عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۹۵
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۶
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۹
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۷
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸۸
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۸
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۲
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹۰
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹۶
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۲۶ - در توصیف شکارگاه شاه جهان در پالم
زهی صیدگاه شهنشاه دین
که صیاد دوران ندیدش قرین
چنین صیدگاهی برای شکار
ندیدهست صیدافکن روزگار
شکاری که در عرصه عالم است
همه جمع گردیده در پالم است
ز آهو در و دشت پر آنچنان
که گویی جهان گشته آهوستان
هوا عشرتافزا ز باد شمال
زمین نرگسستان ز چشم غزال
به عالم که دید این چنین صیدگاه؟
که صیدش بود بیشتر از گیاه
درین صیدگه، با شتاب تمام
شهنشاه دین قبله خاص و عام
ز دنبال هم بی خطا و درنگ
بسی صید افکند با یک تفنگ
ز آهو که صید شهنشاه شد
شمارش دو افزون ز پنجاه شد
صدوچار نوبت در آن گیر و دار
ز مرکب فرود آمد و شد سوار
تماشای صیاد این صیدگاه
کند محو در چشم آهو نگاه
به راه است چشم غزالان چهار
که آید شهنشه به عزم شکار
که صیاد دوران ندیدش قرین
چنین صیدگاهی برای شکار
ندیدهست صیدافکن روزگار
شکاری که در عرصه عالم است
همه جمع گردیده در پالم است
ز آهو در و دشت پر آنچنان
که گویی جهان گشته آهوستان
هوا عشرتافزا ز باد شمال
زمین نرگسستان ز چشم غزال
به عالم که دید این چنین صیدگاه؟
که صیدش بود بیشتر از گیاه
درین صیدگه، با شتاب تمام
شهنشاه دین قبله خاص و عام
ز دنبال هم بی خطا و درنگ
بسی صید افکند با یک تفنگ
ز آهو که صید شهنشاه شد
شمارش دو افزون ز پنجاه شد
صدوچار نوبت در آن گیر و دار
ز مرکب فرود آمد و شد سوار
تماشای صیاد این صیدگاه
کند محو در چشم آهو نگاه
به راه است چشم غزالان چهار
که آید شهنشه به عزم شکار
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۴۷
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۶۶
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۷۹
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
دل مقیم کوی جانانست و من اینجا غریب
چون کند بیچاره مسکین تن تنها غریب
آرزومند دیار خویشم و باران خویش
در جهان تا چند گردم بی سر و بیپا غریب
چون تو در غربت نیفتادی چه دانی حال من
محنت غربت نداند هیچکس از غریب
هرگز از روی کرم روزی نپرسیدی که چیست
حال زار مستمند مانده دور از ما غریب
چون درین دوران نمی افتد کسی بر حال خود
در چنین شهری که میبینی که افتد با غریب
در غربی جان به سختی می دهد مسکین کمال
واغرییی واغریبی واغریبی واغریب
چون کند بیچاره مسکین تن تنها غریب
آرزومند دیار خویشم و باران خویش
در جهان تا چند گردم بی سر و بیپا غریب
چون تو در غربت نیفتادی چه دانی حال من
محنت غربت نداند هیچکس از غریب
هرگز از روی کرم روزی نپرسیدی که چیست
حال زار مستمند مانده دور از ما غریب
چون درین دوران نمی افتد کسی بر حال خود
در چنین شهری که میبینی که افتد با غریب
در غربی جان به سختی می دهد مسکین کمال
واغرییی واغریبی واغریبی واغریب
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
آه که از حال من یب ندانست
مردم و درد دلم طبیب ندانست
گل مگر این بی وفانی از پی آن کرد
کز دل مجروح عندلیب ندانست
عقل ز هر کسی که ماجرای تو پرسید
هیچ کس این قصه عجیب ندانست
تا دل آواره در کمند تو افتاد
هیچ کس احوال آن غریب ندانست
خلق چه داند مراد خاطر ما را
کام محبان بجز حبیب ندانست
دوش بر آن در چه عیشها که نمودم
با سگ کویش که آن رقیب ندانست
هم به مرادی رسد کمال که کس را
از کرم دوست بی نصیب ندانست
مردم و درد دلم طبیب ندانست
گل مگر این بی وفانی از پی آن کرد
کز دل مجروح عندلیب ندانست
عقل ز هر کسی که ماجرای تو پرسید
هیچ کس این قصه عجیب ندانست
تا دل آواره در کمند تو افتاد
هیچ کس احوال آن غریب ندانست
