عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۶
گرضمیرم قابل اسرار نیست
گر زبانم لایق گفتار نیست
تا ز جانم راز نقصان رشته اند
در وجودم تخم حرمان کشته اند
دوری و محرومی و نادانیم
از ازل نقش است بر پیشانیم
آنکه هر ناقص ز لطفش کامل است
وانکه فیضش نیک و بد را شامل است
گرچه ما دوریم و او نزدیک ماست
روشن از نورش دل تاریک ماست
کامل آمد از کمال او کمال
وز جمال او جمیل آمد جمال
در درون جان خود بنهفته ام
هر چه را گفت او بگو من گفته ام
جاهلم با خویش و با او عاقلم
ناقصم با خویش و با او کاملم
گه لبم چون غنچه بندد از بیان
همچو بلبل گاه بگشاید زبان
تا بگلزارش نوا سازی کنم
با دگر مرغان هم آوازی کنم
گه رخ گلها و روی لاله ها
بر فروزد تا بر آرم ناله ها
گاه روی گل بپوشد در حجاب
از خزان بندد گلستان را نقاب
خارها را جلوه آموزد بباغ
نغمه سازی را دهد نوبت به زاغ
خارها هم خود زبستان ویند
زاغها نیز از گلستان ویند
لیک چون بلبل نوا آغاز کرد
پرده از راز گلستان باز کرد
بلبلی باید که یابد راز او
نو گلی تا بشنود آواز او
گر شگفت آید ترا گفتار ما
نبود انصاف ارکنی انکار ما
گر زبانم لایق گفتار نیست
تا ز جانم راز نقصان رشته اند
در وجودم تخم حرمان کشته اند
دوری و محرومی و نادانیم
از ازل نقش است بر پیشانیم
آنکه هر ناقص ز لطفش کامل است
وانکه فیضش نیک و بد را شامل است
گرچه ما دوریم و او نزدیک ماست
روشن از نورش دل تاریک ماست
کامل آمد از کمال او کمال
وز جمال او جمیل آمد جمال
در درون جان خود بنهفته ام
هر چه را گفت او بگو من گفته ام
جاهلم با خویش و با او عاقلم
ناقصم با خویش و با او کاملم
گه لبم چون غنچه بندد از بیان
همچو بلبل گاه بگشاید زبان
تا بگلزارش نوا سازی کنم
با دگر مرغان هم آوازی کنم
گه رخ گلها و روی لاله ها
بر فروزد تا بر آرم ناله ها
گاه روی گل بپوشد در حجاب
از خزان بندد گلستان را نقاب
خارها را جلوه آموزد بباغ
نغمه سازی را دهد نوبت به زاغ
خارها هم خود زبستان ویند
زاغها نیز از گلستان ویند
لیک چون بلبل نوا آغاز کرد
پرده از راز گلستان باز کرد
بلبلی باید که یابد راز او
نو گلی تا بشنود آواز او
گر شگفت آید ترا گفتار ما
نبود انصاف ارکنی انکار ما
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۷
آفتابی آسمانها زوعیان
گوهری بس بحرها دروی نهان
رای او مهری ولی برتر زاوج
طبع او بحری ولی خالی زموج
چون حضیضش نیست کی او جش بود
تنگ باشد بحر اگر موجش بود
موج کمتر بود بحر ارژرف بود
آب کی ریزد چو کم از ظرف بود
زان نهانی بحرهای تو بتو
گشته بحری رو درود و جوی جو
گلستانش کایمن آمد از خزان
تشنه جویان جویها دروی روان
سروسان از آن گلستان رسته ام
بر کنار جوی او جا جسته ام
در کنار بحر نه راهم هنوز
از میان جونه آگاهم هنوز
قطره قطره آب می بنمایدم
لحظه لحظه تشنگی افزایدم
جوی خون از دل بدامان بسته ام
خشک لب بر طرف جو بنشسته ام
فیضی از آن یم ندیده جز نمی
آب حیوان ریزدم از لب همی
دردها را گر چه درمان کرده ام
کفرها را گر چه ایمان کرده ام
عشقم از نو باز اگر یاری کند
ور طبیبم باز غمخواری کند
خاصیت را دردها درمان نهم
کفرها را معنی ایمان نهم
تا بجانم درد درمانی کند
در ضمیرم کفر ایمانی کند
بر طبیبم باز دارم زحمتی
تا بجانم باز آرد رحمتی
دردها بردارم و درمان شوم
کفرها بگذارم و ایمان شوم
باز خواهم خواست کامی بیشتر
عشق خواهد رفت گامی پیشتر
آنکه نه درد است و نه درمان شوم
آنکه نه کفر است و نه ایمان شوم
گاه گردم درد و گه درمان شوم
گاه گردم کفر و گه ایمان شوم
گوهری بس بحرها دروی نهان
رای او مهری ولی برتر زاوج
