عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۴۰
مده ساقی پیاپی جام و بیهوشم مساز امشب
شدم من از رخت محروم چون دوشم مساز امشب
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۴۱
آه کز جلوه ی نازک بدنی مست شدم
چاک دامان گلی دیدم و از دست شدم
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۴۴
بدل خیال تو دارم خراب چون نشوم
در آتشم ز تو هر دم کباب چون نشوم
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۴۶
سوختم در عشق و مهر آن صنم دارم هنوز
شد سرم چون شمع در راهش قدم دارم هنوز
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۴۷
شب که با صد سوز پهلو بر سر آن کو نهم
داغ سازم ز آتش دل هر کجا پهلو نهم
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۴۸
پروانه صفت شبها در بزم دل افروزم
از هر طرفی شمعی می بینم و می سوزم
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در مدح فخر الملک
خنک آن دل که ز تیمار تو خرم گردد
خرم آن سینه کز اندوه تو بی غم گردد
هر که را سینه ز اندوه تو بی غم نشود
کی دل از تاب غم عشق تو خرم گردد
پرتو شمع جمالت چو پراکنده شود
سایه زلف سیاهت چو مقسم گردد
نام هر ذره ازو؛ روز منور باشد
لقب هر سر مو، زین شب مظلم گردد
سخن تلخ تو چون از لب شیرین تابد
لب شیرین تو چون گرد سخن کم گردد
آن چو زهر است کز او زهر مرا نوش شود
وین چو نوش است کزو نوش مرا سم گردد
چشمت ار جادوی کشمیر ببیند که ازو
آب دریا شود و خاک زمین نم گردد
آتش غم خورد و باد هوس پیماید
اندرین کوره اگر خود همه تن دم گردد
تا کی از نرگس سیراب تو ای آب حیات
آب در نرگس پژمرده من نم گردد
آخر اندیشه کن از خاک ختائی که، ازو
گرد بر خیزد و بر چرخ مقدم گردد
بخدائی که بداند شب تیر، ار موئی
بر تن موری، در قعر زمین خم گردد
که من شیفته را چشم دل و دیده جان
روشن از خاک در صدر معظم گردد
فخر اسلام همان صدر که دون حق اوست
کلکش ار ملک سلیمان را خاتم گردد
آنکه چون پرتو خورشید ضمیرش بسزا
بر سراپرده تقدیر مقوم گردد
هر فروعی که قدر بیند و مدهوش شود
هر صریحی که قضا گوید مبهم گردد
و آنکه تا هست جوان بر عقلا می باشد
کی در ایوان معالیش معمم گردد
زائران را درو، هم مطلب و مقصد باشد
سائلان را کف او مشرب معطم گردد
ای خداوندی کز رد و قبول در تو
حکم هفت اختر و نه چرخ مسلم گردد
باد بر گور زن حامله گر بر گذرد
با صریر در عالیت چو همدم گردد
بجلال تو کز او عقل مصدر زاید
بکمال تو که او روح مجسم گردد
شرر و اخگر او کوثر و فردوس شود
شجر هاویه اش طوبی و شبنم گردد
ور تفی ز آتش چشم تو به بالا گیرد
با هوائی که بود خلد برین ضم گردد
آتشش آب کند، آب روان گرداند
می اش آتش شود و خلد، جهنم گردد
هر که را خاک جناب تو، مسلم باشد
حکم هفت اختر و نه چرخ مسلم گردد
چو سماعیل زهر جای که برداری پای
بطفیل قدمت، چشمه زمزم گردد
با قضا چون قلمت سر معانی گوید
گرچه عیسی است بیندیشد و مریم گردد
لاجرم عیسی خط تو چو رخ بنماید
منطقش حالی اشارات دو عالم گردد
