمس نام و آب حسام و سیف جد و تاج عم
آمد از وی بر هواداران درین میمون سفر
آنچه از شیر شکاری بر دل حزم و غنم
قافله سالار سنت را ازو فتح و ظفر
ملحدان قلعه الموت را موت و الم
از شکوه او شکاف کوه را کردند پست
چون کشف کردند پنهان دست و پا اندر شکم
حجت او بر هواداران هوا را دام کرد
کی براید صید را در حلق دام از حلق دم
مبتدع چون صید او شد مانده در دام نظر
از دم سنت هدر شد مبتدع را دین و دم
از شرایع آنچه اندر حج اسلامست کرد
نزد حق کرد او مقبول باشد لاجرم
ای سر برهانیان فضلیان از فضل حق
گشت برهان تو پیدا در عرب وندر عجم
یافت خاقان از تو تشریف امیرالمؤمنین
زد برین تشریف میمون از بر کیوان علم
این کرامت از تو شاهنشاه را آمد پسند
منت این هست بر جان رعایا و حشم
شاه عالم را بتشریف امیرالمؤمنین
شادمان کردی که در عالم مبادت هیچ غم
از سفر خرم خرامیدی و کردی ناگهان
حضرت جلت بدین خرم خرامیدن خرم
هرکجا خواهی که بخرامی بتقدیر ملک
بود خواهد خرمی بر دفتر عمرت رقم
تا بتابد جرم شمس و قطره تا بارد زابر
تا که نور ماه گردد گاه بیش و گاه کم
تو چو شمس روشن رخشنده از برج شرف
حاسد منحوس تو گر بنده چون ابر دژم
ذره تابنده شمس و قطره بارنده ابر
باد کم در پیش سال عمر تو ای محتشم
سوزنی شاه شریعت را ستایش کن بشعر
وانگهی از شعر حکمت گر داری حکم
آفرین و مدح شاه شرع گفتن حکمتست
کاندرین حکمت نباشند اهل حکمت متهم
آمد از بیت الحرم شاه شریعت محترم
آنکه از وی محترم تر زایر آمد رونداست
تا پدیدار آمدست آمد شد بیت الحرم
صدر قارون نقی نسبت که اندر دین حق
آنچه قارون نقی از تیغ کرد او را قلم
او پرستاران حق را با خود از روی نیاز
زایر بیت الحرم کرد از ره لطف و کرم
پادشاه تخمه برهان اجل شمس حسام
آنکه از رفتار او شد بادیه باغ ارم
آیت رنج و عنای سالکان راه حج
اندران حاجی بشد نازک که با او شد بهم
مکه و یثرب زیارت کرد و چون مردان مرد
بر جمال دو حرم پاشید دینار و درم
لشگری را برد و باز آورد در انعام خویش
پادشا منعم بود بهر حشم دارد نعم
خسرو شرعست و شیرین لفظ او شیرین اوست
جلوه شیرین او بر مسند لا و نعم
هر چه او بر لفطظ شیرین رانده اندر اصل و فرع
مستمع دارد مرانرا مستفاد و مغتنم
هست چون برهان سیف و چون حسام الدین تاج
بر ره نعمان ثابت راسخ و ثابت قدم
کیست اندر ملک شرع از نسبت برهان جز او
شمس نام و آب حسام و سیف جد و تاج عم
آمد از وی بر هواداران درین میمون سفر
آنچه از شیر شکاری بر دل حزم و غنم
قافله سالار سنت را ازو فتح و ظفر
ملحدان قلعه الموت را موت و الم
از شکوه او شکاف کوه را کردند پست
چون کشف کردند پنهان دست و پا اندر شکم
حجت او بر هواداران هوا را دام کرد
کی براید صید را در حلق دام از حلق دم
مبتدع چون صید او شد مانده در دام نظر
از دم سنت هدر شد مبتدع را دین و دم
از شرایع آنچه اندر حج اسلامست کرد
نزد حق کرد او مقبول باشد لاجرم
ای سر برهانیان فضلیان از فضل حق
گشت برهان تو پیدا در عرب وندر عجم
یافت خاقان از تو تشریف امیرالمؤمنین
زد برین تشریف میمون از بر کیوان علم
این کرامت از تو شاهنشاه را آمد پسند
منت این هست بر جان رعایا و حشم
شاه عالم را بتشریف امیرالمؤمنین
شادمان کردی که در عالم مبادت هیچ غم
از سفر خرم خرامیدی و کردی ناگهان
حضرت جلت بدین خرم خرامیدن خرم
هرکجا خواهی که بخرامی بتقدیر ملک
بود خواهد خرمی بر دفتر عمرت رقم
تا بتابد جرم شمس و قطره تا بارد زابر
تا که نور ماه گردد گاه بیش و گاه کم
تو چو شمس روشن رخشنده از برج شرف
حاسد منحوس تو گر بنده چون ابر دژم
ذره تابنده شمس و قطره بارنده ابر
باد کم در پیش سال عمر تو ای محتشم
سوزنی شاه شریعت را ستایش کن بشعر
وانگهی از شعر حکمت گر داری حکم
آفرین و مدح شاه شرع گفتن حکمتست
کاندرین حکمت نباشند اهل حکمت متهم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - در مدح وزیر
صاحب عادل وزیر شاه معظم
صدر خجسته پی عزیز مکرم
سرور عالم که هست از نیت نیک
عالمیانرا بشفقت پدر و عم
خرم و خوش باش کز قبل اوست
پیش ممالک مرفه و خوش و خرم
تا سوی در غم نشاط کرد و خرامید
شد در غم بسته بر نواحی در غم
در غم چون بادیه شده ز غم آب
گشت چو دریا پر آب و رفت همه غم
تا که بدر غم نیامد او بتماشا
در غمیانرا جز آب دیده نشدنم
هست کنون بیم آن کز آب فراوان
در غم پنهان شو چو یونان در یم
بر همه عالم موفق است بتیمار
شفقت او پرورنده همه عالم
آدمئی نیست گر عنایت او نیست
آدمیانرا مگر وصی شد از آدم
خلق گریزنده و رمیده و طان
باز بعدل وی آمدند فراهم
نام عمر زنده کرد و داد بگسترد
نام ستم کرد از نهاد جهان کم
سرور هر محفل است و صاحب عادل
چون سر هر سال هست ماه محرم
دهر بجز بر رضای او نکند کار
بخت بجز بر مراد او نزند دم
تا نبود خط و کلک کار گشایش
شغل همه عالم است مشکل و مبهم
مصلحت شاه و لشکری و رعیت
بر قلم او مفوض است و مسلم
در خور انگشت اوست خاتم دولت
عیش ابد نقش بر نگینه خاتم
تا حرم کعبه معظم را هست
حرمت بر آستانهای مقدم
باد بحرمت سرای دولت عالیش
چون حرم کعبه شریف معظم
دولت او باد تا قیامت عالی
حکم روانش همیشه نافذ و محکم
تا که جهانست او همی . . . باد
نافذ فرمان و فخر دوده آدم
صدر خجسته پی عزیز مکرم
سرور عالم که هست از نیت نیک
عالمیانرا بشفقت پدر و عم
خرم و خوش باش کز قبل اوست
پیش ممالک مرفه و خوش و خرم
تا سوی در غم نشاط کرد و خرامید
شد در غم بسته بر نواحی در غم
در غم چون بادیه شده ز غم آب
گشت چو دریا پر آب و رفت همه غم
تا که بدر غم نیامد او بتماشا
در غمیانرا جز آب دیده نشدنم
هست کنون بیم آن کز آب فراوان
در غم پنهان شو چو یونان در یم
بر همه عالم موفق است بتیمار
شفقت او پرورنده همه عالم
آدمئی نیست گر عنایت او نیست
آدمیانرا مگر وصی شد از آدم
خلق گریزنده و رمیده و طان
باز بعدل وی آمدند فراهم
نام عمر زنده کرد و داد بگسترد
نام ستم کرد از نهاد جهان کم
سرور هر محفل است و صاحب عادل
چون سر هر سال هست ماه محرم
دهر بجز بر رضای او نکند کار
بخت بجز بر مراد او نزند دم
تا نبود خط و کلک کار گشایش
شغل همه عالم است مشکل و مبهم
مصلحت شاه و لشکری و رعیت
بر قلم او مفوض است و مسلم
در خور انگشت اوست خاتم دولت
عیش ابد نقش بر نگینه خاتم