طبع او بحری ولی خالی زموج
چون حضیضش نیست کی او جش بود
تنگ باشد بحر اگر موجش بود
موج کمتر بود بحر ارژرف بود
آب کی ریزد چو کم از ظرف بود
زان نهانی بحرهای تو بتو
گشته بحری رو درود و جوی جو
گلستانش کایمن آمد از خزان
تشنه جویان جویها دروی روان
سروسان از آن گلستان رسته ام
بر کنار جوی او جا جسته ام
در کنار بحر نه راهم هنوز
از میان جونه آگاهم هنوز
قطره قطره آب می بنمایدم
لحظه لحظه تشنگی افزایدم
جوی خون از دل بدامان بسته ام
خشک لب بر طرف جو بنشسته ام
فیضی از آن یم ندیده جز نمی
آب حیوان ریزدم از لب همی
دردها را گر چه درمان کرده ام
کفرها را گر چه ایمان کرده ام
عشقم از نو باز اگر یاری کند
ور طبیبم باز غمخواری کند
خاصیت را دردها درمان نهم
کفرها را معنی ایمان نهم
تا بجانم درد درمانی کند
در ضمیرم کفر ایمانی کند
بر طبیبم باز دارم زحمتی
تا بجانم باز آرد رحمتی
دردها بردارم و درمان شوم
کفرها بگذارم و ایمان شوم
باز خواهم خواست کامی بیشتر
عشق خواهد رفت گامی پیشتر
آنکه نه درد است و نه درمان شوم
آنکه نه کفر است و نه ایمان شوم
گاه گردم درد و گه درمان شوم
گاه گردم کفر و گه ایمان شوم
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۸
زافرینش بیشتر حق بود و بس
هستی از هستی مطلق بود و بس
ذات واجب بود و هستی کمال
ایمن از هر نیستی و هر زوال
خواست تا سازد جهانی از عدم
نیستی را داد در هستی قدم
نیستی با هستی آمیزش گرفت
با بلندی پستی آمیزش گرفت
مایه ی هستی ممکن نیستی ست
کس ز هستی غیر واجب هست نیست
نیستی را گر بهستی ره نبود
هستیی جز هستی اله نبود
گر نگشتی نقص پیدا با کمال
کس نبودی غیر ذات ذوالجلال
دیده بگشا از سمک تا بر سماک
از فراز عرش در قعر مغاک
نیک بنگر تا که در هر ذره ای
از کمال و نقص بینی بهره ای
نعمت و نقمت بهم آمیختند
محنت و راحت زهم انگیختند
عقل اول کز دو عالم برتر است
غیر حق از هر چه گویم سرور است
از غم تجدید و ظل احتیاج
ممکن است و نیستی ممکن علاج
خاک ره گر خارت آید در نظر
فخرها دارد ز یک ره بر بشر
هر چه اندوزی نبینی هیچ سود
گر ندارد هیچ خود دارد وجود
هر که باشد جز خدای لایزال
هم در او نقص است و هم در وی کمال
ذلتی دارد رهین عزتی
نعمتی دارد قرین نقمتی
اولیا و انبیا و رهنما
خازنان گنج اسرار خدا
گر کمالی رو نمودی سویشان
سوی دیگر نقص باید رویشان
ور بدیدی وقتی آسیب از نقم
شکر میگفتند بر دیگر نعم
نه ملول از آن و نه معذور از این
نه ز شادی شاد و نه از غم غمین
من که سد شادی بهر کامیم هست
شهدها بر لب زهر جامیم هست
از غمی کی تلخ سازم کام خویش
تلخ بگذارم بخود ایام خویش
این غمم را هم نشاطی از پی است
امشب و فردا نمیدانم کی است
هر که دارد غمگساری چون خدا
گر غمین باشد کجا باشد روا
هستی از هستی مطلق بود و بس
ذات واجب بود و هستی کمال
ایمن از هر نیستی و هر زوال
خواست تا سازد جهانی از عدم
نیستی را داد در هستی قدم
نیستی با هستی آمیزش گرفت
با بلندی پستی آمیزش گرفت
مایه ی هستی ممکن نیستی ست
کس ز هستی غیر واجب هست نیست
نیستی را گر بهستی ره نبود
هستیی جز هستی اله نبود
گر نگشتی نقص پیدا با کمال
کس نبودی غیر ذات ذوالجلال
دیده بگشا از سمک تا بر سماک
از فراز عرش در قعر مغاک
نیک بنگر تا که در هر ذره ای
از کمال و نقص بینی بهره ای
نعمت و نقمت بهم آمیختند
محنت و راحت زهم انگیختند
عقل اول کز دو عالم برتر است
غیر حق از هر چه گویم سرور است
از غم تجدید و ظل احتیاج
ممکن است و نیستی ممکن علاج
خاک ره گر خارت آید در نظر
فخرها دارد ز یک ره بر بشر
هر چه اندوزی نبینی هیچ سود
گر ندارد هیچ خود دارد وجود