خلق چه داند مراد خاطر ما را
کام محبان بجز حبیب ندانست
دوش بر آن در چه عیشها که نمودم
با سگ کویش که آن رقیب ندانست
هم به مرادی رسد کمال که کس را
از کرم دوست بی نصیب ندانست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
ترا با من سر باری نماندست
سر مهر و وفاداری نماندست
مرا امروز با تو خاطری نیز
که بی موجب بیازاری نماندست
ندانم با که همرنگی گزیدی
که در تو بونی از یاری نماندست
بروز آی ای شب هجران که دیگر
چو شمعم ناب بیداری نماندست
به ما ازاند کی اندک وفائی
گرت ماندست پنداری نماندست
برس فریاد درد من خدا را
که بیشم طاقت زاری نماندست
کمال از عمر بی او ره چیزی
کز آن چیزی بدست آری نماندست
سر مهر و وفاداری نماندست
مرا امروز با تو خاطری نیز
که بی موجب بیازاری نماندست
ندانم با که همرنگی گزیدی
که در تو بونی از یاری نماندست
بروز آی ای شب هجران که دیگر
چو شمعم ناب بیداری نماندست
به ما ازاند کی اندک وفائی
گرت ماندست پنداری نماندست
برس فریاد درد من خدا را
که بیشم طاقت زاری نماندست
کمال از عمر بی او ره چیزی
کز آن چیزی بدست آری نماندست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
دل ز دستم به طلبکاری یاری رفتست
دیر خواهد به من آمد و به کاری رفتست
هر قراری که به دل دارم ازو خواهد رفت
که به دلدارم ازین گونه فراری رفتست
رفت در کوی تو صد جان گرفتار به باد
تا به باد از گره زلف تو تاری رفتست
با خیال خط مشکین دهن تنگ توأم
کی شود دیده چو در دیده غباری رفتست
هر کجا زلف کشان رفت برای گفتند
گنج رشت برین راه که باری رفتست
همه را کشت بزاری و پس از خاک شدن
نشنیدیم که من را به مزاری رفتست
اگر از ضعف نیارد بر او رفت کمال
بر درش هر سحری ناله زاری رفتست
دیر خواهد به من آمد و به کاری رفتست
هر قراری که به دل دارم ازو خواهد رفت
که به دلدارم ازین گونه فراری رفتست
رفت در کوی تو صد جان گرفتار به باد
تا به باد از گره زلف تو تاری رفتست
با خیال خط مشکین دهن تنگ توأم
کی شود دیده چو در دیده غباری رفتست
هر کجا زلف کشان رفت برای گفتند
گنج رشت برین راه که باری رفتست
همه را کشت بزاری و پس از خاک شدن
نشنیدیم که من را به مزاری رفتست
اگر از ضعف نیارد بر او رفت کمال
بر درش هر سحری ناله زاری رفتست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
غمت دارم مرا شادی همین است
از بختم جای آزادی همین است
ز بیدادت خراب آباد شد دل
درین ویرانه آبادی همین است
دگر بیداد نکنم بر تو گفتی
مرا داد از نو بیدادی همین است
ترا در دل ز ما گفتی چه شادی است
غلام تست دل شادی همین است
نکر آموخت چشمت از نو شیوه
درین شاگردی استادی همین است
از من پرسی دلی چون صید کردم
چه گویم حد صیادی همین است
کمال از خود ببر آنگه رو این راه
که قطع اینچنین وادی همین است
از بختم جای آزادی همین است
ز بیدادت خراب آباد شد دل
درین ویرانه آبادی همین است
دگر بیداد نکنم بر تو گفتی
مرا داد از نو بیدادی همین است
ترا در دل ز ما گفتی چه شادی است
غلام تست دل شادی همین است
نکر آموخت چشمت از نو شیوه
درین شاگردی استادی همین است
از من پرسی دلی چون صید کردم
چه گویم حد صیادی همین است
کمال از خود ببر آنگه رو این راه
که قطع اینچنین وادی همین است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
گر کم شده ست با من اکنون ترا ارادت
باری ارادت من هر دم شود زیادت
بی آفتاب رویت برگشت طالع من
بازم سعادتی بخش ای اختر سعادت
دلجوئی غریبان عادت گرفتی اول
آخر چه شد که کردی یکباره ترک عادت
رنجور و دردمندیم بارا چه باشد آخر
گر خسته خاطری را باری کی عیادت
از ما چه طاعت آید شایسته قبولی
داریم چشم رحمت بی زحمت عبادت
تا نامراد مسکین یابد مراد از تو
مسکین شود مریدت بپذیر ہر مرادت
باری ارادت من هر دم شود زیادت
بی آفتاب رویت برگشت طالع من
بازم سعادتی بخش ای اختر سعادت
دلجوئی غریبان عادت گرفتی اول
آخر چه شد که کردی یکباره ترک عادت
رنجور و دردمندیم بارا چه باشد آخر
گر خسته خاطری را باری کی عیادت
از ما چه طاعت آید شایسته قبولی
داریم چشم رحمت بی زحمت عبادت
تا نامراد مسکین یابد مراد از تو
مسکین شود مریدت بپذیر ہر مرادت