تا حرم کعبه معظم را هست
حرمت بر آستانهای مقدم
باد بحرمت سرای دولت عالیش
چون حرم کعبه شریف معظم
دولت او باد تا قیامت عالی
حکم روانش همیشه نافذ و محکم
تا که جهانست او همی . . . باد
نافذ فرمان و فخر دوده آدم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵ - در مدح نظام الدین محمد بن علی
خدایگان جهان پادشاه ملک آرام
که امر نافذ او راست چرخ توسن رام
شهی که از خوشی و خرمی و رونق و فر
رنق و ارم از ملک او برنده وام
بامر نافذ مأمور پرورنده بلطف
نظام داده دگر باره ملک را بنظام
نظام دین محمد محمد بن علی
وزیر میران اصل و نسب امیر کرام
وراست از وزرا برتری و از امرا
بران نهاد که سر راست بر همه اندام
منظم از قلم اوست شغل هفت اقلیم
چنانکه هفته و ماه از لیلی و ایام
بر او لیالی و ایام آفرین گویند
سخن سرایان از وقت صبح تا گه شام
ایا رسیده نسیم صباح دولت تو
ز روی مشرق چین تا قفای مغرب شام
بباغ مدح تو بلبل شود شمامه صفیر
چو شمه گل خلق تو برکشد بمشام
بحق ولی نعم اهل علم و فضل توئی
تراست در حق ارباب علم و فضل انعام
چو خور زگردون رخشنده ای و بخشنده
ز بار منت تو نیست گردنی بی وام
کسی ز اهل قلم نیست از تو مکرم تر
ز بندگان ملک ذوالجلال و الاکرام
بپیش سائل و زایر بنان تو بقلم
گره نبندد پای الف بدامن لام
ملام نیست بر آنکس که بر تو گوید مدح
که بر حکیم ز مدح لئیم نیست ملام
غلام خاطر خویشم بنظم مدحت تو
که هرچه خواهم ازو بیش میکند چو غلام
بچشم آرد جام جهان نمای سخن
که تا جهان سخن تو به بیند اندر جام
چو نظم مدح تو آغاز کردم اندر وقت
بمن نماند راه برون شد و انجام
برآرد از صدف سینه لؤلؤ منثور
که تا بسلک درآرم بسوزن نظام
نظامیا سخن بنده نظام الدین
اگر تو خوانی بهتر که من درین هنگام
که خواجه را سخن من بلحن و نغمت تو
چنان بگوش خوش آید که شکر اندر کام
چو سیم خام شود گر نهی سرب بر دست
چو زر پخته شود گر نهی بر آهن گام
جمال گیرد شعر من از روایت تو
چو زر پخته شود گر چو سیم باشد خام
جهان بکام تو باد ای وزیر ملک آرای
که تا بدولت شاه جهان تو رانی کام
که امر نافذ او راست چرخ توسن رام
شهی که از خوشی و خرمی و رونق و فر
رنق و ارم از ملک او برنده وام
بامر نافذ مأمور پرورنده بلطف
نظام داده دگر باره ملک را بنظام
نظام دین محمد محمد بن علی
وزیر میران اصل و نسب امیر کرام
وراست از وزرا برتری و از امرا
بران نهاد که سر راست بر همه اندام
منظم از قلم اوست شغل هفت اقلیم
چنانکه هفته و ماه از لیلی و ایام
بر او لیالی و ایام آفرین گویند
سخن سرایان از وقت صبح تا گه شام
ایا رسیده نسیم صباح دولت تو
ز روی مشرق چین تا قفای مغرب شام
بباغ مدح تو بلبل شود شمامه صفیر
چو شمه گل خلق تو برکشد بمشام
بحق ولی نعم اهل علم و فضل توئی
تراست در حق ارباب علم و فضل انعام
چو خور زگردون رخشنده ای و بخشنده
ز بار منت تو نیست گردنی بی وام
کسی ز اهل قلم نیست از تو مکرم تر
ز بندگان ملک ذوالجلال و الاکرام
بپیش سائل و زایر بنان تو بقلم
گره نبندد پای الف بدامن لام
ملام نیست بر آنکس که بر تو گوید مدح
که بر حکیم ز مدح لئیم نیست ملام
غلام خاطر خویشم بنظم مدحت تو
که هرچه خواهم ازو بیش میکند چو غلام
بچشم آرد جام جهان نمای سخن
که تا جهان سخن تو به بیند اندر جام
چو نظم مدح تو آغاز کردم اندر وقت
بمن نماند راه برون شد و انجام
برآرد از صدف سینه لؤلؤ منثور
که تا بسلک درآرم بسوزن نظام
نظامیا سخن بنده نظام الدین
اگر تو خوانی بهتر که من درین هنگام
که خواجه را سخن من بلحن و نغمت تو
چنان بگوش خوش آید که شکر اندر کام
چو سیم خام شود گر نهی سرب بر دست
چو زر پخته شود گر نهی بر آهن گام
جمال گیرد شعر من از روایت تو
چو زر پخته شود گر چو سیم باشد خام
جهان بکام تو باد ای وزیر ملک آرای
که تا بدولت شاه جهان تو رانی کام
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶ - در مدح نظام الدین
آمد از بستان دولت اهل حکمت را نسیم
کز قدوم خواجه نوشه دولت آباد قدیم
شه نظام الدین میران منعم ارباب فضل
در مقام صاحب عادل عمر نعم المقیم
چون سپهر از مهر و ماه و انجم آرایش گرفت
جای آن صدر کبیر از جاه این صدر کریم
شد بجنات النعیم آنصدر و ماند از وی سرای
تا شد از فر نظام الدین چو جنات نعیم
حکمت آرایان روشن رأی را عقل صحیح
جز بدین درگاه ننماید صراط مستقیم
هر کرا عقل صحیح است از امیران سخن
در نظام الدین میران مدح او ناید سقیم
خاصه در دولت سرائی کاندر او مدحت سرای
تنگ سیم اندوزد و بیرون شود با تنگ سیم
خاطر مدحت سرایان بحر دان سینه صدف
مدحت صدر نظام الدین در او در یتیم
شغل دیوان حق ز باطل فرق کلک تو کند
کلک ملک آرای چون فرق بشکافی دو نیم
قاف تا قاف از کفایت ذره خورشید را
در شمار آری و بنگاری بقاف و لام و میم
ار صیانت وز خیانت عاملان ملک را
جوف کلک تست پنهان خانه امید و بیم
بپیش کف راد تست از غایت جود و سخا
در شبه دینار اکسون کسا اطلس گلیم
در امان ایزدی از غرق و حرق روزگار
همچو در آتش خلیل و همچو در دریا کلیم
همچو خورشید از فلک روی زمین زرین کند
گر بیفتد سایه دست تو بر دست لئیم
بر وزیر و میر و مستوفی مدیحی نظم داد
سوزنی از خاطر دراک فیاض فهیم
چون وزیر و میر و مستوفی تو باشی کی بود
مدحت آرای وزیر و میر و مستوفی ذمیم
کز قدوم خواجه نوشه دولت آباد قدیم
شه نظام الدین میران منعم ارباب فضل
در مقام صاحب عادل عمر نعم المقیم
چون سپهر از مهر و ماه و انجم آرایش گرفت
جای آن صدر کبیر از جاه این صدر کریم
شد بجنات النعیم آنصدر و ماند از وی سرای
تا شد از فر نظام الدین چو جنات نعیم
حکمت آرایان روشن رأی را عقل صحیح
جز بدین درگاه ننماید صراط مستقیم
هر کرا عقل صحیح است از امیران سخن
در نظام الدین میران مدح او ناید سقیم
خاصه در دولت سرائی کاندر او مدحت سرای
تنگ سیم اندوزد و بیرون شود با تنگ سیم
خاطر مدحت سرایان بحر دان سینه صدف
مدحت صدر نظام الدین در او در یتیم
شغل دیوان حق ز باطل فرق کلک تو کند
کلک ملک آرای چون فرق بشکافی دو نیم
قاف تا قاف از کفایت ذره خورشید را
در شمار آری و بنگاری بقاف و لام و میم
ار صیانت وز خیانت عاملان ملک را
جوف کلک تست پنهان خانه امید و بیم
بپیش کف راد تست از غایت جود و سخا