گرچه از نامیه زادست بعز تو هنوز
در قماطست کزو ناطقه ملزم گردد
کلک دین پرورت آن لحظه که لب بگشاید
خصمت ار سوسن گویا بود ابکم گردد
برق شمشیر ترا خاصیت آنست، کز او،
مژه بر چشم عدو، افعی و ارقم گردد
کاسه ای کز سر بدخواه تو پر سودا بود
زود باشد که ترا زیور و پرچم گردد
رستم و دیو نهیب تو و بد خواه تواند
اگر این در نظرت آید و آن جم گردد
دیو را کی بود آن زهره، که از راه حسد
گرد تعظیم سراپرده ی رستم گردد
گر میان تو وجاهت ز عدد گردی بود
آن غبار است که در دیده او نم گردد
یوسف مصر بزرگیت چنان چهر نمود
که عزیز ز من و دوده آدم گردد
دین پناها بکمال تو که با شعر کمال
مدح تو بیشتر و منقبت عم گردد
گنج دیوان من از گوهر مدحت، پس از این
غیرت کان شود و مایه ده یم گردد
ابلق شام و سحر نوبتی عمر تو باد
تا بامر تو همی اشهب و ادهم گردد
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در مدح شمس الملک
وه که پیدا می کند هر دم ز روی روشنش
فتنه ای در زلف شهر آشوب و چشم پر فنش
چشم او هر ساعت آبستن به روزی روشنست
خط دستورست پنداری شب آبستنش
هر سحر پیراهنی در بر قبا کرد آسمان
کافتابی سر بر آورد از ره پیراهنش
کشتگان غمزه را لعلش روان بخشد بلی
لعل جان بخشد چو باشد آب حیوان معدنش
گفتمش جانا دلم، سر در سر زلف تو کرد
کار او در هم مزن، چون زلف و در پا مفکنش
گفت رو تدبیر جان کن در سر زلفم مپیچ
کاین چنین خونها فراوان یابی اندر گردنش
آتش اندر، کشت زار صبر من، زد همتی
تا مگیرد شعله ی ز آه من، اندر خرمنش
آه دوزخ تاب دریا سوز ناگه گیر من
آه اگر بی من سحر گاهی بگیرد دامنش
ای امام نیکوان گر بر «امامی» بگذری
در زریر افسرده بینی شاخهای روئینش
چشم او در جستجوی روی تو پرویزن است
خون دل زینروی می پالاید از پرویزنش
جمله ی تن شد لبت گوئی که هر دم می کند
معجز مدح وزیر شرق جانی در تنش
آصف جمشید دولت، داور دنیا پناه
صاحب خورشید همت، خواجه گردون منش
آسمان داد، فخرالملک، شمس الدین، که هست
رام او و بنده درگاه، چرخ توسنش
آنکه دین را، آیت فتح است و برهان و ظفر
خامه ی شمشیر قدرت خنجر شیر اوژنش
و آنکه خورشیدی شود هر ذره از اجزای خاک
پرتوی گر بر زمین افتد ز رأی روشنش
جود او بی بار منت، گنج گوهر می کند
سکته ی سکان گیتی را ز خاک مخزنش
کین او از خاصیت زهر هلال می دهد
جوهر جانپرور، می، را ز جام دشمنش
بر جهان دانم از این پس فتنه نگشاید کمین
چون سپاه حزم او رو آورد در مکمنش
ای خداوندی که قصر قدر تو عالیتر است
ز آنکه یارد گشت دور نه فلک، پیرامنش
اولین دختر چو آتش بود گردونرا بسحر
کرد در حصنی میان سنگ و آهن، مسکنش
تا اسیر تست دور چرخ بیرون می برد
بندگی را هر که می خواهد ز سنگ و آهنش
کو، سری بی سایه ی جاهت، که با سیلاب خون
روح نفسانی فرو ناید ز مغز گردنش
کو، دلی بی پر تو مهرت، که تاریکی چشم
آتش جان بر نمی آرد چو دود از روزنش
خشمت ار یاد آورد، ماهی شود در زیر آب
و عیبها مسمارهای آتشین بر جوشنش
ور بتابد لاجورد چرخ از ایوان تو روی
نقش ایوان را کنی چون سرمه اندر هاونش