هر که باشد جز خدای لایزال
هم در او نقص است و هم در وی کمال
ذلتی دارد رهین عزتی
نعمتی دارد قرین نقمتی
اولیا و انبیا و رهنما
خازنان گنج اسرار خدا
گر کمالی رو نمودی سویشان
سوی دیگر نقص باید رویشان
ور بدیدی وقتی آسیب از نقم
شکر میگفتند بر دیگر نعم
نه ملول از آن و نه معذور از این
نه ز شادی شاد و نه از غم غمین
من که سد شادی بهر کامیم هست
شهدها بر لب زهر جامیم هست
از غمی کی تلخ سازم کام خویش
تلخ بگذارم بخود ایام خویش
این غمم را هم نشاطی از پی است
امشب و فردا نمیدانم کی است
هر که دارد غمگساری چون خدا
گر غمین باشد کجا باشد روا
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۹
باز صبح است و برآمد آفتاب
خواجه تا کی بر نمیخیزد ز خواب
نه اثر از عقل داری نه ز عشق
نه گذر در کوفه داری نه دمشق
منکر عشقی تو یعنی عاقلی
پس چرا اینگونه از خود غافلی
عشق اگر کفر است اگر دیوانگیست
خواجه را با عقل هم بیگانگیست
گر تو خود عاقل نه و عاشق نه ای
باز گو ای خواجه آخر پس چه ای
عشق را بگذار گر زان تو نیست
در خور این موهبت جان تو نیست
دور شو از وهم خود خواجه دمی
تا سخن را نیم از دانش همی
نزد هر کو عاقل و داناستی
از کجی بهتر نباشد راستی
آنکه جانش یافت از دانش فروغ
صدق را بهتر شمارد یا دروغ
بخل خوشتر نزد عاقل یا کرم
عدل بهتر پیش دانا یا ستم
طاعت از بنده و یا عصیان نکوست
خواجه شکر خواجه یا کفران نکوست
چستی از چاکر نکو یا کاهلی
آگهی خوشتر بود یا غافلی
خواجگان دانند کار بندگی
سرکشی به یا که سر افکندگی
با چنین کردار اگر شرمنده نیست
خواجه عاقل نیست یا خود بنده نیست
تو مگو هم عاقل و هم بنده ام
بنده ام وز بندگی شرمنده ام
برکریمی خدا دل بسته ام
فارغ و آسوده دل بنشسته ام
خواجه عاقل نیستی پس غافلی
حاش لله کی کرم را قابلی
کردگار ما کریم است و رحیم
رحم او بر بندگان رسمی قدیم
ابر باشد در کرم آری ثمر
لیک از جو گندم آرد کی مطر
می ببارد روز و شب بر طرف دشت
لیک گندم کی بروید جز ز کشت
هم بخاک شوره بارد سال و ماه
هیچ دیدستی برویاند گیاه
گر کرم باشد روا بی احتساب
بولهب را فرق کو با بوتراب
من گمانم این که خواجه عاقل است
لیک در خوابست و از خود غافل است
چشم تن بیدار و چشم جان بخواب
خفته او تا بر سر آرد آفتاب
شرط اول هر که مرد این ره است
چیست دانی او تقومواله است
خواجه باید تا که بر خواند کسی
هم بمالد هم بجنباند بسی
این چنین کاین خواجه خوابش برده است
زنده باشد حاش لله مرده است
مرگ تن پیدا و مرگ جان نهان
مرده باشد لیک نی از تن ز جان
خواجه ترسم رنجه گردد زین خطاب
نی غلط گفتم نه مرگ است این نه خواب
مرده آن باشد که روزی زنده بود
بود بیدار آنکه گویندش غنود
مرده هرگز خاک را کی گفته کس
سنگ را هرگز نگوید گفته کس
از نما باشد جمادی را حیات
هم ز حیوانی بود زنده نبات
زنده حیوانی بانسانی و باز
دارد انسانی بیزدانی نیاز
من گرفتم چاره انسانیت هست
گوش کاری جان یزدانیت هست
گر نه از این چشمه جامی برده ای
زنده باشی حاش لله مرده ای
نسبت طبع جمادی با نبات
نسبت طبع نبات است و حیات
نفس نامی کز جمادش پیکر است
پیکر جانیست کز وی برتر است
جان حیوان قالب جان بشر
جان انسان پیکر جان دگر
آنکه جان می بخشد از جان همه
هم شبان و هم خداوند رمه
ابلهان را جان انسانی نبود
غافلان را جان یزدانی نبود
غافلی گرچه بصورت ابلهی ست
خواب با مرگ ارچه در صورت یکی ست
خواب را با مرگ ره بی منتهاست
غافی را ز ابلهی بس فرقهاست
خواب آن باشد که بیداریش هست
غافل آن باشد که هشیاریش هست
خواجه را ترسم نباشد زنده جان
ورنه از خوابش رهاندن میتوان