در شبه دینار اکسون کسا اطلس گلیم
در امان ایزدی از غرق و حرق روزگار
همچو در آتش خلیل و همچو در دریا کلیم
همچو خورشید از فلک روی زمین زرین کند
گر بیفتد سایه دست تو بر دست لئیم
بر وزیر و میر و مستوفی مدیحی نظم داد
سوزنی از خاطر دراک فیاض فهیم
چون وزیر و میر و مستوفی تو باشی کی بود
مدحت آرای وزیر و میر و مستوفی ذمیم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸ - در مدح مسعود بن حسن
مبارک است پگه روی پادشا دیدن
چو پادشا را دیدیم روی ما دیدن
چه پادشا ملک شرق و غرب رکن الدین
که رونق آوردین است مرو را دیدن
خجسته طلعت او مرائمه راست بفال
چنانکه امت را روی مصطفی دیدن
شه مظفر مسعود بن حسن که وراست
بپادشاهی روی زمین سزا دیدن
ز ناسزایان تخت نیا گرفت بتیغ
نبیره را چه به از مسند نیا دیدن
ازوست تا که بکردار بد جزا دادن
که راست ترک بدی کردن و جزا دیدن
بحربگاه دو کار است دشمنان ورا
قفا نمودن و شمشیر بر قفا دیدن
ز تیغ شاه شود آسیا بخون گردون
که جزع لعل کند گرد آسیا دیدن
هرآنکه دید بمیدان برهنه دشنه شاه
بخون دشمن در خواهد آشنا دیدن
بآشنائی شمشیر شاه خنجر مرگ
هزار دیده بپوشد ز آشنا دیدن
ظفر معاینه در رمح مار شکل ملک
بود چو معجز موسی در اژدها دیدن
هرآنکه شه را بیند محال ننمایدش
هزار زال زر اندر یکی قبا دیدن
ز سهم هیبت شمشیر کند ناصفتش
مخالفانش نیارند گند نادیدن
مخالفانش نمانند و کس نبیندشان
بدانکه ار در ناماندنند و نادیدن
ز عدل شاه جهان ایمنی گرفت چنان
که گرگ با بره خواهیم هم چرا دیدن
بهار گشت پدیدار و دل تقاضا کرد
کمال قدرت بیچون و بی چرا دیدن
ببارگاه شهنشاه شرق باید و بس
نگاه کردن و شاه ملک لقا دیدن
بصدر هزار زبان در شاهوار ثنا
نثار کردن و پاداش آن ثنا دیدن
خدایگان جهان خسرو بزرگ عطا
روا نداشت یکی بنده بی عطا دیدن
توانگری بسخن داشتم بمالم کرد
که تا نباید مداح را گدا دیدن
صواب دیدم مدح خدایگان گفتن
که تا خدای نگه دارد از خطا دیدن
هرآنکه هست هواخواه شاه جائی باد
که بازمانده بود چشمش از هوا دیدن
هوای شاه جهان سنت است و بدعت نی
در اهل بغی بود بدعت و هوا دیدن
در آفتاب سما تا بعلوی و سفلی
روا بود سبب روزی و بقا دیدن
چو آفتاب سما پادشاه روی زمین
همی برفعت روی زمین سما دیدن
هماره تا همه را در سرای نور و ظلم
بنور دیده توان ظلمت و ضیاء دیدن
بدیده دل شاه جهان میسر باد
از ابتدای جهان تا بانتها دیدن
بقای عمر ورا در صحیفه ازلی
بخط لم یزلی دام عالیا دیدن
ثنای شاه جهانرا بدیده خاطر
بشرع شعر رواست بی منتها دیدن
بابتدای سخن بازگردم و گویم
مبارکست پگه روی پادشا دیدن
چو پادشا را دیدیم روی ما دیدن
چه پادشا ملک شرق و غرب رکن الدین
که رونق آوردین است مرو را دیدن
خجسته طلعت او مرائمه راست بفال
چنانکه امت را روی مصطفی دیدن
شه مظفر مسعود بن حسن که وراست
بپادشاهی روی زمین سزا دیدن
ز ناسزایان تخت نیا گرفت بتیغ
نبیره را چه به از مسند نیا دیدن
ازوست تا که بکردار بد جزا دادن
که راست ترک بدی کردن و جزا دیدن
بحربگاه دو کار است دشمنان ورا
قفا نمودن و شمشیر بر قفا دیدن
ز تیغ شاه شود آسیا بخون گردون
که جزع لعل کند گرد آسیا دیدن
هرآنکه دید بمیدان برهنه دشنه شاه
بخون دشمن در خواهد آشنا دیدن
بآشنائی شمشیر شاه خنجر مرگ
هزار دیده بپوشد ز آشنا دیدن
ظفر معاینه در رمح مار شکل ملک
بود چو معجز موسی در اژدها دیدن
هرآنکه شه را بیند محال ننمایدش
هزار زال زر اندر یکی قبا دیدن
ز سهم هیبت شمشیر کند ناصفتش
مخالفانش نیارند گند نادیدن
مخالفانش نمانند و کس نبیندشان
بدانکه ار در ناماندنند و نادیدن
ز عدل شاه جهان ایمنی گرفت چنان
که گرگ با بره خواهیم هم چرا دیدن
بهار گشت پدیدار و دل تقاضا کرد
کمال قدرت بیچون و بی چرا دیدن
ببارگاه شهنشاه شرق باید و بس
نگاه کردن و شاه ملک لقا دیدن
بصدر هزار زبان در شاهوار ثنا
نثار کردن و پاداش آن ثنا دیدن
خدایگان جهان خسرو بزرگ عطا
روا نداشت یکی بنده بی عطا دیدن
توانگری بسخن داشتم بمالم کرد
که تا نباید مداح را گدا دیدن
صواب دیدم مدح خدایگان گفتن
که تا خدای نگه دارد از خطا دیدن
هرآنکه هست هواخواه شاه جائی باد
که بازمانده بود چشمش از هوا دیدن
هوای شاه جهان سنت است و بدعت نی
در اهل بغی بود بدعت و هوا دیدن
در آفتاب سما تا بعلوی و سفلی
روا بود سبب روزی و بقا دیدن
چو آفتاب سما پادشاه روی زمین
همی برفعت روی زمین سما دیدن
هماره تا همه را در سرای نور و ظلم
بنور دیده توان ظلمت و ضیاء دیدن
بدیده دل شاه جهان میسر باد
از ابتدای جهان تا بانتها دیدن
بقای عمر ورا در صحیفه ازلی
بخط لم یزلی دام عالیا دیدن
ثنای شاه جهانرا بدیده خاطر
بشرع شعر رواست بی منتها دیدن
بابتدای سخن بازگردم و گویم
مبارکست پگه روی پادشا دیدن
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۷ - در مدح فضل بن عمران
حکیم و کریم آمدند از دو عمران
کلیم خدا و کریم خراسان
عنایت گر دین یزدان که در دین
صلابت نماید چو موسی بن عمران
سرافراز فضل بن عمران که دارد
بدست هنر عالم فضل عمران
بدانسان کجا ید بیضای موسی
ورا دست بیضاست در جود و احسان
چو موسی بن عمران بچوبی ز کلکی
نماید بهر کار صد گونه برهان
بثعبان صفت کلک خود باز گیرد
همه ساحریهای ارباب دیوان
بود عامر ملک سلطان عالم
چو آن هادم دار فرعون و هامان
ازو هست در دین فزونی و قوت
وز آن بود در کفر سستی و نقصان
بیک سنگ بر ارچه موسی عصا زد
وزان شد روان چشمه ها در بیابان
چو فضل بن عمران بکاغذ برد کلک
ز احساتش بارد بصد شهر یاران
اگر دین موسی قوی شد بموسی
شد از فضل عمران قوی ملک سلطان
بآیین چو در مصر در عهد موسی
قوی گشت در عهد او دین و ایمان
ایا مجد اسلام کز تست خرم
دل صد هزاران هزاران مسلمان
توئی سعد دولت توئی زین ملت
توئی فخر امت توئی شمس کیهان
جهان سخاوت بتو گشت روشن
سپهر کفایت بتو یافت دوران
از آنسان ترا همتی هست عالی
که زیر قدم بسپری فرق کیوان
وزانگونه رائی . . . مشتری را
بتدبیر زیر آری از چرخ گردان
ز مریخ سرکش کمین بنده تو
فروتر بود روز هیجا بمیدان
تو خورشید دادی که بر روی گیتی
ز نور تو شد ظلمت ظلم پنهان
نشاط زمین آرد از چرخ زهره
که ز در بزم تو رود سازد بالحان