ابر دست تست کز هر فیض او، هر سائلی
معجزی بیند که ننگ آید ز ابر بهمنش
نوک کلک تست کز هر نکته او در سواد
روشنائی که در سواد دیده یابد سرزنش
دین پناها، دیگر از تاب تفکر در دماغ
آتشی بر کرده ام، آب قبولی برزنش
لفظ من تا در معانی بنده ی فرمان تست
همچونی در بند فرمانند سرو و سوسنش
و آن که می خواهد از آب طور من در باغ نظم
ضمیران و یاسمین و یاس صدها خرمنش
بلبل گلزار ازین بستان نه صید مرغ اوست
گرچه این ترکیب و این طرز است دام و ارزنش
صورت روح الامین مشکل شود، روح الامین
ز آنکه بنگارند بر دیوان و کاخ و گلشنش
بر نمی افروزد آب لفظ قندیل سخن
تا نمی آرم برون از مغز معنی روغنش
تا چو در باغ شرف روی آورد، جمشید چرخ
سایبانها بر کشد ابر از حریر ادکنش
ز آب فرمان تو هر شاخی که سر سبز است باد
از زمرد برگ و بار از لعل و بیخ از چندنش
گلبن اقبال سیراب از سحاب دست تست
می نشان جائی و از جائی دگر برمیکنش
دشمنت گر دم زند ناگفتنیها از دهان
گو چو کرم ابرشم پیوسته بر تن میتنش
سایه حق بر سرت بادا که، کلکت هر نفس
کوکبی ز اکلیل را دری کند بر گردنش
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح علاء الدوله ابوالفتح
در آمد از در من دوش مست خواب و خیال
نگار مهوشم آشفته زلف و شیفته حال
نمود دیده ی ادراک را فروغ رخش
که شاه انجم خوبیست بر سپهر جمال
ز گردن سر زلف وز گوشه ی لب لعل
هزار خون حرام و هزار سحر حلال
بحق سپیده دم دلبریش خواسته باج
ز روز دولت و روز شباب و روز وصال
ز طعنهای توجه طراوت سمنش
بماند خیره خرد در صفای آب زلال
ز نیم دایره و نیم نقطه کرده پدید
محیط مرکز تاب نجوم و آب زلال
درست گشته ببرهان حسنش ار، چه بود
محیط مرکز از این سان باتفاق محال
چو زلف پر خم مشکینش، بی قرار شدم
ز بسکه شیفته گشتم چو دیدم آن خط و خال
کجا قرار بماند مرا، چو دلبر من
بدست جنبش اجرام و گردش احوال
زند ز مشک سیه شکل زهره بر رخ ماه
کشد ز غاشیه بر طرف آفتاب هلال
بطعنه گفت: که ای در وفا چو ماه سپهر
که هر دو روز بگیرد ز دلبریت ملال
چه حالتست که بر زینت اقامت تو
عزیمت حرکت را حج است و نیست مجال
مرا که گویمت ای آفتاب طالع من
منه ز اوج شرف روی در هبوط و وبال
رخت هنوز نفرسوده از سپهر دغا
جناب کعبه تعظیم و قبله ی اقبال
لبت هنوز نبوسیده آسمان ثنا
زمین حضرت دین پرور ستوده خصال
خدایگان افاصل جهان جان علوم
سپهر مهر حقایق، محیط کل کمال
امام اعظم اسلام، عز دولت و دین
که سابق است ایادیش بر صداء و سئوال
روان دانش و ترکیب فضل و عالم علم
وجود جود و سحاب سخا و بحر نوال
هم احتشام فضائل هم اهتمام ملوک
هم آفتاب معانی هم آسمان جلال
معانی صور عقل و جان به استحقاق
مدبّر فلک و ملک و دین به استقلال
جهان سرای امان گردد، ار مجال دهد
شکوه حضرتش او را بعرض صورت و حال
فساد بگسلد از کون عالم ار فکند
همای عاطفش بر سپهر سایه ی بال
علو مرتبت صدر شرع پرور اوست
که هست ذوره ی چرخ برینش صف تعال
فرود پایه ی ایوان سایه گستر اوست
که برتر است ز ادراک و وهم و عقل و خیال
ایا رسیده بجائی که نوک خامه تست