گر ندارد جان اسیر ابلهی
غافلی تبدیل گیرد ز آگهی
خواب غفلت بی علاج و چاره نیست
بی دوا مرگ و بتر زان احمقیست
چاره نپذیرد بلای احمقی
همچو آن کو گشت در فطره شقی
بر همه یکسان تکالیف خدا
تا که عاقل گردد از ابله جدا
ورنه ابله تا قیامت ابله است
زابلهی دست تصرف کوته است
با ازل پیوسته شد سلک ابد
بدنه نیکو گردد و نیکو نه بد
خواجه را در خواب خوش ما ندیم باز
وین سخن خواهد کشیدن بس دراز
عشق کو تا قصه ها کوته کند
عاقلان را غافل و ابله کند
زآگهی خوشتر چه باشد ابلهی
ابلهی شد مایه ی سد آگهی
عقل چون کامل شود آگه شوی
عشق چون حاصل شود ابله شوی
هرکرا زین ابلهی جان خرم است
آگه از سرلکی لایعلم است
گفت پیغمبر امیر آگهان
اکثر اهل جنانند ابلهان
آگهی را آفتی زین ابلهیست
از پس این ابلهی باز آگهیست
صرصر عشق آورد هر سو گذار
نخل آگاهی فرو ریزد ز بار
دست یازد هر کجا بر عاقلی
عاقلی گردد بدل با غافلی
نه بصر نه ذوق و نه سمع و نه لمس
نه دگر حسها کان لم یغن وامس
عشق از اول دشمن آگاهی است
غفلت از نادانی و گمراهی است
تا که از نقش پراکنده ورق
شویی و از عشق آموزی سبق
نفست آمد همچو مرغی در قیاس
بال و پروازش از ادراک حواس
چون بدام افتاد مرغی را گذر
برکند صیادش اول بال و پر
پس رها از حلقه ی دامش کند
اندک اندک پس خورد رامش کند
جایگاهی سازد اندر خانه اش
صبح و شام آماده دارد دانه اش
گه بگه آرد گذاری بر سرش
دستی از رحمت کشد برپیکرش
داردش هر روز با لطفی دگر
باز آرد مرغک از نو بال و پر
پر بر آرد باز و روید بالها
مختلف باشد ولی احوالها
گرچه این پر خود بصورت آن پر است
قوت این پر ز جایی دیگر است
این بصحن خانه رسستت آن بدشت
این قوی از خانه گشتست آن ز گشت
خواجه تا کی بر نمیخیزد ز خواب
نه اثر از عقل داری نه ز عشق
نه گذر در کوفه داری نه دمشق
منکر عشقی تو یعنی عاقلی
پس چرا اینگونه از خود غافلی
عشق اگر کفر است اگر دیوانگیست
خواجه را با عقل هم بیگانگیست
گر تو خود عاقل نه و عاشق نه ای
باز گو ای خواجه آخر پس چه ای
عشق را بگذار گر زان تو نیست
در خور این موهبت جان تو نیست
دور شو از وهم خود خواجه دمی
تا سخن را نیم از دانش همی
نزد هر کو عاقل و داناستی
از کجی بهتر نباشد راستی
آنکه جانش یافت از دانش فروغ
صدق را بهتر شمارد یا دروغ
بخل خوشتر نزد عاقل یا کرم
عدل بهتر پیش دانا یا ستم
طاعت از بنده و یا عصیان نکوست
خواجه شکر خواجه یا کفران نکوست
چستی از چاکر نکو یا کاهلی
آگهی خوشتر بود یا غافلی
خواجگان دانند کار بندگی
سرکشی به یا که سر افکندگی
با چنین کردار اگر شرمنده نیست
خواجه عاقل نیست یا خود بنده نیست
تو مگو هم عاقل و هم بنده ام
بنده ام وز بندگی شرمنده ام
برکریمی خدا دل بسته ام
فارغ و آسوده دل بنشسته ام
خواجه عاقل نیستی پس غافلی
حاش لله کی کرم را قابلی
کردگار ما کریم است و رحیم
رحم او بر بندگان رسمی قدیم
ابر باشد در کرم آری ثمر
لیک از جو گندم آرد کی مطر
می ببارد روز و شب بر طرف دشت
لیک گندم کی بروید جز ز کشت
هم بخاک شوره بارد سال و ماه
هیچ دیدستی برویاند گیاه
گر کرم باشد روا بی احتساب
بولهب را فرق کو با بوتراب
من گمانم این که خواجه عاقل است
لیک در خوابست و از خود غافل است
چشم تن بیدار و چشم جان بخواب
خفته او تا بر سر آرد آفتاب
شرط اول هر که مرد این ره است
چیست دانی او تقومواله است
خواجه باید تا که بر خواند کسی
هم بمالد هم بجنباند بسی
این چنین کاین خواجه خوابش برده است
زنده باشد حاش لله مرده است
مرگ تن پیدا و مرگ جان نهان
مرده باشد لیک نی از تن ز جان
خواجه ترسم رنجه گردد زین خطاب
نی غلط گفتم نه مرگ است این نه خواب