شود تیر گردون کماندار هر گه
برآری قلم تیروار از قلمدان
بهر ماه چون نعل زرین شود مه
ورا تا بمیدان کنی نعل یکران
کجا آتش خصم تو بر فروزد
شود آب انگشت در ماه آبان
بفصل دی از باد خلق خوش تو
برآرد سر از خاک پژمرده ریحان
همی سرفرازی برین هفت اختر
همی کام رانی برین چار ارکان
تو دیگر جهانی بدین یکجهان در
که خواهی بدن هم جهان هم جهانبان
الا تا زمین و سپهرند دایم
چو آسوده گوی و چو گردنده چوگان
بچوگان زلفین مشکین دلبر
همی باز با گوی سیمین زنخدان
میاسای یکساعت از گوی بازی
ز آسایش این و از گردش آن
بچوگان دست اجل برده بادا
خبر حاسدانت ز گوی گریبان
کلیم خدا و کریم خراسان
عنایت گر دین یزدان که در دین
صلابت نماید چو موسی بن عمران
سرافراز فضل بن عمران که دارد
بدست هنر عالم فضل عمران
بدانسان کجا ید بیضای موسی
ورا دست بیضاست در جود و احسان
چو موسی بن عمران بچوبی ز کلکی
نماید بهر کار صد گونه برهان
بثعبان صفت کلک خود باز گیرد
همه ساحریهای ارباب دیوان
بود عامر ملک سلطان عالم
چو آن هادم دار فرعون و هامان
ازو هست در دین فزونی و قوت
وز آن بود در کفر سستی و نقصان
بیک سنگ بر ارچه موسی عصا زد
وزان شد روان چشمه ها در بیابان
چو فضل بن عمران بکاغذ برد کلک
ز احساتش بارد بصد شهر یاران
اگر دین موسی قوی شد بموسی
شد از فضل عمران قوی ملک سلطان
بآیین چو در مصر در عهد موسی
قوی گشت در عهد او دین و ایمان
ایا مجد اسلام کز تست خرم
دل صد هزاران هزاران مسلمان
توئی سعد دولت توئی زین ملت
توئی فخر امت توئی شمس کیهان
جهان سخاوت بتو گشت روشن
سپهر کفایت بتو یافت دوران
از آنسان ترا همتی هست عالی
که زیر قدم بسپری فرق کیوان
وزانگونه رائی . . . مشتری را
بتدبیر زیر آری از چرخ گردان
ز مریخ سرکش کمین بنده تو
فروتر بود روز هیجا بمیدان
تو خورشید دادی که بر روی گیتی
ز نور تو شد ظلمت ظلم پنهان
نشاط زمین آرد از چرخ زهره
که ز در بزم تو رود سازد بالحان
شود تیر گردون کماندار هر گه
برآری قلم تیروار از قلمدان
بهر ماه چون نعل زرین شود مه
ورا تا بمیدان کنی نعل یکران
کجا آتش خصم تو بر فروزد
شود آب انگشت در ماه آبان
بفصل دی از باد خلق خوش تو
برآرد سر از خاک پژمرده ریحان
همی سرفرازی برین هفت اختر
همی کام رانی برین چار ارکان
تو دیگر جهانی بدین یکجهان در
که خواهی بدن هم جهان هم جهانبان
الا تا زمین و سپهرند دایم
چو آسوده گوی و چو گردنده چوگان
بچوگان زلفین مشکین دلبر
همی باز با گوی سیمین زنخدان
میاسای یکساعت از گوی بازی
ز آسایش این و از گردش آن
بچوگان دست اجل برده بادا
خبر حاسدانت ز گوی گریبان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۰ - در مدح نصیرالدین احمد
ماه معظم آمد با فر و آفرین
با عفو و فضل و مغفرت عالم آفرین
ماهی است این کز آمدن او خجستگی است
بادا خجسته آمدنش بر نصیر دین
والا نصیر دین شرف و دولت رفیع
احمد که آفریده شد از حمد و آفرین
عین الکفات آنکه نگهدار کار ملک
هست او بعین روشن و دیدار دور بین
آزاده ای بجود و سخا گشته بی نظیر
فرزانه ای بذهن و ذکا گشته بی قرین
صدری که هفتمین فلک از قدر و همتش
شد زیر دست چونکه بهفتم فلک زمین
همچون زمین که باشد در سایه فلک
باشد فلک مراو ار در سایه نگین
جز با سخا برون ننهد پا از آستان
جز با عطا برون نکند دست از آستین
آزادگی بطینت او در سرشته شد
آنگه که آفریده شد آدم ز آب و طین
ای ملک شاه شرق بفرهنگ و فضل تو
با فر ملک شکاه فریدون آبتین
کار رعیت و حشم پادشاه را
تدبیر تو صواب بود رای تو متین
خطی که تو کشی همه ارکان ملک را
رائی است مستقیم و سبیلی است مستبین
صاحب که برگزیده سلطان عالم است
او مر ترا ز عالمیان کرد برگزین
چون نزد خود مکین و امین یافت مرترا
نزدیک پادشاه مکین گردد و امین
آزادگان بوطع مراو را شده رهی
فرزانگان بطبع مراو را شده رهین
چون آفتاب چرخ که روشن کند جهان
روشن شد از کفایت او ملک شرق و چین
تیره دوات او رخ کلکت کند منیر
کلک نزار او تن دولت کند سمین
با عفو و فضل و مغفرت عالم آفرین
ماهی است این کز آمدن او خجستگی است
بادا خجسته آمدنش بر نصیر دین
والا نصیر دین شرف و دولت رفیع
احمد که آفریده شد از حمد و آفرین
عین الکفات آنکه نگهدار کار ملک
هست او بعین روشن و دیدار دور بین
آزاده ای بجود و سخا گشته بی نظیر
فرزانه ای بذهن و ذکا گشته بی قرین
صدری که هفتمین فلک از قدر و همتش
شد زیر دست چونکه بهفتم فلک زمین
همچون زمین که باشد در سایه فلک
باشد فلک مراو ار در سایه نگین
جز با سخا برون ننهد پا از آستان
جز با عطا برون نکند دست از آستین
آزادگی بطینت او در سرشته شد
آنگه که آفریده شد آدم ز آب و طین
ای ملک شاه شرق بفرهنگ و فضل تو
با فر ملک شکاه فریدون آبتین
کار رعیت و حشم پادشاه را
تدبیر تو صواب بود رای تو متین
خطی که تو کشی همه ارکان ملک را
رائی است مستقیم و سبیلی است مستبین
صاحب که برگزیده سلطان عالم است
او مر ترا ز عالمیان کرد برگزین
چون نزد خود مکین و امین یافت مرترا
نزدیک پادشاه مکین گردد و امین
آزادگان بوطع مراو را شده رهی
فرزانگان بطبع مراو را شده رهین
چون آفتاب چرخ که روشن کند جهان
روشن شد از کفایت او ملک شرق و چین
تیره دوات او رخ کلکت کند منیر
کلک نزار او تن دولت کند سمین
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۷ - در مدح وزیر صدرالدین
ز اقبال بر کمال شهنشاه شرق و چین
زینت گرفت صدر وزارت بصدر دین
صدری به دین پاک محمد بنام اوست
محمود بود و هست و بود تاییوم دین
صدری که اوست واسطه عقد اهل فضل
هر نکته از عبادت او جوهر ثمین
هر جوهری که لفظ وی آرد زکان طبع
زان جوهر است خاتم اقبال را نگین
سلک جواهر است خط جانفزای صدر
چون صدر جوهری بود آری بود چنین
تشبیه صدر و نامه و توقیع و کلک صدر
زلف مسلسل است و بناگوش حور عین
شاگرد پیشه گان و خریطه کشان وی
استاد کار تیر سپهرند بر زمین
از آفرین سرشت ورا لطف کردگار
آنگه که آفریده شد آدم ز آب و طین
در مدح او بود سخن آفرین سرای
ای ز آفرین سرشته ترا عالم آفرین
هرکس که آفرین تو گوید بصد زبان
از صد زبان بگوش وی آرند آفرین
نی از کبارد هرکسی مرترا نظیر
نی از کرام عصر کسی مرترا قرین
آبستن است کلک تو اندر بنان تو
کز سیر او بنات هنر زاید و بنین