کلید مخزن توفیق ایزد متعال
توئی که ذات ترا چشم روزگار ندید
بهیچوجه نظیر و بهیچ روی همال
فروغ انجم مشکین نقاب سحر نمات
بر آسمان علوم از مسیر سرعت بال
چو، سایه افکند، از دهشتش، سزد که شوند،
عقول عاجز و ادراک اسیر و ناطقه لال
نسیم لطف تو، گر هیچ بر زمانه وزد
جهان بدولت خاصیتش در استعمال
نشان جنت اعلاء دهد ز فیض ربیع
بیان معجز عیسی کند ز باد شمال
سموم قهر تو گر سوی بحر و کان گذرد
کسی نیاید از ایشان مگر برین منوال
بجای لؤلؤ خونابه، از دهان صدف
بجای گوهر خاکستر، از عروق جبال
پناهت، آن کنف دولت ولی پرور
جنابت، آن فلک رفعت مخالف مال
دهد بحکم تو کور است روزگار طفیل
کند بصدر تو کور است کائنات عیال
نشان صورت تقدیر و معنی تعظیم
بیان قبله ی اقبال و کعبه آمال
بلفظ جوهر آب حیات مدحت تو
که روز روشن جاهست و صبح صادق مال
که تا مدیح تو انشاء همی کند، نبود
بنزد مادح تو چرخ را مجال مقال
عروس طبع من اندر حریم نظم ثنات
از آنکه روح نژاد آمدست وجود مثال
گهی در آتش خاطر نماید آب ضمیر
گهی به آب معانی در آرد آتش نال
همیشه تا بود اندر زبان مردم دهر
حدیث حاتم طائی و نام رستم زال
ترا و خصم ترا باد لازم شب و روز
بقا و صحت و دولت، بلا و ننگ و نکال
مباد حشمت باقیت را زوال و فنا
مباد دولت عالیت را فنا و زوال
که یک عطای تو صد حاتمست وقت سخا
که یک پیام تو صد رستمست وقت قتال
ز لطف و عنف تو، نقل آمده نعیم و حجیم
ز امر و نهی تو صادر شده ثواب و وبال
بفال سعد غرور جهان و سعد سپهر
گرفته دمبدم از خاک آستان تو فال
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در مدح الغ ترکان خاتون
ماه من تا جان و گوهر در شکر دارد نهان
ترک من تا ز آب و آتش بر قمر دارد نشان
آب و آتش دارم از یاد رخ او در ضمیر
جان و گوهر دارم از وصف لب او بر زبان
تا خط زنگار فام و نقطه شنگرف گون
زان رخ رنگین پدید آورد لعل دلستان
دارم از شنگرف او پیوسته دریا در کنار
دارم از زنگار او همواره دوزخ در میان
از تب و آه و سرشک و چهره ی من شمه ای
می کند در چار موسم جنبش گردون عیان
تاب مهر اندر تموز و سیر باد اندر شتا
فیض ابر اندر بهار و رنگ برگ اندر خزان
از زمرد گردی ار بر دامن لعلش نشست
یا غباری دارد از سنبل گلش بر ارغوان
ز انتقام جزع او یاقوت رمّانی مرا
هر زمان بر لاله از خیری چرا باشد روان
صورت وصلش نمی بندم که از هر موی خویش
باشد ار قیمت کند بوئی بجانی رایگان
عکس رویش را شبی تشبیه می کردم بشمع
بر مثال شمعم آتش شد زبان اندر دهان
یاد وصلش در ضمیرم هم توانستی گذشت
گر خیال غمزه اش بر من نبستی راه جان
موی زارم در شب اندیشه بشکافد سپهر
ناوک الماس کردار وی از مشکین کمان
از درم چون صورت دولت در آمد مست حسن
تهنیت را دیشب آن سنگین دل نامهربان
لب چو در یاقوت جان رخساره چون در باده شیر
زلف چون بر لاله سنبل خط چو بر آتش دخان
زهرش اندر آب حیوان ناوکش در شست مست
روزش اندر تیره شب پولادش اندر پرنیان
یک جهان جان بسته در هر موی گفتن موی اوست
هر یکی خطی ز خط صاحب صاحبقران