مرده آن باشد که روزی زنده بود
بود بیدار آنکه گویندش غنود
مرده هرگز خاک را کی گفته کس
سنگ را هرگز نگوید گفته کس
از نما باشد جمادی را حیات
هم ز حیوانی بود زنده نبات
زنده حیوانی بانسانی و باز
دارد انسانی بیزدانی نیاز
من گرفتم چاره انسانیت هست
گوش کاری جان یزدانیت هست
گر نه از این چشمه جامی برده ای
زنده باشی حاش لله مرده ای
نسبت طبع جمادی با نبات
نسبت طبع نبات است و حیات
نفس نامی کز جمادش پیکر است
پیکر جانیست کز وی برتر است
جان حیوان قالب جان بشر
جان انسان پیکر جان دگر
آنکه جان می بخشد از جان همه
هم شبان و هم خداوند رمه
ابلهان را جان انسانی نبود
غافلان را جان یزدانی نبود
غافلی گرچه بصورت ابلهی ست
خواب با مرگ ارچه در صورت یکی ست
خواب را با مرگ ره بی منتهاست
غافی را ز ابلهی بس فرقهاست
خواب آن باشد که بیداریش هست
غافل آن باشد که هشیاریش هست
خواجه را ترسم نباشد زنده جان
ورنه از خوابش رهاندن میتوان
گر ندارد جان اسیر ابلهی
غافلی تبدیل گیرد ز آگهی
خواب غفلت بی علاج و چاره نیست
بی دوا مرگ و بتر زان احمقیست
چاره نپذیرد بلای احمقی
همچو آن کو گشت در فطره شقی
بر همه یکسان تکالیف خدا
تا که عاقل گردد از ابله جدا
ورنه ابله تا قیامت ابله است
زابلهی دست تصرف کوته است
با ازل پیوسته شد سلک ابد
بدنه نیکو گردد و نیکو نه بد
خواجه را در خواب خوش ما ندیم باز
وین سخن خواهد کشیدن بس دراز
عشق کو تا قصه ها کوته کند
عاقلان را غافل و ابله کند
زآگهی خوشتر چه باشد ابلهی
ابلهی شد مایه ی سد آگهی
عقل چون کامل شود آگه شوی
عشق چون حاصل شود ابله شوی
هرکرا زین ابلهی جان خرم است
آگه از سرلکی لایعلم است
گفت پیغمبر امیر آگهان
اکثر اهل جنانند ابلهان
آگهی را آفتی زین ابلهیست
از پس این ابلهی باز آگهیست
صرصر عشق آورد هر سو گذار
نخل آگاهی فرو ریزد ز بار
دست یازد هر کجا بر عاقلی
عاقلی گردد بدل با غافلی
نه بصر نه ذوق و نه سمع و نه لمس
نه دگر حسها کان لم یغن وامس
عشق از اول دشمن آگاهی است
غفلت از نادانی و گمراهی است
تا که از نقش پراکنده ورق
شویی و از عشق آموزی سبق
نفست آمد همچو مرغی در قیاس
بال و پروازش از ادراک حواس
چون بدام افتاد مرغی را گذر
برکند صیادش اول بال و پر
پس رها از حلقه ی دامش کند
اندک اندک پس خورد رامش کند
جایگاهی سازد اندر خانه اش
صبح و شام آماده دارد دانه اش
گه بگه آرد گذاری بر سرش
دستی از رحمت کشد برپیکرش
داردش هر روز با لطفی دگر
باز آرد مرغک از نو بال و پر
پر بر آرد باز و روید بالها
مختلف باشد ولی احوالها
گرچه این پر خود بصورت آن پر است
قوت این پر ز جایی دیگر است
این بصحن خانه رسستت آن بدشت
این قوی از خانه گشتست آن ز گشت
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۳
فتنه از ملک شهنشه دور شد
بود هر جا دشمنی مقهور شد
آخر این دل نیز زان شاه ماست
تا بکی مقهور نفس فتنه زاست
ای خدا تا کی بباید زیستن
گه اسیر نفس و گه مقهور تن
قاصد جانی و مقصود دلی
خالق جان و دل از آب و گلی
چیست جان مرغی و کویت گلشنی
چیست دل از تن بسویت روزنی
مرگ کو تا رخنه در روزن کند
از بن این دیوار غم را بر کند
این نه مرگ من بود مرگ تن است
تن قفس جان مرغ و جانان گلشن است
من قفس را جا بگلشن دیده ام
بر قفس سد گونه روزن دیده ام
گوش بر آواز مرغان چمن
چشم بر شاخ کل و سرو و سمن
گه ازین رخنه گه از آن روزنم
منتظر تا کی قفس را بشکنم
مرگ تن در تن حیات جان شود
مشکلات من ز مرگ آسان شود
مرگ تن سهل است جان پاینده باد
ور شود جان نیز جانان زنده باد
من ز مرگ اندیشم ای بس ابلهی
شرح این قصه که گوید کو تهی