تدبیر تست بسته گشاینده آنچنانک
سد سکندری نبود پیش او متین
شیرینی عبارت تو اهل فضل را
در گوش خوشتر است که در کام انگبین
گر بر درخت مازو بلبل ز لفظ تو
انشا کند نوار و صفیری زند حزین
نبود عجب که مازوی بیمغز بی مزه
یابد از آن نوا مزه و مغز همچو تین
دستور شاه شرقی و بر آسمان فضل
چون صبح صادقی ید بیضا در آستین
گیتی بنور عدل شه آراسته شود
خورشید فضل تو چو شود ظاهر و مبین
در تو چو ظن خلق بنیکی است نیک باش
تا در تو ظن خلق بنیکی شود یقین
شد پیش مهر امر تو دلهای خلق موم
آن کن که مهر مهر پذیرد نه مهر کین
تا آفتاب شاه نجومست و مه وزیر
وز هردو دور چرخ شهور آرد و سنین
آن اشهر سنین عدد عمر شاه باد
تو ماه صدر بادی و شاه آفتاب دین
زینت گرفت صدر وزارت بصدر دین
صدری به دین پاک محمد بنام اوست
محمود بود و هست و بود تاییوم دین
صدری که اوست واسطه عقد اهل فضل
هر نکته از عبادت او جوهر ثمین
هر جوهری که لفظ وی آرد زکان طبع
زان جوهر است خاتم اقبال را نگین
سلک جواهر است خط جانفزای صدر
چون صدر جوهری بود آری بود چنین
تشبیه صدر و نامه و توقیع و کلک صدر
زلف مسلسل است و بناگوش حور عین
شاگرد پیشه گان و خریطه کشان وی
استاد کار تیر سپهرند بر زمین
از آفرین سرشت ورا لطف کردگار
آنگه که آفریده شد آدم ز آب و طین
در مدح او بود سخن آفرین سرای
ای ز آفرین سرشته ترا عالم آفرین
هرکس که آفرین تو گوید بصد زبان
از صد زبان بگوش وی آرند آفرین
نی از کبارد هرکسی مرترا نظیر
نی از کرام عصر کسی مرترا قرین
آبستن است کلک تو اندر بنان تو
کز سیر او بنات هنر زاید و بنین
تدبیر تست بسته گشاینده آنچنانک
سد سکندری نبود پیش او متین
شیرینی عبارت تو اهل فضل را
در گوش خوشتر است که در کام انگبین
گر بر درخت مازو بلبل ز لفظ تو
انشا کند نوار و صفیری زند حزین
نبود عجب که مازوی بیمغز بی مزه
یابد از آن نوا مزه و مغز همچو تین
دستور شاه شرقی و بر آسمان فضل
چون صبح صادقی ید بیضا در آستین
گیتی بنور عدل شه آراسته شود
خورشید فضل تو چو شود ظاهر و مبین
در تو چو ظن خلق بنیکی است نیک باش
تا در تو ظن خلق بنیکی شود یقین
شد پیش مهر امر تو دلهای خلق موم
آن کن که مهر مهر پذیرد نه مهر کین
تا آفتاب شاه نجومست و مه وزیر
وز هردو دور چرخ شهور آرد و سنین
آن اشهر سنین عدد عمر شاه باد
تو ماه صدر بادی و شاه آفتاب دین
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۲ - در مدح سعدالدین
سعد دین مدح خواجه مستو
فی شنیدی و در دل آمد سو
دای آن بر طریق و کردی تح
سین بران وزن شعر و قافیه مو
قوف تا کرد بهر ذکر توخا
طر من زان بسبق مدح تو مو
زون زهی مهتر سخی سخن
دان که آورد سیر اختر و دو
زان چرخ از گذشت صاحب و سح
بان وائل چو تو بدانش و دو
لت و مردی و مردمی زاکا
بر اخسیک آنکه منشاء و مو
لد اسلاف و اصل گوهر پا
ک تو از خطه ویست وز او
لاد دهقانی و عزیز که فر
غانیان بنده اند و چاکر مو
لای آن گوهر شریف تو آ
زاده را بندگی کنند بطو
ع و برغبت چو تربیت ز تو یا
بند ایشان و ما و با هر قو
می که در عالمست با وی عل
می است در حق آن تو پائی تو
فیق احسان و مکرمت چه بدس
تت جواد عطاده و به تو
قیع کلکی که مشک را برکا
فور نقش افکند چو بر رخ حو
را سر زلف جعد جعده و مر
غول و زان نقش شاعران را تو
جیه زر است و سیم و اطلس و اک
سون و دمیاطی و عنابی و تو
زی و کتان و دق و فرش و اوا
نی و دریای عیش و عمر برو
بود ترتیب در مدیح تو فک
رت یکی کرده با عروضی دو
می کهخ تا آفرین و مدح تو گو
یند ازین نوع یکدیگر را فو
ری که دانند مر بدین سر من
رعه نثر کار نظم درو
فی شنیدی و در دل آمد سو
دای آن بر طریق و کردی تح
سین بران وزن شعر و قافیه مو
قوف تا کرد بهر ذکر توخا
طر من زان بسبق مدح تو مو
زون زهی مهتر سخی سخن
دان که آورد سیر اختر و دو
زان چرخ از گذشت صاحب و سح
بان وائل چو تو بدانش و دو
لت و مردی و مردمی زاکا
بر اخسیک آنکه منشاء و مو
لد اسلاف و اصل گوهر پا
ک تو از خطه ویست وز او
لاد دهقانی و عزیز که فر
غانیان بنده اند و چاکر مو
لای آن گوهر شریف تو آ
زاده را بندگی کنند بطو
ع و برغبت چو تربیت ز تو یا
بند ایشان و ما و با هر قو
می که در عالمست با وی عل
می است در حق آن تو پائی تو
فیق احسان و مکرمت چه بدس
تت جواد عطاده و به تو
قیع کلکی که مشک را برکا
فور نقش افکند چو بر رخ حو
را سر زلف جعد جعده و مر
غول و زان نقش شاعران را تو
جیه زر است و سیم و اطلس و اک
سون و دمیاطی و عنابی و تو
زی و کتان و دق و فرش و اوا
نی و دریای عیش و عمر برو
بود ترتیب در مدیح تو فک
رت یکی کرده با عروضی دو
می کهخ تا آفرین و مدح تو گو
یند ازین نوع یکدیگر را فو
ری که دانند مر بدین سر من
رعه نثر کار نظم درو
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۵ - در مدح وزیر صدرالدین
ای صدر دین و دنیا بادا بقای تو
منشیندا کسی بجز از تو بجای تو
بیگانه باد با تو غم و آشنا طرب
بادا ببحر لهو طرب آشنای تو
بر کلک تست تکیه گه ملکت زمین
وز قدر بر سپهر برین متکای تو
کلک تو چون عصای کلیم پیمبر است
پیدا در و کرامت بی منتهای تو
بر کلک خویش تکیه زن اندر ثبات ملک
او اژدهای دشمن تست و عصای تو
اندر شفای تست همه خلقرا شفا
زانرو همی خوهند خلایق شفای تو
ای مهتران ملک همه زیر دست تو
وی سروران دهر همه خاک پای تو
یک موی تو که قیمت جان خلایقست
هست این کمین فضیلت قدر و بهای تو
ارزنده ای بدان که فشانند بر تو جان
ای صد هزار جان گرامی فدای تو
خردی که سوی خلد شد از نسل بزرگ
بادا کمی بقاش فزونی بقای تو
او را هزار سال بقا بود و حق نخواست
تا در بقای خویش نبیند فنای تو
بود از عطای یزدان نزد تو تا کنون
واکنون بنزد رضوان بود او عطای تو
فرخ لقای خویش نهان کرد از جهان
در آرزوی فرخ و میمون لقای تو
رفت از سرای خویش بتخت و سرای خلد
اندر دریغ و حسرت تخت و سرای تو
خاطر همه بمدح سرائیت بسته کرد
وین مرثیت نگوید مدحت سرای تو
منشیندا کسی بجز از تو بجای تو
بیگانه باد با تو غم و آشنا طرب
بادا ببحر لهو طرب آشنای تو
بر کلک تست تکیه گه ملکت زمین
وز قدر بر سپهر برین متکای تو
کلک تو چون عصای کلیم پیمبر است
پیدا در و کرامت بی منتهای تو
بر کلک خویش تکیه زن اندر ثبات ملک