داور خورشید منظر، حاکم گیتی پناه
آصف جمشید دولت، صاحب خسرو نشان
آسمان داد، فخر الملک شمس الدین که هست
اطلس گردون، زمین حضرتش را سایبان
صاحب سیف و قلم صدری که دارد هشت چیز
نظم عالم را قضا در چار چیزش جاودان
دین و دنیا در حمایت، دهر و دوران در پناه
برق و گوهر در نیام و ابرو دریا در سنان
آنکه هست اندر چنین وقتی که گوئی حادثات
چنگ استیلا زد اندر دامن آخر زمان
ملک را کلکش ز شمشیر عدو حصن حصین
خلق را حفظش ز یأجوع ستم سدّ امان
وان خداوندی که جام و خامه تا از دست اوست
سر بر آوردند چون خورشید و تیر اندر جهان
لفظ و معنی گرچه در تقریر خلق و خوی او
همچو عقل از غیب معزولند و ادراک و گمان
مهر او ارکان دولت را چو عقل اندر سراست
مدح او اعیان ملت را چو غیب اندر بیان
ای ز درگاه تو کمتر نایبی نزدیک عقل
در سخا صد حاتم و در عدل صد نوشیروان
گوهر تیغ سلاطین کی شدی مالک رقاب
گر نبودی خامه ات با او بگوهر توأمان
صاحبا سالیست تا نقد ضمیر بنده را
طبع وقّادت بنقادی نفرمود امتحان
دور ازین حضرت درین مدت که بودم منزوی
بود از چشم و دلم دریا و دوزخ در فعان
با خرد دی گفت آخر در خلال انزوا
چند رانی لاشه ی اندیشه با بار گران
شعر دلخواه تو چون رخسار خوبانست و تو
همچو چشم نیکوان گه مستی و گه ناتوان
در چنان روزی که خاک دولت آباد از نثار
آسمانی پر مه و خورشید بودی هر زمان
عصمت یزدان و سلطان سلاطین با ملوک
خاصه اندر صدر و با هر یک سپاهی بی کران
ساقیان قصد روانها کرده، از یاقوت می
بر کف هر یک چو ترکیبی ز یاقوت روان
بانک نوشانوش ترکان پریرخ در دماغ
عقل را بر هم زدی هر ساعت از نوخانمان
مطربان فاخر، اندر پرده های دلنواز
خسروانی گو از آهنگ نوای خسروان
شاعران صف بر کشیده چون ستاره بر سپهر
جزوه های شعرشان بر دست و جانها در میان
خلعت دیبا و زرّ سرخ و اسب راهوار
هر یکی را در بر و در دامن و در زیر ران
از نثار خسروان ز اقلیمها کانجا رسید
خاک گوهر پوش بود آن چرخ و هم اختر فشان
دست دستور اندر آن ساعت بنیروی سخا
هر نفس گردی بر آوردی ز گنج شایگان
ز آنکه در عقدی دو گوهر را که از یک گوهرند
بر سریر کامرانی جلوه می کرد آسمان
وان دو اختر کافتاب از نور ایشان روشنست
چون همی کردند در برج شرف با هم قران
بر میان این کمر بست از میان دارای شرق
تاج خود بر سر نهاد آنرا پناه انس و جان
آنچنان تاجی که از هر گوهر او آفتاب
همچنان کز روز روشن تیره شب گشتی نهان
وان کمر کز تاب لعل و آب یاقوتش شدی
آب گردون آتش و نیلوفر او بهرمان
چون نکردی خدمتی شایسته بعد از چند گاه
گر دعائی کرده ای ترکیب وقت آن بخوان
تا ز تأثیر سپهر و امتزاج آخشیج
بر مسام جانور مویست و در تن استخوان
دشمنت را هر دم از سوء المزاجی تازه باد
استخوانها در بدن الماس و مو بر تن روان
عشرت و محنت نکوخواه و بد اندیش ترا
روز و شب در دولت آباد و در انده آشیان
پای قدرت را همیشه فرق نه گردون رکاب
دست حکمت را همیشه سیر هفت اختر عنان
تا فلک پاید چو دانش، در سر افرازی بپای
تا جهان ماند چو دولت، در جهانداری بمان