بود هر جا دشمنی مقهور شد
آخر این دل نیز زان شاه ماست
تا بکی مقهور نفس فتنه زاست
ای خدا تا کی بباید زیستن
گه اسیر نفس و گه مقهور تن
قاصد جانی و مقصود دلی
خالق جان و دل از آب و گلی
چیست جان مرغی و کویت گلشنی
چیست دل از تن بسویت روزنی
مرگ کو تا رخنه در روزن کند
از بن این دیوار غم را بر کند
این نه مرگ من بود مرگ تن است
تن قفس جان مرغ و جانان گلشن است
من قفس را جا بگلشن دیده ام
بر قفس سد گونه روزن دیده ام
گوش بر آواز مرغان چمن
چشم بر شاخ کل و سرو و سمن
گه ازین رخنه گه از آن روزنم
منتظر تا کی قفس را بشکنم
مرگ تن در تن حیات جان شود
مشکلات من ز مرگ آسان شود
مرگ تن سهل است جان پاینده باد
ور شود جان نیز جانان زنده باد
من ز مرگ اندیشم ای بس ابلهی
شرح این قصه که گوید کو تهی
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۴
هر که از خاصیتی ممتاز شد
یا تفرد جست و بی انباز شد
فخر میجوید از آن بر دیگری
که در این معنی نباشد همسری
امتیازات است کافراد بشر
فخر میجویند از آن بر یکدگر
ورنه در وصفی که باشد مشترک
کس نمیراند سخن از لی ولک
حواجه با این کبریا و ما و من
از چه داند امتیاز خویشتن
هر که نام آدمی بر خود گذاشت
از دگر حیوانش باید فرق داشت
یا تفرد جست و بی انباز شد
فخر میجوید از آن بر دیگری
که در این معنی نباشد همسری
امتیازات است کافراد بشر
فخر میجویند از آن بر یکدگر
ورنه در وصفی که باشد مشترک
کس نمیراند سخن از لی ولک
حواجه با این کبریا و ما و من
از چه داند امتیاز خویشتن
هر که نام آدمی بر خود گذاشت
از دگر حیوانش باید فرق داشت
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۵ - آدمی را بر جانوران فخری نیست ....
چشم و گوش و دست و پا و خورد و خفت
دوری از بیگانه نزدیکی بجفت
این نه فخری کادمی را در خور است
زانکه در حیوان ازو افزونتر است
از فضول جلد حیوان کاستن
جامه ی خود را بدان آراستن
کین سمور است، این خزاست، این قاقم است
یا که این از پشم و آن ز ابریشم است
عاریت از فضله ی حیوان بود
پس بحیوانت چه فضل از آن بود
غله در انبار و انبانت بود
باز انباری بمورانت بود
سیم وزر داری نهان در خاک و گل
موش زر دزدی و کوه سنگدل
تو مشو عریان که از خود رسته ام
دل بترک این علایق بسته ام
گرتنت از ترک جامه فخر جوست
جامه افکندی تو، مار افکند پوست
گر به نیروی توانایی خویش
فخر جویی پیل دارد از تو بیش
ور تو را لافی ز ضعف و لاغریست
پشه را بر تو از این ره برتریست
حرص خنزیر از تو افزون بیشکی
ور قناعت میکنی همچون سگی
حلم داری خرز تو احلم بود
ور غضب آری پلنگ اقدم بود
حیله و تزویر جویی روبهی
راستی و صدق گاو ابلهی
جای در ویرانه بومی و غراب
ور به آبادی ذبابی و کلاب
نطق اگر گویی که خاص آدمیست
بازگو تا خود مراد از نطق چیست
گر تکلم بود تعبیر مراد
شرح کردن از ضمیر و از فؤاد
این نباشد خاصه ی نوع بشر
بلکه هر نوعیست با نطق دگر
باورت از من نیاید رو بباغ
تا ببینی زاغ را همراز زاغ
ور ز نطق ادراک کلی شد غرض
جنس و نوع و فصل، جوهر یا عرض
نیست ادراکی تو را بیرون ز حس
مبدأ ادراک تو حس بود و بس
منتزع کلی شد از جزئی نخست
آلت معقول تو محسوس تست
پنج حسی کالت ادراک ماست
درد گر حیوان نه افزون شد نه کاست
آنچه پیدا در تو دروی هم عیان
خود چه دانی تا چه دارد در نهان
هم اثر آمد مؤثر را دلیل
هم سبب آمد مسبب را کفیل
از قیاس ار نیست در حیوان اثر
از چه باشد جلب خیر و دفع شر
حس چو شد ادراک کلی را سبب
نبود این نسبت بحساسی عجب
برشه بخل و سیاساتش نگر
آن سیاسات از قیاساتش نگر
دوری از بیگانه نزدیکی بجفت