او اژدهای دشمن تست و عصای تو
اندر شفای تست همه خلقرا شفا
زانرو همی خوهند خلایق شفای تو
ای مهتران ملک همه زیر دست تو
وی سروران دهر همه خاک پای تو
یک موی تو که قیمت جان خلایقست
هست این کمین فضیلت قدر و بهای تو
ارزنده ای بدان که فشانند بر تو جان
ای صد هزار جان گرامی فدای تو
خردی که سوی خلد شد از نسل بزرگ
بادا کمی بقاش فزونی بقای تو
او را هزار سال بقا بود و حق نخواست
تا در بقای خویش نبیند فنای تو
بود از عطای یزدان نزد تو تا کنون
واکنون بنزد رضوان بود او عطای تو
فرخ لقای خویش نهان کرد از جهان
در آرزوی فرخ و میمون لقای تو
رفت از سرای خویش بتخت و سرای خلد
اندر دریغ و حسرت تخت و سرای تو
خاطر همه بمدح سرائیت بسته کرد
وین مرثیت نگوید مدحت سرای تو
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۳ - در مدح سعدالملک
بر امیران سخن مدح وزیر پادشاه
واجب آمد چون ز بستان گل برانگیزد سپاه
تا چو گل معنی برانگیزاند از بستان طبع
آنکه باشد مادح صدر و وزیر و پادشاه
خسرو دستار بندان آنکه دارد خسروی
بر خداوندان دستار از خداوند کلاه
تا ز سیر کلک او شب در به پیوندد بروز
کس نگوید بدروز و شب را کان سپیداست و این سیاه
سعد ملک آن محترم صدری که سعدین فلک
پیشکارانند و او بر پیشکاران پیشگاه
ماه تا ماند بزرین نعل راه انجام او
نعل راه انجام او را شکل برگیرد ز راه
هم جمال سعد دولت هم کمال سعد ملک
هست پیدا اندر او کز هر دو دارد اشتباه
زآفرینش مردم و مردم که با هم صورتند
اوست مردم دیگران در عهد او مردم گیاه
ای بدیدار همایون تو شاه شرق را
وقت و ساعت خرم و میمون و فرخ سال و ماه
بر سماع بلبلان می نوش سعدالدوله وار
گر ندیدی جشن سعدالملک سلطان الکفاه
دل بعشق نیکوان در عنبرین زنجیر کش
بند کن در چاه سیمین تا نیندیشد گناه
از گناه اندیشه کی دارد دلی کز بهر او
عنبرین سازند و سیمین نیکوان زنجیر و چاه
زر بلون کاه گشت از ترس روز جشن تو
از تو روز جشن آن بیند که روز باد کاه
جود و احسان تو بی آمیزش آموزش است
هیچ دانا بچه بط را نیاموزد شناه
روی تو آئینه روی مروت دیدنست
جز مروت روی ننماید در او کردن نگاه
سوزنی در شاعری آرنده و وارنده شد
شرط خدمت را بجای و حق نعمت را نگاه
دل چو گاه نقره کرد از فکرت مدح تو زانک
تا سخن چون نقره صافی برون آید زگاه
بنده اندر حق تو دارد صفای اعتقاد
از صفای اعتقاد بنده بداند الله
واجب آمد چون ز بستان گل برانگیزد سپاه
تا چو گل معنی برانگیزاند از بستان طبع
آنکه باشد مادح صدر و وزیر و پادشاه
خسرو دستار بندان آنکه دارد خسروی
بر خداوندان دستار از خداوند کلاه
تا ز سیر کلک او شب در به پیوندد بروز
کس نگوید بدروز و شب را کان سپیداست و این سیاه
سعد ملک آن محترم صدری که سعدین فلک
پیشکارانند و او بر پیشکاران پیشگاه
ماه تا ماند بزرین نعل راه انجام او
نعل راه انجام او را شکل برگیرد ز راه
هم جمال سعد دولت هم کمال سعد ملک
هست پیدا اندر او کز هر دو دارد اشتباه
زآفرینش مردم و مردم که با هم صورتند
اوست مردم دیگران در عهد او مردم گیاه
ای بدیدار همایون تو شاه شرق را
وقت و ساعت خرم و میمون و فرخ سال و ماه
بر سماع بلبلان می نوش سعدالدوله وار
گر ندیدی جشن سعدالملک سلطان الکفاه
دل بعشق نیکوان در عنبرین زنجیر کش
بند کن در چاه سیمین تا نیندیشد گناه
از گناه اندیشه کی دارد دلی کز بهر او
عنبرین سازند و سیمین نیکوان زنجیر و چاه
زر بلون کاه گشت از ترس روز جشن تو
از تو روز جشن آن بیند که روز باد کاه
جود و احسان تو بی آمیزش آموزش است
هیچ دانا بچه بط را نیاموزد شناه
روی تو آئینه روی مروت دیدنست
جز مروت روی ننماید در او کردن نگاه
سوزنی در شاعری آرنده و وارنده شد
شرط خدمت را بجای و حق نعمت را نگاه
دل چو گاه نقره کرد از فکرت مدح تو زانک
تا سخن چون نقره صافی برون آید زگاه
بنده اندر حق تو دارد صفای اعتقاد
از صفای اعتقاد بنده بداند الله
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۵ - و قال یمدح الوزیر
ای گاه وزارت بتو همچون فلک از ماه
آراسته تا بر فلک ماه نهی گاه
ماه فلک فضلی و شاه حشم جود
رخشنده تر از ماهی و بخشنده تر از شاه
از همت تو ماهی و شاهی است فرودت
چون بندگی از شاهی و چون ماهی از ماه
دین از تو منظم شد چون رشته ز لؤلؤ
چون جنس بجنس آمد و همتاه بهمتاه
عدل و هنر و فضل و فتوت بهمه جای
گامی ننهی الا یا تو همه همراه
تا از قلم کاه مثال تو مثالی
بیجاده نگیرد نشود گیر ابر کاه
هستند ببزم تو کمر بسته قلم وار
بیچاره لبان طرب افزای لقب کاه
از کلک خط آرای تو بی آگهی کلک
با کسوت اهل هنر آید گه و بیگاه
از کرم پدید آید بی آگهی کرم
چندین قصب اطلس و خز و بز دیباه
تشبیه گران سخن آرای بصد قرن
شبه تو نیابند اقران وز اشباه
بر عرصه شطرنج ثنا گفتن تو صدر
من سوزنیم بیدق و صاحب شرف آنشاه
از بحر ثنای تو بشکر نعم تو
ساحل نخوهم یافت بزورق نه با شناه
از آه پدید آید در آینه ها زنگ
دیدیم بسی آینه در مدت کوتاه
از صیقل عدلست ترا آینه روشن
کی زنگ برآرد چو کس از تو نکند آه
نادان زن و مردی که بداندیش تو زایند
آن آیسه تا محشر و این منقطع الباه
تا سال و مه و روز و شب آرد فلک پیر
در دولت برنای تو از قسمت الله
بادا شب تو به ز شب و روز تو از روز
سال تو به از سال تو و ماه تو از ماه
آراسته تا بر فلک ماه نهی گاه
ماه فلک فضلی و شاه حشم جود
رخشنده تر از ماهی و بخشنده تر از شاه
از همت تو ماهی و شاهی است فرودت
چون بندگی از شاهی و چون ماهی از ماه
دین از تو منظم شد چون رشته ز لؤلؤ
چون جنس بجنس آمد و همتاه بهمتاه
عدل و هنر و فضل و فتوت بهمه جای
گامی ننهی الا یا تو همه همراه
تا از قلم کاه مثال تو مثالی
بیجاده نگیرد نشود گیر ابر کاه
هستند ببزم تو کمر بسته قلم وار
بیچاره لبان طرب افزای لقب کاه
از کلک خط آرای تو بی آگهی کلک
با کسوت اهل هنر آید گه و بیگاه
از کرم پدید آید بی آگهی کرم
چندین قصب اطلس و خز و بز دیباه
تشبیه گران سخن آرای بصد قرن
شبه تو نیابند اقران وز اشباه
بر عرصه شطرنج ثنا گفتن تو صدر
من سوزنیم بیدق و صاحب شرف آنشاه
از بحر ثنای تو بشکر نعم تو
ساحل نخوهم یافت بزورق نه با شناه
از آه پدید آید در آینه ها زنگ
دیدیم بسی آینه در مدت کوتاه