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در مدح فخر الملک
زهی ببوی تو گل پیرهن قبا کرده
نسیم لطف تو جان در تن صبا کرده
غلام چهره تو ماه بی نقاب شده
سجود قامت تو سرو بی ریا کرده
صبا شمامه ی عنبر شمال و نافه ی مشک
ز بوی لطف تو در دامن هوا کرده
خرد طویله ی مرجان، حیوة رشته در
ز لطف لعل تو پیرایه ی بقا کرده
بسحر و معجز خوبیت سامری و مسیح
ز جزع دلکش و یاقوت جانفزا کرده
بنعف و لطف حمایت سپه کش و جاندار
ز چشم مست و لب لعل دایماً کرده
عروس صبح که در حکم مهر گردونست
ز مهر چهره ی تو پیرهن قبا کرده
ز چین زلف تو نقاش حسن صفحه سیم
سواد کرده بمشکین خط و خطا کرده
ز روز روی تو بر زلف شب فتاده شکن
ز روی روز و شب زلف تو قفا کرده
چو تاب مهر، بماه رخ تو ماه رخت
بمهر خاک در صاحب اقتدا کرده
سپهر داد که درگاه او ز هشت بهشت
نموده ساحت وازنه فلک قضا کرده
خدایگان صدور زمانه، فخر الملک
که ملک و ملت ازو فخر کرده تا کرده
پناه تیغ و قلم و شمس دین، که تیغ و قلم
بدو شرف چو نبوت بمصطفی کرده
وزیر عالم عادل که هرچه همت اوست
فکنده سایه بر آن سایه ی خدا کرده
کریم مشرق و مغرب که بر و بحر، بر او
چو دین و ملک تفاخر بانبیاء کرده
دوام دولت او را چو در حمایت عدل
قضا نظام جهان دیده اقتضا کرده
تجدید مطلع
زهی جلال تو از عرش متکا کرده
فروغ رای تو خورشید را سها کرده
قضا ز قدرت کلک تو مهره برچیده
فلک بخاک جناب تو التجا کرده
جهان بعهد تو نا ایمن از سپهر شده
فلک بدور تو تا بر جهان وفا کرده
پناه عدل ترا کعبه ی امان خوانده
جناب جاه ترا قبله دعا کرده
چو آفتاب ضمیر تو در سواد امور
مسیر کلک ترا منبع ضیاء کرده
چو علت یرقان، در عروق کان، گه کین
ز خون لعل نهیب تو کهربا کرده
غبار لعل کمیت تو ملکرا در چشم
ز سنگ سرمه و از خاک تو تیا کرده
چو کوه باد فرو مانده زو بسیر جهان
بدو خطاب همه کوه باد پا کرده
ز جرم خاک مه عکس نعل او بضیاء
فروغ چهره ی خورشید را ضیاء کرده
ز کائنات بیک تک گذشته و بدو گام
ز ابتدای جهان تا بانتها کرده
چو چرخ چارم، خورشید دین و دنیا را
ز سطح خانه ی زین خط استوار کرده
دلم بفر مدیح تو در ممالک نظم
نموده سحر و از آن سحر کیمیا کرده
صفات ذات تو طبع مرا مسیح شده
ادای مدح تو خوف مرا رجا کرده
چو، صوت راوی مدحت شنیده خاطر من
درین میان غزلی دلفریب ادا کرده
تجدید مطلع سوم
که ای فراق تو جان از تنم جدا کرده
غم تو ام ببلای تو مبتلا کرده
لبت بخنده روان مرا روان برده
رخت بطیره صباح مرا مسا کرده
نه در تف شب هجران بمژده شکری
طبیب وصل تو درد مرا دوا کرده
قضا چو تیغ بچشم ستمگرت داده
جهان ز بند چو زلف ترا رها کرده
همین ثبات جهانرا کشیده در زنجیر
همان بتیغ، کمین در ره قضا کرده
شکنج سنبلت آن بر زمانده شوریده
فریب نرگست این مست خواب نا کرده
لب مرا بشب تیره ی جفا بسته
دل مرا هدف ناوک بلا کرده
چو تاب زلف توام گشته طبع آب حیات
ز مدح حضرت دستور پادشا کرده
نه در غم شب هجران بجرعه ی نظری
شراب لعل تو کام مرا روا کرده
جهان پناه وزیری که از جهان هنر