این نه فخری کادمی را در خور است
زانکه در حیوان ازو افزونتر است
از فضول جلد حیوان کاستن
جامه ی خود را بدان آراستن
کین سمور است، این خزاست، این قاقم است
یا که این از پشم و آن ز ابریشم است
عاریت از فضله ی حیوان بود
پس بحیوانت چه فضل از آن بود
غله در انبار و انبانت بود
باز انباری بمورانت بود
سیم وزر داری نهان در خاک و گل
موش زر دزدی و کوه سنگدل
تو مشو عریان که از خود رسته ام
دل بترک این علایق بسته ام
گرتنت از ترک جامه فخر جوست
جامه افکندی تو، مار افکند پوست
گر به نیروی توانایی خویش
فخر جویی پیل دارد از تو بیش
ور تو را لافی ز ضعف و لاغریست
پشه را بر تو از این ره برتریست
حرص خنزیر از تو افزون بیشکی
ور قناعت میکنی همچون سگی
حلم داری خرز تو احلم بود
ور غضب آری پلنگ اقدم بود
حیله و تزویر جویی روبهی
راستی و صدق گاو ابلهی
جای در ویرانه بومی و غراب
ور به آبادی ذبابی و کلاب
نطق اگر گویی که خاص آدمیست
بازگو تا خود مراد از نطق چیست
گر تکلم بود تعبیر مراد
شرح کردن از ضمیر و از فؤاد
این نباشد خاصه ی نوع بشر
بلکه هر نوعیست با نطق دگر
باورت از من نیاید رو بباغ
تا ببینی زاغ را همراز زاغ
ور ز نطق ادراک کلی شد غرض
جنس و نوع و فصل، جوهر یا عرض
نیست ادراکی تو را بیرون ز حس
مبدأ ادراک تو حس بود و بس
منتزع کلی شد از جزئی نخست
آلت معقول تو محسوس تست
پنج حسی کالت ادراک ماست
درد گر حیوان نه افزون شد نه کاست
آنچه پیدا در تو دروی هم عیان
خود چه دانی تا چه دارد در نهان
هم اثر آمد مؤثر را دلیل
هم سبب آمد مسبب را کفیل
از قیاس ار نیست در حیوان اثر
از چه باشد جلب خیر و دفع شر
حس چو شد ادراک کلی را سبب
نبود این نسبت بحساسی عجب
برشه بخل و سیاساتش نگر
آن سیاسات از قیاساتش نگر
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۶
خواجه ای بودست از پیشینگان
با بزانش میل و با بوزینگان
بابزی در خانه یک بوزینه داشت
روزی از خانه قدم بیرون گذاشت
یک سبوی ماست بود اندر فضا
وان کنیزک خفته در کنج سرا
دید بوزینه چو خالی خانه را
هم سبو پر دید و هم پیمانه را
نرم نرمک میخ خود بر کندزود
با سبو پیوست و پس خورد آنچه بود
پس ز بیم خواجه مکری در گرفت
اندکی ز آن ماست بر کف بر گرفت
با هزاران پوزش آمد پیش بز
ای دریغ از پوزه و از ریش بز
میخ بز بر کند و بندش بر گسست
پس بجای خویش محکم بر نشست
نیم خفته آن کنیزک نیم چشم
می بدید و خنده بودش جای خشم
ناگه از در با هزاران برک و ساز
باز آمد خواجه ی بوزینه باز
دیدی اسپیدی سبو در پوز بز
شد جهان بر وی سیه چون روز بز
هر کجا در خانه چوب و سنگ بود
خواجه را زان سو همی آهنگ بود
بز ز پیش و او ز پس هر سوروان
گاه افتان گاه خیزان گه دوان
فارغ آن بوزینه از این کشمکش
در کنار میخ خود بنشسته خوش
گاه میخندید و گه میداد تیز
نه بریش بز بریش خواجه نیز
وان کنیزک همچنان تا دیرگاه
گه گشاده دیده، گه بسته نگاه
این مثل در تست شو آگه زراز
ای تو هم بز باز و هم بوزینه باز
عقل یزدانی چو آن بوزینه بود
نفست آن مکاره ی دیرینه بود
کارفرما در تو نفس سرکش است
توهمی گویی که کار دانش است
این سخن را گر چه شرحی در خور است
لیک در مقصد سخن اولیتر است
پس قیاس از فکرت بوزینه خواست
تاسبوی خواجه خالی شد زماست
نطق اگر اینست اگر آنست نطق
مشترک در جنس حیوان است نطق
چون حدیثی گفته آمد از قیاس
در نیاز عقل بر فعل حواس
به که هم زین ره سرودی سر کنیم
لیک آهنگی از این خوشتر کنیم
عاریت کردستم از آگه دلان
من زبان، تو نیز رو گوشی ستان
تا کنی فهم این حدیث نغز را
پوست بگذاری و گیری مغز را
کوش تا سودی از این سودا بری