از صیقل عدلست ترا آینه روشن
کی زنگ برآرد چو کس از تو نکند آه
نادان زن و مردی که بداندیش تو زایند
آن آیسه تا محشر و این منقطع الباه
تا سال و مه و روز و شب آرد فلک پیر
در دولت برنای تو از قسمت الله
بادا شب تو به ز شب و روز تو از روز
سال تو به از سال تو و ماه تو از ماه
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۴ - در مدح سعدالملک
هم بجمال و کمال و هم بجوابی
کس بپدر ماند اینچنین که تو مانی
هر که ترا دید سعد دولت پنداشت
گرچه نماندست وی تو دیر بمانی
آینه سعد دولت است جمالت
آمده در تو ازو پدید نشانی
بروی مانی بهر کجا بنشینی
گوئی آنجا مثال وی بنشانی
هر که نظر در تو کردمی بنماید
در تو خیال پدر چو واحد و ثانی
بهر جمال پدر مثال تو بر تو
هر نظری خواند نیست سبع مثانی
نامد از تو امان بدی بجهان کس
جز تو نبودی حقیقتی و گمانی
آب گهر برد گوهر سخن تو
و آبروی در کلام تو ز روانی
هست پدیدار تو امان فلک را
از جهت خدمت تو بسته میانی
از ره تشبیه تو امانی گوئی
با پدر خویش مانی و تو امانی
صورت و معنی توئی بصورت و معنی
نام ورا زنده دار تا بتوانی
از تو جهان ای جهان بصورت و معنی
هست مزین تر از صور بمعانی
چون پدر و جد بخلق و بخلقت
پاک سرشت و ستوده خصلت و شانی
سیرت و سان و سرشت و خلقت و خلقت
هست پسندیده تر از آنکه تو دانی
چشم خرد را ز بس شریفی نوری
جسم هنر را ز بس لطیفی جانی
حشمت توقیع تست ملک سلیمان
امر ترا رام گشته انسی و جانی
دولت تمغاج خان عالم عادل
داده ترا بر سر وزیران خانی
حاسد جاه ترا ز حیرت و غیرت
سینه چو آتشکده است و دیده خانی
تیرگی کلک مصری دو زبانت
به ز فروغ دو رویه تیغ یمانی
شاه بتیغ دو رویه ملک ستاند است
داده بکلک تو تا کند دو زبانی
از دو زبان کلک خود چو تیغ دو رویه
داد دهی خلق را و دادستانی
صدر رفیع تو برترین مکانست
تو متمکن ببرترین مکانی
کف ترا کان و بحر خوانم چون هست
در کف راد تو وصف بحری و کانی
از کف راد تو در و گوهر گیرند
این بثناگوئی آن بمدحت خوانی
خوان مدیح تو سوزنی خوهد آراست
چاشنی است این قصید و سرخوانی
از تو دعا و ثنای تو ابدالدهر
بادا نامنقطع چو سیر سوانی
بخت جوان تو سوزنی را داده
از پس پیری جمال و فر جوانی
کس بپدر ماند اینچنین که تو مانی
هر که ترا دید سعد دولت پنداشت
گرچه نماندست وی تو دیر بمانی
آینه سعد دولت است جمالت
آمده در تو ازو پدید نشانی
بروی مانی بهر کجا بنشینی
گوئی آنجا مثال وی بنشانی
هر که نظر در تو کردمی بنماید
در تو خیال پدر چو واحد و ثانی
بهر جمال پدر مثال تو بر تو
هر نظری خواند نیست سبع مثانی
نامد از تو امان بدی بجهان کس
جز تو نبودی حقیقتی و گمانی
آب گهر برد گوهر سخن تو
و آبروی در کلام تو ز روانی
هست پدیدار تو امان فلک را
از جهت خدمت تو بسته میانی
از ره تشبیه تو امانی گوئی
با پدر خویش مانی و تو امانی
صورت و معنی توئی بصورت و معنی
نام ورا زنده دار تا بتوانی
از تو جهان ای جهان بصورت و معنی
هست مزین تر از صور بمعانی
چون پدر و جد بخلق و بخلقت
پاک سرشت و ستوده خصلت و شانی
سیرت و سان و سرشت و خلقت و خلقت
هست پسندیده تر از آنکه تو دانی
چشم خرد را ز بس شریفی نوری
جسم هنر را ز بس لطیفی جانی
حشمت توقیع تست ملک سلیمان
امر ترا رام گشته انسی و جانی
دولت تمغاج خان عالم عادل
داده ترا بر سر وزیران خانی
حاسد جاه ترا ز حیرت و غیرت
سینه چو آتشکده است و دیده خانی
تیرگی کلک مصری دو زبانت
به ز فروغ دو رویه تیغ یمانی
شاه بتیغ دو رویه ملک ستاند است
داده بکلک تو تا کند دو زبانی
از دو زبان کلک خود چو تیغ دو رویه
داد دهی خلق را و دادستانی
صدر رفیع تو برترین مکانست
تو متمکن ببرترین مکانی
کف ترا کان و بحر خوانم چون هست
در کف راد تو وصف بحری و کانی
از کف راد تو در و گوهر گیرند
این بثناگوئی آن بمدحت خوانی
خوان مدیح تو سوزنی خوهد آراست
چاشنی است این قصید و سرخوانی
از تو دعا و ثنای تو ابدالدهر
بادا نامنقطع چو سیر سوانی
بخت جوان تو سوزنی را داده
از پس پیری جمال و فر جوانی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۶ - در مدح عمید احمد
من ندارم باور ار گوئی که به زانسان پری
روی آن زیبا پسر بین تا بود زینسان پری
در جمال آن پسر بنگر که اندر روی او
خیره ماند آدمی و عاجز و حیران پری
با پری گر گوی نیکوئی بمیدان بفکند
گوی و چوگان بفکند بگریز از میدان پری
ایکه اوصاف پری دانی جمال او به بین
تا بود ماننده دیوار آن جانان پری
قامت چون سرو بستانست جانان مرا
نیست از قامت چو سرو بوستان ایجان پری
سروچون ماند بقد آن نگارین بیشتر
در میان سرو بستانی کند اوان پری
درو مرجانست دندان و لب جانان و نیست
با لب و دندان همچون در و چون مرجان پری
گوی سیمین دارد و چوگان مشکین آن پسر
با چنین گوی و چنین چوگان کند جولان پری
درو مرجان لب و دندان او را هر زمان
بندگی خواهد نمودن از بن دندان پری
با چنین گوی و چنین چوگان بمیدان نبرد
بفکند گوی از جمالت بشکند چوگان پری
گر پری زانسان بخوبی نه بدی هرگز بدی
سالها متواری و پنهانی از انسان پری
آن پری کوهست پیدا نیست زانسان خوبتر
چشم انسان خیره ماند در جمال آن پری
آدمی پنهان شود همچون پری از شرم او
بر خلاف آنکه گردد زآدمی پنهان پری
هست برهان آن پری را کآدمی صورت شود
ور چنین گوئی ندارد هرگز این برهان پری
اینک اینک چون غلامان عرصه می خواهد زدن
عارض خود پیش صدر عارض غلمان پری
خواجه عالم حکیم عارض احمد آنکه او
فخر انسانست و او را میبرد فرمان پری
صف زده بینی پری رویان به عرش تخت او
چون سلیمانست گوئی خواجه و ایشان پری
مجلس او همچو بستان سلمانست باز
صف کشیده پیش او چون سرو در بستان پری
هر پری کز امر او بیرون شود شیطان شود
چون درآرد سر بخط او شود شیطان پری
خدمت او تاج دارد بر سر ایمان خویش
گر زدینداران همی دارد درست ایمان پری
چون پری بینم به پیش خدمتش گردد یقین
کافریدست از برای خدمتش یزدان پری
تا چو خلق او بگیرد بهره از بوی خوشش
گاهگاهی آدمی را زان کند نقصان پری
کرد پیمان خواجه تا شعری برآرم در دریف
من ردیف شعر خود کردم بدان پیمان پری
هست انسان بنده احسان درست است این سخن
او زانسان پیش دارد بنده احسان پری
جان و انسان بنده فرمانبرش بادا مدام