ملک چو گرد بر آورده او سما کرده
کریم بار خدائی که کان و دریا را
بگاه بذل کف و کلک او گدا کرده
زهی بتقویت ملک هر دم انصافت
هزار ساله جفای فلک قضا کرده
زهی به تربیت آب لطف طبع مرا
مدایح تو، چو آینه با صفا کرده
زمانه گر چه گه نظم، در مکنون را
چو گوهر سخنم دیده بی بها کرده
مرا سپهر جلال تو در جهان سخن
اسیر دهشت درگاه کبریا کرده
همیشه تا که بداس سپهر گشت بقاء
شود درو ده و در خرمن فنا کرده
چو خوشه با دهر آن سر که در هوای تو نیست
بداس حادثه چرخ از تنش جدا کرده
امامی هروی : اشعار دیگر
شمارهٔ ۱۴
ای بصد برهان در بحث حقایق گردون
تا نموده چو توز آغاز جهان برهانی
گه پی افکنده ی از حکمت یویان کاخی
گه بنا کرده در ایوان علوم ایوانی
پرتو رای تو هر چشم خرد را نوری
صورت لفظ تو هر جسم سخن را جانی
دهر در ساحت مقدار تو بی مقداری
چرخ بر درگه تعظیم تو سر گردانی
قوت طبع من و مرتبت دانش تو
پایه عنصری و دستگه سحبانی
مردم چشم من و آرزوی خاک درت
مرکز دردی و در داره درمانی
سرورا گرچه مرا رنج ره و زحمت جسم
و الهی کرده ز جور فلک و حیرانی
هر دم از دوری درگاه تو بیچاره دلم
.........................................
ای امامی سخن انصاف که در روی زمین
نیست امروز نظیر قلمت برهانی
سخنت جان سخن بودی اگر فیض ازل
کردی از روح قدس جسم سخن را جانی
نیست الا سخن خوب تو نزلی لایق
از عقول ار سوی ارواح رسد مهمانی
دارم امید بجود ازلی کز رحمت
کند از وصل تو اندر حق من احسانی
امامی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱
زلف اندر تاب چینی دیگرست
کفرت اندر زلف دینی دیگرست
از زمرد خاتم لعل ترا
تا خط آوردی نگینی دیگرست
کو دلی دیگر که دست عشوه ات
هر دم اندر آستینی دیگرست
کو ز تو جانی که چشم ساحرست
مست حسن اندر کمینی دیگرست
در جهانی کافتاب حسن اوست
آسمان آنجا، زمینی دیگرست
گرد ماه از مشک تا خرمن زدی
آفتابت خوشه چینی دیگرست
بر امامی ز آفرینت هر زمان
ز آفرینش آفرینی دیگرست
امامی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲
شبت ز بهر چه بر روز سایبان انداخت
که روز من به شب تیره در گمان انداخت
که داد جز رخ و زلفت نشان روز و شبی
که آن براین شکن و این گره بر آن انداخت
دو زلف پرگرهت گر نگه کنی دو شب اند
که روز روی تو خود را در آن میان انداخت
شگفت مانده ام از چشم جادوی تو که چون
به نیم روز گره در شبی چنان انداخت
بسا که روز به شب کردم از غمت که رخت
نگفت سایه بر آن ناتوان، توان انداخت
به روز من منشیناد چشمت ارچه دلم
ببرد و در شکن زلف دلستان انداخت
هر از جان امامی فدای آن شب و روز
که وصف هر دواش آتش در استخوان انداخت
امامی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵
مرا که گفت که دل بگسل از دیار و ز یار
که باد صبح امیدش چو روز من شب تار
دلم به حکم که برتافت مهر از آن سر زلف
کز او شدست پراکنده عقل را سر و کار
روانم ارچه جدا ماند از آن دو نرگس شوخ
که مست باده ی سحرند در میان خمار
به بی قرار دو زلف و به دل فریب دو چشم
مرا شکسته ی غم کرد یار خسته ی زار