کی گهر بی غوص از این دریا بری
گفته آمد اندکی زین پیشتر
که بود حس مبدأ درک بشر
نفس را جز ذات خود گر مدر کیست
مبدأ ادراک آن حس بیشکی ست
وانچه بیرونست از حس ذات تست
و هم و غفلت نیز در وی ره نجست
نفس بی آلت کند ادراک نفس
حس کجا و درک ذات پاک نفس
وانچه با آلت شود معلوم تو
هست معقول تو یا موهوم تو
لاجرم نفست محیط وی شود
ورنه در خورد تصور کی شود
شاید از محسوس را گویی که بود
بی وجود حاس در خارج وجود
لیک هر معقول فرع عاقل است
ذات بی او ذات عاقل باطل است
این سخن را گر مسلم داشتی
منتی بر کفت ما بگذاشتی
یک زمان بنشین و با ما راز کن
عقده ای در رشته دارم باز کن
آنکه را معبود میدانی بگو
جز تو باشد یا تو باشی عین او
گر تویی این خود حدیث مغلق است
که تو هستی فانی و باقی حق است
حز تو گر باشد محاط نفس تست
خود یکی نقش از بساط نفس تست
با بزانش میل و با بوزینگان
بابزی در خانه یک بوزینه داشت
روزی از خانه قدم بیرون گذاشت
یک سبوی ماست بود اندر فضا
وان کنیزک خفته در کنج سرا
دید بوزینه چو خالی خانه را
هم سبو پر دید و هم پیمانه را
نرم نرمک میخ خود بر کندزود
با سبو پیوست و پس خورد آنچه بود
پس ز بیم خواجه مکری در گرفت
اندکی ز آن ماست بر کف بر گرفت
با هزاران پوزش آمد پیش بز
ای دریغ از پوزه و از ریش بز
میخ بز بر کند و بندش بر گسست
پس بجای خویش محکم بر نشست
نیم خفته آن کنیزک نیم چشم
می بدید و خنده بودش جای خشم
ناگه از در با هزاران برک و ساز
باز آمد خواجه ی بوزینه باز
دیدی اسپیدی سبو در پوز بز
شد جهان بر وی سیه چون روز بز
هر کجا در خانه چوب و سنگ بود
خواجه را زان سو همی آهنگ بود
بز ز پیش و او ز پس هر سوروان
گاه افتان گاه خیزان گه دوان
فارغ آن بوزینه از این کشمکش
در کنار میخ خود بنشسته خوش
گاه میخندید و گه میداد تیز
نه بریش بز بریش خواجه نیز
وان کنیزک همچنان تا دیرگاه
گه گشاده دیده، گه بسته نگاه
این مثل در تست شو آگه زراز
ای تو هم بز باز و هم بوزینه باز
عقل یزدانی چو آن بوزینه بود
نفست آن مکاره ی دیرینه بود
کارفرما در تو نفس سرکش است
توهمی گویی که کار دانش است
این سخن را گر چه شرحی در خور است
لیک در مقصد سخن اولیتر است
پس قیاس از فکرت بوزینه خواست
تاسبوی خواجه خالی شد زماست
نطق اگر اینست اگر آنست نطق
مشترک در جنس حیوان است نطق
چون حدیثی گفته آمد از قیاس
در نیاز عقل بر فعل حواس
به که هم زین ره سرودی سر کنیم
لیک آهنگی از این خوشتر کنیم
عاریت کردستم از آگه دلان
من زبان، تو نیز رو گوشی ستان
تا کنی فهم این حدیث نغز را
پوست بگذاری و گیری مغز را
کوش تا سودی از این سودا بری
کی گهر بی غوص از این دریا بری
گفته آمد اندکی زین پیشتر
که بود حس مبدأ درک بشر
نفس را جز ذات خود گر مدر کیست
مبدأ ادراک آن حس بیشکی ست
وانچه بیرونست از حس ذات تست
و هم و غفلت نیز در وی ره نجست
نفس بی آلت کند ادراک نفس
حس کجا و درک ذات پاک نفس
وانچه با آلت شود معلوم تو
هست معقول تو یا موهوم تو
لاجرم نفست محیط وی شود
ورنه در خورد تصور کی شود
شاید از محسوس را گویی که بود
بی وجود حاس در خارج وجود
لیک هر معقول فرع عاقل است
ذات بی او ذات عاقل باطل است
این سخن را گر مسلم داشتی
منتی بر کفت ما بگذاشتی
یک زمان بنشین و با ما راز کن
عقده ای در رشته دارم باز کن
آنکه را معبود میدانی بگو
جز تو باشد یا تو باشی عین او
گر تویی این خود حدیث مغلق است
که تو هستی فانی و باقی حق است
حز تو گر باشد محاط نفس تست
خود یکی نقش از بساط نفس تست
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۹
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