تا بتازی هست انسان آدمی و جان پری
روی آن زیبا پسر بین تا بود زینسان پری
در جمال آن پسر بنگر که اندر روی او
خیره ماند آدمی و عاجز و حیران پری
با پری گر گوی نیکوئی بمیدان بفکند
گوی و چوگان بفکند بگریز از میدان پری
ایکه اوصاف پری دانی جمال او به بین
تا بود ماننده دیوار آن جانان پری
قامت چون سرو بستانست جانان مرا
نیست از قامت چو سرو بوستان ایجان پری
سروچون ماند بقد آن نگارین بیشتر
در میان سرو بستانی کند اوان پری
درو مرجانست دندان و لب جانان و نیست
با لب و دندان همچون در و چون مرجان پری
گوی سیمین دارد و چوگان مشکین آن پسر
با چنین گوی و چنین چوگان کند جولان پری
درو مرجان لب و دندان او را هر زمان
بندگی خواهد نمودن از بن دندان پری
با چنین گوی و چنین چوگان بمیدان نبرد
بفکند گوی از جمالت بشکند چوگان پری
گر پری زانسان بخوبی نه بدی هرگز بدی
سالها متواری و پنهانی از انسان پری
آن پری کوهست پیدا نیست زانسان خوبتر
چشم انسان خیره ماند در جمال آن پری
آدمی پنهان شود همچون پری از شرم او
بر خلاف آنکه گردد زآدمی پنهان پری
هست برهان آن پری را کآدمی صورت شود
ور چنین گوئی ندارد هرگز این برهان پری
اینک اینک چون غلامان عرصه می خواهد زدن
عارض خود پیش صدر عارض غلمان پری
خواجه عالم حکیم عارض احمد آنکه او
فخر انسانست و او را میبرد فرمان پری
صف زده بینی پری رویان به عرش تخت او
چون سلیمانست گوئی خواجه و ایشان پری
مجلس او همچو بستان سلمانست باز
صف کشیده پیش او چون سرو در بستان پری
هر پری کز امر او بیرون شود شیطان شود
چون درآرد سر بخط او شود شیطان پری
خدمت او تاج دارد بر سر ایمان خویش
گر زدینداران همی دارد درست ایمان پری
چون پری بینم به پیش خدمتش گردد یقین
کافریدست از برای خدمتش یزدان پری
تا چو خلق او بگیرد بهره از بوی خوشش
گاهگاهی آدمی را زان کند نقصان پری
کرد پیمان خواجه تا شعری برآرم در دریف
من ردیف شعر خود کردم بدان پیمان پری
هست انسان بنده احسان درست است این سخن
او زانسان پیش دارد بنده احسان پری
جان و انسان بنده فرمانبرش بادا مدام
تا بتازی هست انسان آدمی و جان پری
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۷ - در مدح وزیر گوید
ای بر سریر دولت و اقبال متکی
مخدوم بی خلافی و ممدوح بی شکی
والا وجیه دین که سپهدار شرق و غرب
فخر آرد از تو نایب فرزانه ز کی
بر تیغ اوست تکیه گه شغل کلک تو
مردان تیغ شده بر کلک متکی
میدان فضل و مرکب اقبال در جهان
همتای تو سوار نه بیند بچابکی
با جود کف راد تو آید گه عطا
بسیاری سخاوت حاتم باندکی
در جود بر زیادتی از معن زائده
در فضل فضل داری بر فضل برمکی
فضل از نژاد برمک آتش پرست تو
تو از نژاد مهتر دین وز علی زکی
در علم با زمین مطبق برابری
در قدر و جاه برز سپهر مشبکی
تا لوح آسمان چک ارزاق خلق شد
تو خلقرا بمردی مضمون آن چکی
روزی ز آسمان بسر کلک تو رسد
تا تو بسیر کلک ببخشی بزیرکی
گر سایه کف تو درافتد بممسکی
در زمان بیفتد ازو نام ممسکی
صد یک از آنکه تو بکمین شاعری دهی
از بلعمی بعمری نگرفت رودکی
پیری ز راه عقل و جوانی ز روی بخت
وندر بساط لهو بکردار کودکی
چون کودکان ز دایه و مامک ز بخت خویش
دیدی نشان دایگی و مهر مامکی
چونان که . . . و شیر مکد طفل نازنین
تو شهد و شیر دولت و اقبال میمکی
تا بر تو برگ گل نزند دست روزگار
بختت بپروراند در ناز و نازکی
دولت رکاب بوسه دهد گاه بر نشست
چون داغدار مرکبت آرند بیرکی
آندیده را که در تو نظر باشد از حسد
روید بجای هر مژه ای تیر ناوکی
از روزگار خلق شکایت کند بتو
وز تو بروزگار کسی نیست مشتکی
هستند سروران بجهان صد هزار پیش
از فضل و از کرم تو سرو صدر هریکی
در زیر بار منت تو هست یک جهان
شرح و بیان بکار نیاید که کی و کی
دولت ز مهتر متهتک جدا بود
از تو جدا مباد که بس بی تهتکی
تا جنت است و دوزخ باشد هر آینه
این مسکن موحد و آن جای مزدکی
اندر دل حسود تو باد آتشی زده
چون آتش جهنم با سهم مالکی
از خرمی و لهو دل پر نشاط تو
همچون جنان و پیش تو رضوان بر اندکی
هرگز مباد بر تو فذلک شمار عمر
کاندر شمار فضل و کرم بی فذلکی
چونین قصیده گفت بزیبائی ادیب
اندر حق امیر سماعیل گیلکی
هست این جواب شعر بزبانی آنکه گفت
یارب چه دلربای و فریبنده کودکی
مخدوم بی خلافی و ممدوح بی شکی
والا وجیه دین که سپهدار شرق و غرب
فخر آرد از تو نایب فرزانه ز کی
بر تیغ اوست تکیه گه شغل کلک تو
مردان تیغ شده بر کلک متکی
میدان فضل و مرکب اقبال در جهان
همتای تو سوار نه بیند بچابکی
با جود کف راد تو آید گه عطا
بسیاری سخاوت حاتم باندکی
در جود بر زیادتی از معن زائده
در فضل فضل داری بر فضل برمکی
فضل از نژاد برمک آتش پرست تو
تو از نژاد مهتر دین وز علی زکی
در علم با زمین مطبق برابری
در قدر و جاه برز سپهر مشبکی
تا لوح آسمان چک ارزاق خلق شد
تو خلقرا بمردی مضمون آن چکی
روزی ز آسمان بسر کلک تو رسد
تا تو بسیر کلک ببخشی بزیرکی
گر سایه کف تو درافتد بممسکی
در زمان بیفتد ازو نام ممسکی
صد یک از آنکه تو بکمین شاعری دهی
از بلعمی بعمری نگرفت رودکی
پیری ز راه عقل و جوانی ز روی بخت
وندر بساط لهو بکردار کودکی
چون کودکان ز دایه و مامک ز بخت خویش
دیدی نشان دایگی و مهر مامکی
چونان که . . . و شیر مکد طفل نازنین
تو شهد و شیر دولت و اقبال میمکی
تا بر تو برگ گل نزند دست روزگار
بختت بپروراند در ناز و نازکی
دولت رکاب بوسه دهد گاه بر نشست
چون داغدار مرکبت آرند بیرکی
آندیده را که در تو نظر باشد از حسد
روید بجای هر مژه ای تیر ناوکی
از روزگار خلق شکایت کند بتو
وز تو بروزگار کسی نیست مشتکی
هستند سروران بجهان صد هزار پیش
از فضل و از کرم تو سرو صدر هریکی
در زیر بار منت تو هست یک جهان
شرح و بیان بکار نیاید که کی و کی
دولت ز مهتر متهتک جدا بود
از تو جدا مباد که بس بی تهتکی
تا جنت است و دوزخ باشد هر آینه
این مسکن موحد و آن جای مزدکی
اندر دل حسود تو باد آتشی زده
چون آتش جهنم با سهم مالکی
از خرمی و لهو دل پر نشاط تو
همچون جنان و پیش تو رضوان بر اندکی
هرگز مباد بر تو فذلک شمار عمر
کاندر شمار فضل و کرم بی فذلکی
چونین قصیده گفت بزیبائی ادیب
اندر حق امیر سماعیل گیلکی
هست این جواب شعر بزبانی آنکه گفت
یارب چه دلربای و فریبنده کودکی