بماند با من از آن هر دو دلفریب، فریب
ز من ببرد بدان هر دو بی قرار، قرار
فروغ آن لب لعل و خیال آن خط سبز
که آتش دل صبرند و خار چشم وقار
گهی زبون زبونم کنند با غم عشق
گهی اسیر اسیرم کنند بی رخ یار
امامیا چو نگارت مرا ز دست بداد
تو دست و چهره همی کن به خون دیده نگار
امامی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶
از نسیم زلفش ای باد سحر
گر خبر داری چرائی بی خبر
چند پیمائی هوا بر کوی او
گر گذر داری ز گردون بر گذر
سایه ی زلفش سواد چشم تست
گر نمی بینی زهی نور بصر
پرتو لعلت فروغ وصل اوست
گر نمی دانی زهی صاحب نظر
سالک بی علم و علم بی سلوک
هست اگر خود سر بسر روزی و زر
شمع و تاریکی و نابینا و چاه
تیغ و ناهشیار بی پرهیز و سر
ای امامی آفتاب اندر شبست
در عبارت وصل آن زیبا پسر
امامی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
گفتم که فروغی ز لب لعل تو دیدم
گفتا رقم دلشدگان بر تو کشیدم
گفتم خبرت هست که خون می شودم دل
گفتا ز می خون دلت نیز شنیدم
گفتم که دل از عشق تو بی صبر و قراراست
گفتا که من این بنده بدین عیب خریدم
گفتم بدهم کام دل، ار نه بدهم جان
گفتا چو تو بسیار درین واقعه دیدم
گفتم که به فریاد من بیدل و دین رس
گفتا نه به فریاد دل و دینت رسیدم
گفتم به عنایت به امامی نگر آخر
گفتا که امامی به امامی نگزیدم
امامی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
ای شده پای بند جان طره مشکبار تو
برده مرا قرار دل سنبل بی قرار تو
از پی آنکه تا کند هر سحری صبوحی ای
از می لعل اشک من، نرگس پر خمار تو
روی مرا به خون دل، کرد نگار و می کند
دیده ی درد مند من بی رخ چون نگار تو
آفت روزگار من حسن تو برد، آه من
باشد اگر ستم کنی آفت روزگار تو
پرده دیده ام ز خون، بحر محیط می کند
هر نفسی کنار من در غم بی کنار تو
گرچه سر امامیت نیست به ترک او مگر
چون بنشاند اشک او گرد ز رهگذار تو
امامی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ای شده جان در سر سودای تو
برده دلم مشک سمای تو
در چمن حسن خرامان ندید
چشم جهان سرو به بالای تو
بر فلک حسن فروزان نگشت
چهره چو خورشید خور آسای تو
ماه زمینی و نیابد به عمر
ماه فلک چون رخ زیبای تو
نور دل و دیده ای از بهر آن
در دل و در دیده کنم جای تو
خواستنت اصل تمنای من
تا کنم از دیده تمنای تو
من کیم آخر که جهان می نهد
سر چو، سر زلف تو بر پای تو
نرگس رعنای تو خونم بریخت
در هوس لعل شکرخای تو
وعده فردا مده، از آنکه رفت
عمر من اندر سر فردای تو
باز نخواهد مگر انصاف شاه
خون من از نرگس شهلای تو
امامی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
تا کی زنی ز مشک سیه بر زره گره
تا چند ماهرا کشی اندر خم زره
ماهی، باختیار، چو ماهی زره مپوش
روباز کن ز حلقه مشکین زره گره
گردم زند ز زلف تو اندر بر بتان
عنبر که هستم از خم آن طره مشتبه
بگشا شکنج زلف که با یاد بوی او
خاک ره از شمامه ی عنبر به است به
گر شادیت ز مرگ امامی است، زنده کرد
او را مدیح خواجه تو خوشباش و برمجه